. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #231
زهرا تا شب دیگر به دیدنم نیامد. به وضوح مشخص بود خود را از من مخفی می‌کند، اما دلیلش را نمی‌فهمیدم. یعنی درخواست دیدن پسرش این‌قدر نامربوط بوده؟
شب با این فکر که چه کنم تا زهرا راضی شود پسرش را ببینم به خواب رفتم.
صبح وقتی بعد از آماده شدن صبحگاهی، سراغ یخچال رفتم تا صبحانه‌ای برای خوردن جور کنم. با دیدن شیر و عسل لبخندی زدم. بالاخره بعد از مدتی می‌توانستم شیرعسل دل‌خواهم را بخورم، اما وقتی یادم افتاد برای درست کردن شیرعسل باید تا آشپزخانه‌ی ته راه‌رو بروم درهم شدم. ناچار فقط ظرف عسل و نان را برداشتم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن نان و عسل از همان ظرف شده و هم‌زمان پیام‌های صبح بخیر و روز خوش تقی‌پور را که به خیال خود این‌گونه مخ‌زنی می‌کرد را نخوانده حذف می‌کردم. زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! صبحتون بخیر!
به طرف او برگشتم.
- سلام، خوبی؟
زهرا نگاهش به وضع صبحانه خوردنم افتاد و اخم کرد.
- خانم! این چه وضع صبحونه خوردنه؟ دیروز گفتید شیرعسل دوست دارید من هم رفتم عسل گرفتم، حالا نشستین دارین عسل خالی می‌خورید؟
لقمه‌ای در دهانم گذاشتم.
- زهرا! حوصله‌ام نمی‌شه تا آشپزخونه برم شیر داغ کنم.
زهرا نفس عصبی کشید و به طرف یخچال برگشت.
- خانم! لطفاً با این حال و حوصله‌ای که دارید، هیچ‌وقت شوهر نکنید، حوصله‌تون نمی‌شه یک صبحونه آماده کنید، بی‌چاره چی بکشه از دستتون، پسر مردم گناه نکرده که بدبخت بشه.
لقمه را به زور در دهانم چرخاندم. یاد علی افتادم. حق با زهرا بود. من واقعاً زن خوبی برای علی نبودم که از من خسته شد.
لقمه را با درد قورت دادم و اشک‌هایم سرازیر شد. زهرا که پاکت شیر را برداشته بود برگشت، تا مرا اشک‌ریزان دید پاکت را روی میز گذاشت و‌ طرف من آمد.
- خانم! ناراحتتون کردم؟ ببخشید اصلاً منظوری نداشتم، همین‌جوری از دهنم در رفت، خدا دهنم رو گل بگیره.
دستم را بالا آوردم و‌ اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- نه، تقصیر تو نیست، خودم یاد یک چیزی افتادم.
از پشت میز بلند شدم و به طرف پنجره تراس رفتم.
صدای غمگین زهرا را شنیدم.
- خانم! میرم براتون شیر داغ کنم.
زهرا که رفت دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دستانم را در بغل جمع کردم.
- منو ببخش علی‌جان! زن خوبی نبودم برات، نتونستم نگهت دارم، زنِ زندگی نبودم، نه این‌که نخوام، بلد نبودم چطور زن زندگیت باشم، نشد یاد بگیرم، از بس خوب بودی نذاشتی یاد بگیرم، من هیچ‌وقت هیچ‌کاری برای تو نکردم، دیگه می‌دونم چقدر به درد نخورم، به درد زندگی نمی‌خورم، ولی باز هم ازت می‌خوام برگردی، قول میدم وقتی برگشتی، همه‌چیز رو عوض کنم، قول میدم به درد بخور بشم، یاد می‌گیرم چطور زنِ زندگی باشم، قول میدم زن خوبی بشم، تو فقط برگرد پیشم.
***
از خستگی نای باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. حتی شوق دیدن نمازخواندن و شنیدن صوت قرآن صبحگاهی علی هم باعث نشده بود چشم باز کنم. فقط می‌خواستم بخوابم. نیمه‌خواب بودم، اما تلاش می‌کردم دوباره به خواب بروم.
- خانومی؟... خانم‌گل؟... عزیزم! بیدار شو!
بالش را کمی بلند کردم و سرم را زیر بالش گذاشتم تا صدای علی را نشنوم.
- ول‌ کن علی، دیشب تا دیرموقع بیدار بودیم، الان خوابم‌ میاد.
صدایش نزدیک‌تر شد.
- پاشو‌ بریم کوه دیر شد.
- کوه رو‌ بی‌خیال شو.
فهمیدم کنارم نشست.
- اصلاً امکان نداره، پاشو.
با زاری گفتم:
- می‌خوام بخوام.
ملافه را که از رویم کشید، گفتم:
- مگه تو خسته نیستی پسر! بگیر بخواب دیگه.
دستش‌ را روی‌ کمرم گذاشت.
- بلند شو‌ خان‌خوس!
ساعد دستم را از روی بالشی که روی سرم گذاشته بودم رد کردم تا آن را برندارد.
- خان‌خوس دیگه کیه؟
- بلند شو تا بهت بگم.
- بذار امروز بخوابیم، کوه رو بی‌خیال شو.
- نه مثل این‌که چاره‌ای نیست باید دست به کار شم.
یک‌دفعه حرکات انگشتان دو دستش را روی کمرم که به‌صورت قلقلک می‌گرداند، حس کردم و به خودم لعنت دادم چرا شب را کنارش فقط با یک نیم‌تنه خوابیده‌ام. به زور در مقابل حرکات انگشتانش‌ خود را کنترل می‌کردم و فقط با پیچ و تاب بدنم سعی می‌کردم از دستش راحت شوم.
- نکن علی... اذیت نکن... ول کن... بچه شدی؟..‌. بذار بخوابم.
علی بی‌حرف و خون‌سرد فقط کارش را انجام می‌داد و به حرف‌هایم توجهی نداشت. انگشتانش به زیر بغلم که رسید دیگر تحملم تمام شد و در میان پیچ و تاب بدنم خندیدم و با همان وضع از علی می‌خواستم دست بردارد، اما او‌ توجهی نداشت. وقتی دیدم حرف‌هایم تاثیری ندارد، بالش روی سرم‌ را به طرفش پرت کردم و‌ بلند شدم تا دست از قلقلک دادن بردارد. علی بالش را‌ گرفت و گفت:
- خب دیگه بیدار شدی، ماموریت من هم تمام شد.
سعی کردم خنده‌ام را جمع کنم.
- خفه‌ات می‌کنم علی! نذاشتی بخوابم.
بالش را روی تخت گذاشت.
- به جای خفه کردن من زود بلند شو صبحونه‌ای که آماده کردم بزنیم به بدن و بریم کوه.
دستی به صورت خواب‌آلودم کشیدم.
- بشر! تو انرژیت رو از کجا میاری؟ دیشب تا یک فقط داشتیم روی این پروژه‌ی لعنتی کار می‌کردیم، حالا پنج و نیم میگی پاشو بریم کوه؟
علی بلند شد.
- تا لباست رو بپوشی بیایی، شیر داغ کردم یه شیرعسل درست می‌کنم بخوری خواب از سرت بپره.
نگاهی به او که بیرون می‌رفت کردم.
- نگفتی خان‌خوس کیه؟
علی به آستانه در‌ رسیده بود، برگشت و لبخند زد.
- خواب به لری میشه خوس، خان هم که یعنی خان، به کسی که زیاد می‌خوابه میگن خان‌خوس.
- آها... ولی بی‌انصاف من فقط‌ چهار ساعت خوابیدم‌ بعد بهم‌ میگی خان‌خوس؟
علی در اتاق را باز کرد و‌ درحالی‌که بیرون می‌رفت برگشت و‌ ابرویی بالا داد.
- همین که بیشتر از من خوابیدی میشی خان‌خوس.
بالش کنار دستم را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
- خیلی نامردی!
علی سریع بیرون‌ رفت و‌ بالش به دیوار‌ خورد. چند لحظه بعد فقط سرش‌ را از لای در داخل کرد.
- قبل از اومدن تخت رو‌ مرتب کن... بای‌بای!
او که رفت دیگر‌ خواب به‌طورکامل‌ از سرم‌ پریده بود. همیشه صبح‌ جمعه‌هایم‌ با علی رنگ دیگری به خود می‌گرفت. تفاوت نداشت شب‌ها چقدر دلگیر و خسته و‌ ناراحت خوابیده باشم، در هر صورت با او صبح‌های خوبی را شروع می‌کردم
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #232
***
با صدای زهرا به خود آمدم.
- خانم‌جان!... براتون شیر داغ کردم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به طرف او برگشتم. سفره‌ی صبحانه‌ای انداخته و ماگ‌ مرا هم پر از شیر داغ کرده بود.
- دستت درد نکنه، بیا بشین باهم بخوریم.
کنار سفره نشستم. زهرا انگشتان دو دستش را در هم پیچ‌ می‌داد.
- نه ممنون، من خوردم.
یک قاشق عسل را برداشته و در شیرداغ گذاشتم.
- تعارف نکن، بیا بشین، سیر هم باشی باید بیایی یک لقمه بخوری تا از گلوی‌ من پایین بره.
زهرا با تردید نشست.
- خانم! من رو ببخشید، با حرف‌هام ناراحتتون کردم، باور کنید دست خودم نبود، یک‌دفعه عصبانی شدم.
با قاشق عسل را در شیر هم زدم تا حل شود.
- خودت رو‌ اذیت نکن، ناراحتی من تقصیر تو نبود.
زهرا سربه‌زیر به آهستگی تکه‌ی کوچکی از نان را جدا کرد.
- نه خانم! تقصیر من بود شما گریه کردید، خدا من رو بکشه.
قاشق را از شیر بیرون آوردم و کناری گذاشتم.
- این چه حرفیه؟ من از تو ناراحت نشدم.
زهرا سرش را بالا آورد.
- اگه ناراحت نشدید پس چرا گریه کردید؟ به خاطر حرف من بود دیگه.
کمی از شیرعسل داغ را خوردم تا با سوزش گلویم بغضم را هم فرو بدهم. بعد به سطح نوشیدنی خیره شدم.
- گریه‌ام به این خاطر بود که یاد شوهرم افتادم.
چشمان زهرا گرد شد.
- مگه شما شوهر دارید خانم؟
سرم را بلند کردم و به چهره‌ی زهرا لبخند تلخی زدم.
- داشتم... رفت.
- ولتون کرد؟
سرم‌ را تکان دادم و‌ دوباره نگاهم را به ماگ دوختم.
- حتماً الان میگی حقم بوده ولم کنه.
- نه خانم! من غلط بکنم... بهتون نمیاد شوهر داشته باشید.
انگشتم را لبه ماگ گذاشتم و‌ حرکت دادم.
- سه سال شوهر داشتم، اما آخرش گفت از بودن با من پشیمون شده و رفت، می‌دونم الان پیش خودت میگی اون از دست تحفه‌ای مثل من فرار کرده و خودشو نجات داده.
سرم را بلند کردم و به زهرا چشم دوختم به سختی جلوی شکستن بغضم را گرفته بودم.
- بهم نگفت چرا ازم ناامید شده، ولی فکر کنم حق با تو‌ باشه، من زن شوهرداری کردن نیستم.
زهرا هم غمگین‌تر شده بود.
- خانم! ناراحت نکنید خودتون رو، اتفاقیه که افتاده.
اشک‌هایم را که سرریز شده بودند، پاک کردم.
- من باهاش خوشبخت بودم زهرا، خیلی دوستش داشتم، خیلی هم دلتنگشم، اسمش علیِ، مثل پسر تو.
زهرا کمی در سکوت به منِ غمگین که خودم را مشغول خوردن اجباری کرده بودم، نگاه کرد.
- باشه خانم، عصر اگه خانم اوحدی اجازه داد شما رو می‌برم علی رو ببینید.
شوق دیدن علیِ زهرا لبخندی به لبم آورد.
- جداً... اصلاً به اوحدی ربطی نداره اجازه بده، تو فقط یکی دو ساعت زودتر ازش اجازه بگیر، بریم پسرت رو ببریم پارک، بچه‌ها پارک دوست دارن.
زهرا هم در جوابم لبخندی زد.
- چشم خانم! هرچی شما بگید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #233
عصر همراه زهرا از خواب‌گاه خارج شده، به پارکی رفته و دقایقی منتظر ماندیم تا علی همراه با مادرشوهر زهرا به پارک برسند و به ما ملحق شوند. مادرشوهرش جوان‌تر از آن بود که مادربزرگ باشد. چهره‌اش علی‌رغم چند چین در گوشه چشم‌هایش بیش از چهل و پنج سال نشان نمی‌داد، پوست سبزه‌ای داشت و خط اخم‌ در میان ابروهایی که بینشان یک خط خالکوبی سبز به اندازه‌ی تقریباً یک‌سانتی وجود داشت، چهره او را جدی کرده بود. لباس سورمه‌ای محلی بلوچی تنش بود که روی آن نقش‌های سیاه کار شده و شال بلوچی بلند مشکی رنگی که گل‌های ریز قهوه‌ای و حاشیه‌ای به همان رنگ گل‌ها داشت، سرش بود، چادری سیاه را که با یک دست در بغل جمع کرده و با دست دیگر دست پسر ریزه‌میزه‌ و سبزه‌ای را گرفته و آرام آمدند تا به ما ملحق شدند. به مادرشوهر زهرا سلام کردم و او با کمی دقت به سر تا پای من با جدیت جواب داد. زهرا به بلوچی با مادرشوهرش مشغول صحبت شد و من روبه‌روی پسرک تخس که هیچ لبخندی به رو نداشت، روی دو پا نشستم. دستی به که موهای سیاه و کوتاهش که نوک تیز و وز بودند کشیدم و گفتم:
- سلام، علی‌آقا تویی؟
پسرک به لباس مادربزرگش چسبید و با اخم به من زل زد. یک لحظه به یاد کودکی خودم افتادم. دستم را دراز کردم.
- میایی بریم بازی؟
علی با سر نه محکمی گفت.
- با من دوست میشی؟
دوباره با سر تکان دادن نه گفت و چادر مادربزرگش را بیشتر چنگ زد. زهرا کنارمان روی دو پا نشست و با علی بلوچی حرف زد. اما علی فقط به مادربزرگش چسبیده بود و بی‌حرف فقط به نشانه نه سر تکان می‌داد. مادربزرگ دستان علی را از چادرش جدا کرد و در دست گرفت. من و زهرا ایستادیم. زهرا به بلوچی مشغول صحبت با مادرشوهرش شد و من فقط به علی اخمو که سفت دست مادربزرگش را چسبیده بود باحسرت نگاه می‌کردم که زهرا گفت:
- ننه‌جان میگه خودش علی رو می‌بره بازی کنه.
به زهرا ناامید نگاه کردم.
- چرا آخه؟ خیلی دوست داشتم همراه علی باشم.
- ببخشید خانم‌جان، ولی علی پیش هیچ‌کَس جز ننه‌جان نمی‌ره.
ننه‌جان همراه علی به محل بازی رفت و از پشت به رفتن آن دو نفر نگاه کردم.
- دوست داشتم بیشتر پسرت رو ببینم.
- خانم‌جان! بریم روی اون نیمکت بشینیم، از اون‌جا می‌تونید ببینیدش.
به نیمکتی که زهرا اشاره کرد، نگاه کردم و همراه زهرا به آن سمت رفتم روی نیمکت نشسته و فقط محو علی که روی تاب بود و ننه‌جانی که او‌ را تاب می‌داد شدم.
کمی بعد رو‌ به‌ زهرا کردم.
- علی فارسی هم بلده؟
- آره خانم، فقط با کسی حرف نمی‌زنه، نه این‌که نتونه، نه، فقط با من و ننه‌جان حرف می‌زنه، پیش غریبه‌ها لال میشه.
- زهرا!... علی خیلی وابسته به مادربزرگشه، این اصلاً برای بعداً که می‌خواد بره مدرسه خوب نیست.
- می‌دونم خانم، ولی فعلاً چاره‌ای ندارم.
متوجه آهی که زهرا از سینه‌اش بیرون داد شدم و به طرفش برگشتم.
- می‌دونم به‌خاطر سرکار رفتن مجبوری علی رو بذاری پیش مادرشوهرت، ولی سعی کن علی رو کم‌کم ازش جدا کنی، هم مستقل میشه، هم مادرشوهرت این‌قدر اذیت نمیشه.
- خانم نگران ننه‌جان نباشید، خود ننه‌جان هم دوست نداره علی ازش جدا بشه، من موندم چی‌کار کنم وقتی خواست بره مدرسه از ننه‌جان جدا بشه، بیشتر ننه‌جان وابسته‌ی علیِ.
- چرا مادرشوهرت نمی‌ذاره علی ازش جدا بشه؟
زهرا آه عمیقی کشید و‌ سرش را زیر انداخت.
- خانم فکر کردید فقط خودتونید که درد بی‌شوهری می‌کشید؟
ناراحت شدم.
- مگه شوهر تو هم رفته؟
زهرا سرش را بالا آورد.
- مرده خانم... مرده.
اشک گوشه‌های چشمش‌ را دیدم و بیشتر دلم برایش سوخت. دستم را روی دستش گذاشتم.
- وای ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم، متاسفم.
لبخند تلخی زد.
- نه خانم‌جان... روزگار دیگه، چه می‌شه کرد؟
- می‌تونم بپرسم چی شد شوهرت مرد؟
کمی اشک‌هایش را پاک کرد.
- ما‌ مال زاهدان نیستیم. خودم مال یکی از روستاهای سربازم. کاظم شوهرم هم اهل یکی از روستاهای نزدیک مرز بود. قبل این‌که من عروس اون‌ها بشم، یکی خواستگار کفایت خواهر کاظم شده بود، آدم درستی نبود. اراذل بود و کاظم که بعد پدرش مرد خونه بوده دختر بهش نمی‌ده، اون هم خیلی تهدیدش می‌کنه، پسره کارش قاچاق بود می‌رفت اون‌ور مرز و برمی‌گشت، کاظم هم برای این‌که از شر پسره خلاص شه، گزارشش رو‌ میده و پلیس می‌گیرتش و بعد هم چهارسال زندانش کردن. کاظم هم توی همین بین خواهرش رو زن پسرعموش کرد و فرستاد چابهار. پسره که اومد بیرون، من دیگه عروس این‌ها شده بودم و سر علی هم حامله بودم، پسره همین که فهمید کفایت شوهر کرده، شر به‌ پا کرد ریخت دم خونه‌مون واسه دعوا با کاظم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #234
صورت زهرا از اشک پوشیده شده بود.
- من و ننه‌جان نتونستیم کاری کنیم، وقتی دست به یقه شدن جیغ و داد کردم، همسایه‌ها ریختن ولی نفهمیدم چطور زود چاقو کشید زد تو گردن کاظم و در رفت که کسی نتونست کاری بکنه.
با دو دست اشک‌هایش را پاک کرد. صدایش در گریه نامفهوم شد.
- کاظم در دم تموم کرد... رفت... خیلی راحت... هیچ‌کس هم نتونست کاری بکنه.
من هم اشک‌هایم‌ برای زن حامله‌ای که جلوی چشمانش شوهر کشته شده‌اش را دیده بود، روان شد.
زهرا نفس عمیقی کشید و‌ گریه‌اش را کنترل‌ کرد.
- پسره رو‌ گرفتن، خانواده‌اش هر کاری کردن ننه‌جان کوتاه نیومد، خونواده‌اش پول‌دار بودن، او‌ن طرف‌های ما این‌ها خیلی مهمن، طایفه بزرگی‌اند، اما هر کاری کردن ننه‌جان رضایت نداد، حق داشت، تک‌پسرش بود، سایه سرش بود. این‌قدر سر حرفش موند که قصاصش کردن.
زهرا کمی به علی نگاه کرد.
- بی‌چاره کاظم، پسرش رو‌ ندید، خودش اسمش رو گذاشت علی، ولی ندیدش، علی بعد پدر دنیا اومد. یادمه روزی که اومد جای این‌که خوشحال باشیم و بخندیم همه گریه می‌کردیم. بی‌چاره پسرم که پدر ندیده.
دستمالی از کوله درآوردم و به دست زهرا دادم تا اشک‌هایش را پاک کند. گرچه خودم هم دستمال لازم بودم.
- از همون روز اول ننه‌جان علی رو از خودش جدا نکرده، به یاد کاظم پسرش، علی رو بزرگ می‌کنه.
زهرا نگاهش را از ننه‌جان و علی گرفت و به من نگاه کرد.
- قاتل کاظم که اعدام شد، علی دوسالش بود، خانواده‌اش برامون پیغام‌ فرستادن بچه‌مونو کشتین به تقاصش بچه کاظم رو می‌کشیم. ترس و هول و ولا افتاد به جونمون، اگه علی طوریش می‌شد ما دوتا باید چی‌کار می‌کردیم؟ همین شد که شبونه هرچی تونستیم جمع کردیم و بی‌خبر از همه اومدیم زاهدان، رفتیم یک مسافرخونه، برای این‌که موندگار بشیم به مسافرخونه‌چی گفتم کارگر یا آشپز نمی‌خوای؟ اون هم وقتی وضع ما دوتا زن رو دید دلش سوخت، گفت من نه ولی کسی رو می‌شناسم که کارگر می‌خواد، بعد آدرس آقای مرتضوی صاحب همین خوابگاه رو بهم داد.
زهرا آهی کشید.
- این‌طور شد که من میام این‌جا سر کار و ننه‌جان هم علی‌ رو نگه می‌داره، علی به جون ننه‌جان بسته‌اس، یک لحظه از خودش جداش نمی‌کنه، من هم نمی‌تونم چیزی بگم، بی‌چاره کاظم رو توی صورت علی می‌بینه.
زهرا سکوت کرد. دستی روی شانه‌اش گذاشتم.
- غصه نخور، خدا همیشه حواسش به بنده‌هاش هست، علی هم بزرگ میشه، از این سختی درمیایی.
- می‌دونم خانم، علی تنها امید من توی زندگیه.
برای این‌که حال و هوایش عوض شود گفتم:
- مثلاً اومدیم پارک‌ حالمون خوب بشه، همه‌اش از غم و غصه‌ها حرف زدیم.
پوزخندی زد و‌ گفت:
- بدبختی همه جا یک شکله، همیشه هم همه‌جا هست، مثل این‌که هیشکی نمی‌تونه همیشه خوش زندگی کنه، فرقی نمی‌کنه چقدر خوشبخت باشی وقتی یک‌دفعه بدبختی درو بزنه بیاد دیگه نمی‌تونی جلوش وایسی، فقط باید تحملش کنی تا خسته بشه و دوباره بتونی خوشبختی رو‌ راه بدی.
فقط سری تکان دادم. زهرا ادامه داد.
- شاید هرکس خوشبختی‌اش با بقیه فرق کنه، اما هممون مثل هم بدبخت می‌شیم اون هم وقتیه که تنها بشیم.
با این حرفش زیادی موافق بودم. سری تکان دادم.
- قبول دارم تنها بدبختی دنیا تنهاییه.
چند لحظه در سکوت هر دو به ننه‌جان و علی مشغول تاب چشم دوختیم که زهرا گفت:
- خانم! من باید ازتون حلالیت بگیرم.
به طرف او‌ برگشتم.
- از من؟ چرا؟
لحن مرددی پیدا کرد.
- ازم دل‌خور نشید، ولی خیلی پشت سرتون فکرهای بد کردم.
پوزخندی زدم.
- چی پشت سرم گفتی؟
یک‌دفعه جا خورد.
- خانم باور کنید پیش کسی غیبت‌تون رو نکردم، فقط پیش خودم یک حرف‌هایی زدم.
- بگو چی می‌گفتی، ناراحت نمی‌شم.
- خانم منو ببخشید، الان چون فکر می‌کنم به‌هم نزدیک شدیم ازتون می‌خوام حلالم کنید، باور کنید از سر عصبانیت یک چیزهایی گفتم.
خندیدم.
- بگو دیگه، دوست دارم بدونم چی توی من تو رو عصبی کرده؟
زهرا کمی مکث کرد.
- خانم، اول که دیدمتون گفتم شما خیلی خوشبختید، چون خیلی راحت پول خرج می‌کردید، غصه یک قرون دوزار نداشتید، بعد که دیدم چقدر بدغذا هستید، می‌گفتم از خوشی زیاد لوس شدید، وقتی‌ هم دیدم دستتون به پخت‌و‌پز نمی‌ره دیگه خیلی ازتون عصبی شدم.
خندیدم.
- حتماً خیلی هم بد و بی‌راه بهم گفتی، فحش که ندادی؟
زهرا لب گزید و ابرو بالا داد.
- وای خانم نه، من بد و بی‌راه نگفتم، فقط گفتم خدایا به کیا ناز و نعمت دادی؟ این‌قدر بی‌غم بودن که زندگی کردن بلد نیستن، می‌گفتم یکی مثل من صبح تا شب باید جون بکنه، یکی مثل شما این‌قدر بی‌غم زندگی کرده که فقط بلده غر بزنه و اطوار بیاد، تا صبح که گفتین چی به سرتون اومده، فهمیدم چقدر اشتباه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #235
سرم را زیر انداختم و خندیدم. به این قضاوت‌ها آشنا بودم. از همان نوجوانی بودند کسانی که مرا به جرم رفاه به بی‌غم بودن متهم می‌کردند. آن‌قدر شنیده بودم که دیگر برایم اهمیتی نداشت.
- خانم! منو می‌بخشید که نمی‌فهمیدم شما هم اندازه خودتون غم و غصه دارید؟
سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- زهرا این‌که میگی توی ناز و نعمت بزرگ شدم راسته، ولی مطمئن باش اصلاً بی‌غم نبودم، همیشه همین بوده، مثل تو خیلی‌ها منو دختر لوسی می‌دونستن که هیچ از غصه‌ی دنیا نمی‌دونم، اما زندگی به من هم هیچ‌وقت روی خوش نشون نداد و گاهی بیشتر از توانم غصه تحمیلم کرد.
این بار من بودم که زهرا را سنگ صبورم یافتم و با بغض ادامه دادم:
- به دنیا که اومدم مادرم منو نخواست، یک بار هم نگاهم نکرد، حتی بهم شیر هم نداد، بچه بودم که من و بابام رو ول کرد و رفت، بچگی‌ام به بی‌مادری گذشت، نوجوون که شدم مریض شدم و نوجوونیم هم به مریضی گذشت. جوونیم با علی آشنا شدم و شوهر کردم، عاشقم بود، من هم عاشقش بودم، گفتم همه غم‌هام تموم شد، اما اون هم یک روز گفت دیگه منو نمی‌خواد و رفت، الان هم هیچ‌کس خبری ازش نداره، نمی‌دونم زنده‌اس یا ...
سکوت کردم تا اشک‌هایم را پاک کنم. زهرا دستم را گرفت.
- خانم! غصه نخورید خدا بزرگه.
نگاهی به زهرا کردم.
- به قول تو بدبختی همه‌جا یک شکله، فرقی نمی‌کنه توی شهر باشی یا روستا، پول‌دار باشی یا بی‌پول وقتی بیاد تا تنهات نکنه دست از سرت برنمی‌داره، چون خوب می‌دونه تنهاییه که آدم‌ها رو بدبخت می‌کنه نه هیچ‌چیز دیگه، فقط وقتی که تنها باشی آب خوش از گلوت پایین نمی‌ره وگرنه وقتی کسی رو داشته باشی که عاشقت باشه، دیگه هیچ نداری توی دنیا مهم نیست.
- خانم‌جان! غصه نخورید، دعا می‌کنم شوهرتون سالم و سرحال برگرده و دوباره بیاد پیشتون.
لبخند زده و چند ضربه آرام به دستش زدم.
- ممنونم زهراجان! خدا از دهنت بشنوه.
نفس عمیقی کشیدم و به علی که روی الاکلنگ نشسته و ننه‌جان او را با دست بالا و پایین می‌برد، نگاه کردم.
- علی بستنی دوست داره؟ بعد از بازی ببریمش بستنی بخوره؟
زهرا هم لبخند زد.
- خانم! بچه‌ها همه‌چی دوست دارن، دستتون درد نکنه، خودم براش می‌گیرم.
- نه من میرم این اطراف یک مغازه پیدا کنم براش بستنی بخرم، می‌خوام باهام دوست بشه.
بلند شدم، زهرا هم بلند شد تا مانع شود.
- خانم خودم...
- تو بشین من زود برمی‌گردم.
- دستتون درد نکنه خانم!
با چهار بستنی قیفی در پلاستیک برگشتم. علی و ننه‌جان هم پیش زهرا نشسته بودند. روبه‌روی علی که روی نیمکت نشسته بود، نشستم. یکی از بستنی‌ها را از پلاستیک بیرون آوردم و به علی نشان دادم.
- بستنی دوست داری؟
علی نگاهی به من کرد و بعد نگاهش را به ننه‌جان که کنارش بود دوخت. ننه‌جان نگاه خوبی به من نداشت، از طرز نگاهش مشخص بود، با اکراه بستنی را از دستم گرفت و تشکر کرد. کمی ناراحت شدم، اما به او حق دادم. او پسرش را از دست داده و به‌خاطر حفظ جان نوه‌اش پا به غربت گذاشته بود و نمی‌توانست به‌ راحتی به هرکس که به علی روی خوش نشان می‌دهد، خوش‌بین باشد. ننه‌جان بستنی را باز کرد و به دست علی داد و علی باذوق گرفت. با دل‌خوری ساختگی گفتم:
- علی‌آقا ما بو می‌دیم که بهمون محل نمی‌ذاری؟
زهرا با دست‌پاچگی گفت:
- خدا مرگم بده، نه خانم! علی همین‌جوریه، ناراحت نشید.
بلند شدم و گفتم:
- مثل این‌که نمی‌شه با پسرت رفیق شد، خوشم میاد همیشه همین‌جوری روی خوش به دختر جماعت نشون نده، فقط موندم چطور با این اخلاق می‌خوای زنش بدی؟
زهرا باذوق خندید.
- خانم! داره غروب میشه بریم دیگه؟
یک بستنی از داخل پلاستیک برداشتم و دو بستنی دیگر را دست زهرا دادم و گفتم:
- اول بستنی‌هامون رو بخوریم بعد.
دو سه قدم از آن‌ها دور شدم و روی جدول کنار باغچه نشستم، بستنی‌ام را باز کردم و در حین خوردن به این فکر می‌کردم که ایران در برخورد با منِ پنج‌ساله‌ی تخس عجب اراده‌ی فولادینی داشته، من دیگر داشتم از برقراری دوستی با علی‌ِ کوچک ناامید می‌شدم، او چگونه با دختر تخس و شدیداً بی‌ادب فریدون ماندگار نه تنها کوتاه آمد و ارتباط برقرار کرد، بلکه آن‌قدر با او صمیمی شد که او دیگر کسی جز ایران را نخواست؟
بستنی‌هایمان که تمام شد به طرف خروجی پارک راه افتادیم. ننه‌جان و‌ علی در جلو و من و زهرا از عقب‌تر می‌رفتیم.
- زهرا! مطمئنی علی نمی‌خواست بیشتر بازی کنه؟
- خانم! بخواد هم دیگه ننه‌جان نمی‌ذاره، ننه‌جان همیشه می‌ترسه تیر و طایفه‌ی قاتل کاظم یک‌وقت از یک‌جا پیداشون بشه علی رو بردارن ببرن، به‌خاطر همین هر وقت ببریمش پارک باید تا خلوت هست بریم و همین که یک ذره شلوغ شد برگردیم، بازار و جای شلوغ هم نمی‌ذاره علی رو ببرم، میگه یهو یکی توی شلوغی علی رو برمی‌داره میره.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #236
سری تکان دادم.
- پس به همین خاطر نمی‌خواستی علی رو ببینم.
- ببخشید خانم! من و ننه‌جان همیشه ترس علی رو داریم.
- عیبی نداره.
از پارک خارج شده بودیم. ننه‌جان و علی ایستادند. نزدیکشان شدیم که نگاهم به فست‌فودی افتاد و سریع فکری به‌ ذهنم زد، شاید با فست‌فود علی با من دوست می‌شد.
- میگم زهرا حالا که تا این‌جا اومدیم، شام هم دعوت من، بریم توی اون فست‌فود بخوریم، بعد دیگه برگردیم.
- نه خانم لازم نیست.
- چرا لازمه من گشنمه علی هم همین‌طور.
به طرف علی خم شدم و گفتم:
- مگه نه علی‌آقا؟
علی فقط نگاه کرد و چنگ بیشتری به چادر مادربزرگش زد.
زهرا با کمی صحبت ننه‌جان را راضی کرد و چند دقیقه بعد با هم پشت میز پلاستیکی زردرنگ روی صندلی‌هایی به همان جنس و رنگ مقابل فست‌فود نسبتاً کوچکی نشسته بودیم و می‌خواستم سفارش دهم.
- خب اول علی‌آقا بگه پیتزا دوست داره؟
علی مثل سابق چیزی نگفت و با اخم فقط نگاه کرد.
زهرا گفت:
- خانم زحمت نکشید، علی بچه‌اس هرچی خریدید می‌خوره.
- نه امروز من فقط به‌خاطر علی این‌جام اون باید بگه چی می‌خوره، که البته افتخار نمی‌ده، به نظر تو که مادرشی پیتزا بخرم؟
- نمی‌دونم خانم!
- تو و ننه‌جان می‌خورید؟
زهرا به بلوچی با ننه‌جان حرف زد و گفت:
- ننه‌جان میگه از این غذاها که معلوم نیست چیه نمی‌خوره، میگه ما بخوریم اون میره خونه تخم‌مرغی سیب‌زمینی چیزی می‌پزه می‌خوره.
- نه این‌جوری نمی‌شه، می‌پرسم اگه سیب زمینی سرخ کرده داشت برای ننه‌جان می‌گیرم، تو چی می‌خوری؟
زهرا مردد گفت:
- هرچی خودتون بخواید.
فهمیدم تعارف می‌کند.
- زهرا! رفیق شدیم دیگه، بی‌تعارف بگو چی دوست داری بخوری؟
- راستش خانم، اگه میشه برام همبر بگیرید، با کاظم دو سه باری که اومدیم زاهدان همبر خوردیم.
خندیدم و‌ گفتم:
- باشه برای تو هم همبر می‌گیرم، پس مشتری پیتزا فقط منیم و علی‌آقا... مگه نه علی‌آقا؟
به جای علی مادرش جواب‌ داد.
- خانم! علی هنوز پیتزا نخورده، براش سوسیس بگیرید، اون‌ دیروزی‌ها‌ رو‌ دیشب براش درست کردم، خیلی خوب خورد.
- اِ... واقعاً پیتزا نخورده؟ پس باید حتما‌ً با پیتزا آشناش کنم تا بعد از این دمار از روزگارت دربیاره زهراخانم... حالا پشت من حرف می‌زنی؟ کاری می‌کنم علی بیفته به جونت هر روز بگه منو ببر پیتزا بخر، اینه انتقام سارینا... بله خانم، تا تو باشی پشت سرم حرف بد نزنی.
زهرا خندید، اما دریغ از عکس‌العملی که علی نشان دهد. هوفی کشیده و به طرف داخل مغازه رفتم تا سفارش دهم و بعد از همان‌جا برگشتم و به بقیه نگاه کردم و متوجه شدم علی درحال حرف زدن برای مادر و مادربزرگش است. از رفتارش خنده‌ام گرفت و آرام گفتم:
- اَی فسقلی ناکس! فقط برای من سایلنتی؟
و ترجیح دادم در تمام مدت آماده شدن سفارش همان‌جا بایستم تا علی‌کوچولو با خیال راحت بدون مزاحمی چون من با دوست‌دارانش حرف بزند.
با سفارش‌های آماده شده سر میز برگشتم. با ترس از این‌که بچه‌ای که هنوز پیتزا نخورده دست مرا رد کند. پیتزای علی را جلویش گذاشتم و برشی از آن را جدا کردم، به طرفش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بخور خاله! خوش‌مزه‌اس.
علی با همان اخم‌هایی که مخصوص حضور‌ من بود به ننه‌جان نگاه کرد. زهرا به بلوچی چیزی به علی گفت و ننه‌جان با چشم اجازه داد. علی راضی شد و دستش را به آهستگی جلو آورد و درحالی‌که فقط به من زل زده بود. برش پیتزا را از دستم گرفت و کمی خورد. نگاهش هنوز روی من زوم بود و همان‌طور بیشتر خورد. با ذوق فقط به خوردنش نگاه کردم برش را که تا آخر خورد، گفتم:
- خوشت اومد؟
ابروهایش دیگر اخم نبود و با سر تکان دادنی «بله» گفت. خوشحال از این‌که از این پسر تخس بازخوردی گرفته‌ام‌ خندیدم و دستم را دراز کردم.
- پس دوستیم دیگه؟
علی نگاهی به دستم کرد و با کمی مکث دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. علی یک ذره لبخند هم نزد، اما نگاهش‌ گفت که دیگر با من دوست شده چشمانش را دوباه به جعبه پیتزا دوخت.
- بازم می‌خوای؟
سر تکان داد.
- همه‌اش مال توعه، وقتی خوب سیر شدی نوشابه هم برات باز می‌کنم.
علی با ولع شروع به خوردن کرد. ننه‌جان‌ نگاهی به من انداخت و لبخند زد و من هم با لبخند جواب دادم. گویا او‌ هم‌ گاردش را نسبت به من کنار گذاشته بود.
همه به طرف غذاهای خودمان برگشتیم‌، اما‌ من بخشی از حواسم به علیِ کوچک بود و زیرلب گفتم:
- علی‌جان! حق با توعه، بچه خیلی شیرینه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #237
شب وقتی به خوابگاه برگشتم خسته بودم، اما دلم گرم دیدن علیِ کوچک بود. دکمه‌های مانتوم را باز کردم و مقابل چمدانم نشستم تا لباسی را برای پوشیدن بیرون بیاورم. نگاهم به گوشه‌ی جانمازم که زیر همه‌ی لباس‌ها بود افتاد. لعنتی به خودم دادم چون یادم آمد تصمیم گرفته بودم برای آمدن علی نمازهایم را سروقت بخوانم، ولی کاملاً کاهل شده بودم. جانمازم را بیرون آورده و باز کردم. چادر تا شده‌ام را برداشتم و روی آن را دست کشیدم. چادر عقدم بود که مرضیه‌خانم روی سرم انداخت، اما پدر اجازه سرکردن نداد. نگاهم را به جانماز سفید دوختم که مادرعلی مدت‌ها قبل از آشنایی من و علی به نیت ازدواج پسرش از جوار حضرت معصومه(س) برای عروس آینده‌اش گرفته بود و سهم من شده بود و مُهرش هم اهدایی مرضیه‌خانم بود اما تسبیح داخل جانماز همان تسبیح یادگاری علی بود. نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهم را به چادر دوختم. خاطرات روز عقدم برایم زنده شد.
***
شهرزاد هرچه اصرار کرده بود لباس سفیدی مناسب عقد بگیرم گوش نکردم و چون قرار بود در محضر عقد گرفته و مجلس خودمانی باشد، تصمیم به خریدن یک دست مانتوی شلوار قهوه‌ای روشن گرفتم و با شالی به همان رنگ ست کردم، به احترام علی و اعتقاداتش سعی کردم مانتوی بلندی انتخاب کنم که از دیدنم پیش خانواده‌اش معذب نشود. همین انتخاب‌ها باعث شده بود شهرزاد که وظیفه‌ی آرایش مرا به عهده گرفته بود، مدام به جانم غر بزند.
- این چه وضع عقد گرفتنه؟ نه لباس درست و حسابی گرفتی، نه آرایشگاه رفتی، نه مراسم داری، آخه تو توی این کله‌ات چی هست؟ نمی‌فهمم. پسره‌‌ی تحفه نکرده مراسم بگیره بعد توی احمق حلوا حلواش هم می‌کنی.
- شهرزاد! بی‌خیال شو! بابا گفت نباید مراسم بگیرن.
اما گوش شهرزاد بدهکار نبود و یک ریز پشت علی صفحه می‌گذاشت، پس ترجیح دادم اصلاً چیزی نشنوم تا او حرف‌هایش را بزند. خودم به اندازه‌ی کافی دلشوره‌ داشتم از این‌که آیا درویشیان واقعاً انتخاب مناسبی هست یا نه؟ این مدت که جواب مثبت داده بودم پدر و شهرزاد مدام سرزنشم می‌کردند و من حالا اطمینان روز اول را نداشتم که آیا واقعاً انتخابم درست است یا نه؟
کار شهرزاد به همراه‌ نق‌هایی که به جانم زد تمام شد.
- خوب سارینا من برم.
- کجا نمیایی تا محضر؟
- مگه میشه نیام؟
- پس چرا داری میری صبر کن یک ساعت دیگه باهم بریم.
- اول که باید برم آماده شم، دوماً ماشین بابات همین‌جوری جا نداره که من هم بیام، نگو که می‌خوای روز عقدت با ماشین خودت راه بیفتی بیایی؟
- ایرادش چیه؟
- چیه؟ ایرادش اینه که احمقی نمی‌فهمی با ماشین بابات عین یک خانم متشخص باید بلند شی بری.
کلافه هوفی کشیدم.
- دیر نکنی من تنها بمونم.
- نترس، آرایش که دارم فقط یک تجدید می‌خواد، میرم خونه لباس بپوشم، ماشین مامان رو هم گرفتم، تازه زودتر از تو هم میرم تا توک تیروطایفه درویشیان رو‌ بچینم، تو که این‌جور چیزها حالیت نیست.
شهرزاد رفت و ما هم یک ساعت بعد با ماشین پدر درحالی‌که رضا رانندگی می‌کرد به محضر رسیدیم. علی، عمویش و نوید پسرعمویش جلوی در بودند. پدر به سردی با آن‌ها سلام و علیک کرد و داخل شد، اما جور او را رضا با احوال‌پرسی گرمی کشید. از رفتار پدر در برابر آن‌ها دل‌خور بودم، اما نمی‌توانستم کاری کنم. پدر حتی لحظه‌ای کنار آن‌ها نایستاد. من هم ناچار با احوال‌پرسی کوتاهی به همراه ایران داخل رفتم. از در کم‌عرض محضر گذشته و راه‌روی کوتاه را تا سالن آن طی کردیم، زن‌عموی علی با دیدن ما کل بلندی کشید و همراه مرضیه‌خانم به استقبال ما آمد.
پدر روی یکی از صندلی‌های مراجعان که نزدیک در ورودی بود، نشست و من و ایران چند قدم همراه آن دو زن رفتیم و مرضیه‌خانم همان‌جا چادر را روی سرم انداخت.
- ایشالله خوشبخت بشید.
- ممنون مرضیه‌خانم.
- بفرما بشین تا بگم علی رو هم صدا بزنن.
تا خواستم حرکتی کنم پدر از پشت سر صدایم زد و برگشتم.
- بله بابا؟
پدر ایستاده بود و اشاره کرد نزدیکش بروم.
زن عمو و مادر علی، ایران را نزدیک خنچه بردند و من با عذرخواهی به نزد پدر برگشتم که کمی داخل راه‌رو رفته بود.
- جانم بابا؟
پدر که بیشتر از قبل اخم کرده بود، اشاره‌ای به چادر سرم کرد.
- درش بیار.
دل‌خور شدم.
-چرا بابا؟ مرضیه‌خانم ناراحت میشه.
پدر سعی می‌کرد آهسته حرف بزند، اما حرص کلامش مشخص بود.
- به درک، خوشم از این تیکه پارچه نمیاد، درش بیار.
از اخم پدر ترسیدم.
- چشم بابا! درش میارم.
چادر را برداشتم و روی دستم انداختم
- بابایی! کاش امروز اجازه بدین... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- با همه سازت رقصیدم این یکی رو دیگه قبول نمی‌کنم.
- آخه چرا؟
انگشتش را مقابلم گرفت.
- خوب می‌دونی از این پسره و خونواده‌اش خوشم نمیاد، از این‌که داری صیغه میشی ناراضی‌ام، به همین خاطر هم اجازه ندادم مراسم بگیرن و گفتم توی محضر خودمونی جمعش کنیم، چون نمی‌خواستم آبروم پیش بقیه بره، ولی اگه بخوای این طوق بندگی رو بندازی سرت، دیگه چشم‌هامو می‌بندم و همه‌چی رو می‌زنم به هم.
ته دلم خالی شد.
- باشه بابایی... فداتون بشم... خودتونو ناراحت نکنید، باور کنید درویشیان پسر خوبیه، این چادر هم فقط رسم و رسومه.
- همین که گفتم، اگه می‌خوای روی اون صندلی بشینی عقدش بشی باید اینو بذاری کنار.
با اشاره پدر به چادر نگاهم روی چادر رفت.
- باشه بابایی! من که تا شما گفتید جمعش کردم، حالا اجازه می‌دید برم؟
پدر نفسش را کلافه بیرون داد.
- برو.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #238
آهسته نزدیک خنچه عقد شدم. چادر را در بغلم جمع کردم، به مرضیه‌خانم که سربه زیر مشغول گوش دادن حرف‌های زن آقاسعید بود، نگاه کردم و به کنار ایران که مشغول دیدن خنچه بود رفتم. وقتی متوجه من شد به طرفم برگشت.
- چی شده دخترم؟
چادر را به دستش دادم و با نگرانی گفتم:
- ایران‌جون! بابا نذاشت سرم کنم یک وقت مرضیه‌خانم ناراحت نشه؟
ایران چادر را بیشتر جمع کرد.
- نگران نباش، خودم همین الان میرم با مرضیه‌خانم حرف می‌زنم، تو برو بشین تا آقا دوماد هم بیاد.
ایران به کنار مرضیه‌خانم رفت و من هم درحالی‌که نگاهم را به پدر که با اخم نشسته بود، دوخته بودم روی کاناپه دونفره‌ی سفید رنگی نشستم که خنچه‌ی عقد روبه‌روی آن قرار داشت. به جای آن‌که به خنچه‌ی عقد نگاه کنم به پدر نگاه می‌کردم که آقاسعید عموی علی کنارش آمد و مکالمه کوتاهی با او کرد. صورت‌های درهم هر دو نفر نشان می‌داد چندان راضی به هم‌صحبتی باهم نیستند و فقط از سر اجبار هم‌دیگر را تحمل می‌کنند. پدر بلند شد و همراه او به اتاق کناری رفت، می‌دانستم برای انجام کارهای لازم قبل از عقد رفته‌اند.
شهرزاد که کنارم نشست تازه متوجه حضورش شدم و دست از نگاه کردن به مسیر رفته‌ی آن دو مرد برداشتم.
- میگم سارینا! هنوز راه برگشت داری‌ ها، ببین هنوز درویشیان نیومده، می‌تونی بزنی بهم، من هم پشتتم.
اخم کردم.
- اِ... شهرزاد ول کن خودم به اندازه کافی استرس دارم، تو دیگه اذیت نکن.
- آخه اگه می‌فهمیدم به‌ چی این عصاره خشونت دل بستی خوب بود، این‌قدر بی‌فرهنگ هست که هنوز پیداش نشده.
- اومده، دم در وایساده بود، حتماً سختشه بین این همه زن بیاد این‌جا بشینه.
- توجیه نکن! مگه می‌خوایم بخوریمش.
- شهرزاد! جان من امروز رو بی‌خیال شو.
-میگم این دختربچه که از اولش تخس اون‌جا وایساده کیه؟
نگاهی به دختر چادری‌ نوجوانی کردم که نگاهش به خنچه عقد بود. فقط روسری زردی را که با ساق دستش ست کرده بود از لباسش مشخص بود.
- چه می‌دونم؟ حتماً دخترعموشه.
- کُپ خود درویشیان تخس و اخموئه، میگم از سن و سال معلومه دبیرستانیه، به درد درویشیان می‌خوره تا هر جور خواست تربیتش کنه، نظرت چیه بلند شی اینو جای تو بنشونیم عقدشون کنیم؟ این بیشتر از تو به درویشیان میاد ها، هر دو تخس و اخمو، این چادری و اون هم یقه تا زیر گلو.
دندان‌هایم را قفل کردم.
- حرصم نده شهرزاد، تو این هیروویر بازیت گرفته؟
- آخه احمق داری دستی‌دستی خودتو بدبخت می‌کنی، راه‌حل فرار هم میدم قبول نمی‌کنی؟
دندان‌هایم را با حرص به هم ساییدم.
- وای شهرزاد! کشتی منو، ول کن دیگه.
- دوسی‌جون، فدات بشم، دست از این کار بردار، هنوز دیر نشده، خرجش یک دعوا و جـ×ر و بحثه فقط، که اون هم خودم پایه‌ام، همه‌شونو می‌شورم می‌ذارم‌ کنار، تو فقط رخصت بده.
- شهرزاد! درویشیان انتخاب منه، من هم کوتاه نمیام.
شهرزاد از حرص ضربه‌ای به بازویم زد.
- مثل روز برام روشنه از این کارت پشیمون میشی.
شهرزاد بلند شد اما ترسم را آن‌قدر زیاد کرده بود که باعث آشوب ته دلم شد. با حرص دستم را مشت کردم.
- نکنه درویشیان آدم من نباشه؟ نکنه حق با بقیه باشه و زندگی کردن با یه آدم تخس و جدی سخت باشه؟ اگه با این تصمیم کل زندگیم رو نابود کنم چی؟ یعنی دارم کار درست رو می‌کنم؟
ورود محضردار از اتاق کناری به سالنی که ما بودیم، رشته خودخوری‌هایم را برید.
- آماده خطبه هستید؟
صدایی گفت:
- صبر کنید آقای داماد هم بیان.
آن‌قدر دلشوره داشتم که متوجه اطرافم نبودم. فقط چند لحظه بعد متوجه بافاصله نشستن علی روی مبل شدم. نشستنش دلم‌ را بیشتر آشوب کرد. جرعت نمی‌کردم سرم را بلند کنم و او را نگاه کنم. از این‌که در حال عقد او شدن بودم ترسیدم. نگاهم را به میز آینه‌ای خنچه دوخته بودم که تصویری از تزیینات روی دیوار پشت سرمان رویش انعکاس پیدا کرده بود. با نوک ناخن انگشت اشاره‌ام به جان ناخن انگشت شستم افتاده بودم که از کنار چشم متوجه شدم دست در جیب کتش کرد و لحظه‌ای بعد جعبه شش‌گوش مخملی و قرمز‌رنگ حلقه‌ی مرا بیرون آورد و روی میز گذاشت. یادم آمد جعبه حلقه‌ی او را از کیف بیرون نیاورده‌ام. کیف دستی‌ کوچکم را که کنارم گذاشته بودم، با دست لرزان برداشتم و مشابه همان جعبه قبلی را از آن بیرون آوردم و کنار همسانش گذاشتم.
مرضیه‌خانم خم شد و هر دو جعبه را باز کرد و گفت:
- ما برای عقد حاضریم.
اما من حاضر نبودم، تردید انتخاب به جانم افتاده بود. محضردار که صحبتش را شروع کرد، فهمیدم دیگر برای پا پس کشیدن دیر شده. نفهمیدم محضردار چه خواند فقط فهمیدم باید «بله» بگویم، سعی کردم صدایم از ترس و تردید قلبم نلرزد و ناچار «بله» دادم، اما پشیمانی به همین زودی داشت داخل ذهنم نفوذ می‌کرد. خطبه که خوانده شد می‌خواستم از «بله‌»ای که برای دادنش پشیمان شده بودم، گریه کنم، اما با چنگ‌زدن گوشه مانتو خودم را نگه داشتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #239
زن‌ها کِل کشیدند و علی نزدیک‌تر به من نشست. گرمای حضور بی‌فاصله‌اش تپش از سر ترس قلبم را بیشتر کرد. نگاهم را بالا نمی‌آوردم. دیدم که مرضیه‌خانم جعبه حلقه‌ی مرا بلند کرد و انگشتان مردانه علی حلقه‌ی طلایی را که سه نگین ریز به صورت اریب روی آن قرار داشت و علی داده بود تاریخ عقدمان را داخلش حک کرده بودند را برداشت. نگاهم را فقط تا دستش بالا بردم. چاره‌ای نداشتم «بله» گفته بودم و باید حلقه‌ی تعهد در دست می‌کردم. ناچار دستم را بالا بردم و علی حلقه را به آرامی در انگشتم کرد.
صدای کِل کشیدن زن‌ها نوای سوگواری من بود، چرا که یادآور شد من نیز باید حلقه را در دست او بکنم. با دست لرزان انگشتر عقیق زردرنگی را که به خواست علی از جنس نقره و به‌عنوان حلقه برایش گرفته بودم را از میان جعبه‌ای که مرضیه‌خانم بالا گرفته بود، برداشتم. در دلم خودم را به‌خاطر غلطی که کرده بودم نفرین می‌کردم، اما چاره‌ای جز ادامه دادن نداشتم. دستانم را که کمی می‌لرزید به طرف دستان منتظر علی بردم و سعی کردم طوری حلقه را در دستش ببرم که برخوردی با او‌ نداشته باشم. دلشوره امانم را گرفته بود. من کاملاً پشیمان شده بودم. صدای کِل زن‌ها که بلند شد، می‌خواستم زیر گریه بزنم، اما وقتی علی صورتش را نزدیکم آورد و زیر گوشم «خانم‌گل» صدایم زد، به یک‌باره تردیدها از قلبم پر کشید و جرعت کردم سرم را بالا آورده و به نگاه درخشانش چشم بدوزم. باورم نمی‌شد این لحن صمیمی را از او‌ شنیده باشم. «عزیزم» که از دهانش خارج شد، گویا زبان مرا قفل کرد. گمان می‌کردم با کس دیگری طرف هستم، نه با درویشیانی که فقط جدی و خشک حرف می‌زد. میخ‌کوب او شده بودم که داشت کم‌کم در قلمرو دلم پیش‌روی می‌کرد. وقتی خواست به او بگویم «علی» نامش همان‌جا بر دلم حک شد و دیگر قلبم در برابر مهر او هیچ مقاومتی نکرد. من دیگر آن آدم چند لحظه پیش نبودم که پشیمان از «بله» دادن شده بود. من از ته دل راضی بودم که به این نگاه مهربان و درخشان «بله» داده‌ام، دیگر باور داشتم که درست‌ترین کار عمرم همین «بله» بود که به او دادم. همان چند جمله خطبه همه دیوارهای بین‌مان را برهم ریخته بود. آن‌جا بود که توانستم علیِ واقعیِ عاشق را که پشت دیوارهای ملاحظات اعتقاداتش پنهان کرده بود را ببینم و از همان لحظه بود که علی تنها فاتح قلبم شد.
***
چادر را به صورتم چسباندم و به یاد خاطرات از دست رفته‌ام با صدای بلند گریستم. من دوباره همان احساسات را می‌خواستم. همان احساساتی را که نفهمیدم کجا، در کدام کوچه پس‌کوچه‌ی زندگیم جا گذاشتمش.
یک دل سیر که گریه کردم. چادر را از صورتم جدا کردم و طبق جهت قبله‌ای که با برگه روی دیوار مشخص شده بود جانمازم را چرخاندم، بیرون رفتم، وضو گرفته برگشتم و برای نماز مغرب اقامه بستم.
در تمام طول نماز به جای آن‌که به خدا توجه کنم به یاد علی بودم.
نماز مغرب را که تمام کردم تسبیح یادگاری علی را برداشتم و شروع به صحبت با خدا کردم.
- خدا جونم! می‌دونم خیلی بنده‌ی ضایعی هستم، می‌دونم حوصله‌تو سر بردم، بیشتر عمرم چون نمی‌شناختمت به فنا رفت، اون بقیه رو هم می‌شناختمت خودم کاری نکردم، می‌دونم بهت قول داده بودم دیگه نمازهام رو بخونم، اما تنبلی کردم، حالا هم که خوندم بیشتر از این‌که به تو فکر کنم، توی فکر علی بودم. چی‌کار‌ کنم؟ نمی‌تونم بدون اون بمونم، می‌دونم، می‌دونم بهت گفتم سالم برگردونش ازش می‌گذرم، ولی باور کن نمی‌تونم ازش بگذرم، نمی‌شه منِ ضایع رو‌ ندید بگیری؟ هم بهم برش گردونی هم سالم‌ برش گردونی؟ حتماً پیش خودت میگی این دیگه چه پرروییه، خب خودم هم می‌دونم، ولی خداجونم چی کار‌ کنم؟ بنده‌ی خودتم، خودت این‌جوری خلقم کردی، خوب منم همینم، بخشنده نیستم، نمی‌تونم علی رو ببخشم به یکی دیگه، علی فقط باید مال من باشه، تو هم حرف‌های قبلیم رو ندید بگیر، من نمی‌تونم علی رو فراموش کنم، علی می‌گفت ماها رو خیلی دوست داری، می‌گفت دلتنگ برگشت ماهایی، به جای بخشیدن علی قول میدم بنده‌ای بشم که تو دوست داری، فقط بلد نیستم، علی رو بهم برگردون تا راه بنده بودن رو نشونم بده، من فقط با علی می‌تونم زندگی کنم، ناامیدم نکن، علی می‌گفت هر کاری بکنی خیره، حتی اگه ماها اون کارو‌ شر ببینیم، ولی من یکی التماست می‌کنم خیرم توی برگشت علی باشه، مگه علی نمی‌گفت قدرت مطلقی؟ پس می‌تونی خیر منو اون‌جوری تغییر بدی که برگشتن علی توش باشه دیگه، التماست می‌کنم، علی رو‌ صحیح و سالم‌ بهم برگردون. می‌دونم بنده پرروتر از من نداری که برات تعیین تکلیف کنه، ولی مطمئنم همون‌قدر که علی می‌گفت مهربون هستی و بی‌ادبی منو ندید می‌گیری، من فقط یک چیز توی دنیا می‌خوام اون هم علیِ... می‌دونم اون منو نمی‌خواد ولی نمی‌تونی یک جور دلشو بهم نرم کنی؟ نمی‌تونی کاری کنی منو دوباره بخواد؟ تو اگه بخوای میشه، شاید چون علی بنده بهتریه برات ترجیح میدی حرف اونو گوش بدی، ولی خواهش می‌کنم این دفعه رو به حرف من گوش کن، باور کن دیگه حواسم به علی هست، کاری نمی‌کنم دل‌خور بشه، همه‌جوره هواشو دارم روی حرفش حرف نمی‌زنم، اصلاً غلام حلقه به گوشش میشم، برش گردون، باشه؟ منتظرم خداجون!
تسبیح را در کنار مهر گذاشتم. دستی به صورتم گذاشتم و بلند شدم تا نماز عشا را هم بخوانم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,186
امتیازها
123

  • #240
***
گرمای بعدازظهر تیرماه جایش را به خنکای عصرگاهی می‌داد. در میان بحث با علی یک آنتراک درخواست و برای شستن دست و صورتم و کمی تمدد اعصاب او را ترک کرده و حالا درحال برگشت به طرف میزهای شطرنج بودم. اما خبری از علی پشت میزها نبود.
- یعنی بی‌خبر گذاشته رفته؟
کمی اطراف را نگاه کردم. شاید میز را اشتباه آمده بودم. ولی همین بود حتی خبری از کیفش هم نبود.
- عجب پسره‌ی بی‌ادبیه.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم تا به او زنگ زده و بی‌حیثیتش کنم. فقط یک زنگ زده بود که از دور دیدمش. سریع انگشتم را روی قطع تماس گذاشتم.
- پس اون هم رفته بوده آب به دست و صورتش بزنه.
نگاهم را به او دوختم تا نزدیک شد و متوجه لیوان‌های آب‌هویج‌بستنی دستش شدم.
زیر لب گفتم:
- باز دست به خرج شده، بی‌ادبی نیست که من مهمونش نمی‌کنم؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- حقشه بیفته توی خرج، اونه که می‌خواد منو متقاعد کنه، به من چه که مهمونش کنم.
علی نزدیک میز رسید و لیوان‌ها را دو طرف میز گذاشت.
- بفرمایید، فکر کردم توی این هوای گرم لازمه، امیدوارم‌ خوشتون بیاد.
تشکر کردم و پشت میز نشستم. نی را داخل لیوان بلند تکان می‌دادم، اما‌ حواسم‌ پی علی بود که گوشی‌اش را از جیبش درآورد و نگاهی به آن کرد.
- شما بودید تک زدید؟ ببخشید بی‌خبر رفتم.
- نه خواهش می‌کنم.
گوشی را در جیبش برگرداند و نگاهش را به لیوانش دوخت. کمی با نی درون لیوان بازی کرد و گفت:
- وقتی یک‌دفعه وسط بحث درخواست آنتراک می‌دید، فکر می‌کنم ناخواسته زیاده‌روی کردم و باعث رنجش خاطرتون شدم، ازتون می‌خوام هرجا عملی انجام دادم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی‌تون شد بهم تذکر بدید تا مراقبت کنم، وگرنه پیشاپیش به‌خاطر هر عمل یا گفتارم که بعداً ممکنه باعث ناراحتی‌تون بشه عذرخواهی می‌کنم، می‌خوام بدونید من قصدم اذیت کردن شما نیست، فقط گاهی کنترلی روی خودم ندارم.
دقیقاً به‌خاطر ناراحتی و فرار از منطق او درخواست آنتراک می‌دادم تا مقابلش اظهار شکست نکنم، اما خون‌سردانه به او که فقط نگاهش به لیوان بود گفتم:
- این آنتراک‌ها ربطی به شما نداره، فقط خسته میشم و فکر می‌کنم اون‌قدر عاقل هستم که بفهمم وسط بحث ممکنه حرف‌ها تند بشه و نباید به دل بگیرم.
علی سرش را بالا آورد و لبخند کجی زد.
- من نمی‌خوام بگم شما نمی‌فهمید... .
نگذاشتم حرفش را بزند و محتویات لیوانم را محکم‌تر هم زدم.
- بهتره برگردیم‌ سر بحث قبلی‌مون... شما گفتید هرچی هست رو خدا آفریده، حتی خصوصیات انسانی رو؟
دوباره نگاهش را به مایع سفید و نارنجی لیوان دوخت.
- بله، خداوند علیم هست و به انسان علم داده، قدیر هست و به ما هم قدرت داده، خدا مظهر کَرم و بخشش هست و مهر و عطوفت هم در ما قرار داده، آدم‌ها هیچی از خودشون ندارن، در همه‌چیز وابسته به خدا هستن.
کمی از نوشیدنی خنک و شیرین را خوردم.
- من نمی‌تونم این وابستگی رو قبول کنم، پس این همه ساخته‌ای که مستقلاً از خدا انجام داده چی؟
نگاهش را بالا آورد، اما به من ندوخت.
- بله، درسته، ساخته اما مستقل نه، اگر چیزی ساخته اولاً با عقل و اعضایی ساخته که خدا داده، بعد هم هر چیزی که ساخته از ترکیب و تجزیه موادی ساخته که قبلاً خدا آفریده.
علی کمی از نوشیدنی که با ضربه‌های نی بستنی آن را کاملاً حل کرده بود، نوشید. گنجشکی با فاصله‌ی کم از بالای سرمان پرواز کرده و روی زمین نشست و نگاه هر دویمان به طرفش خم شد. علی گفت:
- آدم پرنده رو‌ که خلق خداست دیده که داره پرواز می‌کنه، بعد خودشو دیده که نمی‌تونه پرواز کنه، بعد با ذهنی که خدا داده تصور کرده اگه دوتا بال داشتم و پرواز می‌کردم چی می‌شد؟ بعد با تلاش زیاد سعی کرده با همون چیزهایی که قبلاً خدا داده برای خودش بال درست کنه، کم‌کم این‌قدر پیشرفت کرده تا تونسته هواپیما درست کنه ولی...
نگاهش را به طرف من چرخاند.
- هواپیما رو‌ خلق نکرده، فقط ساخته.
نگاهم محو هواپیمایی شد که پشت سر علی در دوردست‌ها در پهنه‌ی آسمان می‌رفت. صدای علی تلنگری به من وارد کرد تا به خود بیایم.
- وقتی میگم ما نمی‌تونیم حتی یک پشه خلق کنیم منظورم اینه که توانایی نداریم بدون سابقه و الگو و این‌که اصلاً پشه‌ای رو یا حتی مشابهش رو دیده باشیم از هیچ اونو بسازیم، از هیچ مطلق... ما هرگز خالق نیستیم حتی اگه اسم خلق رو‌ روی کارهامون بذاریم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین