(پارت 59)
آماندا دهانش را باز کرد که به سرعت دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و آرام گفتم:
- هیسس! فقط غذاتو بخور
آماندا با سر تایید کرد و همانطور که نگاهش به من بود قاشقی در دهانش گذاشت. بلافاصله صورتش درهم جمع شد و با ناله گفت:
- این دیگه چیه؟
شانههایم را بالا انداختم. برخلاف من و آماندا به نظر میرسید همه از غذایشان راضی باشند یا حداقل از اینکه چیزی برای خوردن دارند ممنون بودند.
به پشت میلهها خیره شدم، نگرانی و کنجکاوی لحظه به لحظه بیشتر ذهنم را پر میکرد.
از فکر اینکه ديويد زندهاس و حالا برای نجات ما برگشته لبخندی روی لبانم نقش بست و امیدوار شدم؛ اما چیزی ته ذهنم میگفت قرار نیست همهچیز خیلی خوب و خوش پیش برود!
از صدای برخورد کاسه چوبی با کف سفت و نمناک سلول به خود آمدم و به مردی که با عصبانیت آن را پرتاب کرده و از جا برخاسته بود خیره شدم. همهی نگاهها به طرف او برگشت و منتظر شدند تا ببینند او چه کار میخواهد بکند.
مرد با مشتهای گره کرده گفت:
- اونا حق ندارن همچین کاری باهامون بکنن، حتی یه غذای درست و حسابی هم بهمون نمیدن که بخوریم پس چرا فقط نمیکشنمون که راحت بشیم؟!
چند نفر اعتراض مرد را تایید کردند.
زنی جوان که گوشهای در تاریکی خود را جمع کرده بود با صدایی گرفته گفت:
- همیشه در طول تمام جنگها همینطور بوده بلاخره یه روز ما ها رو آزاد میکنن.
مردی که وسط ایستاده بود با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
- واقعا فکر میکنید اونا به همین راحتی ما رو آزاد میکنن؟ اونها همه چیز رو ازمون گرفتن و حالا هم میخوان زندگیهامون رو بگیرن!
زنی که کمی قبلتر داشت گریه میکرد دوباره به گریه افتاد و اینبار بلندتر زار زد.
یک نفر از بین جمع گفت:
- ولی ما نباید امیدمون رو از دست بدیم
مرد با تمسخری بیشتر سرش را تکان داد. همهمه کم کم سلول را داشت در بر میگرفت.
مردی پیر که با چشمانی بیتفاوت داشت این بحث بیفایده را تماشا میکرد طوری که انگار با خودش حرف میزند، گفت:
- امید تنها چیزیه که برامون مونده.. حتی اگه اونا هم ما رو نکشن امیدمون ما رو زجرکش میکنه!
با این حرفش چیزی در دلم فرو ریخت، ذرهای از امیدی که با آمدن ديويد و فکر بیرون آمدن از اینجا در وجودم جمع شده بود، دود شد و به هوا رفت!
اکثریتی که با حرف پیرمرد به خشم آمده بودند شروع کردند به داد و بیداد و آنقدر ادامه دادند تا بلاخره نگهبان جلوی سلول با فریاد و تهدید آنها را ساکت کرد.
فکر میکردم همهی مایی که در این سلول اسیر شده بودیم خشم، غم و درد بسیاری داشتیم که گاهی نیاز داشتیم آنها را بیرون بریزیم.
آماندا دستان لرزانش را جلو آورد و دور دستان سرد و بیحسم حلقه کرد.
سرم را بالا آوردم و او لبخندی محبتآمیز به من زد.
لبان خشکم به لبخند باز شدند که ناگهان از دور صدای فریادهای وحشتزدهای بلند شد.
همه از جا پریدند و به طرف میلهها هجوم بردند.
دستان آماندا از دور دستانم رها شد و هردو ترسیده به آن طرف خیره شدیم.
هالهای نارنجی رنگ راهروها را روشن کرده و دود به سرعت داشت همه جا پخش میشد.
یک نفر فریاد زد:
- آتیش! زندان آتیش گرفته!