(پارت 9)
تند تند قدم برمیداشتم و وادار میشدم مدام بدوم تا از او عقب نمانم، موهای سیاه و پرپشتش با هر قدم به بالا پرت میشد و کت و شلوارش در تنش کشیده میشد.
لبههای دامنم را به دست گرفته بودم تا بتوانم سریعتر حرکت کنم، نفسم را حبس کردم و در راهروی طبقه اول که بسیار ساکت بود و فقط صدای قدمهای سریع ما در آن به گوش میرسید، دویدم و شانه به شانه پسر قدم برداشتم.
نگاهی به من کرد و با لبخند پت و پهنی گفت:
_ راستی اسمت رو بهم نگفتی؟
موقع حرف زدن نفس نفس میزد.
به پاگرد طبقه دوم رسیدیم، مثل او نفس نفس زنان و با صورتی که از دویدن زیاد سرخ شده بود گفتم:
_ ترزا!
میخواستم اسمش را بپرسم؛ اما نفسی برایم نمانده بود بنابراین سوالم را به بعد موکول کردم.
در راه طبقات دوم و سوم هیچ حرفی بینمان ردوبدل نشد و تنها قدمها و صدای نفسهایمان که محکم تو و بیرون میدادیم به گوش میرسید.
پسر جلوتر از من افتاد و قبل از اینکه از پلههای طبقه چهارم هم بالا برود، خسته گفتم:
_ صبر کن...
برگشت و به من که خم شده بودم و نفس نفس میزدم نگاه کرد، خندید و گفت:
_ فکر میکردم بعد از این همه وقت اینجا بودن راحت میتونی همه طبقهها رو یه ظرب بالا بری.
با حرص نگاهاش کردم و گفتم:
_ اگه تو هم جای من تو این حال بودی نمیتونستی...
ابرویی بالا داد و چند پله را موقرانه پایین آمد و آرام گفت:
_ چه حالی؟
از لحنش خوشم نیامد، مرا یاد کسی میانداخت که اصلاً دلم نمیخواست به آن فکر کنم. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و با لرزی که ناگهان به صدایم افتاده بود لب باز کردم و گفتم:
_ بیخیال میتونم بیام
نگاه جدیاش خیلی سریع محو شد و دوباره همان برق شادی در چشمانش نمایان شد، لبخندی زد و گفت:
_ پس بیا.
آب دهانم را قورت دادم و بعد از کمی تامل به دنبالش رفتم، نمیدانم به خاطر کندی من بود یا خودش خسته شده بود؛ اما قدمهایش را آرامتر و برابر با من برمیداشت و خیلی رسمی راه میرفت.
همانطور که لبم را میجویدم و دستهایم را از استرس به هم میپیچیدم نگاهی به او کردم و کنجکاوانه سعی کردم بدانم بلاخره مقصد او کجاست، یکی از کارکنان ارشد به محض دیدن ما اول تعضیمی به پسر کرد و بعد روبه من با عصبانیت گفت:
_ تو حق نداری اینجا باشی!
مردی قوی هیکل بود که لباس سیاه و سفیدش برایش تنگ بود و به نظر میرسید هر لحظه ممکن است در آن لباس بترکد!
ابروهای پرپشت و کلفت مشکیاش درهم شد و چشمان ریز و گود رفتهاش حتی ریزتر از قبل هم شد.
کمی ترس برم داشت، راست میگفت و من این را میدانستم؛ اما اتفاقی که چند دقیقه پیش برای خانوادهام افتاده بود ذهنم را کاملاً خالی کرده بود.
من من کنان سعی کردم بهانهای بتراشم که پسر خیلی خشک و جدی گفت:
_ این دختر با منه.
مرد که با چهره اخمویش به من زل زده بود سریع به پسر نگاه کرد و گفت:
_ اوه بله قربان جسارت من رو ببخشید.
کم مانده بود از رفتار دستپاچهی مردی به این گندهبکی با یک الف بچه خندهام بگیرد؛ اما به زور جلوی خودم را گرفتم و بعد از اینکه پسر، مرد را مرخص کرد پرسیدم:
_ نمیگی کجا داریم میریم؟ دو ساعته همینطوری داریم راه میریم.
همان موقع جلوی دری ایستاد و گفت:
_ همینجا!