. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #341
علی دستی به صورتش کشید و کمی فکر کرد.
- من به پدرم وابستگی زیادی داشتم؛ بهتره بگم فقط به‌خاطر پدرم زندگی می‌کردم؛ همه زندگیم بود؛ جانباز شیمیایی بود و ضایعه ریوی داشت. تمام هدفم برای زندگی این بود که پزشک بشم تا بتونم بهتر به پدرم خدمت کنم؛ به‌خاطر همین دبیرستان تجربی خوندم و برای کنکور می‌خوندم تا فقط پزشکی بیارم؛ همه آینده من در پدرم خلاصه میشد؛ می‌خواستم همیشه با پدرم باشم، اما سرنوشت چیز دیگه‌ای می‌خواست. چهل روز قبل کنکور پدرم فوت کرد و باعث فروپاشی من شد؛ نبود پدر خیلی برای من سخت بود، من بخش مهمی از وجودم رو از دست داده بودم، بدون پدر دیگه هیچ هدفی برای آینده نداشتم؛ پوچ شده بودم و دلیلی نداشتم کنکور بدم.
غم واضح صدایش باعث لرزش کلامش شده بود گویا پدرش را همین امروز از دست داده بود.
- چهلم بابا یک روز قبل کنکور بود. تصمیم نداشتم کنکور بدم می‌خواستم به‌جای دانشگاه برم‌ سربازی تا زودتر کارت پایان خدمت رو بگیرم و برگردم برم سر یه کاری تا بتونم مادرم رو حمایت کنم؛ اصلاً آمادگی برای کنکور هم نداشتم. صبح روز کنکور بعد نماز صبح هنوز روی سجاده بودم که مادرم با عکس بابا کنارم نشست و روحش رو قسمم داد و ازم خواست برم سر جلسه.
علی آهی کشید.
- نتونستم در برابر خواست مادرم مقاومت کنم و فقط به‌خاطر دلخوشی مادرم رفتم سر جلسه، می‌دونستم قبول‌ نمی‌شم، چون بعد رفتن بابا دیگه درس خوندن رو گذاشته بودم کنار؛ می‌دونستم امتحان بیهوده‌ای دادم، چون از قبل هم دفترچه نظام وظیفه رو‌ پر کرده بودم و فرستاده بودم تا برم سربازی یه چند روز بعد کنکور رفتم آموزشی، باید زودتر تکلیف سربازی رو‌ مشخص می‌کردم تا بتونم برم سرکار و کمک خرج زندگی مادرم باشم، اون‌موقع به نظرم کار کردن برام ضروری‌تر از دانشگاه رفتن بود.
علی کمی در جایش جابه‌جا شد و ادامه داد:
- نتایج که اومد اصلاً نرفتم ببینم قبول شدم یا نه، مادرم‌ نتایج رو دید و به جای من انتخاب رشته کرد و فرستاد. وقتی نتایج اومد و‌ معلوم شد شیمی قبول شدم، مادر و رفیقم سید از شیراز بلند شدن اومدن اصفهان جلوی پادگان آموزشی و با کلی اصرار راضیم کردن برگردم برم دانشگاه؛ چون دوره آموزشیم هم داشت تموم شد کارهامو کردم و برگشتم رفتم سر کلاس دانشگاه.
متوجه لبخند محوی روی لب علی شدم.
- روز‌ اول دانشگاه وقتی وارد کلاس شدم دیدم ردیف اول خالیه و اون‌جا نشستم، اما اشتباهی که کردم این بود که طوری نشستم که فقط یه صندلی طرف راستم خالی موند، همون طرفی که در کلاس قرار داشت و کیفم رو‌ طرف چپم گذاشتم فکر نمی‌کردم دیگه کسی بخواد اون‌جا بشینه، چند دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که در باز شد و یه دختر وارد شد و بعد از اجازه استاد نزدیک‌ترین جای ممکن نشست، یعنی همون‌جایی که کنار دست من خالی بود.
لبخند علی کمی عمق گرفت.
- با نشستنش روی صندلی و خوردن عطرش بهم شوکه شدم، اصلاً توقع نداشتم یه دختر نامحرم با این فاصله نزدیک کنارم بشینه، تا اون سن این‌قدر نزدیک‌ به یه دختر نبودم، روح از سرم پرید و این‌قدر معذب شدم که بلند شدم و‌ جام رو با کیفم که روی صندلی سمت چپم بود، عوض کردم و کیفم رو سر جای خودم گذاشتم.
علی کمی در سکوت فکر کرد. نگاهم میخ لبخند شیرین روی لبش بود. من هم مثل او حال خوشی از این مرور خاطرات داشتم.
- اولین برخوردم با خانم اون‌جا بود، گرچه بهش نگاه نکردم حتی یک لحظه... .
پیش خودم گفتم:
- علی‌آقا! اولین بذر کینه رو‌ هم با همین کارت کاشتی.
لبخند علی از روی لبش محو نمی‌شد.
- بعد از اون سر همه کلاس‌ها جای ما دونفر اون‌جا بود، بهتره بگم تنها کسانی بودم که اون جلو می‌نشستیم.
نفس عمیقی کشید.
- البته من هیچ توجهی بهش نداشتم، بهتره بگم اون روزها من به هیچ‌چیز توجه نداشتم، کلاً بی‌هدف و انگیزه و به اجبار اومده بودم دانشگاه، فقط برای این‌که مادرم می‌خواست و فقط برای دلخوشی اون درس می‌خوندم، اما خودم هیچ انگیزه‌ای نداشتم و به هیچ چیزی توی دانشگاه توجه نمی‌کردم یکیش هم خانم بود؛ من حتی یک بار هم نگاهش نکردم که صورتش رو ببینم، اصلاً برام اهمیتی نداشت، برای من اون صاحب پوتین‌های کف تخت بود که پاشو مینداخت روی پاش و مدام تکون می‌داد، هر وقت استاد می‌اومد طرف راست تخته درس بده، چون پاهاش توی راستای دیدم بود، تکان‌های مداومش تمرکزم رو بهم میزد.
خنده کوتاهی کردم. در تمام آن مدتی که من حرص وجود او را می‌خوردم او حتی مرا آدم هم حساب نمی‌کرده و فقط پوتین‌هایم را می‌دیده. علی هم کوتاه خندید.
- می‌دونم مسخره‌ است، ولی تا زمان میان‌ترم من خانم رو ندیدم، گاهی موقع سوال پرسیدن صداش رو می‌شنیدم یا حتی زمان‌هایی که مسخره‌ام می‌کرد، اما چون برام اهمیتی نداشت و‌ کلاً توی حال و هوای گرفته خودم بودم، حتی نمی‌چرخیدم نگاهش کنم.
از تلاش‌های بیهوده‌ای که آن زمان انجام می‌دادم تا او‌ را اذیت کنم خنده‌ام‌ گرفته بود، اما نمی‌خواستم صدایم را علی بشنود، پس سعی می‌کردم جلوی خند‌ه‌ام را بگیرم.
- استاد ما از نسل استادهای قدیم بود، از اون‌هایی که به سیستم اتوماسیون باور نداشت و نمره‌ها رو‌ میزد توی برد، اون‌هم با اسم و به ترتیب نمره؛ موقعی که نمره‌ها رو‌ به برد زد من رفتم و نمره‌ام رو دیدم، نفر دوم کلاس شده بودم، بعد از اون داشتم بقیه برگه‌های روی برد رو می‌خوندم و‌ حواسم به اطرافم نبود، یه‌دفعه صدایی از پشت سرم بهم گفت:«دیدی چطور روتو کم کردم بچه پررو؟» شوکه‌شده و بهت‌زده برگشتم. اون‌جا برای اولین بار‌ چهره‌ خانم رو‌ دیدم. پوزخندی توی صورتم زد و‌ گفت: «اولی مال منه آقای به اصطلاح محترم» بعد هم رفت من این‌قدر بهت‌زده بودم که فقط در سکوت نگاهش کردم و بعد هم تنها کاری که کردم این بود که برگشتم و اسم نفر اول‌ رو‌ حفظ کردم.
علی خندید.
- شاید باید بگم اون‌جا اولین بار خانم رو‌ شناختم، چون هم چهره‌شو دیدم، هم با اسمش‌ آشنا شدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #342
علی سکوت کرده و درحالی‌که به دیوار مقابلش نگاه می‌کرد لبخند می‌زد. من هم از شنیدن این حرف‌ها سرخوش بودم. سرم را روی دستانم که روی زانوهای جمع شده‌ام تکیه داشتند قرار داده و با لذت به علی خیره بودم.
- خب بعدش.
- بعدش این‌که همین حرف و‌ حرکت اون باعث انگیزه من شد برای درس خوندن، دیگه برام افت داشت مقابلش کم بیارم، با انرژی نشستم پای درس و آخر ترم نمره اول شدم؛ زمانی‌که نمره‌های پایان‌ترم رو به برد زدن و اومدم دیدم بالاتر از خانم شدم یه حس پیروزی دل‌نشین نشست توی دلم، خواستم برم که از دور دیدم خانم با دوستش دارن میان طرف بخش، از قصد برگشتم و رفتم جایی ایستادم که منو نبینن همین که اومدن جلوی برد وایسادن تا نمره‌ها رو ببینن من هم مثل کسی که خبری از نمره‌ها نداره اومدم پشت سرشون ایستادم، وقتی با عصبانیت برگشت و چشمش به من خورد فقط بهش لبخند زدم و رفتم.
علی با لبخند سرش را زیر انداخت. من هم لبخندی از شیطنت علی زدم. کمی گلویم را گرفتم و گفتم:
- واقعاً دوست داشتی حرص خوردنش رو ببینی؟
لبخند علی پهن‌تر شد.
- نه بیشتر می‌خواستم بهش بگم اولی مال اون نیست.
کمی سکوت کرد و ادامه داد.
- اون پیروزی مثل یه شعله بود برای گرم شدن تنور رقابت ما دونفر توی ترم دو، دیگه به اون و کارهاش دقت می‌کردم و سعی می‌کردم بهتر از اون باشم، اون هم همین‌طور، تا موقعیتی پیش می‌اومد باید به هم‌دیگه اثبات می‌کردیم بهتر از طرف مقابل هستیم، این رقابت قلب منو که بعد از رفتن پدر سرد شده بود گرم کرد و انگیزه زندگی و‌ درس خوندن من شد
علی سرش را بلند کرد و به دیوار تکیه داد.
- من و خانم زیاد باهم رو در رو حرف نمی‌زدیم، فقط در حد چند جمله، اون هم در وقت ضرورت، اما اعمال و رفتارمون هم برای خودمون و هم بقیه پیغام بود، دیگه همه کم‌کم فهمیدن بین ما دو نفر رقابت هست و هم دانشجوها و هم استادها ما رو به عنوان رقیب شناختن.
نفس عمیقی کشید.
- تا اواسط ترم سه... تا اون‌موقع توی تمام روزهای گذشته من هیچ‌وقت به جنسیت خانم فکر نکرده بودم، اصلاً حواسم به این‌که اون دختر هست نبود، نمی‌دونم چرا؟ ولی برام فقط یه رقیب بود، رقیبی که وجودش تفاوتی با پسرهای همکلاسی نداشت.
کمی سکوت کرد.
- دقیق یادم نیست چقدر از ترم سه گذشته بود، توی حیاط با سید رفیقم پیش هم ایستاده بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم که صدای خنده خانم رو از پشت سرم شنیدم، ناخودآگاه برگشتم ببینم به چی می‌خنده و با چشمم تا زمانی که رد شد و از در بخش داخل شد دنبالش کردم، که یک‌دفعه سید با آرنجش زد توی پهلوم و گفت:«حاجی چشمت افتاده دنبال دختر مردم؟»
علی سری به اطراف تکان داد.
- اون حرف مثل آب یخی که روم ریخته باشن منو هشیار کرد، تلنگر سید باعث شد به خودم بیام بفهمم چقدر تا الان خطا رفتم، واقعاً حواسم نبود که توی یک سال گذشته فکر و ذکر اون دختر افتاده بود توی ذهنم و من هم خودم رو کنترل نکرده بودم؛ وقتی اشتباه بزرگم رو فهمیدم به کل از خودم ناامید شدم، چه راحت ذهنم اسیر گناه شده بود و نفهمیده بودم.
لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم آمد. علی را خوب می‌شناختم، می‌دانستم کل دردش این بوده که چرا به دختر نامحرمی فکر می‌کرده، گرچه مطمئن بودم همان اوقات هم به من فکر نمی‌کرده به شکست دادن من فکر می‌کرده، اما شیطنتم گل کرد.
- یعنی بهش نظر داشتی؟
علی دستپاچه شد و‌ من به دستپاچگی‌اش لبخند زدم.
- نه... نه اون‌طوری که فکر می‌کنید، گفتم که برای من رقیب بود نه دختر، ولی باز هم من نباید بهش فکر می‌کردم، اون نامحرم بود.
نفسش را از سینه بیرون داد.
- من هیچ‌وقت با قصد بهش نگاه نکرده بودم، اصلاً نمی‌دونم چه رازی بود که تا سید منو متوجه نکرد اصلاً برام فرقی با پسرها نداشت، همون‌قدر عادی... .
کمی مکث کرد و گفت:
- حق دارید باور نکنید و بگید مگه ممکنه یه دختر برای یه پسر فرقی نداشته باشه، ولی من واقعاً تا اون لحظه به دختر بودن خانم دقت نکرده بودم.
علی‌ام همین بود. آن‌قدر او را می‌شناختم که اگر او الان می‌گفت من به چشم و ابرو و خال و‌ خط اون دختر نظر داشتم، قسم می‌خوردم برای اولین بار دروغ می‌گوید.
- پس از اون‌موقع بود که به جای رقابت رفتی توی فکر خال و خط یار... .
- نه تلاش کردم نبینمش.
جا خوردم. توقع داشتم بگوید عاشق شدم و دلم رفت و از این حرف‌ها، ولی او‌ تلاش کرده بود مرا نبیند. واقعاً توی ذوقم خورد. پس کی علی عاشق شده بود؟
- خب چرا می‌خواستی نبینیش؟
- خب چون نامحرم بود و فکر کردن بهش یه گناه بزرگ، گناهی که گرچه ناخواسته انجام داده بودم، اما بالاخره دچارش شده بودم و باید خودمو پاک می‌کردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #343
نیشخندی زدم. از این‌که تلاش‌هایش برای ندیدن و فکر نکردن به من ناکام مانده و نتیجه نداده بود کیف می‌کردم.
- خب چی‌کار‌ کردی که بهش فکر نکنی؟
- اون روزها با فهمیدن این حقیقت از لحاظ فکری نابود شدم، به ضعف خودم‌ پی بردم که اختیار ذهنم رو ندارم، اولش به توبیخ خطام چهار روز‌ روزه گرفتم، بعد هم برای این‌که دیگه توجه ناخواسته‌ای به کارهاش و رفتارهاش نداشته باشم از ردیف جلو رفتم عقب نشستم، باید آخر‌ کلاس می‌نشستم تا ازش دور باشم، به کل انگیزه درس خوندنم رو‌ از دست دادم، من به‌خاطر رقابت با خانم می‌خوندم و حالا دیگه نه باید می‌دیدمش، نه می‌شنیدمش، اما‌ مگه میشد؟
علی دو دستش را از بالا به پایین صورتش کشید و بعد هر دو را دو طرف صورتش روی محاسن سیاهش نگه داشت.
- مدام ازش فرار می‌کردم، کاری می‌کردم کمترین برخورد رو باهاش داشته باشم، اما باز فکرش می‌اومد توی ذهنم که الان خانم چیکار می‌کنه؟ یا این قسمت رو‌ که امروز توضیح داد چه خوب یاد گرفته، یا اون این مسئله رو‌ به چه روشی‌ حل می‌کنه؟ هر کتابی که باز می‌کردم بخونم به این فکر می‌کردم خانم این مبحث رو چطور فهمیده؟ هربار که فکرش به ذهنم می‌اومد برای تنبیه خودم، روزه می‌گرفتم تا از فکرش بیام بیرون، اما انگار اختیار ذهنم از دستم در رفته بود، همین‌قدر بگم که تا اون ترم تموم بشه، اکثر روزها رو روزه بودم، این‌قدر که مادرم هم اعتراض کرد که چرا هوای سلامتیم رو‌ ندارم و‌ مدام روزه می‌گیرم و من نمی‌تونستم دلیلی براش بیارم و فقط می‌گفتم مگه گرفتن روزه مستحبی ایراد داره؟
علی نفس عمیقی کشید.
- اواخر ترم بود که فهمیدم هرچه درس نخونم که از رقابت با اون بیرون باشم، فایده‌ای به حالم نداره و چاره‌ام برای فراموشی اون فقط ندیدنش هست، پس تصمیم گرفتم ترم چهار رو‌ مرخصی بگیرم، بعد از ترم، تابستان بود، خودش زمان زیادی برای فراموشی میشد و وقتی برمی‌گشتم به‌خاطر دروس پیش‌نیاز با سال پایینی‌ها درس می‌گرفتم و این‌طوری دیگه تا پایان کارشناسی باهم همکلاس نبودیم که ببینمش؛ با خودم فکر می‌کردم از دل برود هر آن‌که از دیده برفت؛ با کلی دوندگی تونستم رضایت مدیریت رو بگیرم و اون ترم برم مرخصی.
واقعاً داشتم به عقل علی شک می‌کردم او فقط به‌خاطر ندیدن من می‌خواسته خودش را یک سال عقب بیندازد.
- تو واقعاً به‌خاطر اون دختر می‌خواستی خودتو یک سال عقب بندازی؟
- مجبور‌ بودم، برای فراموش کردنش مجبور بودم، راهی نداشتم، به هیچ‌ طریق دیگه‌ای اون دختر از ذهنم نمی‌رفت.
پوزخندی زد.
- یادمه توی تعطیلی بین ترم یه سر رفته بودم بخش تا آخرین کارهای مرخصیم رو انجام بدم، صداش رو از توی راهرو شنیدم که به دوستش گفت:«رفتم از دفتر بخش سوال کردم معدل اول این ترم خودم شدم، دیدی بالاخره کم آورد پسره‌ی اُمل؟» اون‌جا با خودم گفتم:«نگران نباش بقیه ترم‌ها هم اول میشی» ولی بهم اثبات شد که من هرگز نباید باهاش همکلاس بمونم، فهمیدم بیمار شدم اون‌قدر بیمار که شنیدن توهین هم از زبون اون برام لذت‌بخش بود، من که از توهین‌هاش هم لذت می‌بردم چطور می‌تونستم ببینمش و بهش فکر نکنم.
گرچه واقعاً از یادآوری توهین‌هایم به علی شرمنده بودم، اما از این‌که خودش هم نمی‌دانسته که دلش را به من باخته، قند در دلم آب میشد. چقدر دلم می‌خواست خودم را از او پنهان نکرده بودم و می‌توانستم به‌خاطر این‌که هرکاری کرده بود، نتوانسته بود مرا فراموش کند، اذیتش کرده و کیف کنم. چرا که اذیت کردنش همیشه برای من لذت‌بخش بود، اما حیف که فقط با لبخندهای پنهانی‌ام می‌توانستم خوشی کنم.
- خب فراموشش کردی؟
- نه... نشد... روزهای مرخصی هم مدام فکرم مشغولش بود که الان چیکار می‌کنه؟ و کجاست؟ فکر‌کردم چون بیکارم مدام ذهنم اطرافش می‌چرخه، پس با پدر رفیقم سید که مغازه داشت صحبت کردم که به‌جای سید که دانشجو بود بعضی روزها برم پیشش تا دست تنها نمونه، از صبح تا شب می‌رفتم مغازه و شب خسته برمی‌گشتم خونه با این امید که فقط بخوابم، اما باز فکر خانم نمی‌ذاشت راحت باشم، مشکل بزرگ‌ترم این بود که به کسی هم نمی‌تونستم بگم دردم چیه؟ نه به مادر، نه به سید، می‌گفتن چرا مرخصی گرفتی؟ می‌گفتم می‌خوام استراحت کنم، می‌گفتن پس چرا میری مغازه؟ می‌گفتم نمی‌تونم بیکار بمونم، می‌گفتن چِت شده و این کارها چیه؟ می‌گفتم هیچی‌ام نیست و فقط می‌خوام از یکنواختی دربیام.
- پس کی بالاخره فهمیدی که خانم رو باید بخوایی و نباید با خودت بجنگی؟
لبخندی زد.
- درست میگید، حق با شماست، من داشتم با خودم می‌جنگیدم که فراموشش کنم، اما خدا یه چیز دیگه می‌خواست.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #344
ابروهایم را کاملاً درهم جمع کردم.
- چطور؟
از حالت تکیه زدن درآمد و پاهای بدون پوتینش را جمع کرد و چهارزانو نشست. سر به زیر به عادت همیشگی که با انگشتر نگین کبودش بازی می‌کرد، انگشتانش را دور انگشت بدون انگشترش چرخاند.
- اوایل ترم چهار بود، سید تازه یه پراید خریده بود و همراه هم رفته بودیم یه کم رانندگی کنیم، بین راه نامزدش که همکلاسی من و خانم بود بهش زنگ زد و خواست که سید بره جلوی دانشکده دنبالش؛ قاعده ادب این بود که من همون‌جا از سید جدا بشم تا اون دوتا باهم باشن، اما خودم رو به بی‌خیالی زدم به این امید که نامزدش بیاد تا شاید یه خبری از خانم بشنوم.
بازی با انگشتش را رها کرد و خندید، من هم خنده‌ام گرفته بود.
- وضعم واقعاً خنده‌دار بود، از یه طرف می‌خواستم فراموشش کنم و از یه طرف توی هوای این بودم که یه خبر از خانم بگیرم.
نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد.
- نامزد سید رو جلوی دانشکده سوار کردیم، اما تمام مدتی که اون‌جا بودیم من فقط سرم رو می‌جنبوندم که ماشین خانم رو ببینم، اما وقتی ندیدمش و با این فکر که حتماً زودتر رفته کاملاً دمغ شدم که نمی‌تونم حدأقل از دور ببینمش.
لبخندی که روی لبش آمد بیشتر شبیه پوزخند بود.
- کاملاً دیوانه شده بودم و خودم متوجه نبودم. هم می‌خواستم نبینمش هم دلم می‌خواست می‌دیدمش.
علی سکوت کرده و با لبخند نگاهش به دیوار روبه‌رویش بود. من هم با لذت لبخند می‌زدم و به این فکر‌ می‌کردم چرا هیچ‌وقت از علی نخواستم از این خاطراتش برایم حرف بزند.
- خب بعدش چی شد؟
علی به خودش آمد.
- نامزد دوستم سوار شد و سلام و علیک کردیم. خیلی دوست داشتم ازش احوال خانم رو بگیرم، اما مگه میشد؟ ولی خدا هوامو داشت و خود نامزد سید گفت که این ترم که من و خانم نیستیم کلاس‌ها خیلی بی‌روح شده؛ تعجب کردم که چرا خانم هم کلاس نمیاد و رفته مرخصی.
برایم سوال شد چرا علی این‌قدر اصرار دارد نام مرا نگوید، شاید چون الان برایش غریبه‌ای بودم و او نمی‌خواست هویتم را پیش غریبه‌ها فاش کند. ولی خوب که فکر می‌کردم علی هیچ‌وقت به من سارینا نگفت، از همان روز عقد و اولین ساعات محرمیت هم فقط مرا خانم‌گل صدا زد، دوست داشتم بپرسم چرا اسم زنتو نمیگی؟ اما نمی‌شد کنجکاوی کنم، پس ساکت شدم و به حرف‌های علی از گذشته گوش دادم.
- وقتی شنیدم خانم هم مرخصی گرفته خیلی دلم می‌خواست بپرسم چرا؟ ولی امکان داشت سید حساس بشه به موضوع، اما نامزدش خودش گفت که خانم الان توی بیمارستان نمازی در انتظار پیوند کلیه بستری شده.
علی دستی به صورتش کشید.
- این حرف رو که شنیدم دیگه حال خودمو نفهمیدم، نگرانی شدیدی به وجودم هجوم آورد، همون‌جا از سید خواستم نگه داره و گفتم جایی کار دارم و باید برم، وقتی از اون‌ها جدا شدم واقعاً نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؟ کلافه توی خیابون‌ها راه می‌رفتم و به خانم فکر‌ می‌کردم، باورم نمی‌شد این‌قدر حالش بد باشه که بستری بشه، نمی‌دونستم چیکار کنم، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی‌خیال حالش بشم و می‌گفتم حال اون ارتباطی به منِ غریبه نداره، ولی وقتی خودمو جلوی بیمارستان نمازی دیدم که پاهام ناخواسته منو اون‌جا کشونده بودن دیگه اختیارم رو از دست دادم، رفتم داخل و پیگیر خانم شدم، دکترش رو پیدا کردم و احوالش رو جویا شدم، دکترش گفت اصلاً حالش خوب نیست، عضو پیوندی پیدا نمی‌شه و فرصت چندانی هم نداره؛ نمی‌دونم چی شد که گروه خونی‌شو پرسیدم و وقتی دیدم گروه‌ خونیمون یکیه همون‌جا گفتم از من هم آزمایش بگیرن، بعد معلوم شد تطابق داریم و می‌تونم بهش کلیه بدم، من هم قبول کردم و هم از دکتر و هم از جراحش قول گرفتم که به هیچ عنوان هویت منو فاش نکنن، اون‌ها هم قبول کردن و اطمینان دادن هویتم مخفی باقی میمونه، چون حالش اورژانسی بود، گفتن باید سریع بستری بشم، به مادرم زنگ زدم و گفتم:«مادر! من اگه بخوام به کسی کلیه بدم تو‌ ناراضی هستی؟» مادرم نگران شد و گفت:«چرا یهویی؟» گفتم:«یکی هست که توی شرایط بدیه، فرصت چندانی نداره، نمی‌تونم تعلل کنم، خواهش می‌کنم اجازه بده» مادرم یه مدت سکوت کرد و گفت:«اگه فکرهاتو کردی و این چیزیه که تو می‌خوای من هم اعتراض نمی‌کنم» فقط سید و مادرم‌ فهمیدن من چیکار کردم، به کس دیگه‌ای نگفتیم، سید هم بعد از عمل فهمید، توی بیمارستان بودم زنگ زد که کجایی؟ نیستی گفتم رفتم روستای مادرم یه مدت کمک دست دایی‌ام باشم، اما این‌قدر ضایع دروغ گفته بودم که از پشت تلفن هم فهمید و گفت حاجی نمی‌خوای بگی، یه کلام بگو نامحرمیم دیگه چرا دروغ میگی ‌و چون دلخور شد مجبور شدم بهش بگم.
وسط گریه‌های بی‌صدایم لبخندی به ناشی‌گری علی در دروغ گفتن زدم، علی عزیزم آن‌قدر صادق بود که دروغگویی‌اش حتی از پشت تلفن هم لو برود.
- مادرم بهتر از من عمل کرد و به بقیه گفت من رفتم اردوی جهادی، مادرم همیشه پشتیبانمه، هیچ‌وقت تنهام نذاشته، من همیشه مدیون محبت‌هاشم، بعد از این‌که به هوش اومدم، مادرم پیشم بود، بهم گفت:«نمی‌خوای بگی به کی کلیه دادی؟» گفتم:«نپرسید نمی‌خوام کسی بفهمه، یه معامله بین من و‌ خداست» مادرم هم قبول کرد و دیگه هیچ‌وقت پیگیر نشد.
علی سکوت کرد. اشک‌هایم را که روی صورتم‌ غلتیده بود پاک کردم و با دو انگشت زیر گلویم را که دیگر از شدت تو‌گلویی صحبت کردن می‌خارید گرفتم.
- پشیمون نشدی بهش کلیه دادی؟
علی خونسرد جواب داد:
- نه هرگز!
- حتی الان که دیگه نداریش؟
- حتی اگه هیچ‌وقت قبول نمی‌کرد زن من بشه، من باز هم پشیمون نمی‌شدم، چون برام خیلی‌خیلی باارزشه، این تصمیم بهترین تصمیم همه عمرمه، حتی بهتر از انتخاب خانم برای زندگی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #345
با حسرتی که در دلم چنبره زده بود، گفتم:
- واقعاً زنت ارزش فداکاری تو رو داشته؟
- داشته... مطمئن باشید... شما خانم رو نمی‌شناسید... اون مثل یه جواهر‌ کمیاب، ارزشه هر فداکاری رو داره، اون یه گوهر نایابه، من کاری برای اون نکردم، هرچی بوده خواست خدا بود.
چشمانم از شنیدن حرف‌هایش گرد شده بود. او‌ داشت از من تعریف می‌کرد؟ او حرف‌هایی در معرفی من میزد که خودم آن‌ها را اصلاً قبول نداشتم. این پسر مرا چگونه می‌دید؟
- خب دیگه چی شد؟
- دوره نقاهت بعد از عمل رو‌ گذروندم و ترم‌ مهرماه رفتم دانشگاه، با این تفاوت که دیگه تلاش نمی‌کردم خانم رو نبینم چون به این نتیجه رسیده بودم که خدا هم نمی‌خواد من خانم رو‌ فراموش کنم که اگه غیر از این بود منو نمی‌کشوند بیمارستان تا حالش رو جویا بشم، اصلاً چرا باید کلیه من به اون می‌خورد؟ چرا قبل از من عضو پیوندی پیدا نشده بود؟ جز این‌که خدا هم می‌خواست من به خانم توجه کنم؟ وقتی فهمیدم خدا هم اینو می‌خواد اون ترم به عنوان کسی که برای زندگی می‌خوامش به خانم نگاه می‌کردم؛ وقتی باهم برگشتیم‌ دانشگاه هر دو مجبور بودیم ۲۴واحد بگیریم تا بتونیم‌ چهارساله تموم کنیم پس باز باهم هم‌کلاس شدیم، من در تمام مدت رفتارش رو زیر نظر داشتم، تا بهانه‌ای پیدا کنم و بگم اون همسر مناسبی برای من نیست، هنوز یه قسمت از وجودم برای پذیرفتن اون مقاومت می‌کرد، حتی یک بار به مادرم گفتم:«اگه من به یکی از دخترهای همکلاسیم به عنوان یه انتخاب برای ازدواج‌ فکر‌ کنم گناه کردم؟» اون قسمت از وجودم دنبال این بود که مادر مخالفت کنه و من هم همه‌چیز رو بذارم کنار، اما مادرم خوشحال شد و گفت:«البته به شرطی که به این بهانه اجازه هر نگاه و عملی به خودت ندی ایرادی نداره» بعد هم ازم خواست به اون هم نشونش بدم، اما گفتم:«صبر کنید تا مطمئن بشم»
علی نفس عمیقی کشید و دوباره از حالت چهارزانو درآمد و به دیوار تکیه داد و دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
- خودم هنوز مطمئن نبودم، دنبال یه ایراد در خانم می‌گشتم، اما دریغ از یه رفتار ناشایست، تنها ایرادی که این وسط بود این بود که به شدت از من متنفر بود و نفرتش رو‌ هم به شکل‌های مختلف نشون می‌داد، این موضوع رو‌ نه تنها من، بلکه همه دانشجوها هم می‌دونستن، من روز به روز بیشتر مطمئن می‌شدم که اونو‌ می‌خوام، اما جرئت نمی‌کردم پا پیش بذارم و باهاش مطرح کنم؛ ترم آخر که شدیم دیدم اوضاع خیلی خطرناک شده و فرصت‌ها داره از دستم میره، دیگه زمانی نمونده بود، من می‌خواستم به‌خاطر مادرم ارشد رو هم شیراز بمونم، اما اون اگه از شیراز می‌رفت چی؟ این‌طوری دیگه برای همیشه از دست می‌دادمش و تا ابد شرمنده خودم می‌موندم، بالاخره شجاعتم رو‌ جمع کردم و به خودم گفتم:«از چی می‌ترسی؟ بدترین چیز اینه که آبروتو ببره، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، حتی اگه سکه یه پولم کنه باز هم شرمنده خودم نیستم میگم تلاشم رو‌ کردم و نشد.»
با سرخوشی و لبخند به خاطراتش گوش می‌دادم.
- نامزد سید رو‌ واسطه کردم که اگر خواست فحش یا بد و بیراهی بهم بگه یه نفر سومی باشه که توی رودربایستی اون گیر کنه، کاملاً ناامید بودم قبول کنه با من حرف بزنه، اون چند دقیقه‌ای که پیش سید به انتظار مونده بودم، همش فکر می‌کردم الان نامزدش زنگ می‌زنه و‌ میگه خانم منو شست و پهن کرد، اما‌ برخلاف تصورم زنگ زد و‌ گفت که خانم قبول‌ کرده منو ببینه.
خنده دندان‌نمایی روی لب‌های علی ظاهر شد.
- دیگه روی زمین بند نبودم، گفتم حالا که خدا دلشو‌ نرم‌ کرده تا منو ببینه هرکاری می‌کنم که نگهش دارم، وقتی اومد سرقرار به خودم قول داده بودم به هر طریقی که شده راضیش کنم، مهم نبود چقدر سخت بود و‌ طول می‌کشید من باید نظر خانم رو‌ نسبت به خودم عوض می‌کردم، البته توی همون قرار اول دیدم چه کار سختی پیش رو دارم، چون فهمیدم نه تنها از من، بلکه از همه عقایدم و حتی از خدا هم متنفره.
علی سری تکان داد.
- ولی من نمی‌خواستم زود ناامید بشم و شکست بخورم من تصمیم گرفته بودم هرطور شده خانم رو نگه دارم، با اصرار راضیش کردم یه فرصت آشنایی بهم بده و اون قبول‌ کرد سه ماه با هم حرف بزنیم، اون روز از خوشحالی این‌که خانم قبول‌ کرد، سر از پا نمی‌شناختم.
علی سرش را زیر انداخت و‌ خندید و من به احوالات مخالفمان در آن تابستان فکر‌ می‌کردم او عاشق بود و من متنفر. او می‌خواست مرا برای خود نگه دارد و‌ من می‌خواستم او‌ را از خدایش بگیرم، هر دو با هدف متفاوتی به آن میدان جنگ آمدیم، اما کسی که در نهایت مغلوب شد من بودم، او بود که در انتهای آن سه ماه و حتی خیلی زودتر از سه ماه مرا عاشق و دل‌باخته خودش کرد.‌ منی که همیشه مدیون همین شکست می‌مانم، شیرین‌ترین شکستی که در عمرم خوردم.
- کمتر از سه ماه باهم حرف زدیم، عجب تابستانی بود اون سال، روزهای اول بحث‌های تندی باهم داشتیم، گاهی که از دستم ناراحت میشد، عذاب‌وجدان می گرفتم و‌ گاهی که من از دستش دلخور میشدم، به خودم دلداری می‌دادم که خانم ارزشش رو‌ داره، کم نیار، گاهی از لجبازی‌های زیاد خانم حرصم می‌گرفت و گاهی‌ خانم از دست من‌ حرص می‌خورد و اون‌موقع‌ها سعی می‌کردم به طریقی آرومش کنم، اما‌ کم‌کم هر دومون آروم‌تر شدیم و بحث‌هامون بیشتر شبیه گفتگوهای دونفره شد؛ تا این‌که یه روز‌ گفت که تا یه مدت همه بحث‌ها رو تعطیل کنیم، خیلی زودتر از موعد سه ماهمون بود، قبول کردم‌ تا خودش تماس نگرفته تماس نگیرم، فکر کردم دیگه همه‌چیز تموم شده، کاملاً ناامید شدم، می‌گفتم خانم جوابش به من منفیه، حتی زمانی که کافه دعوتم کرد گفتم الانه که بگه راه ما دو نفر از هم جداست، اما برخلاف انتظارم‌ گفت که پیشنهاد ازدواج منو قبول می‌کنه.
لبخند شیرینی روی لب‌های علی نشست به همان اندازه که لبخند روی لب من شیرین بود.
- یکی از بهترین روزهای عمرم‌ اون روز بود، فکر می‌کردم دیگه همه‌چیز تموم شده، اما‌ تازه شروع مخالفت‌ها بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #346
کمی راست نشستم و گفتم:
- مادرت با انتخابت مخالفت کرد؟
- نه، وقتی به مادرم گفتم، همه‌چیز رو سپرد به خودم، گفت وقتی تو پسندیدی من هم قبول می‌کنم.
علی تای آستینش را که باز شده بود، درست کرد.
- اولین کسی که مخالفت کرد، سید رفیقم بود، همون روزی که به اون و خانومش گفتم کی رو انتخاب کردم تا خانومش واسطه بشه، سید شدید مخالفت کرد، گفت شما دو نفر کاملاً با هم متفاوتید، می‌گفت همین تفاوت‌ها نمی‌ذاره خوب زندگی کنید، می‌گفت اصلاً گروه خونی‌تون بهم نمی‌خوره.
علی لبخندی زد.
- سید نمی‌دونست حتی گروه خونی‌هامون هم یکیه، سید رو خانومش راضی کرد و گفت که خانم دختر خوبیه و انتخاب مناسبی هست، سید می‌گفت رفیق! من نگران خودتم، من هم بهش اطمینان دادم که از انتخابم مطمئنم.
علی نفس عمیقی کشید.
- اما شدیدترین مخالفت‌ها از طرف عموم بود، وقتی رفتم پیشش به عنوان بزرگ‌ترم و گفتم کی رو‌ می‌خوام اول‌ گفت تحقیق می‌کنم، بعد از چند روز تحقیق اومد خونمون و گفت:«این ازدواج اشتباهه چون شما دو نفر کفو‌ هم نیستید، نه اقتصادی، نه فرهنگی و نه حتی ظاهری خونواده‌ها بهم نمی‌خورن» عموم بزرگ‌ترم بود و در حالت عادی نمی‌تونستم روی حرفش نه بیارم، اما اون‌موقع فرق می‌کرد، گفتم:«عموجان! تفاوت‌ها رو خودم هم می‌دونم، اما من انتخابم رو کردم» عمو گفت:«پسرم! حرف منو گوش بده و از خیر این ازدواج بگذر، خودم حاضرم یه دختر خوب و متدین برات پیدا کنم» گفتم:«ولی خانم دختر خوبیه» گفت:«اون‌قدر کمالات داری که هر دختری رو انتخاب کنی با کمال میل همسرت میشه» گفتم:«من هر دختری نمی‌خوام، خانم رو می‌خوام» عمو گفت:«می‌دونی کجا می‌شینن؟ می‌دونی ماشین زیر پاش قیمتش چنده؟ سر و وضع و لباس پوشیدنش رو دیدی؟» گفتم:«عموجان ما چهارسال همکلاس بودیم همه این‌ها رو می‌دونم، خونه و ماشینش ارتباطی به زندگی ما نداره، ایرادی توی لباس پوشیدنش نمی‌بینم، اخلاق و رفتارش هم خیلی خوب و برازنده‌اس» عمو گفت:«از پس توقعات این دختر برنمیایی» گفتم:«تمام تلاشم رو می‌کنم» گفت:«زندگی برات سخت میشه» گفتم:«با خانم سخت نیست» آخرش وقتی عموجان پافشاریم رو دید گفت:«حالا که پای این انتخاب اشتباه وایسادی با این‌که می‌دونم چندماه بیشتر پیش هم دووم نمیارید، اما برات میام خواستگاری تا دینی از برادر شهیدم روی گردنم نمونه، گرچه امیدوارم بعداً حمید منو به خاطر این‌که گذاشتم این دخترو انتخاب کنی سرزنش نکنه» خوشحال شدم و گفتم:«عمو! نگران نباشید خانم دختر خوبیه، بابا هم از شما دلخور نمی‌شه» اما موقع خداحافظی بهم گفت:«کاش قبل از این‌که بری دانشگاه و چشمت به بر و روی دخترها بخوره و دل ببازی خودم برات آستین بالا زده بودم.»
این‌بار من به حرف آقاسعید پوزخند زدم. او علی را نمی‌شناخت. علی را پسر ضعیفی دیده بود که بدون شناخت انتخاب کرده درحالی‌که علی اگر این‌‌قدر بی‌فکر‌ انتخاب می‌کرد، قطعاً انتخابش منی که واضح از او متنفر بودم نبود، بلکه یکی از همان دخترهای از نظر آقاسعید برازنده را انتخاب می‌کرد، یکی از همان چادری‌هایی که زیاد هم بودند، اما علی مرا انتخاب کرد، او با چشم باز انتخاب کرد، مدت‌ها فکر کرده بود تا انتخابم کند. آقاسعید هرگز علی را نشناخت که اگر می‌شناخت به راحتی انگ خیانت به او نمی‌زد و دل مرضیه‌خانم را با حرف‌هایش نمی‌سوزاند. از فکر بیرون آمدم و به علی ساکت خیره شدم.
- بالاخره خواستگاری رفتی؟
علی لبخندی زد.
- آره، گرچه پدر خانم هم سخت راضی شد، اما خواستگاری رفتیم و پدرش قبول کرد تا سه سال که درسمون تموم میشه عقد هم بشیم و بالاخره ما توی دوم مهر عقد کردیم.
نفس عمیقی کشید. سرش را به دیوار تکیه داد به نقطه‌ای در تاریکی روبه‌رویش خیره شد.
- بهترین روز عمرم همون روز بود، من و خانم بالاخره مال هم شدیم.
برای من هم آن روز بهترین روز عمرم بود، روزی که شادی‌اش با فکر و‌ خیال و تفکرات منفی اطرافیانم برایم زهر شد و بعدها شیرینی‌اش زیر زبانم آمد. من اصلاً از آن «بله»ای که آن روز به علی دادم و فکر می‌کردم پشیمانم کند، پشیمان نبودم.
- زنت خوب بود؟
با لحنی که حسرت واضحی در آن موج می‌زد گفت:
- خیلی خوب، این سه سالی رو که پیش اون گذروندم بهترین سال‌های عمرم بود، بهترین لحظاتم وقتی بود که با ذوق می‌خندید، وقتی پشت میز آزمایشگاه می‌دیدمش فقط دوست داشتم وایسم و ساعت‌ها با لذت نگاهش کنم، اون روپوش‌های سفید فقط به خانم می‌اومد، چشم‌هاش زیباترین چشم‌هاییه که یک نفر می‌تونه داشته باشه، یادآوری صدای لطیفش وقتی می‌گفت «علی‌جان» هنوز هم دیوانه‌ام می‌کنه، دلم لک زده تا یک‌بار دیگه صدا زدنش رو بشنوم، گرچه دیگه یه آرزوی محاله برای من، آرامشی که از دستاش می‌گرفتم تعریف کردنی نیست، وقتی دستاش رو می‌گرفتم انگار همه‌ی خوشبختی دنیا رو توی قلبم داشتم، خانم خیلی مهربون بود، همیشه هوای منو داشت، من قدرشو ندونستم، اون یه دختر قوی و مستقل و زیباست، دختری که داشتنش آرزوی هر کسی هست.
ابروهایم‌ را سوالی جمع کردم. علی واقعاً داشت از من حرف میزد یا از دختری دیگر؟ یعنی همه این‌ها من بودم؟
- هیچ‌کس این‌قدر تعریفی نیست.
- خانم هست، خانم واقعاً تعریفی هست، شما هم اگر اونو می‌شناختید چنین حرفی نمی‌زدید، من باهاش خوشبخت‌ترین بودم.
کم‌کم عصبی شدم. خودم‌ که دیگر رفتارهای بدم در قبال علی را به یاد داشتم، عصبی بودن‌هایم، بداخلاقی‌هایم، بی‌حوصلگی‌هایم که همیشه فقط نصیب علی میشد.
- من که فکر‌ می‌کنم داری اغراق می‌کنی.
لبخند تلخی زد و‌ چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- حیف که لیاقتش رو‌ نداشتم، اون‌هایی که مخالف ازدواج ما بودن عقیده داشتن که ما کنار هم شکست می‌خوریم، ولی اگه بی‌معرفتی من نبود، ما هیچ وقت شکست نمی‌خوردیم.
از عذابی که علی در فراقم داشت، نزدیک بود خودم را به او بشناسانم، اما به سختی مانع خودم شدم تا شاید به مقصودم که فهمیدن دلیل این جدایی ناخواسته بود برسم. واقعاً عجیب بود، این علی که داشت در فراق من می‌سوخت، چرا مرا رها کرد و از خود راند؟ غم دوباره به قلب هردویمان هجوم آورده بود و‌ هر دو سکوت کرده بودیم. نگاهم به صورت غم‌زده‌اش بود و در دل گفتم:«پس چرا ولم‌ کردی عزیزم؟»

و بلندتر گفتم:
- تو‌ که تا این حد خانومت رو دوست داشتی چرا ولش کردی؟
- از سر اجبار!
عصبی شدم.
- هیچ اجباری اون‌قدر قوی نیست که عشق رو‌ کنار بزنه، شاید هرگز عاشق نبودی و‌ خیال می‌کردی عاشقی؟
سرش را زیر انداخت و‌ هیچ‌ نگفت. از حرف تلخی که ناخواسته زده بودم شرمنده شدم. نباید به عشق علی شک می‌کردم، حتی برای لحظه‌ای هم باور نداشتم این علی درهم ریخته عاشق نباشد. فقط بی‌فکر‌ مثل همه‌ وقت‌هایی که از عصبانیت زبانم را باز می‌کردم، فقط حرف زده بودم.
- بگو‌ چی باعث شد چشمت رو‌ به عشقت ببندی؟
همان‌طور که سرش زیر بود گفت:
- شاید چون نتونستم بین دو عشقم‌ جمع رو نگه دارم.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد. نفسم از عصبانیت به شماره افتاد. علی همزمان با من کس دیگری را هم می‌خواسته؟ یعنی کدام دختر بی سر و پایی بوده که دل علی را برده و‌ من متوجه نشده بودم؟ آن بی چشم و رو‌ شرط کرده بود از من جدا شود؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #347
از عصبانیت نزدیک بود به طرفش هجوم ببرم و یقه‌اش را بگیرم. با لحن فریادگونه‌ای گفتم:
- تو همزمان با زنت دختر دیگه‌ای رو هم می‌خواستی؟
سرش را به ضرب بلند کرد و ناباورانه برای اولین بار به طرف سمت چپ خودش رو به تاریکی‌ای که من بودم نگاه کرد. لحظه‌ای خشمگین به چشمان گرد شده‌اش مستقیم چشم دوختم. علی سریع چشم از تاریکی طرف من برداشت و به جهت نگاه سابقش یعنی دیوار روبه‌رویش برگشت و با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- نه... نه... منظورم از عشق دیگه‌ام پدرم بود.
دیگر کم مانده بود از تعجب شاخ‌هایم بیرون بزند. من چه کاری به پدرش داشتم؟ اصلاً چرا وجود من مانع از عشق او‌ به پدرش می‌شد؟
- پدر تو که فوت کرده بود، چطور‌ مانع ازدواجت شد؟
بعد از کمی سکوت گفت:
- موقعیتی پیش اومد که اگه من با خانم می‌موندم به پدرم بی‌احترامی کرده بودم، دیدم نمی‌تونم بی‌احترامی به پدرم رو تحمل کنم، خودم رو از عشقم به خانم محروم کردم.
از کلافگی نزدیک بود موهای سرم را بکشم. حدأقل راضی بودم که خودم را از دید علی مخفی کرده‌ام، چرا که می‌توانستم چیزهایی را بشنوم که مطمئناً اگر می‌دانست که هستم هرگز لب باز نمی‌کرد.
- من اصلاً نمی‌فهمم تو چی میگی، واضح حرف بزن بگو چی شد زنتو ول کردی؟
- نپرسید قول دادم بهش نگم.
هرچه بیشتر می‌گذشت مجهولاتم بیشتر می‌شد. به چه کسی قول داده بود؟ کدام یک از افرادی که می‌شناختم از او قول گرفته بود که به من چیزی نگوید؟ او چه کسی بود که زودتر از من از رفتن علی باخبر بود؟
- به کی قول دادی؟
- به پدرش.
یک آن از بهت نفسم بند آمد. پدرم از رفتن علی باخبر بود و به من چیزی نگفت؟ چه اتفاقی بین پدر و علی افتاده بود؟ این ممکن نبود. پدرم می‌دانست و چیزی نگفت؟ بیشتر فکر کردم تا رفتار پدر را در اولین روزهایی که علی رفته بود، مرور کنم. من خود را در اتاق زندانی کرده بودم و ایران و رضا مدام جویای حالم بودند و می‌خواستند دلیل بدحالیم را بفهمند، اما پدر هیچ کاری نکرد. یک‌بار هم حالم را نپرسید. حتی در بیمارستان هم خبر داشت علی رفته. چرا هیچ‌وقت برایم سوال نشد؟ پدرم از قبل خبر داشت؟ درست بود او خبر داشت، چون خودش باعث رفتن علی شده بود. او هیچ‌وقت علی را نمی‌خواست، پس بالاخره موفق شده بود او را دور کند. اما پدر چگونه توانسته بود علی را از من جدا کند؟ سرم را از بین دو دستانم که از فکر زیاد درحال چنگ زدن موهایم از روی مقنعه بودند آزاد کردم و نگاهم را به طرف علی کشیدم که زانوهایش را در بغل چون آدم عزاداری بغل کرده و سر به زیر به زمین چشم دوخته بود.
- چه قولی بهش دادی؟
بدون آن‌که تغییری درحالت نشستنش بدهد گفت:
- نپرسید قول دادم بهش نگم.
کارم سخت شد. علی بود و‌ پای‌بندی به قول و قرار. اعصابم برهم ریخت. چگونه می‌توانستم از زیر زبان او بیرون بکشم؟ محال بود اگر علی قولی داده باشد عمل نکند. یک آن چیزی به ذهنم رسید.
- تو قول دادی چیزی به دخترش نگی، نه؟
سرش را بالا آورد، اما هنوز زانوهایش را سفت در بغل گرفته بود.
- آره، ازم قول گرفت چیزی به دخترش نگم.
- ولی تو به دخترش نمی‌گی به من میگی.
علی چیزی نگفت.
- ببین من یه خبرنگارم، خیلی هم کنجکاوم از ته ماجرای تو سر در بیارم، الان منو توی اوج نگه داشتی و دیگه حرف نمی‌زنی، آخه این انصافه؟
زانوهایش را از حصار دستانش آزاد کرد و به دیوار تکیه داد.
- بی‌خیال دلیل جدایی من و زنم بشید.
نه مثل این‌که علی نمی‌خواست زبان باز کند.
- با این اوصاف اگه زنت نخواد هیچ‌وقت ببخشتت من بهش حق میدم.
- من هم بهش حق میدم، من بهش ظلم کردم، به عزیز جانم ظلم کردم، حق داره هرگز منو نبخشه.
با دست‌هایی که به زیر چشمانش کشید، فهمیدم اشک هم ریخته، او هم برای من عزیز جان بود، اشک‌هایش دلم را سوزاند. با اشک‌هایش، اشک‌های من هم روان شد. به آرامی گفتم:«چرا زبون باز نمی‌کنی آروم شی عزیزم؟»
با سرش ضربات آهسته‌ای به دیوار پشت سرش زد.
- من حالا حالاها باید تقاص اشک‌هایی که ریخته رو بدم.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- حاضرم برم برات ازش حلالیت بگیرم، فقط بگو چی بهت گفتن که ولش کردی، تا ببینم حق با توئه یا نه.
- من هیچ حقی ندارم، از چی دفاع کنم؟ از نامردی خودم؟
کلافه‌ام کرده بود.
- تو بگو بعدش من تصمیم می‌گیرم برم برات حلالیت بگیرم یا نه.
آهی کشید.
- خیلی دلم می‌خواد حلالم کنه، ولی چطور حلال می‌کنه وقتی نفهمه چی شده؟ من هم که نمی‌تونم بهش بگم، پس اصلاً برای حلالیت نرید پیشش، چاره‌ای ندارم جز این‌که تا آخر عمر تقاص گناهمو بدم.
- پس کنجکاوی منو درمون کن، من قول میدم جای دیگه‌ای به گفتن این حرف‌ها زبونم باز نشه، اصلاً انگار که نشنیدم.
و بعد تمام التماسم را درون صدایم چپاندم.
- خواهش می‌کنم.
علی نگاهش را از دیوار گرفت و به طرف پنجره کشید و از پشت نرده‌های آن به آسمان شب خیره شد.
- باشه میگم چی شد، ولی قول بدید جایی این حرف‌ها رو بازگو نکنید.
- قول میدم مطمئن باشید.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #348
منتظر به علی چشم دوختم. نفس عمیقی کشید. دو دستش را ابتدا به صورتش کشید و بعد هر دو را به سرش رساند و موهای بلند خیالی‌اش را به عقب کشید. کاملاً معلوم بود هنوز تردید دارد چیزی بگوید. کمی صبر کردم تا بالاخره لب باز کرد.
- یه روز پدرش باهام تماس گرفت و ازم خواست برم شرکتش و تأکید کرد که به هیچ‌وجه دخترش نفهمه؛ من هم خوشحال از این‌که پدرش بالأخره منو قبول کرده یه سبد گل گرفتم و رفتم شرکت دیدنش، اما استقبال چندانی از من نشد، مثل همیشه اخم بود و سرد حرف میزد، تا نشستم گفت:«تا کی می‌خوای این بازی رو ادامه بدی؟» تعجب کردم گفتم:«کدوم بازی؟» گفت:«همین بازی بچگانه عشق و عاشقی که با دخترم راه انداختی» گفتم:«من دخترتون رو بازی ندادم» هنوز اون نگاه حق به جانب رو یادمه که گفت:«من برخلاف دخترم فریب تو رو نمی‌خورم، تو فقط به‌خاطر ثروت اون ادای عاشق‌ها رو درمیاری» گفتم:«اشتباه می‌کنید من واقعاً به دخترتون علاقه دارم و می‌خوام همسرم باشه» گفت:«حتی اگه همه ثروتشو ازش بگیرم؟» من از خودم مطمئن بودم من خانم رو برای زندگی می‌خواستم گفتم:«بله، حتی اگه چیزی نداشته باشه، من فقط خودشو می‌خوام» در جوابم کلافه شد و گفت:«پسرجون! من ازت خوشم نمیاد نمی‌تونم به عنوان داماد قبولت کنم» گفتم:«بگید چی‌کار کنم تا ازم راضی بشید؟» گفت:«من هیچ‌وقت از تو راضی نمی‌شم چون دخترم هرگز باهات خوشبخت نمی‌شه» گفتم:«من تمام تلاشم رو می‌کنم و می‌دونم از عهده خوشبختی دخترتون برمیام» پوزخندی بهم زد و گفت:«هرگز با اعتماد حرف نزن»گفتم:«چون از خودم مطمئنم با اعتماد حرف می‌زنم» عصبانی بود گفت:«من از اول با این ازدواج غلط مخالف بودم، اما فقط به این خاطر که دل دخترم نشکنه قبول کردم می‌گفتم بالأخره خودش می‌فهمه انتخابش اشتباهه یا تو بهانه‌ای دستم میدی تا همه چیز رو بهم بزنم، سه سال روز و شب منتظر بودم، اما نه اون پشیمون شد نه تو بهانه دستم دادی» خواستم چیزی بگم نذاشت و گفت:«تو آدم خیلی زرنگی هستی، این‌قدر خوب توی این سه سال بازی کردی و دخترم رو فریب دادی که تونستی دختر سرکش منو، رام دست‌های خودت کنی، طوری که الان جز تو حرف نمی‌زنه، جز تو فکر نمی‌کنه و جز تو زندگی نمی‌کنه، این‌قدر وابسته‌ات شده که نمی‌تونم ازش بخوام ترکت کنه، چون نمی‌تونه چنین کاری بکنه» گفتم:«وقتی من و دخترتون این‌قدر هم رو می‌خوایم، چرا اصرار دارید ما رو از هم جدا کنید؟» گفت:«چون ازت خوشم نمیاد» گفتم:«ایراد من چیه که خوشتون نمیاد؟ بگید اگه واقعاً ایرادی باشه رفع می‌کنم، شما هم از اصرار به جدایی دست بردارید»
علی دستی به محاسنش کشید و ادامه داد:
- عصبی شد و با صدای بلندی گفت:«تو باید از دختر من جدا بشی، خیلی زود هم باید جدا بشی، قبل از این‌که اون درس کوفتی تموم بشه و من مجبور بشم تن به زندگی مشترکتون بدم» واقعاً از حرف‌هاش ناراحت شدم و گفتم:«چرا اصرار دارید من بی‌دلیل زندگیمو خراب کنم؟» از کشوی میزش دسته چِکِش رو بیرون آورد، روی میز انداخت و گفت:«بگو چند بنویسم؟» سردرگم بودم گفتم:«چی رو؟» گفت:«قیمت آزادی دخترم چنده؟» گفتم:«دختر شما رو اسیر نکردم، اون همین الان هم آزاده» فریاد زد:«نیست، آزاد نیست، اون برده‌ی دست‌های توئه، غل و زنجیر دست و پاش هم خواست و نظر و اراده توئه» نمی‌خواستم به هیچ طریقی خانم رو از دست بدم گفتم:«من هرگز چیزی رو به دخترتون تحمیل نکردم، هرگز هم بعد از این چیزی رو اجبار نمی‌کنم، هر کاری کرده و می‌کنه به خواست و میل خودشه» کمی آروم‌تر گفت:«پسر! من که حرف بدی نمی‌زنم، حاضرم با کمال میل هر مبلغی که بگی برات بنویسم، تا از این فلاکتی که هستی بیرون بیایی، فقط یه چیز ازت می‌خوام اون هم اینه که دخترمو ول کنی، مطمئن باش این‌قدر تأمینت می‌کنم که تا آخر عمر نیاز به کسی پیدا نکنی» گفتم:«منو اشتباه شناختید، من نیازی به کسی ندارم هر چی بخوام خودم تلاش می‌کنم» گفت:«من آدم دغل‌کار به عمرم زیاد دیدم، اما هیچ‌کدوم به خوبی تو فریب نمی‌دادن، استادی توی کار خودت، خیلی ماهرانه دخترمو اغفال کردی» خواستم اعتراض کنم اجازه نداد و گفت:«من از آدم‌های زرنگ خوشم میاد، الان هم می‌خوام دستمزد تلاشت رو بدم، تو یه استاد دغل‌کار ماهری و من برخلاف میلم باید اعتراف کنم پیش شگردهای تو کم آوردم به‌خاطر همین برات احترام قائلم، حالا بگو برای این تلاشت چقدر بنویسم تا همین امروز از زندگی دخترم بری» از قضاوت‌های نابه‌جایی که داشت، دلم شکست و گفتم:«شما درمورد من اشتباه می‌کنید، تنها خواسته من فقط زندگی با دختر شماست» یک‌دفعه بلند شد، از پشت میزش بیرون اومد و روبه‌روی من نشست و با لحن دوستانه‌ای گفت:«پسرجون! اینو یه پدر درمونده ازت می‌خواد، اون دختر همه زندگی منه، همه دارایی منه، همه وجود منه، اون رو از من نگیر» گفتم:«چرا فکر می‌کنید می‌خوام اونو ازتون بگیرم؟ تا ابد دختر شماست، من هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم تا به این نتیجه برسید که من مانع بین شما دونفر نیستم» گفت:«پس رهاش کن و برو» گفتم:«نمی‌شه، اگه دخترتون مقابلم می‌نشست و می‌گفت دیگه علاقه‌ای به من نداره و منو نمی‌خواد من بدون اصرار از زندگیش می‌رفتم، اما بی‌دلیل نمیشه، من بهتون اطمینان میدم ما دو نفر با تمام وجودمون هم‌دیگه رو می‌خوایم، خواهش می‌کنم شما هم رضایت بدید»
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #349
علی عصبی سرش را تکان داد.
- گفت:«من هرگز به تو رضایت نمیدم، چون ازت خوشم نمیاد، از اخلاقت خوشم نمیاد، از سر و وضعت خوشم نمیاد، چون وجودت مایه ننگه برام، من نمی‌تونم توی امل و متحجر رو به‌عنوان همسر تک دخترم بپذیرم، جوان‌های برازنده‌تر و لایق‌تر از تو هستن که کافیه لب تر کنم تا برای دخترم صف بکشن، وقتی دخترم با موقعیتی که داره می‌تونه بهترین و برازنده‌ترین آدم‌ها رو مال خود کنه، چرا باید اسیر عقب‌مونده احمقی چون تو بشه؟» سکوت کردم اجازه دادم هر چقدر می‌خواد توهین کنه، اون لحظات قلبم مچاله میشد، اما به‌خاطر خانم تحمل می‌کردم نباید با چندتا حرف بهم می‌ریختم، گفت:«تو بداقبالی بزرگ منی، وجودت از صدتا شکست هم برام بدتره، واقعاً چی داری که بهش بنازم؟ ها؟ پول؟ موقعیت؟ قدرت؟ حتی سر و وضعت هم از آبدارچی من بدتره چطور فکر می‌کنی می‌تونی لایق دخترم باشی؟» لحظات خیلی بدی بود، داشتم زیر حرف‌هاش خرد می‌شدم، اما چیزی نمی‌گفتم و لبم رو‌ گاز می‌گرفتم تا فقط شنونده بمونم، خانم این‌قدر باارزش بود که حاضر بودم به‌خاطرش هر توهین و تحقیری به خودم رو تحمل کنم اما... .
علی ساکت شد. زبانم از شدت توهین‌هایی که پدر به علی کرده بود قفل شده بود. برق اشک‌های علی را می‌دیدم که تا محاسن سیاهش کشیده شده بود. خودم هم دست کمی از او نداشتم. دستانم را محکم جلوی دهانم فشرده بودم تا بی‌صدا گریه کنم. پدر با من و زندگی من چه کرده بود؟ آن‌قدر ارزش نداشتم که خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به علی چه گفته بود که تحملش تمام شده و به سیم آخر زده بود؟
کمی طول کشید تا توانستم اشک‌های سرکشم را کنترل کرده و بر خودم مسلط شوم، با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چی بهت گفت که قید زنتو زدی؟
آهی کشید:
- گفت:«نه تنها از خودت متنفرم، از خانواده‌ات هم متنفرم، از مادرت متنفرم، از پدرت متنفرم» اون لحظه با شنیدن کلمه «پدر» از زبونش یاد پدرم افتادم و قلبم تکون خورد، اون گفت:«تو به مفت‌خوری عادت کردی، این میراثی که از پدر گور به گور شده‌ات برات مونده» با اون حرف عصبی شدم و دیگه تحملم سر رسید، کسی نباید به پدرم توهین می‌کرد من نمی‌تونستم اون حرف‌های زشتی رو که به پدرم میزد رو بشنوم.
علی ساکت شد. اشک تمام صورتش را گرفته بود و دستانش می‌لرزید. هنوز هم از یادآوری حرف‌های پدرم عصبی بود. خوب می‌دانستم پدرم‌ چه دشمنی آشکاری با امثال پدر علی دارد، اما هرگز فکر نمی‌کردم دشمنی خود را وارد زندگی من کند.
علی منتظر خواست من نشد و خودش شروع به صحبت کرد.
- نتونستم جلوی توهین‌هایی که به پدرم میشد ساکت بمونم بلند شدم و گفتم:«حق ندارید به پدرم توهین کنید» اون هم بلند شد و سینه به سینه من گفت:«حق دارم توهین کنم، شما زالوها یک عمر به جون ما افتادید و خون ما رو توی شیشه کردید، شما عقب‌مونده‌ها هرچی داشتیم رو نابود کردید و مفت‌مفت به اسم اسلام و خدا چاپیدید و هنوز هم سیر نشدید، هرچی پدرت خورد و نتونست سیر بشه تو افتادی به جون من تا با ثروت من سیر بشی» فریاد زدم:«پدرم هرگز از شما و امثال شما چیزی نگرفت» گفت:«از بی‌عرضگی خودش بوده که مثل همپالگی‌هاش نتونسته بخوره، آره، اون یه بی‌عرضه کامل‌ بود که رفت جنگ و‌ مرد و اسمش رو با شهیدشهید کردن بزرگ کردید، یه بی‌عرضه بی‌لیاقت رو‌ چه به بزرگ شدن؟» فریاد زدم:«بس کنید هرچی می‌خواید به خودم بگید، اما‌ حق ندارید به پدرم حرفی بزنید» گفت:«هرچی دلم بکشه به اون پدر بی‌همه‌چیزت میگم، امثال تو و پدرت دشمن‌های خونی من‌اید، خیلی خوشحالم که زود سقط شد، خوشحالم که زجرکش شد، خوشحالم که ذره‌ذره تنش شد لخته از حلقومش زد بیرون، می‌دونی حسرت چی رو دارم، حسرت اینو که نتونستم با چشم‌های خودم لحظه‌لحظه‌های زجرکشیدنش رو ببینم و لذت ببرم» دیگه طاقتم تموم شد، با یادآوری پدرم، مهربونی‌هاش، خیرخواهی‌هاش و زجرهایی که کشید و‌ هیچ‌وقت اعتراض نکرد فریاد زدم:«بس کنید! زندگی پدرم شرف داره به زندگی امثال شما» با لرزشی که به همه بدنم افتاده بود گفتم:«من همین امروز دخترتون رو رها می‌کنم و فراموش می‌کنم چنین کسی رو می‌خواستم»
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,806
امتیازها
123

  • #350
علی ساکت شد و دستانش را روی سرش گذاشت. حرکت شانه‌هایش از گریه را می‌دیدم و بهت‌زده به او خیره شده بودم. یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شد. علی واقعاً از من دل بریده بود؟
کمی بعد علی آرام‌ گفت:
- من ازش دل بریدم، فقط به‌خاطر پدرم، به خاطر توهین‌هایی که شنیدم، به‌خاطر بی‌احترامی که به اون شد، نمی‌تونستم دیگه ادامه بدم و شاهد توهین به پدرم باشم؛ پدرش که حرف منو شنید خوشحال شد و گفت:«خوشحالم که سر عقل اومدی، فقط امیدوارم روی حرفت بمونی» اون لحظه خیلی عصبی بودم، پدرم همه زندگی من بود، که اون آدم تخریبش کرد، گفتم:«من سر قولم می‌مونم» گفت:«پس قسم‌ بخور دختر منو ول کنی و از ماجرای امروز‌ چیزی بهش نگی» اختیارم دست خودم نبود قسم خوردم ولش کنم و قول دادم چیزی هم بهش نگم.
علی آهی کشید.
- از‌ اون‌جا زدم بیرون، چند ساعت توی خیابون‌ها ول‌ چرخیدم، بعد تازه فهمیدم چی قسم خوردم و چه قولی دادم.
دستی به صورت اشک‌آلودش کشید.
- من همیشه خانم رو به‌خاطر تصمیم‌گیری توی عصبانیت سرزنش می‌کردم، اما خودم بدترین تصمیم زندگیم رو توی عصبانیت گرفتم، شب شده بود که به خونه برگشتم و به اتاق پدرم‌ پناه بردم، تا خود صبح بیدار موندم و نماز و قرآن خوندم تا آروم بشم، اما نشدم، راهی نداشتم باید ازش دور می‌شدم، صبح فرداش رفتم سراغ عموم و خواستم تا با کمک آشناهاش توی نظام‌وظیفه کاری کنه زودتر برم ادامه سربازیمو بگذرونم و منو دورترین جای ممکن برای سربازی بفرسته، عموم تعجب کرد گفت:«همه دنبال آشنا می‌گردن سربازیشون نزدیک بشه، تو می‌خوای دور بشی» گفتم:«عموجان! من هیچ‌وقت نخواستم‌ کاری برام انجام بدید، ولی خواهش می‌کنم همین یه خواسته رو قبول کنید» یه مقدار اصرار کرد از تصمیمم برگردم اما وقتی دید کوتاه نمیام، اون هم برخلاف میلش قبول کرد، می‌دونستم که فراموش کردنش برام غیرممکنه اما دیگه نباید خانم رو‌ می‌دیدم تا اون فراموشم کنه، جواب تلفن‌هاشو ندادم، دانشگاه نرفتم و تا دیروقت بیرون خونه یا خونه دوستم موندم تا نتونه منو پیدا کنه، گفتم بی‌خبر دور میشم ازش، گم میشم از زندگیش، می‌ترسیدم اگه ببینمش حرمت ریخته شده پدرم رو فراموش کنم و بلغزم، اما‌ یه روز ناخواسته باهاش روبه‌رو شدم، باید می‌رفتم دانشکده تا وسایلم‌ رو‌ جمع کنم، جلوی دانشکده کشیکش رو کشیدم تا از در خارج شد و با ماشینش رفت؛ همین که دور شد، رفتم داخل تا وسایلمو جمع کنم، توی آزمایشگاه بودم که یهو رسید، با شنیدن صدای پاش قلبم لرزید، وقتی صداش رو‌ شنیدم کم مونده بود از دست برم، اگه نگاهش می‌کردم دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، چاره‌ای نبود باید برای همیشه ناامیدش می‌کردم، باید به همه عشقم پشت پا می‌زدم، تنها دروغ عمرم رو اون‌جا به عزیزدلم گفتم، بهش گفتم دوستش نداشتم و از اول اشتباه کردم، درحالی‌که همون لحظه هم به درستی انتخابم ایمان داشتم، خانم درست‌ترین تصمیم همه عمرم بود، اما بهش دروغ گفتم‌ که اشتباه کردم، قلبم از عشق اون داشت می‌سوخت، اما با بی‌رحمی ترکش کردم.
علی دیگر نتوانست بیشتر حرف بزند سرش را روی ساعدش که به زانوهایش تکیه داده بود گذاشت و با صدای بلند‌ گریه کرد. من هم حال خوشی نداشتم. اگر ترس از افشای هویتم نبود، من هم زار می‌زدم درحالی‌که که دستانم را محکم روی دهانم فشار می‌دادم تا صدایم درنیاید، عقب‌عقب رفتم، به دیوار تکیه دادم و زار زدم. دیگر همه‌چیز را فهمیده بودم، فهمیده بودم چرا علی مرا رها کرد، پدر علی برای او‌ همه‌چیز بود و او نتوانسته بود از همه‌چیزش بگذرد، چه توقعی داشتم؟ من هم اگر کسی چنین توهین‌هایی را به پدرم می‌کرد بدترین برخوردها را با او می‌کردم، فقط من بودم که بی‌گناه این وسط سوختم. مانند علی برای من هم پدرم همه زندگیم بود، بعد از مادر بی‌وفایم‌ فقط او‌ را داشتم، قلبم از این می‌سوخت که پدرم همه کس و کار و زندگیم، به راحتی بدون در نظر گرفتن خواست من برای من تصمیم گرفته بود، چرا کسی به خواست دل من توجه نکرده بود؟ مگر من چه بودم؟ آیا کسی هم مرا می‌دید؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
436

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین