. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #81
***
(سهراب)
با صدای داد سامان از خواب پریدم:
- مگه این‌جا بی‌صاحابه که هنری سرش رو انداخته پایین و گورش رو گم کرده؟
سریع از روی تخت بلند شدم. به وضعم نگاه کردم. بد نبود. مو‌هام رو که کمی بهم ریخته شده بود رو صاف کردم. در اتاق رو باز کردم. سامان وایساده بود وسط خونه و داد و بیداد می‌کرد. از صحبت‌هاش میشد فهمید که هنری رفته؛ ولی کجا؟ این سوالی بود که همه‌مون می‌خواستیم جوابش رو بدونیم.
- چی شده سامان؟
برگشت سمتم و با دستاش سرش رو گرفت:
- هنری رفته!
- چی؟
کلافه توی اتاق سامان قدم می‌زدم.
- آخه چرا؟
سامان داد زد:
- نمی‌دونم. نمی‌دونم داره چی میشه.
- یعنی چی سامان؟ می‌فهمی چی میگی؟
عصبی و با صدای لرزون گفت:
- برو بیرون سهراب الان نمی‌خوام ببینمت. نه تنها تو... بلکه همه رو!
می‌دونستم الان اعصابش بدجور خط خطیه و باید تنهاش بزارم. از اتاق رفتم بیرون. بادیگاردها داشتن پچ‌ پچ می‌کردن:
- مثل این‌که آقا هنری رفتن و هیچی با خودشون نبردن!
- آره... یعنی چرا اینکار رو کردن؟
- ول کن سجاد. به ما چه که اون چیکار کرده.
با عصبانیت داد زدم:
- گمشید بیرون نگهبانی بدید!
پا تند کردن و از خونه بیرون رفتن. فکر کنم کمبود اعصاب سامان به منم سرایت کرده. رفتم توی اتاقم و در رو به هم کوبیدم. این روزا بیشتر از همه‌ چی عصبی می‌شدم. الکی‌الکی سرِ همه داد می‌زدم و کنترلی روی کار‌هام نداشتم.
بعضی موقع ‌ها از همه کار‌هام پشیمون می‌شدم. از این‌که یلدا رو فروخت به سپهر و اصلاً پیداش نیست پشیمون شدم. با این‌که ایده خودم بود؛ اما الان می‌فهمم خیلی کار‌های دیگه می‌تونستم بکنم، ولی اون رو نزدیک خودم نگه دارم. این‌جوری بهتر بود. چون دیگه دست سرهنگ بهش نمی‌رسید. یا حداقل مطمئن بودم این اتفاق نمیوفته!
***
با ضربات متعدد به کیسه بوکس سعی داشتم خودم رو آروم کنم. نمی‌دونم که اعصابم از دست کی خورد بود فقط می‌دونم که اعصابم خورد بود و فقط با دعوا می‌تونستم خودم رو آروم کنم. خیلی داشتم خودم رو کنترل می‌کردم. اعصابم از دست هنری خورد بود و فقط با کوبوندن سرم به دیوار آروم می‌شدم. آخه هنری چطوری تونست سامان رو ول کنه و بره؟
دستکش‌هام رو در آوردم و پرتش کردم اونور. عـ*ـرق کرده بودم. رفتم حموم. بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم. گوشیم رو برداشتم. سه تا تماس از دست از رفته داشتم، از سامان. حوله رو دور خودم پیچیدم. زنگ زدم به سامان و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
- الو؟
سامان آروم پرسید:
- الو سهراب کجایی؟
- حموم بودم.
سامان نفسش رو بیرون فرستاد:
- خیلی خب. می‌خواستم بیای بار‌ها رو تحویل بگیری. نیومدی خودم درستش کردم، اوکی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #82
و بعد قطع کرد. گوشی رو انداختم روی میز و دستم رو روی میز گذاشتم و تکیه غرور دادم. چیکار کنم؟ الان سامان بیشتر از همیشه تنهاست و نیاز به کمک داره. اومدم برم سمت کمدم که چشمم به یه چیزی توی گلدونم خورد. چیز سفید؟ من کی توی گلدونِ لاله‌ی قرمز، گل سفید گذاشتم؟ گل‌ها رو برداشتم و گذاشتم روی میز. اون چیز سفید افتاد ته گلدون. گلدون رو برگردوندم که افتاد بیرون. برش داشتم؛ کاغذ بود. با کنجکاوی درش رو باز کردم. شبیه یه نامه بود. پاکتش رو پاره کردم.
کاغذ توش رو در آوردم و بازش کردم. با دیدن نوشته‌های روش چشم‌هام گرد شد. شروع کردم به خوندن:
سلام سهراب. امیدوارم این کاغذ رو دیر پیدا نکرده باشی. الان که این نامه رو می‌خونی حتماً من خیلی ازت دور شدم و همه هم این رو فهمیدن. خیلی متاسفم که تنهاتون گذاشتم. مخصوصاً تو رو؛ اما من نمی‌تونستم تو رو تحمل کنم. طاقت دیدنت که این‌جوری داری توی منجلابی که سامان برات درست کرده غرق میشی رو نداشتم. شدی عین همون سامان که هیچی برایش مهم نیست و هیچ انسانیتی توش باقی نمونده. وقتی اجازه دادی یلدا رو بفروشن منو نابود کردی. فکر نمی‌کردم این‌قدر پست شده باشی که اجازه بدی سرِ یه دختر بچه معامله کنن.
پس تصمیم گرفتم برم تا نه دیگه تو رو ببینم نه سامان رو. خودتون رو الکی خسته نکنید تا نشونه‌ای از من پیدا کنید. من هیچی با خودم نبردم. جایی هم نمیرم که بتونید پیدامون کنید. خواستی این نامه رو به سامان هم نشون بده برام مهم نیست... .
امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم. خداحافظت.
برگه رو زیر و رو کردم؛ اما دیگه چیزی ننوشته بود. تعجب کردم. سریع لباسی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق سامان رو زدم و منتظر موندم تا در رو باز کنه. وقتی صدایی از توی اتاق نیومد در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. کسی توی اتاق نبود. سریع گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به سامان. بعد از چند ثانیه جواب داد.
- بله؟
- الو. سامان کجایی؟
- چطور؟ چیکارم داری؟
نگاهی به نامه‌ی توی دستم انداختم:
- سامان... هنری یه نامه نوشته و گذاشته توی گلدونم. می‌خوای بیای بررسیش کنی؟
صدای خونسردش تغییری نکرد:
- بعداً چک می‌کنم.
و بعد قطع کرد!
***
(یلدا)
توی اتاق نشسته بودم. دست‌هام با زنجیر بسته شده بودن. به گفته اون آقا (سپهر) ما الان لندن بودیم. نمی‌دونم چرا یهویی تغییر مکان داد. بعد از انفجار و دستگیری اونایی که اومده بودن سپهر رو بکشن، سپهر تغییر مکان داد و بعد هم منو با چندتا آدم راهی لندن کرد. خسته شده بودم از این همه مسخره بازی. به بشقاب غذا نگاه کردم. برای صبحونه نون تست آورده بودن و یه لیوان شیر کاکائو کنارش که یه وقت نمیرم! کنارش هم چاقو و چنگال گذاشته بودن. کاش میشد چاقو رو بردارم و خودم رو بکشم. کاش جرئتش رو داشتم... .
***
(ریحانه)
دستم رو زدم زیر چونم و به صفحه تلویزیون زل زدم. هیچی پخش نمی‌کردن. اه! هیچکسی خونه نبود. از وقتی که منو دزدیدن و بعدش به کمک پسر عموم که توی بیمارستان کار می‌کرد، فرار کردم حداقل اوضاع کمی بهتر شده بود. البته هنوز هم نبود یلدا داشت دیوونم می‌کرد. این‌که جاش گذاشتم و رفتم خیلی عذاب آور بود. یعنی الان داره چیکار می‌کنه؟
یهو یاد هنری افتادم و دلم گرفت. خیلی وقت بود به دوست داشتنش اعتراف کرده بودم؛ ولی این رو هیچ کس جز یلدا و خودم نمی‌دونست. پا‌هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوم. گوشیم زنگ خورد. برش داشتم.
- بله؟
صدای سها توی گوشم پیچید:
- سلام ریحانه جون خوبی؟
از صدای ذوق زدش منم ذوق کردم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #83
- سلام سهی جونم.
خندید:
- دختره شیطون. چطوری؟ چه خبر؟
داغ دلم تازه شد:
- دست رو دلم نذار که خونه! بیکاره بیکارم. اصلاً نمی‌دونم باید چیکار کنم. شوهرتم که دلش خوشه. میگه بشین تو خونه. خونه برات امن‌تره! اه!
سها ریز ریز خندید:
- خب آره دیگه!
- پوف... ولم کن سها حوصله ندارم.
یهو صدای جیغش بلند شد:
- وای! غذام سوخت.
و بعد صدای قطع شدن تلفن توی گوشم پیچید. پوف کلافه‌ای کشیدم. از این سها هم واسه ما آبی گرم نشد. ساعت چنده؟ ول کن بابا. زنگ خونه به صدا دراومد. می‌دونستم که همکار‌های شوهر سهاان. هر چند وقت یه بار میان یه سر می‌زنن به من ببینن زنده‌ام یا نه! اومدم برم سمت آیفون که یادم افتاد آیفون رو خراب کردم. کوبیدم روی پیشونیم. خب الان مطمئن شدم که همکارای شوهر سهاان. چون خودم بهشون زنگ زدم و گفتم بیان آیفون رو درست کنن. روسریم رو انداختم روی سرم. لباسمم آستین بلند بود‌ و کلاً اوکی بودم. دوباره دست کشیدم به روسریم و در رو باز کردم.
هیچ‌کس پشت در نبود. آویزونِ در شدم و به اطراف کوچه نگاه کردم. بازم کسی نبود. وا! ما که تا حالا از این مزاحم‌ها نداشتیم. ای بابا. دور زمونه‌هایی شده‌ها! اومدم در رو ببندم که یهو یکی منو چسبوند به دیوار حیاط، ترسیده چشم‌هام رو بستم. منِ روانی همین دیشب فیلم ترسناک دیدم. همین صحنه توی فیلمش بود. وحشت کرده بودم و دست و پا‌هام می‌لرزید. اومدم جیغ بکشم که... .
(...)
- سرهنگ... اون‌ها می‌خوان برش گردونن ایران.
سرهنگ سری تکون داد:
- خوب شد که حداقل نازنین فهمید که این‌ها همش یه بازی مسخره بوده. وگرنه تا الان سکته می‌کردم.
سرگرد با لبخند امیدوارانه‌ای گفت:
- انشالله که بتونیم یلدا خانم رو نجات بدیم.
سرهنگ نیز لبخندی زد و به خود یک امید دوباره داد. سرهنگ:
- از دوست صمیمی سامان همونی که آمریکایی بود، خبری نشده؟
سرگرد:
- نه متاسفانه حتی خودشونم نمی‌دونن که اون کجا رفته.
سرهنگ زیر لـ*ـب گفت:
- من یه حدس‌هایی می‌زنم؛ ولی... .
صدای فریادی از نقطه‌ای تقریباً دور از سرهنگ به گوش رسید:
- سرهنگ... سرهنگ... ریحانه خانم... ربوده شدن!
***
(ریحانه)
با بهت گفتم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی هنری؟
با لبخند گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #84
- فرار کردم.
چشم‌هام گرد شد و دو قدم ازش فاصله گرفتم:
- می‌خوای منو بدزدی؟
هنری:
- نه فکر نکنم. البته یه جورایی، آره!
ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم:
- با من چیکار داری، چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
نزدیکم شد:
- نمی‌تونم!
لبخند احمقانه‌ای زدم:
- چی میگی... .
چشم‌هام رو ریز کردم:
- نکنه رئیست مجبورت کرده بیای منو بگیری؟
هنری ابروهاش رو بالا انداخت:
- من که هنوز نگرفتمت.
با خنگی گفتم:
- یعنی چی که منو نگرفتی؟
هنری زد زیر خنده. لـ*ـب گزیدم. باید یه کاری می‌کردم. اولین فکر احمقانه‌ای که به سرم زد رو اجرا کردم. با من همراه باشید. فرار!
خوشبختانه خونه من حیاط پشتی داشت و یه در دیگه که به یه کوچه دیگه باز میشد. همیشه هم درش باز بود. پس... بزن بریم. پا تند کردم و ازش دور شدم. می‌دونستم که دنبالم میاد. این رو از عربده‌هاش فهمیدم. مغزم هنگ کرده بود. در حیاط رو باز کردم؛ ولی قفل بود. خاک بر سرم گفتم. بعد یادم افتاد که اتاقم یه پنجره داره رو به حیاط پشتی. پس همین کار رو کردم که شما فکر می‌کنید. رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم. هنری می‌کوبید به در:
- ریحانه... این در رو باز کن باید با هم حرف بزنیم.
در همین حال پنجره رو باز می‌کردم داد زدم:
- من هیچ حرفی با تو ندارم.
صندلی میز کامپیوترم رو زیر پایم گذاشتم و هزار بار خودم رو به خاطر این قد کوتاهم لـعـ*ـنت کردم‌‌. عین میمون از پنجره آویزون شدم. حالا درست بالای پنجره بودم و حدود دو متر با زمین فاصله داشتم. آب دهنم رو با ترس قورت دادم. از پنجره آویزون شدم‌‌ و با احتیاط سعی کردم خودم رو بکشم پایین؛ ولی در آخر به پشت افتادم روی زمین. هنری که فهمید من دیگه توی اتاق نیستم اومد توی آشپزخونه‌ام. (آخه در حیاط پشتی توی آشپزخونه‌ام بود) نمی‌دونم... خوشبختانه یا شایدم متاسفانه در حیاط پشتی شیشه‌ای بود. هنری داشت به در می‌کوبید و اسمم رو صدا میزد. با عجز گفت:
- ریحانه... خواهش می‌کنم صبر کن. باید با هم صحبت کنیم.
چهره‌اش مظلومانه شده بود و دلم براش ریخت؛ ولی کار‌هاش رو یادم نرفت و با بی‌رحمی گفتم:
- گفتم من با توی ع*و*ض*ی هیچ حرفی ندارم. گورت رو از خونه‌ام گم کن.
داشتم می‌رفتم که یهو چیزی گفت که دستم روی دسته‌ی در حیاط خشک شد:
- آخه لعـ*ـنتی من دوستت دارم!
***
(یلدا)
دستم رو با شدت کشیدن. جوری که احساس می‌کردم همین الان از جا در میاد. پرتم کردن توی ماشین.
با حرص گفتم:
- دستم رو ول کن، شکوندیش!
عین خنگ‌ها بهم نگاه کرد. زیر لـ*ـب با حرص گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #85
- مرتیکه زبون نفهم.
بازم عین گاو بهم نگاه کرد. نگاهم رو ازش گرفتم. چند روز گذشته؟ ده؟ بیست؟ سی؟ حساب روزها خیلی وقته از دستم در رفته. عین زندانی‌ها شدم. منی که یک روز حس می‌کردم آزادترین فرد روی زمینم و کلی برنامه برای زندگیم داشتم. می‌خواستم برم کالج... درس بخونم... می‌خواستم ازدواج کنم... ولی حالا چی؟ حالا مجبورم هر روز آدم‌هایی رو تحمل کنم که حتی اون‌ها رو نمی‌شناسم. مجبورم به حرفشون گوش کنم تا مثل سگ کتکم نزنن. همین چند روز پیش می‌خواستن به زور دارو بکنن توی حلقم. نخوردم و بعد تا سر حد مرگ کتکم زدن. نمی‌دونم چی بهم تزریق می‌کنن. فکر می‌‎کنم ویتامینی، چیزی باشه. چون من به شدت لاغر و ضعیف شدم. با حس این‌که دستم در حال کشیده شدنِ حواسم جمع شد. همون مرد اخموی بد اعصاب داشت دستم رو می‌کشید. ناخودآگاه ذهنم رفت سمت همون روز که سهراب منو از ماشین پرت کرد بیرون و با طناب دستم رو می‌کشید. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که با خوردن چیزی به کمرم کاملاً جمع شد! یارو داشت منو هل می‌داد توی هواپیما.
به انگلیسی گفتم:
- این‌جا کجاست؟ داریم کجا می‌ریم؟
- داریم می‌ریم ایران!
چشم‌هام گرد شد و دهنم وا موند. بالاخره داریم برمی‌گردیم ایران! سوار هواپیما شدیم و هواپیما راه افتاد. از بالا به مردم شهرشون نگاه می‌کردم. این‌ها هم خیلی خوب بودن‌‌ها! شب بود. لندن از آسمون خیلی قشنگ بود؛ ولی تهران و ایران خیلی قشنگ‌تر و بهتر از این‌جا بود آهی کشیدم. چقدر دلم برای کشورم تنگ شده بود. برای ریحانه، برای خونم، برای سها. دلم برای همشون خیلی تنگ شده با این‌که می‌دونم وقتی برگردیم بازم مجبورم برم پیش سامان و سهراب و هنری. که بازم مجبورم تحملشون کنم. سرم رو به شیشه تکیه دادم. حالم اصلاً خوب نبود... .
***
(چند ساعت بعد) *** (سهراب)
سامان داشت اتاقش رو بهم می‌ریخت و یه سری چیز از وسایلایش رو تند تند برمی‌داشت.
- سامان چی شده؟
سامان با استرس گفت:
- باید بریم سهراب، هر چی داری جمع کن بریم.
- شناسایی شدیم؟
سری تکون داد و بعد یهو گوشیش رو در آورد و زنگ زد به کسی:
- ببرش محل قبر.
و بعد قطع کرد. کیف دستیم تنها چیزی بود که باید برمی‌داشتم. از خونه زدیم بیرون. سامان نگران به اطراف نگاه می‌کرد.
- سامان... نازنین کو؟
دستاش مشت شد:
- اون ع*و*ض*ی خائن... پلیس بود. با نقشه اومد جلو. فامیل‎مون بود؛ ولی پلیس بود. ما رو لو داد.
- الان کجاست؟
- بعد از این‌که شناساییش کردم فرار کرد. نمی‌دونم چطوری نشناختمش... .
- ما داریم کجا می‌ریم؟
در حالی که با گوشیش ور می‌رفت گفت:
- بار‌هامون لو رفتن، باید پسشون بگیرم.
با عجب گفتم:
- چطوری؟
لبخند خبیثی زد:
- منتظر بمون، ما هنوز یه برگ برنده داریم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #86
به اطراف نگاه کردم. توی یه کشتی بودیم. یه کشتی خیلی خیلی بزرگ.
- سامان. این‌جا اصلاً امن نیست!
سامان کتش رو درآورد و انداخت روی تخت:
- این‌جا امن‌ترین جا برای ماست. وسط دریا ما قابل شناسایی نیستیم. این‌جا پارتیِ، البته شب.
- من نگرانم! پس بار‌هامون چی؟
باز از اون لبخندهای مرموز زد و روی تخت لم داد:
- نگران نباش سهراب. بار‌هامون هم اوکیه.
آبی از سامان گرم نمیشد. جلوی آینه کوچیک اون اتاقک ایستادم. کت لی تنم بود با لباس سفید زیرش. خودم زیاد خوشم نمی‌اومد. با صدای یه مرد که بلند می‌گفت برید کنار حواسم جمع شد و از اون اتاقک زدم بیرون. آفتاب خورد توی صورتم که صورتم رو جمع کردم. یه هلیکوپتر داشت فرود می‌اومد. تا فرود اومد یه سری آدم دورش رو گرفتن. تا دیدم یلدا داره میاد پایین اومدم برم پایین دنبالش که یهو مکث کردم، چرا باید برم دنبالش؟ به خودم تشر زدم:
- گروگانتونه! باید بری ببینش.
خودم رو قانع کردم و از پله‌ها پایین اومدم. یه مرد هیکلی داشت یلدا را دنبال خودش می‌کشید. رفتم سمتشون.
- آوردنیش؟
مرده تا من رو دید احترامی گذاشت:
- سلام آقا. این هم محمولتون.
به یلدا نگاهی انداختم. توی خودش جمع شده بود و سرش پایین بود. تا دستش رو ول کرد من دستش رو گرفتم. نمی‌دونم محکم گرفته بودم یا نه چون آخی گفت. با تعجب دستم رو باز کردم و به دست باندپیچی شدش نگاه کردم.
رو به مرده با تشر گفتم:
- این چرا دستش اینجوریِ؟
مرده با پرویی گفت:
- آقا... حرف گوش نمی‌کردن. ما هم مجبور شدیم شکنجش کنیم تا حساب کار دستش بیاد.
یلدا دست باندپیچی شدش رو با خجالت عقب کشید. ولی من دستش رو کشیدم و بهش نگاه کردم. باند دور دستش رو باز کردم. با دیدن دست باد کرده و قرمز و ملتهبش چشم‌هام گرد شد. دستش سوخته بود. دستش رو از توی دستم درآورد و بهم نگاه کرد. چشم‌هام رو با حرص بستم. و دنبال خودم کشیدمش. با غرغر گفتم:
- تو نباید جیغ و داد کنی که با‌هات کاری نداشته باشن؟ نباید تهدیدشون کنی؟
هول شد:
- من نمی‌دونستم که... .
- هیچی نگو فعلاً.
بردمش توی اتاق خودم. نشوندمش روی تخت. از زیر تخت، بسته کمک‌های اولیه رو درآوردم و بعد بتادین رو در آوردم. دستش انگار خشک شده بود. کلافه نگاهی به صورت بغض کرده‌اش انداختم و بتادین رو ریختم روی زخمش. آخی گفت و دستش رو عقب کشید.
- بزار باند رو ببندم. دستت رو هی عقب نکش.
با خجالت گفت:
- خودم بلدم. میشه بری؟
با تحکم گفتم:
- نه!
و بعد باند رو پیچیدم دور دستش. زیر لـ*ـب تشکری کرد. با تردید گفتم:
- آبجوش ریختن روی دستت؟
سری به نشانه تایید تکون داد. کلافه به چهره‌ی بغ کرده‌اش زل زدم این دختر بیشتر از حدِ استاندارد، مظلوم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #87
- استراحت کن فعلاً. من میرم بیرون.
داشتم می‌رفتم بیرون که گفت:
- سهراب.
با شدت برگشتم که هول کرد:
- ممنون بابت بند پیچی دستم.
لبخندی زدم:
- خواهش.
***
(راوی)
نازنین لـ*ـب گزید:
- همش تقصیر منه سرگرد... من در انجام وظیفه‌ام کوتاهی کردم.
سرگرد با تاسف گفت:
- نمی‌دونم چی بگم سروان... مثل این‌که یلدا رو برگردوندن به ایران؛ ولی هیچ مرز هوایی ورودشون رو ثبت نکرده.
نازنین با استرس گفت:
- برادرای سپهری چی شدن؟ گرفتینشون؟
سرگرد با تاسف گفت:
- نه متاسفانه زودتر فرار کردن. هیچ مرزی هم پیداشون نکرده. مرز‌های زمینی رو بستیم. هوایی رو کنترل می‌کنیم. دریایی هم هنوز چیزی دیده نشده.
نازنین کلافه شد. چادرش روی سرش سنگینی می‌کرد. شاید هم مغزش... هنوز در این باره مطمئن نبود. باید می‌رفت. باید همراه سرهنگ به کمک او می‌رفت. ناگهان برخاست. دیگر دلش طاقت نمی‌آورد.
نازنین زیر لـ*ـب با خود گفت:
- باید برم؛ میرم کمکش.
بلندتر ادامه داد:
- سرهنگ هنوز راه نیفتاده؟
سرگرد سعی کرد به او آرامش بدهد:
- نمی‌تونید برید سروان. اون‌ها کار خودشون رو بلدن. یه تیم عملیاتی همراه سرهنگ دارن میرن. شما نیازی نیست... .
نازنین تعلل نکرد. اسلحه‌ی کوچکش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
***
(یلدا)
روی تخت دراز کشیده بودم و چشم‌هام بسته بود. دستم یکم می‌سوخت؛ ولی از وقتی سهراب دستم رو باندپیچی کرده بود خیلی بهتر شده بودم. یکم خواب دلم می‌خواست. یه خواب طولانی. توی خودم جمع شدم و... .
با صدای جیغ چشم‌هام رو باز کردم. صدای بلند آهنگ توی سرم می‌پیچید و اعصابم رو خورد کرده بود.
از پنجره به عرشه کشتی نگاه کردم. مهمونی که نبود... انگار پ**ا**ر**ت**ی بود! یه س*ا*کِ مشکی پشت در بود. س*ا*ک رو برداشتم و درش رو باز کردم. توش یه لباس مجلسی بود. عروسکی دامن‌دار تا روی زانو. برق برقی سرمه‌ای بود و توی نور قشنگ میشد. سر شونه‌اش پف می‌کرد و آستینش سه ربع بود. کمرش تنگ شده بود با یه کمربند سرمه‌ای همرنگ لباس. چیز سفیدی ته س*ا*ک توجهم رو جلب کرد. برش داشتم. یه نامه بود:
فکر نکن خیلی ازت خوشم میاد. فقط چون دست از پا خطا نکنی میگم بیای مهمونی. وگرنه من اصلاً ازت خوشم نمیاد. از خواب ابدیت بیدار شدی بیا پایین. خرت و پرت‌ها و چرندیات دخترونه هم توش هست. برای بار آخر میگم. من اصلاً از تو خوشم نمیاد. بیخود هوا برت نداره.
سامان
س*ا*ک رو روی تخت کوچیک اون‌جا خالی کردم. اول باید آرایش می‌کردم. به قول سامان چرندیات دخترونه رو برداشتم و مشغول آرایش شدم. خط چشم باریکی کشیدم، همه می‌گفتن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #88
که خط چشم رو خیلی خوب می‌کشم. رژ لـ*ـب صورتی زدم. پنکیک و سفید کننده هم که جای خود دارن. رژگونه گلبهی هم کشیدم و مو‌هام رو گوجه‌ای بستم. با این‌که اصلاً از این‌جور جمع‌های مختلط خوشم نمی‌اومد؛ ولی حسابی حوصلم سر رفته بود. لباس رو پوشیدم به همراه کفش پاشنه بلند مشکی که داخل س*ا*ک بود.
توی شیشه به انعکاس خودم خیره شدم. تقریباً میشه گفت خوب شده بودم. کفش پاشنه بلندم قدم رو کشیده‌تر نشون می‌داد. ولی از آستین سه ربع بودن لباسم خوشم اومد! اومدم برم بیرون که تردید کردم. مجبورم برم توی این جمعی که اصلاً مناسب فرهنگ من نیست؟ چه کنم که این حس کنجکاوی اجازه بقیه افکارم رو ازم گرفت.
در رو باز کردم. بازم تردید داشتم. دیگه معطل نکردم و رفتم پایین. همون‌طور که حدس می‌زدم، یه پ**ا**ر**ت**ی بود و طبق معمول مختلط. اومدم برم که خوردم به چیزی.
- عجله داری؟
تند سرم رو بالا آوردم. سامان با اخم همیشگیش بهم نگاه می‌کرد. با ترس گفتم:
- من... می‌خوام برم.
سامان بازوم رو گرفت و نشوندم روی صندلی و با تهدید گفت:
- جم نمی‎‌خوری! حواسم بهت هست!
بیا این هم از شبمون. اینم که نمی‌ذاره جم بخوریم از سر جامون. یه پسر خیلی جذاب و مودب اومد سمتم:
- می‌تونم شما رو به رقص دعوت کنم؟
با استرس گفتم:
- متاسفم... من... .
من چی؟ ‌هان؟ من چی؟ چی می‌خوای به این بدبخت بگی؟ بگی سامی جون اجازه نمیده من جم بخورم از جام؟ صدایی مانند فرشته نجات توی گوشم پیچید:
- من بهشون درخواست داده بودم آقا فرزاد.
برگشتم سمت اون ناجی؛ سهراب بود. تو چشم‌هام تشکر می‌بارید.
فرزاد بیچاره گفت:
- بله... متاسفم من نمی‌دونستم آقا سهراب.
و بعد رو به من خیلی مودبانه گفت:
- شب خوبی رو براتون آرزو می‌کنم بانوی جوان.
و بعد رفت. عجب آدم با ادبی بودها! با صدای سهراب از افکارم خارج شدم:
- نمی‌خوای بلند بشی؟ فرزاد داره نگامون می‌کنه.
با تخسی گفتم:
- خودت، خودت رو نخود آش کردی. می‌خواستی نیای!
سهراب هم حرصش گرفت:
- می‌خوای بگم اگه نمی‌اومدم چی میشد؟ اگه نمی‌اومدم الان تو رودروایسی قبول می‌کردی. بعد سامان می‌دیدت و کلت رو از جا می‌کند. چون که برخلاف میلش عمل کردی. والا!
دیدم داره راست میگه. پشت چشمی نازک کردم:
- حالا هر چی.
ادام رو در اورد:
- حالا هرچی! دختره‌ی پررو! الانم بلند شو تا فرزاد مشکوک نشده.
همون‌طور که بلند می‌شدم گفتم:
- فرزادتون از شما‌ها با شعورتره.
دستم رو گرفت و نگاهی بهش انداخت:
- دستت بهتره؟
- بد نیست. با‌هاش کنار میایم.
زوم کرده بود روی دستم. یهو آخی گفت و خم شد. دستم رو گذاشتم روی شونش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #89
- خوبی سهراب؟
سرش رو بلند کرد و توی چشم‌هام زل زد. یهو دلم لرزید. صورتش اندازه چهارتا انگشت با من فاصله داشت. سریع از هم فاصله گرفتیم. دوباره صاف شد و گفت:
- خوبم... بریم... .
بعد دستِ سالمم رو کشید و من و برد وسط. آهنگ گرگ‌ها از سلنا گومز بود. من عاشق این آهنگ بودم... .
In your eyes there’s a heavy blue
توی چشم‌هات آبی سنگینیه (غم سنگینیه)
One to love and one to lose
یکی برای عشق و یکی برای از دست دادن
Sweet divine, the heavy truth
الهی شیرین، حقیقت سنگین
Water or wine, don’t make me choose
آب یا شـ*ر*ا*ب، مجبورم نکن انتخاب کنم
I wanna feel the way that we did that summer night, night
من می‌خوام اون حسی رو داشته باشم که اون شب تابستونی داشتیم
Drunk on a feeling, alone with the stars in the sky
م*س*ت در احساسات، تنها با ستاره‌های در آسمان
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم
I’ve been running with the wolves
با گرگ‌‌ها می‌دویدم
To get to you, to get to you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو
I’ve been down the darkest alleys
تو تاریک‌ترین کوچه‌ها بودم
Saw the dark side of the moon
طرف تاریک (ترسناک) ماه رو دیدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم
I’ve looked for love in every stranger
تو هر غریبه‌ای دنبال عشق گشتم
Took too much to ease the anger
بیش از حد طول کشید تا عصبانیتم رو کم کنم
All for you, yeah, all for you
همش به خاطر تو، آره، همش به خاطر تو
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم
I’ve been crying with the wolves
با گرگ‌ها گریه می‌کرده‌ام
To get to you, to get to you, oh, to get to you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو، آه، برای رسیدن به تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,481
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #90
نوک انگشتانت پوستم رو(بدنم رو) دنبال می‌کنن
To places I have never been
در جا‌هایی که هیچ‌وقت نبود‌ه‌ام
Blindly, I am following
من کورکورانه دارم دنبال می‌کنم
Break down these walls and come on in
این دیوار‌ها رو بشکن و بیا داخل
I wanna feel the way that we did that summer night, night
من می‌خوام اون حسی رو داشته باشم که اون شب تابستونی داشتیم
Drunk on a feeling, alone with the stars in the sky
م*س*ت در احساسات، تنها با ستاره‌های در آسمان
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‎‌دویدم
I’ve been running with the wolves
با گرگ‌‌ها می‌دویدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم
I’ve been down the darkest alleys
تو تاریک‌ترین کوچه‌ها بودم
Saw the dark side of the moon
طرف تاریک (ترسناک) ماه رو دیدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم
I’ve looked for love in every stranger
تو هر غریبه‌ای دنبال عشق گشتم
Took too much to ease the anger
بیش از حد طول کشید تا عصبانیتم رو کم کنم
All for you, yeah, all for you
همش به خاطر تو، آره، همش به خاطر تو
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم
I’ve been crying with the wolves
با گرگ‌‌ها گریه می‌کرد‌ه‌ام
To get to you, to get to you, oh, to get to you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو، آه، برای رسیدن به تو
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم
I’ve been running with the wolves
با گرگ‌‌ها می‌دویدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
616

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین