. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #21
(پارت 19)
نیل را به دنبال خودم کشیدم و دوباره پشت همان ستون که در کافه قرار داشت، پنهان شدیم. با چشم به دنبال سرهنگ هرمان گشتم؛ اما پیدایش نکردم، داشتم کم کم ناامید می‌شدم که نیل به من اشاره زد و گفت:
- اون‌جارو... اون یکی از نگهبان‌های سرهنگ هرمانه.
به نگهبانی که نیل به او اشاره کرده بود خیره شدم، نگهبان به دیوار کنار درِ کافه تکیه داده بود و چشم‌هایش را بسته بود، جوان بود و تقریباً ساده به نظر می‌رسید.
- به نظر نمیاد چیزی بدونه.
نیل کمی بیشتر از پشت ستون سرک کشید و گفت:
- به امتحانش می‌ارزه.
راست می‌گفت، البته هیچ کداممان به این موضوع اشاره نکردیم که ممکن است نتوانیم به این راحتی از دست نگهبان خلاص شویم و یا گیر بیوفتیم.
دور و بر را بررسی کردیم و بعد یک راست به طرف نگهبان که با آسودگی استراحت می‌کرد، قدم برداشتیم.
رو به روی نگهبان جوان قرار گرفتم و پس از چند دقیقه گلویم را صاف کردم بلکه او را از وجودمان باخبر کنم؛ اما نگهبان هیچ حرکتی نکرد، به نیل نگاه کردم و بعد دوباره امتحان کردم. این‌بار بلندتر از قبل سرفه‌ای ساختگی کردم؛ اما بازهم نتیجه‌ای نداد‌. نیل آهی کشید و چند قدم جلو رفت و با دست به شانه‌ی نگهبان زد.
نگهبان ناگهان از جا پرید، با چشمانی گرد شده و شوک زده داد زد:
- چی... چی شده؟ حمله کردن؟!
با صدای دادش من هم از جا پریدم و میخ شده به او که نزدیک بود پس بیفتد، خیره شدم. نیل که به نظر بی‌تفاوت می‌آمد، گفت:
- آروم باش حمله نکردن، فقط ما دوتاییم.
و با انگشت شصتش به خودش و من اشاره کرد.
آب دهانم را قورت دادم و به اطراف نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی توجه‌اش جلب نشده، خوشبختانه کسی حواسش به ما نبود.
نگهبان که به نظر می‌رسید تازه ما را دیده، اخم‌هایش درهم رفت و صاف ایستاد و گفت:
- چی می‌خوایین؟
کمی امم و اومم کردم و بعد از این‌که چیزی برای شروع به نظرم نرسید، سرم را کج کردم و با لبخندی ساختگی پرسیدم:
- حالتون چطوره؟
نگهبان با حالتی از گیجی به من نگاه کرد.
نیل با کف دست به پیشانی‌اش کوبید و بعد لبخندی ساختگی تحویل نگهبان داد و گفت:
- از اون‌جایی که به نظر میرسه شما یکی از نگهبانان درجه یک سرهنگ هرمان هستین، مطمئنم از این جریانات اخیر خبر دارین.
نگهبان جوان بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت:
- البته که همین‌طوره، خب که چی؟
از قیافه‌اش مشخص بود که چقدر ساده است اما حالا می‌فهمیدم که به همان اندازه احمق هم هست!
لبخند نیل بیشتر کش آمد و گفت:
- مطمئنم خوشحال می‌شید دوتا بچه کنجکاو رو...
سرم را به تندی به تایید تکان دادم و گفتم:
- خیلی کنجکاو!
نگاه نگهبان از نیل به طرف من و دوباره به سمت نیل حرکت کرد‌.
نیل ادامه داد:
- ... با چیزهایی که می‌دونید آگاه کنید.
نگهبان با حالتی که انگار دارد به دو تا خل و چل نگاه ‌می‌کند به ما زل زد و گفت:
- حالا مثلاً از چی می‌خوایین آگاه بشین؟
نیشخندی گوشه لب نیل نشست و گفت:
- یه چیزای دردسر ساز!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #22
(پارت 20)
با اصرار، نگهبان را به طرف مبل‌های انتظار کشیدیم تا بتوانیم راحت‌تر با او صحبت کنیم. نگهبان که کلافه شده بود گفت:
- زود باشین بگین چی از جونم می‌خواین، من کار دارم!

من و نیل نگاهی با هم رد و بدل کردیم و بعد من گفتم:
- گفتیم که، فقط چند تا سوال می‌پرسیم و تمام.
نیل در ادامه حرف‌هایم گفت:
- مطمئن باشین در پاسخ سوالات ما ضرر نمی‌کنید.
نگهبان جا به جا شد و گفت:
- به جای این چرت و پرتا زود بگین سوالاتتون چیه؟
این روزا کمتر کسی پیدا میشد که به سوالات ما علاقه‌ای داشته باشد، ما هم چندان علاقه‌ای به صبر و حوصله نداشتیم؛ پس سریع رفتیم سراغ اصل مطلب، نیل با کمی مکث گفت:
- خب شما دو نفر به نام سارا و رابرت میلر می‌شناسین؟
چشمان نگهبان گرد شد و نشان از این داد که از همه چیز باخبر است؛ اما وقتی لب باز کرد چیز دیگری به زبان آورد:
- نه... نمی‌شناسم، اصلاً واسه چی اینو می‌پرسین؟
نگهبان چشمانش را ریز کرد و به ما خیره شد، مشخص بود کمی مشکوک شده.
- ما قصد خاصی نداریم فقط به نظر میاد شما هم اون‌ها رو می‌شناسین و هم می‌دونید که اون‌هارو کجا بردن!
گفتن این حرف‌ها بی‌احتیاطی بود؛ اما چاره‌‌ی دیگه‌ای هم نداشتیم. نگهبان با همان نگاه مشکوک دهان باز کرد که چیزی بگوید؛ اما همان لحظه من چند سکه را جلویش گذاشتم و گفتم:
- و این‌که شما مهربون‌تر و باهوش‌تر از این هستین که بخواین همین‌طوری بدون جواب از ما بگذرین!
نگاه نگهبان روی سکه‌ها قفل شد، به وضوح نرم شدن را چشم‌هایش دیدم؛ اما دوباره اخم کرد و گفت:
- فکر کردین من احمقم، می‌خواین به من رشوه...
نیل حرفش را قطع کرد و گفت:
- فقط تشکری از طرف ما به خاطر کمکتونه، هرچند می‌دونیم کمه؛ اما اگه به ما لطف کنین قول می‌دیم پشیمون نشید.
برقی در چشمانش نشست و تلاش کرد رضایتش را در چهره‌اش بروز ندهد؛ اما چندان موفق نبود. او با همان چند سکه اول هم راضی به نظر می‌رسید، حالا با وعده سکه‌های بیشتر دیگر دست از پا نمی‌شناخت، به نظر می‌رسید چندان حقوق چشمگیری ندارد که با چند سکه، تَن به هرکاری می‌دهد.
- خیلی خب قبوله، سوالاتتون چی بود؟ آها یادم اومد... آره می‌شناسم... !
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #23
(پارت 21)
- اونا زندانی‌های مهمین، به دستور فرماندارکل هم زندانی شدن...
نفسم حبس شده بود و دلهره‌ی عجیبی به دلم چنگ می‌کشید؛ سریع پرسیدم:
- به چه جرمی؟ مگه چی‌کار کرده بودن؟
نگهبان همان‌طور که سکه‌هایش را برانداز می‌کرد، گفت:
- جرم کمی نکردن! جاسوسی و اطلاعات کشور رو به دشمنان فروختن، مجازات سنگینی در پیش داره!
ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت و حس کردم نفسم دیگر هرگز در نخواهد آمد، نیل که متوجه حالم شده بود، سریع گفت:
- البته اگه واقعاً جرمی مرتکب شده باشن...
- خب معلومه که شدن، خود سرهنگ هرمان هم دستشون رو، رو کرد...
- بسه!
نیل عصبی به نظر می‌رسید!
همان‌طور که چشم‌هایم مات زده به رو به رو دوخته شده بود، آرام پرسیدم:
- کجا... کجا بردنشون؟
نگهبان که زیاد از حرف نیل خوشش نیامده بود و به او چشم غره می‌رفت، گفت:
- این جور آدم‌ها رو دو جا بیشتر نمی‌برن، یا منتقلشون می‌کنن به زندان پایتخت یا سیاهچال!
دیگر احساس می‌کردم آسمان بر روی سرم آوار شده، هرچه اراده داشتم خورد شده بود و دیگر طاقت نداشتم. از جا بلند شدم و سریع به طرف راه‌پله دویدم. اشک از چشمانم روان شده و توان فکر کردن در مورد هرچیزی ازم سلب شده بود.
با هر قدم بیشتر تلو تلو می‌خوردم و تصویر روبه رویم بیشتر برایم رنگ می‌باخت، همه جا به سیاهی میزد و تنها یک کلمه بر روی این سیاهی‌ها رژه می‌رفت و مانند خاری درون چشم‌هایم فرو می‌رفت. "سیاهچال" جایی که از بچگی موجب قصه‌های ترسناک شبانه‌ام شده بود و سرگرمی روزانه‌ی گفت و گو با بچه‌های دیگر؛ اما حالا تبدیل به کابوسی بزرگ و وحشتناک شده بود که داستان پدر و مادر خودم را روایت می‌کرد. ذهنم قادر نبود بیشتر از این پاهایم را به حرکت وا دارد، کنار نرده‌ها، آرام آرام سر خوردم و همان‌جا نشستم. اراده‌ی همه چیز از دستم خارج شده بود؛ اما کاش اراده‌ی فکر کردن به این موضوع که چه بلاهایی در سیاهچال بر سر زندانیان می‌آورند هم از دست می‌دادم!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #24
(پارت 22)
همهمه کافه کم کم داشت به سمت سکوت و سکون شبانه می‌رفت و همه کم کم دل از میزهای کافه می‌کندند و به دل شب می‌زدند. بعد از گفتگو با آن نگهبان دیگر توی حال خودم نبودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت، در واقع آن‌قدر حواسم پرت بود که یک بار نزدیک بود سینی قهوه را بیاندازم و حتی یک بار هم سفارش‌ها را جابه جا بردم و خلاصه حسابی خانم آنولا را عصبانی کردم.

خانم وودرا با مهربانی دستی به شانه‌ام کشید و گفت:
- عزیزم بهتره بری استراحت کنی، خودمون بقیه کارهارو انجام می‌دیم.
به نظر می‌رسید از این‌که آن‌طور سرش داد زده بودم و بعد بدون عذرخواهی گذاشته و رفته بودم چیزی به دل نگرفته است.
بدون هیچ حرفی پذیرفتم و به طرف در آشپزخانه رفتم، قبل از این‌که کاملاً بیرون بروم، زمزمه‌های کارکنان دیگر در مورد خودم را شنیدم که می‌گفتند:
- دخترک بیچاره...
- حتماً خیلی براش سخته!
قدم‌هایم را تندتر کردم و یک راست به طرف اتاقم رفتم. خودم را گوشه تختم جمع کردم و سرم را روی دستم گذاشتم؛ چشم‌هایم را بستم و بعد تمام این چند روز مانند فیلمی که روی دور تند قرار گرفته باشد در ذهنم به چرخش درآمد. راهی برای خلاصی از این افکار نداشتم، همین‌طور که راهی برای خلاصی از این وضعیت را هم نداشتم.

****
- مادر! مادر!
نامش را فریاد میزد و همه جا به دنبالش می‌دوید.
- پدر! مادر !
هیچ نشانی نبود، خیلی ناگهانی دستانش رها شده و دنیایش در سیاهی گم شده بود.

این بار کشیده فریاد زد:
- مادر!
اما تنها صدای خودش اکو شد و به طرف خودش بازگشت، بی‌هیچ جوابی از طرف او.
- تو خیلی وقته همه چی رو باختی!
این صدا، صدای خودش نبود؛ اما مدام در دورواطرافش اکو میشد.
- همه چیز تموم شده!

هیچکس نبود یا لااقل در این تاریکی چیزی مشخص نبود. زبانش بند آمده بود و خشک شده به رو به رو، فقط تاریکی را نظاره می‌کرد.
- خیلی دیر کردی!
صدای تیری دنیای تاریکش را شکافت و صدای جیغ خودش در گوش‌هایش پیچید.

****
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #25
(پارت 23)
تمام شب را کابوس دیده بودم و حتی یک لحظه هم چشم روی هم نذاشته بودم. حداقل پنج بار از خواب پریدم، بدنم خیس از ع×ر×ق شده و چشمانم هم پر شده بود، در آخر هم تصمیم گرفتم اصلاً نخوابم و همان‌طور روی تخت دراز کشیدم و تا طلوع آفتاب به سقف نمدار و ترک خورده خیره شدم. هرچند در آن حالت هم چندان آرامش نداشتم، احساس می‌کردم در ذهنم جنگی به پا شده، جنگی که حالا حالاها قصد آرام شدن و یا صلح را نداشت. صبح هم با چشمانی قرمز و پف کرده و صورتی که از خستگی شل شده بود، پایین رفتم و مجبور شدم با جواب‌های سربالا از زیر سین جین‌های خانم وودرا در بروم؛ درک می‌کردم که خانم وودرا نگرانم است، او در نبود پدر و مادرم احساس مسئولیت می‌کرد و احتمالاً می‌خواست کمکم کند؛ اما حالا بهترین کمکی که می‌توانست به من بکند، این بود که هیچ کاری نکند! تنهایی بهترین کمک برایم بود.
همان‌طور که سینی قهوه را می‌چرخاندم و یکی یکی سر میز مشتریان می‌بردم، دوباره صدای در کافه به گوش رسید، باز هم چند نفر دیگر آمده بودند. امروز روز پرکاری بود و به جز مشتریان، مهمانان زیادی هم اتاق گرفته بودند و حسابی سر همگی شلوغ بود. من هم سعی می‌کردم از هر کاری که از دستم برمی‌آمد دریغ نکنم، این‌طوری شاید باری از روی دوش دیگران کم می‌کردم، هرچند بیشتر به این خاطر بود که سر خودم را گرم کنم و زیاد به جنگ ذهنی‌ام فکر نکنم. وارد آشپزخانه شدم و نزدیک بود با آقای کال که سینی پر از دسر در دست داشت برخورد کنم که خیلی سریع خودم را کنار کشیدم و عذرخواهی زیرلب کردم، هرچند شک داشتم شنیده باشد، او فقط فحشی زیر لب فرستاد و خیلی سریع بیرون رفت. به طرف خانم وودرا رفتم و گفتم پنج فنجان قهوه‌ی دیگر نیاز داریم و کیک شکلاتی خیسی را هم از روی پیشخوان دسرها برداشتم و داخل سینی قرار دادم، خانم وودرا سریع دست به کار شد و هر دو دقیقه یکبار نگاهی زیر چشمی به من می‌انداخت و من هم سعی می‌کردم، خودم را خوب نشان دهم و تظاهر کنم حواسم به هواکش روی سقف پرت شده!
خانم وودرا آخرین فنجان را هم در سینی گذاشت و گفت:
- تمومه.
سری تکان دادم و سینی را برداشتم، سر و صدای داخل آشپزخانه حتی از بیرون هم بیشتر بود و عطر و بوهای مختلف باعث میشد که هوش از سرت بپرد و دیگر نتوانی حرکت کنی، برای من هم که از دیروز چیز چندانی نخورده بودم، وسوسه انگیزتر بود که چیزی را کش بروم و قایمکی دخلش را بیاورم! با این حساب جلوی خودم را گرفتم و دوباره وارد کافه شدم؛ هوای این‌جا با هر کجای دیگر هتل خیلی متفاوت بود، این‌جا انگار بخاری خوش بو و هر روز با عطر و بوهای مختلف فضا را پر کرده بود که وقتی وارد می‌شدی اول لرزی خفیف و لذت بخش به بدنت می‌افتاد و بعد بوها به سرعت وارد بینی‌ات میشد و کل مجرای تنفسی‌ات را باز می‌کرد. حتی میشد با باز و بسته شدن در کافه، بوی پاییز را هم احساس کرد.
همان‌طور که به بزرگترین درختی که نزدیک به کافه بود و برگ‌های زرد و نارنجی‌اش را بر روی کف خیابان می‌ریخت، چشم دوخته بودم، ماشین بزرگ و لوکسی، توجه مرا به خود جلب کرد که به طرف در پشت هتل می‌رفت، آن‌جا دری به روی لابی هتل بود که مهمانان از آن طرف وارد می‌شدند. من زیاد راهم به آن طرف نمی‌افتاد و فقط با اتاق‌ها سر و کار داشتم که آن هم گاهی به عهده من بود.
چند بار دیگر سفارش‌ها را تحویل دادم که بالاخره چیزی برای خوردن نصیبم شد، خانم وودرا، تکه کیک پرتقالی‌ای به من داد و چند ضربه آرام به پشتم زد و گفت:
- برو یه جایی بشین، بعد که خوردنت تموم شد زود برگرد.
و با چشمک، خانم آنولای همیشه عصبی را که داشت بازهم سر یکی از کارکنان داد می‌کشید، نشانم داد.
ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نشست و آرام با سر تایید کردم و به طرف مبل‌های انتظار رفتم. همان‌طور که اولین گاز را به کیکم می‌زدم به یاد نیل افتادم، امروز او را اصلاً ندیده بودم، به نظر می‌رسید، امروز نیامده.
وقتی شکمم را تقریباً با کیک پرتقالی‌ام سیر کردم، بلند شدم و همان‌طور که داشتم دامنم را از خرده ریزه‌های کیک می‌تکاندم، یک‌دفعه دستی روی شانه‌ام قرار گرفت. ترسیده، سریع سر بلند کردم که سرم به آرنج دختری برخورد کرد و آخی کوتاه از دهانم خارج شد. دختر که به نظر هفده، هجده ساله می‌رسید، چهره درهم کشید و همان‌طور که دستش را می‌مالید گفت:
- ترزا؟
چشم از محل برخورد ضربه، گرفتم و به چهره صاف و سفیدش دوختم.
- بله، شما؟
دختر دستش را رها کرد و سعی کرد نیمچه لبخندی بزند، گفت:
- خانم کَندی من رو دنبال تو فرستادن...
ابروهایم سریع بالا پریدند و صاف ایستادم.
- باید خیلی سریع به اتاقشون برین.
همان نیمچه لبخند هم از صورتش محو شد. اولین کلمه‌ای که به نظرم رسید را به زبان آوردم:
- بریم؟!
- تو و اون دوستت، خانم کَندی تاکید کردن، حتماً هر دو با هم بیاید.

و بعد قبل از این‌که فرصت کنم چیزی بپرسم، تند تند از همان راهی که آمده بود، برگشت.
نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان دهم، اصلاً ایده‌ای درباره این‌که خانم کَندی چه کارمان داشت نداشتم. نکند قضیه پدر و مادرم بود؟ دلشوره دوباره به سراغم آمد، حالا نیل را باید از کجا پیدا می‌کردم، به نظر می‌رسید امروز اصلاً سر و کله‌اش پیدا نشود.
-دنبال من می‌گشتی؟!
جا خوردم؛ اما این بار مانند دفعه‌های قبل نبود، فکر کنم کم کم داشتم عادت می‌کردم!
برگشتم و به صورت سرخوش نیل نگاه کردم.
- چه خبرا تری!
سریع او را با خودم کشیدم و گفتم:
- ترزا! باید بریم یه جایی.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #26
(پارت 24)
در راه مجبور شدم، گفت و گویم را با آن دختر غریبه برای نیل توضیح دهم؛ هرچند ترجیح می‌دادم ساکت باشم، چون ذهنم به شدت مشغول بود؛ اما نیل آن‌قدر اصرار کرد و سوال پرسید که در آخر به اجبار و تنها به خاطر این‌که دهانش را ببندد، به او گفتم که خانم کَندی به دنبالمان فرستاده و من هم چیز زیادی نمی‌دانم، پس بهتر است با سوالاتش این‌قدر روی مخ من رژه نرود!
دو ضربه آرام به در زدم و منتظر ماندم، نیل در کنارم این پا و آن پا می‌کرد و مدام لای موهای پر پشت و تقریباً فرش، دست می‌کشید.
در، با جیر جیری خفیف باز شد و بعد جسمی قلنبه فضای لای در را پر کرد، خانم کَندی گفت:
- منتظرتون بودیم، بیاین داخل.
او کنار کشید و این‌بار جسمی بزرگ در وسط اتاق نمایان شد! مارکون این‌جا چه کار می‌کرد؟
نگاه پرسش‌گر من و نیل برای چند دقیقه درهم گره خورد و بعد به سمت خانم کَندی قفل شد، خانم کَندی بی‌حوصله گفت:
- می‌خوایین تا ابد اون‌جا بمونین و به من زل بزنین؟
گلویم را صاف کردم و با لبخندی ساختگی که خیلی زود محو شد، وارد شدم.
مارکون تنها سری برایمان تکان داد و من هم در جواب همان کار را تکرار کردم. من و نیل روی صندلی در کنار هم نشستیم و خانم کَندی و مارکون هم روبه رویمان قرار گرفتند. سکوت عجیبی اتاق را پر کرده بود، به طوری که صداهای خفه کافه را می‌توانستم بشنوم، به خوبی می‌توانستم علامت سوال‌های نامرئی را در اتاق احساس کنم. خانم کَندی انگشتان دستش را می‌مالید و مارکون به محض این‌که نگاهم را دید، سیگاری درآورد و بین لب‌هایش جا داد.
نیل هم بی‌قرار، مدام پایش را تکان می‌داد و این طرف و آن طرف اتاق را نظاره می‌کرد، احساس کردم خودم باید شروع کننده باشم.
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
- خب، شما...
گلویم را صاف کردم و این‌بار بلندتر از قبل گفتم:
- کاری با ما داشتین؟
خانم کَندی گفت:
- درسته، من... یعنی ما(به خودش و مارکون اشاره کرد) فکر کردیم باید همه‌چیز رو براتون روشن کنیم.
مارکون سیگارش را پایین آورد و دودش را بیرون داد و بعد گفت:
- کَندی به من گفت که حسابی پیگیر بودید و اون مجبور شده یه سری چیزا رو بهتون بگه، من نمی‌دونم با این اطلاعات می‌خوایید چی‌کار کنید و اصلاً شک دارم بتونید بدون آسیب زدن به خودتون کاری کنید؛ اما فکر می‌کنم باید بدونید.
سعی کردم زیاد به قسمت آخر حرفش توجه نکنم و جلوی خودم را قبل از این‌که فریاد بزنم زودتر ادامه بدهد، بگیرم!
پک دوباره‌ای به سیگارش زد، فضای اتاق حالا سرد و سنگین شده بود.
- لوئیس پسر کله شق و از خود راضیی بود، همین ویژگی‌هاش هم کار دستش داد، بعد از مرگ پدرش، خون جلوی چشماش‌ رو گرفت و مصمم شد انتقامش رو از کارن بگیره؛ اما اون حتی، تنها راضی به انتقام از کارن نبود و می‌خواست کل خانواده‌اش رو نابود کنه.
حواسم حسابی جمع مارکون بود و ناخوداگاه به جلو کشیده شده بودم و ناخن‌هایم را می‌جویدم.
- اون حتی به ترینایی هم که عاشقش بود رحم نکرد!
ناخوداگاه از دهانم پرید:
- ترینا؟
مارکون چشمان ریزش را به من دوخت و گفت:
- حدس می‌زدم ندونی، خواهر پدرت، یعنی در واقع عمه‌ات‌.
جا خوردم؛ در طول این چند وقت مدام شوکه می‌شدم، مثل این‌که چیز‌های پنهانی زیادی بود که خبر نداشتم.
- چرا هیچ‌وقت پدرم در موردش به من نگفته بود؟
- شاید به خاطر این‌که حرف زدن در موردش ناراحت کننده بوده.
دهان باز کردم که دوباره سوالی بپرسم که همون موقع مارکون گفت:
- قبل از این‌که بپرسی چرا، باید بگم چون ترینا جدایی خودش و لوئیس رو تقصیر رابرت می‌دونه و به همین خاطر سال‌هاست از هم دور شدن.
مارکون سرفه‌ای کرد، دود همه جای اتاق را پر کرده بود، نیل کمی جابجا شد و خانم کَندی آرام چیزی را زیر لب با خود زمزمه می‌کرد. لرز خفیفی به جانم افتاده بود و از بوی دود سرگیجه گرفته بودم.
- بعد از اون جنگ و خودکشی جان، کارن هم از ارتش بیرون اومد. نه به این خاطر که جان مرد، وقتی که به پاهاش تیر خورد، مجبور شد رو ولیچر بشینه. یه روز لوئیس به دیدنش رفت و بعد از اون همه چیز عوض شد، لوئیس بدون این‌که واقعاً بخواد کارن‌ رو می‌کشه!
چشمانم گشاد شد و لرزشم بیشتر.
- اون... اون یه قاتله؟!
نیل به تته پته افتاده بود، به نظر می‌رسید او از من بیشتر شوکه شده. خانم کَندی نگاهی پر ترحم به او انداخت؛ اما کسی پاسخی به پرسشش نداد، مارکون سرش را با تاسف تکان داد و بعد گفت:
- بعد از اون رابرت سعی کرد ثابت کنه قاتل پدرش، لوئیسه؛ اما لوئیس که اون موقع از اعتبار پدرش بهره‌مند شده بود و جایی برای خودش باز کرده بود، همه چیز رو انکار کرد و پلیس‌ها هم نتونستن چیزی رو ثابت کنن.
حالا نیل ناخن‌هایش را به شدت می‌جوید و عصبی به نظر می‌رسید. رفتارش کمی برایم عجیب بود.
- رابرت هم که حس می‌کرد دیگه جایی در خونه پدرش و البته در کنار خواهرش نداره از اون‌جا رفت و وارد ماموران مخفی شد و اونموقع بود که با مادرت هم آشنا شد، خیلی از این قضیه می‌گذره؛ ولی لوئیس همچنان بیخیال نشده!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #27
(پارت 25)
من عمه پنهانی به نام ترینا داشتم که در خانه پدری و بزرگش در رانا زندگی می‌کرد، شاید هنوز هم می‌کند! پدر و مادرم هم جزو گروه، مامور مخفیان هستند که اصلاً نمی‌توانم حدس بزنم کارشان چه بوده، حالا دلیل آن همه غیبت و رفتارهای عجیب و پچ پچ‌های شبانه مشخص میشد. همه چیز عجیب بود؛ همه چیز فقط از روز مرگ جان شروع شده بود که تقصیر هیچ‌کس نبود؛ اما لوئیس، قصد انتقام را حداقل بیست سال بود که در ذهن می‌پروراند. همه چیز واقعاً یک خطای دید بوده!
خیلی مسخره و خنده‌دار به نظر می‌رسید.
عصبی در راهروها قدم می‌زدم و دلم می‌خواست به زمین و زمان فحش بدهم و به در و دیوار لگد بکوبم، دلم می‌خواست، آن لوئیس احمق و از خود راضی را خودم با دست‌های خودم خفه کنم! جلوی پله‌ها ایستادم و نفسی عمیق کشیدم بلکه خودم را آرام کنم، صاف ایستادم و به دوروبرم نگاه کردم، نیل نبود. کمی جلوتر رفتم و او را که به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود، دیدم. رفتم و روبرویش ایستادم، قیافش طوری بود که انگار روحش را از بدنش جدا کرده‌اند.
- هی نیل... تو خوبی؟
نیل هیچ واکنشی نشان نداد، انگار اصلاً نشنیده بود. رنگش کاملاً پریده بود و انگار زیر چشمانش هم کمی گود افتاده بود. احساس کردم ناگهان خیلی پیر شده، صورتش خیلی غمگین به نظر می‌رسید.
دوباره صدایش کردم؛ اما هیچ علائمی که نشان دهد هوشیار است، نداشت. کمی ترسیدم و تکان تکانش دادم و داد زدم:
- نیل! نیل بلندشو...
نیل کمی تکان خورد و بعد چشمانش را باز کرد و متعجب به من زل زد. آب دهانم را قورت دادم و دوباره پرسیدم:
- خوبی؟
نیل با همان قیافه‌ی متعجبش گفت:
- آره، تو چطور؟
دستم آرام سر خورد و کنارم افتاد، زیرلب گفتم:
- نه، فکر نکنم.
دوباره نگاهش کردم، حالا تمام آن علائم محو شده بودند.
به نظر می‌رسید می‌خواست چیزی بگوید؛ اما بی‌توجه به او، از کنارش رد شدم و لخ لخ کنان به طرف پایین رفتم، پله‌ها را پایین می‌رفتم که احساس کردم نیل می‌گوید:
- متاسفم ترزا!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #28
(پارت 26)
آن‌قدر خسته بودم که حتی نمی‌توانستم جلویم را خوب ببینم، شب شده بود و هوا تقریباً سرد، پنجره‌ی اتاقم را بستم و مثل هرشب، جلوی آیینه موهایم را باز کردم. ماه امشب کامل بود و میشد از پنجره آن را دید، نورش آن‌قدر زیاد بود که در اتاقم سایه‌ای بزرگ انداخته بود. کنار پنجره رفتم و همان‌جا نشستم و به گردی نورانی‌اش زل زدم. شب زیبایی بود؛ اما ندایی از درونم می‌گفت این زیبایی زیاد دوام ندارد.
کم کم پلک‌هایم سنگین میشد و ذهنم آرام‌تر، شاید این آخرین شب آرامی بود که می‌توانستم راحت بخوابم. کم کم سکوت شهر را فرا می‌گرفت و تاریکی وسعتی بیشتر؛ سرم را روی دستانم گذاشتم و چشمانم را بستم، ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نشست و بعد به خواب رفتم.
****
در به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد و صدایش در اتاق پیچید، کسی سراسیمه در چارچوب آن قرار گرفت و نجوا گونه، داد زد:
- ترزا!
از خواب پریدم و وحشت زده به فردی که چهره‌اش در تاریکی مشخص نبود زل زدم، یک لحظه احساس کردم گم شده‌ام؛ اما نه، هنوز در اتاقم بودم و به نظر می‌رسید بیشتر از یک ساعت نیست که به خواب رفته‌ام.
- باید همین الان فرار کنی!
از حالت نیم خیز و خواب‌آلودگی درآمدم و سریع ایستادم. نگران، پرسیدم:
- چی شده؟
نیل جلوتر دوید و هول شده به پشت سرش نگاهی انداخت و بعد در تاریکی چند قدم جلوتر آمد و آرام گفت:
- اونا... اونا دارن میان، باید بری!
هنوز گیج بودم و تمام احساساتم باهم ترکیب شده بود، ترسیده بودم چون نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده که نیل این موقع شب این‌طور با عجله وارد اتاقم شده و مدام می‌گوید باید بروم و عصبی از این‌که نمی‌دانستم باید چه کنم و او هم هیچ توضیحی نمی‌داد.
نیل آرام و قرار نداشت و مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و خرت و پرت‌هایم را درون چمدانی می‌ریخت و مدام زیرلب چیزهایی می‌گفت که از آن‌ها سر در نمی‌آوردم.
- می‌دونستم، باید زودتر می‌فهمیدم... اگه دیر بشه همچی تمومه، نه! باید عجله کنیم.
نیل به من که با ظاهری آشفته وسط اتاق ایستاده و به او زل زده بودم، نگاه کرد و گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟! عجله کن...
- داری دیوونه‌ام می‌کنی نیل! خب حداقل بگو چی‌شده؟
ناگهان صدای چند پا شنیدم که به سرعت و دوان دوان از پله‌ها بالا می‌آمدند، حالا وخیم بودن اوضاع را درک می‌کردم!
نیل چمدان کهنه‌ام را ول کرد و به طرف من دوید، مرا با خودش کشید و به طرف پنجره برد.
- باید بری، اگه بمونی هرمان معلوم نیست چه بلایی سرت میاره! همین الان باید بری.
خودم را از دستش رها کردم و وحشت‌زده گفتم:
- برای چی؟ تو... تو از کجا...
نیل عصبی داد زد:
- می‌خوای این‌قدر بمونی و فس فس کنی که برسن و وقتی کشتنت جواباتو بگیری؟!
تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و پلک‌هایم به لرزش افتاده بودند.
- حالا باید چی‌کار کنم؟
صداها نزدیک‌تر شده بودند، چند نفر در راهرو‌ها باهم زمزمه می‌کردند.
- میری پایین.
پنجره را باز کرد و بعد از بررسی پایین، صدایی آرام که شبیه به جیر جیر بود، درآورد. به سرعت به طرف من برگشت و گفت:
- برو لبه پنجره...
هر لحظه ترسم بیشتر و بیشتر میشد.
- چی؟
می‌خواستم مخالفت کنم؛ اما او همچین فرصتی را به من نداد و مرا به جلو هل داد، لباسم را بالا دادم و پای بـر×ه×ن×ه‌ام را روی لبه‌ی سرد و سفت پنجره گذاشتم و بعد از کمی تقلا بالا رفتم.
ناگهان جسمی به طرف بالا پرواز کرد و از کنار صورتم رد شد، نیل آن را در هوا گرفت و به سرعت به طرف تختم رفت و مشغول گره زدن شد، در نور کمی که در اتاق بود می‌توانستم طناب در دستش را ببینم که سعی می‌کرد خیلی محکم به پایه‌ی تخت ببندد.
حالا صداها به نزدیک در اتاقم رسیده بودند.
بلند شد و آرام لب زد:
- برو پایین.
بی هیچ حرف و فکری طناب را گرفتم و بعد از کمی تامل سر خوردم و به پایین رفتم، دستانم از تماس و کشیده شدن بر طناب به گز گز افتادند و حس کردم خون به صورتم می‌دود.
دو زانو بر زمین افتادم و سعی کردم صدای آخم را خفه کنم، همان موقع جسمی، سایه‌ی بزرگش را بر رویم انداخت!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #29
(پارت 27)
از ترس میخکوب شدم و در همان حالت نشسته، بلند شدم و آرام برگشتم، با دیدن فردی که روبه رویم ایستاده بود، حس کردم قلبم از حرکت ایستاده!

یک قدم عقب رفتم و آب دهانم را قورت دادم، قلبم مانند پتک بر سینه‌ام می‌کوبید و نفس نفس می‌زدم جوری که انگار ساعت‌هاست در حال دویدنم.
مرد از زیر سایه‌ها بیرون آمد، با دیدن قیافه‌ام سریع دست‌هایش را بالا گرفت و گفت:
- نگران نباش من نمی‌خوام بهت صدمه بزنم.
در ذهنم گفتم "همه همین را می‌گویند!" برگشتم که فرار کنم؛ اما به چیزی برخورد کردم، با ترس خودم را عقب کشیدم و در کمال آرامش، چهره نگران نیل را در مقابل خودم دیدم.
- باید عجله کنیم.
مرد هشدارگونه به دور و بر نگاه می‌کرد.
نیل، نزدیک‌تر آمد و زمزمه‌وار گفت:
- نگران نباش ترزا، فِرِد می‌برتت یه جای امن... همه چی درست میشه!
اما من شک داشتم! هاله‌ای از ترس دور و برم را احاطه کرده بود و ذهنم را طوری تسخیر کرده بود که نمی‌توانستم به هیچ چیز فکر کنم.
تنها سرم را تکان دادم و برگشتم و به طرف مرد یا همان فِرِد رفتم.
- ترزا!
برگشتم و به نیل که زیر نور ماه ایستاده بود و با قیافه‌ای غمگین و لبخندی که سعی می‌کرد روی لب بنشاند، نگاه کردم.
- مراقب خودت باش...
به چشمان طوسیش که می‌لرزید، چشم دوختم. در این لحظه تنها به این فکر می‌کردم که چشم‌هایش چقدر شبیه به ماه‌اند!
- دلم برات تنگ میشه!
غم، جای ترس را گرفت و حس کردم گونه‌ام دارد خیس می‌شود. عجیب بود، کسی که بیشتر از چند روز نبود او را می‌شناختم، دلش برایم تنگ شود و یا برعکس!
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:
- منم همین‌طور.
نیل تنها لبخند زد. فِرِد دوباره گفت:
- زود باش!
چشم از چشمانش که برق عجیبی داشت، گرفتم و همه چیز را پشت سرم گذاشتم. تند تند قدم برمی‌داشتیم تا به ماشین کوچک و قدیمی فِرِد برسیم، در سمت راننده را باز کرد و گفت:
- سوارشو... سریع.
طبق دستورش به سرعت روی صندلی جلو نشستم و نگران، پرسیدم:
- پس نیل چی؟
- مشکلی برای اون پیش نمیاد.
برگشتم و به او که هنوز همان‌جا ایستاده بود، نگاه کردم.
ماشین تکانی خورد و روشن شد و به راه افتاد‌. نیل برایم دست تکان داد و من هم سریع برایش دست تکان دادم‌. آن‌قدر این کار را تکرار کردم تا این‌که نیل، به نقطه‌ای کوچک تبدیل و بعد محو شد.
برگشتم و به صندلی تکیه دادم و خودم را جمع کردم.
احساس تنهایی و ترس و غم دوباره تمام وجودم را پر کرده بود، احساس می‌کردم امشب سرنوشتم تغییر کرده؛ اما امیدوار بودم هر چه که بود بهتر از قبل باشد!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #30
(پارت 28)
با تکان تکان‌های ماشین‌، چشم‌هایم را باز کردم و از پنجره به هوای گرگ و میش چشم دوختم. خودم را کمی بالا کشیدم و به فِرِد که مثل رباتی که انگار تنها برای رانندگی تنظیم شده و قادر به هیچ کار دیگری نیست، نگاه کردم.

دست سِر شده‌ام را کمی مالش دادم بلکه از کوفتگیش کم شود، فِرِد هیچ عکس العملی نشان نداد و تنها سکوت کرد، انگار که اصلاً متوجه حرکت من نشده بود، فقط صدای لاستیک‌ها که بر روی جاده می‌چرخیدند و به سرعت حرکت می‌کردند به گوش می‌رسید.
لبم را تر کردم و آرام گفتم:
- کجا می‌‌ریم؟
صدای فِرِد ناخودآگاه تنم را لرزاند، انگار توقع نداشتم جوابم را بدهد.
- یه جای امن، دور از شهر.
دیگر حرفی نزدم و چیزی هم نپرسیدم، به نظر می‌رسید او هم چندان حال و حوصله ندارد. در هوایی که کم کم روبه روشنی می‌رفت، بهتر می‌توانستم او را ببینم؛ موهایی مجعد و آتشی رنگ داشت که به نظر می‌رسید آن‌ها را برق گرفته! چون سیخ و مانند سوزن‌های ضخیم رو به بالا مانده بودند، چشمان سبز و تیزی هم داشت که حالا، کاملاً به جاده‌‌ی بی‌انتها دوخته شده بودند، خیلی لاغر بود؛ اما در عین حال هم قوی جلوه می‌کرد.
به جاده و اَشکال که به سرعت از آن‌ها عبور می‌کردیم، خیره شدم؛ ابرها کم کم کنار می‌رفتند و راه را برای خورشید باز می‌کردند. جاده چنان خالی بود که گویی انگار نسل آدمیزاد منقرض شده و تنها من و فِرِد بودیم که در این سرزمین به جا مانده‌ایم! حتی یک پرنده هم پر نمیزد؛ تا چشم کار می‌کرد جاده و در دور و اطراف، خاکریز‌های بی سر و ته بود.
خیلی خسته بودم و با فشار، ترس و غمی که یک‌جا به من وارد شده بود، احساس می‌کردم بی‌رمق‌تر از قبلم و حتی نای فکر کردن به مسائلی که هنوز هم باعث دلشوره‌ام می‌شدند را نداشتم.
دلم می‌خواست به جای دراز کشیدن روی صندلی کوچک و سفتِ ماشین کوچکِ این غریبه، بر روی تخت نرم و گرمم و اتاق آشنای خودم بلند شوم و بفهمم همه‌ی این‌ها خوابی بیش نبوده و دوان دوان به سوی پدر و مادرم بروم و یک بار برای همیشه آن‌ها را سفت در آغوش بکشم، حیف که من می‌دانستم فرصت‌ها نامحدود و بی‌رحم‌اند؛ اما بازهم به آن‌ها توجه‌ای نکردم و حالا باید تقاص حماقت خودم را پس می‌دادم!
تند تند پلک زدم تا دوباره باران چشم‌هایم سرازیر نشوند، چون امکان سیل شدنش این روزها زیاد بود.
حالا هوا کاملاً روشن شده بود و من می‌توانستم در دوردست کلبه‌ای کوچک و چوبی‌ای را که احتمالاً انتظار ما را می‌کشید، ببینم.
ما رسیده بودیم؛ اما هیچ‌کجا جز خانه واقعیم و در کنار خانواده‌ام به من احساس امنیت نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
168
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین