. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #261
با صدای کسی که صدایم می‌زد «خانم» بیدار شدم. شاگرد راننده بود.
- خانم! بیدار شید باید پیاده بشید.
مقنعه‌ام را صاف کردم.
- رسیدیم کچم‌خان؟
- نه، ایست بازرسیه.
- ایست بازرسی؟ چرا؟
- این‌جا عادیه، کوله‌تون رو بردارید بیایید پایین.
شاگرد راننده رفت. نگاهی به اتوبوس کردم. مسافران همگی پیاده شده بودند. بلند شدم. کوله‌ام را از بالای صندلی‌ها برداشتم از اتوبوس پیاده شدم.
شاگرد راننده در صندوق را بالا داده بود و هر کدام از مسافران چمدان یا کیف خود را برمی‌داشتند. چمدانم را برداشتم و به شاگرد راننده گفتم:
- حالا چی کار کنم؟
به جایی پشت سرم اشاره کرد.
- ببر اون‌ها بگردن، بعدش دوباره بیار.
برگشتم. در مکانی دورتر یک میز زیر سایبان کوچکی قرار داشت. یک افسر پشت میز نشسته بود و دو سرباز کنارش. سربازها مشغول وارسی کیف‌ها بودند و افسر از مردم سوال می‌کرد. به اطراف نگاه کردم. دو طرف جاده بیابان بود و‌ گرچه هنوز ساعات صبحگاهی حساب می‌شد، اما گرمای خورشید کم‌کم داشت خود را نشان می‌داد. به‌جز اتوبوس ما، دو سواری دیگر هم کنار جاده نگه داشته بودند و دو سرباز دیگر درحال وارسی صندوق‌عقب آن‌ها بودند. دورتر از میز بازرسی یک کانکس با پرچم بالای سرش خودنمایی می‌کرد و کنار کانکس یک تویوتا و یک پژو با آرم نیروی‌انتظامی پارک شده بود. مسافران اتوبوس به صورت صف جلوی میز افسر ایستاده بودند تا نوبتشان شود. من هم آخر صف رفتم. از زنی که جلویم بود پرسیدم:
- به‌خاطر اتفاق‌های اخیر ایست بازرسی راه انداختن؟
زن به طرفم برگشت و با فارسی لهجه‌داری گفت:
- خدا ذلیلشون کنه که نمی‌ذارن به زندگی‌مون برسیم.
مردی که کنار دستش بود به بلوچی تشری به زن زد و بعد رو به من کرد.
- خانم! ما هیچی نمی‌دونیم از ما نپرسید.
متعجب از رفتار مرد دیگر چیزی نگفتم. نفر آخر صف بودم. نوبتم که شد دیگر مسافری برای بازرسی نمانده بود.
سربازی چمدانم را باز کرده و درونش را می‌گشت و ستوانی که پشت میز نشسته بود کوله‌ام را. دل‌شوره ته دلم را رها نمی‌کرد.
- اگه نذارن جلوتر برم چی؟ اگه بگن محلی نیستی به خاطر ناامنی برم گردونن کارم تموم نمی‌شه و نمی‌تونم برگردم خونه، باید کاری کنم بذارن برم.
ستوان دوربین دیجیتالم را روشن و‌ عکس‌هایش را نگاه کرد. خدا را شکر کردم قبل از آمدنم به زاهدان همه حافظه‌اش را تخلیه کرده‌ام و‌ جز چند عکس از حال و هوای میدان تره‌بار و میوه‌های غرفه حاجی‌خان چیزی در آن نیست. حتی عکس زهرا و علی و ننه‌جان در فست‌فود را هم با گوشی گرفته‌ بودم.
ستوان بدون این‌که نگاهی کند پرسید:
- کارت چیه؟
لحن خشکش ترسم را بیشتر کرد. نمی‌دانم چرا؟ اما ترسیدم بگویم خبرنگارم.
- دانشجوئم.
- دانشجوی کجا؟
- زاهدان.
- این عکس‌ها چیه؟
نگاه کردم. عکس‌ میوه‌های غرفه حاجی‌خان بود.
- من به عکاسی علاقه دارم. از سر کنجکاوی گرفتم.
چشم ریز کرد و به من دقیق شد.
- اهل کجایی؟
می‌خواستم حتماً وارد منطقه شوم پس نباید می‌فهمید اهل این‌جا نیستم.
- اهل یکی از روستاهای سربازم، شاهوان، دارم برمی‌گردم خونه.
اخم کرد.
- کارت دانشجویی؟
- همراهم نیست.
- هیچ کارت شناسایی همراهت نیست؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #262
کمی خوشحال شدم که همه کارت‌هایم را به‌خاطر علاقه به عادات مردانه، سال‌هاست که در کیف کوچکی در جیب عقب شلوار جینم نگه می‌دارم و همین باعث شد افسر آن‌ها را در کوله پیدا نکند و البته که از روی مانتو هم قطعاً نمی‌فهمید کارت‌هایم کجاست.
- همه کارت‌هام رو‌ خوابگاه جا‌ گذاشتم.
- پس چه‌طوری بلیت گرفتی؟
- بلیت رو‌ دیروز خریدم. صبح از خوابگاه که اومدم کوله و‌ چمدونم دستم بود به همین خاطر یادم رفت کیف دستیم رو بردارم. توی ترمینال فهمیدم نیاوردم، دیگه بی‌خیالش شدم، یکی دو روز میرم خونه و برمی‌گردم کارت شناسایی لازمم نمی‌شه.
- از کجا معلوم راست بگی؟
- باور کنید راست میگم، من خواهرزاده‌ی خاله سبزه‌گلم.
- چرا لهجه نداری؟
- خب، چون از بچگی رفتم زاهدان و توی خوابگاه و‌ شبانه‌روزی درس خوندم لهجه‌ام‌ برگشته.
سربازی که چمدانم را می‌گشت، کارش تمام شد.
- قربان اجازه هست یک چیز بگم؟
من و ستوان به طرف سرباز برگشتیم و ستوان «بگو‌» گفت.
- قربان! من خاله سبزه‌گل رو می‌شناسم.
تمام بدنم به یک‌باره یخ کرد و در دلم «بدبخت شدم» را فریاد کشیدم.
ستوان به من اشاره کرد و از سرباز پرسید:
- تو این رو می‌شناسی؟
آب دهانم در گلویم گیر کرد و نگاهم را به سرباز دوختم. الان است که بگوید «نه» و مرا به جرم دروغ‌گویی به مأمور پلیس بازداشت کنند.
- نه قربان.
بدنم به رعشه افتاد. گوشه مانتوم را چنگ زدم.
- یعنی دروغ میگه خواهرزاده سبزه‌گله؟
جانم به لبم رسید. مطمئن بودم الان است که دست‌بند به دستم بزنند.
- قربان! من اهل همون اطراف سربازم، اما از روستای شاهوان نیستم، خاله سبزه‌گل رو‌ اون اطراف همه می‌شناسن، من فقط می‌دونم خیلی سال پیش یک خواهر داشته که با شوهرش سیل بردتشون و‌ دخترش رو‌ خاله آورده پیش خودش، فقط همین، دیگه هیچی ازشون نمی‌دونم، شاید این همون بچه باشه.
یک راه فرار پیدا کردم‌ و همان را دست گرفتم.
- ها! قربان، این سرکار راست میگه، ننه و بابام که مردن خاله‌ام من رو بزرگ کرد.
ستوان دوباره با اخم به من نگاه کرد.
- بلوچ‌های روستاهای اون اطراف که نمی‌ذارن دختر درس بخونه، چطور‌یه که تو رو فرستادن دانشگاه؟
به جای من سرباز جواب می‌دهد.
- قربان! از خاله هیچی بعید نیست، همیشه هرجا نشسته گفته چرا دخترهاتون رو نمی‌ذارید درس بخونن، همه می‌دونن اون به دخترها زیادی رو میده.
از لحن و سخن سرباز هیچ خوشم نیامد، اما نمی‌توانستم زبان باز کنم. دستم را روی میز ستوان تکیه دادم.
- قربان! من راست میگم، اهل شاهوانم، از سه‌راه کچم‌خان باید برید اون‌جا، اصلاً همراهم بیایین تا بفهمین راست میگم.
ستوان چند لحظه متفکر نگاهم کرد. حتماً پیش خودش حساب می‌کرد این دختر خطر دارد یا نه؟
بالاخره دوربین را روی کوله‌ام‌ گذاشت.
- زود جمع کن برو.
تشکر کرده و‌ مشغول جمع کردن کوله شدم. ستوان که دید جز من مسافر دیگری نیست بلند شد و به دو سرباز دیگر گفت:
- من میرم داخل، اتوبوس اومد خبرم‌ کنید، خودتون هم برید کنار جاده کمک بقیه سواری‌ها رو چک کنید.
سربازها «چشم قربان» گفتند. من زیپ کوله‌ام را بستم و روی دوش انداختم.
سربازها رفتند. نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم. زیپ چمدان را هم به همان صورت به‌هم‌ریخته بستم و از روی میز برداشتم با بیشترین سرعت ممکن خودم را به اتوبوس رساندم تا شاگرد راننده چمدانم را در صندوق بگذارد و بعد بدون معطلی سوار شدم. حتی وقتی روی صندلی نشستم، هنوز قلبم تند می‌زد و‌ ماهیچه‌های پشت ساق پایم می‌لرزید.
- احمق! اگه می‌فهمید دروغ گفتی و‌ بازداشتت می‌کرد خوب بود؟ ای توی روحت تقی‌پور که نذاشتی برگردم خونه.
چند نفس عمیق کشیدم تا حالم خوب شود. با شروع حرکت اتوبوس گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و به عکس خودم و علی پشت صفحه نگاه کردم.
- علی‌جان! از ترس این‌که دروغم معلوم بشه داشتم می‌مردم، باور کن این کار لعنتی تموم بشه، برگردم، تا عمر دارم دیگه از جلوی هیچ‌ پلیسی رد نمی‌شم... چیه؟... حتماً میگی‌ حق دارن... باشه اون‌ها مسئولن، ولی بازم‌ خیلی ترسناکن... حق بده بترسم... ولی علی‌جان اگه الان بودی حتماً کلی توبیخم می‌کردی که‌ چرا این‌قدر دروغ میگم، مگه نه؟... ببخش من رو... یک جورهایی این اخلاق من رو ندید بگیر، باور کن برگردی قول میدم کمتر دروغ بگم، باور‌کن، قول دادم.
انگشتی روی عکس‌ خندان علی کشیدم و‌ لبخند زدم و بعد گوشی را به داخل جیبم برگرداندم و تا وقتی به سه‌راه کچم‌خان برسیم دیگر نخوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #263
در سه‌راهی که پیاده شدم چمدانم را روی زمین کشیده و در حاشیه راهی که از جاده اصلی جدا می‌شد به راه افتادم. هوا داشت گرم‌تر می‌شد. چند دقیقه‌ای راه رفته بودم که یک پیکان وانت سفید کنارم توقف کرد.
- کجا میری خانم؟
سرم را کج کردم تا از پنجره، راننده را که مرد تقریباً مسنی با ته ریش سفید و کلاه پشمی بر سر بود ببینم.
- میرم‌ شاهوان.
- توی شاهوان چیکار داری؟
- دنبال بقالی آقا یوسفم.
- یوسف کچل؟
خنده‌ام‌ گرفت. اما‌ لب بستم.
- با یوسف چیکار داری؟
- با اون کار‌ ندارم، می‌خوام‌ برم‌ خونه خاله سبزه‌گل، بهم گفتن توی کوچه کنار بقالی‌ آقایوسفه.
- بیا بالا می‌برمت.
- ولی... .
- نترس... یوسف‌کچل‌ خودِ منم.
چشمانم گرد شد. تازه توانستم مقداری از سر بی‌مویش‌ را از زیر کلاه ببینم. چون جوابی از من نشنید ادامه داد.
- اگه می‌ترسی جلو‌ بشینی برم‌ عقب رو‌ یک‌کم خالی کنم‌ عقب بشین.
با خودم‌ فکر‌ کردم پیرمرد چه‌کار‌ی می‌تواند بکند.
- نه، نمی‌ترسم، فقط نمی‌خوام‌ مزاحمتون بشم.
- دخترجان! حرف گوش‌ کن، بیا بالا، اهل این‌جا نیستی، نمی‌دونی تا شاهوان‌ با این آفتابی که داره میاد بالا پیاده بری گرمازده میشی.
- آخه... .
- تعارف نکن، بیا برسونمت.
راست می‌گفت‌ چه‌طور‌ باید تنها می‌رفتم. سوار شدم و‌ چمدانم را به زور جلوی‌ پایم چپاندم و‌ کوله‌ام‌ را روی‌ پایم‌ گذاشتم.
آقایوسف همین که به راه افتاد گفت:
- با خاله سبزه‌گل‌ چی‌کار داری؟
تا می‌خواستم بگویم دوست زهرا هستم، یادم‌ آمد زهرا فراری هست.
- شنیدم خاله سبزه‌گل سوزن‌دوزی می‌کنه اومدم‌ کارهاشو ببینم.
- آره، خاله به دختر من هم سوزن‌دوزی یاد داده، ولی فکر‌ نکنم الان دیگه برای کسی کار انجام بده، می‌خوای ازش یاد بگیری؟
کمی به طرف آقایوسف برگشتم.
- وقت ندارم‌ بمونم یاد بگیرم، خبرنگارم‌ اومدم عکس و خبر از کارهاش بگیرم.
- از زاهدان اومدی؟
- نه از شیراز اومدم.
- اوه... از اون‌جا پاشدی اومدی این‌جا خاله سبزه‌گل‌ رو‌ پیدا کنی؟
- تعریف کارهاش همه‌جا هست.
- حق هم هست، خاله کارهاش خیلی خوبه، یه روز‌ بیا کارهای دختر من. و هم ببین، از اون‌ها هم عکس بگیر، اسمش گل‌جهانِ اما بهش می‌گیم‌ گلی.
می‌خندم از خوش‌مشرب بودن پیرمرد خوشم آمد. هم‌صحبتی با او‌ خوب بود.
- باشه میام، چندتا بچه داری؟
- چهارتا پسر دارم، یک دختر.
- خدا حفظشون کنه.
- پسرها رو‌ زن دادم رفتن، دخترم‌ پیشم‌ مونده، دلم نمی‌خواد شوهرش بدم راه دور‌، ولی‌ فکر‌ کنم‌ اون هم‌ دیگه باید بره سر بخت و اقبالش.
چیزی نمی‌گویم. آقا یوسف ادامه می‌دهد:
- حتماً بیا کارهاش رو ببین، یه لباس عروس برای خودش درست کرده خیلی قشنگ شده.
- واقعاً... چه خوب.
- حتماً میگی من چه مردی‌ام‌ که سرم‌ تو‌ی کار زن‌هاست؟
- نه اصلاً!
- مجبور شدم دخترم، زنم که مُرد، گلی‌ چهارسالش بود، مجبور شدم برای بزرگ کردن یک دختر، مادرش هم بشم.
- خدا رحمتش کنه.
- الان پونزده‌ساله رفته ولی هنوز غمش روی‌ دلمه.
ناراحت می‌شوم، اما چیزی نمی‌گویم.
- ببخش‌ سرت رو درد آوردم، نگی این پیرمرد چقدر‌ وراجه‌ ها.
- نه اصلاً.
- تو هم مثل دخترمی، حرف می‌زنم راهمون کوتاه‌تر بشه.
نگاهی‌ به اطراف کردم. کم‌کم دشت خشک‌ جایش را به سبزی باغ و‌ زمین داده بود.
- رسیدیم دیگه از پرچونگی‌ام‌ راحت شدی.
- نه، من حرف زدن رو دوست دارم.
به اولین خانه‌های روستا رسیدیم.
- دخترم! من هر دو سه‌ روز یک‌بار میرم‌ سرباز‌ جنس میارم، خواستی برگردی‌ می‌تونم ببرمت.
- باشه، خواستم برگردم صبر می‌کنم با شما برمی‌گردم.
آقا یوسف‌ ماشینش را کنار میدانچه کوچکی که فقط ظاهراً میدان روستا بود و نشانی از میدان نداشت، نگه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #264
آقا یوسف درحالی‌که پیاده می‌شد، گفت:
- رسیدیم.
من هم با چمدانم پایین آمدم. آسفالت تا همین‌جای روستا آمده و‌ بقیه‌ مسیر خاکی‌ بود. یک‌طرف دشت و زمین کشاورزی‌ قرار داشت و‌ یک‌طرف خانه‌های بعضاً بلوکی، یک مغازه با در باز در مقابل ما‌ قرار داد. جلوی مغازه از صندوق میوه تا دبه بنزین پیدا می‌شد. آقا یوسف به‌طرف عقب ماشین رفت، من هم به دنبالش رفتم. پسر بچه‌ای دوان‌دوان‌ خود را رساند.
- ننه‌ام گفت روغن آوردی؟
- ها! صبر کن بارها رو‌ بذارم پایین، تو وردار ببر داخل، بعد بهت میدم‌ ببری،‌ فقط به‌ بوات بگو‌ حسابش داره سنگین میشه.
کیسه‌ای را به دست پسر داد و پسر داخل مغازه برد. متوجه شده‌ام آقایوسف لهجه‌اش به این‌جا نمی‌خورد.
- آقا یوسف! شما بلوچی حرف نمی‌زنید؟
کیسه برنجی را زمین می‌گذارد و‌ می‌خندد.
- اهل این‌جا نیستم، اهل طرف‌های بیرجندم.
- پس چه‌طور این‌جا اومدید؟
یوسف به طرف مغازه سر کج می‌کند.
- آهای امان‌اله کجایی پس؟
حواسم به پسر جوانی می‌رود که از مغازه سرک می‌کشد.
- الان میام‌ صبر کن.
آقایوسف به طرف من می‌چرخد.
- جوون‌ بودم، برای کار اومدم این‌ورها، دلم‌ لرزید، زن گرفتم، موندگار‌ شدم، خیلی ساله این‌جام ولی هنوز‌ بلوچی نمی‌تونم بگم، می‌فهمم ولی حرف نمی‌زنم.
تا می‌خواهم چیزی بگویم، سبد پر از پیازی را برداشته و‌ به طرف مغازه می‌رود. نگاهم به کوچه‌ی کنار‌ مغازه افتاد حتما‌ً مسیر خانه‌ی خاله آن‌جاست. آقا یوسف به همراه پسر جوانِ داخل مغازه برگشت. پسر سلام کرد و‌ جواب دادم. او مشغول خالی کردن بار ماشین شد. به آقا یوسف‌ رو کردم.
- خب کرایه ما چه‌قدر شد؟
اخم کرد.
- گفتم بلوچ نیستم، نگفتم غیرت ندارم، سر همین دو قدم راه ازت کرایه بگیرم؟
- نه، ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، خب من رو رسوندید، نمی‌شه بدون کرایه.
- چرا شما شهری‌ها این‌قدر تعارف دارید؟ بیا بریم توی مغازه بشین‌ یک چیزی برات باز کنم بخور، بعد برو‌ خونه خاله.
- نه، ممنون، تعارف ندارم، زودتر برم خونه‌ی خاله بهتره.
به طرف کوچه کنار‌ مغازه اشاره کرد.
- باشه هرجور راحتی، خونه خاله از اون طرف... .
کمی مکث کرد.
- بیا توران هم داره میاد با اون می‌فرستمت بری.
متوجه زن جوانی شدم که از کوچه بیرون آمد کوتاه قد بود و حامله بودنش از پشت لباس محلی‌اش کاملاً به چشم می‌آمد. به ما که نزدیک شد به آقا یوسف گفت:
- سلام یوسف، خاله گفت قند آوردی؟
- ها! به خاله بگو قند که آوردم هیچ، مهمونم هم براتون‌ آوردم، صبر کن برم بکشم بیارم.
آقا یوسف به طرف مغازه رفت. توران صورت گردش را به طرفم گرفت و با چشمان سیاهش به‌ من نگاه کرد.
- سلام، شما‌ خونه ما میاید؟
-سلام من می‌خوام برم‌ خونه‌ی خاله سبزه‌گل.
- خب خونه ما میاید دیگه.
- به من گفته بودن خاله یگ پسر داره، تو دخترشی؟
- نه من عروسشم، با خاله‌ چی‌کار داری؟
یوسف با پلاستیک قند در دست نزدیک شد به جای من جواب داد.
- می‌خواد سوزن‌دوزی‌های خاله رو‌ ببینه.
توران «آهان»ی گفت و یوسف ادامه داد.
- یه بار بیارش کارهای گلی رو نشونش بده.
توران قند را گرفت.
- چشم، اینو‌ هم‌ عصر که ظاهر اومد‌ باهاش حساب کن.
- باشه، برید به سلامت.
یوسف رو به من کرد.
- دخترم‌! تو هم به ما‌ سر بزن.
«چشم»ی‌ گفتم و‌ آقا یوسف‌ به‌طرف مغازه‌اش برگشت.
صدای توران مرا متوجه‌ رفتن کرد.
- بفرمایید خانم، ببخشید معطل شدید.
- نه بریم.
به‌ همراه‌ توران‌ راه‌ افتادم. بردن چمدان روی‌ زمین‌ سنگی و خاکی سخت بود. کمی بلند کردم.
- می‌خواید چمدونتون‌ رو‌ بیارم.
- نه دختر، با این‌ وضعیتت چمدون هم بلند کنی؟ خودم‌ میارم .
- نه خانم می‌تونم.
- نه عزیزم‌ میارم.
- خانم خیلی وقت‌ بود کسی از شهر نیومده بود خونه‌‌ی ما، شما از طرف کجا اومدید؟
- از‌ طرف خودم اومدم.
- فکر‌ کردم از‌ جایی اومدین.
- حالا خاله‌ رو‌ که دیدم بهتون میگم.
- رسیدیم،‌ خونه‌مون همین‌جاست.
توران‌ مقابل در نیمه بازی ایستاد و‌ هم‌زمان که به من «بفرمایید» می‌گفت، کمی در را هل داد تا باز شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #265
زودتر از توران پا به درون خانه گذاشتم. کمی در حیاط پیش رفتم و بعد ایستادم. به همه‌جای حیاط خانه چشم گرداندم. حیاط خانه بزرگ و‌ با سنگ‌ریزه کف آن پوشیده شده بود. ساختمان نسبتاً بزرگی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و با دو پله و ایوان سیمانی مقابلش از حیاط بالاتر قرار داشت در وسط حیاط بود. سمت راست در حیاط باغچه‌ای قرار داشت که بیشتر در آن سبزی کاشته شده بود. بعد از باغچه قسمتی از حیاط را با توری محصور کرده بودند که درون آن تعداد قابل توجهی مرغ و‌ خروس و جوجه قرار داشت. در سمت چپ در کنار دیوار تنوری قرار داشت که از دیواره‌های بالا زده آن از زمین مشخص می‌شد. با فاصله از تنور کنار ایوان ساختمان دو منبع یکی فلزی و یکی سفید از جنس پلی‌اتیلن قرار داشت. روی منبع‌ها را با چوب داربست درست کرده و روی داربست برگ‌های خشک نخل گذاشته بودند تا سایبان باشد و زمین مقابل منبع‌ها را به مساحت چند متربع مربع سیمان کرده بودند.
در آن طرف حیاط، روبه‌ روی در و با فاصله زیاد چند اتاقک قرار داشت که درِ آن‌که کوچک‌تر از بقیه بود فلزی، در اتاقک بزرگ‌تر بیشتر یک توری فلزی کلفت بافت بود و اتاقکی که بین آن دو بود نیز در چوبی داشت. کنار ساختمان اصلی اتاقک کوچک دیگری در پایین ایوان قرار داشت که روی بامش یک منبع آب قرار داده بودند. در پشت دیوار آن پشته‌ای هیزم دیده می‌شد. صدایی جز صدای مرغ و خروس‌ها نمی‌آمد؛ اما سکوت آن‌جا اصلاً دل‌آزار نبود. گرچه گه‌گاه صدای عبور موتور از کوچه سکوت را برهم می‌زد اما حال و هوای دلنشینی در فضا جریان داشت.
صدای «بفرمایید بالا»ی توران حواسم را از حیاط پرت کرد. به او‌ نگاه کردم. روی پله‌های ایوان ایستاده و‌ مرا به بالای ایوان دعوت می‌کرد. تشکر‌ کردم و‌ از پله‌ها بالا رفتم. به طرف تخت چوبی که روی ایوان بود اشاره کرد.
- شما بشینید خاله‌ رو‌ خبر کنم بیاد.
سر تکان دادم و‌ توران داخل خانه رفت. چمدانم را کنار تخت گذاشتم. فرش لاکی تقریباً قدیمی روی تخت چوبی پهن بود و دورتادور آن پشتی‌های پرشده از مقوای زرشکی رنگ چیده شده بود‌. پوتین‌هایم را از پا درآورده و روی لبه‌ی تخت نشستم. پاهایم را که کمی درد گرفته بود را جمع کردم. مچ پاهایم را ماساژ می‌دادم که زن ریز جثه، لاغراندام و‌ کوتاه قدی همراه توران از خانه بیرون آمد که باعث شد سریع پاهایم را از تخت پایین بگذارم و بدون کفش سرپا بایستم.
توران به من اشاره کرد و‌ بلوچی به زن چیزی گفت. زن درحالی‌که در چهره من دقت می‌کرد نزدیک شد. چین‌های کم صورتش حکایت از این داشت که شاید چهل و پنج سال را داشته باشد. روی چانه‌اش یک خال‌کوبی سه‌پر دیده می‌شد. چشم و ابروی سیاه و صورت آفتاب سوخته‌اش شدیداً جدی بود. آن‌قدر که باعث شده بود درست بایستم و سلام بدهم.
- سلام دخترم!
صدایش برعکس چهره‌اش بسیار دوستانه بود.
- بفرما بشین، توران میگه اومدی کارهای من رو ببینی.
روی تخت نشستم.
_ شما خاله سبزه‌گلید؟
زن هم روی تخت نشست.
- خودمم، ولی تو کارهای من رو کجا دیدی؟ خیلی وقته دیگه برای کسی کار نمی‌کنم و‌ کار جایی نمی‌برم.
کوله را به طرف خودم کشیدم و در جیبش دنبال نامه زهرا گشتم.
- راستش من برای دیدن کارهای شما نیومدم.
اخم ابروهای خاله بیشتر شد.
- پس برای چی‌ اومدی؟
نامه‌ی زهرا را مقابلش گرفتم.
- نامه‌ی زهرا رو‌ براتون آوردم.
به آنی اشک در چشمان خاله نقش بست و نامه را از من گرفت. توران که تاکنون ایستاده بود، کنجکاو کنار خاله نشست و به من گفت:
- حال زهرا خوبه؟
- خوبه، منو ببخشید چون زهرا گفته بود کسی نباید بفهمه من از طرف اون اومدم، به آقایوسف گفتم برای دیدن کارهای شما اومدم.
صدای خاله لرزید.
- کار درستی کردی، اون کچل نخود توی دهنش خیس نمی‌خوره، فقط منتظره یکی بره دکونش سرشو بگیره به حرف... زهرا و بچه‌اش خوبن؟
- آره خاله نگرانشون نباشید.
- تو‌ حتماً از طرف خود زهرا اومدی؟
- باور کنید راست میگم... آها گفت بهتون بگم از طرف گل‌قالی اومدم تا باور کنید.
خاله با ذوق نامه را به سینه‌اش فشرد و اشک‌هایش سرریز شد.
- نامه‌ی خودشه... گل‌قالی خودم... فقط چندنفر می‌دونن من به زهرا می‌گفتم گل قالی... از بس مثل گل قالی می‌مونه... خوشگل اما مظلوم... گل قالی رو هیچ‌کس نگاه نمی‌کنه، اما نباشه هم قالی قشنگ نیست... کجایی گل قالی من؟
خاله با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد و توران هم که غمگین بود، پرسید:
- خانم زهرا الان کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #266
سرم را پایین انداختم.
- ببخشید نمی‌تونم بگم کجاست، می‌ترسه پیداش کنن.
خاله دیگر گریه نمی‌کرد.
- راست میگه، وقتی ندونیم کجاست جاش امن می‌مونه، همین که بدونیم سالمه کافیه، بچه‌اش هم دیدی؟ خوب بود؟
- آره پسرش رو هم دیدم، اون هم خوب بود.
- ننه‌ جان هنوز باهاشه؟
- آره باهم زندگی می‌کنن.
- الهی خدا همیشه همراهشون باشه، دخترم خدا تو‌ رو هم خوشحال کنه که خوشحالم کردی.
یک دفعه رو به توران کرد.
- دختر پاشو بساط پذیرایی بیار، بی‌کار نشستی برای چی؟
توران چشم‌ای گفت و‌ بلند شد. خاله دستش را روی دستم گذاشت.
- خدا هرچی می‌خوای بهت بده، که من رو از چشم انتظاری برای عزیزم درآوردی.
لبخند تلخی زدم.
- من هم چشم انتظار یک عزیزم، دعا کنید خدا یک خبر از اون بهم برسونه.
خاله دستانش را بالا گرفت.
- خدایا! به حق این ساعت خوب که خبر خوب بهم دادی این دختر رو از چشم انتظاری دربیار.
«الهی امین» زیرلبی گفتم.
- خب، دخترم بگو چی شده گذرت این‌جا افتاده.
نگاهم را به انگشتان دستم دوختم.
- راستش یک خواهشی ازتون دارم.
- چه خواهشی؟ بگو.
توران با سینی کوچکی که یک ظرف خرمای خشک و ظرف دیگر نوعی شیرینی محلی سه گوش شبیه کلوچه داشت آمد و بعد از گذاشتن نزدیک من، کنار خاله نشست.
- بفرمایید خانم.
لبخندی زدم و یکی از شیرینی‌های سه گوش را برداشتم و کمی خوردم. مزه خرما می‌داد.
خاله گفت:
- نگفتی چه کاری از ما برای تو برمیاد.

آن‌ها را نمی‌شناختم و درخواست کردن هم برایم مشکل بود، اما چاره‌ای نداشتم من این‌جا کسی را نمی‌شناختم که کمکم کند.
- راستش... من یک کاری این اطراف داشتم زهرا بهم گفت شما می‌تونید کمک کنید.
- کار؟ چه کاری؟
- در واقع من یک خبرنگارم، برای گرفتن یک گزارش باید تا جنگران برم، اما تنهام و کسی رو هم نمی‌شناسم که کمکم کنه، زهرا بهم گفت اگه بیام این‌جا شما می‌تونید کمکم کنید.
خاله لبخند زد.
- دوست و‌ مهمون زهرا روی چشم من جا داره، تا هروقت دلت می‌خواد می‌تونی این‌جا بمونی.
- زهرا گفت پسرتون می‌تونه من رو تا جنگران ببره.
- ظاهر؟ چرا که نه، هنوز نیومده، اومد بهش میگم هر وقت خواستی ببرتت جنگران.
کمی در جایم جابه‌جا شدم.
- هر چه قدر هزینه‌اش باشه میدم.
- اِ دختر این چه حرفیه؟ تو مهمون منی، ناراحتم نکن.
- نمی‌خوام ناراحتتون کنم، فقط این‌جوری... .
خاله اخم کرد.
- گفتم از پول حرف بزنی دلخور میشم.
توران به بلوچی خواست حرفی از خاله بپرسد که خاله میان حرفش رفت.
- تو هنوز نمی‌دونی وقتی خونه سبزه‌ گل مهمون فارس داشت، نباید بلوچی حرف بزنی؟
توران سرخ شد.
- خاله! فقط می‌خواستم ازش بپرسید اسمش چیه؟
خندیدم.
- من رو ببخشید باید زودتر خودم رو معرفی می‌کردم، اسمم ساریناست، سارینا ماندگار.
توران لبخند زد.
- چه اسم قشنگی!
خاله ادامه داد.
- توران! پاشو چمدون سارینا خانم رو ببر داخل توی اتاق مهمون، می‌خوام با دخترم اختلاط کنم.
توران چشم‌ای گفت و بلند شد تا دست به چمدان برد سریع دسته را گرفتم.
- نه لازم نیست.
خاله گفت:
- نترس بذار ببره.
- نه خاله! چمدون سنگینه.
به شکم برآمده توران اشاره کردم.
- بار شیشه داره.
توران خنده‌ای کرد.
- نترسید خانم می‌تونم ببرم.
- چرخش هم روی زمین بوده کثیف شده داخل رو کثیف می‌کنه.
خاله در جوابم گفت:
- نگران توران نباش می‌تونه برداره، چرخ‌هاشو هم می‌بره داخل تمیز می‌کنه.
- آخه چمدون سنگینه، طوریش بشه، خودم می‌برم.
- گفتم نترس، توران دختر بلوچه، دختر بلوچ به این راحتی طوریش نمی‌شه... ببر توران، ببر بذار توی اتاق مهمون.
توران با لبخند چمدان را از من گرفت، دیگر اعتراض نکردم و فقط نگران به رفتنش نگاه کردم گویا من بیشتر نگران او بودم تا خودش.
- دخترجان! نترس، ماها با شما شهری‌ها فرق داریم، زن‌های این‌جا تا روز آخر زایمانشون کار می‌کنن، توران که فقط شش ماهشه.
- ولی بازم خطرناکه.
- گفتم نگران نباش.
در جوابش فقط لبخندی زدم.
- خب از زهرا بهم بگو، حالش واقعاً خوب بود؟
- آره خاله نگرانش نباشید.
- چه‌طور‌ زندگی می‌گذرونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #267
کمی پایین مقنعه‌ام را راست کردم.
- یک جایی کار می‌کنه؛ ولی نخواید بگم کجا.
- می‌دونم، می‌دونم، عیبی نداره، از وقتی شبونه گذاشتن رفتن، خبر دارم کس و‌ کار اون نامرد خیلی دنبالشون گشتن، زهرا اگه می‌موند بی‌مرد نمی‌تونست از پسشون بر بیاد، همون بهتر که دور شدن، همین که سالمن برام بسه، خدا خودش بزرگه، حافظشون میشه.
یک آن یاد عکسی افتادم که از زهرا و ننه‌ جان و‌ علی گرفتم. گوشی را از جیب بیرون آوردم و عکس را به خاله نشان دادم.
- خاله این عکس رو از زهرا چند روز پیش گرفتم.
خاله گوشی را گرفت و با اخمی که برای دقت کرد به عکس خیره شد.
- قربون گل‌قالی بشم، نه مثل این‌که واقعاً حالش خوبه، خدارو‌شکر، قربون این کُرّه‌بز هم برم، ببین چقدر بزرگ شده... خود کاظم خدا بیامرزه.
خاله سر بالا آورد و با صدای بلندی گفت:
- آی توران... کجایی؟ بیا... توران.
توران سریع بیرون آمد.
- بله خاله!
خاله گوشی را به طرف او‌ گرفت.
- ییا ببین عکس زهرا رو.
توران ذوق‌زده نزدیک شد و به صفحه گوشی نگاه کرد.
- کو ببینم؟ این زهراست که، لباس عوض کرده، شهری شده، ایی پسرش چه بزرگ شده، خدا حفظش کنه.
خاله‌ گوشی را به طرف خودش گرفت و‌ به بلوچی قربان صدقه عکس رفت. توران هم کنار دست خاله نشست تا بهتر عکس را ببیند.
- خدا حفظت کنه دختر! که خوشحالم کردی.
گوشی‌ را نزدیکم روی‌ تخت گذاشت.
- کاش این عکس رو‌ من هم‌ داشتم.
- کاش می‌تونستم براتون چاپ کنم، ولی اگه گوشی داشته باشید می‌تونم با گوشی بفرستم.
توران ذوق‌زده گفت:
- ظاهر داره، شب که اومد براش می‌فرستید؟
- باشه حتماً می‌فرستم.
خاله، توران را مخاطب قرار داد.
- پاشو مهمون داریم، گوشت هست دیگچه برای ناهار راه بنداز.
توران «چشم خاله» گفت، بلند شد و داخل رفت.
- خاله! لازم نیست به زحمت بیوفتید همون غذایی که خودتون می‌خورید رو من هم می‌خورم.
- این چه حرفیه دختر؟ تو مهمون عزیز منی، تو خبر از گل‌قالی آوردی، تو روی تخم چشم‌های سبزه‌گل جا داری.
خجالت‌زده گفتم:
- شرمنده‌ام نکنید خاله.
- دشمنت شرمنده دخترم.
دوست داشتم از ماجرای زندگی زهرا بیشتر بدانم.
- خاله! شنیدم خونه زهرا یک روستای دیگه بوده.
خاله سری تکان داد.
- ها... اون سال که زهرا تازه نورس شده بود، ننه‌ جان اومد همین‌جا نشست، گفت کاظم دخترت رو توی عروسی آقابالاخان دیده و پسند کرده، یک آشناییت قدیمی با ننه‌ جان داشتم، هم دیگه رو می‌شناختیم، ننه‌ جان شیرزنیه برای خودش، دست تنها بچه‌هاش رو بزرگ کرد، هر کسی زورش نمی‌رسید از اون طایفه قاتل قصاص کنه، اون‌ها زورشون زیاده، ولی ننه‌ جان هم زمین ننشست تا قاتل پسرش رو قصاص کرد، کاظم خدا بیامرز هم پسر کاری و خوبی بود، سالم بود، وقتی اومد برای زهرا چون می‌شناختمش گفتم زهرا که بالاخره باید بره پی بختش، کی بهتر از کاظم؟ دادمش کاظم که ای کاش نمی‌دادم.
خاله آه بلندی کشید.
- ناراحت نکنید خودتون رو، شما که نمی‌دونستید چی قراره بشه.
- چی بگم دختر، دستم شکست دخترم رو فرستادم راه دور، از همون‌موقع که شوهرش دادم دیگه دیر به دیر دیدمش، تا این‌که کاظم رو سر خواهرش زدن کشتن، کاظم یک مقدار غُد بود دختر که نداد به اون پسره، رفت گزارشش رو هم داد، گرفتنش، لج کرد باهاشون، کفایت هم انگار چه تحفه‌ای بود، زود و پنهونی شوهرش دادن فرستادنش چابهار، برادرش که این‌طور شد نیومد یک خبر از زن‌ برادر و ننه‌اش بگیره.
- زهرا پیش شما بزرگ شده؟
- ها... من و ترمه‌گل، مادر زهرا دوقلو بودیم. ترمه‌گل یک سال زودتر از من شوهر کرد، شاهو شوهرش بز و گوسفند داشت، آغلش بیرون روستا بود، یک شب بارون زیاد بارید، من سر ظاهر شکمم اومده بود بالا، رفتم دم در دیدم ترمه و شاهو اومدن دنبال یارمحمد شوهرم که چی؟ خبر اومده آب افتاده طرف آغل، اومده بودن که شاهو و یارمحمد برن حیوون‌ها رو بکشن بیارن بیرون، یارمحمد خونه نبود، ترمه که دید یارمحمد نیست، زهرا رو که چندماهه بود داد بغل من با شوهرش رفت نذاره مالشون رو آب ببره.
خاله اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت
- یک چند ساعت بعد خدابیامرز یارمحمد اومد، فرستادمش پِی‌شون، اما دیگه خبری از ترمه و شاهو نشد. دو روز بعد جنازه شاهو پیدا شد، اما ترمه هیچ‌وقت پیدا نشد. این شد که زهرا یادگار ترمه شد دخترم. دو سه سال بعدش هم یارمحمد توی جاده ماشین زد بهش و دیگه من موندم و زهرا و ظاهر. از همون موقع دست گذاشتم روی زانوم که بتونم این دوتا رو بزرگ کنم، خیلی کار کردم، خیلی سوزن زدم تا این‌ها سروسامون گرفتن، بی‌چاره زهرا کم اقبال بود، اما هیچ‌وقت براش کم نذاشتم، ولی چی‌کار کنم، نفهمیدم دستی‌دستی دارم دخترم رو دور می‌کنم.
- ببخشید غصه‌دارتون کردم، نگران زهرا نباشید، زهرا دختر زبر و زرنگیه گلیم خودش و پسرش رو می‌کشه بیرون.
- می‌دونم زهرا دختر مهربون و زرنگیه، خدا حواسش بهش هست، چی‌کار کنم؟ دلم تنگ میشه براش.
چیزی نگفتم و خاله کمی در سکوت فکر کرد و‌ بعد سر بالا کرد.
- دخترم! خسته راهی، بگم توران ببرتت تا اتاق استراحت کنی.
- ممنونم خاله، ببخشید مزاحمتون شدم.
خاله فقط لبخند زد و توران را صدا کرد تا مرا برای استراحت داخل ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #268
با راهنمایی توران وارد اتاق کوچکی شدم که فرش ساده‌ای در آن پهن بود. دیوارهای اتاق همانند کل‌ خانه بلوکی بود که با سیمان پوشیده شده بود، سقف اتاق هم از الوارهای چوبی طولی و تنه‌های درختی که عرضی قرار گرفته و الوارها را نگه داشته بودند، تشکیل شده بود. سنگینی مصالح روی بام باعث شده بود کمی الوارها خمیده شده و به اصطلاح شکم دهند، اما تنه‌ درخت‌ها مانع فشار بیشتر شده بودند. از یکی از تنه‌های سقف یک لوزی کاموایی که حاصل یک داربست چوبی بعلاوه شکل بود که نخ‌های کاموا را دور این داربست پیچانده بودند و نوارهای رنگی با رنگ‌های زرد و آبی تشکیل یک لوزی را داده بود که از یک رأس از سقف آویزان شده و به دو ضلع رو پایین لوزی رشته‌های اسفند وصل کرده و پایین رشته‌ها زائده‌های کوچکی از کاموا به همان رنگ زرد و آبی وصل کرده بودند. نگاهم را از آویز گرفته و به توران که بیرون رفته و با پنکه‌ای برگشته بود، دادم.
- خانم اگه گرمتون هست پنکه رو بزنم به برق.
- نه فعلاً خوبه هوا.
انتهای اتاق پنجره‌ی تقریباً کوچکی رو به حیاط قرار داشت که با نرده‌های قهوه‌ای پوشیده شده بود. پنجره را باز کردم، نگاهی به بیرون انداختم و برگشتم کنار دیوار سمت چپ پتویی از عرض تاشده روی زمین پهن بود و روی آن دو پشتی کنار دو بالش که روی هم بودند قرار داشت.
- خانم من دیگه میرم شما راحت باشید.
به طرف توران که ملافه و بالشی را آورده و روی زمین گذاشته بود برگشتم.
- دستت درد نکنه.
توران که بیرون رفت، نگاهم را به تاقچه دیوار سمت راست اتاق دادم که پریز برق کنار آن بود. گوشی و شارژرم را از کوله بیرون آوردم و‌ گوشی را درحالی‌که روی تاقچه می‌گذاشتم به شارژر وصل کردم.
نگاهم به عکس‌های روی تاقچه افتاد. یک قاب عکس مردانه که حتماً شوهر خاله بود و در گوشه آن یک عکس سه در چهار از پسر جوانی که لباس سربازی به تن داشت و احتمالاً ظاهر بود و عکس دیگر یک عکس از خاله بود که شناختمش.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به چمدانم که گوشه‌ی اتاق کنار پنجره بود کردم و به طرف بالش رفتم، برداشتم و روی پتوی کنار دیوار گذاشتم و بدون آن‌که چیزی رویم بیندازم رو به سقف دراز کشیدم و با فکر به اتفاقات آن روز به خواب رفتم.
با صدای حرف زدن بلوچی بیدار شدم. از پنجره سرک کشیدم. توران مقابل در حیاط با کسی بلندبلند حرف می‌زد. بلند شدم و‌ سراغ گوشی‌ام رفتم. از شارژ که کشیدم متوجه شدم زیاد شارژ نشده، دوباره شارژر را وصل کردم، اما شارژ نکرد. شارژر را بیرون آوردم و نگاهی به سوکت شارژر گوشی کردم.
- نکنه سوکتش خراب شده؟ وای الان این‌جا چی‌کار کنم؟
کلافه نگاهی به شارژر کردم.
- شاید هم شارژر خراب شده؟ برم بپرسم‌ شاید توران شارژر داشته باشه.
گوشی و شارژر را داخل جیبم فرو برده و از اتاق بیرون زدم. همین که به حیاط رسیدم آفتاب مستقیم به سرم زد. چشمانم را از گرما کمی جمع کردم. توران روی چارپایه‌ای کنار تانکر آب نشسته و ظرف می‌شست. پوتینم را پا کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
- چی‌کار می‌کنی توران؟
توران راست ایستاد و نگاهی به من کرد.
- خانم یه چندتا ظرف هست بشورم، بعد بریم ناهار بخوریم.
نزدیکش تا زیر سایبان رفتم.
- با این وضعت چطور نشستی داری ظرف می‌شوری؟ تو آخرش یه بلایی سر این بچه میاری.
توران با ساعد دستش روسریش را که کمی جلو آمده بود، عقب کشید.
- طوری نمی‌شه سارینا‌خانم، شما چیزی می‌خواستید؟
شارژرم را از جیب درآوردم.
- یه شارژر می‌خوام، مال خودم فکر کنم خراب شده، گوشیم رو شارژ نکرده.
- خانم برق رفته.
- برق رفته؟!
- آره خانم، هر روز چند ساعتی میره دوباره میاد.
شارژر را به جیبم برگرداندم و نفس کلافه‌ای کشیدم. توران دوباره مشغول شستن ظرف شد. دلم برای شکم برآمده‌اش سوخت. کنارش روی دو پا نشستم.
- تو بلند شو بقیه رو من می‌شورم.
- وای نه خانم، لباس‌هاتون کثیف میشه.
- وقتی می‌بینم این‌طوری نشستی ظرف می‌شوری راحت نیستم.
لبخندی زد.
- خانم نگران من نشید کار هر روزمه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #269
توران مشغول کارش شد. ناخودآگاه در ذهنم او‌ را با شهرزاد مقایسه کردم. چقدر تفاوت بینشان بود. در شیراز همه به صف شده بودند تا آب در دل شهرزاد تکان نخورد و این‌جا این دختر که بسیار هم از من و شهرزاد بچه‌تر بود، با شکم برآمده همه کار می‌کرد و کسی هوای او را نداشت. اما بازهم شاد و سرخوش بود.
دستم به ظرفی که در حال آبکشی بود، گرفتم.
- خواهش می‌کنم بذار کمکت کنم.
توران خندید و دستش را کشید.
- خانم براتون سخته.
ظرف را زیر آب تانکر آب کشیدم.
- کاری نیست که، یه ظرف شستنه.
توران مشغول کشیدن اسکاچ کفی روی ظرف دیگری شد.
- چند سالته توران؟
- هیفده.
ظرف شسته شده را از زیر شیر آب بیرون آوردم و‌ درحالی‌که نگاهم به توران بود، شیر را بستم.
- چرا این‌قدر کم؟
توران فقط خندید. ظرف را بین ظروف داخل یک آبکش فلزی گذاشتم و ظرف کف‌مال شده دیگری را برداشتم. و شروع به آب‌کشی کردم.
- چرا این‌قدر زود شوهر کردی؟
- خانم زود نبود، همه دخترها همین موقع شوهر می‌کنن.
فراموش کرده بودم قوانین روستا با شهر‌ فرق می‌کند. دختران روستا زودتر از ما بزرگ می‌شوند و لایق تشکیل خانواده. در سکوت ظرف را آب کشیدم.
- خانم ظرف‌ها که تموم شد زود غذا می‌کشم.
- گرسنه نیستم، دوست دارم یه دوش بگیرم، حموم کجاست؟
چهره توران ناراحت شد.
- حموم خانم؟
دست از کار کشیدم.
-آره، نمی‌شه برم حموم.
- چرا خانم... ولی راستش... نمی‌شه صبر کنید ظاهر بیاد.
تعجب کردم.
- ظاهر؟ شوهرت؟ چرا؟
- آخه آب حموم تموم شده، اومد بگم بره دنبال عبدالله که بیاد آب حموم رو پر کنه.
ابروهایم را بالا دادم.
- آب بیاره؟ مگه این‌جا آب میارن؟
آخرین ظرف را کف‌مال کرد.
- آره خانم، عبد‌الله هفته‌ای یه‌بار میاد آب تانکرها رو‌ پر می‌کنه، ولی اگه زودتر هم بخوایم میاد، الان آب حموم تموم شده، وقتی ظاهر اومد، میگم بره دنبالش.
ظرف کف‌مالی شده را آب کشیدم.
- مگه این‌جا آب لوله‌کشی نداره؟
توران که عقب نشسته و دست‌های کفی‌اش را راست روی پاهایش نگه داشته و منتظر بود کار من تمام شود تا دستانش را بشوید گفت:
- نه خانم، آب کجا بود؟ برق هم پارسال اومد.
خودم باید از بودن این دو تانکر می‌فهمیدم که این‌جا آب لوله‌کشی ندارد.
- آب مصرفی‌تون همین تانکرهاست؟
من دست کشیدم و توران دست‌هایش را شست.
- اون سفیده آبِ آب‌شیرین‌کن هست، برای خوردن، دو هفته یه بار میارن پر می‌کنن، اما این تانکر و اون که روی حموم هست رو‌ عبدالله هر هفته میاد پر می‌کنه.
برگشتم و به اتاقکی که کنار ساختمان است و توران به آن اشاره کرد نگاه می‌کنم. از منبعی که روی بامش‌ گذاشته‌اند باید می‌فهمیدم حمام است.
- سارینا‌خانم پارسال که می‌خواستیم عروسی کنیم ظاهر داد تانکر و بذارن بالای حموم، تازه داخل حموم رو هم لوله‌کشی کرد و وصل کرد به تانکر، راحت میشه حموم کرد، فقط این‌که الان تانکر آب نداره.
به طرف او برگشتم.
- عیب نداره، من فردا میرم حموم، چطوری اون بالا آب می‌ریزن؟
- با پمپ خانم، تازه خودش هم گرم میشه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
434
پسندها
2,110
امتیازها
123

  • #270
سر تکان دادم با این آفتابی که در آسمان است، حتماً آب داخل تانکر به نقطه‌جوش هم می‌رسد. اگر زیر سایبان نبودیم مغزهای ما هم تاکنون به جوش رسیده بود.
- قبلاً که حموم لوله‌کشی نبود چطور حموم می‌کردید؟
- خانم آب توی پاتیل گرم می‌کردیم، می‌ذاشتیم توی حموم، سرد و گرم می‌کردیم با کاسه می‌ریختیم سرمون.
چشمانم تعجب درونم را فریاد می‌زند، با خودم می‌گویم «شانس آوردم اون موقع نیومدم این‌جا»
- توران! این‌جوری که خیلی سخته.
- ها خانم، حموم خونه آقام هنوز همون‌جوریه، از وقتی اومدم خونه ظاهر دیدم کار با لوله چقدر راحته.
لبخندی می‌زند و سرش را نزدیک می‌کند.
- سر همین واسه این‌که ننه‌ام سختش نشه خواهر و براتم رو میارم این‌جا می‌برم حموم تا ننه‌ام راحت باشه.
لبخندی می‌زنم.
- خواهر و‌ برادرت چند ساله‌شونه؟
- طاهره چهارسالشه و زهیر هفت سالشه.
- همین دوتا رو داری؟
- نه یه برات دیگه هم دارم آشو، بزرگه چهارده سالشه.
- به برادر می‌گید برات؟
- ها شما ببخشید به زبون شما که حرف می‌زنم برادر سختمه بگم.
- راحت باش من هم چیز جدید یاد می‌گیرم.
ظرف شستن‌مان تمام شده بود و فقط نشسته بودیم حرف می‌زدیم، توران خندید.
- خانم نگفتم لباستون کثیف میشه؟
نگاهی به پاچه‌های خیس شده‌ی شلوارم انداختم و لبخند زدم.
- عیبی نداره.
توران بلند شد و جارویی دست گرفت تا خرده غذاهایی که با ظرف شستن ما روی زمین ریخته را جارو بکشد و من به فکر وضع زندگی زنانی چون توران رفتم. وضعی که نه تنها من، بلکه هیچ‌کدام از دخترهایی که می‌شناختم حاضر به تحملش نبودند، اما توران در این اوضاع زندگی می‌کرد و هنوز شاد و سرزنده بود و حتی از این‌که راحت‌تر از مادرش زندگی می‌کرد عذاب وجدان گرفته و خواهر و برادرش را برای راحت بودن مادرش در خانه خودش حمام می‌برد.
صدای خاله سبزه‌گل هر دوی ما را متوجه او کرد.
- دختر، مهمونمون رو بردی توی گرما سرشو گرفتی به حرف؟ بیا یه ناهار بهمون بده.
به سختی ایستادم. پاهایم به خاطر طرز نشستنی که تجربه نداشتم گرفته بود و درد می‌کرد .
- خاله خوبه، من خودم اومدم پیش توران.
توران هم گفت:
- خاله کارم تموم شده الان میام.
خاله سر تکان می‌دهد و داخل می‌رود
- خانم بریم داخل؟
- میگم توران سرویس‌بهداشتی کجاست؟
- توالت خانم؟
خنده‌ام می‌گیرد.
- آره همون.
دستش را به طرف اتاقک در فلزی انتهای حیاط می‌گیرد.
- خانم اون‌جاست، آفتابه رو‌ هم پر کردم، گذاشتم داخل.
توران آبکش فلزی پر از ظرف را برمی‌دارد و من متعجب و نگران با چشمان کاملاً گرد به واژه‌ی آفتابه فکر می‌کنم.
- خانم همین‌جا کنار تانکر صابون هست دست‌هاتون رو بشورید.
توران به داخل رفت و من غمگین نگاهی به صابون زردرنگ که داخل یک جاصابونی فلزی کتار تانکر بود انداختم. از ناراحتی دستی روی سرم گذاشتم و نگاهم را به در فلزی اتاقک انداختم. مثل این‌که وقتش رسیده من هم سختی‌های زندگی این‌جا را مزه کنم، دستشویی رفتن در شرایطی که آب لوله‌کشی نیست، برایم فاجعه است، اما چاره‌ای ندارم باید آفتابه را امتحان کنم. تازه بعدش این همه مسافت را باید تا این‌جا بیایم تا فقط دستانم را بشویم. دوست دارم در این وضع گریه کنم، اما می‌دانم در این صورت چه نمای مسخره‌ای از خودم به‌جا خواهم گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم. بالاخره هر تجربه‌ای هر چند ناخوشایند، اما ارزش تجربه کردن دارد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین