. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #31
دارن موهات رو از ریشه می‌کشن و می‌کَنَن. همه‌ی لباسام خاکی و کثیف شده بود و از بس که این پسره این طناب رو می‌کشید احساس می‌کردم دستم 30 سانت رشد کرده. بالاخره ولم کرد و ایستاد؛ البته، نه بخاطر این‌که دلش برام سوخت؛ فقط بخاطر اینکه خودش خسته شده بود! نفس نفس می‌زد. اومد چیزی بگه که صدای داد کسی اومد. چشم‌هاش گرد شد:
- اوه اوه اومد منو بُکُشه.
صدای دادِ داداشش بود که داشت اسمش رو صدا میزد
- سهراب؟ مگه دستم بهت نرسه پسره‌ی خل و چل!
از لای چشم‌های نیمه بازم چندتا مرد هیلکی و اسلحه به دست رو می‌دیدم که دارن پشتِ سر سامان راه میان. احتمالاً بادیگاردهاش بودن. توی چند قدمی من رسید و یه دفعه ایستاد. با عجز بهم نگاه کرد:
- تو یه عمر لای پرِ قو بزرگ شدی. نه؟ درست مثل برادر من!
سرفه کردم:
- شماها مریضید.
با اشاره به سرفه‌هام گفت:
- نه بیشتر از تو!
جیغ کشیدم:
- حداقل روانی نیستم.
بی تفاوت بهم خیره شد:
- اگه دلت مرگ خواست، فقط خبرم کن.
و بعد رو به بادیگارداش ادامه داد:
- یه برانکادر بیارید. به خانوم شکوهی هم بگید بیاد رسیدگی کنه. سهراب هم بگیرید شخصا باهاش کار دارم. من کارهای بیشتری برای رسیدگی دارم.
رو به من گفت:
- که تو توشون حساب نمیشی!
(سهراب)
جوری گرفته بودنم که انگار دزدی کردم. چقدر بخیلن اینا... حالا مگه چی شده؟
پرتم کردن تو اتاقِ کارِ سامان و در رو بستن. سامان پشت به من داشت سیگار می‌کشید.
- این همه خشونت لازم بود؟
پوزخندی زد:
- تو به این میگی خشونت؟
برگشت سمتم و سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد:
- اگه به این میگی خشونت، پس من یه جای تربیتت رو اشتباه رفتم.
پوزخندی زدم:
- ادای پدرها رو در نیار سامان. بابای من خیلی وقته مُرده. اونو کشتن. بخاطر این‌که خودشون می‌خواستن. تو هم نمی‌تونی بهم دستور بدی چون پدر من نیستی. بابای من مُر... .
با سیلی که توی گوشم خورد ساکت شدم. سامان خشمگین نگاهم کرد و با عصبانیت غرید:
- درسته که پدر و مادر بالا سرت نبودن، ولی حق نداری به من بی‌احترامی کنی. فهمیدی؟
با غضب نگاش کردم. چند قدم ازم دور شد و گفت:
- من تو رو با کار کردن توی یه معدن بی‌صاحاب و خطرناک، گلوله خوردن از هر کس و ناکسی بزرگ کردم. من تو رو با زخم‌های روی بدنم بزرگ کرم. با کتک و بدبختی به این‌جا رسوندمت.
دوباره نزدیکم شد و چونم رو گرفت:
- اینا خشونته سهراب. نه اینکه دستت رو بگیرن و پرتت کنن تو اتاق. نه اینکه یه شب تا صبح گشنه و تشنه توی انبار بمونی. این‌ها خشونت نیست سهراب. خشونت یعنی زخمی شدن. یعنی گلوله. یعنی مرگ. اینا رو می‎فهمی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #32
داد کشیدم:
- چرا زندگی ما رو با مرگ کشید؟ زندگی به ما گفته هر چی می‌خواین بردارین بجز آرامش.
اونم داد کشید:
- چون زندگی ما رو با خون نوشتن!
صداش آروم تر شد:
- از همون اول... .
سامان از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و زمزمه کرد:
- بعد از زجر دادنشون... آرامش مطلقاً برای ما میشه.
(یلدا)
بادیگارداش دستم رو کشیدن و گفتن:
-آقا دستور دادن شما رو بندازیم تو انبار.
جیغ کشیدم:
- چی؟
من از بچگیم هم فوبیا به تنهایی و تاریکی و فضای بستهو تنگ داشتم. خب خدا رو شکر هر سه تاش با هم جمعن. دستم رو کشیدن ومجبورم کردن بلند شم. هنوز پام درد می‌کرد و مچم هم همین‌طور.
- نکن... دستم درد می‌کنه.
یکی از اونا که خیلی وحشی بود، مچم رو فشار داد و پوزخندی زد:
- جدی؟
جیغم در اومد که خیلی بی اعتنا دستم رو کشیدن. رسیدیم به یه جای تاریک در بزرگ رو باز کرد و منو انداخت داخل. در رو شیش قفله کردن.کوبیدم به در:
- باز کنید درو. من رو واسه چی گرفتید؟ چرا نمی‌گید؟ ع×و×ض×ی‌ها در رو باز کنین. من نمی‌دونم واسه چی اینجام.
یهو در باز شد و یکی یه سینی رو پرت کرد داخل و رفت و بعد دوباره در رو قفل کرد. رفتم سمت اون سینی. توش یکم غذا وآب بود به همراه یه برگه. بازش کردم. نوشته بود:
- بهتره زیاد جیغ جیغ نکنی. عواقب خوبی نداره.
(سامان)
با اخم زل زدم به قهوه ی جلوم. این پسره رو باید خودم آدمش می‌کردم. می‌خوام یکی عین خودم ازش بسازم. فقط کمی صبر می‌خواد... در زدن. سرم رو بالا اوردم:
- بیا داخل.
هنری در رو باز کرد و اومد داخل:
قربان ایشون گفتن... گفتن نمی‌خوان الان بیان خسته هستن.
عصبی مشتم رو روی میز کوبیدم:
- چی؟
ترسیده گفت:
- من بهشون گفتم اما...
حرفش رو قطع کردم:
- بس کن... نمی‌خوام الان چیزی بشنوم به فرزاد و فرزام بگو سهراب رو توی اتاقش حبس کنن. اجازه هم ندید چیزی بخوره.
هنری با تردید گفت:
- اما قربان... .
داد زدم:
- نشنیدم صدای چشمت رو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #33
با ترس گفت:
- چشم قربان.
- بیرون.
داشت می‌رفت که گفتم:
- در ضمن... واسه شب، یلدا رو زخم و زیلی می‌خوام. سرهنگ خیلی خوشحال نمیشه اگه یلدا رو ببینه.
و نیشخند شیطانی زدم.
(رووی)
سرهنگ کلافه میچرخید. نمیدانست چه بلایی سر یلدا آمده است. سرگرد ناصری وارد اتاق شد
سرهنگ طاقت از کف داد و فریاد کشید:
- پس چی شد؟ تو که می‎گفتی خیلی وظیفه شناسی! پس الان یلدا کجاست؟
آرمین سعی کرد لحنش آروم باشد:
- سرهنگ روی اعصابتون مسلط باشید... درست میشه! بالاخره ایشون رو پیدا می‌کنیم.
کلافه و عصبی بود. سرهنگ کلافه گفت:
- هنوز اطلاعاتی پیدا نکردید؟
آرمین سرش رو پایین انداخت:
- متاسفیم قربان.
سرهنگ با عصبانیتی مهار شده گفت:
- تاسف تو به درد من نمیخوره.
سرگرد اکبری با عجله وارد اتاق شد:
- قربان! قربان!
سرهنگ هوشیار شد. نگاهش رو به سرگرد داد که بدون احترام نظامی تلفن همراهی را روی میزش می‌گذارد. سرهنگ نگاهش رو به تلفن سپرد. ایمیل ناشناسی بود که نوشته بود:
- سلام سرهنگ جون... خوبی؟ منو یادت نمیاد ولی من کارات رو خوب یادم میاد. راستی سرهنگ جون. یلدا خوشگله دست منه. نگرانش نباش. اینجا بهش خوش می‌گذره... دیدار به قیامت سرهنگ جون... شاید اونجا تونستی یلدا رو ببینی. بای!
سرهنگ بهت زده دستی در مو‌های سفیدش برد. یلدا در دست کسانی بود که او را نمی‌شناخت. زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا چه خبره؟!
(یلدا)
خیلی وقت بود توی اون زندون سرد و نمور بودم. شبیه زندان بود که هیچی نداشت. تشنه و گرسنه به بسته تکیه دادم. نگاهم به در بود و داشتم به گذشته و آینده افتضاحم فکر می‌کردم. من نه پدری داشتم نه مادری. از اولشم بدبخت بودم. این واقعا انصافه که بمیرم؟ اونم این‌جوری؟ سرم رو به بسته‌ی پشت سرم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
صدای تیز اندازهی رو از بالا می‌شنیدم ولی نمی‌خواستم بدونم که چیه. اصلا علاقه‌ای به دونستن این‌که کی داره می‌میره ندارم! نمی‌دونم چقدر گذشت کهصدای باز شدن در انبار بلند شد و کلید توی در چرخید. با ترس از جام بلند شدم. یه مرد هیکلی با یه تیشررت سورمه‌ای، انگار که داشت دنبال من می‌گشت. مرده که منو ندیده بود زنگ زد به کسی.
- آره آره تو انبارم.
- ببین نمی‌دونم کجاس؟ پیداش نکردم.
- مگه نگفتی یه دختر ریزه میزه ست؟
ترس بدی توی دلم نشست.
- خب باشه. صبر کن بگردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #34
با ترس به بسته ‌ها تکیه دادم. اشکم در اومده بود. احساس می‌کردم انقدر تنهاام که حتی خدا هم کنارم نیست! مرده که منو دیده بود لبخند کثیفی زد. تو دلم خدا رو صدا زدم. ولی اون مرده طرفم اومد و نگاه خشنی بهم انداخت. روی زمین افتادم و سعی می‌کرم تا حد امکان ازش دور شم. زیر لب با ترس زمزمه کردم:
- برو اونور.
خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد:
- دختر کوچولو. من همین‌جام. از این‌جا جُم نمی‌خوارم. یا خودت با‌هام میای یا به زور می‌برمت.
- من با تو نمیام.
اخم‌هاش رفت تو هم:
- بیا دخترجون.
و من رو دنبال خودش کشید.
با جیغ گفتم:
- ولم کن ع×و×ض×ی.
کشیده محکمی به گوشم زد:
- بلند شو دختره ی احمق.و
من رو کشید و بلندم کرد. داد زد:
- حسام... کجا موندی پس؟ طناب رو بیار.
بیشتر تقلا کردم:
- بزار برم آشغال!
با تهدید نگام کرد:
- خفه شو.
در حالی که یه کسی رو با داد داشت صدا می‌زد گفت:
- هنری رو صدا کن من با دختر جماعت در نمی‌افتم.
یه مرد دیگه از پشت بسته‌ها بیرون اومد. این‌یکی پسر جوونی بود. ابروهاش شکسته و معلوم بود چندین بار دعوا کرده. اومد طرف من و رو به اون مَرده گفت:
- هنری گفت کار داره نمی‌تونه شخصا این‌جا باشه. گفت ببرمش دفترکارش.
مرده با شدت پرتم کرد یه طرف دیگه. پسر جوونه یه دستمال مشکی برداشت و چشم‌هام رو با‌هاش بست. بعد دست‌هام رو بست. دیگه از آستانه‌ی تحملم خارج شده بود. جیغ کشیدم ولی هیچ‌کس پاسخگو نبود.همون پسره محکم هلم داد. تلوتلو خوران راه می‌رفتم خودش با چنگ زدن به لباسم راهم رو عوض می‌کرد. در آخر، احساس کردم که پرتم کرد توی یه اتاق گرم و من رو نشوند روی صندلی.
صدای باز شدن در اومد و بعد صدای قدم‌های سنگین. با ترس آب دهنم رو قورت دادم. این‌جا جیغ و داد فایده‌ای نداشت.یه نفر از اتاق بیرون رفت. صدای قدم های سنگینش رو می‌شنیدم که به سمتم می‌اومد و هر لحظه بیشتر بهم نزدیک می‌شد. پسره که صدای تقریبا کلفتی داشت گفت:
- امیدوارم فراموش‌کار نشده باشی!
ترسم رو یادم رفت. با تعجب گفتم:
- من تو رو می‌شناسم؟
تک خند‌ه‌ای کرد:
- اوه بیخیال یلدا. پرورشگاه؟
- چی؟ نمی‌فهمم چی میگی! اسمت چیه؟
- خوب بهم نگاه کن.
سری با تاسف براش تکون دادم:
- چجوری ببینم وقتی چشم‌هام بسته‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #35
اومد طرفم و دستمال رو از روی چشم‌هام برداشت. چون نور توی اتاق زیاد بود چشم‌هام درد گرفت و بستمش. آروم‌آروم چشم‌هام رو باز کردم. یه پسر روی یه میز بزرگ نشسته بود و دست به سینه و با پوزخند داشت بهم نگاه می‌کرد.
- من... تو رو نمی‌شناسم.
پوزخند صداداری زد و چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند:
- مطمئنی منو نمی‌شناسی یلدا؟
از روی میز پایین پرید و با چشم‌های طوسیش به چشم‌های آبیم خیره شد. چشم‌هاش عجیب وحشی بود. دستی به مو‌های بلند مشکیش کشید. صبر کن ببینم... این‌که... این‌که هِنری نبود،نه؟
- یعنی تو... .
چشمکی حوالم کرد:
- دقیقا! تو منو خیلی اذیت کردی!
خواست بیاد طرفم که گفتم:
- وایسا ببینم... اذیت چی؟ مگه چیکارت کردم؟
چشمک دیگه ای زد:
- میگم بهت!
بلندتر ادامه داد:
- دِ جون بکن منصور! سیم‌‌ها رو آماده نکردی؟
صدای یه مرده اومد:
- اومدم آقا سیم برق رو باید بهش چفت کنم.
با شک گفتم:
- سیمِ برق؟ سیم برق می‌خوای چیکار؟
با صدای بهم خوردن در حواسم جمع شد. یه مرده که دستش حداقل یه متر سیم بود اومد داخل. دستام رو در کمال تعجب باز کرد.
- این چیه؟ می‌خوای چیکار کنی؟
دست‌هام رو گذاشت روی دسته صندلی و سیم رو دور پیچید. انقدر تعجب کرده بودم که نمی‌تونستم چیزی بگم.
بعد پیچید دور کمرم.
- این‌جا چه خبره؟ چرا... .
پسره دستش رو به نشان سکوت گذاشت روی لبش. چشم‌هام گرد شد. وقتی کارش تموم شد رفت بیرون. پسره دستش یه چیزی مثل کنترل بود که روش یه دکمه بیشتر نداشت.
پورخندی زد:
- میدونی این چیه؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
نشست روی میز:
- بهش میگن شوک الکتریکی. به قلب شوک وارد می‌کنه. فیلم جنایی دیدی؟
با ترس گفتم:
- تو می‌خوای به من... شوک بدی؟
بی توجه به حرفم گفت:
- تو فیلم‌ها وقتی یکی ایست قلبی می‌کنه بهش شوک میدن. اینم مثل همونه.
با لکنتی از ترس گفتم:
- ولی... .
دستش رو به علامت سکوت اورد بالا:
- ساکت! چقدر حرف می‌زنی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #36
- تو می‌خوای من رو بکشی و ازم می‌خوای ساکت بمونم؟
لایکی نشون داد:
- دقیقا!
دستش که کم‌کم به سمت دکمه‌ی کنترل رفت جیغ کشیدم:
- نه... .
(سهراب)
دستی به مو‌های پرپشتم کشیدم. سامان پشت میز نشسته بود و با ابروهای بالا رفته نگام می‌کرد. یهو نیم خیز شد روی میز که جا خوردم:
- دِهِع! ترسیدم سامان.
سامان بدون توجه بهم گفت:
- خیلی کارو برای انتقام می‌تونیم بکنیم. تو هم می‌تونی کمکم کنی!
ابرویی بالا انداختم:
- چی به خودم میرسه؟
بشکنی زد:
- منتظر این جمله بودم. ببین سهراب... تو باید برای من مفید باشی. این‌جوری به نفع خودت میشه.
لب‌هام رو توی دهنم جمع کردم:
- یعنی چی؟
تا خواست حرفی بزنه در زده شد. سامان طبق عادت اخم‌هاش رو کشید تو هم:
- بیا تو!
هنری وارد اتاق شد دستش خونی شده بود. ابروهام جفتی بالا پرید:
- چیکار کردی هنری؟
نیشخندی زد:
- شکنجه!
سامان اخم‌هاش غلیظ تر شد:
- نمی‌خوای این شکنجه رو تموم کنی؟ روی همه ی اسیر‌هات همین شکنجه رو می‌کنی!
هنری از اخمش جا خورد:
- خب قربان خودتون گفتید... .
حرفش رو قطع کردم:
- نمی‌خواد توضیح بدی هنری. برو دکتر رو خب کن ببینتش. یه وقت نمرده باشه.
هنری با شیطنت گفت:
- از کی تا حالا یلدا خانم واسه‌تون مهم شده آقا سهراب؟
چشم غره‎‌ای بهش رفتم:
- درد! احمق که نیستی هنری. ما فعلا یلدا رو زنده می‌خوایم. در واقع اصلا برام مهم نیست که بمیره.
و بیخیال به صندلی تکیه دادم. سامان نیم‌نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. هنری سری تکون داد:
- من برم دکتر خبر کنم
تا خواست بره بیرون سامان جلوش رو گرفت:
- صبرکن هنری... .
هنری توی درگاه در وایساد:
- بله آقا؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #37
سامان به من اشاره کرد:

- سهراب هم با خودت ببر که از دختره عکس و فیلم بگیره.

چشم‌هام گرد شد:

- یکی دیگه رو بفرس. چرا من برم؟

اخمی بهم کرد:

- و باید بری سهراب. تنبلی نکن؛ بلند شو!

کلافه و خسته بلند شدم و گفتم:

- بریم هنری... .

به همراه هنری راه افتادیم. به اتاقی که توی انتهای راهرو بود اشاره کرد.

با تعجب گفتم:

- مطمئنی اونجا بردیش؟

سری به نشانه تایید تکون داد. سری تکون دادم. هنری با تردید و مکث پرسید:

- تو می‌دونی سامان این روزها چشه؟

تعجب کردم:

- مگه چیزی شه؟

هنری شونه ای بالا انداخت:

- کلافس. عصبی تر شده. یه جوریه! من وسامان از دوتا برادر بیشتر به هم نزدیک بودیم. ولی الان انگار همه چیز فرق کرده.

پوزخندی زدم:

- حتماً بخاطر انتقام از سرهنگه. می‌دونم... .

هنری با تردید دوباره گفت:

- آخه احساس می‌کنم... .

حرفشو خورد و شونه‌ای بالا انداخت:

- بیخیال برو داخل.

در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به اطراف نگاهی انداختم و چشم‌هام گرد شد! دختره روی تخت افتاده بود و بیهوش بود. تمام دستش خونی بود و باعث شده بود که لباسش هم به گند کشیده بشه. مو‌هاش کمی قرمز شده بود ولی به چشم نمی‌اومد. تخت هم کمی کثیف شده بود. سر انگشتاش سیاه شده بود و دور مچشم همینطور.

- چه بلایی سرش اوردی؟

هنری دستی به پس کلش کشید:

- همونطور که گفتی اولش روی دستش رو چاقو کشیدم

رفتم جلو و نبضش رو گرفتم. ضعیف می‌زد و دستاش سردِ سرد بود. اخم‌هام رفت تو هم.

- بعدش؟

- بعدشم شوک الکتریکی بهش وصل کردم.

چشم‌هام در کسری از ثانیه گرد شد و زدم روی پیشونیم. با تشر بهش گفتم:

- نباید می‌گفتی که می‌خوای شوک الکتریکی بهش وصل کنی؟

با بیخیالی گفت:

- نه!

با بهت گفتم:

- خاک تو سرت هنری! این که مُرده!

با تته پته و ترس گفت:

- یا خدا. چی... چی میگی؟ من که... من که کاری نکردم.

عصبی شدم و داد کشیدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #38
- احمق! این دختره آسم داره؛ فشار برای قلبش مثل یه سمه مخصوصا اگه شوک باشه! زنده نمی‌مونه.
با ترس گفت:
- سهراب، این بمیره، سامان من رو زنده نمیذاره! من میرم دکتر خبر کنم.
و با سرعت از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و نشستم رو تخت. البته جای تمیزش. نگاهی به دختره انداختم که باز سردرد گرفتم. صدای قهقهه و خنده باز توی سرم اکو شد. صدای کودکانه‎ای که می‎گفت:
- اگه می‌تونی من رو بگیر!
دستم رو روی شقیقم گذاشتم و کمی فشارش دادم. اوه! این دیگه نهایت بدشانسیه. باز صدای نازکی توی گوشم اکو زد:
- نزار منو ببرن. من نمی‌خوام برم نزار منو ببرن.
با احساس اینکه کسی شونه‌م رو تکون میده به خودم اومدم؛ هنری بود. نگران گفت:
- خوبی پسر؟
سری به نشانه تایید تکون دادم.
هنری باز پرسید:
- مطمئنی؟
- خوبم هنری.
در باز شد و با دیدن دکتر رو به هنری گفتم:
- دکتر اومد.
***
سرم رو برگردوندم. دکتر داشت دختره رو معاینه می‌کرد.
- دکتر این چش شده.
دکتر نگاهی بهم انداخت:
- زندس... ولی فشار زیادی به قلبش وارد شده. این دارو ‌هایی که مینویسم رو تهیه کنید در این چند روز اصلا به قلبش فشار نیارید. پانسمان کنم دستش رو؟
نوچی کردم:
- شما بفرمایید بیرون برای پانسمان صداتون می‌کنیم.
چیزی نگفت و رفت بیرون. اسلحم رو دراوردم.
- هنری بلند کن بذارش روی اون صندلی چوبیه.
هنری که زیادی گند زده بود چیزی نگفت و بلندش کرد. گوشیمو دراوردم.
- اسلحه رو بگیر بذار روی سرش. نمی‌خوام چهرت معلوم باشه.
لایک نشون داد:
- خیالت تخت!
گوشی رو روی حالت ویدیو گرفتم.
(راوی)
با استرسی فراوان سعی در پلی کردن ویدیو داشت. ویدیویی که هم اکنون با ایمیل ناشناس و سِرّی به او ارسال شده بود.
کائنات اما با او در لج افتاده بود و کار‌ها به کندی پیش می‌رفت. دستانش را ستون میز کرد و منتظر، خیره به صفحه مانیتور ماند. با اینکه حدود پنچاه سال سن داشت اما فرزتر از هر کسی در اداره‌شان بود. دستی به چشم‌هانش کشید و منتظر بارگیری ویدیو ماند... فیلم پلی شد. به چیزی که با چشم‌هانش میدید باور نداشت. قلبش تیر وحشتناکی کشید. برادرزاده اش آنجا چه می‌کرد؟ دنیا دور سرش چرخ میزد. انگار مغزش توان بارگیری این همه اطلاعات رو نداشت.
باید کاری می‌کرد تا بار دیگر چهره ی خونی دخترک رو در صفحه مانیتور مشاهده نکند. اسلحه‌ای روی سرش بود و داشت با لحن خشنی سرهنگ رو تهدید می‌کرد. ناگهان تیر
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #39
هوایی زد که سرهنگ در جا ماند. نکند او رو بکشد. اینکار از دست او برمی‌آمد. او خودش این رو می‌دانست.
(یلدا)
بالای سرم صدای جـ×ر و بحث میومد.
- وای به حالت اگه بلایی سرش اومده باشه از هستی ساقطتت می‌کنم.
- به من چه؟ مگه ینو دست من سپرده بود. دست هنری سپرده بودی.
سامان با لحن عصبی غرید:
- آخه احمق! من تو رو فرستادم که فقط یکم اینو گوش مالی بدی. نه این‌که ببینم این‌جوری افتاده و تو هم داری به ریش من می‌خندی.
سهراب:
- ولی سامان ریش بهت میادها!
سامان حرصی گفت:
- گمشو سهراب
سهراب هم از اتاق رفت بیرون. چشم‌هام رو آروم باز کردم که سامان همون موقع برگشت سمتم. اومدم بلند شم که نفسم بند اومد. سامان هول کرده گفت:
- بلند نشو بچه.
اخم‌هام رفت تو هم. مگه چندسال از من بزرگ‌تر بود که بهم می‌گفت بچه؟
- من بچه نیستم.
البته صدام خیلی ضعیف بود و فکر نکنم شنیده باشه. جدی شد:
- خوابات رو که کردی بیا تو اتاق کارم کارت دارم.
مشکوک گفتم:
- چه کاری؟
نگاه سگی بهم انداخت:
- لازمه بهت بگم؟
ترسیدم اما خودم رو نباختم:
- خب چرا الان نمیگی؟
غصبی شد و اومد سمتم. انگشتش رو با تهدید بالا گرفت:
- ببند دهنتو... برای من تعیین و تکلیف نکن که اعصابم خورد شه نابودت کردم فهمیدی؟
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چشم... .
آتیش چشم‌هاش رو به خاموشی رفت و از اتاق رفت بیرون. ترسیده به تاج تخت تکیه دادم. این جماعت دیوونه بودن. می‌خواستن منو بکشن. یهویی یاد اون صحنه ای که بهم شوک وارد شد افتادم و تنم لرزید. پسره طوری با بی رحمی اون دکمه بی‌صاحاب رو فشار می‌داد که قلبم از کار می‌افتاد. اگه دکتر بهم نمی‌رسید می‌مردم. چون شوک‌های بزرگ برای قلبم ضرر داشت. یادمه یه بار توی پرورشگاه نرگس بهم وسط خواب گفت بلند شو بابات اومده. چنان شوکی بهم وارد شد که تا دو روز بیمارستان بستری بودم! الانم که نمی‌دونم اطرافم چه خبره؟ نمی‌دونم این‌ها منو برای چی آوردن اینجا. نمی‌دونم اصلا برای چی منو شکنجه می‌کنن.
(سایه)
- اما سرهنگ من نمی‌تونم... .
سرهنگ با اوردن دستش به سمت بالا حرفم رو قطع کرد:
- سروان... تو نیروی کار آمد من هستی. می‌خوام خودتو محک بزنی. اگه این ماموریت مهم رو با خوبی به پایان برسونی قول میدم ماموریت بعدی به عنوان سرگرد بری!
چشم‌هام گرد شد:
- سرهنگ آخه...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #40
با پیشنهادی که داد لبخند کمرنگی روی لبم نشست:
- من برای گرفتن درجه به این ماموریت نمیرم سرهنگ! من مثل پدرم... .
سرهنگ هم لبخند کمرنگی زد:
- می‌دونم دخترم... خوی سردار میرزاده توی وجودته. این رو حس می‌کنم. اما یه لحظه خودت رو بزار جای من... می‌تونی با این وضع تحمل کنی؟
دلم سوخت:
- درکتون می‌کنم سرهنگ.
سرهنگ روی صندلی نشست:
- نمی‌خوام چیزی بگی سروان! می‌تونی بری. من تو رو مجبور نمی‌کنم.
- اما سرهنگ... .
به در اشاره کرد:
- برو سروان برای من دلیل نیار.
- سرهنگ اجازه بدید من صحبت کنم. من می‌خوام برم!
سیخ شد و ایستاد:
- مطمئنی دخترم؟
با اطمینان گفتم:
- بله قربان!
سرهنگ بلند شد و رفت سمت من
- دنبالم بیا خیلی چیزا هست که باید بهت نشون بدم.
سری تکون دادم و دنبالش به راه افتادم.
***
(سه روز بعد)***(یلدا)
- من که باورم نمیشه! تو یه احمق به تمام معنایی.
ریحانه با خجالت گفت:
- خب چیکار کنم؟ مگه دست من بود؟
عصبی زدم تو سرش:
- وسط این همه گیر و گرفتاری عاشق شدن تورو کجای دلم بزارم؟
حالت دفاعی به خودش گرفت و باز شد همون دختر تخس:
- مگه تو قراره بزاری جای دلت؟
با تاسف گفتم:
- آخه هیچکی‌ام نه؟ هنری؟ دراز بی قواره؟
نگاه خشنی بهم انداخت:
- یکبار دیگه بهش بگی دروز بی قواره سرت رو می‌کنم تو توالت.
خندیدم:
- خشن شدی‌ها! بابا می‌اومدی مثلا سهراب رو انتخاب می‌کردی. کثافت هست، ولی خوشتیپه!
دهن کجی کرد و ادامو در اورد:
- اون خوشتیپه! بدبخت هیز. برو خاک بریز روی سرت که هیچ خری نیست عاشقش شی.
با شیطنت گفتم:
- می‌دونی از وقتی که فهمیدم هنری همونیه که توی پرورشگاه با‌هاش بودیم حسم بهش عوض شده.
تیز برگشت سمتم و چشم‌هاش گرد شد:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
581

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین