. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #71
- چی میگی سهراب؟
عصبی گفتم:
- بگو منو مرخص کنن.
خندید و گفت:
- بهش میگم.
اخم‌هام رفت تو هم. پسره‌ی بی‌مزه!
- میری من رو مرخص کنی یا خودم برم؟
پوفی کشید:
- به داداشت بگو ببرتت.
با تعجب گفتم:
- داداش؟ من داداش دارم؟
زد روی پیشونیش:
- یادم نبود تو توی باغ نیستی! داداش داری، اسمش سامانه.
با خودم تکرار کردم:
- سامان... سامان... .
یادم نمیومدش! کلافه گفتم:
- سامان یا هر کی که هست بهش بگو بیاد من رو مرخص کنه.
پسره سری تکون داد و رفت بیرون. چشم‌هام گرد شد. پسره‌ی خل و چل! مثلاً من مریضم‌ها! چند دقیقه بعد با یه س×ا×ک آبی، مشکی برگشت. نگاهی به من انداخت:
- چقدر لباس‌هات افتضاحن.
چشم غره‌ای بهش رفتم. س×ا×ک رو پرت کرد روی تخت که افتاد روی شکمم. آخی گفتم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
- نمی‌فهمی مریضم؟
ابرویی بالا انداخت:
- نه.
پوفی کشیدم و س×ا×ک رو باز کردم. توش یه دست لباس شلوار بود.
- میشه بری بیرون؟
شیطون گفت:
- جون، ما که دیدیم دیگه! چیو پنهون می‌کنی؟
چشم‌هام شد قابلمه و اومدم س×ا×ک رو پرت کنم که به جاش چشم غر‌ه‌ای بهش رفتم و سعی کردم عصبانیتم رو بپوشونم. اخم‌هام رفت تو هم:
- حداقل گم نمیشی بری بیرون، روت رو بکن اون‌ ور.
بیخیال روش رو برگردوند. شلوار سفید، مشکی دو جیب رو پام کردم و بعد پیرهن دکمه‌دار مشکی رو هم پوشیدم. اومدم س×ا×ک رو ببندم که چیزی ته س×ا×ک توجهم رو جلب کرد. مشکی بود و در اثر نور کمی ازش معلوم بود. دستم رو کردم ته س×ا×ک و اون چیز سنگین رو برداشتم. با چیزی که توی دستم دیدم، چشم‌هام گرد شد و یا خدای بلندی گفتم که اون پسره برگشت سمتم. اسلحه رو انداختم توی س×ا×ک و آب دهنم رو قورت دادم.
پسره نگران گفت:
- چیه سهراب؟ جن دیدی؟
با دستم به س×ا×ک اشاره کردم. تعجب کرد و دستش رو کرد تو س×ا×ک. اسلحه رو درآورد و بهش نگاه کرد. با بهت پرسید:
- از این ترسیدی؟
با تعجب گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #72
- مگه تو نترسیدی؟
پسره ابروهاش رو بالا انداخت:
- نه.
- چرا؟
دوباره زد رو پیشونیش و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- بعد به من میگه خنگ! توی س×ا×ک اسلحه جاساز کرده! خنگ!
پوفی کشید و پایین کتش رو داد بالا. یه جای اسلحه دور کمرش بود، اونو جا زد و بعد رو به من گفت:
- بریم؟
ترسیده گفتم:
- من با تو هیج جا نمیام.
پسره کلافه گفت:
- بیا بریم خیلی چیزا برات روشن میشه.
- نمیام!
دستم رو کشید و تهدیدوارانه گفت:
- داد و بیداد راه نمی‌ندازی وگرنه مجبورم یه گلوله خالی کنم تو مخت. فهمیدی؟
تند تند سرم رو تکون دادم. با هم رفتیم بیرون. بعد از این‌که کار‌های ترخیص رو انجام دادیم از بیمارستان بیرون اومدیم. یه لیموزین بزرگ مشکی جلوی در بود که پسره علامت داد بشینم. در صندلی عقب رو باز کردم و نشستم. عجب خفنه لامصب! پسره هم با فاصله کنارم نشست.
- هی پسره؟
پسره برگشت سمتم و با اخم:
- من اسم دارم.
ابروم رو بالا انداختم:
- اسمت چیه؟
تکرار کرد:
- هنری، هنری... .
بی‌تفاوت گفتم:
- خوشحالم از آشناییت هِنری.
زیر لب گفت:
- زهرمار با این حرف زدنت.
برگشتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. یهو سوالم رو یادم اومد:
- هِنری... ما داریم کجا می‌ریم؟
هنری برگشت سمتم:
- می‌ریم خونه.
سری با استفهام بالا انداختم. کاری که نمی‌تونستم بکنم، فقط مجبور بودم بشینم یه جا و به در و دیوار نگاه کنم!
- ما کجاییم؟
برگشت سمتم:
- کیش.
با تعجب گفتم:
-کیش برای چی اومدیم؟
هنری با تفکر گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #73
- داداشت بهت میگه.
ابروهام رو بالا انداختم، چند دقیقه بعد جلوی یه ویلای تقریباً بزرگ ایستادیم. هنری اول پیاده شد و بعد و من پیاده شدم. بدون در زدن در رو باز کرد و رفت داخل. با تردید پشت سرش راه افتادم. هنری با داد گفت:
- ما اومدیم. شما کجایید؟
گیج بهش نگاه کردم. دختر ریزه میزه و خوشگلی از توی یه اتاق اومد بیرون. منو که دید آروم سلام کرد و رفت داخل آشپزخونه. سری تکون دادم و خواستم بشینم که یه پسری در حالی که داشت با تلفن حرف میزد و عصبی بود گفت:
- ببین می‌کشمتون احمق‌ها! فاتحتون خوندس. خفه شو! بار‌ها رو دادی دست ماجدی که الان دست منو بزاره تو پوست گردو؟ آره؟ می‌کشمتون... .
با داد گفت:
- ببند دهنت رو این‌قدر نرو روی مخ من. بهت گفته بودم، گفتم خودت بار‌ها رو ببر. دادی دست ماجدی که الان بیان بهت بگن بار‌ها رو برده اونور آب داره حال می‌کنه؟
و بعد تلفنش رو قطع کرد و رفت سمت آشپزخونه. با تعجب و بهت زمزمه کردم:
- این‌ها دیوونه هستن!
***

(یلدا)
پیشونیم رو خاروندم. این سامان داشت داد و بیداد می‌کرد و روی مخ من بود. جدا از این که روی مخ خودش بود روی مخ منم داشت رژه می‌رفت. یهو صدای دادش قطع شد و وارد آشپرخونه شد. نگاه سگی به من انداخت که سرم رو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم. با صدای شکستن شیشه سرم رو بالا آوردم. یه شیشه برداشته بود و داشت دستش رو باهاش زخمی می‌کرد. چهره‌ام جمع شد. دستش رو روی چشم‌هاش کشید. کلافه بود. نفس‌هاش تند و عصبی بودن. چشم‌هاش رو که باز کرد سه تا سکته زدم. چشم‌هاش قرمز بود. تند سرم رو انداختم پایین و از آشپرخونه اومدم بیرون. داشتم می‌رفتم تو اتاقم که هنری رد شد و درحالی که سرش تو گوشیش برده بود، گفت:
- نترس سامان کاریت نداره... این‌جور مواقع ساکت میشه کاری نداره به بقیه.
با خجالت گفتم:
- خب چه بهتر!
و بعد رفتم توی اتاق. نفس عمیقی کشیدم. این آدم‌ها واقعاً عجیب بودن!
(سهراب)
هنری عصبانی بود و به زمین زمان فحش می‌داد. انگلیسی و فارسی هم نداشت همش چیزی می‌گفت. از چند دقیقه پیش که صدای دعواش با سامان اومده بود، وضع همین بود. هی هم به من نگاه می‌کرد. آن‌قدر داد و بیداد کرد که عصبی شدم و با داد گفتم:
- اه! بسه دیگه سرم رفت.
پوزخند زد:
- آره... آره خفه میشم... خفه میشم تا تو رو هم مثل خودش کنه!
- کی می‌خواد منو مثل خودش بکنه؟
داد کشید:
- سامان.
با تعجب گفتم:
- سامان؟
هنری با عصبانیت گفت:
- آره سامان! همونی که داداشته. منه احمق رو باش! فکر کردم تازه می‌خواد تو رو آدم کنه. نگو می‌خواد تو رو هم عین خودش بکنه.
زدم رو میز:
- صبر کن هنری. من نمی‌دونم داری چی میگی؟ اصلاً مگه سامان چجوریه که ازش می‌ترسی؟
هنری نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می‌کرد خودشو آروم کنه، گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #74
- داداشت تو کار خلافه. یه خلافکار حرفه‌ای که هیچ پلیسی تا حالا نتونسته بگیرتش. قاچاق مواد مخدر و قاچاق عتیقه. یکی از خلافکار‌های بزرگ ایران! قاچاق، آدم کشی، هر چیزی که بتونی بهش فکر کنی! اون به خاطر یه قضیه‌ای از پلیسی کینه به دل گرفته و چون اون پلیس هم اون و دار و دستش رو شناخته. حالا می‌خواد با وجود دختر اون سرهنگ تهدیدش کنه و ازش انتقام بگیره. اون‌وقت... .
در بی‌هوا باز شد که یکه خورده از جا پاشدم. یه مرده گولاخ هیکلی وارد اتاق شد. همون‌طور که سرش پایین بود و اخم‌هاش تو هم گفت:
- قربان... رئیس گفتن که می‌خوان آقا رو ببین.
الان دقیقاً قربان کیه؟ رئیس کیه؟ آقا کیه؟
هنری در حالی که اخم‌هاش تو هم بود گفت:
- بیرون وایسا الان میاد.
رفت بیرون. اومدم بلند بشم که دستم رو گرفت و توی چشم‌هام زل زد. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- باورش نکن... .
در زده شد که هنری دستم رو ول کرد و دیگه چیزی نگفت. سری تکون دادم و ازش دور شدم. در اتاق رو باز کردم.
- کجا می‌تونم برادرم رو ببینم؟
سرش رو به احترام خم کرد:
- همراه من بیاید قربان.
سری تکون دادم و همراهش به راه افتادم. رسیدیم به یه اتاق که در قهوه‌ای رنگی داشت. در زد و با صدای بیا تو در باز شد. مرده سر خم کرد و منو با سامان تنها گذاشت. داشت بیلیارد بازی می‌کرد. چوب رو بالا آورد و سرش رو رو به من برگردوند:
- اگه بلدی و یادت مونده بیا بزن.
نوچی کردم و روی صندلی چرمی که مجاور میز بود نشستم. نور خورشید از پنجره صاف خورد تو چشمم که چهرم جمع شد. سامان با تردید پرسید:
- مطمئنی راحتی؟
انگشت شصتم رو بالا آوردم:
- اوکیه!
سری تکون داد و تو چشم‌هام زل زد. نور خورشید به چشم‌هاش می‌خورد و عسلی چشم‌هاش رو براق‌تر می‌کرد. مو‌هاش که معلوم بود رنگ شده هم توی اون نور خیلی زیبا شده بود. سامان:
- می‌دونی من کیم؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. سامان نفسش رو داد بیرون:
- از هنری شنیدی؟
باز سرم رو تکون دادم. پرسید:
- می‌خوای من برات توضیح بدم؟
- آره خوشحال میشم.
سامان سری تکون داد:
- خیلی خب پس با دقت گوش کن. چندین سال پیش پدرم وارد باند قاچاق شد. اون زمان ثروت زیادی نداشت. بعد از گذشت چند سال بالاخره تونست یه رد پایی واسه خودش درست کنه و بپیونده به بالایی‌‌هاش. با این‌که خیلی محافظه کارانه عمل می‌کرد و نمی‌ذاشت رد پایی ازش بمونه؛ اما از بد روزگار، یکی فهمید. یکی که پلیس ماهری بود. سرگرد بود. یه سرگرد ماهر. اون تونست پدرمون رو شناسایی کنه و بیوفته دنبالش...
صداش خشمگین شد:
- فرار کرد. با من و تو و مادرمون و دوتا خواهرمون. اون... اون ع×و×ض×ی آن‌قدر دنبالش کردن با ماشین که پرت شد تو دره. مادرمون و پدرمون مردن، تو توی کما بودی و یکی از خواهرامون هم از دست دادیم. تصمیم گرفتم ازشون انتقام بگیرم. پس رسیدم به جا‌های بزرگ. تلاش کردم تا به این‌جا رسیدم. اما به کم راضی‌ نبودم. من باید از اون ع×و×ض×ی انتقام می‌گرفتم. تو خیلی ازم حمایت کردی. همیشه پا به پای هم بودیم، توی هر خلافی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #75
وسط حرفش پریدم:
- من و تو با هم؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد:
- درسته! من و تو با هم. همه کارامون مشترک بود.
آبی رو از روی میز برداشت و کمی نوشید.
با تردید گفتم:
- حتی... آدم کشی؟
مکث کرد. انگار واسش سخت بود که جوابم رو بده. چند لحظه بعد با تردید گفت:
- آره... .
با تعجب انگشتم رو سمت خودم گرفتم:
- من تا حالا آدم کشتم؟
کلافه گغت:
- آره، آره سهراب میشه آن‌قدر روی این مسئله تاکید نکنی؟
اصلاً باورم نمیشد. من؟ آدم کشی؟ به من نمی‌خوره! اصلاً من بهم نمیاد آدم بکشم. با تکون دادن دستی جلوی صورتم حواسم جمع شد و از بهت اومدم بیرون. سامان با تعجب پرسید:
- چت شد، چرا جواب نمیدی؟
تا اومدم حرفی بزنم صدای در اومد و بعد صدای هنری. با اجازه سامان هنری وارد اتاق شد. با لحن سرد و محکمی گفت:
- امروز با جلیلی قرار داریم. به مناسب همکاری مهمونی گرفته تو باغ. میرم محل و چک کنم.
سامان سری تکون داد:
- برو. در ضمن به یلدا هم بگو اونم می‌بریم.
هنری چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. سامان انگشتش رو بالا آورد:
- حواست رو جمع کن. باید از سرهنگ انتقام بگیری. عاشقی هم توی کار ما نیست. حواست باشه. اون پدر و مادر ما رو کشته. می‌فهمی که؟
یه لحظه کل وجودم پر از نفرت و خشم شد. با این‌که مادر و پدرم رو هیچ وقت ندیده بودم؛ اما نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم همین الان باید برم گردن سرهنگ رو خورد کنم.
- باید بهشون حمله کنیم.
سامان یه تای ابروش رو بالا انداخت:
- چی؟
مصمم گفتم:
- آره باید با اسلحه بریزیم سرشون. همشون رو بکشیم.
لبخند زد:
- خل و چل این‌جا ایرانه. الکی که نیست پاشیم بریم بکشیمشون. بعدشم... من هیچ وقت جایی بدون دعوت نمیرم؛ اما از مهمونایی که بدون دعوت میان خیلی خوب پذیرایی می‌کنم.
منظورش رو گرفتم. پلیسا همیشه بدون دعوت میان.
- خب... چرا نمیان که ازشون پذیرایی بشه؟
سامان پوزخندی زد:
- ترسیدن. یلدا دست مائه و اونا نمی‌تونن هیچ کاری بکنن.
- یلدا پلیسه؟
احساس کردم هول شد؛ ولی به روی خودش نیاورد:
- یلدا... یه کسیه که سرهنگ خیلی روش حساسه؟
- بچشه یعنی؟
- ام... نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #76
مشکوک شدم. سامان منو مشکوک کرد. این طور حرف زدنش. چشم‌هام رو ریز کردم و بهش زل زدم. گوشیش رو برداشت. این‌ها چرا آن‌قدر سرشون توی گوشیه؟
لباس دکمه‌دار مشکیم رو با یه شلوار مشکی پوشیدم. به کمدم دقیق شدم. همشون تیپ‌های اسپرت و لش بودن. یعنی من قبلاً خوش تیپ بودم؟ از یکیشون خوشم اومد. لباس بلند مشکی که روش عکس اسکلت داشت و شلوار شیش جیب. با خوشحالی از کمدم کشیدمش بیرون، درسته می‌خوام انتقام خانوادم رو از اون ع*و*ض*ی‌ها بگیرم. ولی دلیل نمیشه تیپم رسمی و شیک باشه. همین رو ترجیح میدم!
سریع لباسم رو عوض کردم. داشتم شلوار عوض می‌کردم که یهو در باز شد و شلوار روی هوا موند. هنری با چشم‌های گرد شده و دهن باز بهم نگاه کرد. سریع شلوارم رو کشیدم بالا. با غر غر گفتم:
- در بزن میای تو.
هنری خندید:
- در می‌زدم که همچین صحنه‌ای رو از دست می‌دادم؟
چشم غره‌ای بهش رفتم، بی‌شعور. در رو بست. همون‌طور که داشتم جلوی آینه مو‌هام رو درست می‌کردم گفتم:
- چی می‌خواستی بگی.
چیزی رو روی میز گذاشت:
- لازمت میشه، حواست باشه!
نگاهی به میز انداختم. کلت! دستی بهش کشیدم. حس خوبی بهم می‌داد. حس انتقام! هنری به تیپم اشاره کرد:
- ممنون که مثل همیشه تیپ زدی.
با خنده گفتم:
- از این لباس خوشم اومد.
ژل رو روی مو‌هام خالی کردم. دوباره در بی‌هوا باز شد که پریدم هوا. سامان در حالی که داشت اسلحه‌اش رو جا می‌داد گفت:
- زود باشید دیر میشه.
به من نگاه کرد:
- زود باش.
و رفت بیرون. از هنری پرسیدم:
- تو که می‌خواستی زودتر راه بیوفتی؟
هنری با بی‌تفاوتی گفت:
- حوصله‌ام نکشید.
اسلحه رو گذاشتم توی جایی که هنری بهم داده بود.
- بریم.
***
(یلدا)
- این خیلی زشته.
نازنین نگاه خسته‌ای بهم انداخت. هر لحظه امکان داشت جفت پا بیاد تو حلقم. مظلوم نگاهش کردم. دوباره یه لباس دیگه بهم داد. دکلته‌ی صورتی که تا پایین زانوم چین می‌خورد و آستینش بلند بود. روی پارچه‌اش تور خال خالی یاسی رنگی بود. خیلی خوشم اومد. برش داشتم و اینور اونورش کردم بعد با ذوق به نازنین نگاه کردم که نفس آسوده‌ای کشید. مانتوم رو داد دستم و اشاره کرد، رسیدیم عوض کنم. سری تکون دادم و مانتو زرشکی رنگم رو تنم کردم. بعد از این‌که توی آینه دوباره به خودم نگاه کردم، مطمئن شدم که اوکیم. به همراه نازنین از اتاق اومدم بیرون. سامان نگاه بی‌تفاوتی بهم انداخت:
- سریع‌تر سوار ماشین بشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #77
سوار لیموزین سامان شدیم. من وسط نشستم و نازنین و هنری کنارم. سهراب و سامان هم جلو نشستن. نکنه فکر کردن من فرار می‌کنم؟
همه پیاده شدن و به طرف اون عمارت حرکت کردن. هنری از اون طرف پیاده شد و در رو بست. لبخندی به این گیج‌بازیش زدم و خواستم از اون سمت برم که اونورم نازنین بست. اومدم در رو باز کنم که سهراب ماشین رو قفل کرد. دهه! به شیشه کوبیدم. آخه وقتی ماشین قفل میشد دیگه از داخل نمیشد بازش کرد. یه جور سیستم امنیتی بود. هیچکسی توجه نکرد. چشم‌هام گرد شد و زدم روی پیشونیم. ای خدا!
***
(سهراب)
هر چی فکر کردم شایان رو یادم نمیومد. ولی از اون‌جایی که خودش میگه من خیلی شرم. پوزخندی زدم. خب... قطعاً هر چیزی که میگه درسته! رفتم ته سالن. پوفی کشیدم و بلند شدم. یه جام برداشتم و خوردمش. حرکاتم دست خودم نبودم. فقط احساس کردم که یکی من رو کشید و به سطل آب روم خالی کرد. تازه هوشیار شدم.
سامان:
- وقتی جنبه نداری غلط می‌کنی می‌خور‌ی.
و گوشم رو گرفت. چشم‌هام گرد شد.
- آی سامان مگه چی شده؟
سامان همان‌طور که دستم رو می‌کشید من رو به سمت میزمون هدایت کرد.
سامان با تشر:
- ساکت شو! ‌وسط کار به این مهمی رفته ول گردی. مگه نگفتم حواست به یلدا باشه. ولش کردی توی ماشین.
با تعجب به خودم اشاره کردم:
- من؟
چشم غره‌ای بهم رفت و مجبورم کرد بشینم. انگار میخ زیرم گذاشته بودن. نمی‌تونستم یه دقیقه هم جمع خشکشون رو تحمل کنم. نازنین هم بلند شد و رفت. البته به دستور سامان و به همراه یلدا. داشتن آدم خرید و فروش می‌کردن. چه کار چندش آوری! فکر نمی‌کردم شایان آن‌قدر پست باشه. شایان با حال خراب جمع رو ترک کرد. بعد از رفتنشون، سامان دستانش رو روی میز قلاب کرد. رو به سپهر گفت:
- با‌هات کار داشتم سپهر.
سپهر جام رو برداشت و گفت:
- چه کاری؟
بی‌توجه به اون دختره که بادیگاردها به‌ زور گرفته بودنش، ادامه داد:
- می‌خوام یلدا رو بهت بفروشم.
سپهر با تعجب لیوانش رو روی میز گذاشت:
- چه کار جالبی!
سامان با اخم ادامه داد:
- ولی کاملاً نمایشی! قراره پول خوبی بهت برسه.
سپهر با شنیدن اسم پول نیشش وا شد:
- خب... جالب شد!
سامان نفسش رو بیرون فرستاد:
- تو یه پولی به حساب من می‌ریزی.
انگشتش و بالا آورد و با تاکید گفت:
- بهت برش می‌گردونم. قرارمون اینه که کاملاً نمایشی باشه. چون می‌دونم حسابم کنترل میشه و از این بابت مطمئنم.
سپهر هومی گفت:
- پس یلدا یه جور امانتیه درسته؟
سامان بشکنی زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #78
- درسته... فقط می‌خوام سرهنگ بدونه دخترش برام مهم نیست و هر کاری بخوام می‌تونم با‌هاش بکنم!
سپهر با نیش باز گفت:
- من عاشق پلیس بازیم. حله! پول، فردا به حسابته. فقط من یلدا رو باید امشب ببرم.
سامان اخم‌هاش رفت تو هم:
- چطور؟
سپهر:
- اخم‌هات رو وا کن. نمی‌خوام گروگانت رو بالا بکشم. فردا پرواز دارم. با پاسپورت جعلی می‌فرستمش.
سامان با خیال راحت گفت:
- خیلی خب می‌تونی ببریش از طرف تو خیالم راحته.
سپهر لبخندی زد:
- خب خدا رو شکر! چقدر بهم می‌رسه؟
سامان گوشیش رو بیرون کشید:
- دارم شش تن هروئین میارم. بار می‌خوای یا عتیقه؟
سپهر نوچی کرد:
- عتیقه به دردم نمی‌خوره برام بار بیار.
سامان:
- چقدر می‌خوای؟
سپهر دوتای ابروش رو بالا انداخت:
- سه تاش رو!
سامان یکم با گوشیش ور رفت و گفت:
- خوبه... درست شد. می‌فرستمش تو انبارت.
سپهر خندید:
- حله!
بعد از شام نوبت به رقص رسید.
سپهر، نیم نگاهی بهم انداخت:
- تانگو بلدی؟
دستم رو زدم به کمرم:
- معلومه!
سپهر شیشه رو گرفت سمت وسط باغ. جایی که داشتن می‌رقصیدن:
- برو.
با تعجب گفتم:
- چی؟
سپهر چشم ریز کرد:
- برو برقص.
خواستم مخالفت کنم که سامان نگاهی بهم انداخت که یعنی مخالفت نکنم. کلافه گفتم:
- با کی آخه؟
سپهر بیخیال گفت:
- این همه دختر، یکیش واسه تو.
صورتم رو جمع کردم و به اون دخترایی که می‌گفت نگاه کردم. خیلی زشت بودن. نگاهم به یلدا افتاد با لبخند نرمی داشت به بقیه‌ی دخترها نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #79
دلم نمیومد با‌هاش بازی کنم. این دختر هنوز خیلی معصوم بود! دوباره حرف‌های سامان توی گوشم پیچید. اون مسئول مرگ پدر و مادرم بود. با صدای هنری حواسم جمع شد:
- چیه سهراب؟ می‌خوای منو بخوری؟ بیا واسه تو!
با تعجب بهش نگاه کردم که سامان اشاره کرد بلند شم. بلند شدم و بدون درخواست یلدا رو دنبال خودم کشیدم. یلدا با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. زیر لـ*ـب گفتم:
- می‌بینی که مجبورم.
با صدای آروم گفت:
- خب با یکی دیگه ‌می‌رقصیدی!
محکم گفتم:
- نمیشه.
یلدا سرش رو انداخت پایین:
- ببخشید.
(یلدا)
آهنگ تانگو بود و انگلیسی. فکر کنم بیلی آیلیش بود. نرم حرکت می‌کردیم. پرسید:
- چند سالته؟
آروم گفتم:
- نوزده.
پوزخند زد:
- خیلی بچه‌ای.
اخم‌هام رفت تو هم:
- بچه خودتی!
سهراب با لجبازی گفت:
- بچه‌ای.
با تخسی گفتم:
- خودتی.
- تویی.
- خودتی.
جیغ خفیفی کشیدم، خندید. به چهره‌اش نگاه کردم. چشم‌های آبیش توی نور کم خیلی براق شده بودن. ناخودآگاه گفتم:
- رنگ چشم‌هات قشنگن!
سهراب ابرویی بالا انداخت:
- تو هم همین‌طور. رنگ لباتم قشنگن.
شوکه بهش نگاه کردم. دستی به چشم‌هاش کشید:
- فکر کنم گیجی هنوز.
قیافش به آدم‌های گیج نمی‌خورد. آهنگ تموم شد. بلند شدیم که بریم. سامان با اخم گفت:
- ببرش سپهر، ممنون.
چشم‌هاش زو ریز کرد:
- در ضمن... در مورد اون گندی که زدی بعداً صحبت می‌کنم.
سپهر خندید و باشه‌ای گفت. با ترس نگاهشون کردم. نازنین با کنجکاوی و بهت پرسید:
- کی می‌خواد کجا بره؟
سامان بیخیال گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #80
- می‌خوام یلدا رو بفرستم بره. دیگه نیازش ندارم. فروختمش.
و با اشاره به اون مرد که سپهر صداش می‌زدن گفت:
- خیلی جیغ و داد نمی‌کنه. اعصابتم خورد نمی‌کنه.
با بهت به سامان که روش رو برگردوند نگاه کردم. زمزمه کردم:
- می‌خواید منو کجا ببرید؟
نازنین و هنری و سهراب به همراه سامان رفتن. دستِ آخر نازنین نگاه ناامیدانه‌ای انداخت و چیزی زیر لـ*ـب زمزمه کرد که نشنیدم. حالا من موندم و اون پسره و بادیگارداش. پسره با خوش‌رویی گفت:
- اسم من سپهره. حالا بیا بریم.
چشم‌هام گرد شد:
- کجا؟ کجا می‌خواید منو ببرید؟
سپهر:
- اصلاً قرار نیست اذیتت کنم. یه نقشه‌است.
با مِن‌ مِن گفتم:
- من اصلاً تو رو نمی‌شناسم.
سپهر بیخیال گفت:
- خب منم تو رو نمی‌شناسم. ببین دختر جون، من می‌برمت خونه‌ام و بعد فردا می‎‌فرستمت آلمان!
با ترس گفتم:
- منو نبر آلمان.
کلافه گفت:
- بیا برو. برو تو ماشین. ببرینش.
پرتم کردن توی ون.
***
(راوی)
سرهنگ کلافه در اتاق قدم میزد. نمی‌دانست چه کند؟ حالا که یلدا دیگر مانند برده‌ای شده بود. اشک چشمانش رو تر کرد. دستی روی شانه‌های خمیده‌اش نشست. صدای سرگرد ناصری رو شنید:
- خوبید قربان؟
آهسته سرش رو تکان داد:
- خوبم پسرجان.
سرگرد تبسمی کرد و گفت:
- ما تونستیم اطلاعاتی از محل زندگی سپهری‌ها پیدا کنیم.
با آن‌که امیدی نداشت؛ اما بازگشت. به سمت مانیتور رفت. نقشه بزرگی روی صفحه مانیتور دیده میشد که به وسیله پروژکتور روی پرده‌ای روبروی دیوار نشان داده میشد. سرگرد انگشت اشاره‌اش رو بر روی نقشه قرار داد:
- این‌جان قربان... توی جنوب کشور. یه جایی نزدیکی‌های بندر عباس.
سرهنگ ناگهان امیدی در قلبش جریان پیدا کرد:
- آدرس دقیق خونش رو پیدا کردید؟
سرگرد نفس عمیقی کشید:
- بله. خوشبختانه نازنین این کار رو برامون انجام داد.
سرهنگ لبخندی زد. حداقل اکنون امید کمی به بازگشت یلدا رو هنوز داشت. میان ابروهایش گره‌ای ایجاد شد:
- همین الان یه گروه از نیروهای ویژه رو بفرستید به این آدرس. به هیچ وجه نذارید فرار کنه.
سرگرد احترام نظامی گذاشت و با گفتن چشم اتاق رو ترک کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
585

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین