. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #21
- خانم من رو ببینید. انقدر نلرزید. ای خدا... .
با ترس به خانم نگاه کردم. انگار نمی‌شنیدم چی میگه. وقتی که دید از من کاری براش ساخته نیست داد زد:
- آقای سعیدی لطفا یه آرام بخش بیارید به ایشون تزریق کنید.
با ترس عقب رفتم:
- نه نمی‌خوام.
خانومه کلافه نگام کرد:
- نمیشه که عزیزه من.
یک دفعه بدون توجه به من آمپول رو توی دستم فرو کرد. چشم‌هام گرد شد و برگشتم سمت اون یارو که یه مرد بود. پلیسِ ازش تشکر کرد. من که هیچی نمی‌گفتم و فقط مات به دستم نگاه می‌کردم. چند دقیقه بعد بدنم آروم شد و تازه مغزه داشت تجزیه و تحلیل می‌کرد. دزدی؟ به خونهِ من؟ می‌خواستن من رو بکشن؟ اسلحه؟
خانومه که فهمید حالم خوب شده گفت:
- خب عزیزم الان می‌تونی بهم بگی چه اتفاقی افتاده این‌‌جا؟ من سرگرد علوی هستم.
مثل طوطی شروع کردم به حرف زدن:
- من توی خونه تنها بودم توی اتاقم. بعد که اومدم مو‌هام رو شونه کنم دو نفر رو توی آینه دیدم.
سرگردِ که خیلی مهربون بود:
- می‌تونی بهم بگی اونا چه شکلی بودن؟
سری تکون دادم:
- بله، دونفر بودن پسر بودن. یکیشون بهش میخورد 30- 29 سالش باشه اون‌یکی بهش می‌خوارد 23- 24 سالش باشه.
همونطور که داشت یادداشت می‌کرد گفت:
- خب عزیزم چه شکلی بودن؟ اسم‌هاشون رو فهمیدی؟
یه ذره به مغزم فشار اوردم:
- آره. اون بزرگه نیما بود، اون‌‌یکی کوچیکه شایان. چشم‌هاشون بزرگه تقریبا چشم‌هاش عسلی بود. مو‌هاش رو معلوم بود رنگ کرده بود. جوگندمی تقریبا روشن بود. از یه طرف تراشیده بود. کوچیکه هم چشم‌هاش مشکی بود و مو‌هاش مشکی. فقط همین رو فهمیدم.
دفترش رو بست:
- خوبه خانومی. توضیحاتت رو به دفتر مرجوع میدم و بعد ممکنه تغییر چهره داده باشن.
با کنجکاوی پرسید:
- شما چجوری فرار کردید؟
تند گفتم:
- از پنجره!
مات موند:
- شما از پنجره فرار کردید؟
- بله.
لبخند مصنوعی زد:
- خیلی خب. ما دوتا مامور می‌ذاریم اینجا شما استراحت کنید. ممکنه برگردن. می‌تونید برای اطمینان خودتون وقت خواب سلاح سرد رو بالا سرتون بزارید و همین‌طور هر وقت که مورد مشکوکی دیدید سریعا با 110 تماس بگیرید. ما شماره خونتون و تلفن همراهتون رو داریم و سریعاً به مامور‌هامون وصل می‌کنیم.
***
(سهراب)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #22
دو ساعت با این شیرپاکن درگیر بودم. هی هم به سامان فحش میدادم و زیر لب غرغر می‌کردم:
- اه. مجبور بودم گریم کنم؟
صدای سامان در حالی که وارد اتاقم میشد اومد:
- این‌قدر غر نزن.
کلاً نصف روزش توی اتاقِ من می‌گذشت. باز غر زدم:
- خسته شدم اه. نه تونستیم دختره رو گیر بیاریم. نه این‌که ببینیم بالاخره باید با صابری چیکار کنیم!
برگه رو تو دستش جابه‌جا کرد و در حالی که داشت با دقت می‌خواند گفت:
- خفه الان کار دارم دارم می‌ریم بیرون میای؟
- میری پارتی رضا؟
سرش رو اورد بالا:
- آره رضا کله گنده‌‌ها رو دعوت کرده تو نمیای؟
با دستم مو‌هام رو صاف‌تر کردم:
- نوچ! حسش نی. اصلا حوصله ندارم مخصوصاً حوصله پارتی.
صورتشو جمع کرد و با چندشی گفت:
- فقط انقدر عین دخترها نباش .
- که چی خب؟ بشم یه سگ اخلاق پاچه گیر؟ ولم کن‌ها!
سامان فقط به کاغذ نگاه می‌کرد:
- حداقل جدی باش.
خندیدم:
- هستم.
- از ناصری چه خبر؟
- ناصری؟ ناصری کیه؟
زد پس کلم:
- عمه منه. ناصری فروشنده... .
حرفش رو قطع کردم:
- آ‌ها اون ناصری! شنیدم ریختن سرشون.
اخم‌هاش رو کشید توهم:
- کیا؟ پلیس؟
- نه بابا. عباسی‌ها. بیچاره ورشکست شده.
چشم‌هاش گرد شد:
- مطمئنی؟
با اطمینان گفت:
- آره بابا. پریروز شنیدم.
دور اتاق قدم میزد تند تند و هی می‌گفت (وای وای وای)
- باز سرمایه رو دادی دست ناصری الدنگ؟
چشم غره ای بهم رفت:
- نه! سفارش صد کیلو مواد داشتم. پولم دستشه.
با بیخیالی گفتم:
- ولش کن بابا! برو از عباسی بگیر. از خودمونه... .
دستش رو با تفکر گذاشت زیر چونش:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #23
- خودمم دارم به همین فکر می‌کنم.
- هروئین دادی؟
سرش رو اورد بالا:
- آره بارم هروئین بود و چندتا اسلحه، همین.
خواستم دلگرمی بدم:
- خوبه بابا. هروئین گیر میاد. صفری میگم بیاره.
عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و گوشی رو گذاشت دم گوشش:
- الو. سلام سپهر.
- سرِ قضیه‌ی ناصری زنگ زدم.
- نه نه پولم رو نمی‌خوام هروئین بیار برام.
- اوکی. فردا می‌بینمت.
همون‌طور که داشت حرف میزد از اتاق بیرون رفت و دستی برای من تکون داد. دوست داشتم بگیرم یه دل سیر بخوابم. ولی اصلا وقت نبود. باید به انبارو سر میزدم، تازگی‌ها احساس می‌کنم از حساب و کتاب‌ها کم و کسری داریم.
***
(یلدا)
- ریحانه انقدی که تو مخ منو خوردی اگه الان گروگانم گرفته بودن انقدر اعصابم خورد نمیشد.
چشم غره ای بهم رفت:
- خفه شو من دارم از ترس سکته می‌کنم. زنگ زدم به سها و شوهرش.
چشم‌هام گرد شد:
- چرا به اونا زنگ زدی؟
- شوهر سها پلیسِ زنگ زدم اون پیگیری بکنه.
عصبی گفتم:
- یعنی چی ریحانه؟ چرا هیچی رو با من هماهنگ نمی‌کنی؟ یـ.... .
تا اومدم حرف بعدیم رو بگم صدای زنگ در اومد. ریحانه رفت و من‌ هم بالاخره وقت کردم ‌خونه‌ش رو با حرص نگاهی بندازم. این‌جوری که خودش میگه خونه‌ رو خودش خریده و نخواسته از اون خیره کمک بخواد. مبلای زرد و طوسی کنار هم شکل اِل بودن. تلوزیون کمی اونورتر بود. آشپرخونه هم ته خونه بود و تقریباً بزرگ. یه اتاق داشت که کنار اشپرخونه بود. یه فرش طوسی- سفید هم کف خونه بود. با صدای سها چشم از خونه برداشتم.
- سلام یلدا جون.
بلند شدم و سلام کردم که با خوش‌رویی جوابم ‌رو داد. سها چادرش رو درآورد و روی مبل گذاشت:
- آرمین داره میاد داخل داشت ماشین رو پارک می‌کرد.
صدای در زدن اومد که سها لبخندی زد و گفت:
- خودشه!
ریحانه رفت تا در رو باز کنه.
سها: شنیدم که اتفاقای خوبی واست نیافتاده.
سری با تاسف تکون دادم:
- اصلا! حتی یه اتفاق خوب که دلگرمم کنه.
دستم رو با مهربونی فشار داد:
- درست میشه عزیزم.
- خدا کنه.
ریحانه رو در حال سلام علیک کردن دیدم که رفتم کنارش. به آرمین سلام کردم. درست شبیه همون عکسی بود که سها نشون داده بود. مو‌های مشکی و چشم‌های مشکی. بعد از حال و احوال کردن بالاخره نشستن روی مبل. ریحانه رفت تا چایی بریزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #24
آرمین سری تکون داد:
- از دوستم که توی اداره کار می‌کرد شنیدم چه اتفاقی افتاده سریع خودم رو رسوندم.
با شرمندگی گفتم:
- شما رو هم توی زحمت انداختم.
لبخند زد:
- وظیفه‌ا‌ست! خودم خواستم که این پرونده رو داشته باشم. برام جالب بود.
- زحمت کشیدید.
ریحانه چایی‎ها رو پخش کرد و نشست:
- خب راجع به چی داشتین حرف می‌زدید؟
- فعلا هیچی.
چشم غره‎ای بهم رفت. داغ دلم تازه شد:
- آقا آرمین این ریحانه عین عجل معلق بالا سرمه. اصلا نمی‌زاره برم خونم!
چشم غره‎ی خفن‎تر بهم رفت:
- خفه شو! بری که دوباره بیان خفتت کنن؟
آرمین دستش رو به نشانه سکوت بالا برد:
- خانوم‌ها ساکت لطفا بهتون توضیح میدم. صبر کنید چند دقیقه... ما طبق تحقیقاتی که انجام دادیم فهمیدیم که اون دوتا اونقدر توی کارشون وارد هستن که نذاشتن هیچ ردی از خودشون به جا بزارن. ما هویتی که با نام شایان و نیما بود رو بررسی کردیم و با اون چهره‌هایی که در اختیارمون گذاشتید، شناسایی چهره انجام دادیم. ولی هیچ شخصی با اون چهره وجود نداشت!
- مگه میشه؟
سری تکون داد:
- معلومه که میشه!
ریحانه با کنجکاوی پرسید:
- چجوری؟
ریحانه عاشق پلیس بازی بود. اگه مسئله قدش نبود، می‌رفت دانشگاه افسری. حیف شد. آرمین دستاش رو از هم باز کرد:
- ساده‌ست! با تغییر چهره یا به اصطلاح گریم.
چشم‌هام رو ریز کردم:
- منظورتون اینه که چهره واقعی خودشون رو نشون ندادن؟
بشکنی زد:
- دقیقا!
ریحانه با خنده گفت:
- واو! چه عجیب!
آرمین دستاش رو تو هم قفل کرد:
- اومدم اینجا که بهتون بگم. امروز ما چندتا نیرو جلوی در خونتون مستقر کردیم. جای هیچ نگرانی براتون نیست نه برای شما نه برای ریحانه خانم. ببینید... اصل مطلبم اینه که اونا می‌تونن دوباره وارد خونتون بشن. طبق اطلاعاتی که شما به ما دادید و حدس خودم، اونا قطعاً دوباره ‌برمی‌گردن. حواستون باشه... هرگونه قطعی برق ناگهانی، هرگونه صدا‌های مشکوک رو به مامور‌های ما گزارش بدید. ما داخل خونتون شنود کار گذاشتیم. الان اوکیه؟
سری تکون دادم:
- این امکان وجود داره که مامور‌هاتون نتونن اون دوتا رو بگیرن و اون‌ها بیان داخل خونه؟
خندید:
- هر امکانی وجود داره. هیچ چیز غیرممکن نیست! ولی ما از مامور‌های خوبمون خواستیم که مراقب باشن نگران نباشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #25
لبخندی زدم:
- ممنون که منو باز نگران کردید!
ریحانه زد به پهلوم:
- نگران چی؟ فعلا ‌این‌جا پلاسی نگران نباش.
با چشم‌های گرد شده رو به آرمین گفتم:
- می‌بینید تروخدا! نمی‌ذاره من برم خونه.
صداس سها بلند شد:
- آرمین جان به نظر من‌ هم اگه ایشون خونه دوستشون باشن امنیت بیشتری دارن.
آرمین نوچی کرد:
- نه! نمیشه. نباید خونه خالی بمونه اون وقت مشکوک میشه و اون دوتا میان سراغ خونه شما.
فکری به سرم زد:
- خب شما می‌تونید چندتا از مامور‌های خانمتون رو بفرستید خونه من. اینجوری خونه ساکت و سوت و کور نیست که باعث بشه اونا شک کنن.
آرمین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:
- فکر خوبیه! ولی باید روش فکر کنم. خیلی سخته.
***
هولش دادم سمت در:
- گمشو برو اه!
ریحانه خندید:
- دختر خوبی باش. نری بیرون یه موقع.
حرصی زدم پس کلش و پرتش کردم بیرون. انگار من سه سالمه. خر. خیر سرم چندسالمه. دانشگاه هم نمی‌تونم برم. یعنی چی؟ میگن خطرناکه. اه! اه! اه! اعصابم خورده. ریحانه هم دیوونه‌ست‌ها! من رو با کلی دعا خونه تنها گذاشته رفته سرکار. من که بچه نیستم! تلویزیون رو روشن کردم. شکمم قار و قور کرد.
- درد باشه الان بلند میشم.
رفتم سر یخچالش. سگ پر نمی‌زد! چرا آخه؟ رفتم سر فریزر. چشم‌هام برق زد! آخ جون بستنی. بستنی رو دراوردم. نوشته روش رو خوندم ( لطفا 30 دقیقه قبل از مصرف از فریزر خارج شود) ولی من الان گشنمه. اینا هم مهم نیستن. سریع بازش کردم. نگاه تروخدا. هر روز دارن آب میرن. قدیم‌ها بستنی کیم میگرفتی قد و قواره داشتن. با تاسف سری تکون دادم و یه تیکه ش رو گاز زدم. خندیدم... هر وقت بستنی رو گاز می‌زدم همه فحشم می دادن. می‌گفتن یخ می‌کنی. راستی سها از خونه ریحانه رفت‌ها! دیگه پس فردا عروسیشه شوهر می‌کنه. ایش... آخرشم من می‌ترشم.
روی مبل لم دادم و کانال رو عوض کردم. چشم‌هام گرد شد. یوسف پیامبر همین دیروز تو یه شبکه دیگه تموم شد! آخه مگه میشه؟ اه! در عرض سه ثانیه همه ی بستنیه تموم شد. با تاسف سری تکون دادم. خیلی کم بود.
***
(سهراب)
نگاهی به در شرکت انداختم:
- همین‌جاست.
سامان:
- خب برو تو.
چشم‌هام گرد شد:
- چی چی و برو تو؟ شما هم با من میای.
هولم داد تو:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #26
- خداحافظ سهراب.
با تاسف سری تکون دادم و رفتم داخل. منشی جلوم رو گرفت.
- کجا آقا؟
رو به خانمی که موهای بلوندی داشت گفتم:
- من آشنای خانم ریحانه متوسلی هستم.
نرم شد:
- بفرمایید بشینید خودم صداشون می‌کنم.
جوری که انگار خیلی هول شدم گفتم:
- راستش من می‌خوام خبر مهمی بهشون بدم. میشه خودم برم داخل؟ آخه ایشون قطعا من و نمی‌شناسن.
مشکوک گفت:
- از کجا تشریف می‌آرید؟ چرا ایشون شما رو نمی‌شناسن
- از پرورشگاهشون هستم. مسئول هستم برای همین من رو نمی‌شناسن.
آ‌هانی گفت:
- بله بله بفرمایید. شما دیروز به بنده اطلاع داده بودید. درسته؟ آقای...کاظم پور.
لبخند مصنوعی زدم. من کی زنگ زدم هماهنگ کردم که خودم خبر ندارم:
- بله... کاظم پور.
ابرویی بالا انداخت:
- بفرمایید طبقه دوم هستن واحد شماره‌ی هفت.
لبخندی زدم:
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
سوار آسانسور شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم. دستی به مو‌هام کشیدم و درستش کردم. دستی به کُلتم که توی غلاف جاش کرده بودم کشیدم. دست زدن به سری کُلت، حس لذتی بهم می‌داد. از آسانسور خارج شدم و طبق عادت به دور و برم نگاهی انداختم. اتاق هفت دقیقا جلوم بود. درش رو باز کردم. صدای یه دختر اومد که داشت با تلفن صحبت می‌کرد و ظاهرا خیلی عصبانی بود:
- آقای صدری من صدبار به شما گفتم... بله؛ چرم‌هایی رو که بهتون دادیم پولی بابتش واریز نشده. امروز باید پول واریز شه. بله همون چهارصد تومنی که گفته بودید... . الان شما چهارصد میلیون بدهکارید. بله... با من بحث نکن آقای محترم... .
ضربه‌ای به میز زدم که یکه خورده سرش رو بالا اورد:
- بله... من با شما بعدا تماس می‌گیرم... به آقای منوچهری هم اطلاع میدم... خدانگهدار.
بعد قطع کرد. دستاش رو توی هم قفل کرد:
- بفرمایید... امری داشتید؟
پوزخندی زدم و رفتم توی جلد جدی بودنم. کلیدی که حدس می‌زدم برای اتاقش باشه رو برداشتم و رفتم سمت در.
از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت گفت:
- چیکار می‌کنی آقا؟
در رو با صدا قفل کردم.
اومد طرفم:
- با توام! داری چی‎کار می‌کنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟
لبخندی به افکاراتش زدم.
- نه ندارم. چند تا سوال می‌پرسم اگه درست جواب بدی مطمئن باش کاری با‌هات ندارم.
اخم‌هاشو کشید تو هم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #27
- یعنی چی مرتیکه؟ تو غلط می‌کنی با من کاری داشته باشی!
اخم‌هامو درهم کشیدم. نمیشد باهاش خوب باشم. دیگه داشت زیاده روی می‌کرد. بلند شدم و به طرفش قدم برداشتم که ترسیده رفت عقب ولی اقتدارش رو حفظ کرد و سعی کرد نشون بده که ازم نمی‌ترسه:
- برو عقب مرتیکه.
لبخندی مثل همیشه از همون لبخندای بعد مرگ پدر و مادرم زدم. لبخند شیطانی نبود. ولی به نظرم اون این‌طوری برداشت کرد. بهتر! ترس بیش‌تر برای من امتیاز بیش‌تره! یهو اسلحه رو از توی کتم درآوردم و گذاشتم روی شقیقش. صدام خونسرد بود و هیچ عصبانیتی توش وجود نداشت:
- ببین دخترخانم، من خوش ندارم اینجا با تو سر و کله بزنم و اصلا‍ً از این کار خوشم نمیاد چون تو یکم روی مخمی. پس سوالام رو جواب بده. اوکی؟
چشم‌هاش که تا الان از ترس بسته بود رو باز کرد و سری به نشانه باشه تکون داد. کلافه پرسیدم:
- یلدا کجاست؟
با تته پته گفت:
- خونه‌اش!
پوفی کشیدم:
- حیف شد که سامانه‌ی دروغ‌یابی‌ام خیلی خوب کار‌ می‌کنه. یه بار دیگه می‌‎پرسم... .
به اسلحه‌ام اشاره کردم:
- کجاست؟
چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد:
- خونه‌ی من!
سری تکون دادم:
- خیله خب. برو مثل یه بچه‌ی خوب گوشیت رو بیار و شماره‌ی یلدا رو بهم بده. اون‌وقت بهت تضمین می‌کنم که نکشمت.
ریحانه با ترس گفت:
- باشه... .
و بعد رفت سمت میزش و گوشیش‌ رو از توی کشوی میز دراورد. قصدم ترسوندش بود و واقعا قصد کشتنش رو نداشتم. این دختره‌ی چموش یکی از بهترین برگِ برنده‌های ماست. گوشیش رو دست گرفت که ازش قاپیدم. در هر حال من ریسک نمی‌کردم.
- رمز؟
با ترس رمزش رو گفت.
- اسم یلدا رو چی سیو کردی؟
زمزمه کرد:
- یلدا... .
شماره رو برداشتم. و سیوش کردم. با ترس و کنجکاوی پرسید:
- چرا اومدید من رو گرفتید؟ مگه نرفتید خونه‌اش دزدی؟ پس چرا همون‌جا شماره‌اش رو بر نداشتید؟
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم:
- اولاً... به تو مربوط نمیشه. دوماً ما چه منبعی از تو خونه‌اش بر داریم که شماره‌اش رو بشه برداشت؟
اسلحه رو به شقیقم گرفتم:
- فکر کن. فکر... .
اسلحه رو توی گودی کمرم جا کردم:
- درهرحال. دوستمون اومده دنبالت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #28
با ترس گفت:
- چی؟ مگه نگفتید کاریم ندارید!
پوزخندی زدم:
- من هرچی بگم تو باور می‌کنی؟
ترسیده گفت:
- خواهش می‌کنم با یلدا کاری نداشته باش.
انگشت شصتم رو به نشونه‌ی (اوکی) بهش نشون دادم و بعد سامان رو گرفتم:
- گرگ جون، جوجه خونه دوستان مستقره لوکیشن فرستادم. من با کفتار جون و جوجه خوشگله میرم. تو برو سراغ جوجه مون، بای.
بعد قطع کردم و به هنری زنگ زدم:
- کفتار کوشی پس؟! منتظرما! این جوجه خوشگله هم پیشمه. زود باش داداش.
هنری حرصی گفت:
- زهرمار.
نگاهی به ریحانه انداختم و گفتم:
- ای بابا! جوجومون خیلی وقته منتظره. او... .
تا اومدم ادامش رو بگم هنری سریع در رو باز کرد. خیلی جدی اسلحه‌اش رو مسلح کرد. بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- از کار انداختیشون؟
نفس عمیقی کشید:
- همه رو.
- برو این دختر رو ببر.
با تهدید رو به ریحانه گفتم:
- داریم میریم بیرون. وای به حالت اگه بخوای جیغ و داد کنی. خیلی شیک می‌زنیم بیرون.
***
(یلدا)
اه! پا‌هام رو دراز کردم و گوشیم رو برداشتم. داشتم توی اینستا می‌گشتم که یه پیام واسم اومد:
- خوبی؟
سریع تایپ کردم:
- دکتری؟
- اره.
با ذوق نوشتم:
- دمت گرم بابا! پزشکی می‌خوانی؟
- خوندم تموم شده.
تا اومدم سرم رو برگردونم و جیغ بزنم ضربه‌ای به سرم خورد. دنیا دور سرم چرخید و... .
***
(سهراب)
- خودت ببرش.
چشم غره‌ای بهم رفت و اسلحه‌اش رو توی غلاف جا داد:
- از اولم اضافی بودی. واس چی اومدی تو؟ هنری رو دست تنها گذاشتی.
شونه ای با بیخیالی بالا انداختم:
- دوست داشتم بیام. هنری از پس خودش بر می‌یاد. بچه که نیست.
نگاهی به دختره که بیهوش شده بود انداختم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #29
بعدش هم این مهم‌تره! باید زانو زدن قاتل بابام رو با چشم‌های خودم ببینم.
سامان نفسش رو بیرون فرستاد:
- خیلی خب، باید بریم.
ابرویی بالا انداختم:
- بریم بیرون مشکوک نمی‌شن؟
پوزخندی زد:
- شک؟ مگه ما برادرهاش نیستیم؟
خندیدم:
- خیلی آدم کثیفی هستی.
سری با تاسف برام تکون داد:
- می‌دونم، بلند شو تن لشت رو جمع کن. تا چند ساعت دیگه پلیس‌ها می‌فهمن که اینجا خالیِ وقت نداریم. شنودها خاموش شدن؟ چک کردی ببینی دوربین هست یا نه؟
ژست گرفتم:
- معلومه که آره! فکرش رو بکن. حدودا 25 تا شنود کار گذاشته بودن. حاجی برگام!
سامان:
- خفه شو حوصله ندارم الان. این رو بیار. تو ماشین منتظرتم.
و بعد رفت بیرون. رفتم سمت دختره و بلندش کردم. وزنی نداشت و خیلی لاغر بود. گذاشتمش توی ماشین صندلی عقب و دست‌هاش رو بستم. نشستم روی صندلی شاگرد. سامان هم نشست پشت فرمون.
- اه! این خیلی افتضاحِ. جنسیس خودم عشق بود عشق!
سامان بدون نگاه کردم بهم استارت زد:
- مخت رو واسه کی آکبند نگه داشتی سهراب؟ این ماشین فقط واسه رد گم کنیِ.
تکیه دادم به صندلی و چشم‌هام رو بستم:
- این دختره بلند نشه کلمون رو بکنه؟
سامان پوزخندی زد:
- قاتل که نیست، بعدش هم کاری نمی‌تونه بکنه دست‌هاش رو بستی.
با بیخیالی شونه ای بالا انداختم.
با حرص زمزمه کرد:
- خودش یلدا رو قایم کرده بود. اون ع×و×ض×ی پست پدر و مادرم رو ازم گرفت.
- بی‌خیال داداش. الان که دیگه گرفتیش. حرص نخور پیر شدی!
سامان چشم‌هاش رو ریز کرد:
- این‌ رو زجر میدم تا تاوان تمام زجر‌هایی که من کشیدم رو ببینه.
یک ساعتی بود توی راه بودیم. الحق که سرهنگ کارش حرف نداشت. خونه‌ی این دختره خیلی جای پرتی بود. داشت خوابم می‎برد که یهو صدای جیغ بلندی هم چشم‌های سامان گرد کرد و هم من رو از خواب پروند.
***
(یلدا)
جیغ کشیدم و به صندلی چسبیدم. از ترس قلبم تند تند می‌زد و دهنم خشک شده بود. این ع×و×ض×ی‎‌‌ها از جون من چی می‌خواستن؟
پسر بزرگ‌ترِ برگشت عقب و نگاهم کرد:
- خفه خون بگیر الان می‌رسیم.
با جیغ گفتم:
- آشغال‌ها، از جون من چی می‌خواین؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟
صبر کن ببینم. این‌ها چرا قیافه‌‌هاشون انقدر تغییر کرده. البته اونی که صندلی جلویی من نشسته بود رو نمی‎دیدم. ولی این یارو رو خوب یادم میومد با اون اخلاق سگش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #30
نگاه تیزی باز توی آینه بهم انداخت:
- ببند دهنت رو تا زحمتش رو نکشیدم.
از ترس دیگه چیزی نگفتم. مخم داشت می‌ترکید. ‌این‌ها رو نمی‌شناختم. برای منی که نصف عمرم رو توی یه پرورشگاه گذرونده بودم این چیزها عجیب بود. بهمون هیچ وقت یاد ندادن چیکار کنیم. ترسی ناخودآگاه برم داشت. نکنه می‌خوان منو بکشن؟ چشم‌هام گرد شد و مات موندم. در تلاش برای باز کردن گره کوری که به دست‌هام زده بودن بودم که سرم رو بالا آوردم. وارد یه کوچه پهن شدیم. بیرون از شهر نبود ولی جای پرتی بود. با صدای کوبیدن در به خودم اومدم. پسره‌ی صندلی جلوییم که حالا بهتر می‌تونستم چهره‌ش رو ببینم، با جدیت گفت:
- یا خودت باید بلند شی یا می‌کِشم می‌یارمت. انتخاب با خودته.
با بهت گفتم:
- چی؟
دستش رو توی جیب شلوار تنگش برد و گفت:
- سامان کولش کن من رفتم.
سامان با تهدید بهش گفت:
- هوی هوی وایمیستی میاریش. فعلا کاریت ندارم. اگه عصبیت کرد آروم بمون. بعداً هم بهم بگو چقدر می‌خوای بزنم تو کارتت.
نیشش وا شد:
- ای جون! تو یه تیکه ماهی اصلا.
سامان هم با تاسف براش سری تکون داد و با گفتن (بزرگ شو سهراب) به همراه یه دسته بادیگارد ازمون دور شد. من رو دنبال خودش کشید و بلندم کرد. سهراب با ابروهای بالا رفته نگام کرد:
- می‌یای یا به زور بیارمت؟
یکم فکر کردم. خب این‌ها می‌خوان من‌ رو بکشن! تهش همینه دیگه! خب باید تلاش کنم تا حداقل با خفت نمیرم.
- نمی‌یام با‌هات.
چشم غره‌ای بهم رفت:
- ازت درخواست نکردم، بهت دستور دادم.
خودم رو از دستش نجات دادم. درسته دستم بسته بود ولی تقلا که می‌تونستم بکنم:
- ولم کن من با تو جایی نمی‌یام.
پسره کلافه گفت:
- پس به زور بیارمت؟
پوزخندی زدم:
- نمی‌تونی!
ابرویی بالا انداخت من رو دنبال خودش کشید. حرکتش یهویی بود و بدنم آمادگی نداشت خوردم زمین. درد توی بازوهام و پهلوم پخش شد که جیغی کشیدم.
پسره با بی‌تفاوتی نگاهم کرد:
- من هرکاری بخوام می‌کنم. فهمیدی دختره؟
در حالی که قیافم از درد تو هم بود گفتم:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
لبخند شیطانی روی لب‌هاش نشست. مقداری از طناب رو که بسته نشده بود و آویزون بود رو گرفت. چشم‌هام گرد شد و با ترس گفتم:
- می‌خوای چیکار کنی؟
لبخندش پررنگ‌تر شد و چیزی نگفت. همین که چیزی نمی‌گفت من رو عصبی‌تر می‌کرد. اصلا مهلت نداد حرف بزنم و یهویی طناب رو کشید. جیغ کشیدم. ولی توجه نکرد و همین‌طوری با نیش باز طناب رو می‌کشید و منم روی زمین قلت می‌خوردم. همه جام درد می‌گرفت. جیغ می‌کشیدم تا شاید یکی به دادم برسه ولی هیچ‌کس نبود و سگ پر سه نمی‌زد. شالم وسط‌های راه ول شد و مو‌هام هم باز بود و هی دورم می‌پیچید، دردش مثل این بود که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
579

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین