. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #251
از این‌که شنیدم میوه‌ها ایرانی‌ست خوشحال شدم، چرا که ایران هم دیگر اعتراض نمی‌کرد.
- حاجی! این روزها برای شیراز هم بار می‌فرستی؟
حاجی مشغول‌ خواندن فاکتورهاست.
- آره‌، عصر.
- یک سبد از این به قول شما خربزه درختی‌ها هم بفرست، هماهنگ می‌کنم بیان تحویل بگیرن.
حاجی سر بلند کرد و پوزخند زد.
- داری پولش رو بدی؟ می‌دونی قیمت یک سبد از این‌ها چند میشه؟
کارتم را بیرون آوردم و‌ روی میز‌ گذاشتم.
- نگران نباش‌ حاجی! بکش، هرچه‌قدر میشه بکش.
جلال سینی چای را روی‌ میز گذاشت و نگاهی از تعجب به من انداخت. نظیر همان نگاه‌ را حاجی‌خان هم داشت. کارت را برداشت و با رمزی که گفتم کارت را کشید. وقتی کارت و رسید را برگرداند، حتی نگاه به رسید پول هم نیانداختم و هر دو را داخل جیب مانتوم فرستادم.
حاجی‌خان پرسید:
- حالا این سبد رو‌ دست کی باید بدن؟
- میگم یکی‌ به اسم رضا کشاورز بیاد بگیره.
حاجی «صبر کن»ی گفت و پشت یکی از فاکتورها «رضا کشاورز» را نوشت.
- شماره‌اش رو هم بگو.
شماره‌ی تلفن رضا را هم دادم و‌ حاجی‌خان زیر اسمش یادداشت کرد.
- فقط حاجی از کی باید بره تحویل بگیره؟
حاجی سربلند کرد.
- بهش بگو فردا صبح بره میدون شیراز غرفه سی و دو از آقای زراندوز تحویل بگیره.
- دستت درد نکنه حاجی.
حاجی‌خان که گویا دوباره از لحنم خوشش نیامد اخم کرد و من هم خودم را جمع کردم.
- ممنونم آقای نارویی، می‌تونم دوتاش رو همین‌جا بردارم؟
حاجی رو به جلال که همان‌جا ایستاده و‌ ما را نگاه می‌کرد، برگشت.
- پسر! یک سبد خربزه درختی خوب برای خانم کنار بذار عصر با بار شیراز بفرست بره.
کاغذ نام رضا را به دست جلال داد.
- این رو هم بده راننده برسونه دست آقای زراندوز، بگه این آدم میاد سبد رو تحویل می‌گیره.
جلال کاغذ را با گفتن «چشم» گرفت.
- دوتا خربزه درختی هم بذار توی پلاستیک بده دست خانم.
جلال که رفت به این فکر کردم چطور از حاجی آدرس نورخدا را بگیرم که دوباره بدعنق نشود. حاجی درحالی‌که پشت یک فاکتور دیگر چیزی می‌نوشت، گفت:
- نورخدا اهل زاهدان نیست، مال اطراف سربازه، یک جایی به اسم جنگران، من فقط شماره برادرش رو دارم، نورالدین، برات می‌نویسم.
شماره را به طرف من گرفت.
- گرچه بهت محکم میگم اون‌ورها نری، ولی اگه خواستی بری بهش زنگ بزن.
شماره را گرفته و تشکر کردم. جلال پلاستیک مشکی‌ای را برایم آورد و‌ من هم بعد از خداحافظی از غرفه رفتم.
گرچه خوشحال بودم که بالاخره شماره‌ای از نزدیکان نورخدا پیدا کرده‌ام، اما از این‌که زاهدان نیست و رفتن در این شرایط امنیتی تا سرباز هم مشکل بود، ناراحتم می‌کرد.
درحالی‌که راه خروج از میدان را پیش گرفته‌ بودم گوشی‌ام را بیرون آوردم و به رضا زنگ زدم.
صدای نگرانش در گوشم پیچید.
- سارینا؟ اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدی؟
- سلام داداش! طوری نشده.
- پس چی؟
- رضا یادته دبیرستانی بودیم بابا آووکادو گرفت، مادر ناراحت شد و گفت نباید میوه خارجی بخری؟
رضا با خمیازه گفت:
- آره، مامان با قضیه‌ی میوه‌ی خارجی خیلی مشکل داره، حالا خواب‌نما شدی اول صبحی زنگ زدی خاطره‌بازی می‌کنی؟
- نه، می‌خوام بهت بگم یک سبد پاپایا گرفتم فردا صبح برو میدون تره‌بار از غرفه سی‌ و‌ دو آقای زراندوز تحویل بگیر.
لحن رضا از خواب‌آلودگی بیرون آمد و‌ جدی شد.
- حالت خوشه سارینا؟ تو یک سبد پاپایا گرفتی برای چی؟ وقتی می‌دونی مامان نمی‌ذاره بیاد توی خونه.
- رضا! به مادر بگو این‌ها ایرانیه، همین‌جا توی سرباز کشت میشه، می‌تونه با خیال راحت بخوره.
- چرا این همه زیاد گرفتی؟
- مجبور‌ شدم.
- مگه چی شده؟
- برای این‌که آدرس یکی رو گیر بیارم رشوه دادم.
- آدرس کی؟
- حالا گزارشم دراومد بهت میگم.
- تو فقط رفتی از عقب موندن پروژه‌های عمرانی گزارش بگیری، آدرس دیگه برای چی بود؟
دست مخالفم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و به حافظه‌ی ضعیفم لعنت فرستادم.
- حالا بعداً دیدمت میگم، فقط مطمئن باشم که میری از زراندوز می‌گیری؟
- آخه دختر! به مادر و آقا بگم سارینا رفته از همدان میو‌ه‌ای که توی سیستان کشت میشه رو‌ فرستاده؟
- اصلاً نگو من فرستادم، بگو یکی برای خودت آورده.
- از دست تو و دروغ‌هات، من این همه پاپایا رو‌ می‌خوام چی‌کار؟
- نمی‌دونم بده این‌ور و اون‌ور، بده به دوست‌ها و همکارهات، اصلاً ببر برای مریم واسه خودشیرین‌بازی و‌ پاچه‌خواری.
- سارینا! فقط داری حرصم میدی.
- خب داداشی مگه بد میگم؟ دوران نامزدی برای همین مخ‌زنی‌هاست دیگه.
رضا خنده کوتاهی کرد.
- کی برمی‌گردی؟
- برمی‌گردم داداش، نگران نباش.
- زودتر برگرد، این آدرس یارو‌ رو‌ که باید برم ازش تحویل بگیرم برام پیامک کن.
- باشه داداش.
تلفن را که قطع کردم دیگر به ماشین رشیدی رسیده بودم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #252
رشیدی مثل همیشه تا خوابگاه با اخم و بدون حرف مرا رساند. قبل از پیاده شدن رو به او کردم.
- فردا دیگه نیازی نیست بیایید من رو ببرید میدون.
فقط سر تکان داد، اما موقع پیاده شدن صدای آرامَش را شنیدم که «چه عجب» گفت. اخم کردم و سعی کردم فکرم را مشغول او نکنم.
تازه به فلت خودم رسیده بودم که دیدم زهرا با ماسک و دستکش زردرنگ و سبد کوچکی که وسایل تمیزکننده در آن بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد. تا مرا دید ماسک را پایین داد.
- سلام خانم!
- سلام زهراجان، بعد که کارت تموم شد بیا پیشم.
- کارم تموم شده، این‌ها رو بذارم سر جاش، دست‌هام رو‌ می‌شورم میام.
سری تکان دادم، در را باز کردم، پوتین‌هایم را روی جاکفشی گذاشته و داخل شدم. تازه لباسم را عوض کرده بودم و با انگشت داشتم موهای کوتاهم را جلوی آینه حالت می‌دادم که زهرا داخل شد.
- خانم کاری داشتید؟
به طرفش برگشتم به پلاستیک مشکی روی میز اشاره کردم.
- یک چیزی توی اون پلاستیکه یکیش رو خردکن باهم بخوریم، یکی رو هم ببر برای علی.
زهرا نگاهی به داخل پلاستیک کرد.
- اِ خانم این‌که خربزه درختیه؟
- خوردی تا حالا؟
- نه خانم به ما میاد از این‌ها بخوریم؟
- طرف می‌گفت این‌ها رو اطراف سرباز می‌کارن تو مگه مال همون‌ورا نیستی؟
- چرا خانم همون‌ورا می‌کارن ولی اون موقع که هنوز زن کاظم نشده بودم، تازه کاشتن این‌ها راه افتاده بود، تک‌تک آدم بود که تازه می‌رفت یاد بگیره چطور می‌کارن.
سری تکان دادم و‌ روی تخت نشستم.
زهرا یکی از پاپایاها را که نارنجی‌تر بود برداشت.
- خانم این رو‌ باید زود بخورید، بمونه خراب میشه
- جداً؟

زهرا پاپایای دیگر را که رگه‌های سبز داشت نشان داد.
- ولی این هنوز کاملاً رنگ نداده، میشه نگه داشت.
- پس همونی که رسیده‌اس برای خودمون، این رو ببر برای علی.
زهرا چشمی گفت و از در خارج شد.
کمی با گوشی‌ام ور رفتم و‌ ایمیل‌هایم را چک‌ کردم. باید عصر با تقی‌پور تماس می‌گرفتم و می‌گفتم خانواده‌ی نورخدا زاهدان نیستند و بهتر است هرچه می‌خواهد از آن خانواده بداند را تلفنی از برادرش بپرسم و‌ گزارش را تکمیل کرده و‌ به شیراز برگردم. دیگر زیادی مانده بودم. در فکر تماس با تقی‌پور بودم که زهرا با بشقابی که تکه‌های خردشده نارنجی‌رنگ درون آن بود و دو چنگال کنارش قرار داده بود، وارد اتاق شد و روی میز گذاشت.
- بفرمایید خانم!
بالش روی تخت را روی زمین به تکیه تخت انداختم و درحالی‌که پایین می‌رفتم گفتم:
- بیار این‌جا، می‌خوام‌ رو زمین بشینم.
زهرا بشقاب‌ را روی‌ زمین کنار من که با بالش به تخت تکیه داده بودم گذاشت و منتظر نشست. با چنگال تکه‌ای را برداشتم. نگاهی به همه‌جایش کردم و در دهان گذاشتم. مزه شیرین و عجیبی داشت به سرعت در دهانم آب شد. شبیه انبه بود، ولی انبه نبود.
- تو هم بخور.
زهرا چشمی گفت و‌ شروع کرد
- زهرا؟ تو از کجا یاد گرفتی کدومش رسیده یا نرسیده.
- خانم اون موقعی که هنوز شوهر نکرده بودم پسرخالم با رفیقش می‌خواستن برن این کار رو یاد بگیرن، یک مدت رفتن اداره کشاورزی کتاب و کاغذ گرفتن آوردن تا یاد بگیرن، من هم اون‌ها رو خوندم تا بعضی چیزها رو یاد گرفتم. ولی دیگه شوهر کردم و از روستامون رفتم، نفهمیدم بالاخره ظاهر از این‌ها کاشت یا نه.
فقط سری تکان دادم.
- خانم؟
- بله؟
- میشه برای خانم اوحدی هم ببرم؟
- چرا که نه ببر.
زهرا بلند شد. بشقاب کوچکی از روی میز برداشت. چند تکه میوه داخل آن گذاشت و بیرون رفت.
تکه‌ای میوه در دهان گذاشتم و گوشی را برداشتم تا به رضا پیام بدهم و بگویم وقتی پاپایاها دستش آمد زود تا خراب نشده پخش و مصرف کنند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #253
شروع به نوشتن پیام کردم.
- داداشی! میوه‌ها رو‌ زود پخش کن و به ایران هم بگو زود مصرف کنید مثل این‌که میو‌ه‌های زودخراب‌شویی هست، درضمن حتماً بخورید خیلی خوش‌مزه‌اس، اصلاً یک چیز عجیبیه، باید امتحان کنی، فکر کن خربزه بخوری با طعم انبه.
چند دقیقه بعد پیامی از رضا آمد.
- نوش جونت آبجی، من بیشتر باید به فکر‌ قبول مزه کتک مامان باشم که وقتی گفتم پاپایا رشوه گرفتم از خونه پرتم نکنه بیرون و ازش بخوام برای تنبیه فقط به پس‌گردنی اکتفا کنه.
خندیدم و‌ پیام نوشتم.
- مجبوری بگی‌ رشوه گرفتم؟ بگو از یک جایی خریدم فقط تاکید کن که طرف گفت از سرباز اومده تا مادر حتماً بخوره.
پیام را فرستادم و تکه دیگری از میوه را خوردم. که صدای دینگ اعلان گوشی بلند شد.
- درسته این‌طوری پرت نمی‌شم بیرون ولی حتماً پس‌گردنی رو می‌خورم که چرا پول‌ یامفت دادم پای پاپایا اون هم موقعی که دارم زن می‌گیرم و باید به فکر‌ جیبم باشم.
درحالی‌که می‌خندیدم برایش نوشتم.
- پس‌گردنی بخوری به‌خاطر ول‌خرجی، بهتر از اینه که پرت شی بیرون به خاطر رشوه.
خواستم کمی دیگر از میوه را بخورم اما‌ میلم کور شده بود. چه‌ زود شیرینی‌اش آدم را می‌زد. به طرف گوشی برگشتم که پیام رضا آمد.
- عجب پررویی هستی تو دختر! دروغش رو تو گفتی کتکش رو من باید بخورم؟
بلند خندیدم. چقدر دلم برای حرف زدن با رضا تنگ شده بود. برایش نوشتم.
- مگه‌ ادعا نمی‌کردی داداش بزرگه‌ای؟ خب خان‌ داداش به خاطر آبجی یک بار هم کتک بخور.
بعد از چند لحظه پیامش آمد
- عیب نداره، نوش‌جونم، ما به‌خاطر آبجی‌مون کتک که خوبه لازم‌ باشه خنجر‌ هم‌ می‌خوریم.
از پیامش‌ ناراحت شدم و نوشتم.
- خدا نکنه داداش، این حرف‌ها‌ رو‌ نزن، غصه‌دارم کردی.
کمی بیشتر طول کشید تا پیامش آمد.
- آبجی‌ کوچیکه زودتر برگرد هر یک روز‌ی که برگشتنت طول می‌کشه من از نگرانی می‌میرم.
دل‌گرم به برادری رضا لبخند زدم.
- نگران من نباش، حال من خوبه، اوضاع این‌جا هم آرومه، برو‌ برس به کارت تا رییست هم‌ به خاطر پیامک بازی اخراجت نکرده، داداش کوچیکه، به زودی می‌بینمت خداحافظ.
پیام خداحافظی رضا که‌ آمد گوشی را به کناری پرت کردم. کمی خودم را روی زمین جلو‌ کشیدم تا گردنم لبه تخت قرار گرفت، به سقف چشم دوختم و به برادری‌های‌ رضا در طول‌ نوزده‌سال گذشته فکر کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #254
چه روزگاری را با رضا گذراندم. در کودکی چه بازی‌هایی که نمی‌کردیم؟ یا بهتر است بگویم چه آتش‌هایی که نمی‌سوزاندیم؟ چقدر روی چمن‌های پشت شمشادهای باغچه فوتبال بازی کردیم. چقدر شاخه‌های درخت پیر توت میزبان ما دو نفر بود. رضا بالا رفتن از درخت را یادم داد. او بالا می‌رفت و دست مرا هم می‌گرفت و بالا می‌کشید و ما از آن بالا به شهرزاد که از ترس افتادن پایین می‌ماند، فخر می‌فروختیم. چه‌قدر من و رضا برای کم کردن روی هم‌دیگر به جای پایین آمدن از پله‌های ایوان از نرده‌های آن آویزان شده و پایین پریدیم. اما حیف همه‌ی این خوشی‌ها با مشخص شدن بیماری من پایان یافت. زمانی‌که پدر و ایران فهمیدند بیماری مادرزادی دارم هر کاری را برای من قدغن کردند. از درخت بالا رفتن و پریدن از نرده‌ها، تا حتی توپ‌بازی و دویدن. رضا را هم به کلاس‌های رزمی فرستادند تا از هم‌دیگر دور باشیم. چقدر رضای بی‌چاره بعد از کلاس می‌آمد و حرکاتی که یاد گرفته بود را برای من اجرا می‌کرد تا به خیال خود به من هم یاد بدهد، اما من آن‌قدر افسرده بیماری بودم که دیگر میلی به دیدن رضا و بازی با او‌ نداشتم. آخ از آن عروسک زشت، موقع برگشت به خانه باید به زیرزمین بروم و آن‌قدر بگردم تا پیدایش کنم. آن عروسک زشت که مونس من در اولین بستریم بود. تنها عروسک عمرم که رضا آن‌ را برای شب ماندن در بیمارستان و دلتنگی نکردن برایم آورد و چقدر من دوستش داشتم. نوجوان که شدیم و پا به راهنمایی که گذاشتیم من و رضا از هم فاصله گرفتیم. هر دو دوران بلوغ را می‌گذراندیم و من هیچ حوصله غیرت‌بازی‌های رضا را نداشتم که هر روز صبح با فاصله دنبال من و شهرزاد تا مدرسه راه می‌افتاد که مثلاً از ما مراقبت کند و‌ وقتی از در مدرسه داخل می‌شدیم خود به مدرسه می‌رفت. بعد از تعطیلی هم نمی‌دانم با چه سرعتی خود را به‌ ما می‌رساند و طوری دورادور همراه ما به خانه برمی‌گشت که گویا محافظ ما دونفر است. چقدر از این‌ رفتارش عصبی می‌شدم و در خانه دعوا به پا می‌کردم اما‌ گوش او اصلا‌ً بدهکار‌ نبود. حتی یک‌بار در راه برگشت با پسری که دو سه سال از خودش بزرگ‌تر بود و به ما متلک انداخت درگیر شد و کتک خورد و با سر و صورت خونی و‌ کبود به‌ خانه برگشت و من گرچه در ظاهر‌ خودم را خوشحال از‌ کتک خوردنش نشان دادم، اما در دل‌ نگرانش‌ بودم و‌ دلم‌ برایش‌ می‌سوخت. دوران نوجوانی دوران لج کردن من با رضا بود. چون هر دو به بلوغ‌ نزدیک می‌شدیم و ایران می‌خواست مراقب تداخل ما دونفر باشد اتاق مرا از طبقه پایین به طبقه بالا انتقال داد و مدام هم از من می‌خواست درمقابل رضا لباس مناسب بپوشم و‌ روسری سر‌ کنم. اما من گوش نمی‌کردم و بدتر به دنده‌ی لج می‌افتادم. منی که همیشه لباس‌هایم تی‌شرت‌های پسرانه و شلوار‌ ورزشی بود برای جز دادن رضا رو‌ به پوشیدن تاپ‌های بندی و شلوارک آوردم تا بیشتر اذیت شود. چون می‌دانستم وقتی با این وضع در خانه می‌گردم ایران رضا را یا به بهانه‌ای از خانه خارج می‌کند یا او را به اتاقش می‌فرستد و تا زمانی‌که من به اتاقم‌ نرفته‌ام‌ اجازه بیرون آمدن به او نمی‌داد. به دبیرستان که رسیدیم دیگر رضا خودش رعایت کردن را یاد‌ گرفته بود به‌خاطر وضعیت لباس‌های من خیلی کم در خانه پیدا می‌شد. بعد از مدرسه فقط یک‌ ناهار هولکی می‌خورد و به باشگاه‌ می‌رفت تا شب، برای شام فقط در جمع‌ ما‌ بود، آن‌را هم باسرعت می‌خورد‌ و‌ به اتاقش پناه می‌برد و بقیه زمان‌ها‌ فقط‌ وقتی از اتاقش خارج می‌شد‌ که‌ یا من در خانه نباشم‌ یا در اتاقم باشم. اوایل اصلاً معذب بودن او‌ برایم اهمیتی نداشت، حتی از اذیت کردنش لذت هم می‌بردم، به تذکرات ایران برای نپوشیدن تاپ و‌ شلوارک گوش نمی‌دادم و‌ پدر هم درمقابل ایران طرف‌داری مرا می‌کرد، اما کم‌کم با کامل‌شدن عقلم متوجه نادرست بودن رفتارهایم در قبال رضا شدم و طرز پوششم‌ را درست کردم و‌ هرگاه‌ رضا در خانه بود پیراهن‌های آستین‌دار‌ و‌ شلوار‌ می‌پوشیدم و‌ شالی را هم در رخت‌آویز‌ جلوی‌ در ورودی‌ قرار دادم‌ تا‌ هر‌ وقت‌ رضا داخل‌ شد‌ سرم کنم که مجبور‌ به‌ فرار از جمع نشود. شروع‌ دیالیزم‌ در هفده‌سالگی و‌ همراهی‌های‌ برادرانه‌ رضا باعث شد دوباره‌ من و‌‌ او‌‌ روابط‌ حسنه‌ای‌‌ پیدا‌ کنیم. من‌ برادری می‌خواستم که‌ رضا بهترینش‌ بود. دیگر از همراهی‌ و‌ مراقبت او‌ عصبی نمی‌شدم. بلکه خودم او‌ را برای‌ همراهی انتخاب می‌کردم. صمیمیت من و‌ رضا همان‌ روزها‌ قوام‌ گرفت. همان‌ روزهای سخت رضا را برادرم‌ کرد. برادری که‌ آن‌زمان‌ گرچه‌ مرام و‌ اعتقاداتش را مسخره می‌کردم، اما‌ عاشق‌ حضورش‌ در‌ زندگیم بودم. برادری‌ رضا هدیه‌ی بزرگی‌ بود که خدا با لطف‌ و‌ کَرَمش به‌ من داد. من عاشق برادرم رضا بودم. رضایی که‌ می‌دانم‌ عاشق‌ خواهرش‌ سارینا‌ بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #255
عصر بود که شماره تقی‌پور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! حالتون چه‌طوره؟
- سلام ممنونم.
- طوری شده تماس گرفتید؟
- بله، من بالاخره تونستم شماره برادر نورخدا رو‌ گیر بیارم، اهل زاهدان نیستن که برم گزارش بگیرم، می‌خوام‌ بدونم چه اطلاعاتی از خانواده‌اش می‌خواین که تلفنی از برادرش بپرسم.
- تلفنی؟ ممکن نیست، من گزارش میدانی می‌خوام.
- دارم‌ میگم خانواده‌ی نورخدا زاهدان نیست که برم گزارش بگیرم.
- نباشه، هرجا که هستن باید برید گزارش بگیرید.
- آقای تقی‌پور! اون‌ها اهل اطراف سربازن، من نمی‌تونم تا اون‌جا برم.
- چرا نمی‌تونید؟ تا زاهدان رفتید تا سرباز هم برید.
- یعنی خبر ندارید همین چند وقت پیش عملیات تروریستی تو‌ی منطقه انجام شده؟
- شده باشه، شما‌ خبرنگارید وظیفه‌تون... .
- گوش کنید آقای تقی‌پور من می‌خوام برگردم شیراز، شماره‌ی برادر نورخدا رو هم میارم میدم دستتون، خودتون هر کاری خواستید بکنید.
- شما گزارشتون تموم نشده که برگردید.
- توقع دارید توی این وضع امنیت تا اون‌جا برم؟
- من ازتون گزارش درست و حسابی می‌خوام، عکس می‌خوام، باید برام گزارش از وضع زندگی‌اش با عکس بفرستید، برای همین هم باید تا سرباز برید و گزارش بگیرید.
- چه اصراری به این گزارش دارید؟ درحالی‌که هیچ اهمیتی توی این پرونده نداره.
- این تشخیص من به‌عنوان مسئول بالاترِ شماست، اگر هم بدون گزارش برگردید آقای ارجمندی رو‌ جای شما می‌فرستم تا گزارش رو تکمیل کنه، حالا حق انتخاب با خودتونه می‌مونید یا برمی‌گردید.
از حرص دندان ساییدم و تماس را قطع کردم و با حرص غریدم.
- مردکِ ع×و×ض×ی داره انتقام می‌گیره ازم، این‌کار که تموم شد تو و خبرگزاری رو باهم می‌پیچم می‌ذارم کنار.
کمی در طول اتاق راه رفتم. چاره‌ای نبود باید به رشیدی می‌گفتم مرا تا جنگران ببرد، یک گزارش بگیرم و برگردم.
شماره رشیدی را با گوشی ساده‌ام گرفتم.
- سلام آقای‌ رشیدی!
- سلام جایی قراره برید؟
- فردا صبح بیایید منو ببرید سرباز، اون‌جا که رسیدیم باید برم به ... .
- خانم! من نمیام.
- یعنی چی؟
- من طرف سرباز نمی‌رم.
با صدای بلندی گفتم:
- شما قرار بود در اختیار من باشید هرجا گفتم ببرید، الان هم می‌خوام برم‌ سرباز.
- اون‌جا ناامنه، من نمی‌رم، به شما هم میگم نرید.
دیگر از عصبانیت کنترلی روی لحن صدایم نداشتم.
- من باید برم شما هم باید... .
رشیدی هم عصبانی شد.
- هیچ‌ بایدی برای من نیست، شما هرکاری دلتون می‌خواد بکنید، من پام رو توی جاده سرباز نمی‌ذارم.
رشیدی تماس را قطع کرد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. از حرص و عصبانیت مغزم قفل شده بود. گوشی را روی تخت پرت کردم و‌ جیغ کشیدم.
- مردکِ ع×و×ض×یِ ترسو!
وسط اتاق ایستاده بودم. حواسم به طرف در رفت. زهرا با فلاسک چای دم در ایستاده بود و‌ با چشمان ترسیده مرا نگاه می‌کرد. فریاد زدم‌.
- چیه؟
با صدای لرزانی گفت:
- خانم! براتون چایی آوردم.
خودم را روی تخت انداختم و فریاد زدم.
- نمی‌خورم.
چشمانم را بستم و آرنج دستم را روی چشمانم گذاشتم صدای لرزان زهرا به گوشم رسید.
- خانم‌! چایی رو‌ گذاشتم روی میز.
و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #256
***
دانشکده در اختیار دانشجویان ارشد هر گرایش یک اتاق قرار می‌داد که دانشجویان برای کارهای درسی و تحقیقاتی خود از آن‌جا استفاده کنند و ما نیز دوازده دانشجوی شیمی آلی بودیم که یک اتاق کوچک در اختیار داشتیم و در گروه‌های دونفره می‌توانستیم از اتاق استفاده کنیم و طبق برنامه هر پنج‌شنبه نوبت من و علی بود.
صبح پنج‌شنبه بود. کلید را در قفل در اتاق چرخاندم و داخل شدم، اما دیدن وضع اتاق مرا از عصبانیت در جایم میخ‌کوب کرد. اتاق کوچک شامل یک قفسه فلزی کتاب‌خانه، یک سیستم کامپیوتری قدیمی یک میز و چهار صندلی چوبی بود، اما کل فضای میزها و صندلی‌ها با انبوهی از کاغذهای به‌هم‌ریخته، لیوان‌های کاغذی نیم‌خورده چای و قهوه و نسکافه، پوست ساندویچ و تنقلات، بشقاب‌های یک‌بارمصرف پر از پوست میوه و حتی غذای نیم‌خورده. معلوم نبود اتاق دانشجویی بوده یا مرکز مهمانی شبانه. با حرص کوله‌ام را روی زمین انداختم و مشغول جمع کردن ظرف‌های نیم‌خورده غذا شدم که خانم زارع سرایدار بخش وارد اتاق شد. با تعجب به وضع اتاق نگاه کرد و سلام داد.
هر آن‌چه در دستم بود را پرت کردم و با عصبانیت به طرفش برگشتم.
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ این چه وضع اتاقه؟ چرا اول صبحی این وضع رو داره؟
صدای خانم زارع که زنی تقریباً سی و پنج ساله بود، لرزید.
- خانم... .
نگذاشتم حرف بزند.
- خانم زارع! شما مسئول تمیزی این‌جا هستید یا نه؟
- خانم یک لحظه... .

از عصبانیت کنترلی روی‌ خودم نداشتم.
- چرا من باید به جای شما اول صبح این‌جا رو‌ تمیز کنم؟
- خانم به خدا... .
- یک کلمه بگید وظیفه شما‌ چیه؟ ها؟
خانم زارع خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و علی وارد شد.
- چه خبره خانم؟ صدات تا بیرون میاد.
به علی رو‌ کردم و‌ وضع اتاق را نشان دادم.
- علی! وضع اتاق رو ببین، اول‌ صبح اومدم کار‌ کنم جا‌ نیست بشینم.
- خب چرا داد و قال راه انداختی؟
- پس چی‌کار‌ کنم؟
- آروم باش، آروم باش تا حلش کنیم.
- نمی‌تونم آروم باشم.
علی کیفش را روی قسمتی از میز کامپیوتر که خالی‌تر بود گذاشت.
- میشه آروم بود.
خودم را به میز تکیه دادم.
- نمی‌شه، اول‌ صبحی حالم بهم ریخته، می‌دونم کل‌ امروز‌م بهم‌ ریخت دیگه.
علی خواست چیزی بگوید که خانم زارع گفت:
- آقای مهندس! من خودم الان این‌جا رو‌ تمیز می‌کنم.
به طرف او‌ رو‌ کردم و توپیدم.
- شما دیشب باید این‌جا‌ رو تمیز می‌کردید نه حالا.
علی که‌ کنارم ایستاده بود‌ بازویم‌ را گرفت تا به طرف‌ او‌ برگردم.
- چه خبرته خانم‌گل؟ آروم‌تر.
بعد رو به خانم زارع کرد.
- خانم‌زارع! من از شما عذر می‌خوام، خانم ماندگار عصبی شدن صداشون رفت بالا ، شما ببخشید.
با دندان‌های به هم ساییده غریدم.
- علی؟!
علی با اخم ظریفی به طرفم‌ برگشت و آرام «خانم‌گل» گفت تا چیزی نگویم.
خانم زارع که دستانش را در هم می‌پیچاند گفت:
- خانم مهندس! به‌خدا من دیشب اومدم این‌جا رو تمیز کنم، اون دوتا دیگه‌تون این‌جا بودن، آقای فرجام و‌ آقای حسن‌لو، گفتن کار دارن، نذاشتن تمیز کنم، من هم باید می‌رفتم خونه، امروز‌ صبح اومدم‌ تمیز کنم، اگه اجازه بدید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #257
خواستم چیزی بگویم که علی زودتر جواب داد.
- دستتون درد نکنه، شما برید خانم زارع، ما خودمون تمیز می‌کنیم.
- آخه... .
- شما بفرمایید، خانم ماندگار رو هم ببخشید، بفرمایید خودمون هستیم.
خانم زارع با تردید نگاهی‌ به من کرد و سری تکان‌ داد و رفت با رفتن او به طرف‌ علی برگشتم و‌ تکیه‌ام‌ را از میز گرفتم.
- علی یعنی چی من رو ببخشه؟ وظیفه من نیست که این‌جا رو تمیز کنم، ببین وضع اتاق رو.
علی در‌ باز مانده‌ی اتاق را بست.
- آروم باش عزیزم! تقصیر خانم‌ زارع‌ چیه؟ یک اتاقه و‌ دوازده‌تا دانشجو، خب بالاخره به‌هم‌ریخته میشه، خانم زارع و‌ شوهرش لطف می‌کنن ریخت و‌ پاش‌های ما‌ رو‌ جمع می‌کنن، نباید که باهاشون بحث کنی.
به همه‌جای اتاق اشاره کردم و‌ با لحن زاری گفتم:
- آخه ببین این‌جا‌ رو.
علی دستش را روی‌ شانه‌ام‌ گذاشت.
- جمعش می‌کنیم، کار‌ ربع ساعته.
سرم‌ را با حرص تکان دادم.
- دستم به این‌ فرجام و‌ حسنلو نرسه.
علی مشغول جمع‌کردن لیوان‌های کاغذی شد.
- تو‌ کاریت نباشه، خودم به فرید و حسین تذکر میدم. دفعه‌ی بعد اتاق رو‌ به هوای سرایدار‌ همین‌جوری‌ ول نکنن برن.
کاغذهای به‌هم ریخته دور و اطراف کامپیوتر را جمع کردم.
- چهارشنبه بعد نوبت اون‌هاست، می‌دونم ده میان توی اتاق، قبل ده میام اتاق رو بهم‌ریخته و‌ کثیف می‌کنم تحویلشون میدم، تا حالشون جا بیاد.
علی لیوان‌ها را درون سطل زباله انداخت و‌ خندید.
- خانم‌گل! مقابله به مثل راه‌حل نیست.
کاغذها را روی هم گذاشته را تقریباً روی میز کوبیدم.
- راه‌حل نیست پس چیه؟
علی که مشغول جمع‌کردن بشقاب‌های پر‌ از پوست میوه بود گفت:
- عزیزم! اون دوتا هم مثل ما، گرفتار پایان‌نامه‌شونن، معلومه دیشب تا دیروقت درگیر بودن، یک کم درکشون کن.
پوست تنقلات را با حرص جمع می‌کردم.
- درگیر پایان‌نامه نبودن، درگیر مهمونی بودن، آخه من باید بیام آشغال‌های خوش‌گذرونی اون‌ها‌ رو جمع کنم؟
علی ظرف‌ها‌ را داخل سطل انداخت.
- حسین حرصی که میشه زیاد می‌خوره، احتمالاً دیروز از صبح این‌جا بودن که ظرف ناهارشون هم این‌جاست، گفتم که بهشون تذکر میدم، اون‌ها هم بچه‌های بدی نیستن، حواسشون نبوده.
پوست‌های جمع شده را درون سطل پرت کردم.
- این‌قدر توجیح‌شون نکن، بعد کار همیشه‌ مجبورم می‌کنی این‌جا‌ رو‌ تمیز کنیم و تحویل بدیم، بعد الان‌ مال بقیه رو هم باید جمع کنم؟
با سر کج شده لبخندی زد.
- این‌قدر اعصابت رو‌ اول‌ صبحی به هم نریز.
با انگشت ضربه‌ای به شقیقه‌ام‌ زد.
- تا عصر کلی به این نیاز دارم، سالم‌ نگهش دار.
به طرف میز برگشت تا بقیه میز را مرتب کند.
- خانم‌گل! به اعصابت توی آزمایشگاه بیشتر نیاز داریم، همین‌جا پیاده‌اش نکن.
دستم را به کمر زدم. آرامش او‌ مرا هم آرام کرده بود. لبخندی زدم.
- علی‌ جان! تو‌ چطور می‌تونی این‌قدر آروم بمونی؟
برگشت به میز تکیه داد.
- آخه اتاق به‌هم‌ ریخته آن‌چنان مسئله بغرنجی نیست که نشه حلش کرد، وقتی یک مسئله به همین راحتی حل میشه، چرا آرامش ذهن و اعصابم رو به هم بریزم؟ تو هم این‌قدر همه‌چیز رو سخت نگیر، یادت باشه همیشه توی هر مشکلی یک راه‌حلی هست که نیاز نباشه عصبی بشیم.
***
آرنجم را برداشتم، چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم.
- علی‌جان! هرکاری می‌کنم نمی‌تونم عصبی نشم، تک و تنها، بدون آشنایی با جایی، باید بلند شم تا سرباز برم، حق بده به‌هم بریزم، این‌جاست که دیگه نمی‌شه آروم موند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #258
***
روی تخت نشسته و به دیوار تکیه دادم. زانوهایم را جمع کرده و‌ پیشانی‌ام را به آن‌ها فشار دادم. صدای در و به دنبالش صدای زهرا آمد.
- سارینا خانم اجازه هست بیام؟
اولین بار بود اسم کاملم را می‌گفت. معلوم بود از عصبانیتم ترسیده که رسمی شده. سرم را بلند کردم.
- بیا تو.
زهرا که داخل شد. به رفتار نامناسبم با او فکر‌ کردم. باید از او عذرخواهی می‌کردم. زهرا به آرامی گفت:
- خانم هنوز عصبانی هستید؟
- ببخش سرت داد زدم. عصبی که میشم نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم.
- عیبی نداره خانم، ولی خوبیت نداره یک زن این‌طوری تند بشه، براتون میوه خرد کردم می‌خورید؟
بشقاب میوه‌ای را که همراه داشت و مخلوطی از سیب و خیار خرد شده بود را روی میز گذاشت. خودم را از همان روی تخت به طرف میز کشیدم. به صندلی پشت میز اشاره کردم.
- بشین خودت هم بخور.
- نه خانم! راحتم شما بیاین روی صندلی بشینید.
یک تکه سیب برداشتم.
- من از همین‌جا دستم می‌رسه، تو بشین.
زهرا روی صندلی نشست.
- دوست داشتم قبل رفتن یک بار دیگه علی رو ببینم.
زهرا تکه‌ای خیار برداشت.
- صبح که می‌اومدم علی می‌پرسید می‌خوام بیام پیش شما، فکر کنم دوستتون داره.
خندیدم.
- من هم خیلی دوستش دارم، اما حیف که دیگه وقت ندارم ببینمش.
- دارید برمی‌گردید‌ خونه؟
خیاری که برداشته بودم را در دهان انداختم و‌ عقب نشستم.
- خیلی دلم می‌خواد برگردم خونه، اما‌ گرفتار شدم، باید تا سرباز برم کاری که ازم خواستن رو انجام بدم و بعد برگردم.
- به‌سلامتی خانم، ان‌شاءالله کارتون زودتر انجام بشه برگردید خونه‌تون.
سری تکان دادم. دست دراز کردم کوله‌ام‌ را که‌ پایین تخت بود برداشتم. از جیبش تراولی‌ برداشتم و‌ روی‌ میز‌ کنار دست زهرا گذاشتم.
- خانم این چیه؟
- بردار!
زهرا اخم کرد.
- وای خانم! برش دارید.
- مال تو نیست که‌ پس میدی، مال علیِ، برو‌ براش هرچی‌ دوست داشت از طرف من بخر، بگو خاله دوست داشت دوباره ببینتت، اما نتونست بمونه، چون کار داشت برات هدیه گرفت.
- نه خانم خودم براش می‌خرم. تازه براش خربزه درختی هم دادید، امشب می‌برم میگم خاله داده.
- گفتم این مال علیِ، این‌که بعد از مدت‌ها به یکی غیر تو و مادرشوهرت فکر کرده یعنی یک اتفاق خیلی مهم، حالا ممکنه دلسرد بشه اگه فکر‌ کنه دوستش ندارم. براش از طرف من هدیه بخر تا رفتن من زیاد توی ذوقش‌ نزنه‌، گناه داره، نمی‌خوام‌ ناراحت بشه.
- آخه خانم... .
- زهرا! دیگه آخه و اگر نیار، شب شده، دیگه وقت ندارم علی رو ببرم بیرون، نمی‌خوام توی ذهنش آدم بَده بشم، برش دار حدأقل به کم دلش رو بدست بیاری.
- چشم خانم!
سرم را به دیوار تکیه دادم.
- زهرا! گفتی اهل سربازی؟
- آره خانم!
- جنگران کجای سربازه؟
- از سرباز رد میشه اون‌ور.
- از زاهدان ماشین برای جنگران هست؟
- خانم می‌خواید برید اون‌جا؟ این روز‌ها‌ اون‌‌ورها ناامن شده‌ ها.
-چاره‌ای ندارم‌ باید برم.
- برای شما‌ خطرناکه‌ تنها راه بیوفتید برید.
- باید برم تا بتونم برگردم‌ خونه.
- چی‌ بگم‌ خانم؟
- فقط بگو من‌ چه‌طوری‌ باید از زاهدان‌ برم‌ جنگران.
- خانم! ماشین‌ مستقیم تا جنگران‌ گیرتون نمیاد، باید‌ اول‌ برید ترمینال‌ سوار اتوبوس‌ سرباز‌ بشید‌ بعد سرباز‌ که‌ رسیدید‌ با عبوری‌ برید‌ جنگران، ولی خانم عبوری سوار‌ شدن‌ برای زن تنها‌ خطرناکه.
- بالاخره که چی‌؟ باید‌ برم، امشب وسایلم رو جمع می‌کنم آماده میشم فردا صبح راه می‌افتم.
از روی تخت پایین آمده، به طرف چمدانم رفتم و حوله‌ام را بیرون آوردم تا برای دوش گرفتن آماده شوم.
- حالا فعلاً تا سرباز میرم، بعدش هم خدا بزرگه.
حوله را روی تخت پرت کردم. زهرا که در فکر رفته بود گفت:
- خانم! شما این چند روز خیلی به من کمک کردید، اول که میگم تا اون‌ورها نرید، ولی اگه بازم می‌خواید برید یک چیزی می‌تونم بگم؟
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #259
زهرا بلند شد و‌ کنارم نشست.
- خانم! نمی‌خوام توی کارتون دخالت کنم فقط می‌خوام‌ جبران‌ محبتاتون رو بکنم، یک وقت ناراحت نشید ها.
- چرا ناراحت بشم؟ من کاری نکردم بخوای جبران کنی، ولی اگه لطف کنی کمکم کنی خوشحال هم میشم.
زهرا کمی لبش را تر کرد.
- خانم! من اهل شاهوانم، این‌ور سرباز، اگه به راننده‌های اتوبوس سرباز بگید سر سه‌راه کچم‌خان نگه می‌دارن، اون‌جا که پیاده بشید، تا روستای ما فقط سه‌ربع ساعت پیاده راه هست، برید روستای ما، یک خاله دارم اون‌جا، پیش اون بزرگ شدم، اسمش خاله سبزه‌گلِ، برید بهش بگید از طرف گل‌قالی اومدید می‌فهمه از طرف منید، بهتون جا میده، یک پسر داره ظاهر، زبر و زرنگه، کمکتون می‌کنه تا جنگران برید.
از خوشحالی دستش را گرفتم.
- واقعاً جدی میگی زهرا؟
- شوخیم چیه خانم؟ هر روز صبح از ترمینال برای سرباز اتوبوس هست، فقط یادتون باشه به راننده بگید سر سه‌راه کچم‌خان پیاده‌تون کنه.
بلند شدم روی تخت نشستم و کوله‌ام را برداشتم.
- صبر کن این اسم‌هایی رو که گفتی باید بنویسم.
دفترچه جلد زردم را بیرون آوردم و اسم روستا، سه‌راهی و خاله سبزه‌گل را نوشتم.
- خانم بنویسید دکان یوسف‌کچل.
لبخند زدم.
- واقعاً بنویسم یوسف‌کچل؟
- ها خانم، اسمش اینه، خودش هم به خودش میگه یوسف‌کچل، رسیدید روستا، بگردید دکانش رو پیدا کنید، کنار دستش یک کوچه میره، خونه‌ی خاله ته همون کوچه‌اس، درش هم قرمزه.
هر‌چه‌ زهرا گفت را یادداشت کردم.
- فقط خانم.
نگاهش کردم.
- چیه؟
- خانم! بخوام برام یک نامه می‌نویسید برای خاله‌ام‌ ببرید؟
- حتماً چرا که نه.
- خانم! باور کنید سواد دارم، اما نه اون‌قدر که خوب و‌ خوش بنویسم، شما خوب می‌نویسید، به همین خاطر زحمتشو بهتون میدم.
تخته شاسی‌ام که برگه آچار داشت را به همراه یک خودکار آبی از کوله درآوردم.
- چه زحمتی؟ بگو چی می‌خوای بنویسم.
زهرا بلند شد و کنار دستم نشست و نامه بلند‌بالایی را گفت و نوشتم. از احوال‌پرسی خود خاله و‌ پسرش و اقوام و آشنایان بگیر تا شرح وقایع و اطمینان به آن‌ها که حال خودش و علی و ننه‌جان خوب است و نگران او نشوند.
نامه که تمام شد گفت:
- خانم! خیلی زحمتتون دادم، خانم اوحدی پاکت داره، رفتم پایین براتون میارم، ببخشید خسته شدید، از وقتی اومدیم زاهدان کسی از ما خبر نداره.
- خیالت تخت! حتماً نامه رو‌ می‌رسونم دست خاله سبزه‌گل.
لحن کلامش نگران شد.
- فقط خانم تو رو خدا نگید‌ کجا کار می‌کنم و آدرسم کجاست!
- چرا؟!
- خانم! می‌ترسم دهن به دهن بچرخه بره روستای ننه‌ جان، ما از اون‌جا فرار کردیم، اگه به گوش کس و‌ کار قاتل کاظم برسه، میان بلایی سر علی میارن.
- نترس به کسی نمی‌گم کجا کار می‌کنی.
زهرا بلند شد.
- دستتون درد نکنه خانم! من دیگه برم یک شام براتون درست کنم فردا دیگه نیستید.
- ممنونم ازت این مدت خیلی زحمت من رو کشیدی.
- نه خانم چه زحمتی؟ هر کاری کردم پولش رو دادید.
- دستمزد کارت بود، فقط زهرا من که بلوچی بلد نیستم چطور با خاله‌ات حرف بزنم؟
زهرا لبخندی زد.
- نگران نباشید خانم، خاله شهر رفته‌ است، شما نمی‌شناسیدش، قبلاًها سوزن‌دوزی می‌کرد چقدر خوب، هر‌جا نمایشگاه صنایع‌دستی بود خاله هم کارهاش رو می‌برد، خیلی رفت و‌ آمد با شهری‌ها داره، توی خونه‌اش همیشه از شهر مهمون داشت، فارسی بلده حرف بزنه.
- چه‌قدر خوب! خیالم راحت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #260
سوار اتوبوس تقربیاً قدیمی شدم. اتوبوس‌ مسافران زیادی نداشت. مثل این‌که ناامنی که مدتی بود گریبان‌گیر آن منطقه شده روی تعداد مسافران هم تاثیر گذاشته بود. همه مسافران با لباس‌های محلی‌شان مشخص می‌کردند که ساکنان منطقه هستند و از میان آن‌ها فقط من بودم که مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده بودم.
کوله‌ام را بالای صندلی قرار داده و نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمم را به باغچه و‌ شمشاد کنار جایگاه پارک اتوبوس دوختم. از این‌که به تنهایی جای ناشناخته‌ای می‌رفتم که اتفاقاً روی امنیتش هم نمی‌شد حساب کرد، ترس در دلم افتاده بود. همین چند وقت پیش بود که تروریست‌ها از مرز رد شده و افراد یک پاسگاه مرزی را قتل‌عام کرده بودند. اگر دوباره رد می‌شدند و می‌آمدند چه؟
چشم از پنجره گرفتم و به راننده دوختم که درجایش قرار گرفت تا آماده حرکت شود. تنها می‌توانستم به خودم دل‌داری بدهم.
- نترس دختر! تو که زیاد نمی‌مونی، همین که یک گزارش و عکس از خونه‌ی نورخدا برای اون تقی‌پور بی‌شعور‌ گرفتی فلنگو می‌بندی برمی‌گردی.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از راننده که ماشین را حرکت داد گرفتم و به پنجره و مناظر شهر دادم. تازه پلیس‌راه را رد کرده بودیم که گوشی‌ام زنگ زد. رضا بود تا سلام کردم با صدایی نگران پرسید:
- کجایی الان؟
- زاهدان، طوری شده؟
- چرا دور و برت سروصداست؟
- اومدم بیرون.
- کجای بیرون؟
- رضا اتفاقی افتاده؟ اومدم بگردم، کاری داری؟
- نگرانتم دختر! برگرد.
- نگران من نباش! کارم که تموم شد برمی‌گردم.
- خواهش می‌کنم از زاهدان بیرون نرو، کار خطرناک هم نکن.
- خیالت از من راحت باشه داداشی!
- نمی‌تونم، خیالم راحت نیست، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته من چی باید جواب آقا رو‌ بدم؟ نمی‌گه تو که خبر داشتی کجا رفته چرا سارینا رو برنگردوندی؟
- چرا این‌قدر نفوس بد می‌زنی؟ اصلاً بگو پاپایاها دستت رسید؟
- دختر! الان وقت گیر آوردی؟ من چی میگم تو چی میگی؟
- جون من! از اون‌ها خوردی؟ ایران هم خورد؟
حرص خوردن رضا کاملاً واضح بود.
- صبح رفتم میدون گرفتم، یک مقدارش رو دادم مادر، یک مقدارش هم بردم برای عمو این‌ها، یکی‌اش رو هم دارم می‌برم خونه، ببینم این تحفه‌ی تو چیه؟ هنوز نخوردم.
- از مادر پس‌گردنی خوردی که دپرسی؟
- سارینا! تو حالت خوش نیست، من نگرانیم بابت توئه... .
- داداشی! جون من بگو ایران چی گفت؟
رضا کلافه نفسش را بیرون داد.
- بهش گفتم این‌ها رو خریدم، سرزنشم کرد چرا خرج بی‌خود می‌کنم، اگه می‌خوای از عمو بپرسی، خودم زودتر میگم عموجان هم به لطف شما توبیخم کرد که این ول‌خرجی‌ها اصلاً موقعش نیست، الان راضی شدی؟
- پس بگو چرا داداش کوچیکه ناراحته، داداشی پدرزن مثل بابای آدمه، دلخور نشو.
- مزه نریز سارینا! تو فقط باید برگردی.
- مگه اتفاقی افتاده؟
- چه اتفاقی بزرگ‌تر از این‌که خواهرم‌ پاشده رفته اون‌ور کشور، اون‌هم جایی که هیچ امنیتی نداره؟ چه اتفاقی از این بدتر که من بی‌غیرت این‌جا موندم و نمیام به زور برت گردونم؟
- داداشی! قربونت برم‌، نگران من نباش، به خدا این‌جا خبری نیست، همه‌جا امن و امانه، من هم سر و مر و گنده هستم، همین که کارم تموم شد زود برمی‌گردم، تو فکر چیزی نباش، فعلاً هم برو به کارهات برس، خداحافظ.
تلفن را که قطع کردم عذاب وجدان گرفته بودم که به دروغ به رضا گفته‌ام زاهدانم. نگاهم را به عکس پشت صفحه گوشی دوختم.
- علی‌جان! می‌دونم آدم بد و حال به‌هم‌زنی هستم، ولی باور کن اگه دروغ نمی‌گفتم می‌فهمید از زاهدان بیرون رفتم، پا می‌شد این همه راه رو می‌اومد این‌جا، فقط یک دروغ مصلحتی بود، ضرری به کسی نمی‌زنه، همین یکی رو ببخش عزیزم!
شاگرد راننده از بین صندلی‌ها در حال عقب رفتن بود.
- ببخشید آقا!
پسر جوان به طرفم برگشت.
- چیه خانم؟
- چقدر‌ مونده تا سه‌راه کچم‌خان؟
- هنوز خیلی مونده.
- من می‌خوام‌ اون‌جا پیاده شم، ولی بلد نیستم.
- رسیدیم خبرتون می‌کنم.
تشکر کردم و پسر به راهش ادامه داد. به طرف پنجره برگشتم. صورتم را به شیشه سرد چسباندم و‌ به حرکت سریع حاشیه جاده چشم دوختم تا کم‌کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین