. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #41
- چه حسی پیدا کردی چشم سفید؟
زدم پس کلش:
- زهرمار. کره خر هر چی هیچی بهش نمیگم. حسم؟ معلومه که... .
مسخره‌اش کردم:
- عاشقش شدم، با اون هیکل بی ریخت‌اش. قربونش بری الهی انشالله.
انگار حرفم رو جدی گرفت. چون چشم‌هاش گرد شد و با اخم گفت:
- تو خیلی غلط کردی عاشقش شدی. هنری فقط مال منه. برو یکی دیگه رو تور کن. بی‌حیای چش سفید.
با خنده به خودم فشارش دادم و گفتم:
- خیلی خری ریحان. من عاشق چیه هنری بشم؟ خدایی من عاشق چیه این دراز بشم. عین سامان جون مغروره یا عین سهراب سیکس پک داره؟
جبهه گرفت:
- خیلی هم خوشتیپ و خوشگله. نگفتی حست چیه بهش کره خر؟
دست‌هام رو از هم باز کردم:
- نفرت!
زد تو سرم و خندید:
- درد!
خندیدم و چیزی نگفتم. بعد چند ثانیه با کنجکاوی گفتم:
- حالا اون بهت حسی داره یا نه؟
لباش رو جمع کرد:
- هنری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #42
چشم غره‌ای بهش رفتم:
- نه پس من. هنری دیگه.
دستی به شالش کشید و مرتبش کرد:
- خب اون... .
با کلافگی ادامه داد:
- نمی‌دونم یلدا... نمی‌دونم... .
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم:
- درست میشه عشقم.
***
در اتاق رو زدن که دوتایی پریدیم. صدای خشن سامان اومد:
- شام!
و بعد صدای قدم‌هاش اومد که دور شد. ریحانه آب دهنش رو قورت داد:
- الان دقیقا باید عاشق چیِ این می‌شدم.
زیر لب با ترس زمزمه کردم:
- اگه عاشقش می‌شدی که خودم با دست‌های خودم می‌کشتمت.
بلند شد و شال سورمه‌ای رنگش رو انداخت رو سرش:
- به نظرم بهتره تا وقتی این‌جاییم حرفشون رو گوش کنیم.
سری تکون دادم:
- دقیقاً... من که دلم نمی‌خواد سامان من رو بُکُشه.
دستم رو کشید:
- بریم.
از اتاق خارج شدیم و از راه پله‌ها پایین رفتیم. نگاهی به ریحانه انداختم که دیدم لب‌هاش رو می‌جویید و استرس داشت. رد نگاهش رو گرفتم و به هنری رسیدم که بیخیال نشسته بود روی میز نهارخوری و منتظر غذا بود. هنوز به پایین نرسیده بود که ریحانه دستم رو کشید و وایسوندم:
- یلدا!
با کلافگی گفتم:
- چته؟
نگاهی به هنری انداخت:
- بیا برگردیم تو اتاق.
پوکر بهش نگاه کردم:
- اون آشغال انقدرا هم ترسناک نیست.
با استرس گفت:
- می‌دونم، ولی نمی‌خوام باهاش روبرو شم.
دستش رو کشیدم:
- تو داری ضعیف بازی در میاری. انقدر جلوش خودت رو ضعیف نشون نده؛ اگه همین‌‎جوری پیش بری، ازت سوءاستفاده می‌کنه.
با تردید پایین اومد. به سمت میز رفتیم. سعی کردم تا جایی که میشه تو چشم‌های هیچ‌کدومشون نگاه نکنم. ریحانه یه جایی نزدیک هنری نشست و منم کنارش. ولی حتی فکرشم نمی‌کردم بغل دستی من کسی باشه که حالم ازش بهم می‌خواره. بله... سهراب. با عجز به ریحانه نگاه کردم که با چشم و ابرو گفت آبرو نبرم. سامان دقیقا روبروی من بود و با چشم‌هاش داشت من رو می‌خوارد. دستِ آخر گفتم:
- چیزی شده؟
مشتش رو کوبوند رو میز که سه متر پریدم هوا:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #43
- اون روز بهت گفتم بیا تو اتاقم ولی نیومدی.
اوه، این اون روز رو هم یادشه. من که کلاً فراموش کرده بودم.
- من فرامو... .
حرفم رو قطع کرد:
- دیگه تکرار نشه.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم. خدمتکارها غذاها رو روی میز چیدن. سامان رو بهشون گفت:
- سه دقیقه دیر شد. همگی اخراجید.
به دست و پای سامان افتادن و التماسش کردنم. نمی‌فهمم، چرا باید واسه یه اخراج ساده انقدر ناراحت بشن؟
هنری با لحن سردی گفت:
- می‌سپرمشون دست کیارش. اون خوب می‌دونه چیکارشون کنه.
سامان سری تکون داد و چیزی نگفت. ریحانه دستش رو دراز کرد برنج برداره که هنری زودتر برنج رو برداشت. در کمال بیشعوری اول برای خودش کشید و بعد دیس رو داد دستِ ریحانه. ریحانه برگشت سمتِ من و با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. ریز ریز خندیدم که چشم‌غره‌ای بهم رفت. ریحانه هم اول برای خودش ریخت و بعد داد دستِ من. غذا مرغ بود. من از دیس مرغی که نزدیک به خودم بود برداشتم و باز هم هنری و ریحانه. مثل قاتل‌ها به هم نگاه کردن و هر دوتاشون هجوم بردن سمتِ دیسِ مرغ.
ریحانه با جیغ گفت:
- اول من دست خورد به دیس.
هنری هم با قلدری می‌گفت:
- این‌جا خونه‌ی منه نه تو.
سامان با خونسردی مرغی برداشت و گفت:
- البته، خونه‌ی من.
ریحانه با خشم به من زل زد که منم در کمال آرامش مشغول غذا خوردن شدم. هم‌‎چنان هنری و ریحانه:
- اول من برداشتم.
- از کی تا حالا تو به من دستور میدی جوجه؟
ریحانه جیغ کشید:
- جوجه عمته.
هنری با خونسردی لب زد:
- عمه ندارم.
ریحانه چنگالی برداشت و توی دستِ هنری فرو کرد:
- درد.
هنری داد کشید و دستش رو برد عقب.
- وحشی. از قحطی برگشتی مگه؟
سهراب لایکی نشون داد:
- این جزو گشنه‌ها بوده.
هِنری شاخ شد:
- حالا خوب شد ما تو رو گروگان گرفتیم وگرنه از گشنگی تلف می‌شدی
ریحانه در کمال خونسردی واسه خودش مرغ گذاشت و گفت:
- بسوز.
در همین حین، سامان دیسِ مرغش رو به هنری داد و هِنری با پوزخندی که نشانه‌ی پیروزی بود به ریحانه نگاه کرد. همه مشغول خوردن شدیم. غذا، فوفق‌العاده خوشمزه بود. ریحانه وسط‌های غذا بلند شد و گفت:
- ممنون. سیر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #44
و بعد دوید سمت طبقه‌ی بالا. وای، باز چش شد این؟ سامان با کنجکاوی به رفتنش نگاه کرد و بشقاب غذاش رو برداشت. همگی دست از خوردن کشیدیم. سامان با یه چنگال تمیز داشت دنبال چیزی توی غذاش می‌گشت. یهو بشقاب رو ول کرد روی زمین که شکست. هینی کشیدم. سامان از جاش بلند شد:
- کسی دیگه از اون دیسِ مرغ خورد؟
همه سری به نشانه نه تکون دادیم. سامان با استرس سرش رو تکون داد:
- هنری بدو... بدو طبقه‌ی بالا. باید ریحانه رو ببریم بیمارستان.
با استرس گفتم:
- چی؟ بیمارستان برای چی.
دیسِ مرغ رو برداشت:
- قرصِ برنج!
هنری با بهت از جاش بلند شد و دوید به سمت طبقه‌ی بالا. با جیغ گفتم:
- قرصِ برنج؟
سامان هم دوید:
- باید سریع برسونیمش بیمارستان. مرگش قطعیه ولی... .
با گریه گفتم:
- مرگ؟
نفسش رو داد بیرون:
- اگه تا یه ساعت دیگه به بیمارستان نرسه قطعا می‌میره.
تا اومدم برم سمت بالا. هِنری رو دیدم که ریحانه تو بغلش بود. ریحانه تلاش می‌کرد از بغلش بیاد بیرون:
- ولم کن... .
هِنری داد کشید:
- می‌فهمی داری می‌میری؟
در همین حین صدای سرفه‌هاش بلند شد. هِنری قدم‌هاش رو تندتر کرد و از عمارت بیرون رفت. خواستم بیرون سهراب جلومو گرفت. تقلا کردم:
- بزار برم... چیکار می‌کنی؟
پسم زد و هولم داد داخل. تو چشم‌هام زل زد و با قاطعیت گفت:
- نمیشه نمی‌تونی بیای!
چشم‌هام گرد شد:
- یعنی چی؟ می‌خوام برم. ولم کن اون دوستمه!
سهراب با اخم گفت:
- خب؟ اصلا به من ربطی نداره. تو حق نداری از این ساختمون خارج شی.
نیشخندی زد و ادامه داد:
- ممکنه همه‌ی این‌ها یک نقشه بوده باشه و تو بخوای فرار کنی. در این صورت باید بمونی.
اخمم غلیظ شد و جیغ کشیدم:
- آخه احمق! کی قرص برنج می‌خواره که فرار کنه؟ می‌خوام برم، تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری!
بی توجه به من داد زد:
- مجید... نوید بیاید این دختره رو ببرید تو اتاقش در هم قفل کنید. سریع!
دو تا مرد همزمان دوتا دستم رو گرفتن. تقلا کردم ولی با بی رحمی پرتم کردن تو اتاقم. با مشت به در کوبیدم. و زیر لب فحشی بهشون دادم. بی‌شرف ‌ها! رفتم سمت پنجره ولی ماشینی نبود. ناامید دستی به شالم کشیدم و نشستم گوشه اتاق. اینا هیچ کدوم رحم نداشتن. نشستم گوشه‌ی اتاق و شروع کردم به زار زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #45
***
سهراب
کلافه به گوشیم نگاه کردم. میرزایی پیام فرستاده و من ندیده بودم. اگه به سامان می‌گفتم منو می‌کشت که بازم با تاخیر پیام بهش رسوندم. خوبه این دختره داشت می‌میرد وگرنه سامان نصفم می‌کرد‌. هنری از اتاقی که ریحانه بستری بود اومد بیرون. مشکوک به‍ش نگاه کردم که اومد سمتم.
- چی شد؟
با کلافگی تکیه‌اش رو به دیوار داد و سر خورد روی زمین:
- هیچی، هیچی نگفت.
- یعنی چی هیچی نگفت.
دستش رو روی صورتش گذاشت:
- ازم سوال نکن حالم خوب نیست.
زدم روی شونش:
- آره داداش می‌دونم عاشقی بد دردیه.
یکه خورد و با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کرد:
- چی میگی سهراب؟
خندیدم:
- می‌دونم... داشتم شوخی می‌کردم. تو که قانون رو می‌دونی... .
با قهقه ادامه دادم:
- تو و ریحانه؟ اصلا به هم نمی‌آید.
حس کردم نگاهی کمی گرفته شد.
خنده‌‎ام قطع شد و با تردید پرسیدم:
- یعنی هنری تو داری... شوخی که نمی‌کنی؟
چشم غره ای بهم رفت:
- من قیافم به کسایی می‌خوره که دارن شوخی می‌کنن؟
با بهت گفتم:
- یعنی چی؟ منظورت چیه؟ این نمی‌تونه درست باشه چون تو... تو قانون رو می‌دونی. هر کسی که ازدواج می‌کنه چه اتفاقی براش می‌افته.
سر تکون داد:
- من‌ خودم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم سهراب.
بلند شد و انگشتش رو به سینه‌ام زد:
- به من یاد نده.
توی چشم‌هام زل زد:
- در ضمن عشق من برای یکی دو روز پیش نیست که بتونم فراموشش کنم. تو قدرت درکت رو بالا ببر.
و بعد رفت.
دستی به پس کلم کشیدم. نمی‌‎فهمم، من فقط واقعیتو گفتم. چرا ناراحت شد؟ چرا گفت که من درک ندارم. چه توقعیه از من؟ مگه من تا حالا عاشق شدم؟ معلومه که نه! خب الان یعنی چی این حرکات؟ چرا دوستش داره؟ تا جایی که یادم میاد هنری سگ‌ترین و پاچه‌گیرترین آدم بعد از سامان بود. از دخترا هم خوشش نمی‌اومد. یعنی توی تموم این سال‌ها عاشق ریحانه بوده و نمی‌گفته؟ یعنی چی؟
***
(ریحانه)
صداهای گنگی از بالای سرم می‌شنیدم. درست یادم نیست چی شد. فقط یادمه بیهوشم کردن.
- بله یه چند روز باید استراحت کنن.
- دکتر الان قضیه چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #46
- آقای نامی من چندبار هم بهتون گفتم؟ این مسئله کاملاً جدیه. ایشون قرص برنج خوردن. ممکن هست که عوارض داشته باشه ولی از بدنشون خارج شده. شما هم موظف هستید که کاملاً حواستون بهشون باشه چون این روزها حال درست و حسابی ندارن.
کلافه گفت:
- بله دکتر ببخشید همش سوال می‌کنم.
دکتر با خنده گفت:
- نامزدته؟
صداش هول زده شد:
- چی؟ نامزد؟
- فهمیدم فهمیدم دوستش داری. مشکلی نیست جوون.
چی؟ چی شد؟ توضیح بدید بی زحمت. یه ویدیو چک کنید من نفهمیدم. چشم‌هام رو آروم باز کردم و گیج به اطراف زل زدم. دکتر تا من رو دید گفت:
- حالت خوبه دخترم؟
سری تکون دادم و آروم گفتم:
- گمونم.
دکتر نیم نگاهی بهم انداخت و داد کشید:
- خانم شکوهی، لطفا بیاید مریض رو چک کنید.
وقنی پرستار داشت وضعیتم رو چک می‌کرد، با صدای آشنایی روم رو به سمت پنجره گرفتم، چی؟
***
(یلدا)
بی حوصله چشم‌هام رو باز کردم. یکی بالا سرم عین عجل ملعق وایستاده بود و هی می‌گفت:
- خانم، خانم بلند شید.
پسش زدم و بالشت رو گرفتم تو بغلم:
- خوابم میاد برو.
متعجب گفت:
- خانم بلند شید ساعت یازده هست.
سیخ نشستم. چی؟ ساعت یازدهه! چقدر زود ساعت یازده صبر کن ببینم، ریحانه؟ ریحانه کجاست؟ صدای داد و بیداد از طبقه پایین می‎ومد. مانتوی بلند سورمه‌ایم رو تنم کردم با شلوار لی. و شال مشکی. به صدای داد و بیداد گوش کردم. سامان با عصبانیت می‌گفت:
- صدبار بهتون گفتم مواظب باشید خطایی کرد یه گلوله خرجشه بکشیدش. بعد شما‌ها راست راست گذاشتید فرار کنه؟
با داد ادامه داد:
- گم شید از جلو چشم‌هام. میریم قشم!
هنری و سهراب با تعجب گفتن:
- چی؟ قشم؟
از اتاق بیرون اومدم و از گوشه بهشون نگاه کردم. داشتن راجب چی حرف می‌زدن؟ فرار ریحانه؟
سامان با پرخاش گفت:
- فکر کردید بعد این گندی که بالا اوردید می‌تونیم توی تهران بمونیم؟ جمع کنید وسایلتون رو نخاله‌ها!
سهراب با تته پته گفت:
- قربان، دختره رو چیکار کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #47
سامان که صورتش از عصبانیت سرخ بود گفت:
- هرجا که میریم اونم باید با ما بیاد. شیر فهم شد؟
هنری و سهراب دوتایی گفتن:
- بله قربان.
سامان با اخم گفت:
- الانم یه راست میرید اتاق من با‌هاتون خیلی کار دارم.
هنری با ترس بعیدی گفت:
- خواهش می‌کنم قربان ما رو... .
سامن نذاشت ادامه بده:
- شما رو چی؟ بخشم؟ از خطاتون بگذرم؟
سهراب با ترس گفت:
- سامان... .
اما سامان امونش نداد:
- بسه هر چی لای پر قو بزرگ شدی سهراب! به خودت بیا و یه مرد باش. گفتم برید توی اتاق من. یالا!
دوتاییشون سرشون رو انداختن پایین و به طرف پله‌ها اومدن.
بدون توجه بهشون رفتم توی اتاق. رو به اون دختره گفتم:
- رسامان چرا عصبانی بود؟
لب گزید:
- مثل اینکه یکی از گروگان ‌هاشون فرار کردن.
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- اون یه نفر که نمی‌تونه...
وای خدا، وای، وای! ریحانه کجا رفتی؟ با استرس گفتم:
- نمی‌دونی چجوری فرار کرده؟
سری تکون داد:
- از خدا که پنهون نیست والا از شما چه پنهون یه ذره گوش دادم فهمیدم که مثل این‎که از بیمارستان فرار کرده.
- از بیمارستان؟
دختره سرش رو تکون داد:
- بله... .
بعد با التماس گفت:
- خانم تو رو خدا به آقا بگیرد ما رو بیرون نکنند ما جایی نداریم بریم جز اینجا. اگه برید قشم دیگه ما جایی برای رفتن نداریم آواره میشم.
خودم خیلی داغون بودم. اینم با این معصومیتش دلم رو آتیش میزد. با قیافه داغون بهش نگاه کردم و نشستم رو تخت. سرم رو ببینم دست‌هام گرفتم و بغض کردم. حتی ریحانه هم منو ر‌ها کرد بدجوری دلم گرفته بود. یکیو می‌خواستم که بغلم کنه دختره خواست بره بیرون که جلوش رو گرفتم:
- بری بیرون سرت داد و بیداد می‌کنه ‌ها!
با چشم‌های لبالب اشک گفت:
- چاره‌ای هم مگه داره خانم.
گریم گرفته بود شدید. دختره تا دید من زدم زیر گریه اومد سمتم و سرم رو در آغوش کشید.
دختره:
- درست میشه غصه نخور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #48
در با شدت باز شد و هیبت سامان نمایان شد. دختره سیخ وایساد. سامان نگاه سگی بهش انداخت و اشاره کرد بره بیرون. دختره پا تند کرد و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به من انداخت و اومد جلو. یا خدا! از این دیوونه‌ی زنجیری هر کاری بر میاد. از روی تخت بلند شدم. نزدیکتر اومد. عقب‎‌عقب رفتم که خوردم به دیوار. اتاق کوچیکی بود. ترسیده به قیافه خشمگینش زل زدم. قیافش طوری بود که هر آن امکان داشت بزنه لهم کنه. چراش رو نمی‌دونم! بهم نزدیک شد و شونه‌‌هام رو توی دست‌هاش گرفت. توی صورتم غرید:
- توی لعنتی همه‌ی برنامه‌های منو بهم ریختی. باعث شدی که مجبور باشم از اینجا برم قشم، چرا؟
همه ی این‌ها رو با داد گفت. ترسیده بودم فجیح. پلکم عصبی می‌پرید. نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
سامان با حرص و کینه گفت:
- خودم با همین دست‌هام جلوی سرهنگ می‌کشمت. تا بتونم انتقامم رو ازت بگیرم. از تو نه از سرهنگ! می‌خوام عین خودم زجر بکشه. عین تمام این سال‌هایی که من زجر کشیدم.
هق می‎زدم. انقدر شونه‌هام رو سفت فشار می‌داد که گفتم الان از جا میاد.
داد زد:
- چرا هیچی نمیگی؟
صدام خیلی ضعیف بود:
- ولم کن.
داد زد:
- نکنم؟
چیزی نگفتم که عصبی‌تر شد و از جیبش اسلحش رو کشید بیرون. وحشت زده بهش نگاه کردم. تا اومدم کاری کنم اسلحه رو گذاشت روی شقیقم. هین کشیدم.
سامان:
- چه حسی داری ‌هان؟
چشم‌هام رو بستم ولی تنم هنوز می‌لرزید. با داد سامان بیشتر تو خودم جمع شدم:
- بگو ببینم چه حسی داری؟
دست‌هام رو روی صورتم حائل کردم و آروم اشک می‌ریختم.
با عصبانیت گفت:
- اگه خواهرم زنده بود الان هم سن تو بود. می‌فهمی؟ تقصیر پدر عوضیت بود که خواهرم به جای این‎که الان کنار من باشه مُرده!
(مُرده) رو داد زد. بدنم از ترسِ مرگ می‌لرزید و چشم‌هام خیس اشک بود. این چرا یهویی جنی شد؟
سامان:
- یالا! حرف بزن بگو دوستت با کی و کجا فرار کرده؟
با ترس و صدای لرزون گفتم:
- نمی‌دونم... .
عصبی تر اسلحه رو فشار داد:
- به من دروغ نگو!
با هق هق گفتم:
- نمی‌دونم... نمی‌دونم...
داد زد:
- دروغ نگو!
با هق‌هق و بریده‌بریده گفتم:
- من هیچی نمی‌دونم.
صداش بلند تر شد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #49
- خفه شو!
- چرا راحتم نمیزاری؟ با من چیکار داری سامان؟
یهو دستش شل شد و اومد پایین. با بهت زمزمه کرد:
- عین مهتاب، میگی سامان.
با گیجی گفتم:
- مهتاب؟
ولی انگار توی این دنیا نبود. دستم روی جلوی صورتش تکون دادم:
- سامان؟ سامان خوبی؟
پلکش می‌لرزید زیر لب گفت:
- مهتاب... خیلی شبیه شی.
مهتاب کیه؟ داره راجه به چی صحبت می‌کنه؟ دستم رو گذاشتم روی سینش و هولش دادم:
- سامان... چی شد؟
با خشم دستم رو پس زد و گفت:
- لیاقتش اون نبود! مهتاب فرشته بود. تو شبیه اون نیستی. مهتاب کجاست؟
داد زد:
- مهتاب رو واسم بیارید... شما‌ها اونو کشتید! من نکشتمش.
خدمتکارو ریختن تو اتاق. سهراب به سامان نزدیک شد و گفت:
- سامان حالت خوبه؟
سامان به من اشاره کرد:
- اینو ببرید بیرون. نمی‌خوام ببینمش. این شبیه مهتابمه!
سهراب نگران گفت:
- این رو ولش کن. این شبیه مهتاب نیست سامان. به خودت بیا. مهتاب خیلی خوب بود. مهتاب فرشته بود. این عین باباش یه شیطانه.
سامان چشم‌هاش سرخ شده بود و زمزمه می‌کرد مثل آدم‌هایی که بهشون حمله‌ی عصبی دست داده باشه:
- شبیه مهتابه. نمی‌خوام ببینمش. مهتابِ من فرشته بود. مهتاب‌ِ من فرشته بود... .
گیج شده بودم فجیح! سهراب با تشر گفت:
- مهتاب فرشته بود این فرشته نیست سامان. به خودت بیا!
احساس می‌کردم سامان می‌خواد بزنه زیر گریه ولی نمی‌تونه گریه کنه. مهتاب کیه اصن؟ حرصم گرفت. حتما عشقش ولش کرده اسمشم مهتاب بوده. منو برای چی با دوست دخترش مقایسه می‌کنه؟ من فرشته نیستم؟ من خوده فرشتم! به من میگه شیطان. انگار حالا خودش جبرئیله. دو نفر دستام رو گرفتن و بردنم بیرون از اتاق. دستم رو کشیدم بیرون. تقلا کردم:
- به من دست نزنید. ولم کنید.
سهراب عصبی از اتاق اومد بیرون. هنری از توی اتاق سامان اومد بیرون و رفت پیش سهراب. داشتن با هم حرف می‌زدن.
هنری:
- چی شد؟
سهراب پووفی کشید:
- آرام بخش بهش زدن!
هنری:
- تا کی می‌خواین مهتاب رو یادتون بیارید.
سهراب اخم کرد:
- مهتاب رو منم نتونستم فراموش کنم. چه برسه به سامان که از من عصبی‌تره.
هنری:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #50
- اما مهتاب خیلی وقته که مُرده!
اخم سهراب غلیظ تر شد:
- مُردنش باعث نمیشه که فراموشش کنیم.
با کنجکاوی وسط حرفشون پریدم:
- مهتاب کیه؟
تا این رو گفتم هر دوشون برگشتن سمتم و با تعجب گفتن:
- یعنی نمی‌دونی؟
دوتا ابروهام رو با تعجب انداختم بالا:
- معلومه که نه چرا باید بدونم؟
هنری خواست جواب بده که اخم‌های سهراب مثل همیشه رفت تو هم و وسط حرفش پرید:
- به تو ربطی نداره دختره‌ی... .
منو پس زد و حرفش رو نیمه تموم گذاشت. پس کلم رو خاروندم. ایستگام کردن این دوتا داداش؟ پسره‌ی خل و چل! اون دوتا بادیگارد عین عجل معلق بالا سرم وایساده بودن. نگاهی بهشون انداختم. به من نگاه نمی‌کردن. دست به سینه به در زل زده بودن. عین دوتا بادیگارد. در برابر جثه‌ی اون‌ها من تقریبا هیچ بودم. خیلی ریزه میزه بودم. ای بابا! قدم تقریبا 160 بود. نمی‌دونم... شایدم کمتر... اصلا چی دارم میگم تو این وضعیت؟ خل شدم به حمد خدا.
***
(سایه/نازنین)
دستی به مو‌های قهوه‌ای رنگم کشیدم و با استرس تو آینه به خودم نگاه کردم. خوبه خوبم یه مانتوی کوتاه سفید مشکی پوشیدم شال سفید با رگه‌های مشکیم رو برداشتم و سرم کردم. با استرس به خودم نگاه کردم. امروز قرار بود که برم خونشون. انقدرم که من استرس دارم.
- نازنین جان بیا دیگه سرهنگ جلو در منتظرته. کارت داره.
از اتاق بیرون زدم. مامان اسفندی دود کرد و دور سرم گردوند. با لبخند گفت:
- چشم حسود کور بشه انشالله.
لبخند پر استرسی زدم. سرهنگ جلوی در منتظرم بود. رفتم سمتش. سرهنگ با تردید توی چشم‌هام خیره شد:
- تو مطمئنی دیگه؟
مصمم سری تکون دادم:
- بله... .
- همه چی رو خوندی دیگه؟
مصمم گفتم:
- بله!
- یه‌بار برای من دوره کن.
نفسم رو بیرون فرستادم:
- نازنین سپهری هستم بیست و دو ساله از کرج. پدرم رو ده سال پیش از دست دادم و مادرم هم دو سال پیش فوت کرد. مدرک پرستاری‌ام رو در دانشگاه گرفتم. سطح خانوادم معمولیه.
لبخند پیروزمندانه ای زدم.
سرهنگ انگشت اشاره اش رو بالا اورد:
- پدرت منصور ساجدی (یکی از خلافکار‌ها) به دست دشمنان خودش که قاچاقچی مواد بودن کشته شده و مادرت هم همینطور. شما‌ها تا د. سال پیش مخفیانه زندگی می‌کردید ولی دو سال پیش که اونا متوجه‌تون شده بودن اومدن که شما‌ها رو هم بکشن. ولی مادرت بخاطر تو خودش رو جلوی تیر انداخت و مرد و فقط تو موندی که می‌خوای به گراهشون بپیوندی.
با کنجکاوی گفت:
- اگه بهم گفتن واسه چی پدرت به دست دشمناش کشته شده چی بگم؟ بالاخره پدر من فامیل اون‌ها می‌شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
581

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین