. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #51
ابروهاش رو بالا انداخت:
- واسه اونجا‌هاشم فکر کردم. پدرت پولدار بوده و خیلی خفن.
خفن رو با یه لحن بامزه‌ای گفت که خندم گرفت:
- دشمن‌هاشم بخاطر همینه قضیه‌ی خیلی خوب بودنش تصمیم گرفتن سرش رو زیر آب کنن.
- خب چندتا سوال می‌مونه.
لبخندی زد:
- بگو عزیزم... .
به خودم اشاره کردم:
- من وقتی پدرم آدم مرفه و پولداری بوده برای چی باید زندگی معمولی داشته باشم؟
بشکنی زد:
- سوالت قشنگ بود! بعد از اینکه پدرت فوت می‌کنه شریکاش اموالش رو بالا می‌کشن بجز یه چند میلیارد پول که فقط اندازه یه خونه صد متری می‌شده.
- که؟
- که سهم الارثیه تو بوده! البته تو و مادرت.
- سوال بعدیم اینه که من برای چی باید دوباره برم توی کار خلاف؟
- خب... واضحه، برای انتقام.
یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- چرا باید به گراه اونا بپیوندم.
لبخندی زد:
- منتظر این سوالت بودم. ببین دخترم، پدر اون باند که مرده... .
- یعنی منظورتون... پدر سامان و سهرابه؟
نگاهش غمگین شد:
- آره دخترم... با پدر تو رابطه خیلی خوبی داشته اونا با هم کارای مشترک انجام می‌دادن و از این چیزها! کلا خیلی با هم رفیق بودن. شماها با هم فامیل بودید. هر چند دور؛ تو هم به واسطه همین چیزها می‌خوای بری ازشون درخواست کمک کنی.
دستش رو اورد بالا:
- اما فعلا نه.
لبخند زدم:
- ممنون سرهنگ.
احترام نظامی گذاشتم:
- خداحافظ سرهنگ.
سرهنگ لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ دخترم.
سوار ون شدم و برای آخرین بار با سرهنگ و مادرم خداحافظی کردم. دارم میام سهراب و سامان... ماموریتم خیلی خطرناکه... .
***

(یلدا)
دستم رو زیر چونم گذاشتم و به مبل تکیه دادم. کلافه به گوشه‌ای از سالن خیره شدم. امروز قروره یکی بیاد خونشون مثل این‌که فامیلشونه. به منم گفتن باید بشینی همینجا. چون نمی‌خوان من چیزی از حرفاشون رو بشنوم. نمی‌دونم فازشون چیه. اصلا من رو... .
چون تو فکر بودم با صدای کوبیدن چیزی از جا پریدم. برگشتم و سهراب رو دیدم که دستش رو روی کمرش گرفته و پایین پله‌ها داره آخ و اوخ می‌کنه. بسیار بیشعورانه زدم زیر خنده. حرصی بهم چشم غره رفت. با خنده گفتم:
- چی شده عمو سهراب؟ عشقتون تشریف فرما شدن؟ چرا می‌دویی؟ چرا عجله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #52
با اخم غلیظی دوباره بهم چشم غره رفت و رفت سمت در. وقتی رفت بیرون دوباره زدم زیر خنده. واقعا سوژه باحالی بود. بعد از چند دقیقه یه دختر وارد خونه شد. روی لبش یه لبخند یا نیشخند گشاد بود و داشت با سهراب حرف می‌زد. داشتم با کنجکاوی نگاش می‌کردم و به حرف‌هاشون گوش می‌کردم.
دختره:
- وای سهراب خیلی خوشحالم که دوباره برگشتم اینجا. سامان کجاست؟
با تاسف سری تکون داد:
- از دیروز حالش بد بود. الانم توی حیاطه داره تیر اندازی می‌کنه.
دختره هین کشید:
- چی شده؟
سهراب لبخندی زد:
- هیچی بابا! قضیه رو نمی‌دونی، ولش.
دختره مشتاق گفت:
- خب بریم پیش سامان؟
خندید:
- نه بابا! الان تو رو می‌بینه باز حالش بد میشه.
اخم‌های دختره رفت تو هم:
- خفه سهراب. برم می‌خوام ببینمش.
لب برچید:
- می‌دونی چند ساله که ندیدمتون.
سهراب با خنده گفت:
- خب من رو که دیدی؟ سامانم یه نسخه بزرگ‎‌تر از منه.
دختره هم خندید و چیزی نگفت. یهو نگاهش به من افتاد و خندش قطع شد:
- اِع! این دختره!
ناخواسته تعجب کردم. این کی بود؟ من رو از کجا می‌شناسه؟ سهراب بیخیال گفت:
- مقرمون قراره تغییر کنه. می‌خوایم بریم قشم. سامان گفته هر چه زودتر باید حرکت کنیم.
دختره به سمت پله‌ها رفت و همین‌طور که داشت از پله ‌ها بالا می‌رفت گفت:
- منم باید برم به سرهنگ گزارش بدم.
و بعد پوزخندی زد. سهراب نگاهش به من انداخت و دستش رو توی جیبش کرد از از پله‌ها رفت بالا. معصومه خانم اومد سمتم.
معصومه:
- دخترم بیا برو بالا وسایلت رو جمع کن.
با تعجب گفتم:
- می‌خوان راه بیوفتن؟
معصومه:
- نه الان. ولی خب ایشون دوست ندارن معطل شن.
آهانی گفتم و بلند شدم. یهو از پنجره که باز بود نگاهم به سامان افتاد که با اخم ‌هایی درهم داشت تیراندازی می‌کرد. معصومه خانم اشاره کرد که برم ولی من ایستادم تا ببینم داره چیکار می‌کنه. از بچگی هم به پلیس بازی و تیراندازی خیلی علاقه داشتم. صبرکن ببینم. این همون زنه نیست که دیروز. هیــــن کشیدم. این همون دخترس که اومد تو بغلم زار زار گریه کردیم. چرا دست و پا‌هاش بستس؟ چرا داره گریه می‌کنه؟ سامان پوزخندی زد و ماشه رو فشار داد. دهنم وا موند. دقیقا خورد به هدف. پوزخندی زد و اسلحش رو پایین اورد. برگشت سمت دختره. سامان با نگاه خیلی خونسردی گفت:
- خودت چی دوست داری؟
دختره با گریه گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #53
- آقا... غلط کردم. من... .
سامان داد زد:
- خفه شو.
صداش پایین تر اومد:
- اینو همه می‌دونن که جزای آدم خیانتکار چیه؟
صداش تبدیل به داد شد:
- بعد تو میای برای من جاسوسی می‌کنی؟
دختره هق هق می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. سامان پوزخندی زد:
- بچه‌هات که واقعین. نه؟
دختره با گریه گفت:
- آقا... من رو نکشین. من بچه دارم.
سامان عصبی گفت:
- چیکارت کنم پس؟ بذارم راست‌راست راه بری؟
هیستیریک خندید:
- می‌کشمت تا واسه بقیه یه درس عبرت بشه.
دختره التماس می‌کرد ولی سامان با بی رحمی خشابش رو پر کرد. قلبم داشت میومد تو دهنم و از ترس داشتم سکته می‌کردم. نکنه اینو بکشه؟ یعنی این یارو قاتلم هست؟ نمی‌دونم چی شد، اصلا کِی؟ چه وقتی؟ چه زمانی ولی می‌دونم که سامان ماشه رو کشید و بعد دستم رو با بهت روی دهنم گذاشتم.
مردمک چشم‌هام می‌لرزید و پا‌هام داشتن ویبره می‌رفتن. احساس می‌کردم یه وزنه صد کیلویی به پا‌هام وصل بود که دیگه نمی‌تونستم روی پا‌هام وایسم. فقط چشم‌هام روی دختره زوم بود که یه سوراخ وسط پیشونیش ایجاد شده بود و با چشم‌های باز و بی‌جون روی زمین افتاده بود. سامان با یه پوزخند دستی به کُلتش کشید. ولی هیچ‌کس منو ندید که زوم روی اون دختره بودم. احساس می‌کردم هوا برای نفس کشیدن کمه. نمی‌تونم صدایی از خودم در بیارم.
انقدر شوک بهم وارد شده بود که حتی نمی‌تونستم حرکت کنم! دریغ از یه صدا! سامان مغرورانه برگشت و با دیدن من اول چشم‌هاش گرد شد. بعد اخم‌هاش رفت تو هم. با تعجب و بسی عصبانیت اومد سمتم. پلک نمی‌زدم. فقط احساس می‌کردم هر آن ممکنه که بمیرم. اسلحش رو اورد بالا و سمت من نشونه گرفت. هیچ حرکتی نمی‌کردم و این به نفعش بود.
سهراب خودشو انداخت جلوم و خودشو سپرم کرد. البته من اینطوری فکر می‌کردم. سهراب با داد گفت:
- اون بی صاحابو بزار کنار سامان.
سامان غرید:
- گمشو کنار سهراب.
سهراب با خنده‌ی عصبی گفت:
- نمیرم، می‌خوای این رو بُکشی و هر چی رشته داشتیم پنبه کنی؟
من که اصلا تکون نمی‌خواردم. سامان با عصبانیت گفت:
- سهراب گمشو کنار تا یه تیر تو مخت خالی نکردم! این دختره باید بمیره.
سهراب داد کشید:
- نمیرم.
سامان دیگه قاطی کرد:
- تا حالا درد تیر رو حس کردی؟
سهراب با چشم‌های گرد شده گفت:
- چی؟
سامان نیشخندی زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #54
- خیلی شیرینه امتحانش کن!
و بعد با لبخند ماشه رو فشار داد.
***

(سهراب)
درد وحشتناکی توی بازوم پیچید. چشم‌هام گرد شد و ظرف سی ثانیه بدنم شروع کرد به لرزیدن. دیگه نتونستم سپر این دختره بشم. از قبلم نبودم. فقط بخاطر انتقام جلوش پریدم. تنها شانسمون برای انتقام همین دختره بود. زیر لب با درد گفتم:
-آخ!
صدام بالاتر رفت و تبدیل به داد شد:
- آی... دستم... دستم... فلج شدم... .
سامان نگاهی به من که داشتم کولی بازی در می‌اوردم انداخت و بعد رفت از پله ‌ها بالا. معصومه خانم با هینی اومد طرفم:
- وای دخترم؟ چی شده عزیزم؟
چشم‌هام گرد شد. دخترم؟ من مگه دخترم؟ یلدا رو میگه!؟ دستم رو گذاشتم رو جای تیر. خون مثل فواره ازش میزد بیرون. من داشتم از حال می‌رفتم بعد معصومه به فکر این بود! سرم رو برگردوندم. دختره مثل سکته‌ای‌‌ها به من زل زده بود.
شروع کردم به آه و ناله:
- هیچ‌کس به من کمک نمی‌کنه... . آخ... انگار نه انگار من بخاطر این خانم پریدم جلوی تیر سامان.
اومدن و این دختره رو بردن و رفتن. ولی من هنوز وسط سالن بودم. دیگه صدام در اومد و با داد گفتم:
- هیچ کس توی این خراب شده نیست؟
تا این رو گفتم معصومه خانم اومد کنارم:
- شرمنده پسرم به دستور آقا سامان کسی حق نداره به شما کمک کنه.
چشم‌هام گرد شد:
- چی؟
مثل برق و باد از کنارم گذشت. چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت و دیگه صدایی نشنیدم.

***
چشم‌هامو باز کردم. توی یه خرابه بودم. یه حسی بهم می‌گفت اینجا رو می‌شناسم. احساس می‌کردم خودم با دست خودم این خرابه ‌ها رو ساختم. اونطرفم پر از آبشار بود. اما توی زمین من یه چشمه هم نبود! یکی دستش رو گذاشت روی شونم تا برگشتم... .
***
چشم‌هام رو باز کردم. دور دستم باند پیچی شده بود ولی به طرز افتضاحی! دستم هنوز درد می‌کرد و معلوم بود که تلاشی برای کمتر کردنش نکردن. به اطراف نگاهی انداختم. توی یه انباری بودم. درد توی وجودم پخش شده بود. با زور و زحمت رفتم سمت در انباری.
- در رو باز کنین.
دستم تیر کشید و صدام افت کرد. با دست سالمم کوبیدم به در:
- من دستم درد می‌کنه یکی در رو باز کنه.
ولی هیچ کس جوابم رو نمیداد. با حال زاری نشستم روی زمین سرد. سردیش تا ته وجودم اثر گذاشت و چشم‌هام پر اشک شد. تعجب نکنید! تیر خوردم عزیزان! الکی که نیست! هیچی‌مون شبیه رمان‌ها نیست. توی رمان‌ها برداره عاشق برادرشه. مال ما تیر می‌زنه بهمون. خدا نصیب نکنه.
دستم رو روی بازوم گذاشتم می‌دونستم احتمالا بازم از حال میرم. به علت خونریزی و وجودم توی فضای بسته و سرد مطمئنا می‌میرم. زخمم عفونت نکنه یه وقت؟ از تصور اینکه ممکنه زخمم عفونت کنه و برم زیر تیغ جراحی وجودم رو ترس برداشت.
من از بچگیمم از دکتر می‌ترسیدم. به اطراف نگاه کردم که بلکم بتونم یه چیزی پیدا کنم. تنها امیدم نازنین بود که با سامان صحبت کنه و بزاره منو آزاد کنه. سامان همیشه می‌خواست من عین خودش باشم. اما من از اینکه عین اون بشم راضی نبودم. نمی‌خواستم شبیه‌اش باشم! یهو ذهنم رفت سمت اون دختره. نه اینکه مثل اون باشم و اگه یه جنازه یا صحنه مرگ دیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #55
سنگ کوب کنم. خب به هرحال من خیلی از این صحنه‌ها رو دیده بودم. زندگی احمقانه من پر بود از این‌ها. از وقتی چشم باز کردم در حال جنگ و فرار بودیم.
پدرم بخاطر ما آدم کشت. حتی خواست برادر خودشم بکشه! فقط بخاطر اینکه ما زنده بمونیم. پس زندگی من پر از خون بوده. از بچگی تا همین الان... ولی من با این حال هم شبیه سامان نشدم. سامان هم همیشه بهم می‌گفت که باید شبیهش باشم. وقتی دید نمی‌تونم... هنری رو که توی یه حادثه آتش سوزی پرورشگاهشون آتیش گرفته بود رو زیر پر و بالش گرفت. اونو شبیه خودش کرد. جوری اونو تحویل می‌گرفت که انگار نه انگار که من برادرش بودم نه اون! البته خب... سامان هم به کسی نیاز داشت که شبیه خودش باشه. اگه سامان بفهمه هنری عاشق شده چیکار می‌کنه؟
چشم‌هامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. داشتم به آینده‌ام فکر می‌کردم و اسم بچم رو انتخاب می‌کردم تا درد رو فراموش کنم. توی همین فکرها بودم که یهو صدای در اومد و منم سیخ نشستم روی زمین. با این‌کارم دوباره زخمم تیر کشید. تاریک بود و اون نور کمی چشمم رو زد.
- کی می‌خوای بزرگ شی؟
کلافه گفتم:
- بزرگ هستم سامان! نمی‌دونم چرا منو نمی‌فهمی.
صدای تیک اسلحه اومد. وحشت کردم. نکنه دوباره بخواد بهم تیر بزنه!؟
اسلحش رو آورد جلو:
- یاد گرفتی بزرگ شی؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم:
- آره... .
با اخم وحشتناکی گفت:
- پس چرا صدات بوی ترس میده؟
- نه... .
داد زد:
- صدات بوی ترس میده سهراب!
- نمیده!
- بوش داره میاد احمق! می‌خوای بازم با بوی خون ساکتش کنم؟
با ترس گفتم:
- غلط کردم!
اخم‌هاش رفت تو هم و گفت:
- بلند شو.
با بهت گفتم:
- چی؟
داد زد:
- بلند شو!
سریع بلند شدم. سامان نیم نگاهی بهم انداخت:
- با من بجنگ!
اسلحش رو پرت کرد سمتم که تو هوا قاپیدمش. با ترس گفتم:
- من نمی‌تونم با تو بجنگم سامان.
داد زد:
- می‌تونی بجنگ بدو. اسلحه رو بزار کنار و فقط با من بجنگ؛ فکر کن می‌خوام بکشمت. از خودت دفاع کن!
مشت سامان که خورد تو صورتم فهمیدم سامان شوخی نمی‌کنه و خیلی جدیه. این دفعه که خواست بزنه مچ دستش رو گرفتم که با اون‌یکی دستش خوابوند تو صورتم. آخ از سرِ درد گفتم. دستم رو گذاشتم روی گونه‌ام.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #56
- نامردی نکن سامان من نمی‌تونم بزنمت.
سامان با پوزخند گفت:
- خب بزن!
چشم‌هام گرد شد:
- چی؟
سامان:
- بهت میگم بزن
- سامان یه چیزی میگی‌ها! تو رو که نمی‌تونم بزنم.
با عصبانیت یه مشت دیگه خوابوند تو صورتم. دستم رو گذشتم رو گونم و اخم‌هام رفت تو هم. خواستم بزنم تو صورتش که دستم رو گرفت و پیچوند.
سامان:
- استعدادت در همین حده؟
منم عصبانی شدم با اون مشتم زدم تو شکمش. نیشخندی زد و با پا زد تو کمرم که با مخ پرت شدم روی زمین. سامان کلافه گفت:
- بلند شو سهراب.
با درد گفتم:
- گوجم کردی داداش.
سامان با لگد زد به پهلوم:
- از اولش باید همین کارو می‌کردم.
- بیخیال داداش
پوزخندی زد و گفت:
- بلند شو تا از مو‌هات نگرفتم
منو تهدید می‌کنه. نمی‌دونه من روی موهام خیل حساسم؟ خب می‌دونه که تهدیدت می‌کنه. بلند شدم. تا غافل بود از فرصت استفاده کردم و خواستم که بزنم تو صورتش که با اون یکی دستش دستم رو گرفت. سامان با حرص لب زد:
- من تو رو فرستادم دفاع شخصی؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم:
- آره.
سامان اخم‌هاش رو کرد تو هم
- پس چرا داری غیر حرفه‌ای رفتار می‌کنی؟
چشم‌هام گرد شد:
- سامان!
سامان با اخم گفت:
- درد! بلندشو.
با تشر گفتم:
- سامان دستم درد می‌کنه. تیر خوردم.
سامان بی‌تفاوت گفت:
- به جهنم! می‌خواستی خودت رو سپر بلای کسی نکنی.
تیکه انداخت الان؟ این حقِ منه در قبال کار درستی که انجام دادم؟ این درسته؟
- سامان تو اون لحظه خل شده بودی! اگه می‌ذاشتم بکشیش الان دیگه هیچی برای تهدید نداشتیم!
چشم‌غره‌ای بهم رفت:
- بحث نکن با من.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #57
- نمی‌تونم بجنگم میفهمی
اخم‌هاشو کرد تو هم:
- نه نمی‌فهمم الآنم باید بلند شی.
نمی‌فهمه؟ به والله که نمیفهمه. بلند شدم. دستم رو روی بازوم گذاشتم. مثل اول خیلی خون نمی‎اومد ولی خب بازم پانسمانش تقریبا خوب نشده بود و خون ازش بیرون میزد.
- هی سامان... .
تا برگشت طرفم مشتم رو خوابوندم تو صورتش. لبخند محوی زد و با لگد زد به ساق پام که افتادم زمین. پاش رو گذاشت روی کمرم و با تهدید گفت:
- منو نمی‌تونی دور بزنی سهراب. حواست باشه... من از تو بزرگترم.
درحالی که از درد داشتم منفجر میشدم گفتم:
- باشه باشه غلط کردم.
ابرویی بالا انداخت:
- خوبه که اینو می‌شنوم.
بعد رفت بیرون. به نظرم جنگیدندم در این حد خیلی خوب بود. چون از درد داشتم می‎مردم. از دستم خیلی کار کشیده بودم و حالا هم خیلی درد می‌کرد. دستم رو گذاشتم روش که متوجه شدم پانسمان باز شده و خون داره می‌ریزه روی زمین. قاطی کرده بودم. مغزم به کل از کار افتاده بود و نتونستم سر پا وایسم. زانو ‌هام خم شد و بعد... .
***
- زیاد از حد بهش فشار اومده آقا.
سامان:
- کارت رو انجام دادی برو.
دکتر:
- چشم.
چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم سقف بود. پس می‌خواستید چی ببینم؟ می‌خواستی به اطراف نگاه کردم. سامان روی صندلی نشسته بود و گوشیش رو دستش گرفته بود. بی‎توجه به من زنگ زد به کسی و مشغول صحبت شد. چشم‌هام گرد شد. این اصلا به من توجه نکرد! اعصابم خورد شده بود. بیخیال داشت با تلفن صحبت می‌کرد و اصلا به منی که تیر خورده بودم نگاه نمی‌کرد.
- سامان!
توجهی به من نکرد و مشغول حرف زدن با تلفن شد. در باز شد و معصومه خانم اومد داخل. این‌جا هم که شده کاروانسرو! معصومه به سمت سامان رفت:
- آقا... آقای حسنی نژاد اومدن. با‌هاتون قرار ملاقات دارن.
سامان:
- برو امروز کدئین‌‌ها رو تحویل بگیر تا بهت زنگ میزنم باز... آره... جمشید رو می‌فرستم ور دستت که کارت رو ببینه.
و بعد گوشی رو قطع کرد و بلند شد. دستی به اسلحه‌اش کشید و باز هم بدون توجه به من از اتاق خارج شد. اومدم خم شم گوشیمو بردارم که دستم تیر کشید و ناخودآگاه عقب کشیدم. دستم رو روی بازوم گذاشتم. در باز شد و این دفعه نازنین وارد اتاق شد.
- این‌جا اتاقِ. در بزن میای تو.
خندید:
- واس من این اداها رو در نیار. بگو ببینم چته؟
چشم غره‌ای بهش رفتم:
- انگار نه انگار خودم رو سپر بلای اون خانم کردم و یه تیر خوردم. توی این خونه هیچ‌کس من رو آدم حساب نمی‌کنه.
چشم‎هاش گرد شد:
- بهت گفتن آدم؟ بهت تهمت زدن برو ازشون شکایت کن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #58
بالشت زیر سرم رو برداشتم و پرت کردم سمتش. تو هوا گرفتش و بی‎هوا پرت کرد تو صورتم. کلافه، دوباره دراز کشیدم:
- از سرهنگ اینا چه خبر؟
مو‌های تقریبا فرش رو لای دست‌هاش پیچوند و خندید:
- بعضی موقع‌ها اعصابم خورد میشه که سرهنگ انقدر خنگه!
- چرا؟
- چطوری میشه بعد پنج سال نفهمه من جاسوسشون بودم.
تکیه دادم:
- تو خیلی خوب نقشت رو بازی کردی.
پوزخندی زد:
- آره خب... یه مادر و دختر تنها. کسی شک نمی‌کرد بهمون. نقشمون خیلی خوب بود.
به خودم اشاره کردم:
- همشون رو مدیون منید.
خندید:
- این‌که این‏همه سال با بدبختی و فلاکت زندگی می‌کنم و مدیون توام.
- ممنون واقعا. نقشه من مو لا درزش نمی‌رفت. این‌که تو مثلا دختر دوست صمیمی سرهنگ باشی خیلی باحال بود.
بشکنی زد:
- درسته... و این درحالیِ که دختر و همسر اون بنده خدا ده بیست سال پیش مردن!
پوزخند زدم:
- سرهنگ هم نقش خوبی رو برات انتخاب کرد.
خندید:
- سرهنگ واقعا با کاراش من رو به خنده میندازه. کاری کرد که بیام برای شما‌ها نقش خودم رو بازی کنم!
- آره منم تعجب کردم که اسم و رسم واقعی خودت رو بهت داد تا بازی کنی.
لم داد رو مبل:
- دلم برای این اسم تنگ شده بود.
(یلدا)
پتو رو تو مشتم گرفته بودم و گوشه تخت کز کرده بودم. مثل اون موقع حالم بد نبود ولی شوک اون مرگ هنوز توی بدنم بود و شوک تیراندازی به سهراب. معصومه خانم و چند تا خانم دیگه وسایل‌هام رو جمع کردن. می‌خواستیم بریم قشم. طبق چیزایی که فهمیدم نازنین خانم فامیل این دوتا داداشِ. چشم‌هام رو بستم. با صدای سامان هوشیار شدم.
- بس کن هنری من اونو نمی‌خوام.
هنری با تشر:
- چشم‌هات یه چیز دیگه میگه.
- برو بیرون هنری.
هنری:
- مگه نمیگی می‌خوای سرهنگ و دار و دستشو زجر بدی.
- حرفت چیه؟
- یه فکری دارم... .
صداشون آروم شد و دیگه نشنیدم ولی بعد از چند دقیقه داد سامان بلند شد:
- گمشو بیرون هنری. هنوز انقدر کثافت نشدم که این‎کار رو بکنم.
هنری با شماتت گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #59
- سامان! تو توی لجنی. می‎دونی که از این لجن بیرون نمیای.
سامان داد زد:
- می‎دونی ده سال از من کوچیک‌تره؟ من چطوری می‌تونم... . حرفشو خورد:
- چی بگم بهت آخه... .
صداش بالا رفت
- کثافت هستم... ولی آشغال نیستم.
- حرف تو دهن خودت میزاری چرا؟
- گمشو بیرون گفتم... .
جوری در اتاق رو کوبوند که سه متر پریدم هوا! معصومه خانم دستم رو گرفت:
- بیا دخترم یه چیزی بپوش. هوا سرده یخ می‌کنی.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. معصومه خانم یه مانتوی کلفت کوتاه گرفت سمتم. کرمی رنگ بود و زیرش یه ساروفون مشکی بود با شلوار مشکی و شال کرم و بوت ‌های بلند کرمی. لباسا رو پوشیدم. حالم خیلی بد بود و از ترس، دائم روی ویبره بودم. معصومه خانم که حالم رو دید دستم رو گرفت و با‌هاش رفتم بیرون. تا سامان رو دیدم تمام حس‌های منفی بازم اومد سراغم و تنم به لرزه افتاد. داشت با تلفن صحبت می‌کرد و اصلا به من نگاه نمی‌کرد. برق کلتش رو که دیدم ترسم بیشتر شد. دستش توی جیبش بود و داشت از پله‌ها بالا میومد.
- بار رو تحویل بگیر دارم میریم مقصودی... و‌هابی؟ ... خب بده به اون... اوکیه... .
دیگه حرف‌هاشون رو نشنیدم چون باید از کنارشون رد می‌شدیم. فقط دلم می‌خواست که از کنارش با سرعت رد شم. گوشی رو قطع کرد و یه نیم نگاهی به من انداخت و رو به معصومه خانم گفت:
- وسایل رو بدید احمد بزاره تو ون.
معصومه خانم در حالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
- چشم آقا.
داشتیم میرفتیم که سامان گفت:
- راستی... .
برگشتیم. بهش نگاه نکردم.
- سوار اون ون شید. الان بقیه هم میان.
معصومه خانم با کنجکاوی پرسید:
- میریم قشم آقا؟
انگشت اشارشو بالا اورد و با تشر گفت:
- اولا که شما‌ها با من نمیاین. دوما هم... قرار نیست بریم قشم.
بدون حواس و با کنجکاوی گفتم:
- پس میریم کجا؟
بعد که فهمیدم دارم این سوال رو از کی می‌پرسم سریع سرم رو انداختم پایین. صدای قدماش رو که شنیدم سرم رو اوردم بالا. به همراه معصومه خانم رفتیم پایین. ون تقریبا بزرگی بود. تقریبا به اندازه هفت- هشت نفر. مشکی و بزرگ! در کشویی ون رو یکی برام باز کرد. شیشه‌ها مشخص بود که دودی‎ان. رفتم داخل. حدود چهار پنج تا صندلی بود. مرده بهم گفت:
- آقا گفتن شما باید ته بشینید.
- ولی اون آخر که صندلی... .
یهو دیدم اون چیز سیاه ته ماشین رو تکون داد و عین در باز شد. سری تکون دادم و رفتم داخلش. همونطور که حدس می‎زدم اونجا هیچ پنجره‌ای نداشت نه به عقب و نه به جلو دید نداشت. صندلیش بزرگ بود و فضاش هم بزرگ. یه هواکش داشت که خیلی کوچیک بود شاید اندازه یه کف دست. نشستم رو صندلی و اون مرده هم در رو محکم بست. بعد از چند لحظه صدای سهراب و هنری درحال کل‌کل اومد:
- هنری تو اول برو!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #60
- نه تو برو.
-هنری! تو سی سالته خجالت نمیکشی؟
توی اون وضعیت داشتم به این فکر می‌کردم که هنری و ریحانه چند سال اختلاف سنی دارن... یعنی یازده سال؟
- خفه سهراب. من فقط 28 سالمه!
چی میگم اصلا الان که توی یه جهنم گیر کردم. با شنیدن صدای یه دختر چشم‌هام گرد شد:
- من نمیرم اون پشت.
- بهت میگم برو پیشش.
- چرا نمیگی کجا داریم می‌ریم.
هنری با خنده گفت:
-نمیشه!
سامان:
- درک کن نازنین. ما هنوز به تو اعتمادِ کامل... .
نازنین حرفش رو قطع کرد:
- خیله خب، خیله خب... دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
همون لحظه در باز شد و همون دختر مو فرفری اومد تو. مظلومانه خودم رو جمع کردم. نشست کنارم اما با فاصله. پالتوی بلند سفیدش رو جمع کرد و گفت:
- اسمت یلداست؟
سرم رو اوردم بالا:
- آره... .
- چرا اسمت رو گذاشتن یلدا؟
ناگهانی یاد پدر و مادرم افتادم و بغض کردم:
- من پدر مادر ندارم... نمی‌دونم چرا اسمم رو یلدا گذاشتن.
شرمنده گفت:
- متاسفم عزیزم. من نباید این سوالو می‌کردم وقتی می‌دونستم... .
حرفش رو خورد. لب زدم:
- دلم می‌خواد از اینجا برم.
زیر لب گفت:
- منم خیلی دوست داشتم برم... .
کلافه، دستم رو زیر چونم گذاشتم. صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم و بعد ماشین راه افتاد.
***
تقریبا یک ساعت می‌شد که راه افتاده بودیم. یهو صدای سهراب اومد:
- اه! سامان جلو ایست بازرسیه. زنگ بزن ببین اقدسی رو نگرفته باشم؟
سامان:
- نه... نگرفتنشون. نمی‌دونم قضیه چیه. از مولوی بپرس.
ماشین ایستاد. هنری:
- برو اون دوتا رو بیار بیرون میان ماشین رو می‌گردن یهو بدبخت می‌شیم.
سامان:
- پاشو سهراب... .
سهراب اومد سمت ما. صدای چرخیدن کلید اومد و بعد در باز شد. اولین چیزی که دیدم سهراب با یه شلوار شیش جیب و تیشرت بلند سفید مشکی تا روی زانوش. سهراب نگاهی به دوتامون انداخت و گفت:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
584

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین