. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #51
(پارت 49)
ترینا با چشمانی که کم کم داشت از اشک پر میشد، نگاهی ملتمس به او انداخت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- لوئیس یادت میاد؟ تو بهم قول داده بودی که تا همیشه کنارم بمونی و هیچوقت ترکم نکنی، حالا که بعد از سال‌ها برگشتی لطفاً دیگه نرو و همین‌جا کنارم بمون!
کراد تند تند گفت:
- من میرم بالا تا مشکلی پیش نیاد.
و با اشاره‌ای به کلر فهماند که او هم خودش را گم و گور کند! کلر با نگاهی به کراد و آن دونفر که وسط خانه ایستاده بودند سرش را به نشانه تایید چندبار تکان داد و سکندری خوران دور شد.
هرمان بدون اینکه چشم از او بگیرد گفت:
- ترینا فکر می‌کردم بعد از گذشت این سال‌ها یکم عاقل‌تر شده باشی، همیشه این احساساتت بود که تو رو کنترل می‌کرد حالا وقتشه یکمی هم از مغزت استفاده کنی و بفهمی که چیزهایی که می‌گذرن دیگه هرگز برنمی‌گردن!
و بعد دستش را محکم روی دستان او که روی شانه‌اش می‌لرزید گذاشت و آرام آن را پایین انداخت و با قدم‌هایی محکم به طرف بالا رفت.
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد و اشک از چشمانش روان شد، دامنش دور و برش را پوشانده بود و دستانش مشت شده آن را می‌فشرد.
او راست می‌گفت، گذر زمان بی‌رحم‌تر از چیزی بود که خیال می‌کرد!
***
سربازان اتاق دختر را زیر و رو کردند؛ اما حتی یک نشانی از او هم پیدا نکردند و بعد بدون توجه به گفته‌های کراد، اتاق‌های دیگر را هم گشتند اما دختر هیچ‌جا نبود.
کراد مدام زیرلب تکرار می‌کرد که نمی‌فهمد و دختر باید همین‌جا می‌بود.
سربازها هم بیهوده در هم می‌لولیدند و در راهرو اینطرف و آن طرف می‌رفتند؛ اما قطعا دختر آن‌قدر بزرگ بود که بشود دیدش!
هرمان وارد راهرو شد و با نگاهی به آن‌ها با شک سرش را خم کرد و پرسید:
- دختره کجاست؟
سربازها رو به او صف بستند و سرباز وسطی که می‌ترسید به او بگوید دختر را پیدا نکردند نگاهی به دونفر دیگر انداخت اما آن‌ها سرشان را بالا گرفته و تنها به جلو خیره شده بودند. سرباز آهی کشید و گفت:
- قربان.. ما همه‌جا رو خوب گشتیم اما دختره اینجا نیست.
هرمان همچنان آرام بود که این آن‌ها را بیشتر می‌ترساند.
- یعنی چی که اینجا نیست؟
و به طرف کراد برگشت، کراد که سرش پایین بود و همچنان با افکارش درگیر به محض اینکه متوجه نگاه سرهنگ هرمان بر روی خودش شد یک قدم عقب رفت و بریده بریده گفت:
- قربان.. قربان باور کنید دختره همین‌جا بود اما الان...
هرمان به او فرصت نداد حرفش را تمام کند و با خشمی که کم کم در وجودش شعله می‌کشید فریاد زد:
- همین حالا برید کل خونه، حیاط و هرجا رو که می‌تونه توش پنهان شده باشه رو بگردید، حالا!
سربازان سریع متفرق شدند تا دستورات او را اجرا کنند.
هرمان قدم زنان وارد اتاق دختر شد و نگاهش روی ملافه‌ جمع شده روی تخت و صندلی کنار پنجره و شمعی که روی لبه پنجره بود چرخید.
او با خودش عهد بسته بود که آن دختر فضول را گیر بیاورد و جلوی چشمانش خانواده‌اش را از روی زمین محو کند.
هرمان به کنار پنجره رفت و به پنجره که شعله شمع تصویرش را بر روی آن بازتاب می‌کرد چشم دوخت، اما هرگز متوجه دو سایه‌ای که دست در دست هم در سیاهی شب می‌دویدند و دور می‌شدند، نشد!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #52
(پارت 50)
بخش دوم:
گرد و خاک همه جا را پوشانده بود و بر صورت و حلقم می‌نشست، سرفه‌ای کردم و با دست ورودی چادر را کنار زدم و وارد شدم. خانم آماندا هنوز آن‌جا بود و روی تختش وسایلش را مرتب می‌کرد.
روبه‌روی او بر روی تختم نشستم و به جبعه وسایل کمک‌های اولیه‌اش خیره شدم.
پاهایم را بالا آوردم و دستانم را دورشان حلقه کردم، نمی‌دانستم از وقتی که به این‌جا آمده بودیم چقدر می‌گذشت، دو روز؟ دو هفته، دو ماه یا دو سال!
- هی ترزا! هنوز نگران اونایی؟ بهت گفتم که مشگلی براشون پیش نمیاد، امروز قرار نیست انقدرا به مخفیگاه دشمن نزدیک بشن.
آماندا به من لبخند اطمینان بخشی میزد؛ اما از صورتش پیدا بود که او هم نگران است.
دیوید رفته بود، هر روز مرا اینجا رها می‌کرد و گروهی به عملیاتی می‌رفتند که معلوم نبود آیا بازگشتی دارد یا نه!
روز اولی که باهم به این‌جا آمدیم، او کلی التماس کرده بود مرا این‌جا نگه دارند و گفته بود من خواهر کوچک‌ترش هستم که جز او کسی را ندارم و بدون او حتماً خواهم مرد، در آخر فرمانده بخش راضی شده و با این شرط که بتوانم در کارهایی مانند نظافت و آشپزی کمک کنم گفته بود مرا نگه می‌دارد و این کاری بود که در بیشتر عمرم به خوبی در هتل پابل‌پار انجام می‌دادم.
آماندا آخرین باند را در جعبه‌اش گذاشت و گفت:
- الان‌ها دیگه می‌رسن.
از اینکه آن جعبه را بعد از هر عملیات آماده می‌کرد بدم می‌آمد! از اینکه هر روز باید حداقل منتظر یک زخمی یا کشته می‌ماندیم متنفر بودم و بیشتر از هرچیز از اینکه روزی دیوید هم جزو آن‌ها باشد نفرت داشتم.
همهمه بیرون چادر نشان از این می‌داد که بلاخره برگشته بودند، از جا پریدم و به سمت بیرون دویدم، چشمانم را ریز کردم و صورت تک تک کسانی که برگشته بودند را از نظر گذراندم تا بلاخره او را دیدم!
نفسی از روی آسودگی کشیدم و از دور به آن‌ها خیره ماندم، آماندا دستی بر روی شانه‌ام کشید و کنارم گذشت تا خودش را به آن‌ها برساند.
دیوید و چند نفر از سربازان دیگر مجروحی را که داشتند حمل می‌کردند را زمین گذاشتند و آماندا دوان دوان به کنار آن‌ها رفت و بعد از صحبت کوچکی، کنار مجروح زانو زد تا زخمش را بررسی کند.
نگاه دیوید از دور به من افتاد و از زیر آن‌ همه سیاهی‌هایی که بر چهره‌اش نشسته بود لبخندی غمگین زد.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #53
(پارت 51)
باهم روی تپه‌ای خاکی و بلند نشستیم و از آن‌جا به چادرها و کیلومترها خاک و بوته سرگردان خیره شدیم.
دیوید قاشقش را در کنسروی که برایش آورده بودم فرو کرد و در دهانش برد.
باد شدیدتر شده و انگار می‌خواست چادرها را از جا بکند و با خود ببرد.
تره‌ای از موهایم را پشت گوش زدم و به دیوید نگاه کردم، انگار سال‌ها بود که چیزی نخورده. البته همه‌ی ما درست و حسابی غذا نمی‌خوردیم و تقریباً همیشه گرسنه بودیم.
دیوید زیرچشمی نگاهی به من انداخت و پرسید:
- چی شده؟ ناراحتی.
پوزخندی تلخ بر لبانم نشست و خیره به دوردست گفتم:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
دیوید دور دهانش را با دست پاک کرد که نتیجه عکس داشت و بدتر صورتش را سیاه کرد.
- می‌دونم که از اینجا بودن خوشحال نیستی..
او دستانش را در هوا انداخت و ادامه داد:
- راستش هیچ‌کس از این‌جا بودن خوشحال نیست! اما خودت گفتی اینجا برات بهتره‌.
با آهی رو به او برگشتم و گفتم:
- اونموقع آره؛ اما حالا دیگه باید برم.
دیوید که دوباره قاشقش را برداشته بود متوقف شد و گفت:
- بری؟ کجا؟
- دنبال پدر و مادرم.
دیوید چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره سر کنسروش برگشت.
بغض راهش را باز کرد و دوباره گلویم را سفت چسبید، از وقتی پا به این جهنم گذاشته بودم دیگر نمی‌توانستم خوب فکر کنم، گاهی یادم می‌رفت که برای چه اصلا اینجا هستم، حتی گاهی فراموش می‌کردم از کجا آمده‌ام و خودم را در چه دردسری انداختم.
نمی‌توانستم به این فکر کنم که چرا عمه‌ام مرا به آن هرمان نام پست فطرت فروخت و نمی‌توانستم بفهمم که چرا درک اینکه نباید حتی به نزدیک‌ترین شخص زندگیت هم اعتماد کنی، اینقدر سخت است!
فقط می‌دانستم که باید ادامه دهم و آن‌ها را پیدا کنم که حتی شده برای چند دقیقه سفت در آغوششان بکشم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #54
(پارت 52)
ناگهان تیری هوا را شکافت و بعد به دنبالش هزاران گلوله شلیک شدند و خاک را بیشتر در هوا پراکنده کردند.
با چشمانی گشاد از جا پریدم و به دور و بر نگاه کردم، سربازان با اسلحه‌هایشان به این طرف و آن طرف می‌دویدند و پشت سنگرهایشان نیم‌خیز منتظر می‌شدند و بعد بالا می‌آمدند تا شلیک کنند.
دیوید دستم را گرفت و با خود کشید و مرا از وسط تیرهایی که مدام شلیک می‌شدند و به زمین می‌خوردند به طرف چادرها کشاند، همه داد و بیداد می‌کردند‌ و حرف‌های نامفهومی را مدام فریاد می‌زدند.
دشمن از پشت حمله کرده بود و هیچ‌کس آمادگی این حمله را نداشت!
قلبم در گوش‌هایم نبض میزد و تقریباً چیزی را نمی‌شنیدم، همان‌طور که می‌دویدم و از کنار سربازان می‌گذشتیم ناگهان تیری به دست سربازی خورد و خون خاک زیر پایش را به رنگ سرخ درآورد، سرباز از درد فریاد کشید و اسلحه‌اش از دستش افتاد.
اما هیچ‌کس صبر نکرد تا او را عقب بکشد، جلوی چادر خودم و خانم آماندا ایستادیم، خانم آماندا ترسان آن‌‌جا ایستاده بود و سردرگم و با چشمانی لرزان صحنه جنگ را تماشا می‌کرد.
دیوید رو به او فریادی کشید و انگار او را از حالت هپروت بیرون کشید.
- خانم آماندا! باید با ترزا از این‌جا برین.
نفس نفس زنان رو به گفتم:
- کجا؟ خودت چی؟
دیوید به جایی اشاره کرد و گفت:
- باید از پشت اون خاکریز فرار کنید، هیچ‌کس شما رو از اون‌جا نمیبینه..
او کمی صبر کرد و بعد گفت:
- من هم باید برم و دخل این نامردا رو بیارم!
می‌خواستم مخالفت کنم و بگویم که نمی‌خواهم از او جدا شوم اما آماندا سریع گفت:
- خیلی خب من مواظبش هستم تو هم مراقب خودت باش.
دیوید سرش را به تایید تکان داد و بعد نگاهی به من انداخت و انگار می‌خواست چیزی بگوید که صدای مهیبی در دوردست بلند شد و آتش به هوا برخاست، سرم را در دستانم پنهان کردم و جیغ خفه‌ای کشیدم، دیوید بلندتر از صداهای اطرافمان فریاد زد:
- حالا برید!
و بعد خودش دوید و دور شد.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #55
(پارت 53)
آماندا فرصتی نداد و سریع مرا به داخل چادر کشاند، سرگردان آن‌جا ایستادم و با هر صدای تیر و فریادی که از بیرون می‌آمد از جا می‌پریدم، چشمانم کم کم خیس می‌شدند. باورم نمیشد گرفتار همچین عذابی شده باشیم!
آماندا به این طرف و آن طرف می‌دوید و همان‌طور که زیرلب با خود زمزمه می‌کرد، وسایلی را از گوشه و کنار برمی‌داشت. نمی‌فهمیدم در این موقعیت دیگر چه نیازی به آن‌ها داشت.
او جعبه وسایل اولیه‌اش را هم برداشت و بعد ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
- بریم!
دستانش کاملا پر بود.
با ترس سر تکان دادم و دوتایی از چادر بیرون رفتیم، ناگهان آماندا ایستاد و من به او برخورد کردم. دستم را روی پیشانی‌ام که به جعبه خورده بود کشیدم و ناله کنان گفتم:
- چی شد..
یکدفعه صدایی مردانه به زبانی دیگر تقریباً چیزی را فریاد زد.
همان‌جا خشک شدم و نفس نفس زنان دعا کردم وقتی که سرم را بالا می‌‌آورم، چیزی که انتظارش را دارم هرگز نبینم! اما همیشه از چیزی که می‌ترسی درست بر سرت نازل می‌شود.
مرد بار دیگر داد زد و آماندا سریع وسایلش را پایین گذاشت و دستانش را بالا برد و زیرچشمی به من نگاه کرد. با نگاهش به من می‌گفت که کارش را تکرار کنم، اما آنقدر ترسیده بودم که شک داشتم بتوانم روی پاهایم بلند شوم.
پوتین‌های مرد به من نزدیک شد و با نوک اسلحه‌اش به بازویم زد و دوباره همان حرف را تکرار کرد.
تلو تلو خوران روی پاهایم ایستادم و دستانم را که رعشه گرفته بودند بالای سرم بردم.
دو سرباز دیگر آن‌جا بودند که آن‌ها هم اسلحه‌هایشان را به طرف ما نشانه رفته بودند، میشد از درجه روی لباس‌هایشان فهمید که زیردست مردی هستند که مدام فریاد می‌زند.
زیرلب به آماندا گفتم:
- اینا کین؟
مرد بالا دستی با اخم رو به من برگشت و دوباره چیزی را فریاد زد و حدس می‌زدم که می‌گفت خفه شوم!
سرم را کمی پایین گرفتم و سعی کردم اشک‌هایم را که به زور می‌خواستند راهشان را باز کنند پشت پلک‌هایم حبس کنم.
آماندا به وضوح در کنارم می‌لرزید؛ اما چهره‌اش مثل سنگ سفت بود که این باعث میشد کمی آرام بگیرم.
مرد رو به سربازان دیگر چیزی گفت و آن‌ها سریع به طرف ما آمدند و دستانمان را با طنابی سفت بستند.
می‌خواستم مقابله کنم اما می‌دانستم که هیچ فایده‌ای ندارد.
یکدفعه خاطره‌ی روزی که پدر و مادرم را همين‌طور دست بسته از کافه بیرون برده بودند ، دوباره برایم زنده شد. در ذهنم به آن‌ها گفتم:
- حالا منم مثل شما تجربه‌اش می‌کنم!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #56
(پارت 54)
کامیون از جا پرید و سرم دوباره به لبه آن برخورد کرد، احساس گیجی و حالت تهوع داشتم و دلم می‌خواست خودم را راحت در آغوش خواب بیندازم؛ اما ترس محرک در بدنم یک لحظه‌ام نمی‌گذاشت چشمانم را ببندم. صدای ناله‌ی اطرافیانم و البته دو سربازی که اسلحه به دست به همه‌ی ما زل زده بودند هم بی‌ تأثیر نبودند!
سر آماندا روی شانه‌ام افتاد و کمی خر خر کرد. وقتی ما را با باقی کسانی که گرفته بودند پشت کامیون انداختند، آماندا گفته بود که مواظب همه‌چیز هست و بهتر است من بدون نگرانی کمی بخوابم اما او زودتر از هرکسی به خواب رفته بود.
به بقیه که همگی دست بسته روی هم افتاده و بعضی از درد به خود می‌پیچیدند و ناله می‌کردند خیره شدم، به نظر می‌رسید آن‌ها هم مدت‌هاست که نخوابیده‌اند که البته این جای تعجب نداشت. در این موقعیت که شب و روز از زمین و آسمان بمب و موشک می‌بارید کسی جرعت نداشت حتی برای لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم بگذارد.
یکی از سرباز‌ها بلاخره تسلیم خستگی شده و همان‌طور که اسلحه‌اش را رو به بالا گرفته بود سرش را به آن تکیه داده و چرت میزد، سرباز دیگر هم با بی‌خیالی سیگاری روشن کرده بود و دودش را به طرف زندانیان می‌فرستاد. چند نفر به سرفه افتادند.
سرم را برگرداندم و سعی کردم صورتم را در لابه‌لای موهای پریشان آماندا پنهان کنم و فارغ از دنیا و اتفاقاتش کمی بخوابم.
کامیون هم بی‌خبر از دنیای مادی با تکان تکان‌های مداومش در جاده‌ی خاکی به سمت مقصدی بی‌پایان ادامه می‌داد و کم کم مرا به دنیایی دیگر برد.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #57
(پارت 55)
احتمالا چند دقیقه بیشتر طول نکشید که درِ پشت کامیون باز شد و نور مستقیم به طرف چشم‌هایم هجوم آورد، سرم را بیشتر در موهای آماندا فرو بردم و تکان نخوردم.
دو سرباز خارج شدند و مردی با حرکت دست اشاره کرد که همه بیرون بیایند و بلند بلند چیزی را تکرار می‌کرد.
آماندا از لای موهای پریشانش سر بیرون آورد و با گیجی دور و برش را نظاره کرد، او ناگهان جوری که انگار تازه تمام اتفاقات گذشته را به مغزش تزریق کرده باشند از جا پرید و به من خیره شد و بعد نفسی از روی آسودگی خاطر کشید و گفت:
- آه.. خداروشکر که هنوز اینجایی!
خسته‌تر از آن بودم که پاسخی بدهم و فقط به کسانی که آرام آرام و به نوبت از کامیون خارج می‌شدند خیره شده بودم. اکثرا حتی نای بلند شدن از جایشان را هم نداشتند و درمانده به مردانی نگاه می‌کردند که با اسلحه تهدیدشان می‌کردند سریعا بیرون بیایند.
آماندا دست مرا کشید و به طرف دری که مشخص نبود آن طرفش چه چیزی انتظارمان را می‌کشد برد.
مرد بازهم فریاد می‌زد و با اخمی غلیظ به تک تک کسانی که خارج می‌شدند چشم غره می‌رفت‌.
آماندا کمکم کرد که از لبه کامیون پایین بیایم و بعد دستم را محکم گرفت و نگاه تیزش را حواله اطراف کرد.
به دستانمان خیره مانده بودم، یاد پدر و مادرم که دستانم را از دو طرف می‌گرفتند و تاب می‌دادند مرا لحظه‌‌ای از جایی که درونش گرفتار شده بودیم دور کرد؛ اما این حس آرامش چندان طولی نکشید و با صدای مردی که احتمالا می‌گفت سریع حرکت کنیم و اسلحه‌ای که به ما فشار می‌آورد راه بیفتیم به جایی برگشتم که ما را مانند اسیرها دست بسته و در آفتاب سوزان و بیابانی خشک مجبور می‌کردند به جلو برویم.
همگی در صفی طولانی و پشت سرهم به راه افتادیم، هیچکس جرعت نداشت پشت سرش را نگاه کند یا حتی چیزی بگوید.
ناگهان صدای فریاد بالا گرفت و تنم را لرزاند؛ اما هیچ‌کس صبر نمی‌کرد و فقط صف با سرعتی بیشتر به راهش ادامه داد.
ناگهان گلوله‌ای شلیک شد و صدای چند جیغ ضعیف به گوش رسید. در جایم ایستادم و نفس نفس زنان به پشت و کامیون که هنوز افرادی از آن بیرون می‌آمدند خیره شدم.
مردی دولا روی لبه کامیون افتاده و خون چکه چکه از آن بر روی زمین می‌ریخت و همه بی‌توجه به آن تند تند از کامیون بیرون می‌آمدند. با دیدن آن صحنه نفسم گرفت و نزدیک بود بالا بیاورم.
سربازی سریع به طرفم آمد و محکم به بازویم کوبید و مجبورم کرد راهم را ادامه دهم.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #58
(پارت 56)
همه را به صف وارد ساختمانی قدیمی کردند که دور تا دورش را حصارها و سیم‌خاردارها پوشانده بودند و تنها دو سرباز در جلوی در نگهبانی می‌دادند. بعد از گذراندن راهرویی طولانی ما را وارد سلولی تنگ و نمور کردند.
همه یکی یکی وارد شدند و در آهنی پشت سرمان با صدای قژقژی بسته شد.
سلول برای همه‌ی ما خیلی کوچک بود و مجبور بودیم بهم بچسبیم و فشار بیاوریم تا جا بشویم.
کنار دیوار چمپاته زدم و آماندا سریع در کنارم جا گیر شد. همه در سکوت و ترس خود را جا به جا می‌کردند تا در بهترین حالتی که می‌شد قرار بگیرند، مجبور شدم بیشتر به دیوار بچسبم و پهلویم بر اثر فشار زیاد با دیوار سرد و فلزی سلول درد گرفت؛ اما احتمالا این بهترین حالتی بود که می‌توانستم درونش قرار بگیرم!
خیلی زود دوباره آه و ناله‌ی چندی بلند شد و یک نفر زیر گریه زد. زنی خودش را گوشه دیوار جمع کرده بود و همان‌طور که با دستانش صورتش را پوشانده بود هق هق گریه می‌کرد. با افسوس به او نگاه کردم، خودم هم دلم می‌خواست تمام غم‌هایم را بیرون بریزم و زار زار گریه کنم اما به نظرم خیلی وقت بود که اشک‌هایم خشک شده بودند.
فضای تاریک سلول حس خفقان و اندوه را القا می‌کرد و حتی نفس کشیدن هم در این هوای بی‌رحم مشکل به نظر می‌رسید. چشم‌هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم، گاهی ندیدن و تصور کردن می‌توانست تو را از حقیقت دور کند و این چیزی بود که این روزها زود به زود نیازمندش می‌شدم.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #59
(پارت 57)
احتمالا دیگر شب شده بود و وقت شام. سروصدای کاسه و قاشق‌ها و بوی غذا سلول‌ را پر کرده بود.
نگهبان‌ها یکی یکی دیگی بزرگ را جلوی در هر سلول نگه می‌داشتند و وعده غذای زندانیان را می‌دادند.
با اینکه خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم اما احساس می‌کردم حتی اگر یک قاشق هم در دهانم بگذارم همه را بالا می‌آورم.
نگهبانی به سلول ما نزدیک شد و با قاشقی به میله‌ها زد و گفت:
- هی تو، بیا جلو.
چیزی آشنا در صدایش مرا لرزاند.
آماندا با دست به پهلویم زد و اشاره کرد که جلو بروم، از اینکه نگهبان مرا صدا زده بود کمی تعجب کردم. آرام بلند شدم و بدن خشک شده‌ام را وادار کردم حرکت کند، راهم را به زور از میان دیگر زندانیان باز کردم و جلو رفتم.
احساس می‌کردم چشمان همه روی من قفل شده‌ است.
دستم را به طرف کاسه‌ای که از میان میله‌ها رد شده بود دراز کردم و آن را گرفتم اما نگهبان کاسه را رها نکرد.
دلم به شور افتاد، سعی کردم این‌بار محکم‌تر کاسه را بگیرم اما انگار نگهبان قصد نداشت آن را ول کند.
نمی‌فهمیدم منظورش از این‌کار چیست.
آ‌ب‌دهانم را قورت دادم و آرام سرم را بالا آوردم و به چشمان نگهبان خیره شدم. یک لحظه احساس کردم دارم دیوانه می‌شوم! نزدیک بود از سر شگفتی جیغی بکشم که او سریع دستش را بالا آورد و گفت:
- هی آروم وگرنه هممون رو به کشتن میدی!
با چشمانی گشاد به جلو خم شدم و هیجان‌زده زمزمه کردم:
- دیوید! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
دیوید به دور و بر نگاهی انداخت و بعد کاسه را به دستم داد و گفت:
- خب معلومه، اومدم دنبال شما
کاسه را گرفتم و دستانم را دورش گرد کردم و دوباره زمزمه کردم:
- دیوونه شدی! اگه بفهمن زنده‌ات نمی‌ذارن
دیوید سرش را بالا آورد و در چشمانم عمیق شد. لحظه‌ای بعد گفت:
- واسه همین نباید بفهمن
نگهباني به ما نزدیک شد و گفت:
- چی‌کار میکنی..
او کاسه‌ها را از دست دیوید گرفت و گفت:
- برو به بقیه کمک کن من ترتیب این سلول رو میدم.
دیوید نگاهی به من کرد و بعد سرش را پایین انداخت و سریع دور شد.
با چشمانم او را تا جایی که در مرکز دیدم بود دنبال کردم و همان‌طور بی‌حرکت آن‌جا ایستادم‌.
به شدت از آخر و عاقبت کاری که او می‌خواست بکند ترس داشتم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #60
(پارت 58)
نگهبان چندبار به میله زد و گفت:
- هی دختر حواست کجاست..
می‌خواستم بگویم همین‌جا که ناگهان خشکم زد، حتما درست شنیده بودم، نگهبان به زبان ما حرف می‌زد!
با تعجب پرسیدم:
- ت.. تو چطوری...
نگهبان پوزخندی زد و گفت:
- چطوری به زبان شما حرف می‌زنم؟ چون منم یکی از شما بودم!
بعد چهره‌اش یکدفعه سنگ شد و تکرار کرد:
- حالا اون کاسه رو بالا بگیر، زودباش!
نمی‌دانستم چرا از همان اول متوجه‌اش نشده بودم.
سریع به حرفش عمل کردم و بدون هیچ کلمه دیگری به مایع قهوه‌ای و شل و ولی که درون کاسه جریان داشت خیره ماندم.
با خودم فکر کردم، چه اشتهابرانگیز!
نگهبان قاشقی چوبی هم در کاسه‌ام گذاشت و اشاره کرد که بروم، سر جایم برگشتم و دوباره به دیوار تکیه دادم. آماندا به محض نشستنم پرسید:
- اون نگهبان چی بهت می‌گفت؟
همان‌طور که با قاشق محتوای کاسه را زیر و رو می‌کردم گفتم:
- اینکه زودباشم و غذامو بگیرم
به طرز چندش آوری مایع داشت تکان می‌خورد، فکر کردم حالا دیگر حتما حالت تهوع می‌گیرم.
- نه.. نه قبل از اون.
کاسه را زمین گذاشتم و با تأمل به او نگاه کردم و گفتم:
- اینکه اونم یکی از ماست یا حداقل بوده
آماندا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما یکدفعه متوقف شد. همان‌طور که انتظار داشتم او هم تعجب کرده بود.
نفسی گرفت و دوباره پرسید:
- خیلی جالبه! اما منظورم اون یکیه، چرا داشتید باهم پچ پچ می‌کردید؟
سرم را پایین انداختم و به پاهایی که حالا همه به صف منتظر گرفتن غذا یا همان مایع قهوه‌ای لرزان ایستاده بودند خیره شدم.
آرام گفتم:
- دیوید!
آماندا به جلو خم شد و پرسید:
- چی گفتی؟
در چشمانش خیره شدم و دوباره تکرار کردم:
- دیوید! دیوید اینجاست.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
233
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین