. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #201
کمی جابه‌جا شدم.
- این گرفتاری‌ها تازه اولشه، بچه که اومد این‌قدر توی دردسرهاش غرق بشید که بگید خوش به حال قبلاً.
- تو چی می‌فهمی بی‌احساس؟
سرم را با افسوس تکان دادم.
- شب بیداری، بی‌خوابی، ونگ‌ونگ، گوش درد، دل درد... خیلی خوبه.
- این بچه سالم به دنیا بیاد، من اصلًا خواب نمی‌خوام.
صدای چرخش کلید در قفل و پشت‌بندش صدای امیر که داخل میشد آمد.
- سلام شهرزاد‌جان! اومدم.
راهروی کوتاه ورودی اجازه نمی‌داد امیر ما را که پشت اپن نشسته بودیم ببیند، شهرزاد خواست بگوید آنجا هستم، اما تا گفت امیرجان، امیر اجازه صحبت نداد.
- عزیزم! بذار لباسمو عوض کردم برمی‌گردم دستمو می‌شورم، این مردک د×ی×و×ث اعصاب برام نذاشته، حرف توی اون مغز خرش نمیره، بی‌وجدان تا استعفای منو نبینه راحت نمی‌شه، مرتیکه بیشعور کودن، جای مغز تو کله‌اش پِهِن جمع کرده... .
ابروهایم از شنیدن فحش‌هایی که برخلاف انتظارم از دهان امیر می‌شنیدم بالا رفت، امیر آن‌قدر آرام و‌ محترم بود که فکر نمی‌کردم فحش دادن هم بلد باشد.
شهرزاد معترض صدایش زد، اما امیر بدون آن‌که به طرف ما نگاه کند و مرا ببیند همان‌طور که تقی‌پور را به فحش بسته بود به اتاق خواب که روبه‌روی ما در راهرو کوتاه دیگری بود رفت.
- الدنگ بی‌مقدار، آدم شده برای من، کچل بی‌خاصیت، هیچی هم بارش نیست، فقط به‌خاطر سابقه کار پشت اون میز نشسته، یه کار درست و‌ حسابی که نداره، کثافت ع×و×ض×ی توی چشمای من نگاه کرده میگه نمی‌تونی برگردی سر کار استعفا بده، بی‌بته یه استعفایی نشونت بدم بی‌پدر و مادر... .
صحبتش به بیرون آمدن از اتاق و دیدن من ختم شد. شهرزاد سرش را پایین انداخته بود و از حرکت شانه‌هایش معلوم بود بی‌صدا می‌خندد. من هم به زور جلوی خنده‌ام را گرفته و به چهره بهت‌زده و سرخ از خجالت امیر زل زدم.
- سلام آقای ارجمندی!
- سلام خانم ماندگار! شما این‌جا بودید؟... ببخشید... نمی‌دونستم این‌جایید... حرف‌های نامربوط زیاد زدم.
- خواهش می‌کنم، ولی فکر‌ کنم شما دونفر از این به بعد بیشتر باید مراقب زبونتون باشید، دارید پدر و‌ مادر می‌شید دیگه.
امیر دستپاچه گفت:
- ببخشید من برم دستامو بشورم.
همین که امیر سریع از مهلکه فرار کرد، با آرنج به پهلوی شهرزاد زدم.
- زن و شوهری کُپ هَمید... حالا تو به امیر فحش یاد دادی یا از اولش همین‌جوری بوده؟
شهرزاد که فرصت پیدا کرده بود، خنده‌های آهسته‌اش را رها کرد و بلند خندید.
- امیر رو دیدی چه خجالتی کشید؟ بیچاره هرچی جلوی تو خودشو با پرستیژ نشون داده بود، همه رو زد خراب کرد.
آرام خندیدم.
- بیچاره فسقل با این پدر و مادر.
شهرزاد کمی خنده‌اش را جمع کرد.
- امیر پسر خوبیه، امروز حتماً تقی‌پور عصبی‌اش کرده وگرنه اصلاً بددهن نیست.
- فکر‌ کنم اون هم افتاده پای تو.
شهرزاد دوباره خندید. من هم خنده‌ام بلندتر شد، با آرنج به پهلویم زد.
- کم بخند امیر اومد خجالت نکشه.
- خوبه خودت از خنده ولو شدی.
شهرزاد خنده‌اش را جمع کرد. من هم سعی کردم نخندم، اما چشمان هر دوی ما از زور خنده سرخ بود. امیر که سرخی خجالت از صورتش نرفته بود آمد و روبه‌روی ما نشست.
- باز هم ببخشید خانم ماندگار! اصلاً شما رو ندیدم، باور کنید آدم بددهنی نیستم.
- خواهش می‌کنم، حتماً خیلی عصبانی شدید.
- بله متاسفانه فقط اذیت می‌کنن.
شهرزاد گفت:
- تقی‌پور چی می‌گفت؟
- می‌گفت مسئله نورخدا رو ادامه بده، گفتم نمی‌تونم، گفت کلاً استعفا بده برو.
شهرزاد عصبانی شد.
- یعنی چی؟ به همین راحتی گفت برو.
- بله، زورش می‌رسه می‌تونه، یک جورایی گفت نیایی اخراجت می‌کنم.
- حالا باید برگردی سر کار؟
- نمی‌دونم.
گفتم:
- خب برید سرکار ایرادش چیه؟
- با این وضعیت شهرزاد نمی‌تونم تنهاش بذارم، می‌ترسم باز اتفاقی بیفته، دکتر گفته استراحت و مراقبت تا موقع زایمان.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #202
شهرزاد همیشه مثل خواهر کنار من بود و الان فرصت کمی جبران داشتم.
- شما برید سر کار، موقع‌هایی که نیستید من میام پیش شهرزاد‌ می‌مونم.
شهرزاد گفت:
- مسئله فقط رفتن به خبرگزاری نیست.
- پس چیه؟
امیر به جای شهرزاد جواب داد:
- چند وقت پیش پلیس تو‌ی جاده‌های شرق استان یک محموله مواد و اسلحه کشف کرد که کف قسمت بار یک نیسان که بار انبه و موز و این‌جور میوه‌ها داشت، جاساز شده بود، من از ابتدا پای گزارش بودم و‌ ماجرا رو پیگیری کردم، راننده یارویی هس به اسم‌ نورخدا، همه‌ چیز رو گردن گرفته، اما هم پلیس، هم من مطمئنیم این بار با این شگرد جاسازی، کار یک راننده ساده نیست، اما طرف اصلاً لب باز نمی‌کنه بگه صاحب بار کیه؟
- می‌دونه اعدامش می‌کنن؟
- آره، کی که ندونه، ولی همش میگه مال خودمه، از مرز پاکستان آوردم. بار از زاهدان اومده، الان تقی‌پور میگه برم‌ زاهدان دنبال ماجرا رو‌ بگیرم.

باتعجب گفتم:
- زاهدان؟ چرا خب؟
شهرزاد جواب داد:
- از بس مریضه، تقی‌پور به امیر حسودی می‌کنه، چون از اون بهتره، می‌خواد یک جوری امیر رو بزنه کنار، الان هم فرصت به دست آورده، می‌دونه چون من تنهام امیر نمی‌تونه این همه راه رو بره، داره اذیتش می‌کنه تا استعفا بده.
امیر کلافه دستی به سرش کشید.
- توی این‌ شرایط که داریم‌ بچه‌دار می‌شیم، اگه بیام بیرون و جایی کار پیدا نکنم چی؟
- خب شهرزاد بره خونه‌شون، شما هم برید زاهدان کارتون رو انجام بدید، برگردید.
شهرزاد‌ گفت:
- کجا برم؟ مامان و بابا که همه‌اش سرکارن، تازه‌ کافیه بفهمن امیر می‌خواد منو ول کنه، دیگه حرف‌کُش می‌کنن ما رو، اونا دنبال بهونه‌ان من و امیر رو‌ سرزنش کنن.
- خب آقاامیر! مادر و خواهراتون نمی‌تونن بیان پیش شهرزاد!
- نمیشه، مادرم گرفتار مریضی باباس، خواهرهام هم گرفتار شوهر‌ و بچه‌ان یک روز‌ دو روز نیست بگم از شهرستان بلند شن بیان.
- پس خود من میام‌ شبانه‌روز‌ پیش شهرزاد می‌مونم.
- گفتم که یک روز دو روز نیست، دو هفته حکم ماموریت نوشته، تازه این روزها هر لحظه ممکنه شهرزاد دردش بگیره و زایمان کنه، من بابای بچه‌ام باید باشم، موندم کی رو‌ واسطه کنم تقی‌پور از خر شیطون بیاد پایین، شاید هم باید برم‌ جای دیگه دنبال کار بگردم و از این‌جا استعفا بدم.
با خوی پلید تقی‌پور کاملاً آشنا بودم. قبل از بیرون آمدنم از خبرگزاری نظراتی روی من داشت که کسی از آن‌ها خبر نداشت، با خودم فکر‌ کردم اگر هنوز همان آدم سست عنصر سابق باشد شاید بتوانم روی تصمیمش تاثیر بگذارم. کافی بود به دیدنش بروم و با او حرف بزنم، گفتم:
- من میرم‌ با تقی‌پور حرف می‌زنم، شاید راضی شد کس دیگه‌ای رو جای شما بفرسته.
شهرزاد گفت:
- فکر‌ می‌کنی‌ تقی‌پور حرف تو رو گوش میده؟
- امتحانش که ضرری نداره.
- تو‌ مگه ذاتش رو‌ نمی‌شناسی؟ یک پست فطرتی که دومی نداره، فکر‌ کنم باید قبول‌ کنم امیر بره، من هم برم‌ خونه‌مون، روز و شب حرف‌های مامان و بابا رو بشنوم و دعا هم کنم فسقل تا برگشتن امیر هوس نکنه بیاد.
شهرزاد‌ با عصبانیت نگاه‌ چرخاند.
- موندم توی اون خراب شده آدم دیگه‌ای نیست که حتماً امیر باید بره.
شانه‌اش را ماساژ دادم.
- حرص نخور آبجی! من میرم با تقی‌پور حرف می‌زنم، شاید تونستم با سرتق‌بازی و پافشاری و رو اعصاب رفتن راضی‌اش کنم یکی دیگه رو‌ بفرسته.
امیر «محاله» گفت و شهرزاد با غصه به امیر نگاه کرد.
- به خدا امیر خیلی ناراحتم که نه تنها نمی‌تونم کمکت کنم بلکه مایه عذابت هم شدم.
امیر دست شهرزاد را گرفت.
- عزیزم این چه حرفیه؟ تو‌ مایه رحمتی، اگه تقی‌پور‌ حرف خانم‌ماندگار رو گوش نکرد میرم، زود برمی‌گردم. پی ماجرا رو نمی‌گیرم، یک چیزی سرهم می‌کنم میدم بهش تا دهنش بسته بشه، فوقش توبیخ می‌کنه، که اونم فدای سرت.
شهرزاد روی پایش زد.
- ای بمیری تقی‌پور.
بلند شدم‌ و کوله‌ام را برداشتم.
- من همین الان میرم‌ خبرگزاری با تقی‌پور حرف می‌زنم.
شهرزاد ناامید نگاه‌ کرد.
- فکر‌ می‌کنی‌ موثره؟
- نباشه هم چیزی از دست نمی‌دیم.
امیر هم بلند شد.
- با این‌که امیدی ندارم، اما خیلی‌خیلی ممنونم که می‌خواین باهاش حرف بزنید.
- خواهش می‌کنم، شما سعی کنید شهرزاد رو آروم‌ کنید کمتر حرص بخوره، براش خوب نیست.
از آن‌ها خداحافظی کردم و سریع بیرون آمدم تا خودم را به دفتر خبرگزاری برسانم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #203
مقابل دفتر خبرگزاری رسیدم و به پنجره دفتر مدیریتش که اکنون از آن تقی‌پور بود، چشم دوختم. کمی تردید در دلم برای صحبت با او وجود داشت. هنوز برخورد آخرمان در خاطرم مانده بود. او را می‌شناختم، او هم مرا می‌شناخت. صحبت کردن با او‌ برایم عذاب بود، اما به خاطر شهرزاد باید تحمل می‌کردم. شاید می‌توانستم کمی محبت‌هایش را جبران کنم. باید تقی‌پور را با قلقلک دادن نقطه ضعفش وادار می‌کردم کس دیگری را جای امیر بفرستد.
از چهارسال پیش دفتر خبرگزاری تغییر خاصی نکرده بود. مستقیم به طرف اتاق مدیریت رفتم، اما خارج از انتظارم با منشی روبه‌رو شدم. برخلاف رسولی، تقی‌پور برای خودش منشی قرار داده بود. پوزخندی زدم.
- یک ذره جا منشی می‌خواست چی‌کار؟
وقتی خواستم اجازه ورود به اتاق تقی‌پور را بگیرم. دختر بسیار جوان و آرایش کرده با صدای تو دماغی گفت:
- وقت قبلی داشتید؟
اخم کردم و «خیر» گفتم.
- پس نمی‌شه، بفرمایید، یه وقت تنظیم می‌کنم، بعداً تشریف بیارید.
- من الان باید ایشونو ببینم.
- نمی‌شه خانم خارج از برنامه ایشونو ببینید، بفرمایید.
از تقی‌پور گذاشتن چنین موجودی به عنوان منشی اصلاً دور از ذهن نبود. در دلم «رد کار خودته تقی‌پور» گفتم و به منشی زل زدم.
- بهشون بگید خانم ماندگار اومدن اجازه میدن.
منشی با صدای بلندتری گفت:
- بفرمایید بیرون.
با دو دست روی میز کوبیدم. گوشی تلفن را برداشتم و با صدای بلندی گفتم:
- این گوشتکوب رو‌ بگیر بهش بگو‌ ماندگار این‌جاست، فهمیدی؟
دختر عصبانی بلند شد.
- فکر‌ کردی کی هستی؟ چرا آقای دکتر باید شما رو‌ بپذیرن؟
پوزخندی به لقب آقای دکتر زدم و با خودم گفتم:«چه الکی یک مدیریت برات لقب دکتر آورد.» و بلندتر گفتم:
- بچه‌جون! خبر نمیدی خودم برم توی اتاقش؟
صدای بلند ما باعث بیرون آمدن تقی‌پور از اتاق شد.
- چه خبره این همه سروصدا؟
منشی گفت:
- آقای دکتر! ایشون خارج از... .
تقی‌پور‌ که نگاهش به من خورده و نیشش تا بناگوش باز شده بود، گفت:
- به‌به خانم ماندگار! چه عجب از این ورا؟
- سلام آقای تقی‌پور‌! می‌تونم چند دقیقه وقتتون رو‌ بگیرم.
به اتاقش اشاره کرد.
- بله، حتماً، بفرمایید.
و به طرف منشی گفت:
- خانم! دوتا قهوه لطفاً.
درحالی‌که به اتاق می‌رفتم گفتم:
- من چیزی نمی‌خورم، فقط برای صحبت اومدم.
داخل اتاق شدم و روی یکی از مبل‌های چرم اتاق نشستم. تقی‌پور هم به طرف میزش رفت.
- خانم ماندگار‌! راه گم کردید دوباره مسیرتون به این‌جا افتاد؟
کت و شلوار آبی نفتی با پیراهن سفید که راه‌راه قهوه‌ای داشت، پوشیده بود.
- می‌خواستم باهاتون حرف بزنم.
تقی‌پور‌ کمی در جایش جابه‌جا شد.
- به یاد قدیم؟
دلم می‌خواست چشمان این مرد کچل و‌ چاق که تا عمق‌ وجودم‌ را می‌کاوید از حدقه دربیاورم.
- خیر، مسائل مهم‌تری هست.
- بفرمایید، فراموش نکنید من برای شما همیشه وقت دارم.
به دستش دقت کردم اثری از حلقه نداشت. از شانس بد من، او هم ازدواج نکرده بود.
- راستش نمی‌دونم تا چه حد از وضعیت جسمانی خانم لطیفی باخبر هستین، ایشون طبق تجویز پزشک نیاز به استراحت دارن، در نتیجه آقای ارجمندی باید تمام وقت کنارشون بمونن، اما شما خواستید بره ماموریت، من اومدم این‌جا ازتون خواهش کنم اگه ممکنه فرد دیگه‌ای رو‌ به جای ایشون بفرستید.
به صندلی‌اش تکیه داد و لبش کمی به پوزخند کش آمد.
- برام‌ خیلی جالبه، خانم‌ماندگار مغرور اومدن و‌ خواهش می‌کنن.
حرصم را کنترل کردم و خونسرد گفتم:
- به‌هرحال فکر‌ کردم می‌تونم ازتون اینو بخوام.
- به یاد روزهای قدیم؟
نگاهی به لبخند چندشش انداختم.
- من می‌دونم توی این دفتر کسان دیگه‌ای هم پیدا میشن که دنبال حق ماموریت باشن.
دستانش را در بغل جمع کرد.
- ولی‌ من می‌خوام آقای ارجمندی این ماموریت رو‌ برن.
- خب چرا؟
- چون منم که تشخیص میدم‌ چه کسی برای چه کاری مناسبه.
مغزم از حرف‌هایش چروک میشد، اما‌ خونسرد گفتم:
- من فکر‌ می‌کردم من و شما‌ وقتی باهم حرف بزنیم می‌تونیم به یک جمع‌بندی برسیم که کس دیگه‌ای جای ایشون بره.
تقی‌پور‌ بلند شد. میزش را دور زد و روبه‌روی من روی‌ مبل‌ نشست.
- بله، من هنوز دوران همکاری‌مون رو‌ فراموش نکردم، اگه پیشنهاد منو قبول می‌کردید هنوز می‌تونستیم همکار باشیم، البته که هنوز هم دیر نشده.
مردک هنوز دست از سرم برنمی‌داشت.
- برای ما دیگه دیر شده.
- این‌طور فکر‌ نکنید ما می‌تونستیم باهم روزگار خوبی داشته باشیم.
- بالاخره هر کس راه زندگی‌شو خودش انتخاب می‌کنه.
- بله، ولی من صادقانه شما رو انتخاب کرده بودم.
پوزخندی زدم.
- دیدار آخرمون صداقتی رو نشون نمی‌داد.
- اون یک اشتباه بود، من واقعاً متوجه رفتارم نبودم، به این خاطر از من سر زد که شما هیچ توجهی به من نداشتید من فقط می‌خواستم نظر شما رو جلب کنم.
- بگید می‌خواستید به اجبار... .
دستی به گلویش کشید و اجازه صحبت نداد.
- البته شما هم در جواب دادن کم نیاوردید.
- اون دوران هرچی بوده گذشته و سعی می‌کنم فراموشش کنم چون الان من به‌خاطر چیز دیگه‌ای این‌جا هستم.
- بله، فراموش بشه بهتره، می‌بینم شما هنوز هم حلقه ندارید.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #204
نگاهی به انگشتانم کردم و به خودم لعنت دادم که‌ چرا حلقه علی را از دستم بیرون آورده‌ام و بعد با این فکر که شاید تقی‌پور با همین حربه خام شود گفتم:
- من قبلاً هم گفتم قصد ازدواج ندارم.
- من هم ازدواج نکردم و هنوز هم روی همون تصمیم سابق هستم.
لبخند زورکی زدم.
- فکر نمی‌کنید زمان زیادی گذشته باشه؟
لبخندی زد.
- نه، اصلاً، هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست.
باید همین‌طور امیدوار نگهش می‌داشتم تا خواسته‌ام را بپذیرد.
- به‌هرحال ما هر دو آدم‌های سابق نیستیم.
- من هم قبول دارم، مطمئن باشید من هم اون رفتار سابق رو دیگه ندارم.
امیدواری تا همین‌جا برایش کافی بود.
- بیایید راجع به مسئله آقای ارجمندی حرف بزنیم.
کمی خود را متفکر نشان داد.
- اوه... بله آقای ارجمندی... خب گفتم که من نیرویی بهتر از ایشون ندارم که بفرستم، اون باتجربه‌اس.
- خب از نیروهای کم‌تجربه استفاده کنید، بالاخره اونا هم باید باتجربه بشن.
- کار‌ من کار سخت و پیچیده‌ایه، من برای انتخاب‌هام همه جوانب کار رو می‌سنجم و وقتی کسی رو برای کاری انتخاب می‌کنم، یعنی فقط همون آدم باید اون کارو انجام بده.
با این‌که هیچ اعتقادی به حرفم نداشتم.
- بله، در توانایی شما که شکی نیست، هر کسی از عهده این مسئولیت پرمشغله برنمیاد، ولی به‌خاطر من که امروز اومدم این‌جا نمی‌تونید با یک اغماص به نیروهای جوان‌تر هم فرصت ابراز وجود بدید؟
کمی‌ کنار لبش را خاراند.
- سخته اعتبار خبرگزاری رو‌ بدم دست هر کسی.
- می‌خوایید بگید هیچ‌کاری نمی‌تونید بکنید؟ فکر‌ می‌کردم می‌تونم ازتون بخوام در تصمیم‌تون کمی سهل بگیرید.
تقی‌پور روی مبل لم داد.
- خب... چرا... میشه یک کاری کرد.
امیدوار شدم.
- چه کاری؟
- شما قبول‌کنید جای ایشون برید.
تعجب کردم.
- من؟... چرا من؟!
- خب چون نیروی توانایی هستید.
- اما‌ من که نمی‌تونم.
- چرا نمی‌تونید؟
- خب‌ چون دیگه این‌جا‌ کار نمی‌کنم.
- راه‌حلش یه دعوت به کار ساده‌اس.
- من چطور‌ می‌تونم از راه برسم و‌ به ماموریت برم، اصلاً باید با کی هماهنگ بشم.
- با خود من... شما مستقیم با من در ارتباط هستید.
ابروهایم را بالا دادم.
- با شما؟ فکر نمی‌کنم ممکن باشه.
- چرا نباشه؟ بله، ما قبلاً یک تنش‌هایی بین‌مون رخ داده، اما قبول کنید هم من اون‌موقع جاهل بودم هم خود شما، هر دو مقصر بودیم... .
- حرف من به‌خاطر گذشته نیست... .
- فقط کافیه من ده روز‌ برای شما حکم ماموریت بنویسم با پنج روز فرجه، شما می‌رید زاهدان و هر شب برای من یک گزارش از کارتون رو ایمیل می‌کنید، عکس آن‌چنانی هم نمی‌خوام، عکس ساده با دوربین خودتون بگیرید، قول میدم اگر‌ گزارش‌هاتون قابل‌قبول‌ بود که می‌دونم هست، من با اختیارات خودم صبح فرداش می‌فرستم روی سایت، بدون بازبینی و بررسی، خواستید با نام خودتون، نخواستید به هر نامی که شما گفتید.
- من اصلاً در روند کار نبودم.
- کار سختی نیست، فقط می‌خوام پیگیر کس و کار یک راننده بشید، این‌که اهل کجاست؟ برای کی کار می‌کنه؟ چه‌جور خانواده‌ای داره؟ چرا دست به قاچاق زده؟ از کی کارش اینه؟
- من اصلاً نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم.
- همه راهنمایی‌ها با من، کافیه قبول‌ کنید.
کمی فکر‌ کردم.
- در اون صورت به آقای ارجمندی مرخصی می‌دید؟
- بله، تا هر وقت که شما بخوایید.
- باشه من قبول می‌کنم، اما‌ باید بپذیرید که من چند سال دور بودم، شاید نتونم درست کار کنم.
تقی‌پور لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- من شما رو کاملاً قبول دارم.
وقتی از پیش تقی‌پور بیرون آمدم از خودم متنفر بودم که دوباره قبول کرده‌ام با آن مردک هیز کار کنم، اما خوشحال بودم که حداقل توانستم برای شهرزاد کاری انجام دهم تا کمی خیالش راحت شود. وقتی سوار ماشین شدم نگاهم به پنجره اتاق مدیریت افتاد که تقی‌پور از پشت آن مرا می‌پایید. ماشین را به حرکت درآوردم و وقتی از دید او خارج شدم، ایستادم تا به شهرزاد و امیر خبر را بدهم. خوشحالی آن‌ها که هر دو جداگانه و چندین بار از من تشکر کردند، به همه‌ی سختی کار با تقی‌پور می‌ارزید.
بعد از قطع کردن تلفن به عکس علی که دوباره پشت صفحه گذاشته بودم، نگاه کردم.
- علی‌جان! می‌دونم کار خیلی بدی کردم، منو ببخش، باور کن من فقط به تو تعهد دارم، می‌دونم آدم کثافتیه، ولی مجبورم به‌خاطر شهرزاد یک مدت تحملش کنم، همین که امیر تونست برگرده سرکارش، همه‌چی رو ول می‌کنم، خیالت راحت نمی‌ذارم تقی‌پور بچه پررو بشه. فدات شم فقط تو سلطان قلبمی حتی اگه منو نخوای.
عکس را بوسیدم و سریع ماشین را روشن کردم تا به خانه برگردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #205
روی تخت پاهایم را دراز کرده و روی هم گذاشته بودم، کمرم را به تاج تخت تکیه داده، ساعد دست راستم را پشت سرم قرار داده و به نوک پاهایم چشم دوخته بودم، اما به جایی نگاه نمی‌کردم. در فکر تقی‌پور و دیدار آخری که چهارسال پیش با او‌ داشتم، بودم.
در زمان همکاری ما او‌ مسئول مستقیم من بود، اما زیاد اذیتم می‌کرد. هر‌گاه مرا تنها می‌یافت اظهار علاقه می‌کرد. مدام از کارم ایراد می‌گرفت و مجبورم می‌کرد بعد از ساعت تعطیلی بمانم و آن‌ها را تصحیح کنم و در همان زمان هم مرا رها نمی‌کرد و با لفاظی‌های زیاد سعی می‌کرد نظر مرا به طرف برقراری یک رابطه‌ی دوستی بکشاند. همه در محل کار از هیز بودن این مرد و دخترهای زیادی که مدام اطرافش بودند خبر داشتند، به خاطر همین نمی‌خواستم طرف اتهام همکارانم قرار بگیرم. پس به کسی درمورد او‌ و درخواستش حرفی نمی‌زدم حتی شهرزاد. او نیز که علاقه‌ای نداشت در محل کار مشکلی برایش ایجاد شود، در مقابل بقیه رفتار معقولی داشت.
***
همه از دفتر رفته بودند، اما من مجبور شده بودم تنها در دفتر بمانم تا ایرادهایی را که تقی‌پور از کارم گرفته بود را رفع کنم. تمام که شد سیستم‌ را خاموش کردم و‌ کوله‌ام را برداشتم و به طرف در رفتم. در باز شد و تقی‌پور با چشمان سرخ داخل شد.
- کارت تموم شد؟
- بله، ایراداتش رو‌ رفع کردم براتون فرستادم می‌تونید برید بررسی کنید.
- کار رو بذار برای بعد، بیا از خودمون حرف بزنیم.
- لطفا برید کنار ما باهم حرفی نداریم.
سرش را کج کرد.
- چرا دختر، حرف داریم، خیلی هم حرف داریم.
- شما قبلاً درخواستتون رو‌ گفتید، من هم جوابم‌ رو‌ دادم، بفرمایید کنار من برم.
- مگه چی ازت خواستم؟ فقط گفتم چند بار مهمون من باش.
خشم و ترس باهم وارد قلبم شد.
- لطفاً از جلوی در برید کنار.
از جایش تکان نخورد.
- چرا به دل من فکر‌ نمی‌کنی سارینا؟
- چیزی بین من و شما نیست، لطفا برید کنار!
برگشت کلیدی را از جیب درآورد و‌ در را قفل کرد.
- خب یک چیزی ایجاد می‌کنم.
دلم ریخت. ترس وجودم را‌ گرفت. ولی نباید خودم را می‌باختم. فریاد زدم.
- چی‌کار می‌کنی ع×و×ض×ی؟
به طرف من برگشت.
- یک خلوت دو نفره درست می‌کنم.
- در و باز کنید وگرنه... .
می‌خواستم به در هجوم ببرم، اما‌ جلوی‌ در‌ ایستاده بود.
- چی‌کار‌ می‌خوای بکنی؟ چی‌کار می‌تونی بکنی؟
چند قدم به جلو‌ برداشت. قلبم تندتند می‌زد. نفس کم آورده بودم. به اطراف نگاه کردم تا راه فراری پیدا کنم.
- هیچ‌کس توی ساختمون نیست، دوربین‌ها هم خاموش شده، فقط منم و تو.
او‌ آهسته جلو می‌آمد و‌ من عقب‌تر می‌رفتم، محتویات معده‌ام غلیان کرده بود، با اضطراب به اطراف نگاه کردم. اتاق بزرگ بود، اما‌ پنجره نداشت. راه فرار فقط همانی بود او جلویش را سد کرده بود.
- جیغ هم بکشی کسی صداتو نمی‌شنوه، پس با من راه بیا.
کوله‌ام را به او که نزدیک‌تر شده بود، کوبیدم.
- گم شو برو مریض روانی!
کوله را از دستم کشید و پرت کرد.
- تو یک ذره دختر می‌خوای از پس من بربیایی؟
به‌ چشمان سرخش زل زدم. ترس بندبند وجودم را گرفته بود، اما برای پیدا کردن راه فرار باید خودم را کنترل می‌کردم.
خواستم از کنارش فرار کنم، اما دستش را مانع کرد.
- یک کم کوتاه بیا، چیز زیادی نمی‌خوام.
باز جلوتر آمد و من عقب‌عقب رفتم.
- گم شو ع×و×ض×ی.
کمرم به میز خورد و متوقف شدم.
- مگه چه اشکالی داره به من هم حالی بدی؟
نفس‌نفس می‌زدم، اما خودم را نباختم.
- کور‌ خوندی مرتیکه‌ی مریض!
صورتش به نزدیک صورتم رسیده بود، هرم‌ نفس‌های گندش حالم را بد می‌کرد.
- بدجور‌ توی تله انداختمت جوجه‌‌ی چموش! اسیر خودمی، تا تسلیم‌ من نشی نمی‌ذارم بری بیرون.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #206
قلبم داشت به دهنم می‌رسید. حالت تهوع پیدا کرده بودم و پاهایم از ترس لرز گرفته بود، اما‌ نباید خودم را رها می‌کردم، الان وقت ترسیدن نبود. از پشت سر دستم را روی‌ میز حرکت می‌دادم تا وسیله‌ای برای دفاع پیدا کنم.
تقی‌پور دستی به‌ لبه مقنعه‌ام گرفت.
- اول اینو در بیار ببینم‌ اون‌ زیر چه ریختیه؟
با دست دیگرم دستش را پس زدم.
- دستت رو‌ بکش کثافت!
پوزخندی زد.
- چته؟ چرا الکی‌ مقاومت می‌کنی، بفهم اسیرم شدی، راه فرار هم نداری، بهتره با زبون‌ خوش قبل از این‌که زخمی یا کبود بشی خودتو تسلیم کنی این‌طوری بهتر نیست؟
کمرم به طرف میز پشت سرم قوس برداشته بود، تمام وجودم ترسیده بود، باید تمرکز می‌کردم تا بتوانم کاری انجام دهم. نباید دست او به من می‌رسید. آب دهانم را قورت دادم. گردنم را کج کرده بودم تا چشمم به‌ او‌ که در نزدیک‌ترین فاصله از من بود نخورد. دستم را همان‌طور که روی میز پشت سرم حرکت می‌دادم به بشقاب میوه‌خوری پر از پوست میوه که روی میز باقی مانده بود، خورد. لحن شمرده و چندش‌آورش حالم را بد می‌کرد.
- نترس، قول میدم زیاد اذیتت نکنم، زود کارمو تموم می‌کنم، فقط می‌خوام‌ مال‌ من بشی، همین، کار زیادی ندارم.
دستم از میان پوست‌ میوه‌ها به کارد میوه‌خوری خورد‌ و‌ چنگ زدم. هر دو دستش را در جیب کرد، همانند من گردنش را کج کرد و صورتش‌ را مماس صورتم آورد.
- نظرت چیه از‌ یک ب×و×س کوچولو شروع کنم؟
گردنم را صاف کردم و به طرف او برگشتم. او نیز همراه من گردنش را صاف کرد. سریع دست چاقودارم را بالا آوردم و نوک چاقو را روی گلویش گذاشتم و فشار دادم.
- از گلوی پاره شده شروع کن.
پوزخندی زد و زیر چشمی به چاقو نگاه کرد.
- شجاع شدی؟ این‌جوری بیشتر خوشم میاد.
فریاد زدم.
- برو عقب.
دستش را آرام از جیبش بیرون آورد. متوجه شدم. چاقو را بیشتر فشار دادم.
- دستت رو بیاری بالا این رفته توی رگت.
- می‌خوای باور کنم حاضری قاتل بشی؟
چاقو را بیشتر فشار دارم و‌ نوک چاقو پوستش را زخمی کرد. رد نازکی از خون جاری شد.
- می‌تونی امتحان کنی تا باورت بشه، فوقش میفتم زندان، اون‌قدر دارم که بهترین وکیل‌ها رو بگیرم ثابت کنم می‌خواستی بهم دست‌درازی کنی، من تبرئه میشم، تو یک جنازه بی‌آبرو.
کمی عقب رفت. جرعت پیدا کردم.
- گمشو کنار ع×و×ض×ی.
فاصله گرفت. دست به گردن زخمی‌اش کشید.
- نابودت می‌کنم.
با چاقویی که به طرفش گرفته بودم عقب‌عقب بدون آن‌که چشم از او بردارم، به طرف کوله‌ام رفتم و آن را چنگ زدم.
- زر مفت می‌زنی.
انگشت خونی‌اش را به طرفم گرفت.
- حالا ببین، دیگه نمی‌ذارم توی این دفتر کار کنی، یه بلایی سرت بیارم از حماقت امروزت پشیمون بشی.
با همان چاقویی که به نشانه دفاع به طرف او گرفته بودم به طرف در رفتم.
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
کلید روی قفل مانده را چرخاندم و خودم را بیرون انداختم و در را بستم. چاقو را کنار پنجره راهرو‌ ول کرده و با دو از دفتر خارج شدم. خودم هم می‌دانستم بلوف آمده‌ام و کارهای زیادی از دست تقی‌پور برمیاید، من هم واقعاً آن دختر شجاعی که نشان می‌دادم، نبودم. فردای آن روز فقط برای تحویل دادن استعفایم به دست رسولی مدیریت دفتر به خبرگزاری آمدم و به همه گفتم به‌خاطر آمادگی برای امتحان ارشد مشغله‌ام زیاد شده و وقت کار در خبرگزاری را ندارم. امتحانی که هرگز ندادم، اما بهانه‌ام برای ترک کار خبرنگاری شد.
***
از فکر‌ به وقاحت تقی‌پور که هیچ تغییری نکرده بود، سردرد گرفته بودم. آن‌قدر وقیح بود که با خونسردی مقابل من نشسته و به روی مبارکش هم نیاورده بود که آخرین بار مرا چگونه گیر انداخته و چه قصد بی‌شرمانه‌ای هم کرده بود. تنها حسرتم آن لحظه این بود‌ که چرا نمی‌توانم با دستانم خفه‌اش کرده و با لذت به دست و پا زدنش نگاه کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #207
شب موقع شام بی مقدمه گفتم:
- بابایی! می‌خوام برگردم خبرگزاری.
پدر نگاهش‌ را از بشقابش برداشت و به من خیره شد. ایران گفت:
- این‌که خیلی خوبه.
پدر قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت.
- چیزی به اسم عقل توی کله تو پیدا میشه؟
غذایی را که می‌جویدم قورت دادم.
- اِ... چرا بابا؟
پدر اخم کرد.
- دختر! تو دوباره یاد بچه‌‌بازی‌های دوره‌ی دبیرستانت افتادی؟
- بچه‌بازی چیه؟ دوست دارم کار خبرنگاری رو.
- مثل این‌که فراموش کردی قول دادی بیایی شرکت کنار دست من؟
کمی به طرف پدر خم شدم.
- نه، فراموش نکردم، ولی شما هم فراموش نکنید که یه مدت به من فرصت استراحت دادید تا خودم رو‌ پیدا کنم، حالا می‌خوام توی این دوره‌ی استراحت یه کم به علایقم برسم.
ایران گفت:
- آقا ایرادش چیه؟ سارینا یه بحران رو پشت سر گذاشته، خدا رو شکر می‌خواد کم‌کم به زندگی عادی برگرده، بذارید یه مدت کارهایی که دوست داره رو انجام بده تا فراموشش بشه چه اتفاق‌هایی از سرش گذشته.
پدر به ایران نگاه کرد.
- تا کی خانم؟ من هر روز منتظرم بلند شه بیاد شرکت، اما فقط داره ول می‌چرخه، معلوم نیست کجا میره که اصلاً توی خونه پیداش نمی‌شه.
ایران لیوان دوغی برای پدر ریخت.
- اعصابتون رو بهم نریزید آقا، سارینا دیگه بچه نیست نگرانش باشید.
پدر بدون آن‌که به من نگاه کند، همان‌طور به ایران گفت:
- این به جای این وقت تلف کردن‌ها باید بیاد یه مقدار آداب معاشرت برخورد با تاجر و سهام‌دار و کارمند و مدیر و مشتری و فروشنده یاد بگیره، اما فقط داره خوش‌گذرونی می‌کنه.
به جای ایران جواب دادم.
- بابایی! اون‌جا هم میام، ولی الان دوست دارم یه مدت اجازه بدید برم خبرگزاری.
پدر نگاهش به من بود که ایران گفت:
- آقا! سارینا چند سال مدام داشته درس می‌خونده، الان خسته‌اس، بذارید یه مدت استراحت کنه، وقتی به آرامش رسید، با خیال راحت میاد شرکت پیش شما، مگه نه سارینا؟
در ادامه حرف‌های ایران گفتم:
- آره بابا! من میام، شما هم قبول کنید اگه من بیام شرکت دیگه فرصتی برای تفریح و رسیدن به علایق خودم ندارم، یه چند ماه به من فرصت تفریح و استراحت بدید، بعد با کمال میل همراه شما میام.
پدر که نگاهش مدام بین من و ایران در حرکت بود روی من ثابت شد.
- باشه من هم منتظر اون روزی که بیایی شرکت می‌مونم، گرچه فکر نمی‌کنم از تو برای من مدیر دربیاد.
پدر مشغول غذاخوردن شد. ایران گفت:
- سارینا دختر باهوشیه، زود راه میفته.
پدر سری به نشانه تأسف تکان داد.
- ایران! حمایت‌های بیش از حد تو از تصمیمات بچگانه این دختر باعث شده اون این‌قدر سرکش بشه.
ایران لیوان دوغ را به پدر نزدیک‌تر کرد.
- نگران سارینا نباشید، دختر عاقلیه، بهش اعتماد کنید.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #208
تقی‌پور برگه مجوز کارم را به دستم داد. برگه را گرفتم و لبم به پوزخندی کج شد.
- خیلی زود مجوز برام جور کردید؟
یکی از همان لبخندهای چندش‌آورش را زد.
- خانم ماندگار! فراموش نکنید من برای شما هر کاری می‌کنم، این که چیزی نیست.
از سرجایم بلند شدم تا از اتاقش بروم. او هم بلند شد.
- لطفاً بمونید یه قهوه باهم بخوریم.
به او که امروز‌ خوش‌تیپ‌تر از دیدار قبلی لباس پوشیده و کت قهوه‌ای را با پیراهن زرد کم‌رنگی ست کرده بود، نگاه کردم.
- ممنون باید برم.
- چرا بیشتر نمی‌مونید؟ بعد از سال‌ها دیداری تازه می‌کنیم.
کوله‌ام را جابه‌جا کردم و لبخند کجی زدم.
- من تجربه خوبی از آخرین دیدارمون ندارم، فراموش که نکردید؟
تقی‌پور خنده‌ای کرد.
- چهارسال از اون ماجرا گذشته، شما هنوز ول نمی‌کنید؟ من که دیگه اون آدم سابق نیستم.
- امیدوارم، چرا که این بار می‌خوام در آرامش باهاتون کار کنم.
تقی‌پور دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو کرد، از پشت میز بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
- من از اون دیدار واکنش سخت شما یادم‌ مونده، شما چی یادتونه؟
- من رفتار ناشایست شما یادم میاد و البته تهدیدتون.
پوزخندی روی لبش ظاهر شد. نگاهی به در خروجی کردم، و به طرف او برگشتم.
- امیدوارم این‌بار شرایط کاری رو برای من سخت نکنید.
کمی سرش را پایین انداخت و بعد بلند کرد و گفت:
- اون حرف‌ها و خواسته‌ها رو در شرایطی زدم که کنترلی به رفتارم نداشتم، اون تهدیدها هم که از سر عصبانیت بود، مدت‌ها گذشته، فراموش کنید و به دل نگیرید، گفتم که من اون آدم سابق نیستم، الان تغییر کردم.
- بحث گذشته رو ول کنید، اگه کار دیگه‌ای ندارید من برم.
- لطفاً بنشینید در مورد کار صحبت کنیم، ضروری هست.
ناچار روبه‌روی او نشستم تا حرف‌هایش را بشنوم.
- پس بفرمایید.
با کمی مکث شروع کرد.
- من هماهنگ کردم تا دو روز دیگه زاهدان باشید، اون‌جا یک نفر به عنوان راننده و راهنمای محلی همراهتون هست، اسکان هم محیا کردم، البته که قبول دارم در شأن شما نیست، اما خب کمبود بودجه دفتر رو هم در نظر بگیرید، دقیق ماجرای گزارش رو از آقای ارجمندی بپرسید، اما توضیح کلی که می‌تونم بدم اینه که محموله توی بار انبه اومده، راننده ماشین آدمیه به اسم نورخدا جنگرانی، مواد و سلاح رو‌ توی کف کفی جاساز کرده بودن.
او ساکت شد و من گفتم:
- از من چی می‌خواهید؟

- من از شما می‌خوام برید پیدا کنید این نورخدا کجا زندگی می‌کرده، وضع خانواده‌اش چه طوریه، با کی کار می‌کرده، گرچه خودش همه رو گردن گرفته، اما معلومه مال اون نیست، البته که من نمی‌خوام شما رو توی خطر بندازم، فقط این‌که پیدا کنید جنگرانی تنها نبوده برای من کافیه، این‌طوری میشه یه گزارش تکمیل شده روی سایت فرستاد.
- خب چرا از بچه‌های دفتر زاهدان نمی‌خوایید این‌ها رو‌ براتون جمع کنن؟ دیگه حکم ماموریت هم نمی‌خواد.
- نه، نه، اصلاً طرف دفتر خبرگزاری توی زاهدان نرید.
- چرا؟
- نمی‌خوام اون‌ها بو ببرن ما اون‌جا خبرنگار فرستادیم، درضمن خودشون درگیر حمله تروریستی به پاسگاه مرزی هستن نمی‌خوام تو هم قاطی اون‌ها بشی، کاری که ازت خواستم رو انجام بده برگرد.
در دلم «می‌خوای خودتو مطرح کنی» گفتم و پوزخند زدم.
- خب باشه، بلیطم با خودمه؟
تقی‌پور «صبر کن» گفت، بلند شد پشت میزش رفت و از کشو پاکتی را درآورد و مقابلم آمد. من هم ایستادم. تقی‌پور پاکت را به طرفم گرفت.
- این یه بلیط هست برای روز شنبه نه صبح.
پاکت را گرفتم، تشکر و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. با این فکر که چگونه پدر را راضی کنم؟ چرا که اگر می‌فهمید به زاهدان می‌روم قطعاً مخالفت می‌کرد و اجازه نمی‌داد بروم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #209
شب پدر مشغول دیدن تلویزیون بود. یک فنجان چای ریختم و با مخلفات در سینی گذاشته، برایش برده و کنارش نشستم.
- چطوری بابایی؟
پدر برگشت نگاهی به سینی روی میز و بعد نگاهی به من کرد.
- چی می‌خوای؟
- هیچی... برای باباجونم چایی آوردم.
- سریع برو سر اصل مطلب، بگو چی می‌خوای که چایی آوردی تا گولم بزنی.
- اِ... بابایی من گول‌تون می‌زنم؟
- بله، گولم می‌زنی، من هم خود خواسته گولت رو می‌خورم، بگو چی می‌خوای؟
- خب... می‌خوام برم مسافرت.
پدر کمی اخم کرد.
- مسافرت؟ کجا؟
باید یک جایی را نام می‌بردم. یک لحظه نگاهم به زیرنویس برنامه‌ی تلویزیون خورد که اسم همدان نوشته شده بود.
- می‌خوام برم همدان.
- همدان؟ برای چی؟
- برای تفریح، خوش‌گذرونی.
پدر تلویزیون را خاموش کرد.
- تو حالت خوبه دختر؟ الان چه وقت خوش‌گذرونیه؟
- باباجون! دلم می‌خواد بگردم، همدان جاهای دیدنی زیاد داره، آثار باستانی داره، دوست دارم برم ببینمشون، خوش می‌گذره.
پدر سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند و ایران را صدا زد. ایران «بله آقا» گفت.
- خانم! بیا ببین این دختر چه خوابی برای ما دیده.
ایران بیرون آمد.
- چی شده؟
پدر با سر به من اشاره کرد.
- خانم می‌خواد بره مسافرت.
ایران هم به جمع من و پدر پیوست، کنار ما نشست و بعد رو به من کرد.
- مسافرت؟ کجا؟
- همدان مادرجون.
- حالا؟ چرا این‌قدر دور؟
پدر باتمسخر‌ گفت:
- برای دیدن آثار باستانی... .
و با لحن جدی رو‌ به من کرد.
- آثار باستانی می‌خوای برو تخت‌جمشید، برو پاسارگاد، برو نقش رستم، حتماً باید تا همدان بری؟
- بابا! من این‌جاها رو‌ رفتم، می‌خوام یه جای جدید برم، تازه همدان غار علیصدر هم داره، شیراز که غار نداره.
- منصرف نمی‌شی نه؟
محکم نه گفتم.
پدر دوباره کنترل را برداشت. یعنی کوتاه آمده بود.
- حالا چند روز می‌خوای بری؟
- دو‌ هفته.
پدر دوباره کنترل را روی میز رها کرد و به طرف من برگشت.
- دو هفته؟! چه خبره؟ بخوای خاک همدان رو‌ به توبره بکشی هم کمتر وقت می‌بره، چه خبره این همه وقت؟
به مبل تکیه دادم و با لحن بی‌خیالی گفتم:
- همین‌جوری گفتم، همدان جای باحالیه، خیلی طول می‌کشه همه‌جا رو‌ ببینم، تازه شاید لالجین هم رفتم.
- حتماً باید سانت به سانت همدان رو بری ببینی؟
- بابا! خیلی خوش می‌گذره، شما هم بیایین.
با این‌که این پیشنهاد کمی برایم ریسک داشت، اما‌ دلم قرص بود که پدر اهل این نوع سفرها نیست و تعارف می‌زدم تا طبیعی‌تر جلوه کنم.
پدر دوباره کنترل را برداشت.
- من این‌قدر بی‌کار نیستم، تو زیادی بی‌کاری که می‌خوای دو هفته رو بری ول بچرخی.
- حالا دو هفته رو همین‌جوری گفتم، زودتر تموم شد، زودتر برمی‌گردم.
پدر تلویزیون را روشن کرد.
- با تور میری؟
- نه، تنها.
پدر چشم از تلویزیون برداشت و به من نگاه کرد.
- موندم اینی که توی کله توعه اسمش چیه؟ عقل که نیست.
یک اخم الکی کردم.
- اِ... بابا.
- چرا تنهایی می‌خوای بری شهر غریب سیر و سیاحت؟
- بابا! بچه که نیستم، تازه وقتی با تور بری همه‌اش باید طبق برنامه اون‌ها‌ عمل‌ کنی، می‌خوام هر وقت دلم خواست برم، بیام، کلاً راحت باشم.
ایران که فقط شنونده‌ حرف‌های من و پدر بود گفت:
- ساریناجان! سفر خوبه، برو، ولی کاش این همه دور نمی‌رفتی، مثلاً می‌رفتی اصفهان یا یاسوج، اون‌جاها نزدیک‌تره.
- نگران نباش مادرجون! پیاده نمی‌رم که دور و نزدیکش مسئله باشه، میرم فرودگاه سوار هواپیما‌ میشم، زود‌ تند سریع می‌رسم همدان.
ایران با این‌که معلوم بود راضی نشده سری تکان داد و هیچ نگفت. به طرف پدر برگشتم.
- بابایی! قبول کن! برای عوض شدن روحیه‌ام خوبه.
پدر سری از تأسف تکان داد.
- اگه می‌فهمیدم این عوض شدن روحیه تا کی طول می‌کشه خوب بود.
نفسش را بیرون داد.
- باشه، برو، ولی دو هفته طول نکشه، زودتر برگرد.
گونه‌اش را بوسیدم.
- فداتون بشم بابایی گلم، یه دونه‌ای!
وقتی به اتاقم برگشتم به این فکر‌ می‌کردم که آیا باید از دروغی که به این مهارت گفته‌ام خجالت بکشم و عذاب وجدان داشته باشم؟ و بعد به خودم دل‌داری می‌دادم
- نه، یه دروغ مصلحتیه، من به خاطر شهرزاد مجبورم برم زاهدان.
عادت به دروغ گفتن بی‌عیب و نقص عادت زشتی بود که از کودکی داشتم. اگرچه زمانی که بزرگ‌تر شدم با تربیت‌های ایران یاد گرفتم دروغ نگویم و آن را بد می‌دانستم، اما هنوز به عنوان یک شگرد این صفت زشت را نگه داشته بودم و به هنگام دروغ‌گویی با مهارت و خون‌سردی کامل دروغ می‌گفتم و‌ کسی به آن شک نمی‌کرد. در حالی‌که خودم را دل‌داری می‌دادم که دروغم دروغ بزرگی نیست، برنامه می‌ریختم فردا را که جمعه هست چگونه بگذرانم تا هم وسایلم‌ را برای سفر جمع کرده و آماده سفر شوم، هم به دیدن شهرزاد و مادر علی بروم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #210
باعجله صبحانه‌ام را خوردم و بلند شدم. به پدر و ایران گفتم که بیرون می‌روم و دیگر نایستادم تا حرف‌های سرزنش‌گر پدر را بشنوم. سریع به اتاقم برگشتم و‌ آماده شدم.
ابتدا به خانه شهرزاد و امیر رفتم و در حالی‌که در سالن هر سه نفرمان دور هم نشسته بودیم، از امیر خواستم هر آن‌چه درمورد پرونده نورخدا دارد در اختیارم قرار دهد. او نیز فلش طلایی رنگی را در اختیارم گذاشت.
- هرچی داشتم ریختم روی این.
همین که فلش را گرفتم امیر شروع به توضیح دادن کرد.
- اصلاً لازم نیست بری ته‌وتوی قضیه رو‌ دربیاری.
گویا از آن روز که فحش‌هایش را شنیده بودم، بیشتر با من احساس صمیمیت می‌کرد و از آن جلد مبادی آدابش بیرون آمده بود.
- فقط برو ببین این یارو کجا کار می‌کرده و محل زندگیش کجا بوده، بعد یک گزارش سرهم‌بندی کن بفرست برای تقی‌پور.
لبخند شیطنت‌آمیزی زدم.
- پس وجدان کاری چی میشه آقای ارجمندی؟
- خانم ماندگار! جدی که نمی‌گید؟ این گزارش نه به پای من نوشته میشه نه به پای شما، ما فقط خرحمالی‌شو می‌کنیم.
شهرزاد چشم درشت کرد و معترض نام امیر را برد. امیر که متوجه حرفش شده بود به من که به زور جلوی‌ خنده‌ام را گرفته بودم، نگاه کرد.
- ببخشید خانم ماندگار‌! حواسم نبود.
«عیبی نداره»ای گفتم و به این فکر‌ کردم که این دو نفر چه‌ زوج جالبی هستند. در خانواده‌ی مبادی‌آداب لطیفی واقعاً وصله‌های ناجوری بودند، اما بدجور به هم می‌آمدند و مشخص بود زوج خوشبختی هستند. امیر حرفش را ادامه داد.
- این گزارش آخرش به اسم تقی‌پور منتشر میشه، پس زیاد خودتون رو توی زحمت نندازید.
- نگران نباشید من فقط میرم بهانه تقی‌پور کم بشه.
شهرزاد ذوق‌زده در بشقابی سیب و موزی را که پوست گرفته و‌ خرد کرده بود، جلویم گذاشت.
- بخور جون بگیری عزیزم!
تشکر کردم. شهرزاد دوباره گفت:
- قربون آبجی خوشگلم برم، ببخش به‌خاطر من مجبوری این همه راهو بری.
- نه عزیزم، خدا نکنه، هم یک گشت‌ و گذاری می‌کنم هم کنارش یک گزارش برای تقی‌پور می‌فرستم، فکر‌کن توفیق اجباری شده واسه من.
امیر گفت:
- خانم ماندگار! با این کاری که در حق من و شهرزاد انجام دادید، ما رو به خودتون مدیون کردید، امیدوارم بتونیم جبران کنیم.
به این‌که این مرد دوباره در لاک محترمش فرورفته بود، لبخندی زدم و گفتم:
- هیچ فکرشو نکنید، اگه کاری کردم برای خواهرم کردم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
43
بازدیدها
415

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین