. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #61
(پارت 59)
آماندا دهانش را باز کرد که به سرعت دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و آرام گفتم:
- هیسس! فقط غذاتو بخور
آماندا با سر تایید کرد و همان‌طور که نگاهش به من بود قاشقی در دهانش گذاشت. بلافاصله صورتش درهم جمع شد و با ناله گفت:
- این دیگه چیه؟
شانه‌هایم را بالا انداختم. برخلاف من و آماندا به نظر می‌رسید همه از غذایشان راضی باشند یا حداقل از اینکه چیزی برای خوردن دارند ممنون بودند.
به پشت میله‌ها خیره شدم، نگرانی و کنجکاوی لحظه به لحظه بیشتر ذهنم را پر می‌کرد.
از فکر اینکه ديويد زنده‌اس و حالا برای نجات ما برگشته لبخندی روی لبانم نقش بست و امیدوار شدم؛ اما چیزی ته ذهنم می‌گفت قرار نیست همه‌چیز خیلی خوب و خوش پیش برود!
از صدای برخورد کاسه چوبی با کف سفت و نمناک سلول به خود آمدم و به مردی که با عصبانیت آن را پرتاب کرده و از جا برخاسته بود خیره شدم. همه‌ی نگاه‌ها به طرف او برگشت و منتظر شدند تا ببینند او چه کار می‌خواهد بکند.
مرد با مشت‌های گره کرده گفت:
- اونا حق ندارن همچین کاری باهامون بکنن، حتی یه غذای درست و حسابی هم بهمون نمیدن که بخوریم پس چرا فقط نمی‌کشنمون که راحت بشیم؟!
چند نفر اعتراض مرد را تایید کردند.
زنی جوان که گوشه‌ای در تاریکی خود را جمع کرده بود با صدایی گرفته گفت:
- همیشه در طول تمام جنگ‌ها همین‌طور بوده بلاخره یه روز ما ها رو آزاد می‌کنن.
مردی که وسط ایستاده بود با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
- واقعا فکر می‌کنید اونا به همین راحتی ما رو آزاد می‌کنن؟ اون‌ها همه چیز رو ازمون گرفتن و حالا هم می‌خوان زندگی‌هامون رو بگیرن!
زنی که کمی قبل‌تر داشت گریه می‌کرد دوباره به گریه افتاد و این‌بار بلندتر زار زد.
یک نفر از بین جمع گفت:
- ولی ما نباید امیدمون رو از دست بدیم
مرد با تمسخری بیشتر سرش را تکان داد. همهمه کم کم سلول را داشت در بر می‌گرفت.
مردی پیر که با چشمانی بی‌تفاوت داشت این بحث بی‌فایده را تماشا می‌کرد طوری که انگار با خودش حرف می‌زند، گفت:
- امید تنها چیزیه که برامون مونده.. حتی اگه اونا هم ما رو نکشن امیدمون ما رو زجرکش می‌کنه!
با این حرفش چیزی در دلم فرو ریخت، ذره‌ای از امیدی که با آمدن ديويد و فکر بیرون آمدن از این‌جا در وجودم جمع شده بود، دود شد و به هوا رفت!
اکثریتی که با حرف پیرمرد به خشم آمده بودند شر‌وع کردند به داد و بیداد و آنقدر ادامه دادند تا بلاخره نگهبان جلوی سلول با فریاد و تهدید آن‌ها را ساکت کرد.
فکر می‌کردم همه‌ی مایی که در این سلول اسیر شده بودیم خشم، غم و درد بسیاری داشتیم که گاهی نیاز داشتیم آن‌ها را بیرون بریزیم.
آماندا دستان لرزانش را جلو آورد و دور دستان سرد و بی‌حسم حلقه کرد.
سرم را بالا آوردم و او لبخندی محبت‌آمیز به من زد.
لبان خشکم به لبخند باز شدند که ناگهان از دور صدای فریادهای وحشت‌زده‌‌ای بلند شد.
همه از جا پریدند و به طرف میله‌ها هجوم بردند.
دستان آماندا از دور دستانم رها شد و هردو ترسیده به آن طرف خیره شدیم.
هاله‌ای نارنجی رنگ راهرو‌ها را روشن کرده و دود به سرعت داشت همه جا پخش می‌شد.
یک نفر فریاد زد:
- آتیش! زندان آتیش گرفته!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #62
(پارت 60)
می‌شد از حرارتی که راهروها را فرا گرفته بود فهمید آتش لحظه به لحظه بیشتر و غیرقابل‌تر کنترل می‌شود.
آماندا مرا به گوشه سلول هل داد و با دستش حفاظی در برابرم ساخت. صدای نفس نفس زدن‌های منقطع‌ام در گوش‌هایم می‌پیچید و احساس می‌کردم سرم به دوران افتاده.
داد و بیداد‌های بیرون و درون سلول بالا گرفته بود و همه با ترس و اضطراب به میله‌ها می‌کوبیدند و می‌خواستند از سلول‌هایشان بیرون بیایند.
بلاخره نگهبانی باعجله خودش را جلوی در سلولمان رساند و پس از کلنجار رفتن با قفل در آن را باز کرد و داد زد:
- همه بیرون.. زودباشین! زودباشین!
زندانیان با فشار به بیرون ریختند و به طرف خروجی‌ها هجوم بردند، نگهبان با تنه زدن به دیگران خودش را به ما رساند و گفت:
- ترزا! بیاید بریم
آماندا نفسش را تو کشید و گفت:
- ديويد! خداروشکر که پیدات شد
دود داشت غلیظ‌تر می‌شد و نفس کشیدن هر لحظه سختر به نظر می‌رسید.
بریده بریده گفتم:
- چه خبر شده؟
ديويد مهلت نداد و سریع ما را بیرون آورد و قاطی باقی زندانیان به طرف خروجی کشاند.
انگار خود او هم کمی مضطرب بود و مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد.
یکی از اتاق‌ها به کل سوخته و آتش را به سلول‌های دیگر منتقل کرده بود. همه نگهبان‌ها با سطل‌های آب دوان دوان خود را می‌رساندند تا آتش را خاموش کنند؛ اما هرچه بیشتر سعی می‌کردند آتش بیشتر گر می‌گرفت و دود مانند مه‌ای سیاه‌ رنگ ساختمان را پر کرده بود.
ديويد همان‌طور همه را به طرف محوطه بیرون راهنمایی می‌کرد، نگهبانی فریاد زد:
- داری چی‌کار..
ديويد بدون توجه به او فریاد زد:
- دستوره!
و بعد قفل در ورودی را باز کرد و گفت:
- بجنبید! بجنبید!
برای دومین‌بار پا به محوطه بزرگ و خاکی زندان گذاشته بودم و سعی می‌کردم با تمام توانم بدوم. آماندا در کنارم به نفس نفس افتاده بود اما مانند همه غریزه فرار و نجات خود نمی‌گذاشت که یک لحظه استراحت کند.
ديويد با نگرانی به برجک نگهبانی نگاه کرد و گفت:
- همه‌ سریع‌تر به طرف دروازه برید!
آستینش را کشیدم و گفتم:
- اونا ما رو می‌کشن!
دیوید به آرامی گفت:
- فقط بهم اعتماد کن
و بعد جلوتر دوید تا خودش را به دروازه برساند.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #63
(پارت 61)
دروازه‌بان فریادی زد که به نظر می‌رسید منظورش ایست بود!
اما هیچ‌کس توجهی نکرد و به دویدن به طرف دروازه ادامه دادند، نمی‌توانستم صبر کنم و مجبور بودم با سیل جمعیت به طرف جلو بروم.
دروازه‌بان دوباره ایست داد، چند نفر ایستادند اما نه به خاطر دستورات او بلکه به خاطر خستگی و ضعف!
دیوید خودش را به نگهبان رساند و به زبان لاتین دست و پا شکسته‌ای که بلد بود گفت:
- زندان آتیش گرفته باید ببرمشون بیرون
نگهبان با عصبانیت سرش را تکان داد و در جواب گفت:
- هیچ‌کس اجازه خروج نداره، آتش بزودی مهار میشه باید برگردن
نگهبان قدمی به جلو گذاشت که دیوید سریع دستش را گرفت و دوباره گفت:
- نمی‌تونن برگردن اونجا، خطرناکه. باید همین الان ببرمشون یه جای امن این یه دستوره!
نگهبان روی پاشنه پا چرخید و با اخمی پرسشی به او زل زد و پرسید:
- کی همچین دستوری رو به تو داده؟
دیوید به زندانیان خسته‌ای که جمع شده بودند و بعضی دولا شده نفس نفس می‌زدند نگاه کرد و گفت:
- من!
نگهبان که متوجه حرفش نشده بود پرسید:
- چی؟
اما فرصت نکرد بیشتر از این چیزی بگوید و با ضربه‌ای که دیوید به سرش زده بود بیهوش بر روی زمین افتاد.
دیوید رو به جمع برگشت و با فریاد گفت:
- زیاد وقت نداریم همگی تا جایی که می‌تونید سریع بدوید!
مردی جوان به دیوید کمک کرد تا دروازه را باز کند و بعد زندانیان با هجومی به طرف بیرون پراکنده شدند.
با اینکه درون زندان هنوز آشفته بود اما فکر نمی‌کردم زیاد شانس بیاوریم تا کسی متوجه ما نشود. درست در این لحظه چند نگهبان مسلح برای اینکه افکارم را ثابت کنند به طرف ما دویدند و ناگهان شروع به تیراندازی کردند!
ترس محرک قوی‌ای بود و همه جیغ کشان بیشتر سعی کردند از دروازه بگذرند؛ اما با این کارشان فقط باعث می‌شدند بهم برخورد کنند و به زمین بیفتند.
با هر تیر که به زمین برمی‌خورد خاک به هوا بلند می‌شد و جلوی چشم را می‌پوشاند.
دستم را به طرف آماندا دراز کردم اما او آنجا نبود، با دلهره جیغ کشیدم:
- آماندا!
خون داشت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و تلاش برای فرار بی‌فایده‌تر! حالا دیگر صحنه نجات تبدیل به قتل‌عامی وحشتناک شده بود.
نگهبان‌ها داشتند نزدیک‌تر می‌شدند و من تنها گیج و محو اسلحه‌هایی شده که به طرف ما نشانه رفته بودند، دیگر حتی صدای جیغ‌های اطرافیانم را هم نمی‌شنیدم.
- ترزا!
دیوید بود که اسمم را فریاد میزد اما من مانند مجسمه‌ای ایستاده بودم و به تلاش بیهوده سیل جمعیت برای بقا را نظاره می‌کردم و کاری هم از دستم برنمی‌آمد.
ناگهان یک‌نفر بازویم را گرفت و مرا پایین کشید.
به خودم آمدم و به پیراهنم که غرق در خون بود نگاه کردم؛ اما این خون من نبود، خون دیوید بود که داشت در بغلم جان می‌داد!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #64
(پارت 62)
دیوید بریده بریده گفت:
- باید... بری.. ترزا!
سرم را با بغض تکان دادم و گفتم:
- نه.. باید بلند شی باید باهم از اینجا بریم
دیوید سرفه‌ای کرد و خون بالا آورد، چشمان بی‌حالش را به من دوخته بود و با آن‌ها التماس می‌کرد که زودتر بروم.
اشک‌هایم تند تند از صورتم پایین می‌چکیدند و به شدت احساس ترس، خشم و غم می‌کردم. به طوری که انگار هیچ احساسات دیگری در این دنیا برایم وجود نداشت!
دوباره سرم را تکان دادم و با ناامیدی تکرار کردم:
- نه.. نه نه!
دستم را روی پهلویش که غرق در خون بود گذاشتم و سعی کردم جلویش را بگیرم؛ اما فایده‌ای نداشت، خون با سرعت همه جا را می‌پوشاند.
دیوید ناله‌ای کرد و با آخرین توانش گفت:
- ترزا برو.. لطفا!
از گریه زیاد به نفس نفس افتاده بودم و دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم. نگهبان‌ها داشتند می‌آمدند و این تنها راه فرار من بود!
به چشمان دیوید خیره شدم، او آرام سرش را تکان داد و بعد دوباره به شدت به سرفه افتاد.
به پشت سرم نگاه کردم و بعد دوباره رو به دیوید برگشتم، بغضم را فرو خوردم و با دست اشک‌هایم را پس زدم و آرام گفتم:
- متاسفم دیوید!
و بعد با تمام سرعتم به طرف دروازه دویدم و از زندان خارج شدم. در آخرین لحظه احساس کردم تیری به میله‌ها کمانه کرد و به ساق پایم خورد اما یک دقیقه هم صبر نکردم و همان‌طور به دویدن در بیابانی که معلوم نبود به کجا خواهد رسید ادامه دادم!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #65
(پارت 63)
لنگان لنگان سعی می‌کردم تا جایی که می‌توانم از آنجا دور شوم، خیلی وقت بود که از دویدن دست کشیده بودم چون هم نفس کم آورده و هم احساس می‌کردم قرار است پایم قطع شود!
هیچ نشانی از کسی در این بیابان پیدا نمی‌شد و امیدوار بودم نگهبان‌های زندان به فکر پیدا کردن اسیرهای فراریشان نباشند که این امید خیلی پوچی به نظر می‌رسید!
ع×ر×ق پیشانی‌ام را پاک کردم و سعی کردم دور و برم را تحلیل کنم بلکه بفهمم کجا هستم یا حداقل کجا باید بروم. خوشبختانه حالا به جای فرسخ‌ها خاک می‌توانستم درختانی را در دوردست ببینم که حداقل برای کمی استراحت مناسب بودند.
دستم را روی زانویم گذاشتم و خودم را مجبور کردم ادامه دهم. ساق پایم هر لحظه بیشتر به سوزش می‌افتاد و دردش در تمام عضلاتم پخش می‌شد، دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و همان‌طور که پایم را روی زمین می‌کشیدم و خاک‌ها را به هوا بلند می‌کردم به اولین درخت مقابلم رسیدم و به آن تکیه دادم. نفسم را با فشار بیرون فرستادم و آب دهانم را قورت دادم، لبانم ترک برداشته بود و به شدت احساس تشنگی می‌کردم. لحظه‌ای فکر کردم صدای آب را می‌شنوم اما وقتی بیشتر تمرکز کردم دیگر صدایی نمی‌آمد. سرم را تکان دادم و زیرلب گفتم:
- دارم دیوونه میشم!
جلوتر رفتم و به چمن‌های زیر پایم خیره شدم، بعد از آن همه خاک و برهوت کمی غیرقابل تصور بود که اصلا سرسبزی هم وجود داشته باشد.
می‌خواستم خودم را روی آن‌ها رها کنم که دوباره احساس کردم صدای آب را می‌شنوم، قدمی به جلو برداشتم و گوش‌هایم را کاملا تیز کردم. از جایی صدای ضعیف رودخانه‌ به گوش می‌رسید!
لبخندی از هیجان بر روی لبانم نشست و با سرعت به طرف صدا دویدم که متاسفانه ساق پای زخمیم را فراموش کرده بودم و از درد جیغی کوتاه کشیدم! با اخم به آن خیره شدم و بعد پایم را فشار دادم.
دوباره لنگان لنگان شروع کردم به راه رفتن و آنقدر ادامه دادم تا دیگر صدا را به وضوح می‌توانستم بشنوم و لحظه‌ای بعد رودخانه جلوی رویم ظاهر شد.
کنارش زانو زدم و دستم را آرام درونش فرو کردم، آب خنک و زلال بود و می‌شد از آن نوشید.
دستانم را به شکل کاسه درآوردم و جرعه جرعه آب را با ولع نوشیدم. بعد از اینکه کاملا سیر آب شدم همان‌جا نشستم و پیراهنم را بالا زدم تا نگاهی به پایم بیندازم.
همان‌طور که فکر می‌کردم بد زخم شده بود؛ اما خوشبختانه گلوله فقط ساق پایم را خراشیده بود.
تمام تن و لباسم خونی بود و حتی چیزی نداشتم که با آن پای زخمی‌ام را ببندم. با حرص تکه‌ای از پایین پیراهنم که آن هم بی‌نصیب از خون نمانده بود پاره کردم و دور زخمم پیچیدم و بعد از اینکه دست و صورتم را درون رودخانه شستم به پشت دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
بعد از آن همه دردسر اینجا آرامش عجیبی داشت که چندان طولی نکشید که با تصاویر فرار و حمله نگهبانان و کشته شدن دیوید همه چیز از بین رفت!
ترس و شوک باعث شده بود که غم از دست دادن دیوید مدتی از من دور شود و اصلا دلم نمی‌خواست در این موقعیت به او فکر کنم و یا حتی آماندا که اصلا نمی‌دانستم زنده است یا مرده، می‌خواستم فکر کنم که حداقل او توانسته فرار کند و جان خودش را نجات بدهد.
قلبم دیگر در سینه‌ام سنگینی می‌کرد و حتی اگر من هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم حقیقت هرگز از من دور نمی‌شد. قبل از اینکه بغضم بشکند بلند شدم و تند تند پلک زدم تا اشک‌هایم سرازیر نشوند.
در همین لحظه بود که صدای چند نفر را شنیدم که داشتند نزدیک می‌شدند!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #66
(پارت 64)
از جایم پریدم و سیخ ایستادم. اشتباه نمی‌کردم حداقل صدای چندین پا که قدم‌های محکمی برمی‌داشتند را می‌شنیدم.
نمی‌توانستم خطر کنم و همان‌جا بمانم بنابراین با کمترین صدایی که می‌توانستم تولید کنم حرکت کردم و به سمت تپه‌ای بلند پا تیز کردم.
ساق پایم هنوز تیر می‌کشید اما بدون توجه به آن از تپه بالا رفتم و از آن‌جا به کل بیابان خیره شدم. یکدفعه چیزی در دلم فرو ریخت، صدای پاهایی که می‌شنیدم متعلق به نگهبانانی بود که تمام راه دعا می‌کردم به دنبال فراری‌ها نیایند اما خودم هم خوب می‌دانستم که این امیدی واهی است!
حداقل پنج شش نفر می‌شدند که اسلحه‌‌هایشان را مانند لوحی در دست گرفته و مستقیم می‌رفتند و چشم‌هایشان همه‌ی گوشه و کنارها را نظاره می‌کرد.
سریع چشم چرخاندم و رودخانه را دنبال کردم که همین‌طور گسترده‌تر می‌شد و به آب‌های آزاد می‌رسید، تنها فکری که به ذهنم می‌رسید این بود که مسیر رودخانه را در پیش بگیرم.
دوباره نگاهی به آنها انداختم و بعد رو برگرداندم، نبضم دوباره روی دور تند قرار گرفته بود و آن‌قدر دست و پایم را گم کرده بودم که نزدیک بود از روی تپه بیوفتم. چهار دست و پا خودم را سریع به پایین رساندم و امیدوار بودم گرد و خاک بزرگی را که من موجبش بودم توجه‌اشان را جلب نکرده باشد، باز هم امیدی که چندان امیدی بهش نبود!
با یک دست لبه پیراهنم را‌ گرفته و همان‌طور که نفسم را حبس کرده بودم از پشت تپه‌ها به سرعت همراه با جریان آب رو به جلو حرکت می‌کردم.
خیلی طول نکشید که رودخانه تبدیل به دریا و دریا تبدیل به آب‌های آزاد و گسترده‌ای شد که کشتی‌ها در اسکله‌اش لنگر انداخته و آماده حرکت بودند.
قلبم با امید اینکه بتوانم با یکی از این کشتی‌ها فرار کنم بیشتر به تپش افتاد!
به پشت سرم نگاه کردم، سربازها خیلی دور نبودند احتمالا آن‌ها هم قصد داشتند وارد اسکله شوند.
دیگر گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. به سرم زد که همین پشت‌ها پنهان شوم تا آن‌ها بروند؛ اما خطرناک بود و ممکن بود برگردند و مرا پیدا کنند، در ضمن دیگر جایی را هم نداشتم که بروم.
دوباره به اسکله چشم دوختم، همه جا پر از مردمانی بود که یا سوار بر کشتی می‌شدند و یا کارگرانی که مشغول آماده‌سازی برای رفت بودند.
هیچ انتخاب دیگری نداشتم، به طرف اولین کشتی‌ای دویدم که کارگری داشت پله ورود را جمع می‌کرد.
نفس نفس زنان گفتم:
- صبر.. کن!
مرد سرش را بالا آورد و بعد چشمانش از تعجب گشاد شد، البته حق هم داشت! دختری به سن و سال من با لباس‌هایی خونی و ژولیده قطعا تعجب‌برانگیز بود.
مردی لاغر و ریز جثه‌ای بود که آخرهای دهه شصت سالگیش به نظر می‌رسید و حالا همان‌طور خشک شده رو به من تنها پلک میزد.
خیلی وقت نداشتم، طولی نمی‌کشید که نگهبان‌ها وارد اسکله شوند و مرا پیدا کنند.
تند تند و با التماس رو به مرد گفتم:
- آقا لطفا بزارید سوار شم.. اگه اینجا بمونم منو می‌کشن!
مرد خودش را جمع و جور کرد و با شک پرسید:
- کیا تو رو می‌کشن؟ نکنه دزدی چیزی هستی؟
سرم را تند تند تکان دادم و گفتم:
- نه آقا.. اون نگهبانا دنبالمن..
مرد مسیر اشاره‌ام را دنبال کرد و بعد حدقه چشمانش از قبل هم گشادتر شد، او بدون هیچ حرفی اشاره کرد که سریع بالا بیایم.
- باید ببرمت پیش رئیس.. اونه که میگه می‌تونی بمونی یا نه.
نفسی از روی آسودگی کشیدم و بدو بدو پشت سر مرد به طرف اتاقکی که در عرشه کشتی بود رفتم، مرد نگاهی به من کرد و بعد در زد.
با نگرانی پشت سرم را پاییدم، نگهبان‌ها وارد شده و حالا داشتند جدا جدا به طرف کشتی‌هایی می‌رفتند که هنوز لنگر انداخته بودند.
مرد دوباره در زد و این‌بار صدایی بی‌اعصاب پاسخ داد:
- باز دیگه چیه؟!
- قربان مسئله‌ای جدی..
با باز شدن در مرد حرفش را خورد، مردی چاق با صورتی گرد و اخمالو که تمام تنش از جواهرات پوشیده شده بود پشت در ظاهر شد و قبل از این‌که بتواند اعتراض کند چشمش به من افتاد و یکدفعه اخمش تبدیل به پوزخندی چندش‌آور بر روی لب شد.
- خب خب خب! ریکی چی برام اوردی!
مرد دست تپل و پر از انگشترش را بالا آورد تا چانه‌ام را لمس کند اما سریع صورتم را دزدیدم و آب دهانم را قورت دادم.
- قربان این دختر داره از دست نگهبان‌ها فرار می‌کنه و اينجا اومد تا کمک بخواد فکر کردم شما اول بايد ببینیدش.
مرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- پس تو یه فراری!
از لحنش خوشم نیامد، هر لحظه بیشتر داشتم از تصمیمم پشیمان می‌شدم.
مرد رو به کارگری که مرا به اینجا آورده بود برگشت و گفت:
- کارت خوب بود ریک! دیگه می‌تونی بری.
مرد سری تکان داد و رفت.
با دستپاچگی رو به جایی که مرد داشت می‌رفت برگشتم که رئیس کشتی گفت:
- کجا، فکر کردم می‌خوای اینجا بهت پناه بدم.
و دوباره همان لبخند را تحویلم داد و تمام دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت.
چشمانم را به او دوختم و سعی کردم صدایم مصمم باشد:
- آقا لطفا بزارید اینجا بمونم.. قول میدم هرکاری که بگید انجام بدم ولی لطفا بزارید اینجا قایم بشم!
صدایم کم کم داشت زیر می‌شد چون هر لحظه نگهبان‌‌ها نزدیکتر می‌شدند و این مرد بیخیال‌ مدام لبخند میزد و حالم را بد می‌کرد.
رئیس دستش را بالا آورد و همان‌طور که داشت با انگشتر‌های نگین درشتش بازی می‌کرد گفت:
- خب ما اینجا غریبه‌ها رو مخصوصا بدون کرایه راه نمیدیم..
با نگرانی به او زل زدم و منتظر ماندم تا حرفش را کامل کند.

رئیس سرش را بالا آورد و با لبخندی دل ریش کن گفت:
- مگه اینکه دیگه باهم غریبه نباشیم!
خشکم زد. منظورش را خوب می‌فهمیدم اما از آن نمی‌ترسیدم بیشتر از تصمیمی که می‌خواستم بگیرم ترس داشتم!
آخرین نگاهم را حواله نگهبانانی کردم که حالا دیگر به این کشتی رسیده بودند و بعد سرم را برگرداندم و به رئیس که مشتاقانه به من زل زده بود چشم دوختم و با چشمانی که داشتند از اشک پر می‌شدند و قیافه‌ای مصمم گفتم:
- قبوله!
رئیس به طرفم آمد و با لحن کشداری گفت:
- پس بیا تو عسلم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #67
(پارت 65)
بعد از اینکه رئیس قبول کرده بود در کشتی بمانم چند خدمتکار را همراهم فرستاده بود که به حمام بروم و بعد لباس‌هایم را تعویض کنم. خدمتکارها پیراهنی مخملین و قرمز رنگ و ساده را به تنم کردند و موهایم را شانه زده بر روی شانه‌‌هایم انداختند و حتی پای زخمیم را هم پانسمان کردند.
بعد از مدت‌ها احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می‌کردم انتخاب چندان بدی هم نبوده که به این کشتی پناه آورده‌ام؛ اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه بزرگی می‌کردم و هیچ‌کس تنها از سر دلسوزی محبت نمی‌کند!
یکی از خدمتکارها مرا دوباره تا در اتاق رئیس همراهی کرده و با لبخندی غمگین در را بر رویم باز کرده و گفته بود:
- برو داخل عزیزم
ته دلم معنای آن لبخند را می‌دانستم اما نمی‌خواستم اقرار کنم، حتی اگر هم به آن اقرار می‌کردم دیگر فایده‌ای نداشت!
پایم را درون اتاق بزرگ گذاشته و بعد در پشت سرم بسته شده بود. رئیس با همان لبخند مور مور کننده‌اش مرا از نظر گذرانده و بعد همان‌طور که به دورم می‌چرخید به پشت رفته و چندی بعد صدای قفل شدن در به گوشم رسیده بود.
تک تک سلول‌های بدنم می‌لرزید و با آگاهی از اتفاقی که قرار بود بیفتد فریاد می‌زد همین حالا آنجا را ترک کنم؛ اما تنها راه خروجم هم در پشت سرم قفل شده و من وسط اتاق ایستاده و همان‌طور که سرم پایین بود تسلیم آن شده بودم.
رئیس سعی کرده بود به من نزدیک شود اما با ترس او را پس زده بودم و خودم هم می‌دانستم که این‌کار کم کم او را عصبانی می‌کند. اما غریزه‌ام این اجازه را به من نمی‌داد و در آخر آنقدر مقاومت کرده بودم که او صبرش به پایان رسید و مرا بر روی زمین پرت کرد و با لگد به جانم افتاد، تنها به یاد دارم که این‌بار هیچ مقاومتی نکردم و آنجا مانند حلزونی که در لاکش جمع می‌شود در خودم مچاله شده بودم و اجازه داده بودم که هرچقدر می‌خواهد مرا بزند.
دیگر جایی را درست نمی‌دیدم و دردی را هم احساس نمی‌کردم و حتی به یاد ندارم که او کی دست از کتک زدن من برداشته بود. نمی‌دانم چقدر گذشته و یا ساعت چند بود که بر کف اتاق بهوش آمدم.
طمع خون در دهانم پخش شده و تمام تنم از درد می‌سوخت‌. خودم را به زور بلند کردم و به دور و بر نگاهی انداختم، اتاق کمی تاریک‌تر شده و او نبود.
روی تخت بزرگ و نرم نشستم و سرم را که داشت از درد می‌ترکید در دستانم گرفتم.
تمام آن صحنه‌ها به سرعت به مغزم هجوم آوردند و باعث شدند دوباره درد و وحشت آن لحظات را تجربه کنم. تنها چیزی که حالا می‌توانستم به آن فکر کنم این بود که من مقاومت کرده بودم، کاری که نباید انجام می‌دادم و حالا دیگر تضمینی نبود که رئیس مرا در کشتی نگه دارد!
اشک‌هایم لجوجانه از گونه‌ام پایین چکیدند، خودم را به خاطر ضعیف بودن و اشک ریختن سرزنش کردم و سریع آن‌ها را با دست پاک کردم.
احساس حالت تهوع می‌کردم و سرم به دوران افتاده بود و بدنم آنقدر کوفته و زخمی شده بود که حتی نمی‌توانستم تکان کوچکی به خودم بدهم؛ اما خودم را مجبور کردم و با تمام توان بلند شدم و از آن اتاق لعنتی بیرون زدم و به عرشه رفتم‌.
ماه بالا آمده بود و نورش همه‌جا را روشن می‌کرد. بلافاصله هوای آزاد با فشار به سمتم هجوم آورد و من خودم را به دست باد سپردم. نرده‌های عرشه را آنقدر سفت فشار دادم که بند انگشتانم سفید شدند، دلم می‌خواست فریاد بزنم و خودم را خالی کنم و دلم می‌خواست خودم را درون آب بیندازم و این زندگی پر از درد و غم و بدبختی را تمام کنم.
اما نه توانستم فریاد بکشم و نه جرعت داشتم خودم را درون دریا غرق کنم! پس تنها آنجا نشستم و در سکوت فریاد کشیدم و اشک ریختم و به خودم قول دادم که بعدا خودم را به خاطر آن سرزنش نکنم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #68
(پارت 66)
آنقدر گریه کردم که اشک‌هایم خشک شدند. هنوز سر و تمام تنم درد میکرد و هوا داشت سردتر می‌شد. اما نمی‌توانستم یا شاید هم نمی‌خواستم که از جایم بلند شوم، نگاه کردن به موج‌های دریا که آرام بر روی هم می‌غلتیدند و به زیر هم می‌رفتند مرا به آرامش وا می‌داشت.
انعکاس ماه در آب می‌لرزید و نورش همه‌جا را به رنگ نقره‌‌ای درآورده بود.
- تو این بیرون چی‌کار می‌کنی؟
احساس کردم یکدفعه از خلسه بیرون آمدم، رو به صدا برگشتم و ریک مرد کارگری که مرا پیش رئیس برده بود را دیدم که دولا شده و با نگرانی به چهره‌ام خیره بود.
خواستم چیزی بگویم اما صدایم درنیامد، گلویم را صاف کردم و با صدای خش‌داری گفتم:
- نمی‌دونستم باید کجا برم
ریک کنارم زانو زد و بعد چانه‌ام را بالا آورد و در چشمانم خیره شد، سریع او را پس زدم و در خودم جمع شدم.
با آهی گفت:
- متاسفم دختر.. احتمالا نباید تو رو پیش اون روانی می‌بردم!
آرام سرم را بلند کردم و به چهره پشیمان و خسته‌اش نگاه کردم، احساس کردم می‌توانم به حرف‌هایش اعتماد کنم.
- میشه لطفا به من کمک کنید.
او ناگهان سرش را بالا آورد و پرسید:
- چی؟
برق شوری در چشمانش می‌درخشید!
خودم هم از حرفی که می‌خواستم بزنم مطمئن نبودم؛ اما حالا بی‌کس تر از آن بودم که بتوانم حق انتخابی داشته باشم.
با صدای ضعیفی گفتم:
- پدر و مادرم.. توی سیاهچال زندانین..
ریک با این حرفم نفسش را تو کشید اما من به حرفم ادامه دادم:
- ولی اونا بی‌گناهن! باید برم و نجاتشون بدم.. لطفا، لطفا به من کمک کنید.
ریک با افسوس به من خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت، ناامیدانه خودم را به طرفش کشیدم و دوباره گفتم:
- خواهش می‌کنم ریک! من دیگه هیچ‌کسیو جز اونا ندارم..
اما او دستش را بالا آورد و ساکتم کرد و بعد گفت:
- ببین دختر من نمی‌دونم پدر و مادرت به چه دلیل اونجا زندانی شدن هیچ علاقه‌ایم ندارم که بدونم و باید بگم متاسفانه هیچ کاریم از دست من برنمی‌آد..
آخرین امیدم هم تبدیل به خلأ شد و از بین رفت.
- اما من خودم تو رو اوردم اینجا و حالا هم می‌خوام برت‌گردونم..
رویم را برگرداندم و دوباره با پوچی به موج‌های دریا خیره شدم.
- وقتی که آفتاب بزنه کشتی به سیلار می‌رسه و اونجا یه توقف کوچیک داریم فکر می‌کنم این همون‌جایه که می‌خوای بری سراغ پدر و مادرت!
با این حرفش توجه‌ام جلب شد و دوباره نگاهم را به او دوختم.

ریک ادامه داد:
- آماده باش به محض توقف باید از کشتی پیاده بشی و سریع از اینجا بری، یه چیزاییم برای توی راهت آماده می‌کنم... حالا هم دیگه برو بخواب.
ریک کمی صبر کرد که واکنشم را ببیند، بعد آهی کشید و از جایش بلند شد.
سرم را بالا گرفتم و در سکوت پر از حرف‌ و سوال‌هایم به رفتنش نگاه کردم و دوباره در سرما و تنهایی‌ام احاطه شدم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #69
(پارت 67)
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و در اتاقی کوچک که با هزاران وسیله جور واجور پر شده بود پتو پیچ نشسته بودم و به در چوبی اتاقک چشم دوخته بودم بلکه ریک بلاخره پیدایش شود.
دم دم‌های صبح بود که سر و کله‌اش پیدا شد، کوله‌ای پر در دست داشت و چشمانش بیشتر از شب قبل می‌درخشید.
به محض اینکه وارد شد پتو را کنار زدم و از جایم بلند شدم. ریک سریع در را پشت سرش بست و بعد کوله را بر زمین گذاشت و گفت:
- آماده‌ای؟
نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم پس فقط به کوله اشاره کردم و گفتم:
- این چیه؟
- معلومه.. یه مقدار غذا و چیزایی که ممکنه تو راه لازممون بشه.
سرم را به تایید تکان دادم که یکدفعه متوقف شدم و با تته پته پرسیدم:
- لازممون بشه؟
ریک نیشخندی زد و گفت:
- من دیشیب خیلی به حرف‌هات فکر کردم.. راستش خیلی ساله من رو این کشتی کار می‌کنم چون اون زمان که جوونتر بودم فکر می‌کردم باید کار هیجان‌انگیزی باشه ولی بعد همچی خیلی سریع عادی و خسته کننده شد...
با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کردم و ناخودآگاه احساس کردم گوشه لب‌هایم بالا می‌آیند.
- من تمام عمرم به دنبال هیجان بودم؛ اما همیشه زندگیم کسالت‌بار بوده تا اینکه تو دیشب این پیشنهاد رو به من دادی!
ریک به جلو خم شد و ادامه داد:
- فکر می‌کنم این غریزه من نمی‌تونه از خیر یه ماجراجویی بگذره!
با گیجی خندیدم و بعد سرم را پایین انداختم، ریک که متوجه تردیدم شده بود پرسید:
- چیه؟ چی شده؟ دیگه نمی‌خوای بری دنبال پدر و مادرت؟
سرم را تند تند تکان دادم و گفتم:
- نه قضيه این نیست.. من هیچوقت از به دنبال پدر و مادرم رفتن دست نمی‌کشم.
- پس قضیه چیه؟
با نگرانی و اندوه سرم را بالا آوردم و گفتم:
- منم دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.. فقط دیگه دلم نمی‌‌خواد بقیه به خاطر من تو خطر بیوفتن.
ریک لبخندی پدرانه زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
- می‌فهمم چی میگی؛ اما.. این انتخابه منه و من می‌خوام به تو کمک کنم و تمام عواقبشم به جون می‌خرم!
سرش را مانند ملوانی بالا گرفت و آن را به نشانه تایید تکان داد.
از این حرکتش به خنده افتادم و بعد گفتم:
- واقعا به خاطر این کمک بزرگت ازت ممنونم ریک.. اینو از ته قلبم میگم!
و دستم را روی چپ سینه‌ام گذاشتم که تاکیدم را بیشتر کنم.
ریک هم خندید و گفت:
- خب راستش به جز من باید از چند نفر دیگه‌ام تشکر کنی.
سرم را پرسشی کج کردم و منتظر ماندم تا منظورش را توضیح دهد.
ریک ابرویی بالا انداخت و بلند شد و به سوی در رفت و گفت:
- هی بچه‌ها شما آماده‌این؟
حداقل سه چهار نفر از پشت در جلو آمدند و با همهمه موافقتشان را اعلام کردند.
با چشمانی گشاد پرسیدم:
- اینجا چه خبره؟
ریک با خنده گفت:
- می‌دونی تو دنیا فقط من نیستم که یکم دنبال هیجان و ماجراجویه!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #70
(پارت 68)
از تعجب زبانم بند آمده بود؛ اما وقت زیادی برای آشنا شدن نداشتيم بنابراین سریع و بی سر و صدا خودمان را به عرشه رساندیم.
هوای صبحگاهی کمی سرد بود و آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود. برای همین ریک ژاکتی بافتنی را به من داده بود تا سردم نشود.
یکی از مردان با اشاره ریک به طرف پله رفت و آن را بیرون کشید تا خارج شویم. اکثرأ هنوز خواب بودند، به جز کاپیتان کشتی و چندی از دستیاران و خدمتکارانش که همگی در کابین خود بودند
و احتمالا نمی‌توانستند ما را ببینند.
یکی یکی از پله‌ها پایین رفتیم و بعد آخرین نفر ریک به ما ملحق شد و پله را رو به بالا کشید و بست.
یکی از مردان که عضلانی بود و تقریبا رگ‌های بازوانش بیرون زده بودند با صدای بمی پرسید:
- حالا چی؟
ریک در جوابش گفت:
- من از یکی از دوستام خواستم که با ماشینش بیاد دنبالمون، بايد یکم تو اسکله منتظرش بمونیم.
یکی دیگر از مردان که از شدت لاغری نزدیک بود بمیرد گفت:
- اگه رئیس ما رو تو اسکله ببینه چی؟
ریک همان‌طور که داشت دور و بر را نگاه می‌کرد گفت:
- نگران نباش فینی، بهت قول میدم رئيس تا دو روز دیگه هم متوجه غیبت ما نمیشه.
بعد برگشت و گفت:
- حالا بیاید بریم اون‌طرف و منتظر راش بمونیم.
همه با سر تایید کردند و به راه افتادند، من هم پشت سرشان به راه افتادم که یکدفعه پایم به تخته چوبی که کنده شده بود گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم که یک نفر دستم را گرفت و کمکم کرد تعادلم را حفظ کنم.
رو برگرداندم و مرد جوانتر گروه را دیدم که به من لبخند می‌زند.
زیرلب از او تشکر کردم و او هم سرش را تکان داد.
ریک به ما نزدیک شد و با لبخند گنده‌ای که روی لبانش بود گفت:
- هی آدرا امیدوارم مزاحمتی برای این خانم کوچولو ایجاد نکرده باشی.
پسر جوانی که آدرا نامیده شده بود تند تند سرش را تکان داد و گفت:
- نه.. من فقط..
ریک دستش را لای موهای پرپشت و سیاه رنگ او فرو کرد و آن‌ها را بهم ریخت و گفت:
- خیلی خب آدرا! حالا ديگه برو پیش عموی پیرت.
و بعد آدرا سریع سری تکان داد و دوان دوان دور شد.
با خنده گفتم:
- فقط داشت کمکم می‌کرد.
ریک سرش را به آرامی به تایید تکان داد و گفت:
- می‌دونم دخترم.. اما این پسر قلب خیلی پاک و ساده‌ای داره و زود دل می‌بنده.
و سرش را دلسوزانه به چپ و راست تکان داد.
نگاهم را به آدرا که داشت پای عمویش را ماساژ می‌داد دوختم و ناخودآگاه به یاد نیل افتادم. کسی که احساس می‌کردم در گذشته‌ای دور ملاقاتش کردم اما هنوز احساسات آن موقع برایم تازه‌اند!
لبخندی غمگین روی لبانم نشست و زیرلب گفتم:
- می‌فهمم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین