. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #31
(پارت 29)
فِرِد پایش را محکم روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با تکان شدیدی ایستاد. من به جلو پرت شدم و سریع تعادلم را حفظ کردم. فِرِد پیاده شد و به طرف کلبه رفت، دور و بر را نظاره کردم که کلاً خاکی و خالی از هرچیزی بود و فقط کلبه‌ی چوبی بود که مانند وصله ناجوری وسط این بیابان قرار داشت.
در را باز کردم و آرام پیاده شدم، باد به شدت می‌وزید و گرد و خاک به پا می‌کرد و خار و خاشاک زیادی را به این طرف و آن طرف می‌کشاند، بوته خار کوچکی را که به پایم چسبیده بود را جدا کردم و به طرف فِرِد که داشت از کلبه بیرون می‌آمد، رفتم.
چشمانم را به خاطر گرد و خاک زیاد ریز کرده بودم و مجبور بودم کمی داد بزنم تا صدایم در این باد به گوش برسد.
- این‌جا دیگه کجاست؟
فِرِد جوری که انگار زیاد متوجه سوالم نشده، گفت:
- این‌جا، این‌جاست دیگه!
اخمی کردم و به کلبه‌ی تقریباً کوچک چشم دوختم، اصلاً دلم نمی‌خواست تا ابد این‌جا از ترس سرهنگ هرمان و دار و دسته‌اش و دور از پدر و مادرم زندگی کنم؛ اما مثل این‌که فعلاً چاره‌ای نداشتم.
فِرِد نزدیک آمد و گفت:
- بهتره بریم تو
کاملا‌ً موافق بودم، احساس می‌کردم هر لحظه که بیشتر بمانم ممکن است باد من را با خودش ببرد!
فِرِد در چوبی را که قژ قژ گوشخراشی می‌کرد، باز کرد و بعد موجی از گرما به صورتم برخورد و حس کردم لبخند خفیفی روی لبانم می‌نشیند. من جلوتر وارد شدم و در کل کلبه کوچک چشم چرخاندم، همه جا از چوب بود، تختی بزرگ گوشه کلبه قرار داشت و میز و صندلی‌های زیادی در وسط کلبه پخش و پلا بودند؛ شومینه‌ای کوچک هم بود که خیلی وقت پیش، سرد و خاموش و به زغال تبدیل شده بود، با این حال دمای داخل کلبه خیلی بهتر و گرم‌تر از هوای بیرون بود.
فِرِد، سویشرت سیاهش را از تنش درآورد و روی تخت پرت کرد و بعد دستی به تیشرت سفید رنگش کشید و همان‌طور که به فضای بهم ریخته داخل کلبه نگاه می‌کرد، گفت:
- باید مرتبش کنیم
زیاد با واژه کنیم‌اش موافق نبودم، با این‌که کل راه را تا این‌جا خواب بودم؛ اما احساس می‌کردم بازهم به کلی خواب نیاز دارم، خوابی راحت و آسوده که شک داشتم به این زودی‌ها نصیبم شود.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #32
(پارت 30)
زیاد طول نکشید که همه‌ی صندلی‌ها را جا به جا کنیم؛ اما خیلی طول کشید تا کمرم به حالت عادی برگردد!

روی یکی از صندلی‌ها ولو شدم و آرام سرم را روی میز گذاشتم و با چشمان نیمه باز به شعله‌های آتش داخل شومینه که فِرِد تازه آن‌ را روشن کرده بود، خیره شدم و به صدای ترق و تروقش گوش سپردم، در این لحظه تمام تلاشم را می‌کردم تا اندک آرامشی را که به دست آورده‌ام، تا مدتی اسیر افکارم کنم و فقط ذهنم را در این لحظه و کنار این آتش شومینه‌ی گرم با موج‌های رقصان نگه دارم.
فِرِد رو به رویم نشست و دو لیوان را روی میز گذاشت، سرم را بلند نکردم و همان‌طور به نگاه کردن به عالم داغ و سوزان داخل شومینه ادامه دادم، یکی از لیوان‌ها را به طرفم هل داد و گفت:
- اگه هنوز خسته‌ای می‌تونی یکم استراحت کنی...
صدای خش‌دار و کم‌رمقش، نشان از خستگیش می‌داد و دستی که مدام، لا به لای موهایش می‌کشید نشان از کلافگیش.
- بهتره اول چاییت رو بخوری...
به لیوان جلوی دستم اشاره کرد؛ اما وقتی واکنشی از طرف من دریافت نکرد، بیخیال شد و مشغول نوشیدن چایی‌ خودش شد.

چشمانم کم کم گرم می‌شدند، این بار دیگر خبری از حس خوب و رویایی چند ساعت قبل نبود؛ اما هر لحظه بیشتر از قبل خواب بر من غلبه می‌کرد و کم کم رنگ سرخ و رقصان جلوی چشمانم به تاریکی و سکوت تبدیل شد.
****
با صدای باد که در را بهم می‌کوبید و مدام قژ قژ می‌کرد از خواب پریدم، هوا تاریک شده بود و باد سردی از لای در به داخل نفوذ می‌کرد، آتش درون شومینه هنوز ترق و تروق می‌کرد؛ اما خبری از فِرِد نبود.

بلند شدم و موهای آشفته‌ام را از صورتم کنار زدم، لیوان‌های چای هنوز روی میز بودند؛ اما یکی خالی بود و دیگری خیلی وقت بود که سرد شده بود، از آن‌جایی که بر روی تخت بودم حتماً فِرِد جا به جایم کرده بود، از فکر این‌که فِرِد بلندم کرده و بعد روی تخت گذاشته و پتو را رویم کشیده، کمی مور مورم شد.
هیچ صدایی به جز هو هوی باد و قژ قژ در چوبی کلبه به گوش نمی‌رسید، پاهای سِر شده‌ام را به حرکت درآوردم و به طرف در رفتم، آن را کامل باز کردم و به هوایی که کاملاً تاریک شده بود خیره شدم، عجیب بود که تا این موقع خوابیده بودم!
نور نارنجی رنگی توجه‌ام را جلب کرد و باعث شد بیشتر به بیرون بروم، کمی جلوتر رفتم تا با دیدن آتش و مردی که در تاریکی جلوی آن نشسته، ایستادم.
شغله‌های آتش زبانه کشان بالا می‌رفتند و دودش در آسمان شب گم میشد.
- بلاخره بیدار شدی
صدای فِرِد مرا به خود آورد و باعث شد چشم از دود و شغله‌ها بگیرم و به پشت سر او که رو به آتش خم شده بود، بدوزم.
به طرفش رفتم و گفتم:
- بله
بی هیچ حرفی جلویش نشستم و زانو‌هایم را بغل کردم، شب سردی بود؛ اما برای من بسیار غریب و عجیب بود.
فِرِد به من نگاهی کرد و گفت:
- می‌دونی که زیاد نمی‌تونی این‌جا بمونی.
این را خیلی بی‌تفاوت بیان کرد؛ اما من حس می‌کردم بیشتر نگران است.
- بله؛ ‌ولی من جایی رو ندارم برم، اگه نیل نبود الان معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
- درسته، نیل خیلی با لوئیس هرمان فرق داره!
نگران به صورت بی‌تفاوت فِرِد که هاله‌ی شعله‌ی آتش بر روی آن افتاده بود، زل زدم.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- منظورت چیه؟
فِرِد به جایی نامعلوم خیره شد و گفت:
- خب نیل با این‌که پسرِ همون پدره؛ اما همه چیزش صد درجه با هرمان فرق می‌کنه و این از این‌جایی که لوئیس می‌خواست تو رو بگیره؛ ولی نیل نجاتت داد کاملاً مشخصه!
قلبم هری فرو ریخت، اگر می‌گفتم حسابی شوکه شده‌ام و هیچوقت فکرش را هم نمی‌کردم، دروغ گفته‌ام؛ من همیشه ته قلبم می‌دانستم! از همان روزی که قیافه ترسیده و نگران نیل را مقابل خودم دیدم فهمیدم چیزی بین این دونفر وجود دارد؛ اما هرگز اجازه ندادم این حقیقت را برای خودم بازگو کنم؛ اما حالا باید می‌پذیرفتم نیل کسی جز پسر سرهنگ لوئیس هرمان، دشمن دیرینه پدر و مادرم نیست!
اما نمی‌توانستم از این پنهان کاری نیل بگذرم.
- نیل به من دروغ گفت.
- فکر نمی‌کنم!
عصبی به او که در چشمانم قفل شده بود خیره شدم.
- تو هیچی نمی‌دونی.
- ولی نیل هیچوقت بهت دروغ نگفت، فقط یه چیزایی رو نگفت.
کفری گفتم:
- تو از کجا می‌دونی؟
- نیل ازم خواست بهت بگم و همین‌طور بگم که چقدر متاسفه و البته مجبور بوده.
با حرص زیرلب زمزمه کردم:
- متاسفه!
خودم هم می‌دانستم نیل هیچ کار اشتباهی نکرده و بلکه من به جای این‌که از دستش عصبانی باشم باید خیلی هم ممنونش باشم، هرچه باشد او از دست پدرش مرا نجات داده بود و خودش را هم به خطر انداخته بود، آن هم فقط به خاطر یک غریبه قدرنشناس!
آهی کشیدم و آرام گفتم:
- من هم همین‌طور
ناگهان صدایی مانند بمب در دوردست به گوش رسید که باعث شد با دست گوش‌هایم را بگیرم و جیغ خفه‌ای بکشم، فِرِد آرام گفت:
- نگران نباش، اونا مارو نمی‌بینن
این حرفش بیشتر باعث شد نگران شوم، ترسیده پرسیدم:
- کیا؟
- دشمن‌ها! ما الان خیلی از شهر دوریم پس این چیزا طبیعیه...
به آسمان اشاره کرد و ادامه داد:
- جنگ سختیه!
تپش قلبم کمی آرام گرفت، به آسمان شب که رد سرخ رنگی بر آن به جا مانده بود نگاه کردم، از تصور جنگی که کمی دورتر از ما در جریان بود و من خیلی وقت بود که بی‌خبر و آسوده از آن، در کافه این طرف و آن طرف می‌رفتم، تنم به لرزه افتاد؛ خودم را سفت بغل کردم و به فِرِد که خم شده بود تا چوبی را داخل آتش بیندازد نگاه کردم و دوباره به تاریکی غریب شب خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #33
(پارت 31)
صدای خش خش مانندی توجه‌ام را جلب کرد، فِرِد سریع دستی به جیب شلوارش کشید و بعد بی‌سیمی از آن بیرون آورد و آرام گفت:
- چند لحظه...
از جا بلند شد و چند قدمی از آتش و من فاصله گرفت، صدای نامفهومی از بی‌سیم به گوش می‌رسید و هر چند دقیقه یک‌بار هم فِرِد چیزی می‌گفت و خیلی جدی سر تکان می‌داد، مکالمه‌اشان با فرد پشت بی‌سیم زیاد طول نکشید، فِرِد، بی‌سیمش را دوباره در جیب شلوارش گذاشت و چند دقیقه همان‌طور بی‌حرکت ایستاد. عجیب بود که تا حالا متوجه بی‌سیم درون شلوارش نشده بودم، با این‌که حتی الان هم می‌دانستم شئی تقریباً بزرگی درون جیبش است؛ اما بازهم هیچ چیز مشخص نبود و هیچ برجستگی هم به چشم نمی‌خورد.
سرم را بلند کردم و فِرِد را دیدم که بالای سرم ایستاده و بی سر و صدا نگاهم می‌کند، کمی جا خوردم و خودم را عقب کشیدم‌.
- هومان هنوز بیخیالت نشده!
با این حرف، چشمانم بیشتر گشاد شد و ضربانم بالا گرفت، من من کنان پرسیدم:
- خب... ح... حالا باید... چی... چی کار کنم؟
با چشمان سیاه رنگ و درشتم نگاهی ملتمسانه به فِرِد انداختم.
فِرِد عقب رفت و دوباره رو به رویم نشست و گفت:
- راستش این شهر دیگه برات امنیت نداره! یعنی هرجا که تو کانتلو بری هرمان پیدات می‌کنه و گیرت می‌ندازه.‌‌‌..
ترسیده، وسط حرفش پریدم و گفتم:
- پس کجا باید برم؟ من که جز اون کافه جای دیگه‌ای رو ندارم... پدر و مادرم هم یه جایی تو این شهر گیرن، باید پیداشون کنم...
فِرِد دستش را بالا آورد تا متوقفم کند و بعد گفت:
- فقط بیشتر از قبل خودت و خانواده‌ات رو تو خطر می‌ندازی، باید از این شهر بری حالا هرجا که شد...
فِرِد ساکت شد و فقط زمزمه‌های نامفهومی زیرلب می‌کرد، دهانم که نیمه باز مانده بود را بستم و پیشنهاد دادم.
- شاید بتونم تو یه کافه، مثل پابل‌پار کار کنم.
- آها... مثلاً شاید بتونی بری پیش یکی از اقوامت!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- من هیچ فامیل یا...
یکدفعه چیزی به ذهنم رسید و متوقف شدم، فِرِد که انگار متوجه‌ام شده بود، پرسید:
- کسی به ذهنت رسید؟
نمی‌دانستم فکر درستی هست یا نه؛ اما این تنها کسی بود که داشتم.
- من یه... یه عمه به نام ترینا دارم، خب نمی‌دونم...
- می‌شناسمش!
متعجب سکوت کردم و به چهره فِرِد که سرش را پایین انداخته بود و به آتش نگاه می‌کرد، خیره شدم.
- چ... چطور؟
- من سال‌ها با هرمان بودم، بلاخره یه چیزایی از زندگی و گذشته‌اش می‌دونم.

کمی خودم را جلو کشیدم و پرسیدم:
- یعنی می‌دونی ممکنه عمه‌ام کجا باشه؟
- یعنی می‌دونم حتی الان عمه‌ات تو کدوم خونه خوابه!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #34
(پارت 32)
سوار بر ماشین به سمت شهر رانا می‌رفتیم، جایی که شاید عمه‌ام پذیرایم میشد.
تکان تکان‌های ماشین باعث میشد احساس حالت تهوع بهم دست بدهد و سعی می‌کردم زیاد به پایین نگاه نکنم و همان‌طور که به پشته صندلی تکیه داده و چشمانم را هم بسته بودم به صدای رادیو گوش می‌دادم.
فِرِد هم از وقتی که دوباره سوار ماشین شده بودیم کلمه‌ای حرف نزده بود و احتمالاً می‌خواست با صدای زنی که اخبار می‌گفت، سکوت را بشکند.
دوباره وارد همان جاده شده بودیم؛ اما این بار خلاف جهت قبل، هوا هنوز تاریک بود و تنها چراغ‌های جلویی ماشین راه را برایمان روشن می‌کردند.
- مچکرم که با خبر K.L همراه ما بودید...
فِرِد رادیو را خاموش کرد و زیرلب غر غر کنان، کمی از این‌که کل خبرهای این روزها از جنگ و ویرانی می‌گویند، گله کرد و بعد دوباره سکوت بر فضای داخل ماشین حاکم شد.
چشم بسته سعی داشتم کل راهی را که پیش رو داریم تخمین بزنم، به گفته فِرِد، رانا زیاد دور نبود و سه یا چهار ساعته می‌رسیدیم، هرچند نظر من کاملاً مخالف نظر او بود!
نمی‌دانستم باید از ملاقات عمه‌ای که تا به حال ندیده‌ام و حتی از وجودش هم تا همین اواخر بی‌خبر بودم، چه واکنشی نشان بدهم، اصلاً نمی‌دانستم او با دیدنم چه واکنشی نشان می‌دهد یا حتی ممکن است من را بپذیرد و در خانه‌اش راه بدهد؟!
ماشین تکانی خورد و بعد فِرِد جاده را پیچید، صاف شدن سطح زمین را می‌توانستم به خوبی حس کنم و این یعنی بلاخره آن جاده را پشت سر گذاشته بودیم و شاید کمی هم به مقصدمان نزدیک شده بودیم.
دستانم را در هم قفل کردم و در همان حالت کل راه را تقریباً خودم را به خواب زدم!
****
- ترزا! هی ترزا بلند شو...
صدای پرندگان و نسیم ملایم، انگار بلاخره پاييز تمام شده و ناگهان بهار از سر گرفته شده بود.
- بلند شو رسیدیم.
لای چشم‌هایم را باز کردم و جسمی تار و بزرگ را مقابل خودم دیدم، نمیشد چند دقیقه بیشتر در همین حالت می‌ماندم؟!
- من اصلاً تجربه پرستاری از بچه رو ندارم...
زمزمه‌های نامفهومی در گوشم می‌پیچید؛ اما همین‌طوری هم می‌دانستم که زیاد از آن‌ها خوشم نمی‌آید.
ناگهان بلند شدم و صاف روی صندلی‌ام نشستم، فِرِد بی‌حوصله نگاهی به من کرد و زیرلب گفت:
- تقریباً دیگه وقتش بود.
- ما کجاییم؟
- رانا و... خونه عمه‌ات.
به مسیر اشاره‌اش نگاه کردم، درست شبیه یک کارت پستال بود! جاده‌ای بزرگ و پر از درختانی که مطمئن بودم سرشان از ابرها هم بالاتر می‌رفت، همگی به رنگ زرد و نارنجی درآمده و برگ‌هایشان را بر کف جاده خاکی و طولانی پهن کرده بودند. با دیدن خانه‌ای بزرگ و کاخ مانند، دهانم از حیرت باز ماند!
- بعداً وقت داری همه‌جا رو خوب ببینی، فعلاً بهتره بری و به عمه‌ات سری بزنی.
همه‌ی حس خوبی که از این‌جا گرفته بودم ناگهان دود شد و به هوا رفت، دلشوره با سماجت دوباره گریبان گیرم شد و دل و روده‌ام کمی به هم پیچید.
چشمان لرزانم را روی او ثابت کردم و گفتم:
- باید چی‌کار کنم؟
فِرِد طوری که انگار مسئله خیلی ساده‌ای است( که البته مشخص بود، هست!) دستانش را تکانی داد و گفت:
- فقط باید بری و در بزنی و بعد هم بگی کی هستی و تموم!
- همین و تموم؟!
می‌دانستم داشتم شبیه به بچه کودکستانی‌ها رفتار می‌کردم؛ اما دست خودم نبود، دلشوره از این‌که عمه‌ام چطور رفتار می‌کند، مرا هر لحظه بیشتر مردد و پشیمان می‌کرد.

آرام از ماشین ناجی‌ام پیاده شدم و اولین قدم را برداشتم، برگی زیر پایم خش خش کرد و خرد شد.
هیچ جنب و جوشی در خانه به چشم نمی‌خورد یا حداقل در بیرون از خانه.
کمی جلوتر از ماشین ایستادم و آب دهانم را قورت دادم، فِرِد کمی عقب‌تر از من ایستاد و گفت:

- خب فکر کنم دیگه باید خداحافظی کنیم.
سریع رو به او برگشتم که داشت با موهای پریشانش بازی می‌کرد و زیر چشمی مرا می‌پایید.
لب زدم:
- اوهوم
با دندان پوست لبم را کندم و با کمی مکث، گفتم:
- ممنونم که تو این مدت کمکم کردی... همین‌طور از نیل، لطفاً از طرف من هم ازش تشکر کن.
فِرِد فقط سرش را تکان داد و بعد به طرف ماشینش راه افتاد، سریع داد زدم:
- مراقب خودت باش...

کمی دستپاچه شدم و آرام‌تر گفتم:
- و همین‌طور نیل

فِرِد لبخند کوتاهی زد.
- تو هم همین‌طور... خداحافظ.

و بعد سوار بر ماشینش از همان راه آمده، بازگشت و پشت سرش کلی خاک و برگ را به هوا فرستاد.
آن‌قدر آن‌جا ایستادم تا بلاخره صدای غرش موتور ماشین قدیمیش و سنگ ریزه‌هایی که زیر لاستیکش سر و صدا می‌کردند، محو و دور شدند.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #35
(پارت 33)
یعنی آن‌قدر مطمئن بود که عمه‌ام مرا می‌پذیرد؟ اگر قضیه به عکس بود، حتماً باید همین دور و بر ها جایی دست و پا می‌کردم!
به طرف خانه بزرگ راه افتادم، خانه با سنگ‌های خاکستری رنگی چیده و روی هم بالا رفته بود. جلوی پله‌ها ایستادم و سعی کردم فکر کنم قدم بعدیم چطور باید باشد؛ به سر و وضعم نگاهی انداختم، زیاد مناسب ملاقات پس از سال‌ها آن هم با عمه‌ای که تا به حال ندیده‌ای و او در همچین خانه‌ای هم زندگی می‌کند، نبود. دستی به رویشان کشیدم و موهایم را هم تا جایی که می‌توانستم مرتب و محکم کردم.
نفسی عمیق کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم، همان موقع در بزرگ و قدیمی خانه روی لولا چرخید و باز شد‌، زنی که به نظر خدمتکار می‌آمد، سطل به دست خارج شد که با دیدنم متوقف شد‌.
فکر کردم بهتر است خودم شروع کنم و قبل از هر چیز، گفتم:
- آمم، سلام من ترزا هستم...
ترجیح دادم ار گفتن کلمه خواهرزاده خانومتان فعلاً دست بردارم.
زن صاف ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد و بعد گفت:
- خب؟ خدمتکار جدیدی؟
هول شده، دستانم را به نشانه منفی تکان تکان دادم و گفتم:
- نه نه، من... درواقع یکی از اقوام خانم ترینا هستم.
هوفی کشیدم، به هر حال برای این‌که بتوانم این‌جا جایی بگیرم باید هویتم را مشخص می‌کردم.
ابروهای زن بالا پرید و دوباره نگاهی به قیافه‌ام کرد و گفت:
- خیلی خب، همین‌جا وایسا تا به خانم اطلاع بدم.
سری تکان دادم و دستانم را درهم قفل کردم، زن سطل را پایین گذاشت و دوباره به داخل برگشت؛ به آسمان آبی خیره شدم که پرندگان در آن بال بال می‌زدند و گروهی رد می‌شدند، اگر پرنده بودم می‌توانستم به هر کجای دنیا که دلم می‌خواهد پرواز کنم و لانه‌ای بسازم و با آرامش زندگی کنم؛ اما حالا‌‌... .
صدای باز شدن در باعث شد دوباره سریع به طرفش برگردم و سیخ رو به در بایستم، توقع داشتم عمه‌ام را پشت این در ببینم؛ اما دوباره همان زن برگشته بود و با اخمی می‌گفت:
- خانم گفتن مایل نیستن شما رو ببینن و بهتره همین الان از این‌جا برین!
اما من که نمی‌توانستم وسط جاده بخوابم، می‌توانستم؟!
****
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #36
(پارت 34)
قلبم هری فرو ریخت! چرا عمه‌ام نمی‌خواست مرا ببیند؟ حتماً من را شناخته بود که حالا ردم می‌کرد.
با چشمانی گرد شده و مانند مجسمه‌ای حیران رو به در ایستاده بودم و اصلاً نمی‌دانستم حالا چه کار باید بکنم.
زن، سطلش را دوباره برداشته بود و صدای قدم‌های سنگینش از پشت سر به گوش می‌رسید؛ آب دهانم را قورت دادم و نفسی عمیق کشیدم، فِرِد چطور می‌توانست خطر کند و قبل از این‌که اصلاً جایی بگیرم ولم کند و برود‌.
حس اضطراب سریع به عصبانیت تبدیل شد، از دست عمه‌ام که حتی نمی‌خواست یک‌بار من را ببیند عصبانی بودم از دست فِرِد که آن‌قدر بیخیال بود و ولم کرده بود و حتی از دست این زن که با بی‌تفاوتی از کنارم گذشته و گفته بود باید از این‌جا بروم هم به شدت خشمگین بودم! اما چه کاری از دستم برمی‌آمد جز این‌که محکم لگدی به پله‌های جلویی خانه بزنم؟!
با آخ و اوخ پایم را عقب کشیدم و بیشتر اخم کردم، هیچی!
همان‌جا نشستم و پاهایم را جمع کردم، تنها و بی‌کس در شهری که نمی‌شناختم و دور از پدر و مادرم رها شده بودم، افراد سرهنگ هرمان هنوز به دنبالم بودند و حالا عمه‌ام هم مرا رها می‌کرد. لبخند غمگینی بر روی چهره درمانده‌ام سایه انداخت و مرا بیشتر شبیه به بچه‌ای یتیم و بیچاره که روی پله‌های خانه‌ای اشرافی برای گدایی نشسته‌ است، مبدل کرد.
- تو که هنوز اینجایی.
سرم را بالا آوردم و به زن خدمتکار که با ابروانی درهم گره کرده بالای سرم ایستاده بود، چشم دوختم.
- بهت گفتم که از این‌جا بری!
- تا خانم ترینا رو نبینم یه قدمم از این‌جا دور نمیشم.
سرم را برگرداندم و با قاطعیت به جاده خالی چشم دوختم تا نشان دهم سر حرفم خواهم ماند.
****
چند ضربه کوتاه و آرام به در خورد.
- بیا تو.
در با صدای جیر جیر خفیفی باز شد و صدایی با تردید گفت:
- خانم...
سرش را برنگرداند و همان‌طور از پنجره به منظره بیرون چشم دوخت.
صدا که انگار کمی مضطرب بود و می‌لرزید، دوباره گفت:
- خانم..‌. اون... اون دختره هنوز این... اینجاست!
نفسی از روی حرص کشید و چشمانش را بست‌.
- مگه بهت نگفتم یه کاری کن از این‌جا بره.
این‌بار درماندگی هم به آن اضافه شده بود و با لرزی بیشتر، گفت:
- ب..‌. بله؛ اما... اما میگه تا شما رو نبینه یه قدمم...
دستش را بالا آورد تا زن را ساکت کند، با صدایی که از لای دندان‌های به هم چفت شده‌اش به گوش می‌رسید، گفت:
- بزار همون‌جا بمونه، می‌خوام ببینم تا کی می‌تونه دووم بیاره!
دستش را با انگشتری که با یاقوت سیاه رنگی تزیین شده بود مشت کرد و آرام پایین آورد، برایش مهم نبود چه بلایی بر سر آن بچه می‌‌آمد، همان‌طور که سال‌ها پیش برای پدر آن بچه هم مهم نبود که چه بلایی بر سر او آورده بود!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #37
(پارت 35)
شب شده بود و حداقل یک ساعتی میشد که خورشید غروب کرده و هوا کمی سرد و تیز شده بود.
به محض این‌که وارد خانه شد، نفسی عمیق کشید و هوای گرم را وارد ریه‌هایش کرد، زن بدو بدو به طرفش دوید و گفت:
- آقای کراد!
کتش را صاف کرد و همان‌طور که به دور و بر نگاه می‌کرد، پرسید:
- خانم کجان؟
چهره زن کمی درهم شد و گفت:
- هنوز تو اتاقشونن
مرد کیف دستی‌اش را کمی سفت‌تر در دست گرفت و سری به تایید تکان داد و می‌خواست برود که زن دوباره گفت:
- آقا به... به نظرم خانم خیلی عصبانین، هنوز به خاطر اون دختره...
- نگران نباش کِلر، تو برو و یه غذای خوب برای خانم درست کن، من خودم درستش می‌کنم.
و بعد با قدم‌های محکم از پله‌ها بالا رفت و کِلرِ دستپاچه را پشت سرش رها کرد، ضربه آرامی به در زد و بعد وارد شد.
اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود و او روی صندلی ننو‌اش، رو به پنجره نشسته بود و آرام تکان تکان می‌خورد، از آن‌جایی که رویش به او نبود، نمی‌توانست تشخیص بدهد خواب است یا بیدار.
- خانم، منتظر من بودین؟!
هیچ واکنشی نشان نداد و همان‌طور به تکان خوردن ادامه داد.
کراد کیفش را روی میزی در آن نزدیکی رها کرد و آهی کشید و گفت:
- خوبی؟
ترینا، دستش را روی لبه صندلی کوبید و بلند شد و با صدایی خش‌دار گفت:
- چطور باید خوب باشم؟
- به خاطر اون دختره‌ست؟
دستش روی لبه دامنش مشت شد و گفت:
- اون فقط یه دردسره.
کراد با لحن مرموزی گفت:
- به عکس، اون می‌تونه یه نقطه امید برامون باشه!
ترینا با شک منتظر شد تا کراد بیشتر توضیح بدهد؛ اما او با آن برق مرموز چشمانش انگار او را تشویق می‌کرد تا چیزی بگوید.
- منظورت چیه؟ اون بعد از این‌ همه سال یهویی پیداش شده اون هم تنها... تنها چیزی که میشه از این قضیه فهمید اینه که بوهای خوبی ازش نمیاد.
کراد نیشخندی زد و گفت:
- دقیقاً همینه که منو کنجکاو کرد.
صندلی‌ای را که کنار میز بود، بيرون کشید و آرام روی آن نشست و پایش را روی پا انداخت و همان‌طور که کتش را صاف می‌کرد، گفت:
- وقتی از کِلر شنیدم اون کیه سریع به این قضیه مشکوک شدم و فهمیدم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اس!
ترینا حالا کمی بی‌قرار شده بود و با اخم به کراد چشم دوخته بود.
کراد ادامه داد:
- برای همین یکم تحقیق کردم و حدس بزنین چی پیدا کردم؟!
چهره‌اش به نظر خیلی مشتاق بود؛ اما ترینا چندان علاقه‌‌ای به حدس و گمان نداشت، برای همین با بی‌صبری گفت:
- چی پیدا کردی کراد!
به نظر می‌رسید کراد کمی ناامید شد؛ اما نیشخندش را حفظ کرد و گفت:
- پدر و مادر این بچه به جرم جاسوسی دستگیر شدن، حدس می‌زنم اینا باید زیر سر هرمان باشه.
نفسش در سینه حبس شد، نه به خاطر دستگیری آن دو احمق بلکه به خاطر ربط هرمان به این قضیه!
کمی دست و پایش را گم کرد و گفت:
- خب؟
کراد کمی با دکمه سرآستینش ور رفت و گفت:
- فکر می‌کنم بعد از این همه سال می‌خواد زهرش رو بریزه و برای همین داره دنبال این دختر می‌گرده.
ترینا اخمی کرد و رویش را برگرداند و با حرص گفت:
- خب این قضیه کجاش می‌تونه یه نقطه امید برای من باشه!
نیشخند کراد، کش آمد و به طرف جلو خم شد و گفت:
- همین‌طور که گفتم هرمان داره دنبال این دختر می‌گرده و این دختر خودش با پای خودش اومده این‌جا و حالا ا‌ون تو مشت شماس!
دوباره به پشته صندلی‌اش تکیه داد و آرام آهنگی را زیرلب با خود زمزمه کرد.
ترینا برگشت و همان‌طور که سایه‌‌ای بر روی صورتش افتاده بود، کم کم نیشخندی که دست کمی از خنده شیطانی نداشت، بر روی لبانش کش آمد!
****
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #38
(پارت 36)
هر چه بیشتر خودم را بغل می‌کردم به نظر می‌رسید سرما بیشتر از قبل به درونم نفوذ می‌کند و تمام بدنم را می‌لرزاند، دیگر تحمل این سرما و یک جا نشستن و غصه خوردن را نداشتم. با اینکه احساس می‌کردم ناگهان کل دنیا تنهایم گذاشته و رفته؛ اما سعی می‌کردم ناامید نشوم و حداقل خودم، خودم را این‌طور تنها نگذارم، اما ناامید نشدن در این شرایط اصلاً کار ساده‌ای نبود.
احساس می‌کردم مغزم از سرما یخ زده و قفل کرده چون در این لحظه به هیچ چیز نمی‌توانستم فکر کنم! می‌دانستم باید سریعتر جایی امن برای گذراندن شب و استراحت کردن پیدا کنم، حتی ساعت‌ها به دنبال راهی برای تماس با فِرد گشتم اما باز هم به جایی نرسیدم و فقط همان‌جا روی پله‌های خانه‌ای که با تمام وجود امیدوار بودم بتوانم چند روز را آنجا سپری کنم نشستم و به ماه هلالی شکل بالای سرم زل زدم.
شاید آن‌قدرها هم نباید امیدوار می‌شدم، قطعاً در خانه‌ای که روزی پدرم از آن طرد شده بود جایی برای من نبود.
بادی سوزناک لا به لای برگ درختان پیچید و بعد با سرعتی بی‌رحمانه درون لباس نازک و نخ نمایم نفوذ کرد و مرا بیشتر لرزاند، خودم را سفت‌تر چسبیدم و موهایم را که مانند تازیانه به صورتم می‌خورد کنار زدم. آب ریزش بینی گرفته بودم و چشمانم خیس بودند هرچند خودم هم نمی‌دانستم به خاطر سرما است یا موقعیت الانم!
تنها در آن لحظه یک فکر در سرم می‌پیچید، آن هم این بود که امیدوارم بودم پدر و مادرم هر جا که هستند حداقل جایشان گرم‌تر از من باشد.
حالا جاده آن‌قدر تاریک شده بود که تقریباً هیج‌جا را نمیشد دید و تنها نور ماه بود که به سطح خاکی جاده‌ی طولانی می‌تابید و کمی آن را روشن می‌کرد. سایه‌ی درختان، بلندتر از قبل بر روی زمین افتاده و مانند ساحره‌هایی با چنگال‌های تیز و کشیده، مدام تکان تکان می‌خوردند و به نظر می‌‌رسید می‌خواهند به من بگویند هیج‌جا دیگر امن نیست، حتی اینجا!
آرام چشم‌هایم را بستم و سرم را روی پاهایم گذاشتم، نمی‌دانستم حالا این دست تقدیر است یا خودم آن را رقم زده‌ام؛ اما هر چه بود بدتر این نمیشد.
در همان لحظه ناگهان صدای تقی به گوش رسید و موجی از گرما یکدفعه مانند پتویی از پشت مرا در آغوش کشید و نوری درست زیر پاهایم را مانند چاله‌ای از آب روشن کرد.
سریع سر برگرداندم و به درگاه نورانی‌ای که در وسط آن زنی با پیراهنی به سیاهی شب و به شدت پف‌دار ایستاده بود خیره شدم.
آرام آرام بلند شدم و در مقابلش قرار گرفتم. زن جوان، زیبایی ترسناکی داشت و با چهره‌ای آرام به من نگاه می‌کرد، آب دهانم را قورت دادم و حس کردم باد پشتم را لرزاند.
چشمان زن کم کم جمع شدند و لبخندی به همان زیبایی چهره‌اش بر روی صورتش نقش بست!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #39
(پارت 37)
- اوه خدای من! باورم نمیشه‌.‌..
من هم باورم نمیشد، نکند این زن واقعاً عمه‌ام بود؟!
- وقتی.. وقتی که کِلر گفت یه دختربچه اومده جلوی در فکر کردم بازم یه گدای دیگه‌اس که اومده پول تلکه کنه.. ولی، ولی تا همین الان نفهمیدم تو واقعاً کی هستی... خدای من ترزا!
زن دامنش را در دست گرفت و چند قدم سریع به طرف من برداشت و سفت مرا در آغوش کشید.
ذهنم هنگ کرده بود و در تلاش بودم واکنش مناسبی برای این موقعیت ناگهانی و غیرمنتظره پیدا کنم. اما فشارهای بیش از اندازه زنی که از قرار معلوم عمه‌ام بود نفس کشیدن را برایم سخت کرده و داشتم درست مانند سگی که در گرما له له می‌زند در موقعیت عکس و طنزِ وحشتناکی، در سرما و فشار زیاد برای نفس کشیدن تقلا می‌کردم! احتمالاً عمه متوجه نفس نفس زدنم شد که بلاخره به جدایی رضایت داد و کمی عقب رفت و دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت و همان‌طور که در چشم‌هایم خیره شده بود گفت:
- چقدر بزرگ شدی بچه!
و نگاهی به سر تا پایم کرد.
چشمان سیاه و کشیده‌اش برق خاصی داشتند که آدم را مجذوب می‌کرد، و لبخندش هم بسیار فریبنده بود. به نظر می‌رسید کاملاً تحت تاثیر این لحظه است و با انگشت اشاره‌اش چشمان تَرش را پاک می‌کند؛ اما پس چرا من مانند مجسمه‌ای شل و ول در دستان او تکان تکان می‌خوردم و نمی‌توانستم هیچ واکنشی نشان داده یا حرفی بزنم!
کم کم داشتم خودم را جمع و جور می‌کردم تا حرفی بزنم که یکدفعه دوباره عمه‌ام غافلگیرم کرد و با یک حرکت سریع دیگر دستم را کشید و به خانه برد و با ذوق و شوق بیش از حدی دستانش را به اطراف خانه بزرگ چرخاند و گفت:
- خیلی خیلی خوش اومدی. لطفاً اینجا رو خونه خودت بدون!
نگاهی اجمالی به دور و بر انداختم، خانه حتی از بیرونش هم بزرگتر و زیباتر جلوه می‌کرد، زمینش از سنگ مرغوب و دیوارهایش هم از قاب‌ عکس‌های مجلل و بزرگی که تصویرهای مختلف عمه را با ژست‌های متفاوت پوشانده و پلکانی مارپیچی هم طبقه پایین را به بالا وصل می‌کرد و آنجا را بیش‌تر به خانه‌ای اشرافی مبدل می‌کرد.
در، پشت سرمان با صدای تق بلندی بسته شد، سریع رو برگرداندم و همان خدمتکاری را دیدم که کمی قبل‌تر جلوی در به من گفته بود از آنجا بروم. زن تره‌ای از موهایش را پشت گوش زد و سری برای من تکان داد و بعد به سمت آشپزخانه رفت و در بزرگی آن گم شد.
عمه مجالی به من نداد و مرا کشان کشان به سمت شومینه‌ای بزرگ که گوشه‌ خانه قرار داشت برد و روی صندلی ننوایی که نزدیک شومینه بود نشاند و همان‌طور که داشت هیزمی را درون شومینه می‌انداخت گفت:
- همین‌جا بشین تا یکم گرم بشی، به کلرم میگم یه چیزی برات بیاره تا بخوری...
بعد دستی به موهای پریشانم کشید و بدو بدو به طبقه بالا رفت‌.
با رفتنش خودم را روی صندلی جمع کردم و صندلی کمی تاب تاب خورد، چشمم به میزی کوچک که کمی آن‌ورتر از شومینه قرار داشت خورد؛ اما چیزی که توجه‌ام را جلب کرد عکسی بود که روی آن قرار داشت. آرام بلند شدم و به سمت میز کوچک رفتم و قاب عکس را در دست گرفتم، درون عکس مردی بود حدوداً سی و چند ساله که با لباسی نظامی و قیافه‌ای جدی روی صندلی وسط نشسته و دو بچه کوچک کنارش ایستاده بودند، پسری که به نظر می‌رسید پنج سال بیشتر ندارد با لبخندی از این گوش تا آن گوش در سمت راست و دختری که چند سانت از پسر بلندتر بود در پیراهنی گل‌دار و زیبا، دست روی دسته صندلی گذاشته و با آن چشمان نافذش به دوربین نگاه می‌کرد و لبخند ملیحی میزد.
آن لبخند پت و پهن را خوب می‌شناختم، بغضِ ناخودآگاهم را قورت دادم و انگشتم را آرام روی عکس بچگی‌های پدرم کشیدم. عکسی که در دست داشتم عکس خانوادگی پدرم با پدر و خواهرش سال‌ها پیش بود که تک و تنها وسط میز قرار داشت.
توجه‌ام به خطی که وسط عکس افتاده بود جلب شد، به نظر می‌رسید قبلاً تا شده یا... بیشتر دقت کردم و نوارهای شفافی را دیدم که عکس را از وسط بهم وصل کرده بود.
همان‌ موقع عمه را دیدم که داشت موقرانه از پله‌ها پایین می‌آمد، به محض دیدنم لبخندی روی لبانش نشاند و با نگاهی به آنچه در دستانم بود گفت:
- اوه عزیزم می‌بینم دست روی بهترین عکسی که میشد گذاشتی!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #40
(پارت 38)
با پیراهنش که پشت سرش روی زمین کشیده میشد، خرامان خرامان به سمت من آمد و قاب عکس را از دستانم گرفت و همان‌طور که لبخند میزد آهی کشید و گفت:
- اون موقع‌ها روزای خوشمون بود...
لبخند از روی لبانش به آرامی پاک شد و به شکل خط صافی درآمد که آن‌ها را سفت به روی هم فشار می‌داد.
- ولی خیلی زود تموم شد.
آرام و با احتیاط پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
عمه که انگار ناگهان از دنیای عکس بیرون کشیده شده، نگاه تند و تیزی به من انداخت و بعد سریع لبخندش بازگشت و همان‌طور که قاب عکس را سرجایش روی میز کوچک برمی‌گرداند گفت:
- گذشته‌ها دیگه گذشته... بیا بریم؛ مطمئنم کلر کلی چیزهای خوشمزه درست کرده.. بوش که منو داره دیوونه میکنه تو چی؟!
با گیجی سر تکان دادم و به دنبال سیاهی دامنش راه افتادم، میز چوبی وسط آشپزخانه پر بود از انواع کلوچه‌ها و شیرینی‌های مختلف که با تزئینات خاصشان به شکم گرسنه‌ام چشمک می‌زدنند؛ اما من نمی‌توانستم درست و حسابی تمرکز کنم، از وقتی پا به این خانه گذاشته بودم احساس می‌کردم معمایی وجود دارد که باید حلش کنم مانند کوهی از سوال‌هایم که روی هم تلنبار شده و روز به روز بیشتر قد می‌کشیدند!
قبل از اینکه بتوانم خودم را از دنیای علامت سوال‌ها بیرون بکشم، صدایی سرزنده و مردانه گفت:
- اوه خانم جوان! نیازی به تردید نیست بهت اطمینان میدم این کلوچه‌ها جادویی‌ان!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین