. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #11
جمله‌اش رو تصحیح کردم:
- البته، اگه دوست داری.
و بعد چشم‌غر‌ه‌ای به ریحانه رفتم. سها لبخندی زد و گفت:
- کجاش بودم؟
ریحانه با عجله گفت:
- پول‌ها رو پس گرفتی!
لبخندش رو تجید کرد و گفت:
- آ‌ها! آره دیگه پول‌ها رو پس گرفتم. عموم عصبانی گفت چرا این‌قدر خودسری؟ چرا خود سر رفتی پول‌‌ها رو گرفتی. دیگه به نقطه اوج رسیدم. داد زدم و گفتم می‌ایستادم نگاه می‌کردم که تو چطور اموالم رو بالا می‌کشی؟ ! اونم زد تو صورتم و من رو به باد کتک گرفت. ع×و×ض×ی! هر چی از دهنش در اومد بهم گفت. وسایل‌هام و جمع کردم و با مادرم از خونه بیرون زدیم
لبخندی زد و دستی به حلقه‌ی توی دستش کشید و گفت:
- وسط اون همه گیر و گرفتاری... آرمین یا همون جناب سرگرد اومد خواستگاری من! ازش پرسیدم واسه‌ی چی من رو می‌خوای! ؟ گفت عاشقم شده و می‌خواد کمی بیشتر با هم آشنا شیم.
گوشیش رو در اورد و عکسش رو نشونم داد. یه پسر که بهش می‌خوارد بیست وهشت، بیست و نه سالش باشه؛ با مو‌های مشکی و چشم‌های مشکی و لبخندی که جذاب‌ترش کرده بود به دوربین نگاه می‌کرد.
به چهر‌ه‌اش نگاه کردم که حالا لبخند قشنگی روی لب‌‌هاش بود:
- عموت مخالفتی نکرد؟
سها دوباره لبخند زد:
- چرا خیلی ولی وقتی تصمیم من رو انقدر قاطع و محکم دید. نرم شد... وقتی آرمین و دید نرم‌تر شد. فقط با ناراحتی گفت خوشبخت شی! همین برام کافی بود... .
ریحانه گفت:
- الان خوشبختی؟
سها با لبخند نگاهی به ریحانه انداخت و گفت:
- عشق خوشبختی می‌یاره. من عاشقشم.
***
با حرص به خطای چهارصد و پنج زل زدم. نمی‌ره تو سایت! گندش بزنن اه! سریع مانتوی طوسی با شلوار لی و یه مغنه‌ی مشکی پوشیدم و راه افتادم سمت دانشگاه. فعلا ماشین نگرفتم. کارت مترو ام رو برداشتم... وارد مترو شدم. همه چسبیده بودن به هم. اه... وسواسم این‌جا گردنم رو خفت کرده بود.
وارد دانشگاه شدم. تقریباً کسی نبود. به ساعتم نگاه کردم. ساعت دو بود! طبیعیِ همه الان سر کلاس هستند. رفتم سمت مدیریت. از منشی اجازه گرفتم و وارد شدم. آقای رهبری (مدیر) روی صندلی نشسته بودن. مدیر جوونی بود. بهش می‌خوارد بیست و هشت اینا باشه. خب دیگه مردم پارتیشون کلفته. هی!
- سلام آقای رهبری!
آقای رهبری با لبخند گفت:
- سلام خانم سپهری، مشکلی پیش اومده؟
با شرمندگی گفتم:
- شرمنده آقای رهبری! من نمی‌تونم داخل سایت ثبت نام کنم.
آقای رهبری لبخندش رو تجدید کرد و گفت:
- اشکال نداره. خیلی‌‌ها این مشکل رو داشتن. اصلا مدارکت رو بده من خودم ثبت نامت می‌کنم.
سرم و انداختم پایین:
- لطف می‌کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #12
آقای رهبری:
- وظیفمه.
مدارک و تحویل دادم و طی ده دقیقه‌ای که اونجا بودم کارهای ثبت نام و انجام داد. با یک تشکر ویژه به سمت منشی رفتم. جوری بهم نگاه می‌کرد، انگار ارث باباش رو خوردم. ‌ها؟ چیه؟ چشم‌غره‌ای بهش رفتم:
- می‌شه کارتم رو بدی؟
زیر لب یه چیزی گفت که مطمئن بودم راجب من بود. موهای مشکی‌ام رو با حرص پشت گوشم انداختم و گفتم:
- حرف‌های زیر لبیت رو برای خودت نگه دار. من وقت ندارم.
با حرص کارت رو پرت کرد سمتم و رفت! خل! سری تکون دادم و از دانشگاه بیرون زدم.
***
- این‌طوری نمی‌شه!
ریحانه با کلافگی گفت:
- بیخیال شو یلدا! تو که هر ماه به حسابت پول واریز می‌شه.
لبخند غم‌انگیزی روی لب‌هام نشست:
- خیلی وقته که نمی‌شه.
مشکوک گفت:
- چرا؟
شونه‌اش بالا انداختم:
- نمی‌دونم. لابد فکر کرده، خودم کار می‌کنم.
پوفی کشید:
- خیلی خب! تو که می‌خواستی کار خودت رو بکنی؛ پس چرا به من زنگ زدی؟
خندیدم:
- خواستم نظرت رو بپرسم.
با عصبانیت گفت:
- بمیر. مثلا خیلی هم پرسیدی؟
خندیدم:
- اوکی. خواستم مطلعت کنم.
با حرص گفت:
- می‌خوام صد سال سیاه نکنی.
- اگه نمی‌کردم بعدا تو گوشم داد می‌زدی که باید هر غلطی کنم بهت بگم.
عصبی گوشی رو قطع کرد و گفت:
- برو هر غلطی می‌خوای بکنی بکن. خداحافظ.
خندیدم. فکر می‌کنه تقصیر منه. خب من چی‌کار کنم که اون دیگه پول واریز نمی‌کنه. بیخیالی گفتم و حاضر شدم که برم دنبال کار. زنگ زده بودم به یه کارگاه خیاطی که برم امتحان بدم. من توی پرورشگاه خیاطی می‌کردم. چون باید کار می‌کردم. اگه نمی‌کردم شب رو شام نداشتم. با یاداوری اون روز‌ها بغضم رو قورت دادم. و قبل از اینکه گریه‌م بگیره بلند شدم. رفتم پیش خانومی که اونجا نشسته بود و با خوش‌رویی با همه صحبت می‌کرد.
خانمِ که چهره‌ی مهربونی داشت گفت:
- سلام دخترم جوون می‌زنی واسه چی اومدی کار کنی؟
***
- نمی‌شه یه شانس دیگه بدید؟
خانم:
- اگه کمکی از دستم بر می‌یومد دریغ نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #13
با اخم‌هایی در هم از اونجا بیرون اومدم. می‌دونستم آخرم ‌این جا کار گیرم نمیاد. همش بخاطر هفتاد و پنج صدم؟ با تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه. دوباره پژوی مشکی رنگی که جلوی در خونه بود توجهم و جلب کرد. به قیافه‌اش که نمی‌خوره شخص مرفه‌ای صاحبش باشه. چون ماشین کامل اوراقه. در عقبش رفته تو. کاپوتش نصفه‌اش. صندوق عقبش هم نیمه بازه و بسته بشو نیست. شونه‌ای بالا انداختم و وارد خونه‌ام شدم. برق‌ها خاموش بودن. برق و روشن کردم. بهت‌زده به وسایل خونه نگاه کردم. همه پخش و پلا بودن. دویدم توی اتاقم. زیر لب شناسنامه رو زمزمه می‌کردم.
توی تمام کیف‌ها رو گشتم. نه... نیستن... طلا و پول‌هام بودن. اما شناسنامه‌ام نبود. یا خدا! سریع گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پلیس.
- الو... .
- بله؟ شما با اداره پلیس تماس گرفتید.
- خانم خونه من دزدی شده. شناسنامه و مدارکم نیست.
- خیله خب. خانم آرامش خودت رو حفظ کن. آدرس رو بهم بگو.
آروم و شمرده آدرس و براش گفتم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
پلیسِ که یه خانم خیلی مهربون بود گفت:
- خیله خب. تا چند دقیقه دیگه پلیس میاد. توی این مدت سعی کن به چیزی نزدیک نشی و دست نزنی. صحنه حادثه رو همون‌طوری نگه دار.
با ترس و نگرانی گفتم:
- چشم... .
***
پلیسِ خودکار رو توی دستش گرفت و گفت:
- شما با کسی خصومت شخصی ندارید؟
با استرس گفتم:
- نه آقا من اصلا کسی رو ندارم. فقط همین دوستی که کنارم ایستاده رو دارم.
ریحانه به اطراف خونه نگاه می‌کرد و داشت مطمئن می‌شد که مشکلی نیست و چیزی از وسایل خونه برده نشده. در همین حال پلیسِ که خیلی با حوصله بود داشت چیزهایی که می‌گفتم رو یادداشت می‌کرد:
- یعنی پدر یا مادری؟ فوت شدن؟
لبخند غمگینی روی لب‌هام نشست:
- نه من پرورشگاهی هستم.
- خیله خب مشکلی نیست. شما سرپرست دارید؟
- بله دارم.
مرده لبخندی زد و گفت:
- پس لطف کنید شماره سرپرستتون رو بدید.
- من نمی‌دونم سرپرستم کیه؟
- اسمی... شماره تلفنی... ؟
- نه. ندارم.
سرگرده که انگار کلافه شده بود گفت:
- نمی‌شه که خانم. اصلا شما اسم خودتون رو بگید.
- یلدا سپهری.
سرگرده مثل کسی شد که انگار تازه چیزی رو به یاد اورده گفت:
- خب... اِم... مشکلی نیست. من می‌رم یه سر به بقیه بچه‌ها بزنم.
و لبخند خرکننده‌ای زد و رفت! ریحانه لبخند آرامش بخشی زد و زد روی شونم:
- اشکال نداره... چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی. همین که چیزی از اموالت رو نبرده خدا رو شکر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #14
- من که چیزی نمی‌گم. می‌گم... واسه منی که بچه‌ی پرورشگاهم سخته یه شناسنامه دیگه بگیرم.
ریحان لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
- درست می‌شه. فکرش رو نکن.
لبخندی به تایید لبخندش زدم و سرم رو تکون دادم.
***
(دو هفته بعد)
- پس منتظرتونم‌ها!
خندید و گفت:
- باشه نمی‌پیچونم. سها هم کنارمه، جلوی اون قول می‌دم.
خندیدم و به شوخی گفتم:
- دیگه بدتر. دوتا گیجِ بدقول.
صدای سها در حالی که قهقه می‌زد اومد:
- وا! خواهر، روی من این‌جوری حساب کردی؟
- من اصلا روی تو حساب نکردم.
سها:
- واقعا متشکرم. شرمندم می‌کنی.
ریحانه گفت:
- خب دیگه... شارژم تموم شد. قطع کن، صدات رو نشنوم.
با خنده گفتم:
- لیاقت نداری. بای!
- بای!
گوشی رو روی میز گذاشتم. جزوه رو برداشتم و خوندم. این مبحث رو هر چقدر می‌خوونم کمتر چیزی ازش می‌فهمم. کلافه دستی به صورتم کشیدم. ای خدا! سرم رو روی میز گذاشتم.
***
خمیاز‌های کشیدم. آخ! گردنم! دستی به گردنم کشیدم. تو آیینه نگاهی به قیافه انداختم. چشم‌‌های آبی‌ام دورش قرمز شده بود و شبیه روح احضار شده بودم. سرم رو تکون دادم، تا گردنم از این خشکی در بیاد. نگاهی به ساعت داخل اتاق انداختم. ساعت هفت عصر... .
پوف کلافه‌ای کشیدم و بلند شدم. تصمیم گرفتم کوکو سیب زمینی بذارم. داشتم سیب زمینی رنده می‌کردم؛که یهو یاد چند روز پیش افتادم. پلیس‌ها هم نتونستن کاری بکنن. می‌گفتن دزده خیلی ماهر بوده؛ چون هیچ اثری از خودش به جا نذاشته. اون روز خونه نموندم. رفتم خونه‌ی ریحانه. از اون‌جایی که فهمیدم، سها و ریحانه با هم زندگی می‌کنن. قرار شده هر ماه یه مبلغ مشخصی اجاره به ریحانه بده. گوشیم زنگ خورد. هوف! بازم مزاحم.
- بله؟
- سلام! خانم سپهری؟
- بله خودم هستم. شما؟
- من رئیس دانشگاه هستم.
با لبخند گفتم:
- بله. ببخشید به جا نیاوردم. خوب هستین آقای رهبری؟
- ممنون. شما چی؟ خوب هستین؟
- ممنون. امری داشتین؟
- این چه حرفیه؟ ام... راستش... .
با شک پرسیدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #15
- چیزی شده آقای رهبری؟
- نه... ام... هیچی، چیزی نمی‌خواستم بگم. خدا رو شکر! خوبید. خداحافظ.
و بعد قطع شد! با بهت نگاهی به صفحه گوشی انداختم و سری به نشانه‌ی تأسف تکون دادم. دراز بی‌قواره! از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون؟! زیاد زشت نیست. چشم قهو‌ه‌ای و مو مشکیه. بد نیست. با‌هاش کنار میام. با دست زدم تو پیشونیم.که پیشونیم، سیب زمینی شد. آخه یلدای خنگ! تو رو چه به این رمان بازی‌ها!
صورتم و شستم. صدای پیامک گوشیم بلند شد. گوشی رو برداشتم و قفلش رو باز کردم.
پوف! باز همراه اول. با قیافه متاسفی به پیامک روبروم نگاه کردم. همراه اول! شصت جایزه پنجاه میلیونی. قرعه کشی! با حالت خنثی به صفحه‌ی گوشی زل زدم. گوشی رو گذاشتم روی میز. شام رو خوردم. واقعا که خوشمزه بود.(اعتماد به سقف) نشستم پای فیلم جواهری در قصر. با ذوق به صفحه تلویزیون زل زدم. ببینم این یانگوم و می‌گیره یا نه. اه خاک تو سره بی عرضه‌ت کنن. همش تقصیر خودته. اصلا به درک که تبعیدت کردن به نمی‌دونم کجا! از بس که بی عرضه‌ای! اعصابم خورد شد زدم یه شبکه دیگه. اینه! مختار!
اه! این مختارم که مرد. زنش واسه چی مرد. اَی آدم فروشِ بدبخت! این یکی هم اعصابم رو بهم ریخت. زدم یه شبکه دیگه. کنترل رو برداشتم و زدم روی اطلاعات. با بی‌میلی داشتم فیلم‌ها رو به همراه اسمشون نگاه می‌کردم که رسیدم به شبکه چهار! با چشم‌های گشاد شده به صفحه تلویزیون زل زدم. داشت فیلم ترسناک نشون می‌داد. نه بابا! شبکه چهار و از این ناپرهیزی‌‌ها! کوسن و بغل کردم و مشغول فیلم دیدن شدم. که خوابم برد... .
***
- صبح بخیر... به برنامه‌ی خودتون خوش اومدید... با ما همراه باشید!
لای چشم‌های آبی‌ام رو با خستگی باز کردم و به مجری که با شوق داشت برای خودش حرف می‌زد؛ برای چند دقیقه به صفحه‌ی تلویزیون همین‌جوری بی‌هدف خیره شدم. بعد که کاملا ویندوزم بالا اومد، خمیاز‌ه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. با چشم‌هایی که یکی باز بود و یکی نیمه باز به سمت دستشویی رفتم خسته و گرفت خودم رو روی مبل پرت کردم. نفسم رو با صدا بیرون دادم. اه! الان من برم یقه‌ی کی رو بگیرم که حوصله‌ی صبحونه درست کردن ندارم؟
با کلافگی سری تکون دادم و سعی کردم به فکر این باشم که خرجم رو از کجا در بیارم. من که رسماً بدبخت شدم!
میز رو چیدم و چهار تا لقمه خوردم. گرسنگی در من کاملاً مشهود بود. گوشیم و برداشتم و طبق معمول زنگ زدم به ریحانه.
صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید.
- پیداش کردم... می‌فهمی پیدا کردم!
با شک گفتم:
- ریحانه... چت شده؟ چی رو پیدا کردی؟
قهقه‌ی سرخوشی زد و گفت:
- کار... یلدا کار پیدا کردم!
خندیدم و گفتم:
- مبارکه!
- نه اینطوری نمی‌شه. به جای اینکه ما دوتا بیایم خونه تو، تو بیا اینجا! می‌خوام همه رو مهمون کنم
و بعد دوباره سرخوش خندید. منم همراه اون می‌خندیدم.
- خیله خب ریحانه! پس منم یوفتم دنبال کار. ببینم بالاخره می‌تونم یه کار‌ه‌ای بشم!
- آره... آره... بی‌یوفت دنبال کار.
- پس من برم که برسم به کلاسم. بای!
- اوکی برو... برو... بای!
گوشی رو قطع کردم. واقعاً برای ریحانه خوشحالم، اون بهترین دوست منه! مانتوی مشکی با شلوار طوسی رنگ و یه مغنه‌ی مشکی پوشیدم و بعد از پا کردن کتونیه سورم‌هایم به سمت دانشگاه راه افتادم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #16
خوشحال و خندان وارد دانشگاه شدم. امروز درسی رو داشتیم که کاملا آماده بود! تا وارد راهرو شدم، نگاهم به ساعت خورد که چشم‌هام گرد شد. ده دقیقه تاخیر! با سرعت نور دویدم و همزمان با استاد داخل کلاس شدم. لبخندی زدم.
- سلام استاد.
استاد رائفی(خیلی هم پیره. اصلا هم از این استاد خوشگل‌ها هم نداریم که شانسمون بزنه و عاشقمون بشه.) با مهربونی گفت:
- سلام دخترم. برو بشین.
وارد کلاس شدم و نشستم کنار یه پسره زرد. لعنتی خیلی بور بود. جزوه‌اش رو که در اورد از تمیزیش چشم‌هام پاچید بیرون. وقتی دید با چشم‌های گرد دارم بهش نگاه می‌کنم اخمی کرد و سوالی، سری تکون داد. لبخند احمقانه‌ای زدم و... نشسته‌ام به درنگاه می‌کنم، دری که آه میکشد... .
***
(ناشناس)
- کجا موندی؟
دستی به مو‌های مشکیم کشیدم و گفتم:
- دارم میام امون میدی؟
با غرغر گفت:
- ای بابا! انقدری که تو به خودت می‌رسی یه دختر به خودش نمی‌رسه!
ژل رو انقدر روی موهام مالیدم که موهام کاملا صاف شد:
- چقدر غرغر می‌کنی، اَه!
وارد اتاق شد و گفت:
- مأموریت من مهم‌تره. حالا که فهمیدم اون دختر، خودشه می‌خوام خیلی زودتر بهش برسم.
زیر لب با خنده گفتم:
- جوری میگه... انگار قرارِ بره بگیرتش.
- ببند دهنت رو. گمشو بیا پایین تا قاطی نکردم واسه‌ت!
با خنده گفتم:
- اومدم.
از اتاق بیرون اومدم؛ خیله خب! نگاهی به گوشیم انداختم:
- سیمکارت رو گرفتی؟
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت:
- آره؛ تلفن دختره رو هک کردم.
کنجکاو گفتم:
- چرا؟
پوزخند زد:
- باید مطمئن شیم. تو که من رو می‌شناسی، بی‌گدار به آب ‌نمی‌زنم!
- خیله خب بهتره بریم.
***
(یلدا)
وارد خونه شدم. اَه! غذا درست نکردم... . باید یه کاریش کنم. یهو یادم افتاد دفعه‌ی پیش که مرغ درست کردم، فریزش کردم و گذاشتم تو فریزر. سریع مرغ رو در اوردم. بعد از نیم ساعت که یخش وا رفت، داغش کردم و نشستم خوردمش. وقتی خیلی خوب خندق بلا رو پر کردم رفتم تا یکم درس بخونم.
بعد از نیم ساعت درس خوندن می‌خواستم مو‌هام رو ازجا بکنم. موهای موج‌دار مشکی‌ام وقتی باز بودن، همیشه من رو کلافه می‌کردن. بلند شدم و رفتم جلوی آینه و کشم رو رو برداشتم که از دستم افتاد... دولا شدم برش دارم و وقتی سرم رو بالا آوردم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #17
چند نفر به غیر از من توی آینه بودن خواستم جیغ بکشم که دستش رو محکم روی دهنم فشار داد و اون یکی هم که عین خیالش نبود. تکیه داده بود و من رو نگاه می‌کرد. دوتا پسر بودن که یکیشون حدود 29-30 سالش بود و اون یکی بچه تر بود انگار 23-24 سالش بود.
پسری که قدش بلند بود و هیکلی‌تر گفت:
- دستم رو بر می‌دارم ولی اگه جیغ بکشی یه گلوله تو مخت خالی می‌کنم.
تند تند سرم رو تکون دادم. تا دستش رو برداشت یه جیغ فرا بنفش خواستم بکشم که دستش رو محکم‌تر روی دهنم گذاشت. نا مفهوم جیغ میزدم.
- دختره‌ی ع×و×ض×ی! مگه بهت نگفتم جیغ نزن. شایان برو نگاه کن ببین کسی نیومده باشه بیرون.
شایانِ هم نه گذاشت نه برداشت گفت:
- به من چه!
یارو چشم غره ای به شایان رفت و بعد به من نگاه کرد؛ چهره‌اش خنثی بود:
- هوی دختره. ما با تو کاری ندارم با بابات کار داریم.
ابروم رو دادم بالا. تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود. من که ننه بابا ندارم. فکر کنم توهم زدن. دستش رو آروم برداشت.
نفس‌نفس می‌زدم:
- اشــ... تبــ... اه... گرفتی آقا. من ننه بابا ندارم.
اخم کرد و پوزخند زد:
- برو خودتو خر کن دخترجون.
با تعجب ابرویی بالا انداختم:
- من همین چند ماه پیش از پرورشگاه اومدم.
پسره بی‌خیاله بهم نگاه کرد و همون‌طور پوکر گفت:
- اسمت چیه؟
اخم کردم:
- به تو چه؟
پسره اخم غلیظی کرد و اسلحش رو روی پیشونیم گذاشت. هول شدم:
- اممم... یَــــلدا!
اسلحش رو برداشت و رو به پسره دیگه گفت:
- نه خودشه نیما. اشتباه نگرفتیمش.
نیما رو به شایان با تعجب گفت:
- پس چرا میگه از پرورشگاه اومده؟
- به شما ربطی نداره.
شایان که ظاهرا خیلی عصبی بود نگاه خشنی بهم انداخت:
- مثل این‌که از جونت سیر شدی!
- واسه چی من‌رو گرفتید
نیما با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- هه! فکر نکنم ما تو رو گرفته باشیم.
- پس چی؟ عین دوتا جانی اومدید من رو گرفتید. یکیتون دستش رو روی دهنم گذاشته بود و می‌خواست من‌رو بکشه. اون یکی هم اسلحه گذاشت روی پیشونیم و می‌خواست بهم شلیک کنه.
با شک گفتم:
- ببینم... شما شناسنامه منو برداشتید؟
شایانِ بیخیال گفت:
- اوهوم. چطور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #18
چشم‌هام گرد شد:
- چی؟ شما غلط کردید! عوضیا اصلا شما‌ها کی هستید؟ چرا اومدید تو خونه من؟
پسره بیخیالِ یهو عصبانی شد و فریاد زد:
- تا حالا فکر کردی کدوم خری واست شناسنامه گرفته؟ تا حالا فکر کردی این خیر مهربون کیه؟
با ترس عقب‌عقب رفتم و خوردم به آیینه. حدسی که توی ذهنم بود من رو ول نمی‌کرد:
- خب... نکنه شمایید؟ شما همون خیرید؟ اومدید پولتون رو پس بگیرید؟
شایان پوزخندی زد و چیزی نگفت. نیما نیم‌نگاهی بهم انداخت. از چشم‌های سردِ عسلی‌ش می‌ترسیدم. با لکنتی که از ترس نشات می‌گرفت گفتم:
- به خدا، من پولتون رو پس میدم.
نیما نفس عمیقی کشید و سعی کرد باهام مثل آدم رفتار کنه:
- ببین دختر جون، به قیافه ما می‌خوره که واسه پول اومده باشیم؟
به قیافه‌اش نگاه کردم. چشم‌های عسلی سگ دارش و اون موهایی که از یه طرف تراشیده بود و از اون طرف بلند شده بود. دست از حلاجی کردن قیافه‌ا‌ش برداشتم و با چشمهای لرزون گفتم:
- خب پس این‌جا چی کار می‌کنید؟
شایان نگاهی بی‌تفاوت بهم انداخت:
- لازم نیست برای تو توضیح بدیم.
نگاه به هر دوشون انداختم و صدام رو صاف کردم:
- خب پس... .
جیغ فرابنفشی کشیدم که دست شایان اومد روی دهنم. سریع دستش رو گاز گرفتم. با آخ بلندی دستش رو برداشت و با چندش و صورتی جمع شده بهم نگاه کرد. اومدم در برم که یکی من رو از پشت کشید. با ترس برگشتم و دیدم نیما کشیده‌ی محکمی خوابوند زیر گوشم که پرت شدم رو زمین. کم‌کم داشتم به گریه می‌افتادم. انقدر گریه کردم که کم کم به نفس نفس افتادم. وای، آسم!
خودم رو به زمین می‎‌کشیدم ولی ذره ای نفسم در نمی‌اومد.
نیما با وحشت نگاهی به من انداخت که برای ذره‌ای اکسیژن تلاش می‌کردم:
- این چش شد؟
شایان با بیخیالی گفت:
- گمونم آسم داره.
نیما با دهنی باز و وحشت زده گفت:
- نباید بزاریم بمیره... .
***
شایان
با این‌که مردن اون دختر برام اهمیتی نبود و بلکه که یه امتیاز مثبت بود، ولی این سامان بود، باید به هر‌چی می‌خواست سریعاً می‌رسید. این دختر، مهره‌ی اصلیِ قصه بود. و هر چند، زیبا! سری تکون دادم و نیم‌نگاهی به سامان انداختم:
- اسپری آسمم رو از توی ماشین بیار.
نفس راحتی کشید:
- ممنونم که به درد بخور بودی.
زد روی شونم و رفت بیرون. تشنگی شدیدم باعث شد به سمت آشپزخونه‌اش برم. دستکش‌های سیاهم رو لمس کردم؛ اصلا باهاشون راحت نبودم، این توصیه سامان بود. خواستم در یخچال رو باز کنم که چشمم به در یخچال و عکس‌های روش خورد. خودش بود، با یه دختر عینکی کنارش که عینکش عروسکی‌ترش کرده بود. بی‌تفاوت از عکس‌ها دل کندم و یه لیوان برای خودم آب ریختم. تشنگیم که برطرف شد به اطراف نگاهی انداختم، کسی نبود. لیوان رو روی سرامیک‌های سرد آشپزخونه رها کردم که از شکستنش صدای بدی ایجاد شد. هیچ‌کس نباید از هویت من باخبر می‌شد... .
***
یلدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #19
با صدای شکستن چیزی چشم‌هام رو سریع باز کردم، بلند شدم.کسی تو اتاق نبود. شالم رو انداختم روی سرم. پنجره‌ی اتاقم نسبتا بزرگ بود جوری که من بتونم از توش رد شم. به اطراف نگاه انداختم، کسی نبود. خیلی خوشحال خودم رو از پنجره پرت کردم و دویدم بیرون.
درحالی که نفس نفس میزدم پشت دیوار مخفی شدم. یکی زد روی شونم که با وحشت برگشتم.
با دیدن رهبری نفس راحتی کشیدم و بعد با ترس گفتم:
- اونا، اونا توی خونه هستن. پلیس... .
جیغ کشیدم:
- یکی به پلیس زنگ بزنه.
رفتم سمت خونم. نمی‌دونستم رهبری انقدر کنه‌ است که دنبالم بیاد. وارد خونه شدم. همه جا مرتب بود!
گوشی تلفن رو برداشتم و سریع شماره 110 رو گرفتم.
به آنی جواب دادن:
- بله بفرمایید؟
با ترس گفتم:
- خانوم اینجا دونفر اومدن خونه من خواستن منو گروگان بگیرن من از دستشون فرار کردم.
با آرامش گفت:
- خانوم شما آدرستون رو بدید بچه‌‌های ما میان پیگیری می‌کنن.
با ترس گفتم:
- چشم صبر کنید.
انگار مغزم خالی شده بود. اصلا نمی‌تونستم آدرس خونمون رو به یاد بیارم.
کلافه گفتم:
- خانم من... الان آدرسم رو یادم نمیاد.
رهبری گوشی رو از دستم کشید و با آرامش آدرس رو توضیح داد. وقتی گوشی رو قطع کرد بدو بدو سمتم اومد:
- خانم سپهری این‌جا چه اتفاقی افتاده؟
در حالی که دستام می‌لرزید به دیوار تکیه دادم. رهبری که حال خراب من رو دید دوید تو آشپزخونه. من از استرس داشتم می‌مردم. چنددقیقه بعد صدای آژیر پلیس تو فضا پیچید و همزمان رهبری از آشپرخونه بیرون اومد.
***
(فلش بک) (شایان/سهراب)
صدای داد سامان اومد:
- خاک بر سرت دختره نیست.
رفتم تو اتاق و با تعجب به اتاقِ خالی نگاه کردم:
- یعنی چی که نیست؟
سامان نگاهی به پنجره باز انداخت:
- از اونجا فرار کرده. برو بیرون دنبالش بگرد.
صدایی توی سرم پیچید. این صدا‌ها طبیعی بود. خیلی وقت بود که توهم می‌زدم. صدای قهقه و... همیشه به این صدا‌های که توهم بودن غبطه می‌خوردم.
چشم‌هام رو بستم. با تکون‌های سامان به خودم اومدم:
- خوبی؟ خوبی شایان؟
سرم رو تکون دادم:
- آره آره خوبم.
سامان نفسش رو بیرون داد:
- بلند شو باید بریم دنبالش بگردیم. اگه نشد، دفعه‌ی بعد برمی‌گردیم و می‌بریمش.
کت مشکیم رو از روی تخت سفید- صورتی دختره برداشتم و تنم کردم:
- بریم.
نیما عاقل ‌اندر سفید نگاهم کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #20
- بدو. الان پلیس‌ها می‌رسن.
- پس تکلیف این دختره چی میشه؟
با خباثت ابروهای مشکیش رو بالا انداخت:
- خودم حلش می‌کنم بریم.
دستی تو مو‌های لخت مشکیم کشیدم و کلافه پوفی گفتم. باز می‌خواد چه غلطی بکنه. سوار ماشین پژوی مشکی رنگی که درب و داغون بود، شدیم.
چشم غره‌ای به سامان رفتم:
- مجبور بودی همچین ماشین اوراقی رو بگیری؟
استارت زد:
- واسه مظلوم نمایی خیلی خوبه.
- یعنی واسه نقشت گرفتی؟
- آره. سهراب اون موبایل بی صاحاب منو بده. کجاست؟
کلافه گفتم:
- بالاخره این اسم رو گفتی. شایان اصلا به من نمیاد.
نیم‌نگاهی بهم انداخت:
- و همین‌طور نیما به من.
خندیدم:
- درسته. به قیافه شرور تو فقط اسم سامان میاد.
چشم‌غره‌ای بهم رفت:
- گوشی‌؟
- چه غلطی می‌خوای بکنی.
در حال رانندگی زد پس کلم:
- خفه شو. 30 سالمه خیر سرم. یادت نره که 6 سال ازت بزرگ ترم.
- برو بابا. 6 سال که چیزی نیست!
- همچین میگه انگار خودش 40 سال عمر کرده
- زر نزن. گوشیت کجاست؟
- تو داشبورده.
در داشبورد قراضه رو باز کردم و از توش سامسونگ سامان رو برداشتم و دادم بهش. البته گوشی سامان در واقع این نبود.
- بیا.
سامان همون‌طورکه چشم‌هاش به جلو بود گفت:
- شماره سالاری رو بگیر.
با تنبلی گفتم:
- خب همون اول می‌گفتی دیگه.
رفتم تو گوشیش. از اون‌جایی که خیلی من رو می‌شناخت گفت:
- فوضولی نکن. گفتم زنگ بزن سالاری.
خندیدم:
- اوکی بابا.
شماره سالاری رو پیدا کردم. تماس رو وصل کردم.
سامان:
- بده دست خودم.
دادم دستش و مشغول ور زدن شد.
***
یلدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
579

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین