. . .

متروکه رمان سَقفِ‌سُقوٌط| چیکسای

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
بِه‌نامِ‌پاکِ‌زادانِ‌حَق



🔻رُمانِ: سَقفِ‌سُقوٌط | تَک جلدی

🔻ژانْر: `ادبے،`اجتماعے،`عاشقانه

🔻نویسنده: چیکسای
ناظر: @رها:)

🔻خُلاصه:


🔖آئین دلدادگی‌ات چه می‌گوید؟ می‌گوید چند قدم مانده به من را چگونه طی کنی.. بِدَویی؟ پرواز کنی؟ یا شاید هم میخواهی میانمان پُل بزنی. برای همان چند قدم میخواهی میان رود دلم پُل بزنی؟ میدانی من چند نفر را در آن غرق کرده‌ام؟ اما تو نه، اهلِ غرق کردن بودی زیبا رویِ خوش صدایِ چشم آهوییِ دلرُبایِ بی حواس نه برای منِ تنهایِ ساکتِ ترسویِ سر به زیر خانه‌ای بودی تا تمامِ درد هایم را پشتِ درِ چوبیِ پر عظمتِ خانه بُگذارم و بر خلافِ تمامِ دردِ سمتِ چپِ سینه‌ام بر رویت عشق بپاچم، محبت خرج کنم، و در نگاه آهویی‌ات گُم بِشَوَم تو تنها برایم انعکاسی بودی در آب که وقتی به عقب برگشتم تنها یک چیز دیدم.. دَرّه‌ای عمیق که من را به سمتِ خود فرا می‌خواند!
اِی تسکین دهندِیِ پُر شور علت تمامِ درد هایم، چرا با رودِ دلم دستان آغشته به خونت را شُستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Chiksai

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6189
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
2
پسندها
3
امتیازها
63

  • #3
Part⁰¹:مانِل




🔖〔 ⑇ آن‌قَدر با چِشمانَت مَرا نَبین.. تا آخَر چِشمانَم را بِجایِ چِشمانَت بُگذارَم. 〕


مانِل:«بمان‌برایم»
واروژ:«آغاز یک زندگی»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



نگاهَش بر دیوار های کثیف و کوچک خانه چرخید. برای بار هزارم در دلش تکرار کرد:«آروم باش واروژ تو نیومدی اینجا خوش‌گُذرونی اومدی قاتل برادرت و پیدا کنی. اومدی بفهمی چرا هر دو ماه یه بار یکی تو روستا داره به قتل میرسه. قوی باش دختر کم نیار..»

دوباره خانه را از اول زیرِ نظر گرفت. خانه کوچک و نقلی ای که با پشتی های کثیف و رنگ و رو رفته پُر شده بود دوتا از پشتی ها پارگی بزرگی داشتند. بقیه پشتی ها شکل هم نبودند و متفاوت بودند. مشخص بود صاحب خانه فقط برای پر کردن خانه و کشیدن روی پولِ اجاره این چهار تیکه لوازم را در خانه جای داده است.

سمت راستِ خانه آشپز خانه کوچکی بود که دیوارِیِ گازش به شدت سیاه و کثیف بود. خانه جز یک کابینت که درش بر روی زمین افتاده بود کابینت دیگری نداشت موکت کف آشپزخانه سفید بود اما انقدر کثیف بود که رو به سیاهی نشان داده میشد. چاه وسط آشپزخانه بالا زده بود و قسمتی از موکت را لجن برداشته بود.

به طرف تک اتاق خانه رفت جز یک تخت با یک ملافه نسبتاً کثیف و پنجره های باز که سرما را داخله خانه راه میدادند و خیالِ بدرقه کردن را هم نداشتند هیچ چیز چشم گیری به نظر نمی‌آمد. جز کمدی که به رنگ قهوه‌ای بود. به طرف کمد رفت.

طرح رویَش چند تا پر بود که به زیبایی حک شده بود. ناخداگاه دستش را بر روی نقش و نگار در کمد کشید حس خوبی زیر پوستش شناور شد! انگار این پر ها را دوست داشت برعکس خانه که کثیف بود کمد نو و جدید به نظر می‌امد خواست داخلش را ببیند.

اما با باز کردن در کمد خاک بلند شد و چند تا از پتو ها و بالشت های کهنه و کثیفی که داخل آن بودند بر روی سرش افتاد از طرفی بوی بدی که با باز کردن کمد به مشامش خورد و از طرفی دیگر خاک هم زمان شد با بر هم خوردن ناگهانی پنجرِ اتاق و صدای جیغ بلند او..

راستش ترس که انکار شدنی نبود. خودش هم حال و هوای خودش را درک نمی‌کرد. او الان باید در پشت صندلی‌اش می‌نشست و کار هتل جدیدی که در گیلان گرفته بودند را تمام میکرد اما کنون بین یک جماعت دیوانه‌یِ بی اختیار قرار گرفته بود که جز حرف خان و اربابشان حرف دیگری را قبول ندارند.

زن برایشان فقط حکم یک چراغ را در روز دارند که اگر روشنش کنند مهم نیست اگر خاموش هم کنند مهم نیست فقط موقع تاریک شدن هوا از آن استفاده می‌کنند تا چشمانشان جایی را ببیند!

لگدی به بالشت ها زد و قدمی به عقب بر داشت از این آلونک بیشتر از این هم انتظار نمی‌رفت. با صدای تقه در به خودش آمد و به طرف در رفت بازش کرد که قیافه رنگ پریدهٔ آقا داوود را دید داوود با دیدنش سریع و بدون معطلی پرسید:

داوود:«خانوم خردمند؟ چیزی شده؟ چرا جیغ زدید-`و بعد صدایش را پایین تر آورد و سرش را کمی داخل خانه کرد و ادامه داد-نکنه دزد اومده؟»

سری یه نشانه منفی تکان داد و گفت:

واروژ:«نه آقا داوود پنجرِ خرابه باد میاد هی باز و بسته میشه یه دفعه پنجر با ضرب بسته شد صدای بدی داد ترسیدم.»

داوود سرش را پایین انداخت و گفت:

داوود:«روم سیاه خواهرم.. اگه داداشم اینا زود تر میرفتن شهر شما توی این خوک دونی زندگی نمی‌کردید من به شما وعده الکی دادم»

واروژ:«این چه حرفیه شما که نمی‌دونستید برادرتون قرارِ دیر تر بره. مشکلی نیست فقط میشه پنجره رو تعمیر کنید؟ من از این کارا سر در نمیارم»

داوود:«چشم آبجی-`و رو به پله ها داد زد-زهراااااا های زهراااا خانووووم خانوووووم زهرااااااا خانوم»

زهرا خانم همان طور که دستش به شکمِ بزرگش بود که نشانه بچه دار بودنش است گفت:

زهرا:«چِیَ داوود چِیَ صداتو بِیار پایین مرد ترسیدُم»

داوود:«نترس خانوم جان نترس اون جعبه ابزار منو میاری بی زحمت»

زهرا همان طور که راه رفته را بر می‌گشت گفت:

زهرا:«صب کن مرد الان میارُم»

بعد از چند دقیقه زهرا همان طور که جعبه‌ ابزار را در بین دو تا دستش می‌آورد خطاب به داوود گفت:

زهرا:«بیا اینِ بیـگیر داووود»

داوود با عجله به طرف پله ها رفت و جعبه ابزار را از همسرش گرفت و شروع کرد به حرف زدن:

داوود:«راستش توی این فصل از سال که همه برمیگردن روستا خونه کم پیدا میشه این خونه رم با هزارتا خواهش از ارباب براتون جور کردم آبجی ارباب نمی‌خواست دیگه خونه به کسی بدیم تو روستا.. اما من گفتم شما نقاشید خانومید، تنهایید دیگه راضی شدن البته اگه آقا خان نبود راضی نمی‌شدن خدا خیرشون بده»

داوود که دیگر یه پایین پله ها رسیده بود و رو به رویش بود با لحنه کنجکاو و مرموزی پرسید:

واروژ: چرا؟ چرا ارباب نخواست بهم خونه بدین؟»

داوود:«بخاطر امنیت روستا احتمالا نه دیگه کسی میتونه بیاد توی روستا نه کسی می‌تونه بره البته اگه دلیلی که برای ارباب میاره قانع کننده باشه می‌تونه بره،آخه چند ماه توی روستا داره قتل اتفاق میوفته»
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
191
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
323

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین