. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #241
***
از صبح زود جلوی خوابگاه منتظر رشیدی بودم. گرچه امروز به تجربه‌ی دفعه قبل از زیر مانتوام یک پیراهن پوشیده بودم تا سوز‌ صبحگاهی اذیتم نکند، اما هنوز صورت و دست‌هایم در برابر آماج حمله‌های سرما قرار داشت که گرچه غیرقابل تحمل نبود، اما خب آزار دهنده چرا.
دستانم را در جیب بزرگ مانتوی کتان مشکی‌ام فرو کرده بودم و عرض پیاده‌روی کوچک را قدم می‌زدم. کوچه رفت و آمدی نداشت هم به این خاطر که باریک بود و فقط به اندازه یک ماشین عرض داشت و هم این‌که صبح زود بود. مدت زیادی منتظر ماندم اما خبری از رشیدی نشد. گوشی را از جیب بیرون آوردم و نگاهی به آن کردم. نزدیک ساعت شش ربع کم بود. با گفتن «دیر شد» تماسی با رشیدی گرفتم. دفعه‌ی اول پاسخ‌گو نبود. دوباره تماس گرفتم. بعد مدت طولانی با صدای خواب‌آلود جواب داد.
- بفرمایید
- شما خوابید؟
کمی مکث کرد.
- نه بفرمایید.
- کجایید آقای رشیدی؟
- خانم کجا می‌خواین باشم؟ خونه‌ام دیگه.
دست مخالفم را روی سرم گذاشتم.
- مگه قرار نبود بیاین منو ببرید میدون؟
- اَه... فراموش کردم خانم، شما هم امروز نرید.
از لحن بی‌خیالش عصبی شدم.
- یعنی چی؟ شما باید در اختیار من باشید نه من در اختیار شما.
- خانم آخه چی‌کار میدون دارید که باید این وقت صبح برید اون‌جا؟
- اینش به شما ارتباطی نداره، من کار دارم باید برم.
- آخه پنج صبح؟ مگه می‌خواین ملخ بگیرین؟ بذارید یک ساعت دیگه میام دنبالتون می‌برمتون.
نفسم را بیرون دادم.
- لازم نکرده، خودم میرم، تو برو بخواب یک ساعت دیگه بیا جلوی میدون دنبال من.
قطع کردم و کلافه نفسم را بیرون دادم.
- این هم از راننده‌ات آقای تقی‌پور. موندم چطور تو‌ رو کردن مسئول دفتر؟
گوشی را داخل جیب انداختم و با جابه‌جایی کوله روی دوشم به خوابگاه برگشتم و از کسی که شب‌ها به جای خانم اوحدی شیفت خوابگاه را داشت و نمی‌شناختم درخواست آژانس کردم و چند دقیقه بعد با آمدن آژانس خودم را به میدان میوه و تره‌بار رساندم.
از دور وقتی درِ باز غرفه حاجی‌خان را دیدم انگار جواز برگشت به خانه را گرفته باشم باشوق پا تند کردم. جلوی غرفه که رسیدم پسر جوانی درحال جابه‌جایی و چیدن کارتن‌های موز جلوی غرفه بود. صدای مردی از داخل بلند شد.
- پسر! دست بجنبون الان ماشین می‌رسه.
داخل غرفه شدم. مرد فربه و تقریباً مسنی که بیشتر موهای سر و ریش بلندش سفید شده بود پشت میزی نشسته و مشغول حساب و کتاب با یک ماشین‌حساب بود. یک کلاه پشمی سیاه‌رنگ قدیمی و کتی به همان رنگ و پیراهنی سفید با خط‌های آبی تنش بود و مدام نگاهش را از روی فاکتورها به طرف ماشین حساب می‌گرداند و اعدادی را وارد می‌کرد.
- سلام.
سرش را بلند کرد و اخم بین دو ابرویش به چشمم خورد. سلام کوتاهی کرد و کنجکاو نگاه کرد.
- آقای حاجی خان؟
نگاهش را روی ماشین‌حساب برگرداند. با خودکار مشکی عددی را روی فاکتور نوشت و‌ دوباره سرش را بالا کرد، با همان اخم سرتاپایم‌ را از نظر گذراند و گفت:
- فرمایش؟
آب دهانم را فرو بردم و چند قدم به میزش نزدیک شدم.
- من یک خبرنگارم.
مکث کردم و حاجی‌خان بی هیچ حرفی خیره به من ماند.
- اومدم چندتا سوال درمورد نورخدا جنگرانی ازتون بپرسم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #242
با شنیدن اسم نورخدا، حاجی‌خان برافروخته از پشت میز بلند شد. با دست به بیرون اشاره کرد.
- خانم! برو بیرون من نورخدا نمی‌شناسم.
- ولی به من گفتن راننده شما بوده.
دوباره روی صندلی نشست.
- بوده که بوده، اون مال قبلاً بوده، من الان نورخدایی نمی‌شناسم.
جلو‌ رفتم و کاملاً رو‌به‌روی میزش قرار گرفتم.
- من فقط آدرس خونه‌ی نورخدا رو می‌خوام.
حاجی‌خان اخم‌هایش را بیشتر کرد.
- گفتم که نورخدا نمی‌شناسم.
کمی لحنم را آرام کردم.
- شما می‌شناسیدش، لطفاً کمکم کنید.
حاجی‌خان صدایش را آرام‌تر کرد و به چشمانم زل زد.
- اصلاً می‌دونی چیه دخترجون؟ نمی‌خوام حرف بزنم، تو هم نمی‌تونی مجبورم کنی.
- آها... پس این‌جوریه.
کمی لب‌هایم را جویدم. برای برگشتن به خانه چاره‌ای جز گرفتن آدرس نورخدا نداشتم. نگاهم به چارپایه پلاستیکی زردرنگ کنار دیوار خورد. به طرف حاجی‌خان برگشتم.
- باشه من هم دلم می‌خواد توی همین غرفه بمونم.
روی چارپایه نشستم و کوله‌ام را روی پاهایم گذاشتم.
- همین‌جا می‌شینم تا وقتی که شما دلتون بخواد حرف بزنید.
حاجی‌خان نفسش را بیرون داد و‌ خود را مشغول‌ کارش کرد.
- تا هروقت دلت می‌خواد بشین، این‌قدر بشین تا خسته بشی.
خودم را به بی‌خیالی زده و حواسم را به غرفه و رفت و آمد آن دادم. حاجی در تمام وقت پشت میزش بود و شاگردش در رفت و آمد. گاه راننده‌ها هم کنار حاجی خان می‌آمدند و بعد از اتمام کارشان می‌رفتند. حاجی‌خان میوه‌های گرم‌سیری خرید و فروش می‌کرد و به خاطر نوع تجارتش غرفه‌اش رفت و آمد کمتری داشت و راننده‌ها فقط برای بردن میوه به شهرهای دیگر آن‌جا می‌آمدند. من فقط ناظر همین راننده‌هایی بودم که هرازگاهی نگاهی از سر سوال هم‌ به‌ من می‌کردند و باعث می‌شد در دلم‌ پوزخندی زده و در فکرم با حاجی‌خان حرف بزنم.
- حاجی‌خان! حالا به من آدرس ندادی؟ باشه لج کن، ولی این‌‌قدر به خاطر این‌که اول صبحی توی غرفه‌ات هستم، درموردت فکر بد می‌کنن که بالاخره پشیمون بشی.
بیشتر فضای غرفه‌اش را کارتن‌ها و سبدهای موز گرفته بود. مقدار کمتری کارتن انبه قرار داشت و در کمال تعجب سه ردیف روی هم سبدهایی با میوه‌های زرد و نارنجی دوکی شکل دیدم. کمی که دقت کردم متوجه شدم پاپایا هستند وجود این میوه‌ها مرا به فکر فرو برد تا دوباره به حرافی ذهنی بپردازم.
- حتماً این‌ها‌ رو‌ از چابهار وارد می‌کنه. عجب فکرت کار می‌کنه حاجی‌خان، جایی که بقیه میوه‌های معمولی می‌فروشن تو دست به واردات زدی، ایول بابا، خوشم اومد ازت.
در‌ فکر‌ حساب و‌ کتاب کسب و‌ کار حاجی‌خان بودم که صدای حاجی مرا به خود آورد.
- دخترجون! پاشو برو می‌خوام‌ غرفه رو تعطیل کنم.
بلند شدم.
- حاجی این‌قدر زود؟
حاجی‌خان که‌ کلافگیش مشخص بود، گفت:
- دختر! میدون دیگه داره تعطیل میشه، بلند شو برو رد کارت.
بلند شدم. کوله‌ام‌ را روی دوشم انداختم و از غرفه خارج شدم. حاجی‌خان بستن غرفه را به شاگردش سپرد و درحالی‌که تسبیح آبی رنگی را دور انگشتانش می‌چرخاند به راه افتاد. به دنبالش راه افتادم.
- خب حاجی بگید خونه‌ی نورخدا کجاست تا من هم برم.
حاجی ایستاد و برگشت.
- گفتم نورخدا نمی‌شناسم‌، ولم‌ کن، برو دیگه، این‌جا خوبیت نداره پشتم راه بیفتی، همه‌ منو می‌شناسن.
همین موقع کسی با او‌ سلام و‌ علیک کرد و نگاهی هم به من انداخت. حق با او‌ بود، نباید کاری می‌کردم تا روی دنده لج بیفتد، همین الان هم کوتاه بیا نبود و من هم باید برای برگشت، این آدرس را پیدا می‌کردم، پس باید بازهم‌ به سراغش می‌آمدم. ترجیح دادم فعلاً زیاد اذیتش نکنم، تا فردا که دوباره میایم، شاید نرم‌تر شده باشد. حاجی‌خان راهش را کشید و رفت. نفس کلافه‌ای بیرون دادم و درحالی‌که به طرف خروجی می‌رفتم شماره‌ی رشیدی را‌ گرفتم.
- کجایید آقای رشیدی؟
- جلوی‌ میدونم.
سریع خود را به ماشین رشیدی رساندم و تا خود خواب‌گاه‌ کلامی‌ با رشیدی‌ حرف نزدم. جلوی خواب‌گاه بعد از پیاده شدن کمی از پنجره‌ خم شدم.
- فردا حتماًحتماً پنج و نیم این‌جا باشید.
اخم کرده گفت:
- دوباره باید برید میدون؟
- بله دوباره.
دیگر‌ منتظر اعتراضش نماندم و برگشتم تا داخل‌ خواب‌گاه شوم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #243
***
همین دو سه ماه پیش بود. قبل از عید. علی کافه دعوتم کرده بود. آخرین روزی بود که شیراز بودم و علی می‌خواست قبل رفتنم به دبی، برایم تولد بگیرد، اما من اصلاً حال خوبی نداشتم.
نگاهم به کیک کوچک شکلاتی روی میز بود که شمع زردرنگی رویش قرار داده بودند.
گارسون اشاره‌ای کرد.
- اجازه هست روشن کنم؟
تا علی خواست اجازه دهد، قبل از او گفتم:
- جعبه دارید ببریم؟
گارسون باتعجب «بله خانم»ای گفت و دور شد.
- خانم‌گل؟ خوشت نیومد؟
- می‌خوام برم.
- باشه می‌ریم یک کیک به دل‌خواه تو سفارش می‌دیم.
کیفش را برداشت گفت:
- پس بذار قبل رفتن کادوی تولد بیست و پنج سالگیت رو بدم.
جعبه کوچکی‌ را روی میز گذاشت.
- تولدت مبارک همه‌ی زندگیم!
لبخند کوتاهی زدم.
- ممنونم علی‌جان!
با دو انگشت جعبه را به طرف خودم کشیدم و باز کردم. زنجیر نقره‌ای را بالا آوردم. یک سنگ فیروزه‌ اشکی شکل که با قاب نقره تزیین شده به زنجیر وصل بود. نگاهم را به رگه‌های سنگی داخل فیروزه دوختم.
- خیلی قشنگه علی!
لبخند زد.
- سعی کردم شبیه دست‌بندت باشه.
گردنبند را داخل جعبه برگرداندم و جعبه را به طرف علی هل دادم.
- ممنونم، پیش خودت نگهش دار.
رنگ نگرانی به چشمان علی دوید.
دستش را روی دستم که هنوز روی میز بود، گذاشت.
- چی شده خانم‌گل؟ خوب نیستی.
به گردنبند اشاره کرد.
- اگه دوستش نداری می‌ریم هر طوری که دوستش داری عوضش می‌کنیم.
- نه دوستش دارم، خیلی خوبه.
- چرا پسش میدی؟
- پس نمی‌دم، برام نگه دار.
- چرا؟
- سر عقد اصلی بهم بده.
لبخند زد.
- نگران زیرلفظی هستی؟ خیالت تخت اونو جداگونه برات می‌خرم.
گارسون با جعبه‌ای برگشته بود.
- من خسته شدم بریم خونه‌ی شما.
نگران گفت:
- بریم عزیزم!
تا خانه‌ی آن‌ها من در سکوت رانندگی‌کردم و علی فقط به من چشم دوخت.
به خانه که رسیدیم، علی جعبه کیک را دست مادرش داد.
- مامان لطفاً چایی رو بذار ما میایم.
- باشه پسرم! آماده شد خبرتون می‌کنم.
زودتر از علی وارد اتاقش شدم و شالم‌ را روی زمین انداختم. علی داخل شد و در را بست. به در تکیه داد و به من که دکمه‌های مانتویم را باز می‌کردم نگاه کرد.
- چی شده عزیزم؟
مانتویم را زمین انداختم و دستانم را باز کردم.
- بغلم‌ کن علی!
کیفش را روی تخت انداخت. نزدیک شد و مرا به آغوش کشید.
- چی‌ حالت رو خراب کرده؟ بگو.
با انگشتانم پیراهنش را چنگ زدم و صورتم را از یک طرف روی شانه‌اش گذاشتم.
- فشارم بده علی.
آغوشش را محکم‌تر کرد. رگ خوابم را خوب می‌دانست. یکی از دستانش را به طرف سرم برد، کش ساده آبی رنگی که موهایم را با آن بسته بودم را به آرامی بیرون کشید و انگشتانش را لای موهای آزاد شده‌ام گذاشت و به آرامی نوازشم کرد.
- جانِ علی! باهام حرف بزن، خودتو آروم کن.
از لذت انگشتانش چشمانم را بستم.
- پس کی ما زن و شوهر می‌شیم، خسته شدم علی!
- صبر کن عزیزم! زیاد نمونده، فقط چند ماه منتظر باش.
- خسته شدم از انتظار.
- انتظار آدم رو بزرگ می‌کنه.
- من نمی‌خوام بزرگ شم، من تو رو می‌خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #244
انگشتانش همین‌طور لای موهایم می‌چرخید.
- من پیشت هستم، آروم باش.
- قبل این‌که بیام کافه با بابا دعوام شد.
- چرا؟
- دلم می‌خواد عید پیش تو بمونم، دلم نمی‌خواد برم‌ دبی، حالا که به اجبار دارم میرم دبی، ازش خواستم بذاره یک بار باهم...
به میان حرفم آمد.
- فقط به همین خاطر ریختی به هم؟
اشکی از گوشه چشمم پایین آمد.
- به بابا گفتم داره بهمون ظلم می‌کنه.
خودم را کمی از او جدا کردم.
- من تو رو می‌خوام.
- بابات فقط نگرانته.
- من‌ چرا هر سال باید بیست روز ندیدنت رو تحمل کنم؟ کاش من همین‌جا توی همین خونه پیش تو می‌موندم.
لبخندی زد.
- من هم از پس‌فردا توی این خونه نیستم، با بچه‌های جهادی میرم آخر تعطیلات برمی‌گردم.
- کاش من هم باهات می‌اومدم.
- ان‌شاءالله سال بعد با هم دیگه می‌ریم.
نگاهم به ساعت روی میز کامپیوتر علی افتاد. چهار و نیم بود.
- تا شش باید برگردم خونه تا بریم فرودگاه.
به چشمانش زل زدم.
- می‌تونی قایمم کنی من نرم؟
علی خندید از همان‌هایی که دندان‌هایش مشخص می‌شد.
- بچه شدی خانم‌گل؟ می‌خوای آقای ماندگار عقدمون رو فسخ کنه؟ تازه اگه به جرم آدم‌ربایی محکومم نکنه.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- نمی‌تونه هیچ کاری کنه، من و تو زن و شوهریم.
سرم را بلند کرد.
- نگو حرف شوخیم ‌رو جدی گرفتی؟
اخم کردم.
- بابا منو مجبور می‌کنه، می‌خوام از دستش راحت بشم.
او هم اخم کرد.
- نگو این حرف رو، رضایت پدرت شرط اصلیه.
- میرم دادگاه حکم می‌گیرم‌ تا دیگه به رضایتش‌ نیاز نداشته باشیم.
- خانم‌گل! پاک‌ زده به سرت، تعطیلات فقط چند روزه، برو دبی، خوب خوش بگذرون، بعد که برگشتی باید دوباره من رو تحمل کنی، چون مطمئن باش من سر جام هستم.
کمی راست ایستادم و دستانم را از کمرش به پشت گردنش رساندم و همان‌جا قفل کردم.
- چطور دوریت رو تحمل کنم؟
- گوشی همه‌جا پیشمه، هر وقت دلت تنگ شد، زنگ بزن.
- تو دلت تنگ نمی‌شه؟
- چرا... بیشتر از تو.
سرم را کمی کج کردم.
- پس به بابا زنگ بزن بگو اجازه نمی‌دم زنم رو ببری.
دوباره دندان‌نما خندید.
- بعد بابات سفرش رو لغو می‌کنه و کاری می‌کنه که تا قبل سال تحویل دیگه زنم نباشی.
- نمی‌تونه ما عقد کردیم.
- نتونه هم حرمت پدرت واجبه، حرمت حرفش رو نگه دار.
- نمی‌تونم.
علی هم هر دو دستش را پشت گردنم قفل کرد.
- چی قبل سفر آرومت می‌کنه؟
- فقط تو.
با نگاهش به لب‌هایم اشاره کرد و با لبخندی جواب دادم.
- می‌خوام.
صورتش را به صورتم چسباند، چشمانم را بستم و با تمام وجود همراهی کردم.
نفس عمیقی کشید.
- آروم شدی عزیز دلِ علی؟
نفسم را تازه کردم.
- من از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام.
چشمکی زد.
- منم... چند ماه فقط صبر کن، همه‌چی درست میشه.
- می‌ترسم بمیرم روزهای با تو بودن رو نبینم.
اخم کرد.
- این حرف رو نزن تو خون توی رگ‌های علی هستی، قلب علی فقط به خاطر تو می‌زنه.
سرم را به شانه‌اش فشار دادم.
- تو هم تنها دلیل زندگیمی.
صدای در ما را از هم جدا کرد. علی سرش را عقب برد.
- بله مامان؟
مرضیه‌خانم از پشت در گفت:
- پسرم‌! چای آماده‌اس.
- الان میایم مامان.
از آغوش علی جدا شدم.
- خانم‌گل؟ گردنبندت رو‌ بندازم گردنت؟
مانتویم را از روی زمین برداشتم.
- نه بذار سر عقد بهم بده، تولد من روزیه که با تو یکی بشم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #245
با صدای در از خواب پریدم. بعد از چند ثانیه بلند شدم و در را باز کردم. زهرا با یک سینی بزرگ پشت در بود. از صورت خواب‌آلودم فهمید خواب بوده‌ام.
- خانم بیدارتون کردم؟
از جلوی در‌ کنار رفتم‌ تا داخل شود.
- از صبح زود بیدار شده بودم، خسته بودم، ولی دیگه باید بیدار می‌شدم.
زهرا سینی‌ را روی میز گذاشت.
- خانم! وقت ناهاره براتون غذا آوردم.
به محتویات سینی دقت کردم. دو بشقاب برنج زعفرانی و مرغ بود با زرشک و البته بوی ادویه. حتماً خیلی به خرج افتاده بود.
- بوی خیلی خوبی داره، تا حالا یه چیزی از غذاهای شما‌ فهمیدم اونم اینه که خیلی ادویه می‌زنید.
- خانم خوشتون نمیاد؟
- چرا جالبه برام، ماها این‌قدر ادویه نمی‌زنیم.
زهرا سفره را روی‌ زمین انداخت.
- خانم‌! تعارف نکنید اگه خوشتون نیومد بهم بگید.
- نه خیلی خوبه، من برم‌ دست‌هام رو بشورم.
وقتی برگشتم زهرا همه‌چیز را آماده کرده بود. کنار سفره نشستم.
- زهرا می‌دونم این غذای معمولی شما نیست.
- چرا، ولی خب برای مهمون و‌ جشن و‌ اینا هم می‌پزیم.
- این خیلی خوبه، دستت درد نکنه، ولی بیشتر دلم‌ می‌خواد از همون غذاهای معمولی‌تون بخورم، مثل کشک‌زرد.
- از اون‌ها خانم؟
- آره، می‌دونی دوست دارم‌ غذاهایی شبیه کشک‌زرد که عمراً دیگه جایی بتونم بخورم رو امتحان کنم، از اون‌ها‌ برام بپز، از همون معمولی‌ها و‌ ساده‌ها.
زهرا کمی سرش را خم کرد و آرام گفت:
- چشم خانم!
- خب، هزینه غذای امروزمون چقدر میشه؟
چشمان زهرا گرد شد.
- وا‌ خانم! این چه حرفیه؟ من برای خودم غذا میارم‌ یک‌کم بیشترش می‌کنم فقط، هزینه چیه؟
کمی بشقاب جلویم‌ را با دست عقب زدم.
- اگه پولش‌ رو‌ نگیری اصلاً دست نمی‌زنم، نیار دیگه نمی‌خوام.
- وای خانم‌! خجالتم ندید، شما‌ قبلاً بهم پول دادید.
- اون مال‌ کار دیگه‌ای بود، با این فرق می‌کرد، من که باید هر روز سفارش غذا می‌دادم، حالا می‌خوام از تو‌ بخرم.
- شما‌ مهمون من‌اید، نمی‌شه.
کمی عقب نشستم.
- حالا که این‌طوره اصلاً غذا نمی‌خوام، می‌خوام برم‌ نیمرو‌ بخورم.
زهرا خندید.
- خانم! حالا چرا قهر می‌کنید؟ باشه‌، هرجور راحتید،‌ ولی کار درستی نیست.
جلو رفتم و‌ یک‌ تراول در کنار دستش گذاشتم.
- خیلی هم کار درستیه، زحمت می‌کشی باید مزدت رو بگیری.
زهرا‌ پول را عقب زد.
- خانم این زیاده.
- عیب نداره، پیش‌پیش پول غذاهای بعدی رو هم حساب کردم تا کار خودمو راحت کنم، برش دار.
- ولی‌ خانم...
- زهرا اگه می‌خوای بازهم برام‌ غذا بیاری و‌ من بخورم‌ باید اینو برداری، برش دار.
زهرا آرام‌ پول را برداشت.
- چشم خانم! دستتون درد نکنه.
قاشق و‌ چنگال را برداشتم.
- خب حالا وقتشه دست‌پختت رو امتحان کنم.
با قاشق مقداری از گوشت مرغ را جدا کرده و‌ به همراه برنج زعفرانی در دهانم گذاشتم. سری تکان دادم.
- اوهوم... بیشتر مطمئن شدم تو باید جای سرآشپز اون یارو‌ بری توی بیرون‌بر.
زهرا فقط با صورت گل انداخته خندید و‌ چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #246
***
یکی از روزهای پایانی مردادماه بود. ماه رمضان تمام شده بود و علی می‌توانست در طی جلساتمان چیزی هم بخورد. تازه وارد پارک شده بودم که چشمم به دکه‌ی بستنی‌فروش افتاد. لبخندی زدم. خوب بود یک‌بار هم من این پسر متشخص را مهمان می‌کردم. دو کاسه نسبتاً بزرگ بستنی با اسکوپ‌های رنگی شیرین گرفتم و به طرف محل قرارمان راه افتادم.
کل شب گذشته را به حرف‌های قبلی او‌ درمورد خدا فکر کرده بودم و از یادآوری حرف‌هایش گرمای لذت‌بخشی به قلبم نفوذ کرده بود و صبح با بی‌صبری که برای شنیدن چندباره تُن صدایش داشتم به طرف پارک راه افتادم. گویا تازه داشتم او را می‌دیدم و می‌شناختم. زیبا حرف می‌زد، با منطق و محکم. پسر بسیار مودبی بود. حسن‌های رفتاری زیادی داشت که من قبلاً آن‌ها را ندیده بودم.
از دور دیدم که پشت میز شطرنج به انتظار نشسته، پشت به من بود. نزدیک که شدم متوجه شدم کتابچه‌ی قرآن کوچکی را باز کرده و درحال خواندن است. به میز که رسیدم سینی مقوایی محتوای ظرف‌های بستنی را روی میز گذاشتم.
- چطورید آقای درویشیان؟
سرش را بلند کرد و به من که درحال نشستن بودم نگاهی کرد.
- سلام خانم ماندگار!
به بستنی‌ها اشاره کرد.
- ممنونم، به زحمت افتادید.
در جایم مستقر شدم و کوله‌ام را کنارم گذاشتم.
- بالاخره نمی‌شه که همیشه شما به زحمت بیفتید.
قرآنش را داخل کیفش برگرداند.
- این چه حرفیه؟ وظیفه بود.
کمی مکث کرد.
- خب درمورد سوالات امروزتون فکر کردید؟
این روزها حتی از دیدنش هم لذت می‌بردم. گرچه کمتر از چند ثانیه هم به من چشم نمی‌د‌وخت، اما من مدام به او زل می‌زدم.
- فعلاً بفرمایید بستنی، امیدوارم طبق سلیقه‌تون باشه.
ظرف بستنی را جلوی خودش گذاشت.
- از لطفتون متشکرم، خیلی خوبه.
من هم بستنی‌ام را مقابلم‌ گذاشتم. یک قاشق را در دهانم گذاشتم. تحمل نداشتم تا پایان خوردن، صدای او را نشنوم. او خوب حرف می‌زد.
- آقای درویشیان؟
لحظه‌ای کوتاه نگاهم کرد.
- بفرمایید، سوالی داشتید؟
یک قاشق از بستنی را در دهانش گذاشت و سعی کرد با دقت به حرف‌هایم‌ گوش دهد.
- امروز شک و‌‌ شبهه‌ای اون‌جوری که فکر‌ می‌کنید ندارم، دوست دارم‌ از ذات خدا برام حرف بزنید، تا بیشتر بدونم، این خدا چی هست؟
نگاهش را به بستنی‌اش دوخت.
- خیلی خوبه که کم‌کم داره سوالاتتون کمتر میشه، ولی الان مسئله اینه که ما نمی‌تونیم و اجازه نداریم به ذات خدا فکر‌ کنیم.
- این‌که خدات گفته اجازه نداری به من فکر‌ کنی استبداد نیست؟
- خب دلیل هست برای این منع.
کمی مکث کرد.
- اولین دلیلش اینه که مغز ما‌ برای درک ذات خدا خیلی کوچیکه، هرچی هم فکر‌ کنیم هیچی نمی‌فهمیم، پس بهتره اصلاً خودمون رو درگیر نکنیم، چون درنهایت چیزی نصیبمون نمی‌شه؛ دومین دلیل هم اینه که وقتی بشینیم به ذات خدا فکر کنیم‌ چون نمی‌تونیم تصورش کنیم میاییم یک شکل و قیافه‌ای برای خدا توی ذهنمون می‌سازیم که اصلاً درست نیست، چون خدایی که در ذهن بسازیم برای ما میشه خدا، درحالی‌که خدای واقعی نیست، به عبارتی ما یک خدای ساخته‌ی ذهن رو می‌ذاریم به جای خدا.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #247
کمی سکوت کردم تا هر دو از بستنی‌هایمان بخوریم و بعد پرسیدم.
- پس من‌ چطور‌ باید خدا رو بشناسم؟
- از آفرینش، از نشانه‌هاش، از اون چیزهایی که خلق کرده.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- آخه من چه‌جوری خدا رو از نشانه‌هاش بشناسم؟
یک قاشق بستنی در دهان گذاشت.
- کار عجیبی نیست، ما آدم‌ها هم‌دیگه‌ رو هم از‌ روی نشانه می‌شناسیم، بله هم‌دیگه رو می‌بینیم، اما اگه نبینیم چی؟ دیگه نمی‌تونیم یک آدم دیگه‌ رو بشناسیم؟
ابروهایم درهم شد.
- من منظورتون رو نمی‌فهمم.
علی قاشقش را داخل ظرف بستنی گذاشت. دستی به دهانش کشید و بعد هر دو دستش را روی میز گذاشت.
- ببینید، شما فراموش کنید من رو می‌بینید، بدون این‌که قیافه‌ی من رو تصور کنید، فکر کنید علی درویشیان رو چطور می‌شناسید؟
- یعنی چی؟
کمی جلوتر آمد.
- من مَردَم، مسلمانم، ایرانی‌ام، شیرازی‌ام، دانشجوی شیمی‌ام، لاغرم، ریش دارم، حتی این‌که از نظر شما عقب مونده و‌ متحجرم... .
ناخودآگاه میان کلامش‌ رفتم.
- من نگفتم شما عقب مونده‌اید.
کمی کنار لبش کش آمد.
- تعارف که نداریم، می‌دونم از نظر شما‌ من عقب‌مونده‌ام، قبلاً حتی این رو ازتون هم شنیدم.
از شرم سرخ شدم.
- من معذرت می‌خوام.
لبخندی زد.
- این رو‌ نگفتم ناراحت بشید، خود من هم به دل نگرفتم، خب چون این عقیده شما بوده، گرچه شاید اشتباه باشه، ولی محترم هست، من این حرف رو‌ زدم تا بگم همه این چیزهایی رو که شما بدون دیدن من درموردم تصور کنید یا هر صفتی که من رو به اون می‌شناسید، نشانه‌های وجود منه نه خود وجود من، وجود من قابل درک نیست، شما از نشانه‌ها اون رو می‌شناسید.
با چشمانی خیره‌ فقط محو او شده بودم و‌ حرف‌هایش را مزمزه می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید. بعد مکثی کوتاه گفت:
- شناخت ذات خدا زمانی برای ما مسئله میشه که قصد کنیم خدا رو بشناسیم، بعد‌ چون نمی‌تونیم بفهمیم ذاتش چیه؟ می‌گیم اصلاً وجود نداره، با این استدلال پس من هم وقتی شما‌ من رو اصلاً ندیده باشید، وجود ندارم، چون ذاتم قابل شناخت نیست.
- خب من حتی اگه نابینا باشم و شما رو هم هرگز ندیده باشم، از اثراتتون می‌فهمم هستید.
علی لبخند پهنی زد. ضربه آرامی با انگشتانش به میز زد.
- آها... همینه، ما نسبت به ذات خدا نابیناییم و فقط باید از روی نشانه‌هاش بشناسیمش.
متفکرانه جمله‌اش را تکرار کردم.
- ما به ذات خدا نابیناییم.
نگاهش را چون همیشه به پشت سرم دوخت.
- ما ظرفیت شناخت خدا رو نداریم، رابطه عقل ما و ذات خدا مثل زمانیه که بخوایم به یک مورچه قانون نسبیت یاد بدیم، اصلاً ممکن نیست.
- کاش عقلمون می‌تونست خدا رو بشناسه.
- عقل ما صفات خدا رو‌ می‌شناسه و هرکس به اندازه ظرفیت وجودیش می‌تونه خدا رو از روی نشانه‌هاش بشناسه.
- یعنی می‌گید اون‌جوری‌ که شما خدا رو می‌شناسید من نمی‌تونم بشناسم؟
- من نگفتم نمی‌تونید، منظورم اینه اون حدی که یک عارف راه حق، خدا رو‌ می‌شناسه‌، منِ معمولی نمی‌شناسم، اون عارف بیشتر از من خدا رو می‌شناسه.
به عقب برگشتم.
- وظیفه‌ی من که هیچی از خدای تو نمی‌دونم چیه؟
- وظیفه‌ی همه‌ ما اینه که همیشه دنبال شناخت خدا باشیم، حالا هر کس هرقدر که توانایی داره.
دوباره روی میز تکیه دادم. سرم‌ را زیر انداختم و سعی کردم درحالی‌که بستنی نیمه آب شده‌ام‌ را با قاشق هم بزنم و رنگ‌هایش را درهم مخلوط کنم، به خدا فکر کنم.
چه‌ مفهوم غریبی بود خدا. بود، اما نمی‌توانستم درکش کنم، تنها‌ چیزی که‌ در آن لحظه از آن مطمئن بودم این بود‌ که من بعد از دو ماه بالاخره داشتم خدای علی را قبول می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #248
صبح فردا با رشیدی که مدام خمیازه می‌کشید و بداخلاق‌تر از هر روز بود، به میدان تره‌بار رفتم. حاجی‌ خان پشت میزش درحال خوردن چای بود.
-سلام حاجی‌ خان!
حاجی‌خان با دیدن من فنجانش را در نعلبکی کوبید.
- تو که باز پیدات شد، گفتم همون دیروز رفتی.
بند کوله‌ام‌ را دست‌ فشردم.
- آدرس خونه نورخدا رو بده تا برم.
حاجی‌ خان کمی خودش را عقب کشید.
- ولم کن خانم! من دنبال دردسر نیستم، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
به میزش نزدیک‌تر شدم.
- چه دردسری؟ فقط یک آدرس ازت خواستم.
- همین خودش دردسره، من رو چه به نورخدا؟ یک غلطی کردم کار بهش دادم، حالا مدام دارم به این و اون جواب پس میدم، مامورها چند روز غرفه‌م رو به این خاطر که نورخدا توی بار من قاچاق می‌برده تعطیل کردن و خودم رو بردن بازداشت و بازجویی، چند روز علاف بودم تا فهمیدن بی‌گناهم و ولم کردن، هنوز دارم ضرر و زیان همون چند روز تعطیلی رو میدم، حالا هم که برگشتم سرکارم جای این‌که حواسم به کار و زندگی‌ام باشه، تو ول نمی‌کنی؟ اصلاً غلط کردم به نورخدا کار دادم، گورِ...
حاجی‌خان ساکت شد و لااله‌الاالله گفت.
با لحن آرامی گفتم:
- من که با شما کار ندارم، با نورخدا کار دارم، آدرسش رو بدین من برم.
حاجی‌خان با ابروهای درهم نگاهم کرد.
- نورخدا زندانه، برو زندان، تازه زندان این‌جا هم نه، زندان شیراز.
- می‌دونم، خودم می‌دونم نورخدا کجاست، من آدرس خونه‌ش رو می‌خوام.
- با اون‌ها چی‌کار داری؟
- گفتم که خبرنگارم، یک گزارش می‌خوام بنویسم.
حاجی‌خان با دستش بیرون را نشان داد.
-از من کاری برنمیاد، برو رد کارت.
روی همان چارپایه‌ی دیروزی نشستم.
- باشه پس منم همین‌جا می‌شینم تا کوتاه بیایی.
- الله اکبر از دست تو زن.
از پشت میزش بلند شد و درحالی‌که بیرون را نشان می‌داد به طرف من آمد.
- برو، برو بیرون.
- با تو که کار ندارم، فقط روی چارپایه نشستم.
حاجی‌خان بالای سرم بود.
- نمی‌خوام توی غرقه من روی چارپایه بشینی، برو بیرون.
از روی چارپایه بلند شدم.
- باشه بابا، بلند شدم.
از غرفه خارج شدم و به حاجی‌خان که دنبالم آمده بود تا بیرونم کند گفتم:
- این باغچه که دیگه مال تو نیست اعتراض کنی، می‌خوام همین‌جا بشینم.
روی لبه باغچه‌ای که فقط نام باغچه را داشت و دریغ از یک ذره سبزی، نشستم.
حاجی‌خان لااله‌الاالله‌ی گفت و داخل شد. تا زمان تعطیل شدن غرفه همان‌جا نشستم و به رفت و آمد غرفه چشم دوختم، اما حاجی‌خان کوتاه نیامد.
زمانی‌که رشیدی مقابل خوابگاه پیاده‌ام کرد، از پنجره خم شده و گفتم:
- لطفاً فردا زودتر بیا دنبالم.
رشیدی اخم کرد.
- خانم! دست از این پنج صبح میدون رفتن برنمی‌دارید؟
- تا زمانی که کارم انجام نشه باید بریم.
برگشتم و به طرف خوابگاه رفتم و به صدای اعتراض رشیدی محل نگذاشتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #249
به خوابگاه که رسیدم فقط توانستم لباسم را عوض کرده و خودم را برای خواب روی تخت بیندازم.
اما علی در خواب رهایم نمی‌کرد، همان روز آخر بود در آزمایشگاه، علی وسایلش را جمع می‌کرد و من از او می‌خواستم توضیح دهد ولی هیچ نگفت و به جایش حلقه‌اش را پس داد. علی رفت و من تنها ماندم، تنهایی در تاریکی فرو رفتم، علی رفته بود نور را هم با خودش برده بود.
با نفس‌نفس از خواب پریدم. از روی تخت بلند شدم، به طرف یخچال رفتم و بطری آب‌معدنی را به دهان گذاشتم تا عطشم را فرو ببرم. بطری را که به یخچال باز گرداندم تازه با دل‌دردی که گرفتم یادم آمد صبحانه نخورده بودم و آب را با شکم خالی نباید می‌خوردم با یک دست شکمم را چنگ زده و با ابروهای درهم به طرف تخت رفتم. با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم.
روی تخت نشستم، به دیوار تکیه داده و کتاب یک عاشقانه آرام را روی زانوهایم گذاشتم تا بخوانم.
«- عشق نمی‌دانم چیست؟ بی‌تجربه‌ام، تازه‌کارم، نمی‌دانم این‌طور خواستن اسمش عشق است یا چیز دیگر فقط سخت می‌خواهمش.
- سخت خواستن می‌تواند عشق باشد.»
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علی‌جان! من سخت می‌خواستمت، تو هم سخت منو می‌خواستی، من به عشق تو شک نمی‌کنم، تو می‌دونستی عشق چیه، من بودم که نمی‌دونستم، تو یادم دادی عشق چیه، یه دختر بی‌خبر از همه‌جا بودم که دور خودم یه حصار کشیده بودم، تو اومدی در زدی و داخل شدی این‌قدر موندی و باهام سروکله زدی تا یادم دادی عشق چیه، مگه میشه کسی که منو عاشق کرد خودش از عشق بی‌بهره باشه؟ ولی چرا رفتی عزیزم؟ عاشق که نباید خسته بشه، تو خسته شدی از من؟ نمی‌تونم باور کنم عاشق نبودی، مگه میشه؟ کاش قبل رفتن جواب همین یه سوالم رو می‌دادی، چرا؟ چرا یک‌دفعه به این فکر افتادی که منو نمی‌خوای؟ یک هفته قبلش که توی این فکر نبودی، حتی ازم می‌خواستی همیشه باشم، چی توی اون یک هفته اتفاق افتاد؟ علی‌جان! فقط می‌خوام بدونم چه دلیلی مهم‌تر از عشق بود که نذاشت بمونی؟ چی بود علی؟ کاش حداقل بهم می‌گفتی و می‌رفتی.
صدای در باعث شد تا به خودم بیایم کتاب را روی تخت گذاشتم، اشک‌هایم را پاک کرده، بلند شدم و در را باز کردم. پشت در زهرا بود که با سینی غذا ایستاده بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #250
صبح فردا زودتر از هر روز به میدان رسیدم. حاجی‌خان هنوز نیامده بود و شاگردش در حال بازکردن غرفه بود. جای دیروزم کنار باغچه نشستم و به شاگرد حاجی‌خان که به نظرم به زور بیست سال داشت، چشم دوختم. پسر جاروی دسته بلندی را در دست گرفته و جلوی غرفه را جارو می‌کشید.
- پسر! اسمت چیه؟
پسر لاغر‌اندام و سبزه‌رو با آن چشم‌های سیاهش فقط نگاهی کرد و بدون جواب مشغول کارش شد.
- چیزی که ازت نخواستم، فقط اسمت رو پرسیدم.
همان‌طور که با یک دست جارو می‌کشید با دست دیگر نقاب کلاه مشکی‌اش را بیشتر پایین کشید.
- با من چی‌کار داری؟
- هیچی.
سر بلند کرده و به من زل زد
- پس چرا اسمم رو می‌خوای؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- دلت نمی‌خواد نگو، من چون خبرنگارم سوال پرسیدن رو دوست دارم.
پسر به جارو تکیه داد.
- واقعاً خبرنگاری؟
- آره، چرا می‌پرسی؟
پسر دوباره مشغول‌ جمع کردن زباله‌ها در یک نقطه شد.
- مگه زن‌ها هم خبرنگار میشن؟
- بله که میشن، یکیش من.
پسر که معلوم بود باور نکرده فقط سر تکان داد. تکه کارتنی را به زیر زباله‌های جمع شده هل داد، همه را یک‌جا بلند کرد و در یک کیسه نایلونی سیاه ریخت.
- نگفتی اسمت چیه؟
پسر کیسه زباله‌ها را کنار تیربرق گذاشت.
- جلال.
- خب آقاجلال! چندساله برای حاجی‌خان کار می‌کنی؟
جلال جارو به دست به طرف غرفه رفت.
- چهارسال.
منتظرش ماندم. جلال با یک چارپایه چوبی برگشت.
- تو نورخدا رو می‌شناسی؟
چارپایه را جلوی غرفه گذاشت.
- فقط در این حد که راننده‌ی آقا بود.
جلال دوباره داخل رفت و با چارپایه دوم برگشت.
- می‌دونی خونه‌اش کجاست؟
- نه خانم! این رو فقط خود حاجی‌خان می‌دونه.
جلال داخل رفت و‌ با کارتن موزی بیرون آمد و روی یکی از چارپایه‌ها گذاشت.
- به نظرت چی‌کار کنم حاجی‌خان راضی بشه آدرس خونه‌ی نورخدا رو‌ بده؟
جلال که دستانش هنوز روی کارتن موز باقی‌مانده بود، برگشت و چند لحظه مرا نگاه کرد و دوباره داخل رفت با کارتنی از انبه برگشت و روی چارپایه‌ی دوم گذاشت. چند لحظه‌ متفکر دوباره به من نگاه کرد.
- خانم! اون چند روز که غرفه بسته بود حاجی‌خان ضرر دید، این‌قدر که جنس تازه نمی‌خره، داره همون قبلی‌ها را رو آب می‌کنه تا خراب نشدن، کم‌کم میوه‌هاش دارن از ریخت می‌افتن، کارش شده زنگ زدن به طرف حساب‌هاش توی شهرهای دیگه تا زیر قیمت همین‌ها رو بفرسته بره تا به هفته بعد نکشه.
جلال کمی مکث کرد و بعد به داخل مغازه اشاره کرد.
- اون خربزه درختی‌ها میوه‌های گرونین، سردخونه هم ازش قبول نمی‌کنه نگه داره، موز و انبه فروش دارن، اون‌ها نه، اگه خراب بشن حاجی‌خان زیاد ضرر می‌کنه.

نگاهی به سبد پاپایا‌های داخل غرفه می‌اندازم که روز اول سه ردیف سه تایی بودند و‌ در این دو روز فقط یک ردیف از آن‌ها کم شده بود.
- اگه می‌تونید ازش بخرید، تا دلش باهاتون نرم بشه.
جلال داخل رفت و‌ من هم بلند شده و جلوی غرفه رفتم تا نگاه دقیق‌تری به پاپایاها بندازم. یادم آمد که ایران به شدت مخالف میوه‌‌ی خارجی است و دوست ندارد میوه خارجی بخوریم، اما چاره‌ای ندارم‌ برای این‌که زودتر به خانه برگردم مجبورم حرف گوش نکن شوم. صدای حاجی‌خان مرا از فکر بیرون آورد.
- دخترجون! تو دست از سر من برنمی‌داری؟
نگاهی‌ به حاجی انداختم که تازه رسیده بود. سلام دادم و راه باز کردم‌ تا رد شود. نگاهی به جلال که مشغول دستمال کشیدن میز حاجی است کردم. جلال هم سلام داد و نگاهی هم به من انداخت.
حاجی همان‌طور‌که داخل می‌رفت مرا مخاطب قرار داد.
- گفتم که بهت نمی‌گم خونواده‌ی نورخدا کجا می‌شینه.
من هم به دنبالش داخل رفتم.
- حاجی‌خان! امروز‌ می‌خوام‌ ازت خرید کنم، خرده‌فروشی هم می‌کنی؟
حاجی جلال را مخاطب کرد.
- پسر! زود چاییت رو بیار.
جلال چشمی گفت و پشت پرده انتهای غرفه رفت. حاجی‌خان به طرف من که بالای سبد پاپایاها ایستاده‌ بودم، برگشت و فکورانه درحالی‌که می‌نشست گفت:
- حالا چی می‌خوای؟
به سبدها اشاره کردم.
- از این‌ پاپایاها می‌خوام.
- منظورت خربزه درختیه؟
روی چارپایه پلاستیکی روبه‌روی میزش نشستم.
- حاجی! این‌ها اسمشون پاپایاست، وقتی از خارجی‌ها می‌خری هم بهشون میگی خربزه درختی؟
حاجی کشوی میزش را باز کرده و‌ در آن مشغول جست‌وجو شد.
- این‌ها خارجی نیست.
- شوخی نکن حاجی!
حاجی از لحن و حرفم عصبی شد و دسته فاکتوری را که از کشو خارج کرده بود را عصبی روی میز کوبید.
- زن! مگه من با تو‌ شوخی دارم؟
از‌ صدای بلندش جا خوردم‌ و در همین حین نگاهم روی جواز کسبش افتاد که به نام حاجی‌خان نارویی است.
- ببخشید آقای نارویی! قصد بی‌احترامی نداشتم، فقط حرفتون برام عجیب بود، آخه پاپایا، تو ایران؟
حاجی‌خان کمی آرام شد.
- بله، این‌ها‌ رو‌ اطراف سرباز می‌کارن، من از اون‌جا می‌خرم.
نگاهم را به سبدهای پاپایا دادم.
- تازه‌ان؟

- این‌ها چند ماه توی سردخونه بودن، برای خرید جدید باید این‌ها رو‌ بفرستم بره.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین