(پارت 49)
ترینا با چشمانی که کم کم داشت از اشک پر میشد، نگاهی ملتمس به او انداخت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- لوئیس یادت میاد؟ تو بهم قول داده بودی که تا همیشه کنارم بمونی و هیچوقت ترکم نکنی، حالا که بعد از سالها برگشتی لطفاً دیگه نرو و همینجا کنارم بمون!
کراد تند تند گفت:
- من میرم بالا تا مشکلی پیش نیاد.
و با اشارهای به کلر فهماند که او هم خودش را گم و گور کند! کلر با نگاهی به کراد و آن دونفر که وسط خانه ایستاده بودند سرش را به نشانه تایید چندبار تکان داد و سکندری خوران دور شد.
هرمان بدون اینکه چشم از او بگیرد گفت:
- ترینا فکر میکردم بعد از گذشت این سالها یکم عاقلتر شده باشی، همیشه این احساساتت بود که تو رو کنترل میکرد حالا وقتشه یکمی هم از مغزت استفاده کنی و بفهمی که چیزهایی که میگذرن دیگه هرگز برنمیگردن!
و بعد دستش را محکم روی دستان او که روی شانهاش میلرزید گذاشت و آرام آن را پایین انداخت و با قدمهایی محکم به طرف بالا رفت.
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد و اشک از چشمانش روان شد، دامنش دور و برش را پوشانده بود و دستانش مشت شده آن را میفشرد.
او راست میگفت، گذر زمان بیرحمتر از چیزی بود که خیال میکرد!
***
سربازان اتاق دختر را زیر و رو کردند؛ اما حتی یک نشانی از او هم پیدا نکردند و بعد بدون توجه به گفتههای کراد، اتاقهای دیگر را هم گشتند اما دختر هیچجا نبود.
کراد مدام زیرلب تکرار میکرد که نمیفهمد و دختر باید همینجا میبود.
سربازها هم بیهوده در هم میلولیدند و در راهرو اینطرف و آن طرف میرفتند؛ اما قطعا دختر آنقدر بزرگ بود که بشود دیدش!
هرمان وارد راهرو شد و با نگاهی به آنها با شک سرش را خم کرد و پرسید:
- دختره کجاست؟
سربازها رو به او صف بستند و سرباز وسطی که میترسید به او بگوید دختر را پیدا نکردند نگاهی به دونفر دیگر انداخت اما آنها سرشان را بالا گرفته و تنها به جلو خیره شده بودند. سرباز آهی کشید و گفت:
- قربان.. ما همهجا رو خوب گشتیم اما دختره اینجا نیست.
هرمان همچنان آرام بود که این آنها را بیشتر میترساند.
- یعنی چی که اینجا نیست؟
و به طرف کراد برگشت، کراد که سرش پایین بود و همچنان با افکارش درگیر به محض اینکه متوجه نگاه سرهنگ هرمان بر روی خودش شد یک قدم عقب رفت و بریده بریده گفت:
- قربان.. قربان باور کنید دختره همینجا بود اما الان...
هرمان به او فرصت نداد حرفش را تمام کند و با خشمی که کم کم در وجودش شعله میکشید فریاد زد:
- همین حالا برید کل خونه، حیاط و هرجا رو که میتونه توش پنهان شده باشه رو بگردید، حالا!
سربازان سریع متفرق شدند تا دستورات او را اجرا کنند.
هرمان قدم زنان وارد اتاق دختر شد و نگاهش روی ملافه جمع شده روی تخت و صندلی کنار پنجره و شمعی که روی لبه پنجره بود چرخید.
او با خودش عهد بسته بود که آن دختر فضول را گیر بیاورد و جلوی چشمانش خانوادهاش را از روی زمین محو کند.
هرمان به کنار پنجره رفت و به پنجره که شعله شمع تصویرش را بر روی آن بازتاب میکرد چشم دوخت، اما هرگز متوجه دو سایهای که دست در دست هم در سیاهی شب میدویدند و دور میشدند، نشد!