. . .

متروکه رمان ترانه زندگی| فاطمه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:ترانه زندگی
نویسنده: فاطمه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @ZAZA-V
خلاصه:
به آسمان می‌نگرم، به ستاره‌ها. ستاره‌ها؟ آه شک دارم که آن‌ها ستاره باشند. آیا باید پناه گیرم؟ پناه از ضربه بعدی فلک! فلکی که گویا جز من ضربه‌گیر دیگری نیافته بود.
می‌نگرم به دفتر باز شده زندگیم، به اینکی که پسوند گذشته آینده‌اش را هلاک کرده. آری، من به جلو نمی‌روم، هرگز! بلکه فرداهای من زنجیرهای گذشته‌ایست که نمی‌دانم از کجا روییده.
یک گیاه خارداری که با اشک‌هایم سیراب گشته و فروغ چشمانم را ربوده.
من نقشی در این فردای سیاه نداشتم، فردایی که طی شده بود! در این گذر معکوس‌وار ثانیه‌ها هیچ بودم؛ اما آن‌ها... آن‌هایی که آمدند و زدند، آنانی که من را وارد این بازی شوم کردند، این هیچ را نیست کردند، دگر حتی هیچ هم نبودم.
به راستی زندگی چه بود؟ چرا تنها ترانه‌اش طنین انداز گوش‌های خسته‌ام میشد؟ چرا نمیشد آن را لمس کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #11
فاطمه به همراه خواهر، پدر و مادرش سوار ماشین میشن تا به خونه بر گردن و وسایل‌های خونه رو هرچه زودتر جمع کنن. فاطمه کنار زهرا، صندلی عقب ماشین نشسته بود، با خواهرش، زهرا بازی می‌کرد و هی زهرا رو اذیت می‌کرد که صدای مادرش را در آورد. پروین خانم برگشت از صندلی کنار راننده به فاطمه گفت:
- بشین و این‌قدر صدای این بچه رو در نیار!
فاطمه چشمی به مادر خود می‌گوید و آرام با خواهرش بازی می‌کند. به خونه می‌رسن، هر چهار نفر از ماشین پیاده میشن و بابای فاطمه در ماشین رو قفل می‌کنه. وارد خونه میشن و هر چهار نفر دست به کار میشن. وسایل‌های خونه رو جمع می‌کنن و داخل جعبه‌هایی که اون جا هست می‌ذارن و وسایلی که نیاز ندارن رو واسه فروش می‌ذارن تا بفروشن. فاطمه دلش نیومد به مادرش و پدرش بگوید که این وسایل‌ها رو نفروشیم، چون می‌دونست به پول فروش این وسایل‌ها احتیاج دارن. آقا سعید فاطمه را صدا می‌کند، فاطمه دست از کار می‌کشد، به سمت پدرش می‌رود و روبه او می‌گوید:
- بله پدر؟
- تا من برم آقا جواد، سمساری محله‌مون رو بیارم واسه فروختن این وسایل‌های اضافی و کامیون بار خبر کنم، حواست به مادر وخواهرت باشه.
فاطمه چشمی به پدرش می‌گوید و به سراغ بقیه کارهاش می‌رود. باید تا شب نشده هرچه زودتر وسایل‌های خونه رو جمع می‌کردن تا زودتر به خونه جدید خود نقل مکان کنن. فاطمه به همراه خواهر و مادرش وسایل‌ها رو جمع کرد و هر سه منتظر آمدن آقا سعید و کامیون بار بود تا هرچه سریع‌تر وسایل‌ها رو با کامیون بار کنن و تا شب نشده خونه جدیدشون رو بچینن. آقا سعید به همراه کامیون بار و آقا جواد آمدن. آقا سعید یالله یالله گویان وارد خونه که الان بدون وسایل بود شد و فاطمه و مادرش چادرشون رو سر کردن. کارگرها داشتن وسایل‌های خونه رو با راهنمایی پروین خانم که همش می‌گفت به در و دیوار نخوره به داخل کامیون می‌ذاشتن و چیزهایی هم که واسه فروش گذاشته بودن سوا از بقیه اساس‌هایی که می‌خواستن با خود ببرن گذاشته بودن. فاطمه پدرش رو می‌بینه که داره با سمساری سر قیمت وسایل‌های برای فروش حرف می‌زنه و زهرا رو می‌بینه که به مادرش کمک می‌کنه، فاطمه‌ام بیکار نمی‌شینه و به مادر و خواهرش کمک می‌کنه. پدر رو می‌بینه که کارش تمام شد با جواد آقا و وسایل‌های اضافه خونه رو به اون فروخته.
آقا سعید به سمت خانواده‌اش می‌آید و می‌گوید:
- خب وسایل‌ها هم به قیمت خوبی فروختم، حالا زودتر راه بیوفتیم که خونه جدید رو بچنیم.
فاطمه برای آخرین بار به سمت اتاق قبلی خود می‌رود و با اتاق خود وداع می‌کند. یاد خاطره‌های خوبش که در این اتاق و در این خانه میفتد، باورش نمی‌شود که دیگر در این خانه قرار نیست زندگی کند. بلند می‌شود از روی زمین وخاک‌های لباسش رو می‌گیرد. به سمت پدر، مادر و خواهر خود می‌رود. آقا سعید در را قفل می‌کند تا سر راه، کلید خونه را به صاحب خانه جدید خونه بدهد. فاطمه به همراه خانواده خود، سوار ماشین میشن و به سمت خانه جدید راه میفتن؛ کامیون اساس‌ها هم به پشت سر آن‌ها. آقا سعید بعد از این‌که کلید رو تحویل خریدار خونه میده سوار ماشین میشه و به راه میفته. فاطمه از تو آینه بغل ماشین صورت مادرش را می‌بیند که گرفته و ناراحت است؛ ولی لبخند می‌زند که آن‌ها ناراحت نشوند. فاطمه در دل با خود می‌گوید چی شد که زندگی خوبمون از این رو به اون رو شد. هرچی فکر می‌کند چیزی به ذهنش نمی‌رسد؛ ولی در دل خداروشکر می‌کند که سایه پدر و مادرش بالای سر او و خواهرش است.
به خونه جدید می‌رسن. همگی با هم پیاده میشن و وارد خونه جدید خود میشن. کارگرها وسایل‌ها رو یکی یکی بیرون میارن؛ فاطمه و پدر و مادر و خواهرش، هر چهار نفر شروع به چیدن وسایل‌های خونه می‌کنن. کارگرها وسایل‌ها رو همه‌رو بیرون آوردن و بعد از گرفتن پولشان رفتن. وسایل‌های خونه رو می‌چینند‌. تا شب گردگیری و کارهای مربوط به خانه تمام می‌شود، فاطمه بلند می‌شود و رو به مادرش می‌کند و می‌گوید:
- مامان جان شام با من؛ یه چیزی سریع درست می‌کنم.
پدر می‌گوید:
- نه، امشب می‌خوام شام رو از بیرون بگیرم، چون همه‌مون خسته‌ایم.
فاطمه می‌گوید:
- آخه پدر الان یه قرون واسمون بیشتر نمونده، نباید خرج الکی کنیم.
آقا سعید با این حرف فاطمه لبخند به لبش می‌آید و می‌گوید:
- بله دخترم حق با تو هست، ولی یک شب هزار شب نمیشه.
فاطمه با زدن این حرف پدرش، دیگه چیزی نمیگه و دوباره سر جای خود می‌شینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فرشته

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3079
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
116
امتیازها
48

  • #12
رمان در حال ویرایش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین