. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #61
- بیاید بیرون.
به همراه نازنین اومدیم بیرون و روی صندلی‌ها نشستیم. قلنج انگشتام رو شکستم و به نازنین که با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد خیره شدم. تا دید نگاش می‌کنم برگشت و گفت:
- چند سالته یلدا؟
لبخند تلخی زدم:
- البته چهار پنج ماه دیگه میرم تو بیست سال.
ابروهاش رو بالا انداخت:
- چه خوب!
بعد یهو پرسید:
- می‌دونی برای چی گرفتنت؟
لبام رو توی دهنم جمع کردم و شونه‌ای بالا انداختم:
- کاش می‌دونستم... .
***
(سهراب)
علامت دادن که ماشین وایسه. وایسادیم. رفتم در رو باز کردم و پریدم بیرون. لبخند احمقانه‌ای زدم. پلیسه نگاهِ مشکوکی بهم انداخت و سلام کرد. جوابش رو با نیش باز دادم.
- بفرمایید داخل.
همراهش وارد شدم. نگاهی به سامان و هِنری انداخت و سلام کرد. اون‌ها هم جوابش رو دادن. البته سامان که همیشه اخم می‌کنه. نگاهی به دخترا انداخت:
- این خانوم‌ها چه نسبتی با شما دارن؟
یا خدا! فکر این‌جاش رو نکرده بودم. سامان و هنری به من نگاهی انداختن که یعنی کار خودته. دستپاچه گفتم:
- ام... چیزه... یلدا خانم و نازنین خانم نامزدهای منن!
پلیسِ با تعجب بهم نگاه کرد. نازنین از خنده داشت می‌ترکید. سامان نگاهش تاسف‌آمیز بود. هنری هم ریز ریز می‌خندید. یلدا هم گیج نگام می‌کرد. پلیس با تعجب گفت:
- دوتاشون؟
زدم تو پیشونیم. ای خدا! من چرا این‌قدر گیج شدم امروز؟هول کرده گفتم:
- منظورم اینه که یکیش زن سامان برادرم هستن.
ابرویی بالا انداخت و با نگاه عجیبی گفت:
- می‌تونید برید؛ سفر سلامت.
و از وَن بیرون رفت. تا رفت بیرون و در رو بستم همه زدن زیر خنده.
نازنین بریده‌بریده و با خنده گفت:
- خدا نکشتت سهراب!
و بعد خندش شدت گرفت. هنری و نازنین از خنده پهن زمین بودن. سامان با یه لبخند کج بهم نگاه کرد. لبخندی زدم و سری تکون دادم. سامان استارت زد و راه افتاد. منم دخترها رو بردم سرجاشون و بعد خودم لم دادم روی صندلی. هنری نیم نگاهی به سامان انداخت:
- سامان بلند شو تو استراحت کن. من می‌شینم.
سامان بی‌تعارف زد کنار و هنری نشست پشت فرمون. نشستم کنار هنری. سامان خیلی زود خوابش برد. بیچاره از دیشب بیدار بود. نمی‌دونم این هنری بهش چی گفته بود که دیروز سگِ سگ بود. پرسیدم:
- هنری؟
بدون این که نگام کنه گفت:
- جانم؟
با کنجکاوی پرسیدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #62
- دیروز به سامان چی گفتی که ان‌قدر اعصابش رو خورد کرده بود؟
دنده رو جا زد:
- چیز مهمی نبود.
- اه! بگو دیگه.
بی‌توجه به سوالم پرسید:
- دستت بهتره؟
دستم رو تکون دادم:
- آره، بد نیست
موضوعی رو یادم اومد و ادامه دادم:
- از ریحانه خانم خبری نیست؟
چهرش سخت در هم رفت:
- خیلی سخته بدونی کجاست و نتونی بهش نزدیک شی.
- چرا بهش نمیگی دوستش داری؟
پوزخندی زد:
- اون پاکه سهراب... توی لجن‌زار من نمی‌تونه دووم بیاره.
- مگه ازش پرسیدی؟
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت:
- من دوستش دارم... خیلی خیلی زیاد... ولی نمی‌تونم پیشش بمونم. چون دوستش دارم و می‌خوامش. فقط از خدا می‌خوام خوشبخت بشه. حتی بدون من... .
صداش بغض داشت. نمی‌فهمیدمش، عاشقش نبودم؛ ولی می‎‌دونستم حالش چقدر خرابه. برای یه مرد خیلی سخته که هیچ راهی نداشته باشه.
- حالا این ریحانه خانم چند سالش هست؟
با وحشت برگشتیم. سامان دراز کشیده بود و با چشم‌های باز داشت به ما نگاه می‌کرد.
هنری با بدبختی زیر لب گفت:
- یا خدا!
زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- بدبخت شدی.
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند احمقانه‌ای زدم. سامان منتظر به هِنری خیره شد:
- نگفتی؟
هیچ حالتی توی صورتش نبود. نه عصبانیت... نه خوشحالی. یه بی‌تفاوتی کامل. زیر لب رو به هنری گفتم:
- این آرامش قبل از طوفانه. مطمئنم!
سامان پوکر گفت:
- قیافه من به حال‌گیری و آرامش قبل از طوفان می‌خوره؟
- راستش... خیلی!
نشست و دستاش رو قلاب کرد:
- سوال‌هام رو جواب بده
موضعم رو حفظ کردم:
- هنری حواستش پرت میشه. نمی‌تونه جوابت رو بده.
بروبابایی بهم گفت که چشم‌هام شد قد نعلبکی! این ناپرهیزی‌‌ها از سامان خشک و مغرور بعید بود.
هنری سرخ شد.
- داداش من... .
دستش رو به علامت سکوت بالا برد:
- بزار جواب بده. این‌ها همیشه برای من یه سوال بوده. هنری نزدیک ترین کسیِ که می‌تونه بهم جواب بده.
هنری دستپاچه گفت:
- خ.... ب سامان من... .
سامان کلافه سری تکون داد:
- صبر کن صبرکن.
رو به من ادامه داد:
- تو بشین پشت فرمون. هنری بزن بغل می‌خوام با‌هات صحبت کنم. جدی و مردونه!
یا ابوالفضل! به داد این هنری برس الان نابودش می‌کنه. هنریِ بیچاره زد کنار و من نشستم پشت فرمون.
***
(هنری)
یا خود خدا! سامان خیلی جدی گفت:
- از کِیه؟
نفس عمیقی کشیدم:
- تقریباً ده سال...
سامان ابروهاشو بالا انداخت:
- یعنی از وقتی نه سالش بوده؟
سرم رو انداختم پایین:
- من از وقتی بچه بودم می‌خواستمش. وقتی اون نه سالش بود... من شونزده، هفده سالم بود. من بچه نبودم!
سامان:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #63
- پس چرا هیچ وقت هیچی نگفتی؟
نمی‌دونستم چی بگم؟ کاش می‌تونستم واقعیت رو بهش بگم... تصمیمم رو گرفتم:
- ببین سامان... منو که می‌شناسی؟ کثیفم، آدم کشم، تو باتلاقم... .
صدام اومد پایین و ادامه دادم:
- می‌خوام داشته باشمش. نمی‌تونم سامان! اون پاکه، مهربونه، بی‌ریاست، دلش صافه. نمی‌خوام بکشمش توی چا‌ه‌ام. تو باتلاق... توی لجن‌زار.
سرم رو بلند کردم. اخم‌هاش تو هم بود.
- حق داری... اگه پرتم کنی بیرون حق داری. ولی باور کن می‌خوامش. از ته دلم! ولی مهم اینه که توی دلم فقط همون‌قدر عشق و علاقه هست. بقیش رو با لجن تیره و تار کردم. من نمی‌تونم داشته باشمش. خالصانه دوستش دارم.
سامان بعد از سکوتی گفت:
- چرا نمی‌خوای از این لجن خودت رو بکشی بیرون.
تعجب کردم. بعد از چند لحظه پوزخندی زدم و گفتم:
- نمی‌بینی سامان؟ واقعاً نمی‌بینی؟ از توی این باتلاق نمی‌تونم در بیام. زورش رو ندارم.
سامان توی چشم‌هام زل زد:
- چرا ازش کمک نمی‌خوای که خودت رو بکشی بیرون؟
- چون نمی‌خوام... نمی‌خوام تباهش کنم.
سامان:
- هنری... .
سرم رو گرفتم بالا:
- بله؟
سامان زد روی شونم:
- مرد باش... .
رفت کنار سهراب نشست و من رو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
(یلدا)
هنوز ماشین داشت حرکت می‌کرد. من که نمی‌فهمیدم شب بود یا صبح. با نازنین گرم صحبت بودیم و حسابی با هم مچ شدیم.
- ما هم وقتی دبیرستانی بودیم خیلی کرم می‌ریختیم. البته... هیچکی نمی‌فهمید کار ما بود. مثلاً یه روز با دوستامون روی سر یکی از دبیرامون که خیلی اذیتمون می‌کرد گربه پرت کردیم.
زد زیر خنده. یکی زد به در که حواسمون جلب شد:
- بگیرید بخوابید بزارید ما هم بخوابیم.
صدای سهراب بود. حرصی شدم:
- جناب... ما چجوری این‌جا بخوابیم؟
سهراب:
- شازده! هتل که نیومدی، یه جوری بخواب. نکنه می‌خوای بیام بغلت کنم؟
چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- لیاقتش رو نداری.
- درست صحبت کن با من فسقلی.
کوبیدم به در:
- فسقلی عمته بیشعور! من نوزده سالمه!
- پس هنوز بچه‌ای.
جیعغ کشیدم:
- من بچه نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #64
- خدا وکیلی بچه‌ای دیگه! آخه توی این دهه... کی بیشعور میگه؟ بیشعور خیلی خزه.
- حتماً باید عین تو بیشعور باشم تا بزرگ باشم؟
نازنین:
- حالا نکه خودت چهل سالته. خوبه بیست و یک سالت بیشتر نیست.
سهراب با اعتراض گفت:
- نازنین!
نازنین چشمکی بهم زد. پس بیست و یک سالشه. خیلی بچه است! سامان بهتره بازم. به نازنین نگاه کردم. سرشو تکیه داده بود به صندلی و خوابیده بود؛ ولی من خواب به چشم‌هام نمیومد. ماشین برام عین یه گهواره بود؛ ولی خوابم نمی‌برد. همش به این فکر می‌کردم که ریحانه کجاست؟ چیکار می‌کنه؟ می‌دونه که هنری دوستش داره؟ سرگرد ناصری کجاست؟ اون می‌دونه من این‌جام؟ پس چرا هیچکی کمکم نمی‌کنه؟ چرا اینا منو اذیت می‎‌کنن؟ هدفشون چیه؟ اصلاً اینا کین؟ پا‌هام رو توی شکمم جمع کردم و چشم‌هام رو بستم تا شاید خوابم ببره.
***
(دو روز بعد)
با تکون‌های وحشیانه چشم‌هام رو باز کردم. جلوی چشم‌هام سیاه بود. یا خدا! کور شدم یعنی؟ وای خدا! من هنوز جوونم کور شدن حق من نبود.
- چی میگی دیوونه؟ کور نشدی خره. بلند شو داریم می‌رسیم خونه.
دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. راست می‌گفت‌ها. روی چشم‌هام پارچه بود و نمی‎‌ذاشت من جایی رو ببینم. چرا من ان‌قدر کولی بازی در اوردم پس؟ یهو دستم کشیده شد و از ماشین اوردتم بیرون. نمی‌دونم چی شد که یهو خوردم زمین.
- آخ!
سهراب زیر لب غر غر کرد:
- دختر‌ه‌ی فلج!
درد بازوم خیلی زیاد بود. چون با کف دست خوردم زمین روی دستم خراش ایجاد شد و چون که قبلاً هنری با چاقو روی دستم خراش انداخته بود بیشتر دردم گرفت. جایی هم نمی‌دیدم اعصابم خورد شده بود. با هر ضرب و زوری بود بلند شدم.
دست‌هام رو گرفت و سعی کرد کمکم کنه. ولی ای کاش اصلاً کمک نمی‌کرد. دست‌هام سوخت. سریع دست‌هام رو از دست‌هاش کشیدم بیرون. پوفی کشید و چیزی نگفت. فکر کنم وارد خونه شدیم چون بهم گفت کفش‌هام رو دربیارم و بعد سردی پارکت‌ها رو حس کردم.
- سهراب... چرا چشم‌هام رو بستی؟
سهراب با خنده گفت:
- گفتم این‎جوری سینمایی میشه.
سامان:
- درش بیار سهراب. لباساش چرا خاکیه؟
همین‌طور که چشم بندم رو برمی‌داشت گفت:
- خورد زمین.
تا چشم بندم رو برداشت چشم‌هام رو با دست‌هام ماساژ دادم. در اومد چشم‌هام اه!
سامان با تاسف گفت:
- خدا داشته عقل رو تقسیم می‌کرده تو کدوم قبری تشریف داشتی؟
سهراب با نیش باز گفت:
- به من نرسید سامی جون!
سامان خیز برداشت سمتش که سهراب پا تند کرد و رفت توی یکی از اتاق‌ها. سامان نیم‌نگاهی بهم انداخت و گوشیش رو از جیب شلوارش پرت کرد روی مبل و بعد رفت توی یه اتاق دیگه. به اطراف نگاه کردم. یه سوئیت کوچیک بود با سه تا اتاق. پذیرایی کوچیکی داشت. با یه تلوزیون ال سی دی و مبل‌‎هایی که به صورت ال چیده بودن. از توی آشپزخونه صدای ترق توروق میومد. رفتم تا اونجا رو هم وارسی کنم. نازنین توی آشپزخونه بود و داشت ظرف‌ها رو جا به جا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #65
- چیکار می‌کنی؟
سرش رو برگردوند سمتم:
- دارم دنبال قابلمه می‌گردم.
زیر لب با غرغر گفت:
- هر چقدر به سامان گفتم خدمتکار بگیره نگرفت، اه!
- خب بده من درست می‌کنم.
با تعجب گفت:
- بلدی؟
شونه‌ای بالا انداختم و لبخند تلخی زدم:
- ما آشپز نداشتیم... مجبور بودیم خودمون غذا درست کنیم.
قابلمه رو از دستش کشیدم:
- بده خودم درست می‌کنم.
به سمت گاز رفتم و مشغول درست کردن ماکارونی شدم. تنها غذایی که خیلی دوستش داشتم. موادش رو درست کردم و بعد از گذاشتن ته دیگ در قابلمه رو گذاشتم تا دم بکشه. به گاز تکیه دادم و سرم رو انداختم پایین. توی فکر بودم که یهو یه صدای داد مانندی کنار گوشم گفت:
- یلدا!
هه کش داری کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. سهراب قش‌ قش داشت می‌خندید. نگاهم به کفگیر فلزی که هنوز داغ بود انداختم. اخم‌هام رفت تو هم و کفگیر رو برداشتم. هنوز نشسته بود کف زمین و داشت می‌خندید. کفگیر رو به پس کلش زدم که جیغ دخترونه‌ای کشید و آخ و اوخ کرد. نازنین دستش رو گذاشته بود رو دلش و داشت می‌خندید. سهراب زیر لب ع×و×ض×ی گفت و بلند شد:
- خیلی گاوی!
طلبکار گفتم:
- تو سکتم دادی. ع×و×ض×ی!
با تشر گفت:
- هر چی ربطی ندا... .
- این‎جا چه خبره؟
هر سه برگشتیم. خنده هممون قطع شد و به چهره عصبی سامان نگاه کردیم. سهراب اول از همه نیشش رو باز کرد و بعد مظلومانه و با صدای بچگونه‌ای گفت:
- داداشی... اینا می‌خوان منو بزنن.
سامان یکی زد تو سر سهراب که کف زمین شد. سهراب طلبکار گفت:
- چرا می‌زنی داداش؟
سامان با اخم گفت:
- تو مردی خیر سرت چرا یکم مرد نیستی؟
و یکی دیگه زد پس کلش. داشتم از ترس منفجر می‌شدم، و همین‌‎طور از خنده! ولی نمی‌تونستم عکس‎العملی نشون بدم وگرنه یکی تو مخم خالی می‌کردن. والا از این‌ها هیچی بعید نیست! سهراب پشت چشمی برای سامان نازک کرد. سامان سری با تاسف براش تکون داد و رو به نازنین گفت:
- غذا چی داریم؟
نازنین ابرویی بالا انداخت:
- ماکارونی. یلدا جون درست کرده.
سامان دوتا ابروش رو با تعجب انداخت بالا:
- جدی؟
نازنین سری تکون داد. سامان با خونسردی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #66
- پس زنگ می‌زنم پیتزا سفارش میدم.
نازنین با تعجب گفت:
- چرا؟
سامان ابرویی بالا انداخت:
- چون که معلوم نیست این خانم توی غذا سم ریخته یا نه!؟
و بعد رفت. با دهن باز نگاهش کردم که رفته! اخم‌هام رو کشیدم تو هم:
- پس خودم می‌خورمش.
نازنین سری تکون داد و چیزی نگفت. یه دفعه دیدم سهراب با خشونت من رو دنبال خودش کشید. خودم رو از دستش نجات دادم:
- چیکار می‌کنی؟
سهراب با اخم، دوباره من رو دنبال خودش کشید و منو با زور برد توی یه اتاق. درحالی که در رو می‌بست و می‌رفت، گفت:
- واسه این‌که دست از پا خطا نکنی!
و بعد صدای کلید قفل اومد. هی... بازم من تنها شدم. به اطرافم نگاه کردم. تخت ساده چوبی با ملحفه سفید، خاکستری. یه آینه هم توی اتاق بود با یه میز کوچیک که به دیوار نصب بود و یه صندلی هم جلوش. حموم دستشویی هم پشت در بودن. اتاق ساده‌ای بود و پنجره نداشت. برای همین اتاق تاریک بود. یه پلاستیک روی تخت بود. برش داشتم و بازش کردم. یه حوله تمیز توش بود و یه مسواک و خمیر دندون. یعنی این‌جا یه نوع هتله؟ یا اجارش کردن؟ فکر نکنم! دودل به حوله و حموم نگاه کردم. برم؟ نرم؟ چیکار کنم؟
دلم رو به دریا زدم و حوله رو برداشتم. حوله کوتاه بود و از گردن تا بالای کمر بود تقریباً. نمیشد یکم بلندتر باشه؟ اه! رفتم داخل حموم. توی حموم یه پنجره حفظ دار بود. من تا آخر عمر با چاقو نمی‌تونم این حفاظ رو باز کنم. من دلم فرار می‌خواد! توی حال و هوای خودم بودم که دیدم یکی در می‌زنه. اه! چقدر خرن. صدای دوش رو نمی‌شنون؟ هوفی کشیدم حوله رو دور کمرم پیچیدم. تا اومدم در رو باز کنم (اون موقع یادم نبود در قفله) در یهو باز شد و بعد صدای داد اومد:
- فکر کنم فرار کرده سامان... جواب نمیده!
تا نگاهش رو برگردوند چشم‌هاش گرد شد و به من نگاه کرد. من که مغزم هنوز کار نکرده بود مثل خنگ‌ها بهش نگاه کردم. بعد تازه یادم افتاد با چه وضعی جلوشم. هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سریع در رو بستم. سهراب بدبخت هم دست خشک مونده بود و دهنش باز. به در تکیه دادم. هیز بدبخت! چه نگاهیم می‌کرد، انگار فرشته ندیده. آبروم رفت. وای خدا! من چرا خیسم اصلاً؟ زدم روی پیشونیم و پریدم توی حموم. صدای قدم‌های محمکی اومد و بعد صدای سامان:
- چه خبره این‌جا؟ سهراب چته؟
سهراب با صدای هول کرده‌ای گفت:
- هیچی... اشتباه شد... .
سریع خودم رو شستم و اومدم بیرون. غرغر کردم. اشتباه شد... پسره‌ی پررو. هیزیت رو کردی الان تازه اشتباه شده؟ خندیدم و چمدونم که گوشه اتاق بود رو باز کردم. یه مانتوی کوتاه تا روی زانو که چهارخونه صورتی مشکی بود برداشتم طبق عادت زیر ساروفونی بلند مشکیم که تا روی زانوم بود رو پوشیدم با شلوار و شال مشکی. آرایش هم که لوازمش نبود!
***
(سرهنگ)
- چه خبر از نازنین؟
سرگرد ناصری:
- قربان... ایشون ساعت هفت صبح دیروز آخرین ارتباط رو با ما داشتند که راجب به یه سفر صحبت کردند. گفتن نمی‌دونن که کجا میرن.
کلافه گفتم:
- حال یلدا خوبه؟ کاری با‌هاش نداشتن؟
سرگرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #67
- نه جناب سرگرد! تا اون‌جایی که جناب سرگرد اطلاع دادن فعلاً با یلدا خانم کاری نداشتن. البته یه‌بار قصد شلیک بهشون رو داشتن که... .
از جا پریدم:
- شلیک؟
سری تکون داد:
- بله... مثل این‌که برادرشون این اجازه رو بهشون ندادن و خودشون رو سپر یلدا خانم کردند در واقع.
آسوده خاطر دستی به صورتم کشیدم.
- صورت جلسش کن. چرا نفهمیدید کجا میرن؟
- قربان اون‌طوری که ما فهمیدیم خونه‌ی آقای سپهری دارای سیستم‌‌های حساسِ شنود و ردیاب، یاب هست. ما نمی‌تونستیم بهشون شنود و ردیاب وصل کنیم وگرنه کارمون کمتر طول می‌کشید.
سری تکون دادم:
- مشکلی نیست. می‌تونی بری... به سروان اکبری که واسه بخش سایبریه بگو بیاد کارش دارم.
احترامی گذاشت و بعد رفت. به تصویر مانیتور خیره شدم. چقدر بزرگ شدی یلدا... .
(سهراب)
دستی به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقم. خودم رو پرت کردم روی تخت. چهره‌ی گیجش هنوز جلوی چشم‌هام بود. با اون حوله کوتاه که مو‌های خیسش دورش ریخته بودن. چهره‌ی هول کردش. زدم زیر خنده، سرخوش خندیدم. در اتاقم زده شد. خندم رو جمع کردم و صدام رو صاف کردم:
- بله؟
هنری در رو باز کرد و اومد تو اتاق. هنری خونسرد بهم نگاه کرد:
- سامان داره میره بندر محموله‌‌ها رو چک کنه. گفت تو هم با‌هاش بری.
با تعجب گفتم:
- من؟
سری تکون داد:
- آره... البته باز با خودش صحبت کن. به خاطر یه مسائلی شاید تو رو نبره.
سری تکون دادم:
- چند روزه میره؟
انگشتش رو آورد بالا:
- سه روز میره می‌مونه که ببینه احمدی چیکار می‌کنه. بعدشم قراره یه مهمونی بگیره.
مثل دخترا گفتم:
- یس! مهمونی! چی بپوشم؟
زد روی پیشونیش و سری با تاسف برام تکون داد:
- یعنی من گاهی اوقات شک می‌کنم که تو پسری یا نه!
- شک نکن!
رفتم از اتاق بیرون و همزمان گفتم:
- میرم ببینم سامی چی میگه.
- اگه بفهمه بهش میگی سامی می‌کشتت.
با بیخیالی گفتم:
- به جهنم.
دستی روی شونم نشست. با وحشت برگشتم، سامان با اخم نمایانی گفت:
- بیا بریم جهنم رو بهت نشون بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #68
چشم‌هام گرد شد:
- یا خدا!
***
(یلدا)
دستم رو زیر چونم زدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ راه فراری وجود نداشت. اگه بتونم از اتاق برم بیرون. شاید بتونم از پنجره آشپزخونه فرار کنم! ولی نه... دور تا دور خونه پر از مامور‌های مسلح و بادیگاردهای هیکلیه. من به این ریزه میزه‌ای! حریفشون نمیشم. هعی.. هیچکسی هم نداریم عاشقمون بشه. رهبری هم فراری دادم با این اخلاق گندم. مشخصه خب... من خیلی مظلومم!
در اتاقم زده شد. از جا پریدم. با شوک گفتم:
- بله؟
سهراب:
- بیا نهار.
و بعد صدای چرخش کلید اومد. سرخ شدم از خجالت. الان من با چه وضعی می‌خوام برم؟ به چشم‌هاش نمی‌تونم نگاه کنم. خب قبلاً هم نمی‌تونستم نگاه کنم. چه دلیلی داره بهش نگاه کنم؟ شال مشکیم رو انداختم روی سرم. مو‌هام رو دادم تو شال که زیاد بیرون نباشه. سفت کردم شالم رو و بعد با یه نفس عمیق در رو باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم. خب... کسی نیست. با قدم‌های آهسته رفتم سمت آشپزخونه که یهو خوردم به یکی. سرم رو بلند کردم.
سامان با اخم کمرنگی گفت:
- چشمات رو وا کن وقتی داری راه میری.
سرم رو انداختم پایین:
- چشم.
پوفی کشید و رفت تو آشپزخونه. پشت سرش وارد آشپرخونه شدم. نشستم روی صندلی میز نهارخوری. نازنین جعبه پیتزا رو گذاشت جلوم.
- میشه من ماکارونیم رو بخورم؟
سامان بیخیال گفت:
- توی سطل آشغالیه.
لـب و لوچم آویزون شد. در کارتون پیتزا رو باز کردم و یه تیکش رو برداشتم. تا یه لقمه خوردم سهراب که عین کبک سرش توی گوشی بود وارد آشپزخونه شد. پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. نازنین سریع برام آب آورد. تشکری زیر لـب کردم و زیر چشمی به سهراب بیخیال نگاه کردم، سرش تا گردن توی گوشی بود. سامان عصبی زد روی کمرش.
سامان:
- اون بی صاحابو بزار کنار کوفت کن.
سهراب اخم کرد:
- صاحاب داره
سامان نگاه سگی بهش انداخت. خودش فهمید و مشغول خوردن شد. تو فکر بود و زیر چشمی و مرموزانه به من نگاه می‌کرد.
***
(نیم ساعت بعد)(سهراب)
- شوخیت گرفته؟
جدی گفت:
- کاملاً جدیم.
پوزخندی زدم:
- من کثافت نیستم که با روحیه یه دختر، بازی کنم.
سامان با خنده تمسخر آمیزی گفت:
- حرفای خنده‌دار نزن سهراب... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #69
- من جدیم سامان. حداقل توی این یه مورد.
دستاش رو روی میز قلاب کرد:
- بهت نگفتم کار خاصی بکنی... .
کلافه گفت:
- چی بگم بهت سهراب؟ من فقط گفتم... .
حرفش رو قطع کردم:
- من نمی‌خوام، نمی‌تونم. نه این‌که نخوام، نمی‌تونم با احساساتش بازی کنم و بعدم ولش کنم. سامان تو من رو چجوری شناختی؟
سامان داد زد:
- من نمی‌دونم سهراب. من نمی‌دونم! من فقط می‌دونم کاری که می‌خوام رو باید انجام بدی؛ می‌تونی بری.
پوزخندی زدم و همون‌طور که از اتاق می‌رفتم بیرون گفتم:
- تو کی تونستی این‌قدر بی‌احساس بشی؟
و در رو محکم به هم کوبیدم.
کلافه توی اتاق قدم می‌زدم و با خودم حرف می‌زدم. حرکاتم هیستریک بود و اعصابم حسابی خط خطی. به سقف نگاه کردم. نمی‌دونم باید چیکار کنم. آخه یلدا هنوز خیلی بچه‌اس... چیزی بهم نهیب زد. تو هم بچه بودی که پدر و مادرت رو از دست دادی. چشم‌هام رو روی هم فشردم. صدای پچ‌ پچ توی گوشم باعث شد بیوفتم روی زمین.
(چرا این‌کار رو کردی آخه؟
- هیش... نباید کسی چیزی بفهمه.
- اگه بفهمن دعوات می‌کنن؟)
دنیا دور سرم چرخید. با صدای گومبی روی زمین افتادم.
***
- پسره‌ی خنگِ خل. معلوم نیست باز چه مرگش شده.
چشم‌هام رو با درد باز کردم. به اطراف نگاهی انداختم. اخم‌هام تو هم رفت. من کجام؟ این‌جا کجاست؟ این کیه؟ پسره که کنارم بود گفت:
- خوبی سهراب؟
با تعجب بهش نگاه کردم. با من بود؟
- با منی؟
نگاه متعجبی بهم انداخت:
- نه پس با عمم!
- من؟ من... .
صبر کن ببینم من کیم دیگه؟ این کیه؟
چشم‌هاش گرد شد:
- سهراب؟ ایستگاه کردی؟
- ایستگاه چیه؟
زد روی پیشونیش و دوید بیرون. با بهت به رفتنش نگاه کردم. به اطراف نگاه سرسری انداختم. بیمارستان بود. در باز شد و دکتر اومد داخل و نگاهی بهم انداخت. دکتر با خونسردی پرسید:
- خوبی آقا سهراب؟
دست به دامن دکتره شدم:
- آقای دکتر این‌جا کجاست؟ این‌ها کی هستن؟
دکتر سری تکون داد:
- اسم برادرت رو یادته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #70
- من؟ من برادر ندارم!
دکتر نگاهی به پسر کنارش انداخت:
- آقای سپهری دچار حمله عصبی شدن. ایشون حافظشون رو از دست دادن.
پسره متعجب گفت:
- برای چی؟
دکتر نفسش رو بیرون فرستاد:
- ممکنه که ضربه‌ای در گذشته به سرشون وارد شده باشه که الان خودش رو نشون داده. یا با دیدن چیز وحشتناک یا خبر ناگوار، این حادثه اتفاق افتاده باشه. ممکنه که طولانی مدت باشه و ممکنه کوتاه مدت مشخص نیست.
یکی از پسرها وا رفت روی صندلی. اون یکی اخم‌هاش رفت تو هم و مشغول فکر کردن شد. دکتر از اتاق خارج شد.
- این‌جا... .
پسره جوری بهم نگاه کرد که احساس کردم می‌تونه تمام وجودم رو بخونه. اخم‌هام رفت تو هم:
- یکی میشه بگه این‌جا چه خبره؟
پسره که وا رفته بود روی صندلی رو به من گفت:
- فعلاً چیزی نگو!
تعجب کردم. الان من بدهکار شدم؟
- من می‌خوام از این‌جا برم!
پسره که ایستاده بود، اخم غلیظی کرد و گفت:
- می‌میری دو دقیقه فک نزنی؟
جا خوردم و گفتم:
- الان از من طلب دارید؟
پسره از روی صندلی بلند شد و رو به اون عصبانی گفت:
- فعلاً بیخیالش سامان. باید ببینیم چه خاکی باید بریزیم روی سرمون.
سامان پسش زد و از اتاق رفت بیرون. اون یکی یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهم انداخت و مشغول حرف زدن با تلفن شد.
- من می‌خوام برم.
پسره متوجه نشد و به حرف زدنش ادامه داد. بلندتر گفتم:
- من می‌خوام برم!
گوشی رو آورد پایین و گفت:
- یه لحظه ببخشید... .
رو به من ادامه داد:
- چی میگی سهراب؟
عصبی گفتم:
- واضح گفتم، می‌خوام برم!
بدون توجه به من دوباره مشغول حرف زدن با تلفن شد. عصبی شدم. احساس می‌کردم حقمه که الان جفت پا برم تو حلقش!
- میشه یه لحظه به حرف من گوش کنی؟
جوابم رو نداد و شاید اصلاً متوجه نشد.
- هوی.
هنوز مشغول حرف زدن بود. دستمال کاغذی کنار تخت رو برداشتم و پرتش کردم که خورد تو سرش. چون مقوایی بود و کمی محکم، آخی گفت و با گفتن فعلاً گوشی رو قطع کرد. طلبکار برگشت رو به من:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
584

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین