. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #211
خانه شهرزاد و امیر را به قصد خانه‌ی علی و مادرش ترک کردم.
این بار مرضیه‌خانم مشغول اتاق علی شده بود، اما گویا دیر رسیده بودم و خانه تکانی‌اش تمام شده بود. وقتی رسیدم و داخل خانه رفتم از پنجره باز اتاق علی به من سلام کرد و مرا به داخل دعوت کرد.
وارد اتاق علی که شدم، انبوهی از خاطرات به طرفم هجوم آورد.
- سلام مادر! چی‌کار می‌کنید؟
- سلام دخترم! از بعد نماز صبح مشغول اتاق علی‌ام دیگه تموم شده، این چندتا لباس رو بچینم توی کمد، فقط می‌مونه عطر.
نفس درون سینه‌اش را بیرون داد.
- علی عطرش رو‌ با خودش برده، ولی عطر حمید هست، می‌خوام بیارم روی بالشش بزنم، نمی‌خوام بوی پسرم از خونه بره.
مرضیه‌خانم آرام از اتاق بیرون رفت. با چشمان اشک‌آلود رفتنش را دیدم.
- یعنی اون هم داره قبول می‌کنه علی دیگه نمیاد؟
به لباس‌هایی که از علی در روی تخت بود، نگاه کردم. لباس‌ها را برداشتم و در کمد آویزان کردم. دستی میان لباس‌ها کشیدم و خوب دقت کردم. خبری از لباس‌هایی که من برایش خریده بودم، نبود. پوزخند تلخی زدم.
- علی‌آقا! همه رو انداختی دور؟ این‌قدر ازم متنفر شدی؟
صدای مرضیه‌خانم مرا به خود آورد. به طرف او که با شیشه عطری داخل شد برگشتم.
- علی از همون عطر حمید استفاده می‌کنه، از بعد از حمید من این عطرو می‌خرم و روی لباس‌های حمید می‌زنم.
درحالی‌که عطر را به روی بالش علی می‌کشید، با لحن لرزانی از غصه گفت:
- خدایا! کاری کن دفعه بعد بوی این عطر رو خود علی بیاره توی این اتاق.
اشک‌هایش روان شد. به طرفش رفتم و او را که داشت شانه‌هایش تکان می‌خورد، در بغل گرفتم.
- غصه نخور‌ مادر! علی برمی‌گرده.
خودش را از من جدا کرد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- آره علیِ من برمی‌گرده، دوباره توی این اتاق به لباس‌هاش عطر می‌زنه تا این اتاق بوی اونو بگیره.
بغض گلویم را تنگ کرده بود. شیشه‌ی عطری را که در دست مرضیه‌خانم بود، را گرفتم و بو کردم. بوی علی تا عمق وجودم رفت.
- منو ببخش دخترم! برم برات یه شربت نسترن درست کنم بخوری، هوا کم‌کم داره گرم میشه.
آن‌قدر در هوای عطر علی غرق شده بودم، که نفهمیدم کی‌ مرضیه‌خانم از اتاق بیرون رفت.
نگاهی‌ به نام عطر کردم، من باید از همین عطر برای خودم می‌خریدم، نباید بوی علی را فراموش می‌کردم.
مرضیه‌خانم که با سینی شربت آمد، من روی تخت نشسته بودم و به شیشه‌ی عطر خیره بودم. او‌ همان‌طور که کنارم‌ روی تخت می‌نشست، گفت:
- خب چه خبر از خودت دخترم؟
عطر را روی سینی که در دست مرضیه‌خانم بود، گذاشتم و یک لیوان شربت برداشتم.
- سلامتی، راستش، اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.
ناراحت شد.
- خداحافظی؟ دیگه نمی‌خوای بیایی این‌جا؟
- نه که نخوام‌، یه‌ چند روز باید برم سفر، وقتی برگشتم‌ حتماً دوباره میام.
- سفرت بی‌خطر عزیزم! چند‌ روز‌ میری؟
- چهارده روز، ولی سعی می‌کنم زودتر برگردم.
- چقدر زیاد! دل‌تنگت میشم دخترم!
- ببخشید مجبورم برم‌، دست خودم نیست، وگرنه توی این شرایط که علی نیست تنهاتون نمی‌ذاشتم.
- نگران من نباش دختر! برو به کارهات برس، ان شاءالله وقتی برگشتی علی هم اومده باشه.
- خدا کنه مادر، سعی می‌کنم زود کارهام رو انجام بدم برگردم، هر روز هم بهتون زنگ می‌زنم.
- منتظرت هستم دخترم!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #212
به خانه که رسیدم رضا را در حیاط با سر و وضع مرتب و آماده‌شده‌ای دیدم که کنار ماشینش ایستاده بود. گویا قرار بود جایی برود. کت و شلوار قهوه‌ای روشنش را با پیراهن سفید پوشیده بود و ظاهر به شدت مثبتی پیدا کرده بود. از ماشین پیاده شدم و به او که به من نگاه می‌کرد گفتم:
- اومدی یا داری میری؟
- کت و شلوارم این‌جا بود، اومده بودم بپوشمش، جایی دعوتم.
نزدیکش شدم.
- داداش کوچیکه با این سر و وضع خونه پدرزن دعوته؟
- اولاً خان داداش، دوماً این‌قدر معلومه؟
- از مثبت بودن بیش از حدت شدیداً مشخصه، حالا برای چی‌ دعوت شدی؟
- عمو امروز باجناقش‌ رو‌ دعوت کرده از من هم خواسته برم.
- پس‌ رونمایی از داماده.
رضا خنده‌ای کرد.
- اون هم چه رونمایی.
- داداش! فقط حواست رو جمع کن مثل تیپت مثبت بمونی نفهمن چه جنس بنجلی را قالبشون کردیم، وگرنه همین امشب پس می‌فرستنت.
رضا کمی سرش را خم کرد.
- اختیار دارید، بنده اصلاً اهل تظاهر نیستم، مثبت بودن در ذات این‌جانب نهادینه شده.
- اوه، داداشِ مثبت، کی میره این همه راه رو؟
رضا از حالت شوخی درآمد.
- سارینا! مامان می‌گفت می‌خوای بری همدان.
- آره، می‌خوام‌ برم گردش.
- حالا چرا همدان؟
- قشنگه، نرفتم، می‌خوام‌ برم ببینم، ایران‌گردی کیف داره.
- خب خیلی جاها نرفتی، از یه جای نزدیک‌تر ایران‌گردیت رو‌ شروع می‌کردی.
- حالا همدان مگه چِشه؟ اصلاً می‌خوام براساس تاریخ ایران پیش برم، اول‌ میرم همدان رو می‌گردم که خاستگاه مادها بوده، بعد میام شیراز رو‌ می‌گردم، بعد میرم دامغان... همین‌جوری کل ایران رو‌ می‌گردم.
رضا خندید.
- خواهرمون از دست رفت؛ اگه می‌خوای طبق تاریخ، ایران رو بگردی، بیا اول یه سر برو اهواز از تمدن عیلام شروع کن.
ابرویی بالا انداختم.
- نه، الان گرمه، بذار زمستون میرم اون‌جا.
رضا گردنش را کج کرد.
- چرا جدی حرف نمی‌زنی بگی برای چی‌ میری‌ همدان؟
- خب دلم کشیده برم همدان، شماها چه‌تونه؟ دلتون نمی‌خواد برم سفر خوش‌ بگذرونم؟
رضا دستانش را بالا گرفت.
- باشه بابا برو، کاریت ندارم، حالا کی میری؟
- فردا صبح بلیت دارم.
رضا در ماشینش را باز کرد.
- پس صبح میام می‌برمت فرودگاه.
- نمی‌خواد خودم میرم.
رضا سوار شد.
- تعارف نداریم.
رضا در را بست، دستانم را لبه‌ی پنجره گرفتم و کمی خم شدم.
- تعارف چیه؟ امروز‌ می‌خوای بری مهمونی، معلوم نیست تا کی نگهت دارن، بعد فردا صبح بخوای پاشی بیایی دنبال من، اذیت میشی، خودم یه آژانس می‌گیرم میرم.
- فردا میام دنبالت، فقط بگو چه ساعتی؟
رضا نباید به فرودگاه می‌آمد وگرنه متوجه می‌شد به همدان نمی‌روم، پس باید زمانی که از دسترسش دور می‌شدم می‌فهمید، قالش گذاشته‌ام.
- یازده پرواز دارم، نُه بیا دنبالم.
رضا ماشین را روشن کرد.
- پس تا فردا خداحافظ آبجی!
«خداحافظ» گفتم و از ماشین فاصله گرفتم. تا وقتی رضا از در حیاط خارج شد به رفتنش نگاه کردم. همین که در را بست به طرف خانه برگشتم، زودتر باید وسایل سفرم‌ را آماده می‌کردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #213
محتویات کارت حافظه دوربین دیجیتالم را به وسیله لپ‌تاپ روی فلشی ریختم، همان کاری که با محتویات خصوصی لپ‌تاپم کرده بودم. کارت حافظه را دوباره به دوربین‌ وصل کردم و دوربین را کنار کوله‌ام گذاشتم. فلش را به همراه سوییچ ماشینم در کشویی از میزم گذاشتم که مدارکم را می‌گذاشتم. ایران بعد از دو تقه، در را باز کرد.
- سارینا! داری وسایلت رو جمع می‌کنی؟
- آره مادر.
چند ظرف کوچک در بسته به طرفم گرفت.
- بیا این‌ها رو هم بذار تو‌ چمدونت.
ظرف‌ها را گرفتم.
- اینا چیه؟
- یه خورده خرده ریز، پسته، بادوم، آجیل، مویز و از این‌جور چیزها، برای این‌که وقتی حوصله‌ات سر رفت‌ چَرَز کنی.
- دستت درد نکنه، لازم نبود.
- چرا لازم بود، فقط کاش تنها نمی‌رفتی.
- نگران من نباشید! بزرگ شدم، از پس خودم برمیام.
- راست میگی، بزرگ شدی، این سفر و تفریح هم برای روحیه‌ات لازمه، فقط یادت باشه خوش‌ بگذرونی، من پایینم چیزی لازم داشتی بهم بگو.
- ممنون مادر.
ایران که رفت، ظرف‌ها را در گوشه چمدان گذاشتم. ساعد دستم را روی سرم گذاشتم و فکورانه به‌ چمدان نگاه کردم تا ببینم چه چیز دیگری باید بگذارم، لباس و وسایل شخصی و ضروری را گذاشته بود. فقط مانده بود چیزی را برای گذران اوقات بی‌کاری‌ام همراه ببرم. بهتر بود‌ کتابی را هم همراهم می‌بردم تا در اوقات فراغت بخوانم.
سریع اتاقم را به قصد اتاق پدربزرگ ترک کردم. در اتاق را که باز کردم، نگاهم را به دور تا دور اتاق که قفسه‌های پر از کتاب قرار داشت، دوختم. روبه‌روی در، میز کار چوب گردوی پدربزرگ و مقابل میز چهار صندلی چرم مشکی بود که دور میز مستطیلی پایه کوتاهی قرار داشتند. چه روزهایی که این اتاق مأمن روزهای تنهایی من بود. نگاهی به طبقه پایین قفسه‌ی کنار در ورودی کردم که کتاب‌های خودم در آن طبقه قرار داشت، دستی روی کتاب‌ها کشیدم. حالا کدام کتاب را ببرم؟ کتاب‌های نخوانده زیادی داشتم که انتخاب از میان آن‌ها دشوار بود. دستم روی کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی ایستاد و مرا به خاطره‌ای پرتاب کرد.
***
یک روز تعطیل از همان ماه اول عقدمان بود، علی را برای ناهار به خانه‌مان دعوت کرده بودم. پدر برخلاف سایر روزهای تعطیل آن روز‌ خانه نبود، ایران مشغول پخت ناهار بود و رضا و علی در سالن مشغول‌ صحبت بودند. با سینی‌ که در آن سه ظرف فالوده و سه نصفه لیمو گذاشته بودم به سالن آمدم و به رضا گفتم:
- داداش! برو خریدهای ایران‌جون رو انجام بده.
رضا متعجب برگشت.
- چه خریدی؟ همین دیروز خرید کردم.
کنارش ایستادم.
- برو، برو تو آشپزخونه، ایران‌جون کارت داره، از خودش بپرس.
رضا از علی عذرخواهی کرد، بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
یکی از ظرف‌های فالوده‌ را به همراه یک نصفه لیمو روی میز گذاشتم و آرام به علی گفتم:
- پاشو بریم بالا.
- کجا خانم‌گل؟
- پاشو تا رضا نیومده بریم.
- خب چرا؟
- پاشو دیگه، الان می‌فهمه فرستادمش دنبال نخودسیاه.
علی بلند شد.
- خب چرا اذیتش کردی؟
- می‌خوام بریم بالا، این‌جا‌ رضا مزاحم ما دوتاست.
علی لبخند زد و به همراه من که سینی فالوده‌ها را در دست داشتم به طرف راه‌پله به راه افتاد، که رضا از آستانه آشپزخانه بیرون آمد و با دستان در بغل جمع کرده گفت:
- آبجی! دیگه ما رو‌ سر کار هم می‌ذاری؟
ما به راه‌پله رسیده بودیم، به طرف رضا برگشتم.
- وقتی سر نامزد منو گرم خودت کردی، باید دَکت می‌کردم دیگه.
علی گفت:
- ببخشید آقارضا! یه چند دقیقه به من اجازه بدید، برمی‌گردم.
- نه علی‌آقا! راحت باشید، این آبجی ما انحصارطلبیِ که دومی نداره، چشم نداره ما دوتا رو باهم ببینه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #214
میان پله‌ها ایستادم. به علی که هنوز پایین پله‌ها بود گفتم:
- علی‌جان! زود باش بیا.
و از همان‌جا کمی خم شدم و به رضا گفتم:
- داداش! فعلاً برو‌ با فالوده‌ای که برات گذاشتم روی میز، سرگرم شو تا ما برگردیم.
رضا با لبخند فقط سری تکان داد. علی دوباره عذرخواهی کرد و همراه من پله‌ها را بالا آمد.
- علی! می‌خوام ببرمت بهشت نوجوونی‌مو نشونت بدم.
- واقعا؟ مشتاقم ببینم.
در اتاق پدربزرگ را باز کردم و علی را به داخل دعوت کردم.
- برای سال‌ها این‌جا تنها کنج خلوت من بود.
علی وارد اتاق شد و نگاهش را بین قفسه‌های کتاب‌ها چرخاند.
- عجب بهشت خارق‌العاده‌ای داری!
سینی فالوده‌ها را روی‌ میز کوتاه وسط اتاق گذاشتم و کنار علی که به کتاب‌ها چشم دوخته بود، ایستادم.
- از وقتی مریضیم رو تشخیص دادن، ایران و بابا دیگه نذاشتن زیاد شیطونی کنم، بازی توی حیاط قدغن شد، کلاً نمی‌تونستم زیاد جنب و جوش کنم و باید تو خونه می‌موندم، من هم از بطالتی که روزهام داشت خسته می‌شدم، تا این‌که یه بار اومدم توی این اتاق و دست‌ کردم کتاب داستان‌های کوتاه چخوف رو برداشتم و خوندم، شاید بگی برای بچه یازده ساله سنگین بوده، اما ازش لذت بردم، دیگه این شد که این‌جا تبدیل شد به غار تنهایی من برای گذروندن دوره‌ی سخت بیماری و بعد هم روزهای وحشتناک دیالیز.
علی لبخند زد.
- خداروشکر که از اون عذاب راحت شدی.
- واقعاً علی! نمی‌دونی یه روز در میون رفتن برای دیالیز چقدر عذاب‌آور بود، هنوز هم گاهی کابوس می‌بینم روی تخت دراز کشیدم دارم دیالیز میشم.
- دیگه فراموشش کن، اون روزها گذشته.
- آره راست میگی.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهم را در اتاق چرخاندم.
- این‌جا یادگار پدربزرگه، من که ندیدمش، اما میگن کتاب خوندن رو دوست داشته.
علی به کتاب‌ها اشاره کرد.
- همه کتاب‌ها مال پدربزرگته؟
- بیشترش آره.
به ردیف کتاب‌های خودم اشاره کردم.
- البته این طبقه کتاب‌هایی که خودم خریدم و اضافه کردم.
علی نگاهی به کتاب‌های من کرد. ادامه دادم.
- می‌دونی علی؟ همون‌قدر که شهرزاد عاشق فیلم دیدن هست، من عاشق کتاب خوندنم، از همون نوجوونی یه شرط بین ما دوتا برقراره، فیلم جدید که بیاد روی پرده، من دوساعت با اون میرم سینما، اون هم بعدش باید دوساعت با من بیاد کتاب‌فروشی.
علی که نگاهش را به من دوخته بود، گفت:
-شرط جالبیه.
- همیشه وقتی می‌خواهیم بریم سینما سانس پنج تا هفت می‌ریم سینما، بعد هفت تا نه می‌ریم کتاب می‌خریم، اگه سینما سعدی رفته باشیم می‌ریم ملاصدرا، اگه سینما ایران رفته باشیم می‌ریم زند و دهنادی.
علی لبخندی زد و دوباره به طرف کتاب‌ها برگشت. گفتم:
- از این به بعد تو باید جور شهرزاد رو‌ بکشی باهام تا کتاب‌فروشی‌ها بیایی.
- با کمال میل و اشتیاق.
علی دستی روی کتاب‌ها کشید.
- همه رو‌ خوندی؟
- نه همه رو، حتی کتاب‌های خودم رو هم فقط چندتایی‌شو خوندم، همیشه بیشتر وقتم سر درس‌ها می‌رفت، اما اکثر رمان‌های کلاسیک پدربزرگ رو‌ خوندم.
دست علی روی کتابی ایستاد و آن‌ را از بین کتاب‌ها بیرون کشید.
- تو کتاب یک عاشقانه آرام رو‌ هم داری؟
ابروهایم را بالا دادم.
- اینو خوندی؟
علی همان‌طور که لای برگه‌های کتاب را نگاه‌ می‌کرد، گفت:
- چهار پنج سال پیش خوندم.
- واقعاً... تو از این کتاب‌ها می‌خوندی؟
علی به من نگاه کرد.
- نباید می‌خوندم؟
- نه، آخه، فکر نمی‌کردم خوندن کتاب عاشقانه توی سلیقه‌ات باشه.
- پس چه کتاب‌هایی بهم میاد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #215
سرم را کج کردم و‌ کمی حالت متفکر گرفتم.
- فقط بهت میاد کتاب‌های فلسفی و منطقیِ خشک و خشن بخونی، این عاشقانه‌ها بهت نمیاد.
- چرا خب؟
- آخه این‌قدر همیشه جدی و خشک و خشن بودی که بهت نمی‌اومد احساسات سرت بشه.
علی لبخندی زد.
- عجب غول بی‌شاخ و دمی بودم برات.
- ببخشید، ولی رفتار خودت باعث می‌شد این‌طوری فکر‌ کنم.
لبخندش عمیق‌تر شد، آن‌قدر که دندان‌های سفیدش را نمایان کرد. کتاب را با کمی تکان دادن نشان داد.
- من نه تنها این کتاب رو خوندم، بلکه بهش علاقه هم دارم.
لبخندی زدم.
- بیا بریم بشینیم، فالوده‌‌ها آب شد.
به طرف صندلی‌های چرمی رفته و نشستیم. علی کتاب یک عاشقانه آرام را روی میز گذاشت و گفت:
- به نظرم تفکر منطقی‌ که داری به خاطر وجود همین اتاق شکل گرفته.
ظرف فالوده را نزدیکش گذاشتم.
- فکر می‌کنی من تفکر‌ منطقی دارم؟
علی ظرف فالوده را با تشکری نزدیک خودش کشید.
- آره خانم‌گل! این‌که ذهنت قابلیت پذیرش استدلال‌های منطقی رو داره به این خاطر هست که بهش اجازه فکر کردن میدی و این مشخص می‌کنه که زیاد مطالعه کردی.
یکی از نصفه لیموها را نشانش دادم.
- لیمو می‌خوای؟
علی لیمو را گرفت.
- بدم نمیاد.
نصفه لیموی دیگر را برداشتم و روی فالوده‌ام چلاندم.
- علی چی باعث شد تفکر‌ منطقی تو شکل بگیره؟ تو هم طرفدار استدلال و تفکری.
علی ته‌مانده لیمویی را که آبش را روی فالوده ریخته بود، در سینی گذاشت.
- شاید بابا باعث شد.
قاشقی از فالوده ترش و شیرین را در دهان گذاشتم.
- بابات؟ چطور؟
علی کمی با قاشق فالوده‌اش را هم زد.
- من و بابا زیاد با هم حرف می‌زدیم، یه جورایی طرف مباحثه بودیم، بابا روزهاش رو اگر به خوندن قرآن و دعا و دیدن تلویزیون نمی‌گذروند با کتاب خوندن پر می‌کرد؛ بعد هم باهم در مورد کتاب‌هایی که می‌خوند حرف می‌زدیم، بیشتر بابا حرف می‌زد و من یاد می‌گرفتم.
- بابات زیاد کتاب می‌خوند؟
علی قاشقی از فالوده را در دهان گذاشت.
- زیاد.
- من کتاب‌های زیادی توی اتاق پدرت ندیدم، کتاب‌های بابات رو‌ چی‌کار کردین؟
علی لبخندی زد.
- بابا کتاب نمی‌خرید، کتاب‌هاش رو‌ من از کتاب‌خونه براش به امانت می‌گرفتم، من از راهنمایی عضو کتاب‌خونه عمومی بودم، بابا کتاب‌هایی رو‌ که می‌خواست به من می‌گفت، بعد هم برای خودم، هم برای بابا کتاب امانت می‌گرفتم.
علی خنده‌ کوتاهی کرد.
- مثلاً فکر‌ کن هم‌زمان هم داستان راستان شهید مطهری رو به امانت می‌گرفتم، هم تعالیم اسلام علامه طباطبایی.
خندیدم.
- کتاب‌دارِ حتماً بدجور‌ هنگ می‌کرده.
- تازه بابا کتاب‌هاش رو زودتر از من تموم می‌کرد، بعدش فکر‌ کن کتاب‌دار چطور درمورد من فکر‌ می‌کرده که کتاب علامه رو‌ سریع پس میارم و داستان و راستان رو تمدید می‌کنم.
- حتما‌ً فکر‌ می‌کرده برای کلاس گذاشتن اون‌ها رو‌ می‌گیری.
- شاید هم می‌فهمیده برای کَس دیگه‌ای می‌خوام.
- خوبه بهت نمی‌گفته دوتا حق عضویت بده.
چند لحظه هر دو در سکوت مشغول خوردن فالوده‌ها شدیم که علی آرام و غمگین گفت:
- چه روزهای خوبی بود، حیف که زود تموم شد.
نفس عمیقی کشید.
- با بابا خیلی درمورد کتاب‌هایی که می‌خوندیم حرف می‌زدیم.
- خوش به حالت علی! کسی رو داشتی که باهاش درمورد کتاب‌هایی که می‌خونی حرف می‌زدی؛ من همیشه تنها بودم.
علی لبخند زد.
- بذار درسمون تموم بشه، از مشغله دانشگاه که بیرون رفتیم خودم طرف خوندنت میشم، اصلاً موافقی کرسی کتاب‌خونی دونفری راه بندازیم؟
ذوق‌زده شدم.
- واقعاً علی؟ قول بده رفتیم خونه‌‌ی خودمون یه کتاب‌خونه بزرگ با‌ کتاب‌هایی که به شیمی ربط نداشته باشه درست کنیم.
- حتماً... بعدش هم یه ساعتی رو تعیین می‌کنیم فقط با هم درمورد چیزهایی که خوندیم حرف می‌زنیم، چطوره؟
- عالیه علی، عالی!
نگاهی به انگشتانش کردم که روی اسم کتاب یک عاشقانه آرام که روی میز گذاشته بود، حرکت می‌داد.
- علی! اگه دوستش داری کتاب رو بردار برای خودت.
- خوندی کتاب رو.
- نه، ولی تو برش دار، بعداً یکی دیگه می‌خرم.
کتاب را کمی به طرف من هل داد.
- نه، اینو نگه دار و هر وقت خواستی بخونی تصور کن گیله مرد توی قصه منم و نادر ابراهیمی حرف‌های منو برای تو از زبون اون برای دختر آذری نوشته.
لبخند زدم و کتاب را به طرف خودم کشیدم.
- اگه این‌طوری که حتماً می‌خونمش ببینم چی می‌خوای بهم بگی.
***
دستی روی جلد کتاب کشیدم و حسرت خوردم که در این سه‌سال هیچ‌وقت فرصت نکردم این کتاب را بخوانم. الان بهترین فرصت بود برای خواندن حرف‌های علی. کتاب را برداشتم و به اتاقم برگشتم. کتاب را در کوله‌ام گذاشتم.
- علی ببخش دیر شده، ولی می‌خوام بالاخره حرف‌هات رو بخونم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #216
در فرودگاه زاهدان قرار بود کسی به نام رشیدی به استقبالم بیاید و در مدت حضورم در زاهدان راننده و راهنمای من باشد، طبق مشخصاتی که تقی‌پور برایم فرستاده بود، آقای رشیدی را پیدا کردم.
مردی با قد متوسط و چهارشانه بود صورتی تیره داشت که اخم‌هایش بدجور در ذوق می‌زد. موهای سیاه سرش از پیشانی عقب رفته و‌ ته ریشی صورت را مزین کرده بود.
تازه می‌خواستم‌ نزدیکش شوم که او نیز مرا دید و نزدیک شد.
- خانم ماندگار؟

-سلام، بله خودم هستم.
- آقای تقی‌پور خواستن این چند روزی‌ که زاهدان هستید در اختیارتون باشم بفرمایید تا پارکینگ بریم.

با او تا پارکینگ و کنار ماشینش که یک ۴۰۵ خاکستری بود رفتم. روی صندلی عقب نشستم، رشیدی چمدانم را در صندوق عقب گذاشت و‌ حرکت کرد. یاد تلفن خاموشم افتادم، از کیف بیرون آورده و روشنش کردم. رضا چندبار تماس گرفته بود، حتماً از این‌که قالش گذاشته بودم ناراحت شده بود. باید از دلش درمی‌آوردم. با انگشت نامش را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم‌ گرفتم. تا وصل شد صدای فریاد رضا ابروهایم را درهم کرد.
- چرا رفتی زاهدان دختر؟
- چه خبرته؟ یه سلامی، یه علیکی، یه چیزی.
رضا تغییری در تن صدایش نداد.
- جواب منو بده، چرا گفتی میری همدان ولی سر از زاهدان درآوردی؟
خودم را به بی‌خیالی زدم.
- خب گفتم تاریخ ایران رو از اولِ اولش دوره کنم، اول بیام یه سر به شهر سوخته بزنم، بعد برم جاهای دیگه.
رضا خیلی عصبانی‌تر از آن بود که آرام شود.
- دست از این چرت و پرت‌ها بردار، چرا دروغ گفتی می‌خوای بری همدان؟
- اصلاً تو از کجا فهمیدی؟
رضا نفسی کشید. اما‌ آن هم آرامش نکرد.
- صبح دیدم در رفتی از دستم، اومدم فرودگاه دنبالت ببینم برای چی، دیدم اصلاً پروازی برای همدان نیست، رفتم پرس و جو کردم، اسمت بین مسافرهای پرواز زاهدان بود، تو توی زاهدان چی‌کار داری؟
- به بابا اینا که نگفتی.
-فعلاً نه... فقط بگو چرا چنین حماقتی کردی؟ باور‌ کن این‌بار اگه دروغ بگی میرم همه‌چی رو‌ می‌ذارم کف دست آقا، بعد ببینم با آقا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- باشه، باشه، راستش رو‌ میگم.
نفسم را بیرون دادم.
- از طرف خبرگزاری اومدم گزارش تهیه کنم، می‌تونی بری از شهرزاد بپرسی، باور کن این دیگه راسته.
این حالت عصبانی رضا را هنوز ندیده بودم.
- سارینا! این‌قدر از دستت آتیشی‌ام که اگه دستم بهت می‌رسید تا می‌خوردی می‌زدمت.
خواستم آرامش کنم با لحن لوسی گفتم:
- داداشی من که دست بزن نداره.
اما روی عصبانیت رضا تاثیری نداشت.
- توی اون خراب شده آدم زنده‌ای نبود که تو باید می‌رفتی؟
دوباره جدی شدم.
- خودم جای امیر داوطلب شدم، شهرزاد پا به ماه هس، بی‌چاره امیر نمی‌تونست زنشو ول کنه.
- سرخود پا شدی رفتی سیستان بلوچستان، هیچ از امنیت اون‌جا خبر داری؟ همین تازگی‌ها به یه پاسگاه مرزی حمله کردن.
- نترس داداش! من جاهای خطرناک نمی‌رم، بعد هم خودت میگی مرز، توی زاهدان که خبری نیست، مرز که نمی‌رم.
- واسه چه کاری بلند شدی تا اون‌جا رفتی؟
از همان صندلی عقب نگاهم به روزنامه‌ای خورد که بین دو صندلی جلو قرار داشت و تیترش درمورد ناتمام ماندن پروژه‌های عمرانی در زاهدان بود. سریع به رضا گفتم:
- اومدم یه گزارش از ناتموم موندن پروژه‌های عمرانی بگیرم، گزارشم تموم شد برمی‌گردم.
رضا لحظه‌ای مکث کرد، نمی‌دانستم باور کرد یا نه. با لحن آرام‌تری گفت:
- پس از زاهدان بیرون نمی‌ری ها.
- باشه داداشی، تو هم قول بده به بابا چیزی نگی.
- سارینا! باور کن اگه بفهمم کار خطرناکی کردی میام دست و پاتو می‌بندم می‌ندازمت پشت ماشین برت می‌گردونم.
- نترس کاری نمی‌کنم.
لحن رضا کم‌کم به خواهش افتاده بود.
- آبجی! مرز ناامنه آخه چرا رفتی اون‌جا؟
- از زاهدان تا مرز فاصله زیاده، نترس من از عهده خودم برمیام، طوریم نمی‌شه، فقط جون آبجی بذار یه چند روز این‌جا باشم، به کسی نگو، قول میدم تا کارم تموم شد زود برگردم، جون من، خواهش می‌کنم.
صدای هوف رضا را شنیدم.
- باشه، فعلاً به کسی چیزی نمی‌گم، تو هم زود کارهات رو تموم کن برگرد.
- چشم داداش! زود برمی‌گردم، نگران من نباش.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #217
تلفن را که قطع کردم، صدای هوف کلافه‌ی رشیدی را شنیدم. حتماً حرف‌هایم را شنیده بود. این چند روز با او هم باید راه می‌آمدم تا در این شهر کمک‌کننده‌ای داشته باشم.
- آقای رشیدی؟
با لحن سردی بدون آن‌که نگاه از خیابان بردارد گفت:
- بله خانم!
- برای خبرگزاری کار می‌کنی؟
- من یه راننده‌ام که فقط آقای تقی‌پور رو می‌شناسم، گفتن یه چند روزی دم دستتون باشم.
با خودم گفتم:«یعنی حرف اضافه نزنم»
روی‌ام را به طرف پنجره چرخاندم. این چند روز اخلاق او را هم باید تحمل می‌کردم. من هم بدون آن‌که به طرف او برگردم گفتم:
- یه گوشی و خط لازم دارم، منو ببرید جایی که بتونم بخرم.
زیر لب چشمی گفت. گویا سختش بود حرف بزند.
یک ساعت بعد من با یک گوشی ساده و خط جدید دوباره در ماشین رشیدی نشسته بودم. با گوشی مشکی رنگ ساده تماسی با شماره خودم گرفتم تا شماره جدیدم را ذخیره کنم. می‌خواستم این چند روز برای کارهای خبرنگاری از این خط و گوشی استفاده کنم تا شماره شخصی‌ام دست غریبه‌ای نیفتد و در پایان کار هم خط و گوشی را دور می‌انداختم تا دیگر هیچ اثری از این کار در زندگی‌ام باقی نماند.
هر دو گوشی را در جیب‌های مانتوم گذاشتم. نگاهی به رشیدی اخمو کردم و به طرف پنجره برگشتم تا به شهر نگاه کنم. رشیدی وارد کوچه‌ای شد و مقابل یک ساختمان چند طبقه نگه داشت. نگاهی به نمای سیمانی ساختمان و بالکن‌هایش کردم.
- این‌جا کجاست؟
رشیدی همان‌طور که پیاده می‌شد گفت:
- محل اسکان، پیاده بشید.
- نگاهی به تابلو ساختمان کردم و کلمه خواب‌گاه خودگردان را دیدم هوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
- تقی‌پور خسیس! نکردی یه هتل یا مسافرخونه بگیری.
رو به رشیدی که درحال بیرون آوردن چمدانم از صندوق‌عقب بود کردم.
- من باید این‌جا بمونم؟
رشیدی چمدان را نزدیک پایم زمین گذاشت.
- بله خانم!
- جای بهتر نبود؟
- به من گفتن بیام این‌جا.
رشیدی این را گفت و بدون حرف دیگری به طرف داخل ساختمان رفت.
نگاهی به چمدانم کردم که توقع داشتم او‌ بردارد، اما‌ او بی‌توجه رفته بود. ناچار دسته چمدان را گرفتم و به دنبالش راه افتادم. از راه‌روی باریک ورودی ساختمان گذشتیم و به سالنی رسیدیم که در سمت چپ آن چند مبل و‌ صندلی و یک تلویزیون بود. اسباب قدیمی نشان می‌داد با یک خوابگاه ارزان قیمت طرف هستم. چند دخترجوان در سالن هر یک مشغول کار یا در رفت و آمد بودند. دو راه‌رو در دو طرف سالن قرار داشت. کنار پیشخوان ورودی ایستاده بودیم که کسی پشت آن حضور نداشت.
رشیدی با صدای بلندی گفت:
- خانم اوحدی!
کمتر یک دقیقه لازم‌ بود تا زنی قدکوتاه، تپل و میان‌سال که سراسر سیاه پوشیده بود، با لیوان چای نیم‌خورده‌ای از پشت پرده‌ای بیرون بیاید. تا چشمش به ما دو‌نفر خورد گفت:
- رشیدی تویی؟
- مهمون جدید برات آوردم، حساب کتابش با خودمه.
اوحدی لبخندی به‌ رویم زد.
- سلام دخترم! چطوری؟
من هم لبخندی زدم.
- خوبم ممنون.
رشیدی به طرف من برگشت.
- من دیگه برم خانم، فردا صبح میام دنبالتون هرجا خواستید می‌برمتون.
- ساعت چند؟
- نُه خوبه؟
- خوبه، فقط شمارتو می‌خوام.
گوشی ساده‌ام‌ را از جیب درآوردم و‌ به طرفش گرفتم.
- بزن تو‌ی این.
رشیدی گوشی را در دست گرفت و من به طرف اوحدی برگشتم.
- اتاقم کجاست؟
اوحدی لیوانش‌ را روی پیشخوان‌گذاشت و‌ کاغذ و‌ خودکاری را به طرف من هل داد.
- اتاق ۲۱۲، اینو‌ پر کن.
مشغول‌خواندن فرم شدم.
- همین طبقه است؟
- نه ۲۱۲ یعنی طبقه دو فلت یک اتاق شماره دو.
رشیدی گوشی را کنار دستم روی پیشخوان گذاشت خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به‌ رفتن رشیدی کردم و‌ مشغول پر کردن فرم مشخصات شدم. اوحدی پرده‌ای را که از پشت آن‌ بیرون آمده بود را‌ کنار زد و خانم مرادی را صدا زد. برگشت و کلیدی را کنار دستم گذاشت.
- الان یکی‌ میاد راهنماییت می‌کنه.
و دوباره خانم‌مرادی را صدا زد. از پشت پرده صدای زنی بلند شد.
- اومدم خانم!
- زودتر بیا ساکن جدید داریم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #218
اوحدی به طرف من برگشت.
- خانم مرادی مسئول طبقه دو هست، الان طبقه دو ساکن چندانی نداره، پس نگران سروصدا نباشید.
فقط سری تکان دادم. زن جوان لاغراندامی با مانتو و‌ شلوار طوسی و مقنعه مشکی از پشت پرده بیرون آمد. کلید را از کنار دستم برداشت و سلام کرد. جوابش را دادم. مرادی از پشت پیشخوان‌ بیرون آمد و‌ لبخندی زد.
- بریم خانم راه‌پله از این طرفه.
مرادی به راه افتاد. کمی صبر کردم و نگاهم را به چمدان دوختم، مثل این‌که‌ چاره‌ای نبود خودم باید برمی‌داشتمش.
چمدان به دست پشت سر مرادی به راه افتادم.
- اسمتون چیه خانم؟
- ماندگار... سارینا ماندگار!
مرادی از پله‌هایی که روبه‌روی پیشخوان بود بالا رفت.
- اسم قشنگی دارید، تا کی‌ هستید؟
من هم با سختی چمدان را در راه پله تقریباً تنگ بالا می‌بردم.
- ممنون، هنوز معلوم نیست چقدر بمونم.
مرادی که متوجه هن و هنم شده بود، برگشت نگاهی‌ به چمدان کرد و دسته آن را گرفت.
- خانم! براتون تا بالای پله‌ها میارم.
نفس راحتی کشیدم.
- ممنون خانم مرادی.
- زهرا صدام بزنید، اسمم‌ زهراست
به‌ پاگرد‌ رسیده بودیم و زهرا نمی‌ایستاد.
- باشه زهرا خانم.
- خانم نظافت طبقه دوم با منه، عصرها ساعت چهار میام برای نظافت.
به طبقه دوم رسیده بودیم.
- این طبقه رو برای اقامت چند روزه اجاره میدن، الان هم ساکن زیاد نداره، توی فلت شما، کَس دیگه‌ای نیست از تنهایی که نمی‌ترسید؟
- نه، فلت چیه؟
زهرا به داخل یک راه‌روی کوتاهی که از راه‌روی اصلی جدا شده بود رفت.
- به این‌جا میگن فلت.
دو اتاق دو‌طرف راه‌رو بودند و دو در هم در انتهای راه‌رو.
زهرا به درهای انتهای راه‌رو اشاره کرد
- حمام دست‌شویی اون‌جا‌ست.
ابروهایم بالا‌ رفت.
- حمام و دست‌شویی مشترکه؟
زهرا چمدان را زمین گذاشت.
- بله، ولی فلت شما‌ ساکن دیگه‌ای نداره.
نفس‌ راحتی کشیدم.
- پس فعلاً اختصاصیه.
زهرا کلید را در قفل چرخاند و در اتاق را باز کرد.
- نگران تمیزیش نباشید هر روز‌ تمیز‌ می‌کنم.
زهرا کفشش را که یک صندل تابستانه بود به سرعت درآورد و داخل شد. من هم پوتین‌هایم را بیرون آوردم، چمدانم را برداشتم و‌ داخل شدم. یک یخچال‌کوتاه کنار در ورودی بود، دو تخت روبه‌روی‌ هم قرار داشت. پایین تختی که روبه‌روی‌ دیوار بود دو کمد قرار داشت، و‌ کنار تخت دیگر یک میز و صندلی که در یک سبد قرمز رنگ چند فنجان و لیوان روی‌ میز بود. انتهای اتاق به یک تراس با پرده زرشکی می‌رسید و‌ کف اتاق هم موکتی به همان رنگ پهن شده بود.
زهرا پرسید:
- خانم‌ کارتون‌ چیه؟
همین‌طور که‌ به اتاق نگاه می‌کردم گفتم:
- خبرنگارم.
- چه‌ جالب! دختر خبرنگار ندیده بودم.
نگاهی به او کردم و‌ لبخند زدم.
- غذا این‌جا چه جوره؟
- ته راه‌رو آشپزخونه هست، می‌تونید آشپزی کنید.
با کلافگی‌ ساعد دستم را روی سرم گذاشتم.
- غذاخوری این اطراف نیست؟
- چرا خانم، یک بیرون‌بر تو‌ی خیابون اصلی هست.
- کارتش رو‌ براتون میارم ولی‌خانم اوحدی اشتراک داره‌ گاهی براش ناهار میارن، خواستین بهم بگید برای شما هم می‌خرم.
- خیلی ممنون میشم.
- خانم یخچال خالیه روبه‌روی خوابگاه یک سوپرمارکتی هست و یک خورده پایین‌تر یک میوه‌فروشی، الان هم‌ میرم براتون یک شل آب‌معدنی میارم، صبح‌ها ساعت ده و عصرها ساعت چهار هم بهتون سر می‌زنم هم برای نظافت هم این‌که اگه‌ کاری داشتید بهم بگید.
- اگه بخوام برام یک سری کار انجام میدی؟ مثل خرید و این‌جور چیزها، کرایه‌اش هم میدم.
- باشه خانم.
گوشی ساده‌ام را از جیب درآوردم و به طرفش گرفتم.
- شماره‌تو بزن تو این.
زهرا نگاهی‌ به گوشی کرد.
- خانم من تلفن ندارم ولی هر روز از نه تا شش عصر توی خوابگاهم صدام بزنید زود میام.
سری تکان دادم و او گفت:
- کاری با من ندارید؟
دو تراول‌ پنجاه تومنی از جیب کوله بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
- یکی برای خودت، با اون یکی برام ناهار جور کن، اگه اضافه اومد با بقیه‌اش نون و میوه و خرده‌ریز برای یخچال بخر.
- باشه خانم براتون میارم، ولی این زیاده.
- زیاد نیست بمونه پیش خودت.
زهرا خداحافظی کرد و رفت. با کلافگی روی‌ تخت نشستم، واقعاً از شدت امکاناتی که تقی‌پور‌ محیا کرده بود حض می‌کردم. لحظه‌ای به مغزم زد خوابگاه را‌ ول کنم و به هتل بروم اما بعد گفتم:
- من که زیاد نمی‌مونم، فوقش چند روزه، تحمل می‌کنم.
خودم را روی تخت انداختم تا راحت‌تر به علی فکر‌ کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #219
***
کنار باغچه‌ی پارک دستانم را در بغل جمع کرده و به حرف‌های علی درمورد توکل فکر‌ می‌کردم. یک‌دفعه به طرف او که پشت صندلی نشسته و مشغول گوشی‌اش بود برگشتم.
- آقای درویشیان! یه سوال برای من پیش اومد.
علی به صندلی رو‌به‌رویش اشاره کرد.
- بفرمایید، بعد بپرسید.
درحالی‌که به طرف صندلی‌ام می‌رفتم گفتم:
- شما می‌گید خدا کسانی رو که توکل کنن تنها نمیذاره و کمک می‌کنه.
- خب.
روی صندلی سیمانی نشستم و دستانم را روی میز گذاشتم.
- فرض کنید من برای رسیدن به هدفی خیلی مشتاقم، خیلی هم تلاش کردم، طبق گفته شما توکل هم کردم و منتظرم تا نتیجه‌ی کارم رو ببینم.
علی کمی ابروهایش را درهم کرد.
- خب؟
- حالا اگه چند روز مونده به نتیجه‌ی هدفم که خیلی هم براش تلاش کردم و زحمت کشیدم بیفتم بمیرم چی؟
- خب منظور؟
کمی خودم را جلو کشیدم.
- ببینید شما می‌گید مرگ دست خداست، خب اگر من با همه تلاشی که کردم و توکلی که کردم قبل از دیدن نتیجه زحمت‌هام بمیرم، پس همه حرف‌هایی که از مهربونی و بخشندگی خدا و این‌که آدم‌ها رو تنها نمی‌ذاره دود میشه میره هوا، این چه خدای بخشنده‌ایه که نذاشت من به هدفم برسم و منو کشت؟
علی خنده‌ کوتاهی کرد.
- یه مثال تخیلی ساختید که ازش نتیجه‌ی دلخواهتون رو بگیرید، بعد هم اونو به همه شرایط تعمیم بدید.
عقب نشستم و حق به جانب گفتم:
- امکانش هست که... اصلاً برای چنین آدمی دیگه هرچی توکل هم کرده باشه فایده نداره، مرده تموم شده، خدا هم بهش توجه نکرده.
علی دستانش را روی میز گذاشت.
- شما فکر می‌کنید اگه انسان به خدا توکل کرد و امورش رو سپرد به خدا، دیگه خدا باید اونو بذاره صدر مجلس و دیگه از گل نازک‌تر بهش نگه؟
علی عقب رفت.
- اصلاً این‌طور نیست، آدم هرچه قدر هم عابد باشه خدا اونو بدون ازمایش ول نمی‌کنه، چون باید بفهمه چقدر این آدم بندگی سرش میشه.
- پس خدات همه رو امتحان می‌کنه.
- بله براش هم فرقی نمی‌کنه چقدر عبادت کرده باشی، مثلاً شیطان چندهزار سال عبادت کرد، که قطعاً از عهده هیچ بشری برنمیاد، بعد خدا توی یک لحظه اونو با سجده بر آدم امتحان کرد، اما تکبر شیطان اونو زمین زد.
ابروهایم درهم شد.
- شیطان به من چه؟ از بحث توکل اومدید بیرون، شما نفهمیدید سوال من چی بود.
- فهمیدم، شما می‌گید خدا نباید کسی رو که توکل کرده، بکشه و تا ابد باید به خیر و خوشی زندگی کنه.
خودم را روی میز کشیدم.
- بیشتر میگم این چه جور توکلی هست که اگه خدا بخواد با کشتن من قبل از موفقیت بهم ضدحال بزنه، هیچ کارایی برام نداره.
- مسئله اینه خدا رو‌ نمی‌شناسید که فکر می‌کنید خدا دنبال ضدحال زدنه، خدا این‌قدر حکیم و مهربون هست که حتی اگه منو سه ثانیه قبل موفقیت هم بکشه نباید بهش شک کنم، چون مطمئناً اون مرگ از اون موفقیت برای من بهتر بوده.
- این دیگه از اون حرف‌هاست، چرا باید منو قبل از این‌که موفق بشم بکشه و محروم کنه بعد من ازش دل‌خور نشم؟ این‌جور موقع‌ها کار خدات عین بی‌عدالتیه.
علی سری به تأسف تکان داد.
- اگه به توحید برسید و ایمان داشته باشید، دیگه هر کاری خدا بکنه رو قبول می‌کنید، چون می‌دونید کار خدا عین عدالت و مهربانیه، حتی اگه حکمتش رو نفهمید.
بلند شدم.
- من نمی‌تونم این افکار خوش‌باورانه رو قبول کنم، یعنی چی خدا هر کاری بکنه عدالته؟ این آخر ساده‌لوحیه که به خدایی که نذاشته به شادی و موفقیت برسم بگم دست‌خوش قبولت دارم، توکل کردن و امید داشتن به خدایی که هر لحظه می‌تونه هر کاری بکنه اشتباهه، من فقط باید به خودم متکی باشم.
- مشکل اینه شما همیشه خدا رو‌ مثل آدم‌ها تصور کردید، فکر می‌کنید خدا نعوذبالله مثل ماها عقده‌ی آزار رسوندن داره و دلش می‌خواد بنده‌هاشو اذیت کنه.
من که با حرص قدم می‌زدم پشت صندلی قرار ‌گرفته بودم به طرف علی خم شدم.
- خب به کسی که با حسرت آرزوهاش کشته که دیگه اذیت کرده؟
علی نفس عمیقی کشید و کمی خود را روی میز به جلو کشید.
- ببینید آدم تا وقتی زنده است و نفس می‌کشه امید و آرزو و هدف داره حالا خوبه بگیم چون هدف داره و برای رسیدن به اون چشم انتظاره پس نباید بمیره؟ این‌طوری دیگه کسی نباید بمیره، چون هر کَس یه هدفی داره.
علی نگاهش را به باغچه کناری دوخت.
- در ضمن همه خواسته و آرزوها که ما این‌جا داریم همه‌اش دنیاییه، آدمی که می‌میره خواسته‌های زندگی دنیایی براش بی‌ارزش میشه، پس نباید فکر کرد با حسرت مرده، حسرت مال اون نیست که توی این دنیا به چیزی نرسیده، مال اونی که اون دنیا به چیزی نمی‌رسه.
دوباره روی صندلی خودم نشستم.
- به‌هرحال مرگ برای اونی که به آرزوش نرسیده بی‌عدالتیه.
علی به طرف من برگشت.
- هدف نهایی هر آدمی اینه که به خدا برسه حالا بعضی‌ها حواسشون به هدفشون هست و همه آرزوهاشون و هدف‌هاشون توی دنیا تو همین راستاست و خب برخی هم یادشون رفته هدف اصلیشون چیه؟
علی نگاهش را به میز دوخت.
- گروه اول خب آماده‌ان برای مرگ، حتی اگه تو اوج موفقیت باشن، پس مشکلی برای مواجه با مرگ ندارن، گروه دوم هم وقتی مردن می‌فهمنن چقدر این دنیا بچه‌بازی بوده در نتیجه دیگه براشون آرزوهای این دنیایی‌شون مهم نیست که در حسرتش بمونن، به جاش حسرت‌های اون دنیایی میاد سراغشون.
- من نمی‌فهمم حرف‌هاتون رو.
علی لحظه‌ای به من چشم دوخت و بعد سریع نگاهش را چرخاند.
- بچه‌ای رو در نظر بگیرید که مدت‌هاست از مادرش دور بوده و خیلی دلتنگشه، بعد ما این بچه رو بذاریم توی یه اتاق و بهش بگیم بشین این‌جا این معما رو حل کن تا بهت شیرینی بدیم، پس اون هم به ذوق شیرینی می‌شینه حل می‌کنه، اما قبل از این‌که به آخرش برسه که شیرینی گیرش بیاد، مامانش میاد پشت در، پس بهش می‌گیم بلند شو برو، حالا اگه بچه بدونه مادرش پشت در منتظرشه اصلاً دیگه به شیرینی فکر نمی‌کنه، اگر هم ندونه گرچه دل‌خور از نگرفتن شیرینی هست، اما همین که از در بره بیرون و مادرش رو ببینه دیگه فراموش می‌کنه شیرینی می‌خواسته که توی حسرتش بمونه.
فکورانه به او‌ چشم دوختم.
علی دوباره نگاه کوتاهی به من کرد.
- مومن هم همون بچه‌ای که می‌دونه مادرش پشت در منتظرشه، هرچه قدر آرزو داشته باشه، هرچه قدر برای هدفش تلاش کرده باشه، اما‌ وقت مرگش‌که بشه به مرگ‌ مشتاق‌تره تا اون هدف، چون براش پایان هجران است.
علی به طرف من برگشت و شمرده گفت:
- باور کنید هیچ‌ مغایرتی بین مرگ و‌ مهربانی خدا وجود نداره.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #220
***
صدای در مرا بیدار کرد. دستم را از روی سرم برداشتم و کمی نیم‌خیز شدم.
- کیه؟
صدای زهرا آمد‌.
- خانم! منم، براتون خرید کردم.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- بیا تو.
زهرا داخل شد و لبخند زد.
- خانم! آب که آوردم خوابیده بودید، همون‌جوری گذاشتم دم در، ببخشید دیگه الان مجبور بودم بیدارتون کنم، نزدیک ظهره، براتون ناهار گرفتم.
- نه مهم نیست فقط یه کم دراز کشیده بودم.
بلند شدم به پلاستیک خریدها نگاه کردم.
- اگه مشکلی نیست خودت توی یخچال جاشون بده‌ من دستمو بشورم برگردم.
وقتی برگشتم زهرا به غذای روی میز اشاره کرد.
- خانم نمی‌دونستم چی می‌خورید، براتون کباب گرفتم، ولی مرغ و‌ خورش هم دارن، قیمه، قورمه و‌ بادمجون، دفعه بعد بهم بگید چی می‌خورید همونو براتون می‌خرم.
در جوابش فقط سری تکان دادم و صندلی را عقب کشیدم.
- خانم! این‌جا خوابگاهه‌ زیاد وسایل پیدا نمی‌شه براتون لیوان و قاشق چنگال‌ یک‌بار مصرف هم گرفتم.
نگاهی‌ به‌ چیزهایی که خریده بود کردم و یک قاشق برداشتم.
- دستت درد نکنه.
- یه خورده میوه و مربا و پنیر گرفتم برای صبحونه‌تون، سوسیس و تخم مرغ گرفتم‌ شب درست کنید بخورید، آخه غذای بیرون‌بر فقط برنجه، شبا‌ برنج نخورید وگرنه ورم‌ می‌کنید، آها‌! نون بسته‌ای هم براتون گرفتم، نونوایی از این‌جا دوره‌، خواستید فردا صبح وقتی دارم میام براتون نون تازه‌ می‌گیرم.
- بدک نیست، اما اگه‌ سختته با همین بسته‌‌ای‌ها سر می‌کنم.
- نه خانم! می‌خرم براتون.
- شیر و عسل نداشت؟
- عسل که نه، ولی شیر صبح‌ها میاره فردا صبح براتون می‌خرم. قند و‌ چایی هم توی آشپزخونه هست، خواستید چایی بذارید، آب‌جوش و فلاسک توی آشپزخونه پیدا میشه.
- ممنون.
- خانم‌! من دیگه برم، بازم‌ بهتون سر می‌زنم.
زهرا که‌ رفت‌ فرصت کردم به ناهارم‌ نگاهی بیندازم. چنگال را در کباب کردم و تکه‌ای در دهان گذاشتم بافت لاستیکی کباب اخم‌هایم‌ را درهم کرد. نمی‌توانستم بخورم. نگاهی‌ به‌ همه‌جای اتاق انداختم.
- بمیری تقی‌پور‌ با این‌ اسکان دادنت.
گوشی را برداشتم و شماره‌ی تقی‌پور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! به سلامتی‌ رسیدید؟
- آقای تقی‌پور‌! این‌ چه‌ وضع اسکانی‌ هست که برای من جور‌ کردید، این‌جا‌ یه‌ خوابگاهه که هیچ‌ امکاناتی‌نداره.
- خانم ماندگار! دیگه نق نزنید، خوابگاه و‌ هتل نداره، مطمئناً امکانات اون‌جا‌ زیاد‌ هم بد‌ نیست‌ شما‌ یه مقدار‌ پرتوقع هستید.
- من پرتوقعم؟
- بله می‌دونم شما عادت به این‌جاها ندارید که اعتراض می‌کنید، وگرنه که ندیده هم میگم اون‌جا ایرادی نداره.
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقای...
- یه خورده از نازک‌نارنجی بودن بیرون بیاید و روی کارتون تمرکز کنید، قراره فقط یه گزارش تهیه کنید، زود کارتون رو انجام بدید و برگردید.
- ولی...
- ولی نداره من هم اسکان رو فراهم کردم هم راهنما رو، به جای این بهانه‌گیری‌ها کارتون رو زودتر تموم کنید، الان هم سرم شلوغه باید برم.
تلفن را قطع کرد. با نگاهی به گوشی با غیظ لب زدم.
- عجب پررویی هستی تو.
هوف کلافه‌ای کشیدم و به طرف غذای بی‌کیفیت برگشتم.
- طرف با این سرآشپزش بیرون‌بر هم‌ راه انداخته.
بی‌میل به غذا نگاه کردم.
- ول نکنم برم هتل؟
به زور دو قاشق از برنج را خوردم و‌ غذا را کنار زدم.
- ولش کن یکی دو روز‌ که بیشتر نمی‌مونم، هتل لازم نیست.
لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم روی تخت به دیوار تکیه دادم و لپ‌تاپ را روی پایم گذاشتم. فلش امیر را وصل کرده و مشغول مطالعه
مدارک و گزارش‌های پرونده نورخدا جنگرانی شدم. مدتی گذشته بود که زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! براتون چایی آوردم.
تشکری کردم و دوباره سرم را داخل لپ‌تاپ خم کردم. زهرا فلاسکی را که در دست داشت روی میز گذاشت.
- خانم غذاتونو که نخوردید.
همان‌طور که آخرین‌ خط‌های گزارش را می‌خواندم گفتم:
- کبابش خوب نبود، یادت باشه فردا برام مرغ بگیری.
- باشه خانم می‌تونم اینو ببرم؟
سرم را بالا کردم و به او که ظرف غذا را دست گرفته بود، نگاه کردم.
- آره، ببرش.
زهرا به سبد روی میز که درونش چند فنجان بود اشاره کرد.
- توی همین‌ها براتون چایی بریزم؟
نگاهی به فنجان‌های کوچک کردم.
- نه این‌ها کوچیکه.
دست دراز کردم و کوله‌ام را از پایین تخت برداشتم از داخل آن ماگ زردرنگم را که با رنگ آبی شکل مولکول و فرمول شیمیایی شکر روی آن نقش بسته بود را بیرون آوردم و با کمی کشیدن خودم، روی میز گذاشتم.
- توی این برام بریز.
زهرا چشمی گفت و برایم چای ریخت. خواندن گزارش را تمام کردم و لپ‌تاپ را کنارم گذاشتم.
- خانم من برم؟
- زهرا! رمز وای‌فای این‌جا رو بهم میدی؟
زهرا کمی مکث کرد.
- رمز چی‌چی؟
- رمز وای‌فای.
با یک دست مقنعه‌اش را کمی عقب کشید.
- وای‌فای چیه خانم؟
- همون اینترنت، این‌جا اینترنت داره؟
ابروهایش به آنی بالا پرید.
- آها... همین که دخترها با گوشی میرن توش؟
- آره همون.
تکه‌ای از موهایش که از مقنعه بیرون زده بود با دست کشیدن به کنار صورت کشیده‌اش داخل برد.
- خانم! همین که گفتید بنویسید روی برگه بدم دست خانم اوحدی اون مسئول این‌جاست.
روی برگه‌ای از دفترچه‌ام نوشتم رمز وای‌فای و به دست زهرا دادم. زهرا سری تکان داد، برگه را در جیبش گذاشت فلاسک و ظرف غذا را در دست گرفت و درحالی‌که حرف می‌زد، بیرون رفت.
- خانم! اگه داشتن براتون میارم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
43
بازدیدها
417

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین