. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #91
I’ve been down the darkest alleys
تو تاریک‌ترین کوچه‌ها بودم
Saw the dark side of the moon
طرف تاریک (ترسناک) ماه رو دیدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم
I’ve looked for love in every stranger
تو هر غریبه‌ای دنبال عشق گشتم
Took too much to ease the anger
بیش از حد طول کشید تا عصبانیتم رو کم کنم
All for you, yeah, all for you
همش به خاطر تو، آره، همش به خاطر تو
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم
I’ve been crying with the wolves
با گرگ ‌ها گریه می‌کردام
To get to you, to get to you, oh, to get to you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو، آه، برای رسیدن به تو
آخر آهنگ بود که سهراب بعد از نگاه عمیقی رهام کرد. توی چشم‌هاش زل زدم؛ اما وقتی به خودم اومدم متوجه شدم آهنگ خیلی وقته تموم شده و من داشتم بهش نگاه می‌کردم. بالاخره ازش فاصله گرفتم و با قدم‌‌هایی نه چندان تند ازش دور شدم و رفتم لبه کشتی، جایی که من ایستاده بودم لبه کشتی پایین بود و باید خیلی مواظب می‌بودی، آب دریا آرومِ‌آروم بود و بهم آرامش می‌داد. آرامشی که شبیه صدای بارون توی گوشم بود، چشم‌هام رو بستم و این آرامش به وجودم هم تزریق شد. بین احساساتم درگیر بودم که یک دفعه یکی تنه‌ای بهم زد، من هم که حواسم نبود در حال پرت شدن تو آب بودم و داشتم جیغ می‌کشیدم که یکی سریع من رو کشید و محکم گرفت. از ترس می‌لرزیدم و اون شخص مجهول رو محکم گرفته بودم.
- خوبی یلدا؟ طوریت که نشد؟!
با شنیدن صدای سهراب آروم گرفتم. در حالی‌که می‌لرزیدم محکم‌تر گرفتمش، اون هم من رو گرفته بود و سعی می‌کرد بهم آرامش بده:
- تموم شد دختر، نگاه کن همه چی درسته!
با ترس گفتم:
- داشتم پرت می‌شدم تو آب.
لبخند زد:
- من گرفتمت. الان جات امنه، اوکی؟
سری تکون دادم ولی هنوز هم می‌لرزیدم. دستش که روی دست سردم نشست، یک دفعه بدنم گرم شد و آروم شدم. دیگه فکر نکنم می‌ترسیدم، حالم خیلی بهتر بود! ازش جدا شدم و با سر پایین گفتم:
- ممنون که من رو گرفتی و نذاشتی بیوفتم!
سرم رو بلند کرد و با جدیت گفت:
- وقتی که سرت پایینه با من حرف نزن، توی چشم‌هام نگاه کن!
سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌هاش رو خیلی دوست داشتم، آبی بودن برخلاف چشم‌های تیره‌ی برادرش اون اصلاً شبیه برادرش نبود. ناخودآگاه گفتم:
- رنگ چشم‌هات قشنگه!
خندید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #92
- می‌دونم!
- بریم دیگه.
و کلافه ازش فاصله گرفتم.
***
(ریحانه)
در خونه رو بستم و کلید انداختم و قفلش کردم. هنری کلید رو از دستم کشید و پرتش کرد توی کوچه، پوکر گفت:
- ما دیگه برنمیگردیم ریحانه! به این نیازی نداریم.
لب‌هام رو ورچیدم:
- اما من خونم رو دوست داشتم.
با شیطنت گفت:
- بیشتر از من؟!
مشتی توی شکمش زدم:
- لوس نکن خودت رو، بریم!
چمدون رو توی ماشین گذاشت. نشستم توی ماشین.
- مطمئنی حالِ یلدا خوبه؟!
هنری من رو دنبال خودش کشید.
- حال یلدا خوبه، بد نیست! مطمئن باش پلیس‌ها نجاتش میدن، من خودم آدرس خونه‌ی اون‌ها رو به پلیس‍ها لو دادم.
لب زدم:
- واست خطرناک نشه!
هنری سعی کرد بهم آرامش بده:
- نه نگران نباش!
- هنری من می‌ترسم!
مهربون نگاهم کرد:
- من پیشتم.
همین کافی بود تا احساس کنم کنارمه و هیچیم نمیشه! لبخندی زدم.
***
(یلدا)
توی اتاق قدم می‌زدم. باز هم من رو توی اتاق حبس کرده بودن، برگشته بودیم به یه خونه‌ی خیلی بزرگ و دوبلکس ولی من باز هم نمی‌دونستم این‌جا کجاست! فقط درگیر پریشب و اون رقص بودم، باز هم با یادآوری نگاه عمیقش لبخندی روی لبم نشست. اون طرز نگاهش خوشم اومده بود! داشت خوابم می‌گرفت که یک دفعه صدای تیراندازی هوش از سرم پروند.
***
(نازنین)
- من میرم داخل! یه تیم با من بیاد، میرم یلدا رو نجات بدم سریع‌تر.
اسلحه رو از دست سرگرد ترابی‌پور کشیدم و راه افتادم. آروم‌آروم وارد خونه شدم، خونه‌ی بزرگی بود. رویایی و زیبا! لبخند تلخی زدم. این‌جا می‌تونست خونمون باشه! از افکارم بیرون اومدم و علامت دادم که وارد شن، با این‌که درجه بعضیاشون بالاتر از من بود اما سابقه کاری من بالاتر از اون‌ها بود. برای همین من رو قبول داشتن!
همه چی آروم بود. وارد حیاط که شدیم یکی رفت تا نگهبان‌های اونجا رو ساکت کنه، وارد خونه شدم. صدای بلندبلند حرف زدن سامان رو می‌شنیدم:
- همین الان برای من جای نازنین رو پیدا می‌کنی، می‌خوام با دست‌های خودم بکشمش!
چشم‌هام گرد شد، آب دهنم رو قورت دادم. یکی از مامور‌ها اومد سمتم:
- سروان! این ماموریت رو به من واگذار کنید و خودتون برید عقب، اگه شما رو بگیرن می‌کشنتون!
چهره‌ی مصممی به خودم گرفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #93
- نه خودم میرم! اتفاقی برام نمی‌افته.
اسلحه‌ام آماده شلیک بود. جلوتر رفتم، جلوی در دور از انتظارمون پر از بادیگاردها و نیروهای آماده‌ی حمله بودن.
- باید شروع کنیم؛ به سرهنگ بگو!
یکی از مامورین با بیسیم آروم به سرهنگ همه چیز رو توضیح داد و با سرهنگ با یا علی دستور عملیات رو صادر کرد. سری تکون دادم:
- من میرم جلو دنبال یلدا، شما هم من رو پوشش بدید!
آروم آروم جلو رفتن، تیر اندازی شروع شده بود. چشم‌هام رو بستم و از پشت دیوار بیرون اومدم بیش‌تر اون بادیگارد‌ها دستیگر شده بودن، داد زدم:
- بامداد! به سرهنگ خبر بده بگو یه نیروی پشتیبان بفرستن.
سروان بامداد هم گفت:
- چشم قربان!
وارد خونه شدیم. من هم تیراندازی می‌کردم و در صورتی که نیاز بود دستبند می‌زدم و مأمورین دیگه میسپردمشون، اتاق ‌ها رو تک به تک می‌گشتم ولی اثری از یلدا نمی‌دیدم:
- سلام... نازنین خانم مشتاق دیدار!
سامان بود. یه پا رو بیخیال، هشت تا پا هم داشتم و دویدم سمت مخالفش، یکی از اتاق‌ها درش قفل بود. داد زدم:
- یلدا... یلدا اون‌جایی؟ من پلیسم اومدم کمکت!
صدا پر استرس یلدا هم شنیدم:
- نازنین. در قفله، نمی‌تونم بازش کنم.
لعنتی گفتم و رفتم عقب، یکی از مأمورین اومد سمتم:
- قربان کلید این در رو پیدا کردم.
کلافه گفتم:
- اون دوتا؟ اون دوتا برادر کجان؟
مأمور:
- بچه‌ها دارن دنبالشون می‌گردن، امیدواریم فرار نکنن!
زیر لب گفتم:
- اگه فرار کنن فاتحه من خوندس.
صدای جیغ یلدا من رو به خودم برگردوند:
- تروخدا من رو نجات بدید!
رو به مامور گفتم:
- کلید رو بده، سریع باش!
کلید رو داد دستم و گفت:
- من ایشون رو همراهی می‌کنم قربان!
- خیل خب من میرم. حواست بهش باشه، اگه اتفاقی براش بیوفته پای توعه!
و تندتر دویدم.
***
(یلدا)
در رو باز کردن که یه پلیس با نقاب و لباس نظامی به سمتم اومد:
- همراه من بیایید خانم!
تند تند همراهش می‌رفتم که یه صدایی من رو از حرکت متوقف کرد:
- به کجا چنین شتابان!
مأمور برگشت و اسلحه‌اش رو در آورد و رو به سهراب گرفت:
- برو کنار و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #94
سهراب اسلحه دستش رو پرت کرد روی زمین:
- من از تو نمی‌ترسم!
پلیسِ آروم بهم گفت:
- تو برو، فقط تند برو که دستش بهت نرسه!
تردید کردم، به سهراب نگاه کردم که بی‌تفاوت دستش توی جیبش بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. وقتی دید دارم نگاش می‌کنم لبخند کجی زد و گفت:
- برو!
دیگه تردید جایز نبود، باید می‌رفتم. تندتر از حد معمول دویدم که ناگهان. آخ! داشتم می‌خوردم زمین که دستی زیر بازوم نشست. دستم رو روی پای تیر خورده‌ام گذاشتم، سرم رو بلند کردم. با دیدن مرد تقریبا 40- 50 ساله‌ای چشم‌هام گرد شد. من رو توی بغلش کشید و گفت:
- سلام دخترم!
***
(نازنین)
همه‌ی خونه آرومِ‌آروم بود. صدای بیسیمم بلند شد:
- سروان برگردید! ما کلِ خونه رو گشتیم ولی اثری از برادرای سپهری نبود!
بیسیم رو برداشتم:
- نه نمیشه، نه پیداشون می‌کنم.
- اطاعت میشه قربان!
آروم‌آروم راه می‌رفتم و حواسم به اطرافم بود که یک دفعه کوبیده شدم به دیوار، خواستم جیغ بکشم که دستش رو گذاشت رو دهنم. چشم‌هام رو باز کردم و سامان رو با همون لبخند مضحک دیدم:
- گفتم مشتاق دیدارت بودم؟
انگشت اشاره‌اش رو گذاشت روی لبش و گفت:
- هیش!
دست و پا زدم که دستم رو گرفتم و پا‌هام رو کوبید توی دیوار، دیگه هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. پوزخند زد:
- باید بریم عزیزم! دوتایی، ماشین جلوی در منتظرمونه، ما هنوز با هم خیلی کار داریم!
***
(یلدا)
خودم رو جمع کردم روی صندلی و نشستم. اون مرد توی اتاق بود و روبروی من نشسته بود، پیر نبود ولی مو‌های طوسیش کم‌کم رو به سفیدی می‌رفتن!
چند دقیقه اتاق در سکوت بود که اون سکوت رو شکست:
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم، چجوری بهت توضیح بدم که چی شده، از بد روزگار خیلی بدبیاری آوردم. همین الان یکی از مأمورهای ارشدم توی دست‌های کسیِ که ممکنه بکشتش!
پریدم توی حرفش:
- نازنین؟!
سری تکون داد:
- بله متأسفانه!
وای گفتم و لب گزیدم، مکثی کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد:
- می‌خوام بهت بگم که... .
تردید داشت، از تردیدش ترسیدم!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- یلدا... من پدرتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #95
شوک عظیمی ناخودآگاه بهم وارد شد. دستم روی میز لرزید، حمله‌ی قلبی لعنتی بهم هجوم آورد، با بهت به مرد روبه‌روم نگاه می‌کردم. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش توی نورِکمِ اتاق برق می‌زدن! حال بدم رو که دید اومد سمتم و با نگرانی گفت:
- یلدا! خوبی؟!
با لکنت زمزمه کردم:
- تو... شما پدر... منی؟!
لبخندی زد:
- من سرهنگ سپهری پدر توام!
با ناباوری گفتم:
- داری دروغ می‌گی!
سری به چپ و راست تکون داد:
- نه دخترم من... .
جیغ کشیدم:
- به من نگو دخترم! من دخترِ تو نیستم و تو هم پدرِ من نیستی.
سعی کرد بهم آرامش بده:
- بزار برات توضیح بدم.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
- من پدر و مادری ندارم. اون‌ها مردن! تو یه دروغ‎گویی!
نیم نگاه آرومی بهم انداخت:
- داری اشتباه می‌کنی... .
با اطمینان گفتم:
- نه. من مطمئنم که پدر و مادرم مُردن!
نفسش رو بیرون فرستاد:
- فقط بشین، بزار برات توضیح بدم.
با بغض فریاد زدم:
- من توضیح نمی‌خوام.
بغضی که بیست سال جلوش رو گرفته بودم به سراغم اومد. بهم می‌گفت که بترکم و همه چیز رو فراموش کنم، بعد از بیست سال بغضم ترکید. هق‌هقم فضای تاریک و بسته‌ی اتاق رو پر کرده بود و دست نوازش‌گر و گرمِ مردی که می‌گفت پدرمِ روی سرم کشیده می‌شد. یک دفعه مکث کردم. سرم رو آوردم بالا و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
- پس... چرا؟ چرا من رو تنها گذاشتید؟!
گریم شدت گرفت:
- چرا گذاشتید مثل یتیم‌ها بزرگ شم! چرا؟!
دستم رو توی دست‌هاش گرفت:
- باید بهت بگم یلدا، باید برات تعریف کنم ولی قول بده گریه نکنی!
اشک‌هام رو با آستینم پاک کردم و با صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
- چی شد؟! چه اتفاقی افتاد؟! برای چی؟!
نشست روی صندلی روبروم و لبش رو با زبونش تر کرد:
- بیست و پنج سال پیش... من سی سالم بود. پلیس بودم و سرگرد دوم! اون موقع حدوداً چهار- پنج سال می‌شد که ازدواج کرده بودم، ما تازه بچه دار شده بودیم. من و مادرت... مهتاب! تو تازه تقریباً 1- 2 سالت می‌شد.
با بهت گفتم:
- مادرم؟!
با چشم‌های قرمزش بهم نگاه کرد:
- یه برادر داشتم اسمش سجاد بود! سجاد بزرگ‌تر از من بود و چهار تا بچه داشت. دوتا از بچه‌هاش دوقلو بودن سارا و سهراب هر دوتاشون سه سالشون بود. سامان پسر بزرگش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #96
ده سالش بود! مهلا هم بچه‌ی دومشون بود که هشت سالش بود، مادرشون که میشه زن‌عموی تو زیاد با بچه‌هاش جور نبود. آزادی طلب بود، محبت کردن بلد نبود، مادرت اما؛ مادرت مربی مهدکودک بود. عاشق بچه بود و بچه‌ها هم همشون عاشق مامانت بودن.
یادم اومد. مهتابی که سامان ازش تعریف می‌کرد مادرِ من بود! به خاطر همین بود که سهراب تعجب می‌‎کرد. چون باورش نمی‌شد من مادرِ خودم رو نشناسم. مرد اشک توی چشم‌هاش جمع شد، صداش بغض‌دار شد و از بغض لرزید:
- مادرت بعد از تو دیگه نمی‌تونست بچه دار بشه. برای همین عاشق تو بود! من هم همین‌طور! یه لحظه تنهات نمی‌ذاشتیم. یا پیش من بودی و یا پیش مادرت، ولی یه روز... یه روز گرم تابستونی بود که خبر آوردن مادرت رو توی راه خونه... .
ادامه نداد. بهت زده و و با شوک زمزمه کردم:
- مامانم و کشتن؟
چیزی نگفت که صدام رفت بالا:
- مامانم رو کشتن؟
دستش رو حائل صورتش کرد. هق‌هق کردم، مادرم رو چقدر غریبانه کشتن!
دست‌هاش رو که آورد پایین... صورتش سرخ بود:
- مادرت... ترور شده بود. افتادم دنبال قضیش ولی هیچ کس نبود، هیچ ردپایی نداشت. تو تنها بودی خیلی تنها! نمی‌فهمیدی که مادرت مرده ولی غریبی می‌کردی، عکس مادرت رو وقتی که پارچه‌ی سیاه کنارش بود رو می‌دیدی برش می‌داشتی و با دقت نگاهش می‌کردی؛ انگار می‌خواستی چیزی ازش دربیاری، انگار می‌خواستی مادرت از توی قاب عکس با‌هات حرف بزنه.
هق زدم:
- چرا... چرا هیچ‌چیزی از مادرم پیدا نکردید؟!
تلخ خندید:
- نشد! هیچی نبود! حالِ تو هم بدتر از اون چیزی بود که ولت کنم و بچسبم به کار، نمی‌دونی چه حالی می‌شدم وقتی با انگشت‌های کوچیکت می‌زدی روی قاب عکس و با خودت حرف می‌زدی؛ گاهی اوقات هم می‌خندیدی! دلم می‌گرفت وقتی می‌دیدم مادری نداری! وقتی غریبگیت رو با دنیای اطرافت می‌دیدم دلم می‌خواست خودم رو فدا کنم تا مادرت برگرده پیشت.
- چند سالم بود؟!
- خیلی کوچیک بودی، انقدر که فقط می‌تونستی حرف بزنی اونم فقط دست و پا شکسته!
تند تند پلک زدم تا بیشتر از این اشک نریزم:
- بعدش چی شد؟! چرا من رو پیش خودتون نگه نداشتین؟! نکنه چون مادر نداشتم من رو هم ول کردید؟!
با بهت گفت:
- اصلاً این طور نبود یلدا، من خیلی دوستت داشتم! نمی‌تونستم تهدیدهای اون‌ها رو نادیده بگیرم و تو رو پیش خودم نگه دارم. البته این انتخاب رو کردم، تو رو پیش خودم نگه داشتم ولی... ولی یه اتفاقی افتاد که هیچ‌کس انتظارش رو نداشت.
(فلش بک به چند سال پیش) *** (راوی)
پدر با سرعت وارد خانه شد و کلافه به سمت پسر‌هایش رفت. پسر کوچکش آهسته داشت با اسباب بازی ‌هایش روی زمین بازی می‌کرد. گرچه در این خانه احساس غریبگی می‌کرد! نبود عمه مهتابش او را می‌‎رنجاند. سارا هم به کمک مادرش داشت کمی فرنی می‌خورد، مهلا هم خیلی وقت بود به المان رفته بود. مادرش او رو فرستاده بود تا از این اتفاق آسیب نبیند. سامان اما مثل همیشه در طول این چندماه در اتاقش بود و در رو به روی همه بسته بود. او بیش‌تر از همه می‌فهمید و فوت مهتاب او را افسرده‌تر می‌کرد.
روی تخت نشسته بود و مانند همیشه با تبلتش عکس‌هایی که با مهتاب گرفته بود را نگاه می‌کرد. او وابستگی بیشتری به مهتاب داشت و این شوک او را به سمت غم بزرگی برده بود، پدر سهراب را در آغوش کشید و سهراب با قدرت به گریه پرداخت. مادر کلافه از گریه‌های بی‌وقفه‌ی سهراب با اکراه بلند شد و به سمت پذیرایی بزرگشان حرکت کرد. با دیدن همسرش تعجب کرد؛ چون همسرش همیشه دیر وقت به خانه برمی‌گشت.
پدر، فرزندش رو در آغوش فشرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #97
- لو رفتیم حمیده، باید بریم!
مادر وحشت زده شد. با دست و پایی لرزان به سمت اتاق سامان رفت، سامان با بداخلاقی گفت که همراه آن‌ها نمی آید. پدر فریاد زد که دیر شده و باید سریع حرکت کنند، او فرزند آخر، سهراب را بیش از بقیه دوست داشت و برایش زیاد اهمیت نداشت بقیه بچه‌هایش چه بلایی به سرشان خواهد آمد.
سامان با بدخلقی بلند شد و لباس‌هایش رو پوشید؛ از آن طرف پدر بچه‌ها را درون ماشین گذاشته بود و مرتب اطراف را نگاه می‌کرد. مادر که در ماشین نشست پدر زود شروع به گاز دادن کرد و برای بار هزارم خودش را به خاطر خریدن خانه در لواسان لعنت کرد، جاده‌های پر پیچ و خم ترسناک بودند و همه‌ی آن‌ها را وحشت زده کرده بودند.
مادر سفت به صندلی تکیه داده بود و سعی می‌کرد با همان صدای لرزان بچه‌ها را آروم کند، پدر نیز وحشت زده به اطراف خیره شده بود. رد نگاهش مدام عوض می‌شد و در پی ماشین پلیسی بود که دنبال آن‌ها باشد، شاید هم داشت دنبال ماشین شخصی برادرش می‌گشت. چندی نگذشت که صدای آژیر پلیس هر پنج نفر آن‌ها را به وحشت انداخت. رعب در دل مادر می‌پیچید و پدر به دنبال راه فراری می‌گشت، صدای برادرش را که شنید انگار جان از کف داد:
- بزن کنار سانتافه سفید، بزن کنار این یه دستوره!
پدر با وحشت زمزمه کرد:
- این نمی‌تونه امکان داشته باشه!
سامان برگشت و به عقب نگاهی کرد. چهره‌ی عمویش او را متعجب کرد، در ذهن کوچک او چه می‌گذشت؟ حتماً داشت با خود می‌گفت:
- چرا باید از عموی خودم فرار کنم؟!
فرصتی برای فکر نبود، پدر فرمان ماشین را چرخاند و با قدرت به مسیرش ادامه داد. صدای بلند میکروفون برای بار دوم پدر را لرزاند:
- اگه همین الان تسلیم شی برای مجازاتت تخفیف قائل می‌شیم!
اما انگار این حرفش برای پدر جوری تمسخر بود، چه تخفیفی؟! قاچاق مواد مخدر و عضویت در بانأِ بزرگِ خلافکاری جهان جرم کمی نبود که برای آن تخفیف قائل شوند. هم او و هم برادرش این را می‌دانستند، مجازات او قطعاً اعدام بود! پدر در فکر بود. شاید هم اشکال از سرعت زیاد ماشین بود، در هر حال سر پیچ تندی فرمان ماشین نچرخید شاید هم ترمزش بریده شد، ماشین حالا در عمق دره بود.
پدر چیزی نشنید زیرا او دیگر رفته بود! چشم‌هایش آرام بسته شدند، سامان هوشیار بود! به پای برادر کوچکش که حال بیهوش بود ضربه‌ای زد، او را صدا زد ولی برادرش آرام بود، سراغی از خواهرش گرفت اما خواهرش گویی در خواب عمیقی رفته بود، مادرش را صدا زد اما جوابی نشنید! پدرش در شیشه فرو رفته بود، دستش را به خیسی سرش زد، خون چکه می‌کرد و او کم‌کم داشت بیهوش می‌شد، ضربه سنگین سنگی که به او برخورد کرده بود او را نیز بیهوش کرد.
نیرو‌های آمبولانس تا پایین دره رفتند؛ همان موقع مرگ سه نفر از آن‌ها اعلام شد. زنی که بیهوش بود، طفلی که در خواب عمیقی فرو رفته بود، و پدری که برای همیشه چشم‌هایش بسته شد.
***
(یلدا)
دهنم عین ماهی باز می‌شد ولی قدرت گفتن هیچ رو نداشتم. با لکنت گفتم:
- اون‌ها... مردن؟!
سری تکون داد:
- برادرم، همسرش و یکی از بچه‌‌هاشون، اون‌ها فوت کردن و بعد فقط سامان زنده موند و سهراب! سامان سرش شکست و بعد یه هفته خوب شد، سهراب هم برای مدت کوتاهی به کما رفت. بعد از این‌که هر دوشون ترخیص شدن می‌خواستم برم ازدواج کنم و سرپرستی شما سه تا رو به اون بسپرم اما باز هم نشد.
با تردید گفتم:
- می‌خواستید ازدواج کنید؟!
غمیگن لبخندی زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #98
- می‌خواستم... نمی‌تونستم خودم دست تنها شماها رو نگه دارم؛ ولی نشد، نتونستم! تو شدیدًا شبیه مادرت بودی و هر بار به این کاری که می‌خواستم بکنم فکر می‌کردم عذاب وجدان وجودم رو می‌گرفت. کم‌کم داشتم راضی می‌شدم که یه روز وقتی اومدم خونه دیدم... دیدم... بچه‌های برادرم فرار کردن!
با بهت داد زدم:
- فرار؟!
با غم سری تکون داد:
- درسته... اون‌ها فرار کردن و من هیچ وقت نتونستم پیداشون کنم.
- چرا؟! شما وظیفه داشتید پیداشون کنید.
نمی‌دونم از کی شاکی بودم، فقط می‌دونستم نه حق من اینجوری بزرگ شدن بود، نه حق اون دو نفر! این از اولم یه اشتباه بود. با بغض گفتم:
- نباید اون‌ها رو ر‌ها می‌کردید، شما... شما... .
و بقیه حرفم با هق‌هق پایان پیدا کرد. بابا؟! واژه‌ی عجیبی بود برای منی که هیچ وقت پدری نداشتم. به دستم اومد و با آرامش دادن بهم گفت:
- مجبور شدم یلدا! حجم تهدی‌ها بعد از رفتن سامان و سهراب بیشتر شد. من... نمی‌تونستم تو رو ببینم که داری پرپر میشی! تو و سهراب و سامان بهترین دوست‌‎های هم بودین، پس تنها یه راه برای من مونده بود.
با صدای لرزون گفتم:
- چیکارم کردید؟!
- حافظت رو پاک کردم! دارویی بهت دادم که دکترها می‌گفتن حافظه رو پاک می‌کنه، بعد فرستادمت خارج تا اون‌ها امنیتت رو تامین کنم؛ اما با آتش سوزی عمدی پرورشگاه همه چی خراب شد.
گریم بند اومد و با بهت گفتم:
- عمدی؟!
***
(سهراب)
گلدون رو میز رو پرت کردم توی دیوار، سامان با حالی گرفته روی تخت نشسته بود و هیچی نمی‌گفت.
- این همه سال سامان؟!
چیزی نگفت، دوباره داد زدم:
- سامان این همه وقت؟!
باز هم چیزی نگفت:
- چرا بهم نگفتی؟! چرا توی ذهنم از یلدا یه دشمن ساختی؟! چرا الان بهم میگی؟!
کلافه گفت:
- برای خودت بهتر بود سهراب!
- هیچی نگو سامان!
چیزی نگفت که با عصبانیت ادامه دادم:
- نقشه‌ی توی لعنتی بود، آتیش زدن اون پرورشگاه کوفتی نقشه‌ی خودت بود تا یلدا رو بکشونی بیرون،
با عصبانیت بلند شد و گفت:
- توی اون پرورشگاهِ کوفتی افراد دیگه‌ای هم بودن که سازمان اون‌ها رو می‌خواست، من فقط به وظایفم عمل کردم.
- من نه تو رو می‌شناسم نه اون سازمان لعنتی رو!
- داری چی میگی سهراب؟! اون سازمان زندگیِ ماست. ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم ازش جدا شیم، جدا شدنمون یعنی... .
اسلحه‌اش رو روی میز پرت کرد:
- یعنی مرگ!
پوزخند زدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #99
- پس خوب شد من اون قراردادِ مسخره رو امضا... .
حرفم با پرت کردن یه برگه روی میز قطع شد. این برگه، همون برگه بود! برگه‌ی قرارداد، نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه:
- فکر کردی من چجوری به این جایگاه رسیدم؟!
با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه کردم:
- من رو قربونی کردی... .
- من تو رو قربونی نکردم سهراب! من کارِ درست رو انجام دادم، ما باید اون قرارداد رو امضا می‌کردیم برای بقامون!
عصبی یقه‌اش رو گرفتم:
- تو پست فطرتی! یلدا، کسی که دخترعمومون بود رو دزدیدی، گفتی دشمنمونه درحالی که نبود.
با تمسخر دستم رو پس زد گفت:
- چیه؟! نکنه عاشقش شدی؟! یادم نمیره که این تو بودی که اون رو فراری دادی!
داد زدم:
- کار درست رو کردم می‌دونی چرا؟! چون ازت متنفر بودم و واقعاً عاشقش بودم!
سامان هم داد زد:
- اگه عاشقش بودی نگهش می‌داشتی نه اینکه مثل احمق‌ها بهش بگی بره!
پوزخند صداداری زدم:
- سامان حرف‌های خنده دار نزن! من عاشقش بودم و بخاطر اینکه دوستش داشتم گفتم بره، گفتم بره تا اسباب بازی دست تو نشه! حالا خوبه سپهر یه خورده مرام و معرفت داشت و گرنه اگه یه دختر می‌سپردن بهت می‌دونی چیکارش می‌کردی؟!
چیزی نگفت، به در اتاق اشاره کردم:
- همون کاری که با نازنین کردی!
سامان:
- بس کن سهراب، من هر کاری که لازم باشه می‌کنم!
با نفرت گفتم:
- دیگه نمی‌خوام حتی یه لحظه هم ببینمت.
و رفتم بیرون و در رو محکم بهم کوبیدم، وارد اتاقی شدم که نازنین توش بود. روی تخت یه نفره‌ی مشکی که پر از خون بود دراز کشیده بود و از بینی و دهنش خون جاری می‌شد. از بس که با کابل روی پا‌هاش کوبیده بودن روی پا‌هاش خون مرده شده بود. رفتم سمتش و تکونش دادم:
- نازنین! نازنین خانم!
با چشم‌های بسته سرفه‌ای کرد و گفت:
- سهراب!
چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم:
- نجاتت میدم، تو رو از این جهنم بیرون میارم نازنین!
چشم‌های بی‌روحش رو باز کرد و گفت:
- یلدا رو... .
با یادآوری یلدا کلافه گفتم:
- خوبه... حالش خوبه!
سرفه کرد:
- همین برام کافیه...
- نجاتت میدم نازنین، قسم می‌خورم تا نجاتت ندم هیچ کاری نمی‌کنم.
لبخند خسته ای زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #100
- نمی‌تونی نجاتم بدی!
با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم:
- می‌تونم نازنین، می‌تونم! تو رو نجات میدم. حداقل کاریه که می‌تونم بکنم!
نازنین:
- خودت چی سهراب؟! خودت هم گیر می‌افتی، می‌دونی چند سال میری زندان؟!
لبخند تلخی روی لب‌هام نشست:
- تو بهم بگو خانم پلیس، چند سال؟!
اون هم خندید:
- اذیت نکن سهراب! من خیلی بهت بد کردم، لوتون دادم و بهتون خیانت کردم.
- می‌خوای بگی بهم اعتماد نداری؟!
به سختی نشست و به تاج تخت تکیه داد:
- بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم چون تو عاشقی!
چشم‌هام گرد شد و سرفه‌ی مصلحتی کردم. با خستگی خندید:
- فکر کردی من نمی‌فهمم؟! بیشتر از هر کسی بیشتر می‌شناسمت سهراب!
- بیخیال نازنین!
- من سامان رو دوست دارم!
با بهت برگشتم سمتش و با چشم‌هایی که از حدقه در اومده بود گفتم:
- چی؟!
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.
- از کی سامان رو می‌شناسی؟!
پتو رو کشید روی صورتش:
- نمی‌خوام صحبت کنم! مطمئنم که بعدش من رو سرزنش می‌کنی.
پتو رو از دستش کشیدم:
- صحبت کن نازنین! حرف بزن بگو ببینم تو سامان رو از کجا می‌شناسی؟!
توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- قول بده سرزنشم نکنی.
کلافه گفتم:
- همچین کاری نمی‌کنم برام تعریف کن نازنین!
نفس عمیقی کشید و شروع به تعریف کرد:
***
(فلش بک به ۱۰ سال قبل)***(نازنین)
- از این هم بگو برام بذاره!
خندید و گفت:
- شکمو!
بستنی رو به بهم داد و نشستیم روی صندلی‌های بستنی فروشی.
- برای خودت هم می‌گرفتی!
قاشق رو داد دستم:
- من نمی‌خورم جوجه!
بهش توجهی نکردم و مشغول خوردن بستنی شدم. همون‌طور که داشتم می‌خوردم گفتم:
- سامااان!
سامان با جدیت گفت:
- صدبار گفتم آنقدر این حروف الفبا رو کش نده، یعنی چی آخه این‌کار؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: AREN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
616

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین