. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #131
ابر سیاه، به خوبی این عادت او را به خاطر داشت. پیرمرد، حتی موقع مبارزه هم دست از آوازخوانی برنمی‌داشت. گی‌اوم خیلی خوب می‌دانست این کار، دیگر بخشی از وجود استاد پیرش شده است. مرد جوان در حال مرور خاطرات گذشته، همچنان ایستاده بود و حرکتی از خود نشان نمی‌داد. زندانی‌ها هم به این دلیل که فکر می‌کردند او یک نگهبان است، اهمیتی به حضورش نمی‌دادند؛ اما خیلی طول نکشید که آتش رقصان متوجهش شد. پس آوازش را قطع کرد و سرش را چرخاند. پیرمرد با چشم‌های تیزبینش با دقت به مردی که مسخ شده ایستاده و به او و افرادش خیره شده بود نگاه کرد و با وجود تاریکی فضای زندان، حس کرد قامت آشنایی، آن سوی تیرک‌های زندان ایستاده. پس با دست و پای زنجیر شده‌اش به زحمت برخاست. با بلند شدنش سه نفری که همراهش بودند، متوجه شدند و به تبعیت از او برخاستند. بعد از اینکه آتش رقصان روی پاهایش ایستاد، صدای خش‌دارش در گوش لی گی‌اوم پیچید:
- با اینکه چهره‌ت رو نمی‌بینم؛ ولی آشنا به نظر میرسی. بگو ببینم کی هستی؟
ابر سیاه، احساس کرد حجم زیادی از گرما به تنش دویده و ماندن در آن فضا را برایش بیشتر از قبل غیرقابل تحمل کرده؛ در آن وضع، سرش را پایین انداخت و خجالت زده جواب داد:
- بله استاد، درست حدس زدین. من کسی هستم که شما می‌شناسیدش.
آتش رقصان، بلافاصله صدای او را شناخت، یک گوشه‌ی لبش به لبخندی بالا رفت که در آن فضای بی نور از چشم مخاطبش پنهان ماند:
- حالا می‌فهمم چطور تونستن ما رو پیدا کنن. پس کار تو بود؟
گی‌اوم نگاهش را به تیرگی زیر پایش دوخت و در جواب با صدای ضعیفی گفت:
- بدون اینکه بخوام اتفاق افتاد.
سه جاسوس زندانی دیگر به هم نگاه کردند، جلوتر آمدند و یکی از آن‌ها متعجب پرسید:
- رییس! شما این آدم رو میشناسین؟
آتش رقصان بدون این‌که پاسخی به او بدهد، گی‌اوم را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم حدس بزنم که چطور ازت حرف کشیدن.
لی گی‌اوم سرش را بلند کرد. پیرمرد با لحنی پر از افسوس ادامه داد:
- نباید میذاشتی زنده دستگیرت کنن.
ابر سیاه حرفی نزد و از این‌که در آن مکان، کوچکترین روشنایی وجود نداشت از خدایان تشکر کرد. در غیر این صورت، چطور می‌توانست به چشم‌های استادش و دیگران نگاه کند! با این‌حال نمی‌دانست چه جوابی بدهد. برای خودش هم، درک وضعیتی که در آن گرفتار آمده بود آسان نبود. مدت‌ها پیش، خود را تسلیم مرگ کرده بود و طبیعتاً باید در دره‌ی شکارچی‌ها یا زیر شکنجه میمرد؛ اما بدون اینکه اراده کند، زندگی با ریسمان محکمی نگهش داشته بود. بی شک هر بهانه و توجیهی هم که می‌آورد، از طرف آن مردان زندانی، پذیرفته نمی‌شد و اصلاً چه کسی حاضر بود حرفهای یک خائن را بشنود؟ آتش رقصان وقتی دید لی گی‌اوم چیزی نمی‌گوید، سری به نشانه تأسف تکان داد. هرگز تصور نمی‌کرد ابر سیاه را در موضع ضعف ببیند؛ اما او هم ترجیح داد سکوت کند؛ ولی دستیار جوانش نانگ هی‌اون، با لحن تندی پرسید:
- خب، حالا تو کی هستی؟ فرستادنت اینجا که چی بشه؟
گی‌اوم صدایش را شناخت و او را به خاطر آورد. فکرش را هم نمی‌کرد یک روزی مورد مؤاخذه پسرکی قرار بگیرد که آرزویش رسیدن به جایگاه ابر سیاه بود و اگر چه این موضوع آزارش می‌داد؛ اما از اینکه زندانی جوان، او را نشناخته خیالش راحت شد:
- این که من کی هستم مهم نیست. مهم اطلاعاتیه که از سرزمین شمالی به دست آوردین. من رو فرستادن که بهتون بگم اون اطلاعات رو در اختیارشون بذارین.
هی‌اون، تمسخرآلود پرسید:
- و اگه این کار رو‌ نکنیم؟
لی گی‌اوم برای مدت کوتاهی سکوت کرد؛ ولی پس از آن آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت:
- در بدترین حالت کشته میشین و در بهترین حالت همون بلایی سرتون میاد که به سر من اومد.
آتش رقصان با آرامش پاسخ داد:
- اونی که از نظر تو بدترینه برای ما بهترین اتفاقیه که می‌تونه بیفته. این همون راهیه که باید بریم. سرنوشتمون همینه.
گی‌اوم یک قدم به جلو برداشت و معترض گفت:
- ولی افرادت هنوز خیلی جوونن نباید...
- چه جوون و چه پیر اگه قرار بر مردن باشه قبولش می‌کنیم.
گی‌اوم، حیرت زده از شنیدن چنین جوابی، به سمتی که صدا آمده بود نگاه کرد. هی‌اون سنگینی نگاه او را روی خود احساس کرد، پس به حرف زدنش ادامه داد:
- اگه با کشته شدن ما، امنیت سرزمین غربی و ملکه بزرگ، حفظ میشه با جون و دل حاضریم بمیریم.
ابر سیاه با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
- ولی مرگ راحتی نخواهید داشت.
جوان پاسخ داد:
- مهم نیست. ما خودمون رو برای هر اتفاقی آماده کردیم.
گی‌اوم حس کرد بدنش داغتر از قبل و تنش از خجالت در حال خیس شدن است، خودش را در برابر پسر بچه‌ای سر به زیر و خجالتی مثل نانگ هی‌اون، کوچک و ضعیف احساس می‌کرد. با این حال سعی کرد حرف بزند:
- این حماقته.
این بار آتش رقصان در جواب او گفت:
- از نظر تو شاید؛ ولی ما این‌طور فکر نمی‌کنیم.
لی گی‌اوم باز هم یک قدم جلوتر رفت و تیرک چوبی سلول را گرفت:
- استاد!
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
- می‌دونی اشکال کار تو کجاست؟ این که به عنوان یه جاسوس و خدمتکار هنوز نتونستی احساسات شخصیت رو‌ کنترل کنی. تو هنوز همون پسرک احساساتی روزای اولی هستی که دیدمت. تنها فرقی که کردی اینه که هیکلت بزرگتر شده.
گی‌اوم به تندی گفت:
- هر چی می‌خواین بهم بگین؛ اما من نمی‌تونم بذارم شما بمیرین.
پیرمرد چشم‌هایش را بست و به او پشت کرد:
- ما رو رها کن و نگرانمون نباش.
ابر سیاه، با لحنی معترض و خفه گفت:
- چطور می‌تونین این حرفا رو بزنین؟! شما استاد و بزرگتر من هستین.
آتش رقصان، پشتش را به تیرک‌ها تکیه داد و زمزمه کرد:
- پسر جان! ما حالا در دو نقطه‌ی مخالف هم قرار داریم. تو به شمالیا پیوستی و به اونا خدمت می‌کنی و من به ملکه بزرگ وفادارم. نگران این نباش که سرزنشت کنم چون درک می‌کنم که همه‌ی آدما مثل هم نیستن، همون‌طور که عده‌ای مثل من و این بچه‌ها حاضریم به خاطر سرورمون، زیر شکنجه بمیریم؛ ولی خیانت نکنیم، بعضیا هم فقط می‌خوان زنده بمونن و زندگی کنن و برای همین فرقی نمی‌کنه به کی خدمت کنن.
بعد مکثی کرد، سر جایش نشست و ادامه داد:
- حالا دیگه برو.
و پس از آن دوباره مشغول آواز خواندن شد:
- عزیزم، از آن قسمت آب عبور نکن
عزیزم، تو در آب افتادی همچنانکه بدترین ترس های من پیشگویی شده بود...
گی‌اوم ناامیدانه گفت:
- استاد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #132
اما جاسوس پیر، جوابی نداد. ابر سیاه سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست. درک نمی‌کرد که چرا ترس‌ها و نگرانی‌هایش هر روز بیشتر از قبل می‌شوند و نمی‌دانست چقدر دیگر در مقابل آنچه بر روح و روانش فشار وارد می‌کرد دوام می‌آوَرَد؟ از آینده‌ای که در انتظارش بود می‌ترسید. از این که نتواند آزادیش را به دست بیاورد وحشت داشت و این نگرانی وقتی به خانواده و اطرافیانش فکر می‌کرد بیشتر می‌شد. چه آینده‌ای در انتظارش بود؟ بدون او چه بر سر هاجین و سوجونگ می‌آمد؟ چرا خطر همیشه او و آشنایانش را تهدید می‌کرد و آرامش از آن‌ها گریزان بود! ناراحت از افکاری که در ذهنش در حال انباشته شدن بودند، دستش را مشت کرد و نفس عمیقی کشید؛ بعد چشم‌هایش را باز کرد و سرش را به سمت پارک سونگ‌هو چرخاند که تنها طرحی سایه وار از قامتش مشخص بود و با فاصله‌ی زیادی در تاریکی ایستاده و او را تماشا می‌کرد. گی‌اوم پس از مدت کوتاهی، به تندی روی از فرمانده پارک برگرداند و همکاران سابقش را مخاطب قرار داد:
- شما رو از این وضع بیرون میارم قول میدم.
افراد آتش رقصان به رییسشان چشم دوختند. پیرمرد لبخندی زد و گفت:
- تنها راهی که ما رو نجات میده اینه که بمیریم.
گی‌اوم با اخمی بر پیشانی، سکوت کرد. هیچ جمله‌ای به ذهنش نمی‌رسید که در جواب بگوید. آتش رقصان تصمیم گرفته بود با آغوش باز مرگ را پذیرا شود؛ جز این هم در نظرش راهی نبود. بر این عقیده بود که زیادی عمر کرده و برایش افتخاری از این بالاتر که با حفظ وفاداریش به ملکه بزرگ بمیرد وجود نداشت. هر چند برای همراهان جوانش افسوس می‌خورد؛ اما اگر قرار بود آن‌ها هم بعدها راه گی‌اوم را در پیش بگیرند همان بهتر که جانشان را از دست می‌دادند. ابر سیاه وقتی احساس کرد حرف دیگری برای گفتن نمانده عقبگرد کرد و به سمت فرمانده رفت. سونگ‌هو کمی سر جایش جا به جا شد و هنگامی که لی گی‌اوم مقابلش ایستاد‌ پرسید:
- خب؟
گی‌اوم بدون اینکه چیزی بگوید تنها سرش را تکان داد. با این‌حال در ذهنش دنبال راهی برای نجات استادش می‌گشت و این کار را چنان سریع داشت انجام می‌داد که دیگر مجالی برای حرف زدن نداشت.
سونگ‌هو پلک زد و به پشت سر ابر سیاه خیره شد. می‌دانست آتش رقصان به این راحتی و فقط با شنیدن حرفهای همکار سابقش، تسلیم نمی‌شود قصدش تنها رها کردن تیری در تاریکی بود و حالا که این تیر به هدف نخورده بود کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. نمی‌توانست روشی را که برای اعتراف گیری از ابر سیاه به کار برده بود استفاده کند چرا که شاهزاده به این روش بدون خشونت علاقه‌ای نداشت و حتی اگر زندانی جانش را از دست می‌داد و اطلاعاتی بروز نمی‌داد برایش اهمیتی نداشت. مهم نشان دادن اقتدار خودش و انداختن رعب و وحشت در دل دشمنانش بود. حال این دشمن هر که می‌خواست باشد؛ چه خودی و چه غیر خودی و البته اجازه می‌داد اخبار بازجویی‌هایی که در زندان دژ انجام می‌شد به گوش دیگران برسد و به این صورت به مقصودش نائل می‌شد. این کار باعث شده بود افراد بسیاری از شاهزاده هونگ وحشت داشته باشند، حتی شاه و ولیعهد نیز با احتیاط با او رفتار می‌کردند؛ اما کسانی هم بودند که اکثر اوقات در مقابل او می‌ایستادند و این افراد، نخست وزیر و مقامات هوادارش بودند. این مرد همیشه اولین کسی بود که شاهزاده را زیر سؤال می‌برد و چون حمایت قبیله‌ی قدرتمندش را هم با خود داشت ترسی از طرف مقابلش به دل راه نمی‌داد. همین موضوع باعث شده بود هونگ ایونگ خشم و کینه‌ی شدیدی از او به دل بگیرد و چون به خاطر نخست وزیر با نایب‌السلطنگیش نیز مخالفت شده بود نفرتش شدت بیشتری پیدا کرد بود و دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا قسمتی از این عصبانیت را بر سر کسی خالی کند. سونگ‌هو نیز دلش نمی‌خواست کسی باشد که مورد غضب اربابش قرار بگیرد و ترجیح می‌داد در چنان وضعیتی از او فاصله بگیرد و در مورد تصمیماتش تا وقتی آرام نشده و خود دستور نداده، اظهار نظر نکند.
گی‌اوم به چهره‌ی متفکر فرمانده پارک نگاه کرد و وقتی احساس کرد سکوتش دارد طولانی می‌شود از کنارش گذشت و به سمت در خروجی رفت، در را باز کرد و از زندان دژ بیرون آمد. باد سرد که به صورتش خورد، نفس عمیقی کشید و هوای تازه را وارد ریه‌هایش کرد. بعد سعی کرد به افکارش نظم دهد. تا آن لحظه احتمالات زیادی را در نظر گرفته و همه را در ذهنش رد کرده بود؛ با این حال باید هر چه زودتر راهی برای نجات آتش رقصان و‌ همراهانش می‌یافت.
غرق در افکارش، به زمین تمرین نگاه کرد افراد فرمانده پارک دو به دو با شمشیرهای چوبی تمرین می‌کردند و صدای فریاد هماهنگشان به آسمان می‌رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #133
آفتاب کم رمق اواخر پاییز، تمام محوطه را در برگرفته بود و شاخه‌های درختان کافور، با وزش باد تکان می‌خوردند؛ با نگاه کردن به درخت‌ها، یاد دره‌ی شکاچی‌ها و خواهر و برادرش افتاد و به زندگی گذشته‌اش فکر کرد. علاقه‌ی سوجونگ به بالا رفتن از درخت و نشستن روی شاخه‌ها، سر و صدا و شیطنت‌ و غر زدن‌های هاجین، سوپی که آقای کانگ همیشه می‌پخت همه‌ی این‌ها را در ذهنش مرور کرد و با دلتنگی آرزو کرد که به عقب برگردد؛ این که نمی‌دانست چه بر سر عزیزانش آمده برایش آزار دهنده بود و وقتی به این موضوع فکر می‌کرد دلش می‌خواست می‌توانست هر طور شده از دیوارهای بلند دژ بالا برود، خودش را به بیرون برساند و تا خانه‌ی سابقش، یک نفس و با تمام قدرت بدود. آرزو می‌کرد همه‌ی اتفاقاتی که در آن مدت افتاده بود کابوس باشند و ناگهان با سر و صدای بچه‌ها از این خواب طولانی بپرد.
- بیا بریم به اتاق من یه چیزی با هم بخوریم.
صدای فرمانده بود که رشته‌ی افکارش را پاره کرد؛ اما بدون اینکه برگردد یا جوابی بدهد کنار کشید. فرمانده پارک از او جلو زد و با تکان دست علامت داد که دنبالش برود. گی‌اوم به ناچار راه افتاد و همراه سونگ‌هو از کنار زمین تمرین گذشت. با عبور آن‌ها، افرادی که در حال تمرین بودند از کارشان دست کشیدند و به فرمانده‌شان ادای احترام کردند. پارک سونگ‌هو جوابشان را با تکان سر داد و رو به گی‌اوم گفت:
- از قبل دستور دادم برامون غذا آماده کنن. تو از دیشب تا الان چیزی نخوردی و حتماً گرسنه‌ای.
ابر سیاه یاد شب قبل و حرفهایی که در مورد سوجونگ بینشان رد و بدل شده بود افتاد و ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. فرمانده از پله‌های منتهی به اتاق بالا رفت. گی‌اوم از خودش پرسید اگر بتواند از وجود سوجونگ برای کمک به آتش رقصان استفاده کند چه می‌شود؟ و بعد حین این که وارد اتاق می‌شد فکرش را گسترش داد. در مورد برادرش به سونگ‌هو و میونگ‌هی حقیقت را می‌گفت و آن‌ها را تهدید می‌کرد که همه چیز را به شاهزاده هونگ می‌گوید. مطمئناً آن مرد کسی نبود که پنهانکاری زیردستانش را ببخشد.
سونگ‌هو به میز که رویش غذا چیده شده بود اشاره کرد و گفت:
- بشین و از خودت پذیرایی کن.
و خودش قبل از او نشست. گی‌اوم با دیدن غذاها تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. بنابراین نشست و کاسه‌ی برنجی را پیش کشید. در همان حال از افکارش غافل نشد. استفاده از برادرش برای پیش بردن خواسته‌اش اگر چه برایش عذاب آور بود؛ اما به نظرش چاره‌‌ی دیگری نداشت و البته او که دنبال فرصتی برای گفتن حقیقت به مادر سوجونگ بود، پس چه فرصتی از این بهتر! با یک تیر دو نشان می‌زد. غرق در فکر، لقمه‌ای را که برداشته بود در دهان گرداند. سونگ‌هو که متوجه مکث او شده بود چند تکه گوشت روی برنجش گذاشت و مشغول خوردن غذای خودش شد. ابر سیاه بدون توجه به فرمانده، در ذهن از خود سوال کرد واقعاً اگر با چنین نقشه‌ای پیش برود چه می‌شود؟ فرمانده پارک چه عکس‌العملی از خودش ممکن است نشان بدهد؟ آیا با انجام این کار می‌توانست هم سوجونگ و هاجین را در امان نگه دارد و هم آتش رقصان و افرادش را از اسارت نجات دهد؟ پارک سونگ‌هو چه می‌کرد؟ با فهمیدن حقیقت، از خواهرزاده‌اش محافظت می‌کرد یا سعی می‌کرد در جواب تهدیدهای گی‌اوم به او صدمه بزند؟ میونگ‌هی چه؟ آن زن قدرتش را داشت که از پسرش حمایت کند؟ با ذهنی پر از سؤال، چوب‌های غذاخوریش را روی میز گذاشت. سونگ‌هو متعجب دست از خوردن کشید و به او چشم دوخت.
گی‌اوم بدون اینکه نگاهش کند در حالی‌که به دانه‌های برنج و تکه‌های گوشت کباب شده در کاسه‌‌ی مقابلش نگاه می‌کرد گفت:
- باید یه چیزی بهت بگم.
سونگ‌هو بی آنکه چشم از او بردارد چاپ استیک‌هایش را کنار گذاشت. گی‌اوم سنگینی نگاهش را که حس کرد به آرامی گفت:
- یه حقیقتی در مورد برادرم هست که تو باید بدونی.
نگاه فرمانده پارک این بار رنگ اشتیاق به خود گرفت. گی‌اوم نفس عمیقی کشید تا آرام شود و بعد با تردید لب به سخن گشود:
- مادر چویونگ یه زن شمالیه.
سونگ‌هو ابروهایش را بالا برد:
- منظورت از گفتن این حرف چیه؟ نکنه فکر کردی اگه این رو بگی برادرت در امان می‌مونه! ولی باید بدونی حتی اگه چنین چیزی هم حقیقت داشته باشه هیچی تغییر نمی‌کنه.
گی‌اوم سرش را به علامت رد حرفهای او تکان داد:
- نه، اون زن یکی از جاسوسای شاهزاده هونگ بوده و هنوز هم براش کار می‌کنه.
پارک سونگ‌هو خشکش زد. یک زن که جاسوس شاهزاده بود! آیا حرفی که لی گی‌اوم به زبان آورد حقیقت داشت؟ یا حیله‌‌ای برای پرت کردن حواس او از آتش رقصان و افرادش بود! کدام جاسوس زن توانسته بود با ژنرال لی ارتباط برقرار کند؟ از بین زنانی که می‌شناخت هیچ کدام چنان ماموریتی نداشتند اما...
صدای گی‌اوم مانع ادامه‌ پیدا کردن افکارش شد:
- قضیه مربوط به هجده سال پیشه.
اما قبل از اینکه او این حرف را بزند ذهن سونگ‌هو خود به خود به سمت خواهرش کشیده شده بود.
ابر سیاه سرش را بلند کرد و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی سونگ‌هو چشم دوخت:
- خواهرت...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #134
نگاه پارک سونگ‌هو به لب‌های گی‌اوم که تکان می‌خوردند دوخته شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. احساس می‌کرد حرف‌های طرف مقابلش را درست نمی‌شنود:
-...
با خودش فکر کرد دروغ است. میونگ‌هی چیزی را از او پنهان نمی‌کند:
- خودش رو یه برده جا زد...
خواهرش تنها شخص مهم زندگیش، کسی که عمر و جوانی خودش را وقف او کرده بود اهل مخفی کاری نبود:
- به گیسانگخونه‌ای که ژنرال همیشه می‌رفت وارد شد تا بتونه به اون نزدیک بشه و...
ولی اگر ماجرایی که ابر سیاه داشت تعریف می‌کرد راست باشد چه؟ نه حقیقت نداشت:
- اون پسرش رو‌ توی جنوب به کسی سپرد و خودش به شمال برگشت...
اگر این داستان واقعی نبود، این دروغگویی چه نفعی می‌توانست به حال لی گی‌اوم داشته باشد؟! در حالی‌که با تکذیب شدنش از طرف میونگ‌هی دروغش خیلی زود آشکار می‌شد. پس امکان داشت... ناگهان افکارش را پس زد و به تندی برخاست. می‌خواست همان لحظه کاری بکند و حرفی بزند. هر چه را نصفه و نیمه شنیده بود انکار و گوینده را از اتاقش بیرون براند. گی‌اوم نیز خود را آماده‌ی هر نوع عکس‌العملی از طرف او کرده بود؛ اما سونگ‌هو بی اختیار، با ذهنی به هم ریخته، از اتاق بیرون رفت و خودش را به محوطه رساند. افکارش نظم خودشان را از دست داده بودند گاهی گذشته را به یاد می‌آورد و بعد دوباره به زمان حال بر می‌گشت و حرف‌های گی‌اوم در ذهنش تکرار می‌شدند. زمانی را که خواهرش برای ماموریتی به جنوب رفته بود به خاطر می‌آورد. بیماری خودش در آن زمان، بازگشت میونگ‌هی پس از سال‌ها، در حالی که تا مدت‌ها بعد از بازگشت، ساکت و غمگین به نظر می‌رسید. آیا لی گی‌اوم حقیقت را بر زبان آورده بود و اگر چنین بود چرا خواهرش این همه سال چنین چیز مهمی را از او مخفی کرده بود؟! آیا این می‌توانست نشانه‌‌ی ترس و بی اعتمادی میونگ‌هی نسبت به برادر کوچکش باشد؟ نگاه سرگردانش را در محوطه گرداند. صدای افرادی که در حال تمرین بودند در گوشش زنگ می‌زد. باید از خواهرش می‌پرسید و از زبان خودش واقعیت را می‌شنید. با این فکر، نگاهش به سمت اتاق میونگ‌هی کشیده شد و بعد با قدم‌هایی تند خودش را به اتاق کار او رساند؛ ولی وقتی وارد شد و میونگ‌هی را پشت میزش دید که طومار به دست، با آرامش سرش را بالا آورد، به خود امید داد خواهر بزرگش آنچه را که او شنیده انکار کند.‌ زن، اما بی خبر از حال برادرش، با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- آه سونگ‌هو اینجایی؟
و در حالی‌که طومار دستش را روی میز می‌گذاشت گفت:
- فکر می‌کردم باید توی زمین تمرین باشی چی شده که یاد خواهرت افتادی؟
سونگ‌هو چیزی نگفت و فقط با قیافه‌ای کاملاً جدی به او چشم دوخت. میونگ هی متوجه حالت نگاهش شد و با کنجکاوی پرسید:
- طوری شده؟
سونگ‌هو همان‌طور که ایستاده بود جواب داد:
- می‌خوام یه سؤالی ازت بپرسم.
میونگ‌هی کنجکاوتر از قبل پرسید:
- چه سؤالی؟!
و فکر کرد حتماً در مورد ماموریت جی‌سو مطلع شده و می‌خواهد در این مورد بپرسد و احتمال داد که اعتراض کند. پس جوابهایی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد. سونگ‌هو جلو آمد، مقابل خواهرش نشست و مستقیم به چشم‌هایش زل زد:
- این حقیقت داره که تو یه بچه داری؟
قلب میونگ‌هی از شنیدن این سؤال که بی مقدمه و ناگهانی عنوان شده بود در سینه تکان سختی خورد و رنگش پرید. سونگ‌هو متوجه رنگ پریدگی و حیرتش شد؛ اما سعی کرد خونسردیش را حفظ کند. هنوز امید داشت که از خواهرش جواب منفی بشنود و با این حال زمزمه کرد:
- حقیقت داره؟
میونگ‌هی، بی اراده لب‌هایش را تکان داد:
- تو... تو... چطور...
ذهنش آشفته شده بود و در این آشفتگی، کلمات از مغزش می‌گریختند.
سونگ‌هو با لحنی ناامید گفت:
- پس واقعیت داره.
و وقتی با بهت بیشتر و سکوت خواهرش مواجه شد با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:
- چطور... چطور همچین چیزی رو از من مخفی کردی؟! چرا بهم نگفتی؟!
میونگ هی دستش را روی قلبش گذاشت تا شاید تپش‌های دیوانه‌وار آن را آرام کند و با بغضی که لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد گفت:
- سونگ‌هو... م...من...
ولی نتوانست ادامه دهد و چشم‌هایش از اشک پر شد. مرد جوان، بی توجه به اشکهای او با همان عصبانیت قبل و لحنی که سرزنش‌ از آن می‌بارید گفت:
- هجده سال... هجده سال... این رو از من مخفی کردی... آخه چرا؟!
و وقتی باز هم جوابی نشنید، کنترلش را از دست داد، با حالتی غیظ آلود از جایش بلند شد، دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد:
- چرا؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #135
میونگ‌هی از این حرکت او از جا پرید؛ اما نتوانست چیزی بگوید. سونگ‌هو بی‌طاقت از دیدن اشک‌های خواهرش و خشمگین به خاطر سکوتش، از اتاق بیرون زد. با رفتن او لب‌های زن لرزیدند و ناله‌ی ضعیفی از ته گلویش بلند شد:
- سونگ‌هو!
و بعد آهی کشید و سر جایش وا رفت. برایش باعث تعجب و سؤال برانگیز بود که برادرش چطور از قضیه‌ی سوجونگ با خبر شده، جز خودش کسی در این مورد نمی‌دانست. دوستی هم که پیغام‌هایش را به هان هاسونگ می‌رساند مرده بود. حتی جی‌سو را که به ماموریت فرستاد در مورد رابطه‌اش با سوجونگ چیزی به او نگفت. گیج از تنگنایی که در آن گرفتار آمده بود پلک‌های خیسش را روی هم فشرد و فکر کرد شاید حالا که برادرش از وجود سوجونگ خبر دارد از محل زندگیش هم با خبر باشد و بیشتر از این نیز اطلاعاتی به دست آورده باشد و به این نتیجه رسید که با او در این مورد، مفصل صحبت کند؛ پس دستش را روی میز گذاشت و خواست بلند شود و از اتاقش بیرون برود؛ اما لرزش پاهایش اجازه نداد و دوباره سر جایش نشست. از طرف دیگر، بعد از اینکه سونگ‌هو به محوطه قدم گذاشت برای این که خودش را آرام کند، چند نفس عمیق کشید و همان‌طور که ایستاده بود به فکر فرو رفت. هضم آنچه شنیده بود برایش آسان نبود. یک پسر هجده ساله که پدرش ژنرال معروف ارتش جنوبی بود و از محل اختفایش کسی خبر نداشت. فکر کرد ممکن است به پدرش پناه برده و جایش امن باشد و‌ نگرانی در موردش بی‌مورد باشد؛ اما بعد اعترافات گی‌اوم را به خاطر آورد که گفته بود سوجونگ هنوز از هویت پدرش اطلاع ندارد. پس چه کار باید می‌کرد؟ چه‌طور آن بچه را پیدا می‌کرد؟ می‌توانست از افرادی که به مأموریت می‌فرستاد بخواهد پیدایش کنند و یا شاید هم بهتر بود خودش دنبالش بگردد؛ اما همان‌طور که در حال نقشه کشیدن بود، یک لحظه به خودش آمد و از فکرهایی که به سرش زده و نقشه‌هایی که داشت می‌کشید تعجب کرد. این که در اوج عصبانیت به پیدا کردن سوجونگ فکر می‌کرد برایش غیر قابل باور بود و زیر لب زمزمه کرد:
- من دارم چیکار می‌کنم؟!
همان موقع صدای معاونش را از پشت سرش شنید:
- فرمانده! تمام افراد برای بیرون رفتن و تمرین جمع شدن.
سونگ‌هو بدون اینکه برگردد، همچنان که هنوز افکار مختلف، ذهنش را پر و خالی می‌کردند، خیره به در خروجی دژ، که فاصله‌ی زیادی با او داشت گفت:
- خوبه، شماها برید من بعداً خودم رو بهتون می‌رسونم. به یونگ هم بگو بمونه باهاش کار دارم.
افسر زیر دست با شنیدن اسم مستعار جی‌سو متعجب گفت:
- ولی قربان! اون صبح خیلی زود به مأموریت رفت.
سونگ‌هو حیرت زده از چیزی که شنیده بود، برگشت و به او خیره شد:
- چی؟!
افسر با تردید جواب داد:
- اون گفت که رییس بهش مأموریت داده و...
فرمانده پارک به تندی پرسید:
- مأموریت؟! چه مأموریتی؟! پس چرا من خبر ندارم؟!
معاون با همان لحن مردد قبل پاسخ داد:
- من... نمی‌دونم... گفت محرمانه‌ست.
فرمانده پارک، دیگر صبر نکرد و بدون اینکه به باقی حرفهای افسر زیر دستش گوش کند، سریع به اتاق کار خواهرش برگشت. میونگ‌هی که آرنجش را به میز و پیشانی را به دستش تکیه داده بود با ورود ناگهانی و دوباره‌ی او از جا پرید. سونگ‌هو به محض ورود، بدون معطلی پرسید:
- بگو ببینم یونگ رو کجا فرستادی؟!
زن با صدایی گرفته گفت:
- بیا بشین تا بهت توضیح بدم.
اما سونگ‌هو بدون توجه به حرف او، سوالش را دوباره تکرار کرد:
- پرسیدم یونگ رو‌ کجا فرستادی؟
میونگ‌هی با لحنی پر از خواهش گفت:
- سونگ‌هو! خواهش می‌کنم بشین و به حرفام گوش کن.
و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- فقط چند دقیقه.
فرمانده به صورت و چشم‌های خواهر بزرگش که هنوز نمناک بودند نگاه کرد و دلش به حالش سوخت. احساس کرد رفتار خوبی با او‌ نداشته؛ هر چند به خود حق میداد از دستش عصبانی باشد؛ با این حال رفت و مقابلش نشست. میونگ‌هی چشم از او گرفت و به میز و طومارهای روی آن نگاه کرد. زبانش را دور لب هایش کشید و گفت:
- من اون دختر رو به جنوب فرستادم تا پسرم سوجونگ رو پیدا کنه و با خودش به شمال بیاردش.
پارک سونگ‌هو با ناباوری به او خیره شد:
- تو... چیکار کردی؟!
میونگ‌هی حس کرد الان است که سرش از شدت درد منفجر شود. با سر انگشت‌ها، شقیقه‌هایش را فشار داد و گفت:
- خیلی وقته، نزدیک به سه ساله از اون خبری بهم نرسیده، سرپرستش سه ساله نامه‌ای برام نفرستاده و من نمی‌دونم چی به سر پسرم اومده. باید... باید خبری ازش به دست می‌آوردم به کسی جز اون دختر نمی‌تونستم اعتماد کنم. من...
او حرفش را ناتمام گذاشت و بغضش را قورت داد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #136
سونگ‌هو با ناباوری به او زل زد. دلش می‌خواست فریاد بزند و همه چیز را به هم بریزد، درک نمی‌کرد میونگ‌هی در موردش چه فکری کرده که مسائل به آن مهمی را از او مخفی کرده، آیا نسبت به برادر کوچکش بی اعتماد بود؟ یعنی ممکن بود در مورد موضوعات دیگری هم پنهان کاری کرده باشد؟ مرد جوان با افکاری که لحظه به لحظه آشفته‌تر می‌شدند با صدای خفه‌ای گفت:
- یونگ فقط نوزده سالشه و برای تنهایی به جنوب رفتن و جاسوسی بی تجربه‌ست. حتی جاسوسای با تجربه‌ی ما هم به سختی از پس مأموریتایی که توی جنوبه بر میان تو چطور... چطور... یه جاسوسی رو که سه سال بیشتر نیست وارد گروه شده، به چنین ماموریتی فرستادی؟ خودت که می‌دونی جاسوسای جزیره‌‌ی آبی به اونجا رفت و آمد دارن و گاهی برای جنوبیا مأموریتایی انجام میدن. چطور تونستی یه بچه‌ی بی‌تجربه رو بفرستی بره جنوب؟ با خودت فکر نکردی اگه گیر سگ دیوانه و دار دسته‌ش بیفته چه بلایی به سرش میاد؟
میونگ‌هی با صدای لرزانی گفت:
- من همه‌ی اینا رو می‌دونم؛ ولی به خاطر پسرم مجبور شدم.
سونگ‌هو با لحنی پر سرزنش گفت:
- اگه این‌قدر نگرانش بودی از اول ترکش نمی‌کردی.
زن آهی کشید و بغضی را که می‌رفت دوباره بشکند فرو‌خورد:
- اگه اون رو با خودم می‌آوردم، مثل ما دو تا، چیزی که انتظارش رو می‌کشید این بود که یه جاسوس بشه. من... من می‌خواستم پسرم دور از همه‌ی این مسائل یه زندگی بی سر و صدا و آروم داشته باشه.
پارک سونگ‌هو بدون اینکه چشم از او بردارد پوزخندی زد و گفت:
- و فکر کردی این‌طوری سرنوشت اون بچه رو تغییر دادی؟
میونگ‌هی سرش را بلند کرد و به چشم‌های برادرش نگاه کرد:
- منظورت چیه؟!
فرمانده جواب داد:
- تا امروز، من به عنوان یه جاسوس بهش نگاه می‌کردم و دنبالش بودم.
چشم‌های زن از شنیدن حرفهای برادرش تا آخرین حد باز شدند. سونگ‌هو با دیدن قیافه‌ی بهت‌زده‌ی او، به توضیح حرفی که زده بود برآمد:
- وقتی داشتم از ابر سیاه اعتراف می‌گرفتم قسمت‌هایی از حرفاش رو گزارش ندادم. اون از آدمی به اسم لی چویونگ اسم برد و ادعا کرد برادر ناتنیشه؛ من حدس زدم که اون هم یه جاسوس باشه و سعی کردم ردش رو بگیرم؛ ولی چیزی پیدا نکردم. فقط می‌دونم که موقع حمله به غرب توی دره شکارچیا بوده و فرار کرده و امروز ابر سیاه بهم گفت که لی چویونگ پسر توئه.
میونگ‌هی در میان بهت‌زدگی، خیره به برادرش گفت:
- چطور...
و بعد ناگهان، سکوت سنگینی بین خواهر و برادر به وجود آمد که خیلی زود میونگ‌هی آن را شکست:
- من باید با اون مرد حرف بزنم.
سونگ‌هو اخمهایش را در هم کشید:
- آروم باش اگه این‌طور با بی قراری رفتار کنی همه رو از وضعیت با خبر می‌کنی. مخصوصاً اون دو تا پیرمرد بدذات رو.
میونگ‌هی ملتمسانه به برادر کوچکترش نگاه کرد:
- ولی من باید همه چیز رو بفهمم. این در مورد پسرمه. چطور می‌تونم آروم باشم؟!
سونگ‌هو بدون اینکه تغییری در چهره‌ی عبوسش ایجاد کند با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- تا حالا که خوب آرامشت رو حفظ کرده بودی؛ از این به بعد هم همین کار رو بکن.
و بی آنکه منتظر جواب خواهرش بماند، بیرون رفت. چانه‌ی باریک زن لرزید، بغضش بالاخره شکست و با صدای آهی به گریه افتاد. دستش را جلوی دهانش گرفت و چشمهایش را بست. از این‌که یک نفر در همان نزدیکیش از سرنوشت پسرش باخبر بوده و او نفهمیده احساس حماقت می‌کرد. این برایش حتی از عکس‌العمل برادرش هم آزاردهنده‌تر بود.

بخش ۲

توطئه دو‌ نفره

- از وقتی که از خونه‌ی پدربزرگ برگشتیم یه کلمه هم حرف نزدی در حالی‌که قرار بود خیلی چیزا بهم بگی.
یون‌ئی ماهی قطعه قطعه شده را در ظرفی گذاشت و به سوجونگ چشم دوخت که داشت در اجاق، چند تکه چوب می‌انداخت. پسرجوان بدون اینکه از شعله‌های زرد و آبی آتش چشم بردارد گفت:
- وقتی کارمون تموم شد هر سؤالی بپرسی جوابت رو میدم.
یون‌ئی ظرف نمک را از روی میز مقابلش برداشت و کنار دستش گذاشت:
- باید هر نقشه‌ای داری بهم بگی چون می‌خوام کمکت کنم. از وقتی حال پدربزرگ چونگ‌مان رو دیدم احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ساکت بشینم.
سوجونگ به تکه چوبی که در دست داشت نگاه کرد. به پوست زبر و قهوه‌ای چوب و رنگ روشن و ریش ریش شدگی داخلش چشم دوخت:
- نمی‌تونم...
- این یوپ! زود باش باید برای دو تا مشتری جدیدمون نوشیدنی ببری.
هر دو جوان، به صدای مضطرب کاهی سر بلند کردند و به او چشم دوختند که تازه وارد آشپزخانه شده بود. سوجونگ از جایش برخاست و چوبی را که در دست داشت روی باقی هیزم‌های شکسته گوشه آشپزخانه انداخت. صاحب مهمانخانه با عجله به سمت خمره‌ی بزرگ نوشیدنی که در گوشه‌ی دیگری بود رفت و آن را باز کرد و تا سوجونگ کاسه‌های کوچک مخصوص را آماده کند، کوزه‌ای از نوشیدنی سرخ رنگ مخصوص مهمان‌خانه‌اش پر کرد و به دستش داد:
- خیلی مواظب رفتارت باش. فرمانده‌ی محافظای فرمانداره.
یون‌ئی با شنیدن این حرف دست از نمک زدن تکه‌های ماهی کشید و متعجب پرسید:
- اون این‌جاست؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #137
کاهی، هیکل بزرگش را روی تنه‌ی بریده‌‌ی درختی که کنار اجاق قرار داده شده و معمولاً برای استراحت کردن رویش می‌نشست، انداخت و نالید:
- آه، مطمئنم یه فکری به کله‌ش زده که اومده اینجا، ولی چه فکری! نمی‌دونم.
یون‌ئی، با نگرانی به سمت در رفت و بی‌توجه به اعتراض مادر شوهرش از همان‌جا بیرون را زیر نظر گرفت:
- چیکار داری می‌کنی بچه‌جون! برو به کارت برس.
سوجونگ ظرف به دست به سمت میزی که دورتر از بقیه بود رفت. او قبلاً فرمانده محافظان فرماندار را در خانه‌ی پزشک جو دیده بود و می‌شناخت؛ با این‌حال کمی خودش را مردد نشان داد و وقتی به میز چوبی رسید، بعد از ادای احترام کوچکی، از او و افسر همراهش پرسید:
- قربان! شما نوشیدنی خواسته بودین درسته؟
افسر در جواب او با دست به مقابلش اشاره کرد:
- بذارشون و برو.
پسر جوان، ظرف‌ها را روی جلوی مشتری‌ها گذاشت و در همان حین، سنگینی نگاه فرمانده را روی خودش حس کرد و چشم‌هایش در حدقه به سمت او چرخیدند، کیم دونگ‌هان با نگاه پر نفوذش حرکات او را زیر نظر داشت. سوجونگ خودش را جمع و جور کرد. مرد کاسه‌اش را جلوی او گرفت و گفت:
- برام نوشیدنی بریز.
پسر، دستورش را اطاعت کرد. فرمانده، بدون اینکه چشم از او بردارد پرسید:
- تا حالا ندیده بودمت، بگو‌ ببینم تازه به این شهر اومدی؟
سوجونگ در حالی‌که حواسش به نوشیدنی‌ای بود که در کاسه‌ی او می‌ریخت، جواب داد:
- چند روزی هست که اومدم به خاله‌م توی گردوندن مهمون‌خونه‌‌ کمک کنم.
فرمانده کیم ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- یعنی تو خواهرزاده‌ی کاهی مهمون‌خونه‌دار هستی؟
کارگر جوان، قدش را راست کرد و جواب داد:
- بله.
کیم دونگ‌هان گفت:
- فکر نمی‌کردم این پیرزن کسی رو به جز پسر و عروسش داشته باشه.
سوجونگ جواب داد:
- بعد از خواهر یون‌ئی، من تنها فامیل باقی مونده‌ش هستم.
فرمانده سرتاپای پسر را ورانداز کرد. لباس‌های کتانی خاکستری و سفید کهنه‌ای به تن داشت و یک سربند سفید به سر بسته بود که گوشه‌اش به خاکستر آلوده شده بود. مرد، متوجه دست‌های او شد و گفت:
- دستات رو بیار بالا ببینم.
سوجونگ کف دست‌هایش را جلوی چشم او گرفت:
- بدجوری پینه بستن. درست مثل دستای یه شمشیرزن.
پسر، خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- خب من اینجا هیزم می‌شکنم و توی این هوای سرد هم ظرف می‌شورم برای همین دستام زبر شدن.
افسر همراه فرمانده که مردی لاغر بود و صورت خشک و عبوسش را ریش تنکی پوشانده بود، با لحنی پر از سرزنش گفت:
- این کارا مال مردا نیست؛ بهتر بود دنبال یه کار دیگه می‌رفتی.
سوجونگ بدون اینکه به او نگاه کند به اتاق‌های مهمان‌خانه که در دیدرسش بودند چشم دوخت و جواب داد:
- کار دیگه ای بلد نیستم.
افسر گفت:
- می‌تونی بیای برای من کار کنی. می‌تونم به یه سرباز خوب تبدیلت کنم.
سوجونگ لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و گفت:
- از کارای پر دردسر خوشم نمیاد.
فرمانده که تا آن لحظه سکوت کرده و شنونده بود، سرش را بلند کرد و به او زل زد:
- جدی؟! ولی چشمات چیز دیگه ای میگن.
و وقتی سکوت کارگر جوان مهمان‌خانه را دید گفت:
- چشمات میگن آدمی هستی که حتی اگه دنبال دردسر نری، دردسر دنبالت میاد.
سوجونگ پوزخندی نامحسوس زد و در دل او را مخاطب قرار داد:
- نمی‌دونستم پیشگو هم هستین.
بعد بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد، دوباره سرش را خم کرد و بعد از ادای احترام، از آن‌ها دور شد. فرمانده محافظان در حالی‌که رفتن او را تماشا می‌کرد، خطاب به افسر همراهش گفت:
- حواستون به این پسره باشه. یه نفر رو بذار که چشم ازش برنداره.
مرد پرسید:
- فکر می‌کنین اون ممکنه قاتل باشه؟! بچه‌‌تر از این حرفا به نظر میرسه.
فرمانده جواب داد:
- بیشتر وقتا اونی که فکر می‌کنی کاری ازش برنمیاد بیشترین کارا رو انجام میده.
افسر به نشانه تأیید و اطاعت حرف مافوقش جواب داد:
- بله.
اما سوجونگ به خوبی این را فهمیده بود که در تیررس چشمان تیزبین فرمانده‌ی محافظان قرار دارد و باید خیلی احتیاط کند؛ این را باید به یون‌ئی نیز اطلاع می‌داد تا حواسش را جمع کند؛ پس اولین کاری که پس از ورود به آشپزخانه انجام داد این بود که دور از چشم کاهی، در حال گذشتن از کنار زن جوان، نزذیک گوشش خیلی آرام، زمزمه کند:
- مثل این که حواسشون به طرف من جلب شده؛ باید مواظب باشیم.
یون‌ئی، دست از کباب کردن تکه‌های ماهی کشید و با نگرانی به او که از کنارش گذشت نگاه کرد. سوجونگ، کنار اجاق زانو زد و آتش آن را چک کرد؛ بعد چرخید، دود و بخاری را که از غذاها بلند می‌شد و تا سقف دودزده‌ی آشپزخانه بالا می‌رفت تماشا کرد و برای این‌که ذهنش را آرام کند و چند دقیقه‌ای افکارش را از مسائلی که با آن‌ها درگیر بود دور کند، چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و بوی ماهی کباب شده و سوپ مرغ را که فضا را انباشته بود، به مشام کشید؛ اما صدای کاهی اجازه نداد زیاد در آن حالت بماند:
- باید خیلی مواظب رفتارت جلوی اون مرد باشی؛ چشمای تیزبینی داره.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #138
مهمان‌خانه‌دار، این کلمات را خطاب به او بر زبان آورد و بعد مقداری سوپ در کاسه‌ای ریخت و مشغول چشیدنش شد. سوجونگ در جوابش لبخند کجی زد و گفت:
- کاری نکردم که بهونه دستش بدم.
زن، پاتیل سیاه و بزرگ سوپ را بست:
- به هر حال، تو یه غریبه‌ای و اونا به غریبه‌ها مشکوکن؛ پس باید حواست رو جمع کنی.
و در حین گفتن این جملات، بیرون رفت. به محض رفتن کاهی، یون‌ئی که منتظر بود فرصتی پیدا کند تا با سوجونگ تنها شود، دست از کارش کشید و سریع به سمتش چرخید:
- حالا چیکار کنیم؟
از لحنش می‌شد کاملاً اضطرابش را تشخیص داد؛ اما بر خلاف او پسر جوان، با آرامش جواب داد:
- هیچ کاری.
یون‌ئی از شنیدن این جواب، حیرت زده پرسید:
- چی؟!
سوجونگ برخاست، به طرفش رفت و دو چوب غذاخوری را که با آن‌ها ماهی‌ها را موقع کباب کردن جا به جا می‌کرد از دستش گرفت و تکه‌ای ماهی را برای این که نسوزد سریع برگرداند:
- کارای عادی و روزمره خودمون رو انجام میدیم؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه.
یون‌ئی در حالی‌که حرکات سریع دست او را در حین پشت و رو کردن تکه‌های ماهی نگاه می‌کرد ناامیدانه گفت:
- گفتنش آسونه؛ ولی...
- یون‌ئی! ماهیا حاضرن؟
زن جوان، با صدای مادر شوهرش که ناگهان به آشپزخانه سرک کشیده بود از جا پرید. مهمان‌خانه‌دار از این حرکت او جا خورد و بعد به آرامی داخل شد و گفت:
- چه خبرته بچه جون! حواست باشه خودت رو نسوزونی.
یون‌ئی سرش را پایین انداخت تا کاهی متوجه چهره‌ی ترسیده‌اش نشود:
- ببخشید.
زن مهمان‌خانه‌دار با تأسف سری تکان داد و به طرف پاتیل سوپ رفت:
- چند تا کاسه برام بیار؛ مشتریا منتظرن.
سوجونگ چوب‌ها را به یون‌ئی برگرداند و گفت:
- من براتون میارم.
آن روز فرمانده و افسر زیردستش چا این‌سونگ مدتی طولانی در مهمان‌خانه‌ ماندند و افرادی را که رفت و آمد می‌کردند زیر نظر گرفتند. همین باعث به وجود آمدن جو سنگینی شده بود که حتی تا بعد از رفتن آن‌ها نیز ادامه داشت؛ به طوری که مشتری‌های تازه از راه رسیده هم احساسش می‌کردند و بیشترشان ساکت و بی سر و صدا می‌آمدند و در سکوت، هم می‌رفتند. در این میان یون‌ئی و سوجونگ هنوز منتظر فرصتی بودند تا تنها شوند و بتوانند با هم مفصل حرف بزنند؛ غافل از اینکه دستیار فرمانده کیم پیغامی برای خبرچینش فرستاده و به او دستور داده بود آن‌ها و مهمان‌خانه را زیر نظر بگیرد. مرد خبرچین شخصی بود به نام هوسانگ که مردم او را به دلیل اینکه ظاهراً از راه قمار روزگارش را می‌گذراند، با نام قمارباز می‌شناختند و کمتر کسی با اسم خودش، صدایش می‌کرد و زمانی پیغام از طریق کودک پادوی قمارخانه به دستش رسید که پشت میزی نشسته و در حال انجام بازی گو بود؛ ولی به محض این‌که متوجه معنای تصویر روی تکه چوبی که برایش فرستاده بودند شد، فهمید احضار شده و مأموریتی در پیش دارد و با این‌که دلش نمی‌آمد بازی برده را عمداً ببازد، به اجبار مهره‌ی سفیدی را که در دستش بود کنار گذاشت و خطاب به حریفش گفت:
- به نظرم باید اعتراف کنم که باختم.
بعد کیسه‌‌ی پولش را که مقابلش روی میز بود، به سمت او سر داد. مخاطبش حیرت زده اول به هوسانگ و بعد به صفحه‌ی بازی چشم دوخت و چند بار با ناباوری پلک زد. یقین داشت که باختش حتمی است و فکر می‌کرد قمارباز دارد دستش می‌اندازد. کسانی که اطرافشان جمع شده و در حال تماشای مسابقه بودند نیز حیرت‌زده به جنب و جوشی پنهان افتادند و سپس همهمه‌ای بینشان درگرفت:
- داره خودش رو کنار می‌کشه!
- این چه معنی میده؟!
- چطور؟!
هوسانگ که به خوبی از جوی که به وجود آورده بود اطلاع داشت، کف دست‌ها را به آرامی روی میز گذاشت، برخاست و قبل از این‌که سؤال پیچش کنند، از حلقه‌‌ی انسانی‌ای که اطراف او و‌حریفش تشکیل شده بود بیرون آمد. سرش را با افسوس تکان داد، آهی کشید و از قمارخانه که اتاق نسبتاً بزرگی با چند میز بود بیرون آمد. وقتی نسیم سرد شبانگاهی به صورتش خورد، به آسمان تیره و ابرهای پراکنده‌اش نگاه کرد و در حین این‌که راه خانه‌اش را در پیش می‌گرفت، زیر لب گفت:
- خب، فکر می‌کنم باید دو برابر پولی رو که از دست دادم از افسر چا بگیرم یا شاید هم سه برابر.
هر چند او خانه‌ای نداشت و جایی که زندگی می‌کرد یک مخروبه بود؛ اما در پایتخت، خانواده‌ای ثروتمند داشت که به خاطر روح ماجراجویش آن‌ها را ترک کرده بود و به جای دنبال کردن آرزوهای پدر پیرش که دوست داشت پسر بزرگش در دربار مقامی به دست بیاورد، به سمت دیگری کشیده شده و به صف جاسوسان ملکه مادر پیوسته بود. او به این کار با جان و دل علاقه داشت؛ آن هم به خاطر این‌که می‌توانست هیجان زیادی را تجربه کند، از رازهای بسیاری سر در بیاورد، به سرزمین‌های مختلفی برود و با افراد قدرتمندی مبارزه کند. در عین حال علاقه‌اش به قمار را نمی‌توانست پنهان کند و‌ همین برایش دردسر شده و باعث فرستاده شدنش به شهر کوچک دور افتاده‌ا‌ی شده بود.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #139
و بعد از ورود و سکونت در آن مکان، برای این‌که از دردسر سوال و جواب کردن‌های مأموران فرماندار دور بماند، خودش را به افسر چا نزدیک کرده و به عنوان خبرچینش مشغول شده بود؛ با این‌حال می‌دانست نمی‌تواند مدت زیادی در آن شهر بماند و باید کاری کند دوران تبعیدش به پایان برسد و بخشیده شود؛ اما اخبار و اطلاعاتی که جمع می‌کرد، چندان ارزشی نداشتند و موضوعشان بیشتر در مورد ظلمی بود که از طرف فرماندار و اطرافیانش به مردم میشد، مقامات هم که علاقه‌ای به چنین خبرهایی نشان نمی‌دادند. تنها چیزی که برایشان مهم بود عقاید مردم در مورد حکومت و میزان دقیق مالیاتی بود که فرماندار می‌گرفت.
مرد جاسوس، در تاریکی هوا از خلوت‌ترین نقاط شهر گذشت تا از سکوت شبانه کمی لذت ببرد، هر چند او به سر و صدا و شلوغی علاقه‌ی زیادی داشت؛ ولی گاهی ترجیح می‌داد مدتی را تنها و در مکانی خلوت بگذراند. با وجود این، در آن ساعت، هنگام عبور از کوچه‌های تاریک و بی سر و صدا، آرامشی که خواهانش بود، گاهی با صدای گریه‌ی کودکی از خانه‌ای یا حضور مرد م×س×ت×ی که تلو تلوخوران عبور می‌کرد به هم می‌خورد؛ وقتی به محل زندگیش رسید، نیم نگاهی به خانه‌ی گونگ بوک دیوانه انداخت و فکر کرد بهتر است در اولین فرصت به دیدنش برود تا مطمئن شود حالش خوب است. هوسانگ، گنگ‌بوک را دو شب قبل، حین نبرد سوجونگ با محافظ پزشک جو، از معرکه بیرون برده و به افراد فرماندار هم در مورد حضور آن مرد دیوانه چیزی نگفته بود؛ هر چند کسی هم به او شک نمی‌کرد. آخر یک دیوانه‌ی م×س×ت که زورش به یک محافظ کارکشته نمی‌رسید! مرد جاسوس، خودش هم از این که ناجی شخص دیگری شده، متعجب بود و بیشتر احتمال می‌داد به خاطر این بوده که مدت زیادی با یکدیگر هم پیاله و هم صحبت بوده‌اند؛ ولی چیزی که خیلی دلش می‌خواست بداند و برایش جالب به نظر می‌رسید، هویت قاتل واقعی محافظ کشته شده بود. شاید اگر هویتش را شناسایی و بعد دستگیرش می‌کرد، به این وسیله بالاخره موفق می‌شد خودش را از تبعید اجباری نجات دهد. هوسانگ، غرق در افکار مختلف، جلوی مخروبه محل زندگیش کمی مکث کرد و اطراف را پایید و بعد وارد شد. به محض ورود صدای خش خشی شنید و سر جایش ماند تا چشم‌هایش به تاریکی عادت کنند؛ اما صدای افسر چا از دورترین نقطه‌ی اتاق توجه او را به خود جلب کرد:
- دیر کردی.
قمارباز، به ظاهر با احتیاط جلو رفت:
- به محض این‌که پیغامتون رو دریافت کردم خودم رو رسوندم قربان.
- بیا جلو.
هوسانگ چند قدم دیگر به جلو برداشت و در حین رفتن توانست طرح محوی از دستیار فرمانده کیم را که گوشه‌ای ایستاده بود ببیند:
- راستش داشتم توی یه بازی برنده می‌شدم که پیغامتون رسید و من مجبور شدم عمداً ببازم و کل پولام رو از دست بدم.
افسر چا پرسید:
- یعنی من باعث شدم بهت خسارت بخوره؟
هوسانگ قمارباز تک خنده‌ای کرد و چاپلوسانه جواب داد:
- نه قربان این چه حرفیه؟! اگه می‌خواستم می‌تونستم توی یه لحظه کار رو تموم کنم؛ ولی اجرای دستور شما برام مهمتر بود.
چا این‌سونگ به طرف او چرخید، هیکل جمع شده‌‌اش را در آن فضای ظلمانی از نظر گذراند و جلو آمد. جاسوس، به خاطر تمرینات رزمی مرد ورزیده‌ای بود؛ اما طوری بدنش را جمع می‌کرد، می‌ایستاد و راه می‌رفت که این ورزیدگی را پنهان کند و با تمرین و به مرور زمان، توانسته بود به خوبی از پس این کار بر بیاید. وقتی افسر چا مقابلش ایستاد، خطاب به او گفت:
- عیبی نداره اگه مأموریتت رو درست انجام بدی، من علاوه بر دستمزدت، پولی رو هم که از دست دادی بهت بر می‌گردونم.
هوسانگ سریع تعظیم کرد و با لحن به ظاهر خوشحالی گفت:
- این لطف و بزرگی شما رو می‌رسونه قربان.
چا این‌سونگ به دست‌های مخاطبش که مرتب آن‌ها را به هم می‌مالید چشم دوخت و گفت:
- همون‌طور که می‌دونی دو شب پیش یه نفر به یکی از محافظای پزشک جو حمله کرده و اون رو کشته.
قمار باز جواب داد:
- بله قربان، خودم جسد رو پیدا کردم و گزارشش رو دادم.
افسر چا که تازه این موضوع یادش افتاده بود گفت:
- آه بله درسته.
و بعد از مکثی کوتاه برای به خاطر آوردن حرف‌های بعدیش، گفت:
- ما هنوز داریم دنبال قاتل می‌گردیم و فرمانده کیم دستور دادن که افراد و محل خاصی رو زیر نظر بگیری.
هوسانگ ساکت ماند تا دستیار فرمانده کیم حرف‌هایش را ادامه دهد و مرد هم همین کار را کرد:
- باید به مهمون‌خونه‌ی سونگ کاهی بری و اونجا رو با آدماش زیر نظر بگیری.
مرد جاسوس ابرو بالا انداخت و بعد بناگوشش را خاراند:
- منظورتون از آدمای مهمون‌خونه، کاهی مهمون‌خونه‌دار و عروسش هستن؟ فکر می‌کنین کار اونا باشه؟
صدای پر تحکم چا این‌سونگ در فضا پیچید:
- نه احمق منظورم مسافرا و مشتری‌هایی که اونجا رفت و آمد می‌کنن هم هستن و البته کارگر مهمون‌خونه که میگه خواهرزاده‌ی سونگ کاهیه و به تازگی اونجا اومده.
- که این‌طور.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,558
امتیازها
650

  • #140
افسر چا از کنار خبرچینش گذشت و در حال رفتن به سمت در ادامه داد:
- اگر چه فقط یه پسر بچه‌ی ضعیفه؛ ولی فرمانده بعد از دیدنش گفتن مشکوک، به نظر میرسه و باید حواسمون بهش باشه. اون دختره، اسمش چی بود؟ منظورم عروس کاهیه، از اون هم چشم برندار.
هوسانگ با لبخندی نشسته بر گوشه‌ی لب، به سمت او چرخید و گفت:
- هوم، مثل این که مسئله قراره به ماجرای جالبی تبدیل بشه. با حرفایی که زدین بدجور برای انجام این مأموریت، مشتاق و کنجکاو شدم.
افسر چا در حال باز کردن در گفت:
- خوبه که این‌قدر مشتاق شدی.
ولی ناگهان ایستاد و سرش را به سمت خبرچین برگرداند:
- آه راستی اون مردک دیوانه، نمی‌دونی کجاست؟ آخرین بار جلوی خونه پزشک دیده شده بود. شاید چیزایی دیده باشه و بتونیم ازش حرفی بیرون بکشیم.
هوسانگ کاملاً خونسرد و با خنده‌ای مصنوعی جواب داد:
- اون رو میگین قربان؟ فکر نمی‌کنم به این قضیه ربطی داشته باشه. اون بدبخت حتی نمی‌تونه خودش رو جمع و جور کنه. چند شب هم هست که مریضه و حتی از جاش نمی‌تونه بلند بشه؛ جوریه که همسایه‌ها براش آب و غذا میارن. از یه طرف بدجوری کتک خورده و از طرف دیگه سینه پهلوی سختی کرده.
چا این‌سونگ گفت:
- خب این خبر خوبیه و بهتر میشه اگه بمیره و یه شهر رو از شر خودش راحت کنه.
مرد قمار باز گفت:
- فکر نمی‌کنم مردنش به این راحتی باشه.
و برای این‌که موضوع را عوض کند ادامه داد:
- من همین امشب میرم به مهمون‌خونه‌ی کاهی و کارم رو شروع می‌کنم.
افسر چا سری با رضایت تکان داد و در حال بیرون رفتن گفت:
- بله، بهتره زودتر بری تا قرق شب رو اعلام نکردن.
هوسانگ در حال تماشای او زمزمه کرد:
- بله قربان.
و وقتی تنها شد پوزخندی زد و آرام گفت:
- به یه بچه و یه زن بیوه جوون مشکوک شدن! واقعاً که!
و بعد بدون معطلی از مخروبه‌اش بیرون زد. تا مهمان‌خانه‌ی کاهی راه زیادی نبود؛ ولی باید عجله می‌کرد. فرصت خوبی برای نجات از آن شهر کوچک و کسل کننده به دست آورده بود که نباید از دستش می‌داد. حالا که رسماً اجازه پیدا کرده بود در مورد قاتل تحقیق کند، باید تنبلی را کنار می‌گذاشت و تمام تلاشش را به کار می‌برد. مطمئناً غرور و تک روی کیم دونگ‌هان، مانع فرماندار شده بود که گزارش قتل را به پایتخت بفرستد، پس اگر خودش گزارش این قضیه را از طریق همکارانش که در دژ کوچکی نزدیک مرز مستقر بودند به رییس بزرگ می‌رساند، احتمال این‌که به پایتخت برگردانده شود خیلی زیاد بود. فکرش که به سمت دژ محل استقرار کانگ مین‌جونگ و افرادش کشیده شد، با خودش عکس‌العمل مین‌جونگ را موقع رسیدن پیغام به دستش تصور کرد. مطمئن بود که نقاب خونسردی از روی آن چهره‌‌ی سرد و بی تفاوت، کنار می‌رود و ناگهان از تصور عصبانیت و احتمالاً ناسزایی که صاعقه آبی زیر لب به زبان می‌آورد با صدای بلند خندید و توجه چند رهگذری را که از اطرافش می‌گذشتند، به خود جلب کرد. با احساس سنگینی نگاه عابران، هوسانگ خنده‌اش را خورد و قدم‌هایش را تندتر برداشت و چند دقیقه بعد وقتی رسید که مهمانخانه بسته شده و کارکنانش دور هم نشسته بودند تا چیزی بخورند. مرد جاسوس همان‌طور که خودش را جمع کرده بود و دست‌ها را مطابق با نقش همیشگیش به هم می‌مالید، وارد محوطه مهمانخانه شد و با لحن مظلومی پرسید:
- ببینم شما برای یه مهمون ناخونده که داره از گرسنگی هلاک میشه غذایی ندارین؟
و نیشش تا بناگوش باز شد. صدای بلند او که در فضا پیچید، ناگهان کاهی، عروسش و سوجونگ هم زمان برگشتند و یون‌ئی چنان با دیدنش جا خورد که ناخودآگاه از جایش پرید:
- تو؟!
و بعد از مدت کوتاهی که با چشمانی خیره، نگاهش کرد، در حین این‌که یک قدم به جلو بر‌می‌داشت، انگشت اشاره‌‌اش را به طرفش گرفت و حیرت زده و عصبانی پرسید:
- تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟!
هوسانگ خواست جوابش را بدهد که کاهی مهلتش نداد و با گرهی که در ابروهای نازک و کم پشتش انداخت پرسید:
- بگو ببینم چی تو رو به اینجا کشونده؟ خبری شده؟
مرد دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
- نه چه خبری؟! فقط گرسنه بودم و به اینجا نزدیک بودم گفتم بیام غذا بخورم. آدم که به مهمون‌خونه میاد غذا بخوره ازش سوال و جواب نمی‌کنن خاله جون، می‌کنن؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
238
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین