. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #101
ریز ریز خندیدم و گفتم:
- خب حالا. دیوونه شد باز! اصلاً دیگه نمیگم که می‌خواستم چی بگم.
سامان دستش رو زد زیر چونش و گفت:
- بگو!
دست از بستنی خوردن کشیدم و گفتم:
- می‌خواستم بگم که... من چند سالمه؟!
با تعجب گفت:
- از من می‌پرسی چند سالته؟!
حرصی گفتم:
- جواب بده!
خندید:
- هفده سالته بانو!
مشکوک گفتم:
- تولدم کیه؟!
با تاکید گفت:
- چهار مرداد!
جیغ کشیدم:
- این‌که تاریخ تولد خودته.
با استفهام سری تکون داد:
- آها، سه تیر!
پشت چشمی نازک کردم که خندید و نگاش رو به تلفنش داد. تقریباً پنج دقیقه داشت با گوشیش ور می‌رفت که حوصلم سر رفت، خم شدم سمتش و سعی کردم بفهمم توی گوشیش چی داره، با خنده با نمکی گفت:
- چی می‌خوای جوجه؟!
با فضولی گفتم:
- با کی چت می‌کنی؟!
خندید:
- با دوست دخترم!
صداش رو نازک کرد:
- میگن اسمش ثریاست، چشم‌هاش همرنگ دریاست!
گوشیش رو از دستش کشیدم:
- بی‌خود! شما یه دوست دختر بیش‌تر نداری اون هم من که اسمم نازنینه.
با حرص ادامه دادم:
- ثریا!
دستش رو زد زیر چونش، حتی سعی نکرد گوشیش رو ازم بگیره.
سامان:
- کی گفته تو دوست دخترمی؟!
با حرص و حسادت گفتم:
- چیه؟! نکنه می‌خوای بگی دوست دخترت ثریاست؟!
سامان بی توجه به حرفم گفت:
- تمام زندگیمی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #102
پشت چشمی با ذوق نازک کردم:
- این شد یه چیزی!
یک دفعه بلند شد و دستم رو کشید که ناخواسته بلند شدم.
- بیشعور!
به سمت جلو هدایتم کرد. اون شب با هم کلی خوش گذروندیم، رفتیم بام تهران، بعد رفتیم شهربازی، سامان پایه همه چی بود و با‌هام تا هر جا که می‌گفتم می‌اومد.
دیگه نا نداشتم راه برم.
- وای خدا خسته شدم، بریم!
با مهربونی گفت:
- هر چی تو بگی.
وقتی بهم حق انتخاب می‌داد و توی هر نظری که داشتم بهم احترام می‌گذاشت خیلی خوشحال می‌شدم. عاشق این شعورش بودم، وارد خونه شدیم. خودم رو پرت کردم روی تخت.
سامان:
- باز که این مو‌هات رو شستی.
لب و لوچ آویزون شد و برگشتم سمتش:
- خب نشورم؟!
سری تکون داد و گفت:
- خیلی دوستت دارم!
با شیطنت از دور ب×و×س فرستادم و گفتم:
- من بیش‌تر.
- هیچ وقتِ‌هیچ وقتِ هیچ وقتِ‌هیچ وقت ترکم نکن!

***
(زمان حال)
- ولی رفت. برای همیشه رفت و من تا ده سال دنبالش می‌گشتم. برای همین پلیس شدم تا پیداش کنم و بزنم توی صورتش؛ ولی نتونستم، و بعد کمرم از اینکه یه قاچاقچی شده شکست، باورم نمی‌شد!
صفحه گوشیم رو باز کردم و گرفتم سمت سهراب، عکس دو نفرمون بود. رفته بودیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم ولی این عکس از همشون قشنگ‌تر بود. مو‌های خرماییم باز روی شونه‌هام افتاده بود و سامان جلوم نشسته بود و داشت با دست مو‌هام رو میزد کنار گوشم.
سهراب با دهن باز نگام کرد و با لکنت گفت:
- این... .
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حتماً میگی این کجا و اون ع×و×ض×ی الان کجا؟!
- این که داداش من نیست؟!
- خیلی ازت تعریف می‌کرد، می‌گفت خیلی بچه‌ی تخسی هستی و به زور یه جا نگهت می‌دارن!
تلخ خندیدیم، با نگاه خسته‌ای به سهراب گفتم:
- قرار بود بمونه ولی همون شب رفت. رفت و ده سال پیداش نشد، باورت میشه؟!
صداش آروم شد:
- تو هیچی راجب بهش نمی‌دونی، اون یه قرارداد امضا کرد که اگه بهش پایبند نمی‌موند می‌مرد! یعنی می‌کشتنش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #103
- ده سال سهراب؟! ولی اون رفت و ده سال برنگشت. این باورش سخت تر نیست؟!
سهراب با تردید گفت:
- عاشقت شد؟!
زمزمه کردم:
- آره... نذاشت سر کار برم و گفت خودم خرجت رو میدم ولی بعد رفت و من رو تنها گذاشت، حدود ۳ سال بعد... .
سهراب باز نگاهی به عکس انداخت و گفت:
- ولی توی این عکس چهره یه جور دیگه‌‎ست، یعنی فرق می‌کنه!
سری تکون دادم:
- آره سه سال بعد وقتی من توی یه مجتمع تجاری کار می‌کردم، اون مجتمع آتیش گرفت. من اون‌جا بودم! در واقع من تنها کسی بودم که اونجا بودم، برای کار ضروری به مجتمع رفتم و بعد خبر دادن آشپز بدون اینکه بدونه شیلنگ گاز رو باز گذاشته و بعد کبریت روشن کرده که کل شرکت رفته رو هوا، اون آشپز مرده بود و فقط من مونده بودم. تنها توی یه شرکت آتیش گرفته که نمی‌دونستم آتیش از کجا میاد و قراره به کجا بره.
سهراب: سوختی؟!
لبخند تلخی زدم:
- حدود شصت درصد سوختگی داشتم، صورتم بلکل نابود شده بود. رئیس مجتمع که در قبال من مسئول بود من رو به بهترین جراحی‌ها فرستاد تا بالاخره با کلی عمل تونستم صورتم رو برگردونم ولی بدنم هنوزم پر از تاول و سوختگیه!
به آینه‌ی روبروم نگاهی انداختم:
صورتم عوض شد، جوری که حتی دیگه خودم هم خودم رو نمی‌شناختم. همه‌ی دکترو حتی از این‌که من زنده موندم هم تعجب کرده بودن، هه!
قطره‌ای از اشک روی دستم افتاد، دستم هنوز هم سوختگی داشت و بعد این‌همه سال هنوز خوب نشده بود، از شدت سوزش دستم آخی گفتم که سهراب اومد سمتم و دستم رو نگاه کرد. با نگرانی گفت:
- دستت قرمز شده!
لبخندم تلخ‌تر شد:
- خیلی بده نه؟! حتی نمیشه بهش دست زد، هیچکی دوست نداره... برای همین از سامان دور موندم برای همیشه! چون لایقش یه دختری نبود که کل بدنش سوخته و دیگه... .
و بعد هق هقم اوج گرفت. سهراب سخاوتمندانه و برادرونه بغلم کرد و دستش رو روی مو‌های خرماییم کشید.
سهراب:
- باید بهش می‌گفتی که تو همون نازنینی، نه اینکه خودت رو جای نازنینی جا بزنی که خیلی وقته مُرده!
سهراب:
با دستمال اشک‌هام رو پاک کردم:
- نمی‌شد... می‌فهمی؟! فقط می‌تونستم خودم رو جای دخترخالت جا بزنم تا بهتون نزدیک شم، پلیس هستم ولی تنها هدفم پیدا کردن شما‌ها بود. فقط می‌خواستم... می‌خواستم یه بار دیگه سامان رو ببینم و بعد برم! برم خیلی دور... اصلاً بر نگردم.
هق زدم:
- فقط یه بار دیگه می‌خواستم ببینمش!
زیر گوشم زمزمه کرد:
- اگه عاشقت باشه و تو زنده باشی دنبالت می‌گرده، بهش بگو که نازنینی!
برادرانه نگاهم کرد و گفت:
- و بِدون من پشتتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #104
لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم:
- نگران نباش سهراب من خوبم، تو هم برو دنبالش!
قرمز شد و با هول گفت:
- خب من میرم دیگه!
خندیدم و گفتم:
- دیگه نگران من نباش.
با صدای آرومی گفتم:
- دیگه برنگرد.
بازوم رو گرفت:
- ولت نمی‌کنم نازنین، دوباره برمی‌گردم!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خداحافظ!
بلند شد و خواست بره از اتاق بیرون که لحظه آخر برگشت و گفت:
- نجاتت میدم!
و بعد رفت، اون باید می‌رفت؛ دیگه وقتش بود.
***
(یلدا)
با ترس گفتم:
- چی؟!
سری تکون داد:
- هنوز نمی‌دونیم کجا هستن! همه‌ی مرز‌ها رو بستیم، نمی‌تونن در برن!
چیزی نگفتم، ریحانه تو کجا رفتی؟! چشم‌هام و روی هم فشردم و چیزی نگفتم. ریحانه تو کجا رفتی؟! زنگ در خونه باعث شد سرم رو بالا بیارم. آرمین بلند شد و رفت سمت آیفون، با تعجب گفت:
- چی؟! یعنی چی؟!
و بعد بیسیمش رو در آورد، مردی که ادعا می‌کرد پدرمه به سمتش رفت و گفت:
- چی شده آرمین؟!
آرمین همون‌طور با تعجب گفت:
- ایشون، یکی از برادرای سپهری هستند؟!
سرهنگ آرمین رو پس زد و رفت سمت آیفون و بعد زمزمه کرد:
- سهراب!
با شنیدن اسمش پریدم سمت آیفون، خواستم در رو باز کنم که آرمین جلوم رو گرفت:
- نه یلدا نمیشه، خطرناکه!
سرم رو تکون دادم:
- کسی که باعث شد من نجات پیدا کنم هرگز به من آسیب نمی‌زنه!
و رفتم سمت آیفون، اون مرد هیچی نمی‌گفت و فقط دست به سینه من رو نظاره می‌کرد.
با دست‌های لرزون آیفون رو برداشتم و آب دهنم رو قورت دادم:
- بــ... له؟!
جدی گفت:
- منزل خانمِ سپهری؟!
با استرس گفتم:
- بله بفرمایید، خودم هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #105
کلافه گفت:
- ببین یلدا من و تو خوب می‌دونیم که پلیس‌ها دورتا دور خونه‌ات نشستن و منتظرن من بیام تو تا ترورم کنن، پس در رو بزن نذار بیش‌تر از این معطل بمونم!
آرمین که دید چیزی نمیگم آیفون رو از دستم کشید و گذاشت سر جاش، بعد در رو زد که سهراب بیاد داخل، از پنجره نگاهش کرد. این پا اون پا کرد؛ سرش رو خاروند و یکم فکر کرد و بعد وارد حیاط شد. هیجان زده خواستم برم سمت در که باز آرمین هشدار داد:
- خطرناکه!
و بعد خودش رفت که در رو باز کنه، لب و لوچم آویزون شد، صدای باز شدن در اومد و بعد صدای تیک اسلحه که جونم رو به لبم رسوند. رفتم سمت آرمین که تفنگش رو جلوی سهراب نشونه گرفته بود.
- سر... .
- بالاخره اومدی پسرم؟!
سهراب بی‌هیچ حرفی با بهت به سرهنگ نگاه کرد. سرهنگ دست‌هاش رو باز کرد و بی‌توجه به اخطار‌ها و غرغر‌های سرگرد، سهراب رو در آغوش گرفت. سرهنگ سرش رو روی شونه‌ی سهراب گذاشته بود و گریه می‌کرد، با صدای لرزون گفت:
- من رو ببخش پسرم، همش تقصیر من بود. من رو ببخش!
سهراب با لبخند سرهنگ رو از خودش جدا کرد و گفت:
- اصلاً این‌طور نیست عمو، تقصیر خودمون بود! ما نباید شما رو ترک می‌کردیم.
سرهنگ هم لبخندی زد:
- الان کار واجب‌تری داریم پسرم!
لبخندش کم‌کم محو شد و گفت:
- بهتون میگم عمو، برای همینه که اینجام!
آرمین جلو اومد:
- سروان کجاست؟!
***
(نازنین)
پا‌هام رو جمع کردم توی شکمم و به تاج تخت تکیه دادم. یه حسی دلش نمی‌خواست از این‌جا نجات پیدا کنه، یه حسی دلش می‌خواست بمونه و از دیدن سامان لذت ببره! چشم‌هام رو بستم، آرامش نداشتم، آرامشم وقتی از کنارم رفت که عزیزترین کسانم ازم دور شدن!
- خانم!
لای چشم‌هام رو باز کردم. دختر جوونی که بهش می‌خورد خدمتکار باشه اومد سمتم:
- خانم آقا گفتن لباستون رو عوض کنم ببرمتون پایین برای شام.
تعجب کردم:
- آقا؟! چرا؟!
دختره‌ی بی‌اعصاب گفت:
- لطفاً بحث نکنید با من، بلند شید.
دستم رو گرفت و کشید:
- لطفاً برید حموم، الان!
سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت حموم، خدمتکار همین‌طور ایستاده بود.
- تو... نمیری بیرون؟!
با تحکم و با اون چشم‌های مشکیش گفت:
- نه! همین‌جا هستم.
رفتم داخل حموم، حموم تمیز و آماده بود! بعد از نیم ساعت خواستم بیام بیرون:
- میشه حوله‌ام رو بدید؟!
وقتی حوله‌ام رو بهم داد، نگاهی به دست‌هاش انداختم. گندمی و مثل دست‌‌های مردها بود، خیلی ناراحت شدم. حتماً خیلی کار می‌کنه که دست‌هاش اینجوری شدن، سری با تأسف تکون دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #106
حوله‌ی کوچیکم رو دکلته پیچیدم و دور کمر تا زیر زانوم، از حموم بیرون اومدم، خدمتکار توی اتاق نبود. رفتم جلوی آینه ایستادم. حوله چون بدنم خیس بود چسبیده بود به بدنم، سریع لباس کراپِ مشکی تنم کردم و شلوار هم پا کردم. حوله رو ول کردم و مو‌هام رو با شونه‌ای که مطمئن نبودم تمیزه شونه کردم.
نگاهم که به آینه خورد چشم‌هاش رو دیدم، درست پشتِ سرم ایستاده بود. برگشتم سمتش؛ می‌دونستم شنیده و فهمیده! انگشت اشار‌ه‌اش رو آروم روی گونه‌ام کشید، سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم. سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد و گفت:
- چرا بهم نگفتی؟!
- نشد.
- ولی ازم دور شدی!
- تو ترکم کردی!
عصبی مچم رو فشرد:
- منِ احمق ترکت نکردم. من فقط رفتم تا زندگیمون و درست کنم، تا که برگردم پیشت ولی تو رفته بودی و دیگه هیچ‌وقت پیدات نکردم. خبر نداری کل کشور رو زیر پام گذاشتم تا پیدات کنم ولی تو... .
از شدت تند حرف زدن نفس‌نفس میزد:
- تو رفتی نازنین، دیگه پیدات نکردم، برای همیشه من رو ترک کردی، تو من رو ترک کردی!
حرصم گرفت:
- نه سامان! این تو بودی که رفتی، تو من رو تنها گذاشتی.
عصبی‌تر شد:
- من این‌کار رو نکردم. من فقط... .
انگشت اشار‌ه‌ام رو روی شونه کوبیدم و حرصی گفتم:
- خیلی کثافتی سامان!
نگاهی به صورتم کرد و بهم توپید:
- آره من کثافتم که برگشتم پیشت!
پوزخند زدم:
- آها تو برگشتی پیشم یا من؟! هان؟!
جیغ کشیدم:
- بعد ده سال؟!
داد زد:
- چه فرقی می‌کنه، حالا برگشتم! حرفیِ؟!
با تمام درد قلبم داد زدم:
- آره حرفیِ! حرف اینِ که دیوونم کردی، از دست تو هر شب قبل خواب قرص می‌خورم.
دیگه گریم گرفته بود:
- من عاشقت بودم و تو ترکم کردی! حتی این‌قدری ارزش نداشتم که بهم بگی چرا رفتی، این منِ احمق بودم که همش پات موندم و بعد حدود یازده دوازده سال ر‌هات نکردم.
مچ دستم رو گرفت:
- من عاشقت بودم نازنین! و رفتی و دیگه پیدات نکردم. می‌فهمی این رو؟!
جیغ کشیدم:
- نه نمی‌فهمم! چون تو دنبالم نیومدی، این همه سال غرق توی خوشیات بودی که من رو یادت نبود. توی ع×و×ض×ی قلبم رو نابود کردی، اگه من نمی‌اومدم دنبالت، اگه من نبودم تو هیچ‌وقت یادت نمی‌افتاد که دوستم داشتی!
دستم و ول کرد و از اتاق رفت بیرون، صدای گریه‌ام در اومد. رفتم جلوی آینه و صورتم رو پاک کردم، اشک‍‌هام سرازیر می‌شدن و نمی‌تونستم جلوشون رو بگیرم. در اتاق به صدا در اومد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #107
- خانم!
برگشتم و سریع اشک‌هام رو پاک کردم:
- بیا داخل!
از توی اون کمد یه مانتوی لی و شلوار برداشتم برداشتم و پوشیدم، همشون بسته بندی شده بودن و مطمئن بودم که استفاده نشدن، رفتم بیرون همه‌ی خانم‌ها توی عمارت با دیدن من سر خم کردن و بهم احترام گذاشتن، یکی از آقایون اومد جلو و گفت:
- من راهنماییتون می‌کنم بانو!
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم، بانو؟! بیخی بابا!
میز نهارخوری خیلی بزرگی وسط خونه بود و انگار دوازده نفره بود.
- تعجب نکن، خانواده ما خیلی بزرگ‌تر بوده!
برگشتم سمت سامان که داشت می‌نشست روی صندلی، با لبخند تلخی گفت:
- پدرم، مادرم، سهراب، من، یلدا، عمو، مهتاب، هنری، ریحانه... .
چشم‌هاش رو با درد بست:
- دو تا خواهرهام.
با مکث گفت:
- و تو!
به صندلی‌‌ها اشاره کرد:
- با این‌ها میشیم دوازده نفر نه؟ ولی الان فقط خودم موندم و خودم و خودم.
بی‌هوا گفتم:
- پس من چی؟!
لبخند تلخی زد و چیزی نگفت، غذا‌ها رو آوردن و گذاشتن روی میز، کمی برای خودم کشیدم و خوردم. بلند شدم تا برم، صدای زمزمه‌ش گفت:
- دوباره تنهام نذار نازنین! این قلب لعنتیم طاقت دوری دوبارت رو نداره، درکم کن.
نفس عمیقی کشیدم و ازش رد شدم. می‌دونستم اشتباه کرده ولی حالا داره خودش رو تبرعه می‌کنه، نمی‌تونه بگه ببخشید و من هم ببخشمش، نمیشه همه‌ی اشتباه‌ها تاوان دارن، وارد همون اتاق شدم و روی تخت نشستم. رفتم توی فکر، اگه سامان ازم خواسته برگردم پیشش چرا برنگردم؟! من که عاشقشم و اون هم مطمئناً عاشقمه! خب پس چی میگم من؟! چه میدونم خب دلخورم، نباید نازم رو بکشه؟!
دیگه خسته شدم، دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. باید فکر کنم، خیلی زیاد! خوابیده بودم که احساس کردم دستی روی صورتم نشست، چشم‌هام رو آروم باز کردم و چند بار پلک زدم. یک دفعه عطسه‌ای کردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، چشم‌هام رو کامل باز کردم و به سامان نگاه کردم که با لبخند روی تخت نشسته بود و بهم نگاه می‌کرد.
- این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- خسته شدم، اومدم اینجا بهت سر بزنم!
تخس بود و هست، نمی‌خواست بگه که دلش برام تنگ شده، نمی‌گفت دوستم داره! تخس بود. در حالی که با رو تختی بی‌رنگ و رو بازی می‌کرد گفت:
- اون موقع خیلی بچه بودم، از طرف دیگه برادر کوچک‌تر از خودم داشتم. اگه گیر می‌افتادیم اعداممون می‌کردن! با خودم گفتم میرم و بعد یک سال بر می‌گردم و تو رو هم با خودم می‌برم ولی وقتی بعد از دو سال برگشتم... تو نبودی! آب شده بودی و رفته بودی توی زمین! هیچ اثری ازت نبود. کل ایران رو دنبالت گشتم ولی هیچ کس تو رو ندیده بود، نازنین... من... من... .
جوشش اشک توی چشم‌هام راه افتاد، می‌خواستم بشینم و گریه کنم ولی کنترل کردم خودم رو، با بغضی که آشکارا توی گلوش بود گفت:
- بعد از مدت‌ها فهمیدم که آتیش گرفتن اون مجتمع عمدی بوده!
با بهت گفتم:
- چی؟!
سری تکون داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #108
- من اون روز‌ها یه محموله‌ای روجابه‌جا کردم و اتفاقی یکی از افراد اون سازمان رو کشتم، رئیس سازمان هم برای این‌که ازم انتقام بگیره اون‌کار رو با تو کرد! بهم هشدار دادن که باهام چیکار می‌کنن ولی من توجهی نکردم، الان می‌فهمم اون هشدار برای چی بوده،
هر دومون توی فکر فرو رفتیم. صدای بلند یه مرد دوتامون رو از فکر در ارود:
- آقا... آقا... پلیس‌ها... پلیس‌ها این‌جان!
سامان تند از جاش بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت:
- از این‌جا به بعد انتخاب با توعه نازنین! اومدن دنبال تو و تا تو رو ازم نگیرن ول نمی‌کنن، با صدای گرفته گفت:
- دیگه طاقت دوری ازت رو ندارم، هستی؟!
بدون مکث دستش رو فشار دادم:
- تا آخرش با‌هاتم!
دستم رو محکم گرفت و با هم قدم به دنیای جدیدی گذاشتیم.
***
( راوی/چند سال بعد)
با درد خودش رو به هنری نزدیک کرد:
- هنری... عزیزم!
اما هنری جوابی نداد، نگران بلند شد و به سمتش دوید:
- هنری! حالت خوبه؟!
از سر و صورت هنری خون می‌چکید. بعد از اینکه با موشک ماشین آن دو رو هدف قرار دادند این‌طور شده بود.
ریحانه با گریه گفت:
- هنری! توروخدا جواب بده.
اما جوابی از او نشنید، با درد رو به یکی از پسر کوچولو‌هایش که دور تر از ماشین افتاده بود گفت:
- خوبی مامانی؟! الهی قربونت برم من!
صدای زنگ تلفنی که در نزدیکیش بود باعث شد که با درد به سمتِ صدا برگردد، دستش را دراز کرد و سعی کرد گوشی را بردارد و موفق شد. گوشی رو سریع جواب داد، صدای پر از بهت نازنین در گوشش پیچید:
- ریحانه... خودتی؟!
- خ... خودمم!
نازنین جیغی کشید و با ذوق گفت:
- تو زنده‌ای! خدای من کجایی دختر؟!
لبخند غمگینی روی لبش نشست، سعی کرد که تا آخر این حرف‌ها زنده بماند پس با مشقت گفت:
- نازنین گوش کن، من و هنر توی خیابون () جاده کرج هستیم... تصادف کردیم.
سرفه، گلویش را خراشید:
- اون‌ها می‌خوان ما رو به خاطر نقض قرارداد بکشن!
با التماس گفت:
- پسر ‌هام... نجاتشون بده و بهم قول بده که توی نبود مادر و پدرشون ازشون محافظت می‌کنی، آراد و آروان... مراقبشون باش!
در دست‌هایش جانی نمانده بود تا گوشی را نگه دارد که گوشی از دستش افتاد، به پهلو به زمین خورد. دیگر دردی حس نمی‌کرد! احساس می‌کرد در حال سعود به آسمان‌هاست و فقط خدا می‌داند چه در پیش دارد.
نگاهِ مهربانش را بین دو پسرش در جریان گذاشته بود و آرام با آخرین زورش و در حالی که سعی می‌کرد این صدا همیشه در گوش پسرهایش بماند گفت:
- خداحافظ عزیزا... نم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #109
به پایان آمد این دفتر «حکایت» همچنان باقیست!
***
تاریخ پایان: 6/5/1401
ساعت: 00:00
سلام دوستان نهال هستم!
این رمان اولین رمانی بود که به طور رسمی نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی با همه‌ی این قضایا حالا به پایان رسید و من از این بابت خیلی خوشحالم! هر چقدر کوتاهی کردم خواهش می‌کنم ببخشید، سعی کردم تمام توانم رو به کار ببرم تا شما از خوندن رمان لذت ببرید و اگر کمی از این بابت دیده شده واقعاً شرمنده‌ام.
راستی بچه ‌ها اگه دوست داشتید که از سرنوشت ادامه شخصیت‌های رمان من با خبر بشید یا گذشتشون رو بدونید حتماً به رمان ربایش سری بزنید.
با تشکر از شما
نهال )R(
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #110
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg



عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
506

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین