. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #221
دست دراز کردم و ماگ را از روی میز برداشتم. کمی تلخی چای آرامم کرد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با شهرزاد تماس گرفتم.
- سلام شهرزادی!
- سلام دوسی! رسیدی؟
- آره، حالت چطوره؟
- خوبم، فقط حوصله‌ام توی خونه سر رفته.
- امیر پیشته؟ باهاش کار دارم.
- آره بابا! امیر بیست‌چاری این‌جاست، گوشی رو نگه دار.
چند ثانیه هم طول نکشید که امیر جواب داد. فقط همان اندازه که ماگ را دوباره روی میز بگذارم.
- سلام ساریناخانم! طوری شده؟
- سلام آقاامیر! نه، فقط این‌که من گزارش نورخدا رو خوندم، هیچی ازش نیست که، از کجا‌ باید محل کار و خونه‌اش رو‌ پیدا کنم؟ می‌تونید یه سر برید عادل‌آباد یه مصاحبه باهاش بکنید؟
- نمی‌شه، چون پلیس هنوز در مرحله تحقیقاته، دادگاه اجازه نمی‌ده.
دستی به پشت گردنم کشیدم.
- پس من از کجا‌ بفهمم این یارو کجا کار می‌کرده؟
- می‌تونید برید میدون تره‌بار زاهدان، چون از اون‌جا بار موز و انبه می‌آورده این طرف.
دستم را از پشت گردنم جدا کرده و لپ‌تاپ را روی تخت گذاشتم.
- یعنی کارش همین بوده؟
- آره، خودش گفته چند بار مسیر زاهدان و کرمان و شیراز رو اومده بار موز و انبه آورده و همراهش اسلحه و مواد هم بوده، بعضی وقت‌ها هم می‌رفته طرف یزد و اصفهان، گفته هرچی با بار می‌آورده توی شیراز و اصفهان می‌فروخته، اما‌ وضع درب و داغونش رو ببینید، می‌فهمید فروشنده نیست، من میگم این فقط مسئول تحویل دادن بوده که بعداً اون طرف‌هاش ببرن تهران یا ببرن غرب از مرز کنن و این‌که فکر کنم سلاح‌ها بیشتر مصرف داخلی داشته تا ترانزیت.
درحالی‌که حرف‌های او را گوش می‌دادم از روی تخت پایین آمدم و به طرف تراس قدم زدم.
- تا حرف نزنه نمی‌شه اثبات کرد واسطه بوده.
- معلومه یارو داره دروغ میگه و همه‌چیز رو فقط گردن گرفته، آخه ریختش به این‌که صاحب مال باشه نمی‌خوره.
پرده را کنار زدم تا در تراس را باز کنم.
- باشه یا نباشه برام مهم نیست، می‌خواست اعتراف نکنه، خودش دلش می‌خواد اعدام‌ بشه، به من چه؟ من فقط دو سه روز می‌مونم این گزارش تقی‌پور رو تموم می‌کنم میدم دستش برمی‌گردم، بقیه‌اش دیگه با من نیست.
در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- سارینا‌خانم! خودتونو زیاد توی دردسر نندازید، همین که فهمیدید کجا زندگی می‌کنه و کجا کار می‌کنه، یه گزارش از محل کار و خونه‌اش بنویسید و برگردید.
به طرف تخت برگشتم و روی آن نشستم.
- خودم هم می‌خوام زود برگردم، ممنونم راهنمایی کردید، به شهرزاد سلام برسونید و بگید بعداً دوباره بهش زنگ می‌زنم.
- چشم، من ممنونم که به‌خاطر ما رفتید اون‌جا، اگه باز هم کاری داشتید حتماً زنگ بزنید.
- باشه فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن را قطع کردم و روی میز گذاشتم. از روی تخت بلند شدم. ضعف حاصل از گرسنگی اذیتم می‌کرد. یخچال را باز کردم تا محتویاتش را ببینم، چشمم روی خریدهای زهرا گشت و روی سیب‌های درون پلاستیک ایستاد. یک سیب برداشتم.
- حالا کجا بشورمش؟
ناچار از اتاق و بعد فلت بیرون رفتم، در طول راه‌رو‌ به طرف آشپزخانه‌ی ته راه‌رو قدم زدم. هیچ‌کَس نبود. سیب را شستم و درحالی‌که گاز می‌زدم، مسیر رفته را برگشتم. وقتی به این فکر‌ می‌کردم‌ که باید برای غذا پختن همه‌ی این مسیر را بروم و بیایم، عصبی می‌شدم و به تقی‌پور ناسزا می‌گفتم.
ته‌مانده‌ی سیب خورده شده را داخل سطل زباله زردرنگ گوشه‌ی اتاق انداختم و روی تخت دراز کشیدم. همین که خواستم چشمانم را ببندم گوشی زنگ‌ زد. بلند شدم و از روی میز برداشتم. ایران بود. دوباره دراز کشیدم و‌ جواب دادم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! چرا زنگ نزدی خبر بدی رسیدی؟ دیگه داشتم نگرانت می‌شدم که رضا گفت باهات حرف زده.
- ببخشید فراموش کردم.
- چی‌کار می‌کنی؟
- هیچی می‌خواستم یک کم دراز بکشم.
- هتلی‌ که رفتی خوبه؟
خوابیده سرم را برگرداندم و نگاهی به همه‌جای اتاق کردم.
- عالیه مادر هتل خوبیه.
- غذاهاش چطوره؟ گرسنه که نموندی؟
دستی به شکم گرسنه‌ام کشیدم.
- غذاهاش خوبه، نگران نباشید.
- دخترم! زود به زود بهم زنگ بزن، خونه بدون تو خیلی سوت و کوره، از همین حالا دلم تنگت شده.
- مادرجون! یه مقدار شهرو بگردم، زود برمی‌گردم، من هم دلم‌ براتون تنگ‌ شده.
- فدای دخترم‌ بشم، هرچی دلت می‌خواد خوش بگذرون، تا فکر و‌ ذهنت آروم بشه.
- فدات بشم مادر، زود برمی‌گردم پیشت.
- خدا نکنه، امیدوارم‌ همدان بهت خوش بگذره.
- هر شب بهت زنگ می‌زنم.
- منتظرت هستم، الان هم برو‌ راحت بخواب، تا با حال خوب بری تفریح کنی، خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
تماس را که قطع کردم به این فکر‌ می‌کردم هنوز مدت زیادی نیست که از خانه دور شده‌ام، اما به همین زودی دلتنگ همه هستم‌. دل‌تنگ پدر، دل‌تنگ ایران، دل‌تنگ رضا.
سرم را‌ چرخاندم و به لپ‌تاپ که روی‌ زمین گذاشته بودم نگاه کردم.
- عجب تفریحی‌ کنم من.
خواب از سرم‌ پریده بود، بلند شدم مانتوم را که از صبح درنیاورده بودم ، بیرون آوردم و به چوب‌لباسی اتاق وصل کردم. کنار چمدانم نشستم و آن را باز کردم. نگاهی‌ به محتویات چمدان و نگاهی به کمد اتاق انداختم.
- یعنی‌ می‌صرفه برای دو سه روزی که این‌جام، این‌ها رو‌ بچینم توی کمد؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- بی‌خیال، چرا کارهام رو‌ زیاد کنم؟
فقط دو مانتوی اضافی را که همراه آورده بودم برداشتم و آویزان کردم تا چروک‌ نشوند.
برگشتم تا چمدان را ببندم که نگاهم به ظرف‌ها آجیلی افتاد که ایران برایم گذاشته بود. ذوق‌زده لبخند زدم و ظرف‌ها را بیرون آوردم.
- قربونت ایران‌جون! شدیداً لازمشون داشتم.
ظرف‌ها‌‌ را روی‌ میز‌ گذاشتم تا برای خوردن دم‌دستم باشند.
دوباره به طرف چمدان برگشتم و این‌بار کتاب یک عاشقانه آرام را دیدم، بیرون آوردم و در چمدان را بستم.
روی تخت دراز کشیدم و کتاب را باز کردم تا حرف‌های علی را بخوانم.
«عشق به دیگری یک ضرورت نیست، یک حادثه است.»
کتاب باز شده را روی سینه‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- علی! برای من عشق حادثه‌ای بود که ضروری شد. کجا عاشقت شدم؟ حادثه‌ی عشق کجا برای من رخ داد؟ من ازت متنفر بودم، اون تابستون تو رو شناختم، فهمیدم چقدر اشتباه کردم، اما بازم عاشقت نشدم، توی کافه تو رو برای ادامه زندگی خواستم، اما بازم عشق نه، من اهل عاشقی نبودم، پس کجا؟ کجا منو عاشق کردی؟ شاید شروعش همون نگاه قشنگت توی محضر بود و لحن شیرین کلامت، یا شاید هم چند ساعت بعد از عقد کنار طاووس.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #222
***
از آخرین پله‌ی سنگی که به مقبره خواجو می‌رسید پایم را روی سطح پیاده‌رو گذاشتم. علی کمی فاصله داشت و با لبخندی به من نگاه می‌کرد، برخلاف همه‌ی روزهای گذشته که نگاه از من می‌دزدید. در جوابش لبخندی زدم. دست دراز کرد، چند ساعت هم از عقد نگذشته بود، راحت نبودم، با تردید دستم را سست در دستش گذاشتم به‌طوری که فقط انگشتانم در دستش قرار گرفت، همین که دستانش را بست، گرمای وجودش را به درون خود کشیدم و لبخندم پهن‌تر شد. اولین قدم را که کنار هم برداشتیم، کمی سرش را نزدیک‌تر کرد.
- الان کجا بریم خانم گل؟
من که هیچ‌گاه از کسی خجالت نمی‌کشیدم، در این موقعیت، ناخودآگاه از او شرم کرده بودم. نگاهم را به نوک پاهایم دوختم.
- نمی‌دونم هرجا شما بگید.
- اومدیم بهت خوش بگذره، نه که این‌قدر معذب باشی، می‌خوای برگردیم خونه‌تون؟ فکر کنم الان دیگه همه از محضر رفتن.
داشتم با خجالت بی‌موقعم روز او را هم خراب می‌کردم. سرم‌ را بلند کردم، نگاهم را به دروازه قرآن دوختم.
- بریم دو نفری از دروازه قرآن رد بشیم.
- خیلی خوبه، بریم.
همان‌طور که به دروازه قرآن چشم دوخته بودم، گفتم:
- شما یه چیزی می‌گین... آها! برای تبرک.
- درسته، تبرک روز اول زندگی.

به طرف علی برگشتم.
- برای همین هم گفتین از در محضر اول بریم کوهپایه؟
علی سری تکان داد.
- خواستم اولین جایی که دو نفری پا می‌ذاریم مزار شهدا باشه.
درک چرایی این موضوع برایم سخت بود، ولی مگر اهمیتی داشت؟ علی گفت:
- ناراحت که نشدی؟
زیر دروازه رسیده بودیم، ایستادم و به سقف خیره شدم.
- نه، هنوز نرفته بودم، خوب بود.
- من زیاد برای کوه‌نوردی و زیارت مزار شهدا اون‌جا میرم.
سری تکان دادم و‌ به طرف علی برگشتم.
- من پاتوق خاصی ندارم که ببرمتون، ولی می‌تونم الان کافه‌ای یا رستورانی یا حتی لوناپارک دعوتتون کنم، اذیت که نمی‌شید؟
خندید.
- نه چرا اذیت بشم؟ برگردیم طرف ماشین هرجا خواستی می‌ریم.
در راه برگشت به طرف ماشین سید، سعی کردم دستانش را محکم‌تر بگیرم، الان من ‌و او مال هم بودیم چه ایرادی داشت؟ همین که کمی انگشتانم را در دستش محکم کردم، دستانم را گرم‌تر فشرد و نگاهی به من انداخت. از خجالت سرم را زیر انداختم و به نوک پاهایم خیره شدم. این خجالت بی‌موقع از کجا آمده بود؟
علی ماشین را حرکت داد، هنوز کمی از دروازه قرآن فاصله نگرفته بودیم که نگاهم به طاووس وسط فلکه قرآن خورد.
- علی آقا؟ میشه بریم کنار طاووس بشینیم؟
علی به طرفم برگشت.
- حتماً! صبر کن ماشین رو همین‌جاها پارک کنم.
از ماشین که پیاده شدم باذوق به طاووس نگاه کردم. همیشه از بچگی عاشق طاووس بودم و‌ هرگاه با ماشین از کنارش رد می‌شدیم، من فقط محو زیبایی طاووس می‌ماندم.
- من میرم کنار طاووس می‌شینم‌، شما هم بیایید.
علی سریع پیاده شد.
- صبر کنید یه زیرانداز بیارم لباس‌هاتون کثیف نشه.
اما من صبر نکردم و از عرض خیابان رد شدم و وقتی به فلکه رسیدم تازه یادم افتاد عجب بچه بازی‌ای کرده‌ام که منتظر علی نمانده‌ام. ایستادم و به طرف او برگشتم. علی زیراندازی را از صندوق‌عقب پراید سید بیرون آورده و خود را به من رساند.
- ببخشید عجله کردم، حتماً می‌گید عجب دختر سر به هوایی هستم، همیشه فلکه طاووس رو دوست داشتم.
خندید.
- نه عزیزم! طوری نشده، سخت نگیر.
به کنار طاووس رسیدیم و زیرانداز را انداخت.
- بفرما خانم‌گل!
نمی‌خواستم صندل لژداری را که شهرزاد وقتی دید راضی به خریدن کفش پاشنه‌دار نمی‌شوم به اجبار در پایم کرده بود، را به خاطر سختی بستن دوباره قفلش دربیاورم. خودم روی زیرانداز نشستم و‌ پاهایم را روی چمن گذاشتم دستم را از عقب تکیه‌گاه بدنم کرده بودم و گردن چرخاندم و به طاووس که طرف چپم بود، زل زدم. علی هم کتش را بیرون آورد، صاف روی زیرانداز انداخت و مثل من طرف راستم نشست.
سرم را به طرف علی برگرداندم. با چشمان قهوه‌ای‌ روشنش روبه‌رو‌ شدم که به من دوخته بود و لبخند ملایمی می‌زد. لبخندی زدم. دیگر حیا را باید کنار می‌گذاشتم پس به‌ چشمانش خیره شدم.
- ممنونم منو از اون محضر آوردید بیرون، حوصله‌ام هیچ‌وقت چنین چیزهایی رو‌ برنمی‌داره، شاید بگید اجتماعی نیستم،‌ ولی دست خودم نیست، شلوغی رو دوست ندارم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #223
لبخندش کش آمد.
- امروز‌ متعلق به ما دوتا بود، باید بهمون خوش می‌گذشت.
نگاهش‌ مهر داشت. محو صورتش بودم، ابروهای پرپشت و بینی قلمی‌اش به صورت کشیده‌اش عجیب می‌آمد. خال سیاهی بالای گونه‌اش زیر چشم چپش خودنمایی می‌کرد، موها و‌ محاسن تماماً سیاهش روی پوست سفید صورتش خوب نشسته بود، چند تار از موهایش را که همیشه به عقب شانه می‌کرد روی پیشانی‌اش برگشته بود و عجیب او را خواستنی کرده بود، چرا من از این چهره دل‌نشین متنفر بودم؟ چرا این لبخند زیبا را نمی‌دیدم و می‌گفتم او خشن و بداخلاق است؟ چرا در طول چهارسال گذشته من متوجه این جذابیت مجسم نشده بودم؟
شروع به‌ حرف‌زدن که کرد انگار صدایش انگشتانی شد که در میان آشفتگی‌های روحم حرکت کرده و آن‌ها را سامان می‌داد.
- خیلی خوشحالم که قبول کردی مال من بشی، هیچ‌ روزی زیباتر از امروز‌ تو‌ی زندگی‌ من نبوده، خانم گل!
گرمای لذت‌بخشی زیر پوستم دوید، که باعث شد باز از خجالت نگاه از او‌ بگیرم. و به جایی در دوردست خیره شوم.
- علی‌آقا! من هم امروز خیلی خوشحالم که شما الان پیش من‌اید.
- برای همیشه می‌خوای از ضمیر جمع استفاده کنی؟
به طرف او برگشتم که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود.
دوباره زبانم قفل شده بود، منی که همیشه همه‌جا بی‌ملاحظه حرف می‌زدم پیش او زبانم غلاف شده بود.
- خب... خب... بقیه هم با شما‌ همین‌جور حرف می‌زنن... شما خیلی محترم‌اید.
علی دستانش را از روی زمین برداشت درست نشست و‌ کمی سرش را خم کرد.
- تو دیگه بقیه نیستی عزیزم! تو از امروز‌ خودِ خود منی، با من راحت حرف بزن، لفظ آقا رو‌ از پشت اسمم بنداز بره.
دستانم را از روی زمین‌ برداشتم و درست نشستم. نگاهم را به دستانم دوختم.
- سخته علی‌آقا.
- بگو علی... با من غریبگی نکن... بهم بگو علی... منو چشم انتظار نذار... من و تو الان یکی شدیم... هنوز قبول نداری؟
به طرفش برگشتم. نگاهم را به چشمان مشتاقش دوختم و ذوق خواستنش‌ در دلم جوانه زد، این‌ چشم‌ها دیگر فقط مال‌ من بود. با صدای آرامی لب زدم.
- علی؟
- جانم!
طنین خوش کلامش در دلم غوغا کرد، می‌خواستم اعتراف به دوست داشتنش کنم، اما‌ خجالت نابه‌هنگامم مانع می‌شد. چشمانم در صورتش دودو می‌زد که علی گفت:
- خیلی دوستت دارم.
به‌ یک‌باره خون در تنم جریان گرفت. لبخند زدم. از این شرم سرزده‌ای که سراغم‌ آمده‌ بود، دل‌خور‌ بودم. علی مال‌ من بود، از‌ چه چیزی خجالت می‌کشیدم؟ من نزدیکی وجودش را می‌خواستم. خودم را به کنارش کشاندم و‌ سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- من هم همین‌طور.
علی دستش را از‌ کمرم‌ رد کرد و‌ پهلویم را گرفت و مرا به خودش چسباند.
- دیگه همه‌چیز‌ تموم شد‌، ما بالاخره مال هم شدیم.
همان‌طور‌که عطر ملایم‌ پیراهنش‌ را به عمق‌ وجودم می‌فرستادم، دستم را روی دست دیگرش که روی‌ پایش گذاشته بود‌، گذاشتم. دلم‌ می‌خواست دستانش‌ را بلند کرده و‌ ببوسم، اما‌ روی‌ انجام‌ اولین‌ ب×و×س×ه‌ را نداشتم، نمی‌دانم چرا اما دلم برای بوسیدنش‌ پر‌ می‌کشید. نفهمیدم‌ چگونه ذهنم را می‌خواند که هر کاری را‌ من شرم می‌کردم‌، او‌ انجام‌ می‌داد. دستش را برگرداند انگشتانم را گرفت، دستانم را بلند کرد و روی انگشتانم ب×و×س×ه زد.
چشمانم را با لذت بستم. من‌ هرگز این آغوش‌ را ترک‌ نمی‌کردم.
حادثه عشق برای‌ من از همان ب×و×س×ه‌ آغاز شد.
***
گوشی را برداشتم و به پشت‌صفحه‌ی آن که سلفی همان روزمان کنار طاووس بود، نگاه کردم.
- علی‌جان! چی شد که دیگه نخواستی مال تو باشم؟ چه اتفاقی افتاد که دیگه نگاهت رو ازم دریغ کردی؟ دیگه لبخندت بهم حروم شد؟
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید.
- یعنی میشه روزی برسه که همون‌جوری نگاهم کنی و بگی دیگه برای همیشه مال همیم؟
کتاب را از روی سینه‌ام کنار زدم و به جای آن گوشی را به قلبم چسباندم.
- کجایی علی جانم؟ یعنی می‌تونم دوباره ببینمت؟ عزیزم برگرد! حتی اگه بگی ازم متنفری بهت نمی‌گم دوستم داشته باش؛ برگرد ببینم سالمی، ببینم هنوز می‌خندی؛ می‌خوام خنده‌هاتو‌ دوباره ببینم، حتی اگه اون خنده‌ها سهم یکی دیگه بشه.
اشک‌هایم بی‌وقفه روان شده بود. به پهلو چرخیدم و در خودم جمع شدم. گوشی را به سینه‌ام چسباندم و زار زدم.
- خدایا! من علی رو می‌خوام، ولی... ولی... اگه نمی‌خوای سهم من بشه... باشه... قبول می‌کنم، فقط... فقط سالم برش گردون، نذار خبرش رو برام بیارن، خودشو سالم برگردون، قسم می‌خورم... اگه گفت منو نمی‌خواد... خودم... برای همیشه برم، فقط بذار یه بار دیگه سالم ببینمش.

آن‌قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم گرفت
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #224
با صدای برخورد در تراس از خواب پریدم. از فشار گرسنگی به دلم چنگ زدم و روی تخت نشستم. آفتاب افتاده بود، اما هنوز هوا روشن بود و بادی هم می‌وزید که باعث برهم خوردن در تراس می‌شد. بلند شدم و در را بستم. وقتی به طرف تخت برمی‌گشتم، یکی از ظرف‌هایی که ایران داده بود را از روی میز برداشتم، باز کردم و مشغول خوردن مویزهای داخل آن شدم. همراه ظرف لبه‌ی تخت نشستم و با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را برداشتم و باز کردم تا بخوانم. اما نمی‌توانستم روی کلمات تمرکز کنم. کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن شدم که یاد رشیدی افتادم. گوشی ساده‌ام را برداشتم و شماره رشیدی را گرفتم.
- سلام آقای رشیدی، ماندگارم.
- سلام بفرمایید.
به‌خاطر لحن سردش جدی شدم.
- میدون تره‌بار کی باز می‌کنه؟
- از پنج و نیم هستن تا قبل هشت.
- پس صبح ساعت پنج و نیم‌ بیا دنبالم، میدون کار دارم.
- باشه.
و بدون حرف دیگری قطع کرد.
نگاهی به گوشی کردم.
- این دیگه چه‌جور‌ موجودیه؟
نگاهم را به طرف ساعت گرداندم. هنوز‌ شش نشده بود، شدیداً گرسنه‌ام شده بود و‌ مویزها راضی‌ام نمی‌کرد.
یخچال را باز کردم و نگاهی به پلاستیکی که محتوای سوسیس بود کردم.
- یعنی باید تا آشپزخونه برم این‌ها رو‌ بپزم؟
کلافه نفسم را بیرون دادم و‌ قوطی پنیر و بسته‌ی نان را برداشتم. پشت میز نشستم، زهرا چند لیوان یک‌بار مصرف و قاشق و چنگال هم روی میز گذاشته بود، چنگالی را برداشتم با نوک آن پنیر را باز کردم و مشغول خوردن بودم که زهرا در زد.
- خانم! اجازه هست؟
- بیا تو.
داخل شد و کنارم آمد و کاغذی را که برای رمز وای‌فای به او‌ داده بودم را روی‌ میز گذاشت.
- خانم! من دیگه دارم میرم خونه، اومدم اینی رو‌ که خواستید بهتون بدم.
نگاهی به کاغذ کردم که اوحدی با خط ناجوری روی آن رمز نوشته بود.
- دستت درد نکنه.
زهرا نگاهی به غذایم کرد.
- خانم! چرا نون‌ پنیر می‌خورید؟ براتون سوسیس و تخم‌مرغ خریدم، دخترهای خوابگاه زیاد می‌خورن، شما دوست ندارید؟
سری بالا انداختم.
- آشپزخونه دوره، کی میره این همه راه رو، اون‌هم فقط برای پختن چهارتا سوسیس، می‌تونی‌ قبل رفتن میوه‌ها رو‌ برام بشوری؟
با لحن دل‌خوری گفت:
- چشم‌ خانم!
کوله‌ام‌ را از روی‌ زمین برداشتم و از جیبش تراولی را بیرون آوردم و‌ روی میز گذاشتم.
- این رو‌ بردار، هم برای ناهار فردا مرغ بگیر، هم این‌که تونستی یک مقدار غذای آماده مثل الویه و‌ ساندویچ سرد و از این‌ها بگیر بذار توی یخچال.
زهرا پول را گرفت.
- چشم خانم! ولی با این غذاها که معلوم نیست چطور درست شدن معده‌تون رو‌ می‌ریزید بهم.
لحظه‌ای مکث کردم و یاد علی افتادم که او هم همیشه مرا به‌خاطر بد غذاخوردنم سرزنش می‌کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من عادت دارم، نگران نباش.
با رفتن زهرا دو آرنجم را روی میز گذاشتم، سرم را خم کردم و با دستانم دو طرف سرم را گرفتم و‌ به فکر رفتم.
صدای علی در مغزم جریان یافت.
- آخرش معده‌ات رو‌ با این‌ وضع غذاخوردن از کار می‌ندازی.
هیچ‌وقت عادت به دقت در غذایی که می‌خوردم نداشتم. برعکس علی که همیشه غذاهای سالم و خانگی را به فست‌فود ترجیح می‌داد، من اگر وقت نمی‌کردم یا فراموش می‌کردم به غذاخوری دانشکده بروم با فست‌فود و اگر‌ بوفه دانشگاه هم به‌خاطر خارج از وقت بودن بسته بود، با ساندویچ سرد و نوشابه خودم را سیر می‌کردم و سریع به سر کارهایم برمی‌گشتم. تا آن‌جا که از یک زمانی دیگر علی فهمید نصایحش روی تغییر روال غذاخوردنم اثر ندارد، پس هر روزی که حدس می‌زد من بازهم به‌خاطر کار و درس، غذاخوردن را پشت گوش بیندازم برایم از خانه غذای مختصری می‌آورد.
سرم را بلند کردم و لبخند تلخی زدم.
- علی‌جان! بعضی چیزها هیچ‌وقت عوض‌ نمی‌شه، بیا ببین چی می‌خورم، من توی آشپزی همیشه تنبلم، بیا بهم بگو خانم‌گل نیم ساعت آشپزی اون‌قدرها هم وقت آدم رو تلف نمی‌کنه، بعد هم لبخند بزن و بگو یک کم به خودت برس و برای چیزی که می‌خوری ارزش قائل شو.
نفس عمیقی کشیدم و چشمان اشکی‌ام را از میز گرفتم و سرم را به طرف تراس چرخاندم.
- علی‌جان! باید بهت حق بدم، حتماً خیلی حوصله‌ات رو‌ سر آوردم که رفتی.
چشمانم را پاک کردم.
- ولی قول میدم عوض شم، برگرد، خودت من رو درست کن، هر جور که می‌خوای، هیچی ازت نمی‌خوام، فقط برگرد، هرچی گفتی بدون سوال گوش می‌کنم و هر کاری خواستی می‌کنم، تو فقط برگرد، باشه عزیزم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #225
***
چند ثانیه‌ای بود که از میز‌ شطرنج پارک فاصله گرفته بودم. قدم می‌زدم و‌ به حرف‌های علی و صفت خالق که به خدایش می‌داد فکر‌ می‌کردم. یک آن سوالی در ذهنم‌ روشن شد. باسرعت به طرف میز برگشتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- آقای درویشیان! یه سوال... .
علی سرش را از گوشی بالا آورد.
- بپرسید اگه بتونم جواب میدم.
روی‌ صندلی سیمانی‌ نشستم.
- گفتید خلق کردن یعنی ایجاد یک چیزی بدون سابقه و الگو و این‌که خالق بودن فقط مختص خداست، مگه نه؟
علی گوشی را روی میز گذاشت.
- بله، درسته.
- خب منِ انسان هم می‌تونم خالق باشم، وقتی چیزی رو‌ که اصلاً وجود خارجی نداره توی ذهنم تصور می‌کنم یعنی اون رو خلق کردم دیگه، اصلاً همین که من چیزی رو تصور کنم که خدای تو نساخته یعنی خدات این‌قدرها هم که ادعا می‌کنید قدرت نداره که نتونسته اونو خلق کنه.
علی انگشتی به حاشیه صفحه گوشی‌اش کشید و‌ همان‌طور که به گوشی نگاه می‌کرد‌ گفت:
- شما به قدرت خدا شک دارید، چون اون رو نمی‌شناسید.
کمی خودم را روی‌ میز جلو کشیدم.
- فراموش کردی من اصلاً خدای شما رو‌ قبول ندارم که بخوام بشناسمش؟ این شمایید که اصرار دارید بگید خدایی هست که هیچ‌ ضعف و نقصی نداره.
علی چند لحظه پلک فشرد و بعد سر بلند کرد و به نقطه‌ای در پشت سرم خیره شد.
- من میگم خدا هیچ‌ ضعفی نداره، چون ضعف داشتن مانع از خالق بودنه و حالا که خدا این همه چیز خلق کرده پس ضعف نداره.
به صندلی تکیه دادم.
- خب به نظر من توی همین خالق بودنش هم شک هست وقتی یک چیزی توی تصورات مردم هست که وجود خارجی نداره یعنی خدات نتونسته اون رو بسازه مثل... مثل اسب بالدار.
کمی اخم کرد.
- چرا فکر‌ می‌کنید وقتی خدا یک چیزی رو خلق نکرده یعنی قدرتش رو نداشته و ضعیف بوده، اما به این فکر نمی‌کنید همه این چیزهایی که الان هست یک زمانی اصلاً وجود نداشته و همین که از هیچ‌ به‌وجود اومدن یعنی خدا قدرت مطلقه؟
- پس تکلیف این که توی تصورات ما چیزهایی وجود داره که هیچ نمود خارجی نداره چی میشه؟
یک لحظه به طرف من برگشت و دوباره نگاه گرفت.
- خب فکر‌ می‌کنید خدا فقط قدرت داره؟ چرا یک ذره به علم و حکمت خدا فکر نمی‌کنید؟ اگر چیزی رو خلق نکرده یعنی دلیلی نداشته خلق کنه، نه این‌که نتونسته.
کمی مکث کرد.
- درضمن این‌که ما چیزی رو تصور کنیم اصلاً این معنی رو نمی‌ده که اون رو خلق کردیم.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- پس چی؟
علی نگاه از پشت سرم‌ گرفت و‌ به باغچه کنار‌ دستمان زل زد.
- من می‌تونم تصور کنم آسمون دوتا خورشید داره، آیا حالا اومدم اون یکی‌ خورشید رو‌ به وجود آوردم؟ ...‌نه فقط خیال کردم.
به سمت من برگشت.
- فقط از روی‌ چیزی که خدا قبلاً ساخته من یک چیز دیگه تصور‌ کردم.
نگاهم میخ دو انگشتش بود که انگشتری عقیقی‌ را در دست دیگرش می‌چرخاند.
- آقای درویشیان! این‌که گفتید یعنی چی؟
نگین انگشتر را به داخل دستش پیچاند و انگشتانش از چرخش ایستاد.
- یعنی اگه من تصور اسب بال‌دار دارم به‌خاطر این بوده که یک اسبی رو‌ خدا قبلاً خلق کرده که من تونستم اسب بال‌دار تصور کنم.
کف دو دستش را به طرف میز چرخاند و‌ صدای تق ضعیفی از برخورد نگین انگشتر به میز ایجاد شد. نگاهم را به صورتش دوختم تا ادامه حرفش را بزند.
- خانم ماندگار! چرا ذهن ما نمی‌تونه چیزی رو‌ تصور کنه که هیچ‌ شبیه خارجی نداشته باشه؟
یک لحظه نگاهش را به من دوخت.
- چون ممکن نیست.
دستانش را بلند کرد و به صورتش کشید، نگاهش را به بچه‌هایی که به دنبال هم می‌دویدند دوخت و بعد از نفسی که بیرون داد گفت:
- حتی اگه قبول کنیم تصورات ذهنی ما مخلوق هست که نیست، باز هم ما چیزی خلق نکردیم، بلکه مخلوق خدا رو‌ توی ذهنمون یک مقدار تغییر دادیم.
دستانم را کمی در هوا تکان دادم.
- اصلاً این‌که گفتم تصورات ذهنی مخلوق‌ ما آدم‌هاست رو فراموش‌ کنید.
نگاهش به طرف من چرخید.
- به این‌ جواب بدید اگه انسان نمی‌تونه خلق کنه پس اونی که از هیچ‌ شعر میگه چی؟ یا اونی‌ که‌ روی‌ یک بوم‌ سفید نقاشی می‌کنه؟ این‌ها که دیگه از هیچ‌ به‌وجود آوردن‌ پس خالقند.
علی از این‌که به هیچ صراطی مستقیم‌ نبودم کلافه شد و آن هم از دستی مشخص شد که‌ به درون‌ موهای سیاهش‌ فرو‌ کرد و نفسی کشید.
- خب این‌ها هم خلق نیستند، همه می‌گیم خلق آثار هنری ولی در واقع ساخت اثر هنریه.
دستانش را برای توضیح دادن روی‌ میز گذاشت‌. تازه متوجه این‌ عادتش شده بودم که‌ برای شیرفهم کردن من در فهم تفاوت دو‌ موضوع از دستانش که‌ به شکل گنبد‌ روی‌ میز‌ می‌گذاشت و کمی هر دو را موقع توضیح تکان می‌داد استفاده می‌کند. به نوعی هر کدام از دستانش‌ نماینده یک طرف مقایسه بود. پوزخندی‌ زدم و‌ به یک‌ دستش‌ خیره شدم که‌ مثل گنبد روی‌ میز‌ گذاشته بود و حرف‌هایش را گوش دادم.
- هنرمند یک مواد مصالحی داره از اون‌ها استفاده می‌کنه، یک سری اثر درست می‌کنه، این‌جا اون مثل کسی هست که یک چیز عادی می‌سازه... مثلاً خونه، اون آدمی که خونه می‌سازه خلق نمی‌کنه، می‌سازه.
دست دیگرش را دوباره به همان صورت‌ روی‌ میز‌ گذاشت و‌ نگاهم به‌ طرف آن دست چرخید.
- اما‌ خلق وقتی‌ هست که از‌ هیچ مطلق یک چیزی‌ ساخته بشه.
متوقف که شد. نگاهم‌ را به‌ صورتش‌ دادم که‌ چشمانمان تلاقی پیدا کرد. سریع نگاه گرفت و‌ دستی به‌ پیشانی‌اش کشید. به‌هم‌ریختگی‌اش کاملاً برایم‌ محرز بود. برای حل آشفتگی ذهنش گفتم:
- آقای‌درویشیان! یه آنتراک‌ بدید‌ من برم‌ آبی به‌ صورتم بزنم.
بدون آن‌که‌ منتظر حرفی از‌ او‌ بمانم، بلند شدم. کوله‌ام‌ را برداشتم و‌ او را ترک‌ کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #226
با صدای آلارم گوشی که روی ساعت پنج گذاشته بودم بیدار شدم. اما ناخودآگاه قطع کرده و دوباره خوابیدم. چند دقیقه بعد متوجه اشتباهم شده و باسرعت بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم.
- چه زود‌ شد پنج و ربع؟ الان رشیدی می‌رسه.
با تندی خودم را به سرویس رساندم. سریع با دست و‌ صورت خیس برگشتم و لباس پوشیدم. وقت برای صبحانه نداشتم. مقداری از آجیل‌های ایران را در جیبم ریختم و با روی سر انداختن شال و برداشتن کوله‌ام از اتاق خارج شدم.
هوای بیرون کمی سرد بود، اما‌ نه آن‌قدر‌ که نتوان تحمل کرد. خبری از رشیدی نبود و من در انتظار او مسافت کوتاهی را در کنار در خوابگاه‌ قدم‌رو می‌رفتم. دستانم را در بغل جمع کرده و به خودم لعنت می‌دادم چرا به هوای این‌که نزدیک ماه سوم بهار هستیم و هوا گرم است با خودم سویشرت نیاوردم.
نگاهی به ساعت گوشی کردم پنج و سی‌ و هشت دقیقه بود.
- اگه می‌دونستم سر وقت نمیاد حداقل صبحونه می‌خوردم.
دست در جیب کردم و چند پسته درآوردم. تازه اولی را خورده بودم که ماشین رشیدی از اول کوچه پیچید دو تای دیگر را به جیب فرستادم و همین که رشیدی جلوی پایم‌ نگه داشت در عقب را باز کرده و سوار شدم و‌ سلام دادم.
سلام خشکی در جوابم گفت. رویم را برگردانم و دست در جیب کردم یک چنگ آجیل درآوردم و از بین آن‌ها مغزهای بی‌پوست و کشمش‌ها را جدا کردم تا در سکوت بخورم که رشیدی متوجه خوردنم نشود. چند دقیقه‌ای را‌ که در راه بودیم رشیدی‌ حرفی نزد و من هم ترجیح دادم مشغول خوردنم باشم. همین که جلوی میدان تره‌بار از ماشین رشیدی پیاده شدم سوز سرمای صبحگاهی به من یادآوری کرد‌ هوای سحرگاهی این‌جا‌ با شیراز متفاوت است.
هنوز‌ هوا گرگ و‌ میش بود و‌ خورشید بالا نیامده بود، اما‌ افراد زیادی در جلوی میدان در حال تردد و‌ جنب و جوش‌ بودند. از پنجره‌ی ماشین به طرف‌ رشیدی خم شدم.
- منتظر بمونید برگردم.
رشیدی در جوابم‌ فقط‌ سر تکان‌ داد.
به طرف میدان برگشتم و با خودم گفتم:
- چرا تعارف نزد همراهم بیاد؟
ماشین‌های باری مملو از میوه‌ها و‌ سبزی‌ها از ورودی میدان داخل می‌شدند. بعضی گویا از شب همان‌جا‌ خوابیده بودند و‌ بعضی تازه از راه می‌رسیدند.
برخی ماشین‌ها گویا فقط به‌ جهت رفتن به غرفه‌ی خاصی آمده و‌ برخی منتظر بودند تا خریداری برای بارشان پیدا شود. گاها‌ً صاحب بارها مشغول‌ چانه‌زنی با غرفه‌دار‌ها بودند و‌ هر‌ غرفه‌داری که توافق کرده یا از قبل خریده بود، حساب و کتاب می‌کرد و بعد بارها خالی می‌شد. هر غرفه تخصصی کار می‌کرد، یکی سبزی داشت یکی میوه و دیگری صیفی گویا هر کَس در یک مقوله‌ی خاص تجارت می‌کرد.
نگاهم را به محیط کاملاً مردانه آن‌جا دوخته بودم. قطعاً من به عنوان یک زن در این موقع صبح بودنم نگاه‌های کنجکاو‌ زیادی را برانگیخته‌ و چشم‌های زیادی روی‌ من زوم بود. به‌هرحال برای پیدا کردن‌ خانواده‌‌ی نورخدا‌ مجبور‌ به تحمل نگاه‌ها بودم. نزدیک غرفه‌داری که مشغول چانه‌زدن برای خرید‌ یک‌ بار‌ گوجه با کسی بود، رفتم و با ببخشیدی هر دو‌ را متوجه‌ خود کردم.
غرفه‌دار اخمی کرد و بفرماییدی گفت.
صدایم‌ را صاف‌ کردم و گفتم‌:
- شما‌ کسی به اسم‌ نورخدا‌ جنگرانی‌ می‌شناسید؟
- نورخدا‌ جنگرانی؟ نه کی هست؟
- از میدون بار‌ می‌برده شهرهای دیگه.
- خانم این‌جا‌ تا بخوای راننده هست، اینی که‌ گفتین رو من نمی‌شناسم.
از‌ چند‌ راننده و‌ غرفه‌دار دیگر هم پرسیدم اما‌ کسی نمی‌شناخت. کلافه‌ شال‌ روی‌ سرم‌ را مرتب می‌کردم که یک آن‌ به ذهنم خطور کرد نورخدا بار انبه و‌ موز داشته پس دنبال غرفه‌هایی گشتم که انبه و‌ موز داشتند. از اولی‌ پرسیدم، نمی‌شناخت، دومی هم‌ همین‌طور؛ در سومی از غرفه‌دار که مشغول شمردن پول بود پرسیدم:
- ببخشید شما‌ نورخدا جنگرانی رو می‌شناسید؟
مرد‌ که‌‌ حواسش به‌ شمارش پول‌ بود‌، گفت‌:
- نه.
پسرجوانی‌ مشغول‌ خالی کردن بار از وانت نیسانی بود که کنارش ایستاده بود‌یم، کارتن به دست رو به ما کرد.
- با نورخدا‌‌ چی‌کار‌ داری؟
خواستم به او‌ جواب دهم‌ که مرد غرفه‌دار زودتر به پسر‌ رو کرد و پرسید:
- تو می‌شناسیش؟
- ها می‌شناسم.
- بیا‌ بهش‌ بگو‌ کجاست.
غرفه‌دار از ما فاصله گرفت و به طرف‌ صاحب بار رفت و‌ پسر‌ کارتن‌ را‌ جلوی‌ غرفه‌ زمین‌ گذاشت به طرفش‌‌ رفتم.
- تو نورخدا رو‌ می‌شناسی؟
پسر زیپ پلیور‌ بافتنی‌اش‌ را‌ که‌ روی‌ سینه بود بالا داد.
- ها برای حاجی‌خان کار‌ می‌کنه البته یک مدته نورخدا‌ دیگه‌ پیداش نیست.
- می‌دونی‌ خونه‌اش‌ کجاست؟
کمی پوست سرش را خاراند.
- نه‌ شاید‌ خود حاجی بدونه من نمی‌دونم.
- غرفه این‌ حاجی‌ کجاست؟
پسر دستش را دراز کرد.
- اون‌ روبه‌رویی‌ که بسته‌اس، خود‌ حاجی‌ هم‌ چند‌ روزه‌ نیومده.
پوفی‌ کشیدم.
- نمی‌دونی‌ کی‌ میاد؟
- شاگردش‌ می‌گفت دو سه‌ روز‌ دیگه‌ برمی‌گرده،‌ مثل این‌که‌ رفته‌ سفر.
- جز حاجی‌ کس‌ دیگه‌ای نیست که از نورخدا‌ خبر داشته باشه.
پسر که دست به‌ کمر ایستاده بود سری بالا داد.
- نه، نورخدا‌ فقط با حاجی‌ کار‌ می‌کرد‌ برو‌ دو‌ سه‌ روز‌ دیگه بیا.
سرخورده از پسر تشکر کردم. نگاهی به غرفه حاجی انداختم تا مکانش را به خاطر بسپارم و بعد از میدان خارج شدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #227
خسته و ناراضی به خواب‌گاه برگشتم. مانتو و شالم را با بی‌حالی درآوردم و روی چوب لباسی انداختم. برای رفع گرسنگی به طرف یخچال برگشتم. از دیدن میوه‌های شسته‌شده در سبد پلاستیکی زردرنگ لبخندی زدم، سیبی برداشتم و درحالی‌که گاز می‌زدم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را هم بالا کشیدم. درحالی‌که به تاج تخت تکیه می‌دادم، زانوهایم را جمع کرده و با دست خالی‌ام کتاب را به زانوهایم تکیه دادم و برگ زدم. سیب را که در دست دیگرم بود گاز زده و شروع به خواندن کردم.
«عشق یعنی پویش ناب دائمی، به سراغ خستگان روح نمی‌آید. خسته دل نباش، محبوب خوب آذری من!»
سر از کتاب برداشتم.
- محبوب من! تو چرا منو خسته‌ دل کردی؟ کاش حداقل می‌گفتی چرا؟ من الان هم خستگی دل دارم هم روح، هم نیستی، هم نمی‌دونم چرا نیستی، مرهم دردهای من فقط تویی، کجایی آرام جانم؟
کتاب و سیب نیم‌خورده را کنارم روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم. دیگر نمی‌خواستم کتاب بخوانم. دوست داشتم فقط به علی فکر کنم.
***
همین چند هفته پیش بود، دومین جمعه بعد از تعطیلات عید، از دبی کمی دیرتر از هر سال برگشته بودیم و اولین قرار صبح جمعه سال جدید من و علی آن روز بود که البته تبدیل به آخرین جمعه باهم بودنمان هم شد. گرگ و میش سحر بود، در آن موقع روز پرنده هم در پارک کوهپایه و مزار شهدای گمنام پر نمی‌زد. آن‌قدر زود آمده بودیم که نماز صبح و دعای عهد بعدش را کنار مزار شهدا خواندیم و بعد روی سکویی که با کمی فاصله از مزار شهدا در لبه دامنه کوه ساخته شده بود کنار هم نشستیم. سرم را روی شانه‌ی علی گذاشته و او نیز دستش را از کمرم رد کرده و پهلویم را گرفته و مرا به خودش چسبانده بود. هر دو درحالی‌که پاهایمان از آن لبه آویزان بود، شاهد طلوع خورشید بودیم.
- علی جان؟
- جانم.
- یک بار هم بریم دراک؟
علی آرام گفت:
- می‌ریم خانم‌گل!
- جمعه بعد بریم؟
- جمعه نه، بذار یک روز دیگه.
سرم را بلند کردم و به نیم‌رخش نگاه کردم.
- چرا؟
علی همان‌طور که به خورشید زل زده بود گفت:
- می‌خوام برای همیشه اون قرار عصر دوشنبه‌های یادمان شهدا و این قرار صبح جمعه‌های مزار شهدای کوهپایه سرجاش بمونه.
کمی صورتش را طرف من چرخاند.
- میایی تا ابد هر طوری شد این دوتا رو نگه داریم؟
با لحن دل‌خورانه‌ای گفتم:
- علی! همیشه که نمی‌شه.
کمی‌ مکث کردم و با لحن بهتری گفتم:
- ولی قول میدم تا جایی که سرما و بارون و برف بذاره حتماً.
کمی سرش را خم کرد.
- خب، راست میگی خانم‌گل!
انگشت کوچکش را به طرف من گرفت.
- پس بیا قول بده تا وقتی زنده‌ایم، تا جایی که امکان داره این دوتا قرار رو‌ پابرجا نگه داریم.
نگاهی به انگشتش کردم و لبخند زدم. علی گفت:
- قول میدی دعای توسل عصر دوشنبه‌ها رو توی یادمان و دعای‌ عهد صبح جمعه‌ها رو توی کوهپایه باهم بخونیم؟
انگشت کوچکم را داخل انگشتش قفل کردم.
- قول میدم همیشه همراهت باشم.
بعد انگشتان قفل شده‌مان را همان‌طور بالا آورده و روی انگشتش را بوسیدم.
- این هم مُهر تایید من.
علی لبخندی زد و ابرویی بالا داد.
- پس من هم مُهرم رو می‌زنم.
دستم را بالا برد و پشت دستم را بوسید. بعد انگشتانم را داخل انگشتانش قفل کرد و پایین آورد. مرا بیشتر به خودش چسباند و من هم سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
علی با انگشت شستش روی دست قفل شده‌ام را نوازش کرد و آرام گفت:
- زندگیِ علی! هیچ‌وقت تنهام نذار.
آرام گفتم:
- علی؟
آرام جواب داد:
- جانم!
- منو دراک نمی‌بری؟
- گفتم که یک روز غیر جمعه می‌ریم دراک.
- من کوه‌نوردی خیلی دوست دارم، مخصوصاً با تو.
- حالا که دوست داری، بعد از دراک یک روز می‌ریم بمو، یک روز می‌ریم سبزپوشان، بعد می‌ریم چهل‌مقام و بعد کوه سرخ، آخرش هم برمی‌گردیم همین‌جا، می‌ریم باباکوهی نظرت چیه؟
ذوق‌زده گفتم:
- عالیه کوه‌های شیراز که تموم شد، بعد باید بریم شهرهای دیگه کوه‌نوردی.
علی خندید.
- اصلاً می‌خوای هرچی بلندی توی ایران هست بریم؟
خندیدم.
- کاش می‌شد، این‌جوری باید همه کار و زندگی رو ول بکنیم بریم کوه‌نوردی.
علی فقط خندید و‌ چیزی نگفت.
- ولی علی هر وقت خواستی منو‌ جایی برای تفریح ببری، ببر کوه، من از کوه سیر نمی‌شم.
علی دستش را بر پهلویم محکم‌تر کرد.
- من هم از دیدن طلوع خورشید از بالای کوه اون هم‌ وقتی خورشید خودم‌ کنارم‌ نشسته باشه سیر نمی‌شم.
دلم گرم حرفش شد. لبخندی زدم و سرم را از شانه‌اش جدا کرده و به صورتش خیره شدم.
- علی؟
برگشت.
- جانم؟
- خیلی دوستت دارم.
لبخندش وسیع‌تر شد. پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- من هم همین‌طور.
***
از غم آخرین اعترافمان اشکی از گوشه‌ی چشمانم پایین غلطید.
- علی! از کجا باید می‌فهمیدم عمر اون قول و قرارها و اون دوست داشتن‌هامون به یک هفته هم نمی‌رسه؟ اگه می‌دونستم جمعه بعد ندارمت، هیچ‌وقت از اون‌جا پایین نمی‌اومدم. کاش زندگیم توی همون نقطه تموم شده بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #228
با صدای در به خودم آمدم. اشک‌هایم را پاک کردم و کمی نیم‌خیز شدم.
- بله؟
زهرا با فلاسک و ماگم در دست وارد شد.
- سلام خانم! براتون چایی دم کردم.
- دستت درد نکنه.
زهرا ماگ را روی میز گذاشت و داخلش چای ریخت.
- خانم! لیوانتون رو هم شستم. صبح اومدم دیدم نیستید، ببخشید دیگه بی‌اجازه اومدم داخل، ولی هم ظرف‌های کثیف رو‌ برداشتم، هم میوه‌ها رو بردم شستم.
زهرا لیوان را به طرفم کمی هل داد.
- حواست باشه حساب این کارها رو هم باهم بکنیم.
- نه خانم! این چه حرفیه؟
بلند شدم و خودم را از روی تخت نزدیک میز کشاندم و‌ ماگ را برداشتم.
- نه این‌جوری نمی‌شه، تو داری کارهای من رو انجام میدی من هم باید حواسم بهت باشه.
- خانم! براتون شیر هم گرفتم گذاشتم توی یخچال، ولی اون‌هایی که گفتید گیرم نیومد، خانم اوحدی‌ گفت برم فروشگاه سر میدون، حالا عصر که میرم خونه از‌ فروشگاه می‌خرم، فردا براتون میارم، تازه فکر کنم عسل هم داشته باشه، گفتید دوست دارید، فروشگاه‌ بزرگیه، همه‌چی داره، فقط یک کم دوره.
سری تکان دادم و به بخار برخاسته از لیوان چشم دوختم.
- راستی خانم! کارتون تا کی طول می‌کشه؟
به زهرا نگاهی کردم.
- فعلاً تا دو سه روز هستم.
زهرا ظرف قند را کنارم گذاشت.
- خانم! من دیگه برم، ظهر براتون مرغ می‌خرم‌ میارم.
- دستت درد نکنه.
زهرا که رفت. ظرف قند را کنار زدم. چای‌ام هنوز لب‌سوز بود. ماگ را کنار گذاشتم و تا خنک شود. با ایران و بعد شهرزاد تماس گرفتم و با هر دو کوتاه حرف زدم. دست به بدنه ماگ زدم. چایم قابل خوردن شده بود. برداشتم و بلند شدم با دست دیگر شالم را از روی چوب‌لباسی برداشتم و روی سرم انداختم. به تراس رفتم و به نرده‌های سفید و تقریباً یک و نیم متری آن تکیه دادم. همین‌طور که به کوچه‌ی باریک، ساختمان‌های کوتاه و بلند و مردم در حال رفت و آمد نگاه می‌کردم چای‌ام را نوشیدم. لیوان چای که تمام شد، نفس عمیقی کشیدم. بی‌کاری حوصله‌ام را سر برده بود. با این‌که صبح زود بیدار شده بودم، اما خوابم نمی‌آمد. برای مشغول شدنم باید فکری می‌کردم. به داخل برگشتم. نگاهم به جلد کتاب یک عاشقانه آرام که روی تخت بود افتاد، خواندنش خیلی سخت بود، مدام مرا به خاطرات علی پرت می‌کرد و‌ گرچه از فکر به علی لذت می‌بردم، اما اعصابم را هم ضعیف می‌کرد. الان باید کار دیگری برای گذران اوقات انجام می‌دادم که تمدد اعصاب باشد. لپ‌تاپم را روشن کردم و داخل پوشه فیلم‌هایم‌ رفتم و مشغول نگاه کردن یکی از فیلم‌ها شدم.
فیلم که تمام شد. به وای‌فای وصل شدم و داخل ایمیلم رفتم. فرصت برای مطالعه بولتن‌ها داشتم. با خواندن هر کدام علاقه‌ی خفته‌ام به شیمی بیدارتر می‌شد و بیشتر دل‌تنگ روزهای آزمایشگاه شدم. سرم را بلند کردم.
- علی‌جان! برگرد دوباره باهم بریم آزمایشگاه. اگه نمی‌رفتی الان داشتیم برای دفاع هم‌فکری می‌کردیم.
نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه چشمانم را بستم تا برای خواندن بولتن بعدی آماده شوم.
زهرا در زد و قبل از این‌که اجازه دهم داخل شد.
- خانم! براتون ناهار گرفتم، امیدوارم از این یکی خوشتون بیاد.
ظرف غذا را روی میز گذاشت.
- ممنونم ازت.
لپ‌تاپ را بستم و بلند شدم، زهرا یک بطری آب‌معدنی از یخچال بیرون آورد. بدون این‌که روی‌ صندلی بنشینم ظرف غذا را باز کردم و با چنگال تکه‌ای از گوشت مرغ‌ را در دهان گذاشتم. ابروهایم درهم شد و به زور لقمه‌ را قورت دادم.
- مرتیکه اسم‌ خودشو‌ گذاشته آشپز... اَه.
چنگال را در غذا پرت کردم. زهرا که تازه قوطی آب معدنی را کنار دستم گذاشته بود، چشمان‌ سیاه نگرانش را به من دوخت.
- چی‌شد خانم؟ خوب نبود؟
- مرغش خوب‌ نپخته.
- خب‌ برنجش رو بخورید.
با دست اشاره‌ای به غذا کردم.
- جمعش کن ببر.
به طرف‌ تخت برگشتم و نشستم.
- تخم‌مرغ بخورم از این بهتره.
زهرا کلافه گوشه موهای بیرون زده‌اش را داخل کرد.
- خانم این‌جوری‌ که نمی‌شه.
لپ‌تاپم را برداشتم و روی‌ پایم گذاشتم.
- دیگه از این یارو‌ غذا نگیر، کاش کنسرو برام خریده بودی.
زهرا کمی‌ به میز تکیه داد و بعد یک‌دفعه جدا شد.
- خانم‌! غمتون نباشه‌، الان خودم براتون یک چیزی درست می‌کنم.
زهرا غذا را از روی میز برداشت در یخچال گذاشت و خودش هم مشغول‌ گشتن در آن شد. چشم از او گرفتم و دوباره‌ سراغ ایمیل‌هایم رفتم. چند ایمیل را که خواندم کنجکاو از این‌که زهرا می‌خواهد چه درست کند، ماگم‌ را برداشتم و به بهانه شستنش لخ‌لخ‌کنان به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #229
وارد آشپزخانه که شدم زهرا پشت به من مشغول آشپزی بود. دو تابه و یک قابلمه کوچک روی گاز قرار داشت. به طرف سینک که با کمی فاصله طرف چپ او‌ قرار داشت، رفتم و‌ مثلاً مشغول شستن ماگ شدم، اما صورتم طرف زهرا بود‌ که متفکرانه بالای سر تابه ایستاده بود.
- چی‌کار می‌کنی؟
با صدای «ها»یی به طرف‌ من سربلند کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- دارم براتون املت درست می‌کنم.
به تابه دیگری که روی شعله‌ی دیگری از گاز‌ گذاشته بود اشاره کرد.
- تا اون گوجه‌ها سرخ بشن... .
به تابه روبه‌رویش اشاره کرد.
- این سوسیس‌ها هم سرخ شدن، تا شما‌ برید نون رو آماده کنید، من هم تخم‌مرغ‌ها رو‌ تو‌ی گوجه می‌شکونم و میارم.
با دست‌گیره‌ی بافتنی آبی‌رنگی در قابلمه کوچک را برداشتم.
- این‌ چیه؟
نگاهم به‌ غذای سوپ‌مانند و زرد‌رنگ داخل قابلمه خورد.
- این خانم‌؟ غذای خودمه.
بو کشیدم‌. بوی ادویه در بینی‌ام پیچید.
- عجب‌ بوی خوبی داره‌، چی هست این؟
- کشک زرد خانم.
قاشقی را که کنار اجاق روی یک بشقاب کوچک‌ قرار داشت و معلوم بود زهرا برای هم زدن غذایش آن‌جا گذاشته، برداشتم.
- با کشک درست میشه دیگه؟
- نه خانم! با‌ گندم درست میشه.
دوباره از عمق جان بو کشیدم و خیلی خوشم آمد. به زهرا‌ که متعجب مرا نگاه می‌کردم، گفتم:
- اون املت و‌ سوسیس برای خودت من این رو می‌خوام بخورم.
زهرا معترض گفت:
- خانم! شما از این غذا هنوز نخوردید شاید خوشتون نیاد.
- بوش که خیلی خوبه.
با قاشق کمی از غذا را برداشتم و خوردم. سرم را با لذت تکان دادم.
- اوم... خوش‌مزه هم هست... من همین رو می‌خوام.
- ولی خانم... .
- میگم این شبیه سوپه، باهاش سیر هم می‌شید؟
زهرا دل‌خور‌ گفت:
- خانم! باید توش نون تیلیت کنید.
فهمیدم از این‌که غذایش را صاحب شده‌ام ناراحت شده، اما برای تجربه کردن این‌ غذا بدجنس‌ شدم و ناراحتی او را به روی خودم نیاوردم و خودم را به نفهمیدن زدم.
- اِ... پس مثل آب‌گوشته؟
زهرا که حواسش فقط به من بود‌ گفت:
- خانم! واقعاً می‌خواین این رو بخورید؟
- آره... دلت نمی‌خواد من بخورم؟
- نه خانم، نوش‌جونتون فقط... .
دستی به بازویش زدم.
- فقط این‌که حواست رو‌ بده به غذای خودت تا نسوزن وگرنه که من همین رو می‌خوام.
زهرا فقط لبخندی زد و‌ مشغول کارش شد.
به طرف سینک برگشتم. نگاهی به ظرف‌های داخل آبچک انداختم.
- ببینم این‌جا کاسه آب‌گوشتی پیدا میشه، یا باید توی همون قابلمه تیلیت کنم؟
زهرا به من که ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کردم، خندید و گفت:
- خانم! برگردید اتاق، خودم همه چیز رو میارم.
دست از ریختن ظرف‌ها برداشتم.
- باشه، پس من میرم، تو هم بیا باهم غذا بخوریم.
- چشم خانم! فقط نون توی سفره داخل یخچال هست، بیارید بیرون تا از خشکی دربیاد.
«چشم»ی گفته و ماگ در دست از در خارج شدم.
سر سفره غذایی که کف اتاق انداخته بودم با زهرا نشسته و با پررویی غذای او را می‌خوردم.
- دستت درد نکنه دختر! عجب خوش‌مزه‌اس.
زهرا فقط لبخندی زد و من درحالی‌که با لذت قاشق پر از نان تلیت شده را در دهان می‌گذاشتم و از طعم غذای جدید لذت می‌بردم، گفتم:
- میگم زهرا تو جای این یارو برو سرآشپز بیرون‌بر شو، دست‌پختت خیلی بهتر از اونه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #230
زهرا فقط در سکوت غذایش را می‌خورد.
نگاهی به او که چشم از غذایش برنمی‌داشت کردم و گفتم:
- هر روز با خودت غذا میاری؟
زهرا سرش را بلند کرد.
- بیشتر روزها میارم.
به ظرف تقریباً تمام شده غذا اشاره کردم.
- هر روز از همین میاری؟
دوباره سرش را زیر انداخت.
- نه خانم، ولی چون راحت آماده می‌شه بیشتر وقت‌ها میارم.
- چطور درست می‌شه؟
زهرا کلافه لقمه‌ای گرفت.
- حالا خانم مگه من بگم شما‌ یاد می‌گیرید؟
کمی قاشق را در ظرف چرخاندم.
- راست میگی، ولی خوب دوست دارم بدونم.
زهرا نفس کلافه‌ای بیرون داد.
- خانم! گندم رو‌ با یک سری ادویه و دوغ یک مدت می‌ذارن یک جا بمونه، روش رو‌ هم می‌پوشونن، بعد یه مدت درش میارن چنگ می‌زنن، دوباره می‌پوشوننش، بعد یک مدت دوباره همین کارو‌ می‌‌کنن، بعد چند روز که آماده شد رو‌ی پارچه پهنش می‌کنن، خشک که شد با دست می‌مالن تا پودر بشه، بعد دیگه نگهش می‌دارن هر وقت خواستن کشک زرد درست کنن یک مقدارش رو با پیاز سرخ می‌کنن آب جوش می‌ریزن و درست می‌کنن.
- اوه... چقدر سخته.
- خانم! تابستون‌ها یک بار برای کل سال درست می‌کنیم.
زهرا سر به زیر مشغول غذا شد. کمی لبم را گاز گرفتم.
- زهرا؟
- بله خانم.
با لحن التماس‌گونه‌ای گفتم:
- اگه بگم برای من هم ناهار بیار ناراحت می‌شی؟
زهرا سر بلند کرد.
- برای شما؟
- نگران نباش پول غذا رو باهات حساب می‌کنم.
- خانم! مگه من حرف پول زدم؟
- پس دلت نمی‌خواد با من هم غذا بشی؟
کمی سرش را بالا داد.
- نه خانم... فقط هنوز باورم نمی‌شه از این غذا خوشتون اومده باشه.
اخم کردم.
- چرا باورت نمی‌شه؟ این که خیلی خوش‌مزه بود، اگه بقیه غذاهای محلی‌تون هم به همین خوش‌مزگی باشه دوست دارم امتحانشون کنم.
نگاه متعجب زهرا به من دوخته شده بود.
- آخه خانم! به اون گوشت و مرغ گفتین اَخ بعد به این‌که چیزی نیست می‌گید بَه؟
خندیدم.
- حتماً به خودت میگی گیر عجب جونور عجیبی افتادم.
- نه خانم! این چه حرفیه؟ ولی شما یک جوری هستید، توقع نداشتم از این غذا خوشتون بیاد.
من که غذایم را تمام کرده بودم کمی عقب نشستم.
- چرا خوشم نیاد؟ خیلی خوش‌مزه‌ بود.
زهرا چیزی نگفت و مشغول خوردن غذایش شد. معلوم بود حرفم را باور نکرده. حتماً در نظر او دختر لوسی بودم که جز نق زدن کاری بلد نبود. به ظرف غذای خالی‌ام اشاره کردم.
- ببین زهرا! من این غذا رو برای اولین بار خوردم، خیلی هم ازش خوشم اومد، به‌خاطر همین دوست دارم غذاهای دیگه‌تون رو هم امتحان کنم، حالا اگه بخوام برام غذای محلی بپزی بیاری، من هم ازت بخرم، بَده؟
- نه خانم! براتون درست می‌کنم.
از کنار سفره بلند شدم و روی تخت نشستم.
- دستت درد نکنه، من کلاً آشپز نیستم، هیچی هم از این کارها سرم نمی‌شه.
زهرا هم که غذایش را تمام کرده بود، مشغول جمع کردن سفره شد.
- عیبی نداره خانم، عصر قبل رفتن براتون سوسیس تخم‌مرغ درست می‌کنم، شب بخورید.
گرچه لحنش سرزنش‌وار بود اما به روی‌ خودم نیاوردم. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.
- نه نمی‌خواد، دیگه سوسیس نمی‌خوام، شب همون نون پنیر خیار می‌خورم، سوسیس‌ها رو‌ بردار ببر خونه‌ات.
- خونه‌ام؟
نگاهم را از گوشی گرفته و‌ به او که در حال جمع کردن نان‌های سفره بود دوختم.
- آره، خوشت نمیاد؟
- من زیاد نه، ولی پسرم دوست داره.
دوباره سرم را در گوشی کردم.
- خب بردار ببر برای اون.
زهرا هم دوباره مشغول‌ جمع کردن نان‌ها شد.
- علی خیلی دلش می‌خواد از این‌ها بخوره.
سرم را سریع بالا آوردم و با ذوق گفتم:
- کی؟
زهرا که داشت سفره را جمع می‌کرد با تعجب مرا نگاه کرد و با تردید گفت:
- علی... پسرم.
- اسم پسرت علیِ؟
زهرا دست از کار کشیده و فقط مرا نگاه می‌کرد.
- آره خانم.
- چند سالشه؟
زهرا مرددتر گفت:
- چهار سالشه خانم!
- دوست دارم ببینمش، فردا با خودت میاریش؟
زهرا با سرعت همه وسایل را در سینی بزرگی که قبل از غذا از آشپزخانه با خود آورده بود گذاشت و با لحن تندی گفت:
- وا خانم! یک بچه‌اس مثل بقیه بچه‌ها، دیدن نداره که، تازه خانم اوحدی هم خوشش نمیاد بچه بیارم.
کمی فکر‌ کردم ذوق دیدن بچه‌ای که نامش علی باشد رهایم نمی‌کرد.
- عصر موقع‌ رفتن به من هم خبر بده باهم بریم‌ علی رو ببریم پارک.
زهرا که سینی به بغل ایستاده بود تا برود گفت:
- خانم! با علی چی‌کار دارید؟ ولش کنید.
- بچه دوست دارم، دلم می‌خواد پسرت رو ببرم پارک.
خودم هم‌ می‌دانستم من بچه دوست ندارم، فقط بچه‌ای را که نامش علی باشد را دوست دارم ببینم.
زهرا بدون آن‌که نگاهم کند گفت:
- خانم! بذارید برای بعد.
و سریع از اتاق خارج شد.
زهرا نمی‌خواست پسرش را ببینم و این برای من که به ذوق علیِ خودم می‌خواستم علیِ زهرا را ببینم عجیب و غیرقابل قبول بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
43
بازدیدها
418

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین