. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #191
مرضیه‌خانم با مکثی که می‌دانستم حاصل زانو دردی است که گویا این روزها شدیدتر هم شده بود، نشست و پای راستش که در جهت مخالف من بود را صاف گذاشت.
- مادرجون! اگه ناراحتید بریم روی مبل.
- نه عزیزم! این‌جا بهتره اگه کسی در بزنه آیفون بالاسرمونه زود جواب می‌دیم، شاید خبری از علی بشه.
سرم را زیر انداختم و لبم را دندان گرفتم.
مرضیه‌خانم گفت:
- چایی بردار دخترم!
سر بلند‌ کردم لبخندی زدم و یک فنجان چای برداشتم و کمی نوشیدم. نگاهی به مرضیه‌خانم کردم.
- بعد از عروسی چیکار کردید؟
لبخندی زد.
- توی همون روستا زندگی‌مون رو توی یک اتاق اجاره‌ای شروع کردیم. مدرسه می‌رفتیم تا عصر، بعد می‌اومدیم خونه، حمید علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد توی همون روستای کوچیک هرجا می‌نشست از مخالفت با شاه حرف می‌زد، مردم رو روشن می‌کرد، این‌قدر این‌ور و اون‌ور حرف زد تا بالاخره گزارشش رو دادن از کار اخراجش کردن، اما حمید دست از کارهاش برنداشت، سال ۵۵ بود که خبر برامون آوردن ساواک دنبالشه، قبل از این‌که مامورهای ساواک برسن روستا حمید فرار کرد، اومدن اما نتونستن پیداش کنن، به‌خاطر همین منو گرفتن آوردن شیراز، این‌جا که رسیدم دیدم پدر و مادر حمید رو هم گرفتن، بعدها فهمیدم پدر حمید وقتی متوجه میشه ساواک قراره بریزه خونه‌شون برای خاطر حمید، سعید رو فراری میده و بهش میگه به حمید بگو اگه حق پدری به گردنت دارم، بدون حق تسلیم شدن نداری، اگه امر پدرت واجب‌الاجرا است بدون امر می‌کنم حتی اگه ما رو کشتن شما دو نفر حق ندارید خودتون رو تسلیم کنید. برای حمید و سعید امر پدرشون مثل امر خدا بود، روی حرف پدرشون حرف نمی‌زدند، حاج‌آقا هم می‌دونست چی بگه که اون‌ها مجبور به اطاعت بشن.
مرضیه‌خانم نفس عمیقی کشید.
- رییس ساواک شیراز شمری بود برای خودش، چند ماه نگه‌مون داشتند، بعد که دیدن خبری از حمید نیست ولمون کردن، من برگشتم روستا، معلم نبود دوباره قبول کردن درس بدم، تا انقلاب دیگه حمید رو ندیدم، گاهی آقاسعید می‌اومد از حمید برام خبر می‌آورد، اما چون معلوم بود من تحت‌ نظرم حمید نمی‌تونست بیاد خونه. انقلاب که شد حمید برگشت خونه، اما باز هم آروم و قرار نداشت، توی قائله‌هایی که بعد از انقلاب ایجاد شد اسلحه دست گرفت، سپاه شیراز که راه افتاد اومد توی سپاه بازهم از هم دور شدیم، کلی این در و اون در زدم تا تونستم انتقالی بگیرم برای شیراز، اومدم اینجا تا پیش حمید زندگی کنم.
کمی جابه‌جا شدم.
- از همون‌ موقع اومدین توی همین خونه؟
- آره، این‌جا خونه پدری حمید بود تا چند سال با حاج‌خانم و حاج‌آقا باهم زندگی کردیم، حاج‌آقا توی بازار وکیل کاسب بودن، وقتی فوت کرد مغازه‌اش رسید به آقاسعید و خونه‌اش سهم حمید شد.
- این‌جا دیگه پیش آقاحمید بودید؟
لبخند تلخی زد.
- من اومده بودم کنار حمید باشم، اما باز هم حمید رو‌ خیلی کم می‌دیدم، جنگ که شد رفت جبهه، دیگه هفته‌ای یک‌بار دیدنش توی خونه شد ماهی دو سه روز، این وضعیت زندگی ما بود تا سال ۶۳ که شیمیایی شده برگشت و بیمارستان بستری شد، روزهای خیلی بدی رو‌ گذروندم، با کلی دعا و نذر و نیاز حمید از مرگ برگشت. ده ماه طول کشید تا تونستم بیارمش خونه، باور می‌کنی دو ماه از این ده ماه رو تو بیهوشی کامل گذروند؟
اشک در چشمانش برق میزد.
- خیلی سخت تونست سرپا بشه تا بتونیم از بیمارستان بیاریمش خونه، به‌خاطر عوارض شیمیایی دیگه نتونست بره خط مقدم، نفسش یاری نمی‌داد، اما پشت جبهه رو‌ ول نکرد تا جنگ تموم شد و همون روزهای قطعنامه بود که علی به دنیا اومد.
لبخند از میان اشک به چهره‌ی مرضیه‌خانم نشست.
- خدا بعد از سیزده سال به ما بچه داد، حمید روزی که علی به دنیا اومد خیلی خوشحال بود، هیچ‌وقت خنده‌هاش وقتی علی رو بغل کرد از خاطرم نمیره، مدام علی رو توی بغلش می‌گردوند و قربون صدقه‌اش می‌رفت، هیچ روزی خوشحال‌تر از اون روز توی زندگی ما دوتا وجود نداشت، خدا بعد از اون همه سال جواب دعاهامو داده بود، علی زمانی اومد که دیگه همه باورشون شده بود من و حمید هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شیم، علی با اومدنش عزیز دل همه شد، ولی بیشتر از همه حمید عاشق علی بود.
مرضیه‌خانم غرق خاطرات شیرینش لبخند میزد و به دیوار روبه‌رو که تابلوی وان‌یکاد آویزان بود‌ چشم دوخته بود. من هم به علی فکر می‌کردم و حسرت می‌خوردم. همان زمانی که او چشم و چراغ این خانه بوده، من نوزاد پنج شش ماهه‌ای بودم که حتی مادرم به من شیر هم نمی‌داد، من و پدر را به حال خود رها کرده بود و وظیفه مادریش را هم پرستاری به عهده گرفته بود.
مرضیه‌خانم به طرف من برگشت. صبر کن برم از کمد علی آلبومش‌ رو بیارم عکس‌های بچگی علی رو ببینی.
- میشه بریم توی اتاق علی همون‌جا عکس‌ها رو ببینیم؟
مرضیه‌خانم ایستاد.
- حتماً دخترم! چرا که نه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #192
به تخت علی تکیه داده و روی زمین نشستم، مرضیه‌خانم آلبوم جلد زرشکی قدیمی را به دستم داد و کنارم نشست. آلبوم را باز کردم و او شروع به توضیح دادن کرد.
- این‌جا علی یک‌ساله بود، یکی از دوست‌های حمید اومد خونه‌مون این عکس رو گرفت، بعداً برامون آورد.
نگاهی به عکس کردم. علی نوزاد ریزه میزه‌ای بود که دستان مردانه‌ای او را سراپا نگه داشته بود تا عکس بگیرند، صاحب دست‌ها خارج از کادر بود، اما علیِ نوزاد با چشمان گرد شده و متعجب به دوربین خیره بود.
مرضیه‌خانم عکس دیگری را نشان داد.
- این عکس مال زمانی که آقاسعید عروسی کرد، حمید از عکاس خواست این عکس رو بگیره.
علیِ دو-سه ساله در عکس روی زانوی پدرش نشسته بود. از همان عکس هم شباهت این دو نفر به هم کاملاً مشخص بود. علی بیش از آن‌که به مادرش شبیه باشد به پدرش شباهت داشت.
- ببین اینو، این‌جا علی می‌خواست بره کلاس اول، این عکس رو برای مدرسه گرفتیم.
از دیدن علیِ سر تراشیده در لباس مرتبی که دکمه آن تا زیر گلو بسته شده و سیخ و منظم به دوربین زل زده بود، خنده‌ام گرفت.
- چقدر بانمک شده.
آلبوم را ورق زدم.
- این عکس‌ها رو ببین، علی اول دبیرستان بود، پول توجیبی‌هاش رو‌ جمع کرد دوربین عکاسی خرید. من نمی‌دونستم می‌خواد دوربین بخره، بهش پول می‌دادم با تاکسی بره دبیرستان، اما به جاش با دوچرخه غلامحسین دوترکه می‌رفتن و پولاشو جمع می‌کرد، وقتی با دوربین اومد خونه وادارمون کرد بریم توی حیاط، یک حلقه فیلم انداخته بود روش، چندتا عکس با غلامحسین بیرون گرفته بود، بقیه حلقه رو همین‌جا توی حیاط تموم کرد.
لبخندی زدم، مرضیه‌خانم عکس سه نفره‌ای را نشان داد. علی و مادرش دو طرف پدرش که روی ویلچر نشسته بود، ایستاده بودند.
- تنها عکس سه نفره ما همینه، علی دوربین رو گذاشت لب پنجره تا بتونیم سه نفری کنار باغچه عکس بگیریم.
مرضیه‌خانم نفسش را بیرون داد و آرام «هی روزگار»ی زمزمه کرد.
به صورت علی در عکسی که بالای سر پدرش ایستاده و دست در گردن او انداخته و هر دو با خوشی می‌خندیدند انگشت کشیدم و گفتم:
- علی خیلی باباشو دوست داشت؟
- خیلی... پسر ندیدم به اندازه علی باباش رو دوست داشته باشه، از وقتی به ثمر رسید همه کارهای حمید رو‌ خودش به عهده گرفت.
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- علی که به دنیا اومد حمید هنوز سر پا بود، عوارض شیمیایی رو داشت، اما نه خیلی شدید، حمید هر وقت خونه بود، تمام وقتش رو با علی می‌گذروند، علی یکسالش بود که کم‌کم عوارض حمید شدت گرفت، دوسالش بود که حمید نیاز به اکسیژن پیدا کرد، سه سالش بود که حمید دیگه باید با کمک نشست و برخاست می‌کرد و گاهی عصا دست می‌گرفت، علی چهارسالش بود که دیگه حمید ویلچری شد و افتاد روی تخت، از اون موقع تا چهارده سال حمید دیگه نتونست کاری رو بدون کمک بقیه انجام بده.
مرضیه‌خانم اشک‌هایش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد.
- ببخشید مادرجون! باعث شدم ناراحت بشید.
مرضیه‌خانم دست روی دستم گذاشت و لبخند زد.
- نه دخترم، غم حمید تا ابد با من هست.
چیزی نگفتم و به عکس‌های آلبوم خیره شدم. مرضیه‌خانم ادامه داد:
- گاهی فکر‌ می‌کنم خدا علی رو داد تا توی خدمت به حمید کم نیارم، علی از هفت-هشت سالگی کمک دست من بود، هیچ‌وقت نشنیدم نافرمانی و اعتراض کنه، با عشق همه کارهای باباشو انجام می‌داد، از مدرسه برمی‌گشت غذا خورده و نخورده زود مشق‌هاشو می‌نوشت می‌رفت اتاق حمید، دیگه تا شب با حمید بود، از اتفاق‌های مدرسه براش حرف می‌زد، با پدرش کتاب می‌خوند، حمید اوایل بهش قرآن یاد می‌داد، بزرگ‌تر که شد انگلیسی یادش داد، علی غذای پدرشو می‌داد و دست و پاش رو می‌مالید تا خواب نرن، حواسش به داروهای حمید بود، خلاصه هر کاری برای حمید می‌کرد.
به مرضیه‌خانم چشم دوخته بودم، گوشه چشمانش را پاک کرد و با همان لحن گرفته گفت:
- حمید بهترین یا درست‌تره بگم تنها دوست علی بود، دلم برای پسرم می‌سوخت، بعضی روزها می‌گفتم علی پاشو‌ برو بیرون با بچه‌ها بازی کن، می‌رفت نیم‌ساعت نشده برمی‌گشت می‌رفت توی اتاق حمید، نمی‌تونست دوری باباشو تحمل کنه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #193
مرضیه‌خانم سکوت کرد و با تکه نخی که از روی زمین برداشته بود مشغول شد. گفتم:
- حتماً زمان فوت آقاحمید به علی خیلی سخت گذشته.
مرضیه‌خانم نگاهم کرد.
- خیلی... وقتی حمید شهید شد علی خونه نبود، وقتی برگشت که من تازه متوجه رفتن حمید شده بودم، علی تا صبح با من توی اتاق پدرش کنار تختش موند.
مرضیه‌خانم دیگر کنترلی بر اشک‌هایش نداشت و همراه با گریه حرف می‌زد.
- اون شب پسرم فقط با گریه و اشک قرآن می‌خوند، می‌گفتم بیا برو بخواب من هستم، می‌گفت نه بابا تنهاس.
مرضیه‌خانم سری تکان داد.
- بیش‌تر خود علی تنها شده بود.
مرضیه خانم اشک‌هایش را پاک کرد تا کمی بر خود کنترل پیدا کند.
- صبح حمید رو بردن برای تشییع آماده کنن، تشییع عصر بود، علی از همون صبح ناپدید شد، بعدها غلامحسین بهم گفت رفته بودن گلزار شهدا، علی رفته بوده توی قبری که برای پدرش آماده کرده بودن، همون‌جا نشسته به دعا و قرآن خوندن، آخرش هم بلند گفته خدایا بابامو سپردم به خودت بهش بگو منتظر من هم بمونه. بعدش هم یه مشت از خاک کف قبر رو برداشته بود و اومده بود بیرون.
مرضیه‌خانم به جعبه خاتمی که در قفسه کتاب‌های علی بود اشاره کرد.
- اون جعبه خاتم رو می‌بینی، علی خاک قبر پدرشو اونجا نگه داشته.
من هم که اشک‌هایم سرریز شده بود، آن‌ها را پاک کردم و گفتم:
- من هم دیدم، یک بار از علی پرسیدم چه خاکیه؟ گفت برای تیمم گذاشته اونجا.
مرضیه‌خانم سری به نشانه تأیید تکان داد و با صدای لرزانی ادامه داد:
- موقع دفن، علی خودش رفت پدرشو گذاشت توی قبر، صورتشو باز کرد و تلقین داد.
مرضیه‌خانم باز به گریه افتاد.
- دیدم حمیدو بوسید، سنگ لحد رو چید و اومد بیرون.
حال من هم دست کمی از حال مرضیه‌خانم نداشت هر دو باهم اشک می‌ریختیم.
- علی که اومد کنارم وایساد، دیدم پسرم نابود شده، بهم ریخته و شکسته شده بود، من زار می‌زدم اما اون نه، فقط دستشو انداخته بود دور من تا منو آروم کنه.
بلند شدم از جعبه دستمال کاغذی که روی میز علی بود، د.ستمالی برداشتم تا اشک‌هایم را پاک کنم و‌ جعبه را کنار دست مرضیه‌خانم گذاشتم او‌ نیز د.ستمالی برای اشک‌هایش برداشت.
- وقتی خلوت شد، شنیدم علی آروم گفت:«بابا! ازم قول گرفته بودی سر قبرت گریه نکنم و محکم باشم، ازم راضی باش.»
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #194
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- تا ده شب هر شب تا دیر وقت می‌رفت کنار قبر حمید می‌موند، وقتی بهش اعتراض کردم که چرا شب‌ها منو تنها می‌ذاری؟ دیگه بعد از اون تا چهلم عصرها می‌رفت گلزار، شب که میشد برمی‌گشت. تا مدت‌ها خیلی کم‌حرف شد، کم‌غذا شد، مدام قرآن می‌خوند یا روضه گوش می‌کرد و گریه می‌کرد، روز و شبش توی اتاق حمید می‌گذشت، علی از زندگی دست کشیده بود، طول کشید تا دوباره به زندگی برگرده، اما غصه چشماش هیچ‌وقت از بین نرفت، من هنوز غم چشماشو می‌بینم، علیِ من هنوز که هنوز عزادار پدرشه، هنوز هم بزرگ‌ترین پشتیبان علی پدرشه، هر وقت غم داشته باشه، گره توی کارش باشه، فکری شده باشه یا مشکلی داشته باشه، نماز مغرب و عشا رو توی اتاق حمید می‌خونه، بعد همون‌جا می‌شینه به قرآن خوندن و روی تخت حمید می‌خوابه.
لبخندی روی لب مرضیه‌خانم آمد.
- صبح هم بعد نماز با چنان نشاطی از اتاق میاد بیرون که انگار دوپینگ کرده.
- علی هیچ‌وقت از این کارهاش بهم نگفته.
مرضیه‌خانم دستی روی شانه‌ام گذاشت.
- از علی به دل نگیر، علی کلاً از خودش کم حرف می‌زنه.
- کاش من هم بابای علی رو می‌دیدم.
مرضیه‌خانم با تأسف سری تکان داد.
- حمید برای علی فقط پدر نبود، معلم بود، الگو بود، مراد بود، همه‌ی زندگی علی بود، می‌تونم بگم علی بعد از حمید پسر من هم شد، قبلش فقط پسر حمید بود، حتی تنها دوست علی هم پدرش بود، چون همه‌ی وقتش رو با حمید می‌گذروند الان جز غلامحسین دوست صمیمی دیگه‌ای نداره، با غلامحسین هم از سر اجبار دوست شد، با مادرش می‌رفتیم جلسه، وقت‌های جلسه غلامحسین رو می‌ذاشت خونه ما تا خونه تنها نمونه، همین باعث شد که با علی رفیق بشن.
- چه جالب! نمی‌دونستم.
- ببخش دخترم! سرتو درد آوردم. تنهایی باعث میشه وقتی میایی اینجا دیگه نتونم خودمو کنترل کنم، پرحرفی می‌کنم.
- نه این چه حرفیه؟ ممنونم منو از خودتون می‌دونید و باهام حرف می‌زنید.
- تو دختر خودمی، تو هیچ‌ فرقی با علی برام نداری.
لبخندی زدم و آلبومی که باز شده روی زمین رها کرده بودم را برداشتم و ورق زدم و عکس‌های دیگر علی را که تنها یا با پدر، مادر یا غلامحسین گرفته بود، نگاه کردم. در صفحه آخر آلبوم، عکس سلفی دونفره‌مان بود، همان که روز عقد کنار طاووس گرفته بودیم و قبلاً پشت صفحه گوشی من هم بود، قطع عکس بزرگ‌تر از جای عکس آلبوم بود و‌ همین‌طور لای آلبوم قرار داشت. عکس را برداشتم و یادم افتاد من همه عکس‌های علی را از حافظه گوشی‌ام پاک کرده‌ام. با حسرت گفتم:
- این عکس رو‌ علی چاپ کرده؟
- اینو علی خیلی دوست داشت، روزی که‌ چاپش کرده بود، از همون دم در با ذوق و شوق گفت مامان بیا عکس زن منو ببین چقدر خوشگله.
لبخندی زدم و‌ مرضیه‌خانم ادامه داد:
- بهش گفتم چرا قابش نمی‌کنی بذاری تو اتاقت؟
- گفت خوشگلی خانومَم فقط مال خودمه، نباید چشم بقیه بهش بخوره.
خندیدم.
- اوه... عجب غیرتی!
مرضیه‌خانم هم خندید.
- دخترم! علی تو رو خیلی دوست داره.
قلبم با غم فشرده شد.
- من فکر نمی‌کنم دیگه دوستم داشته باشه.
مرضیه‌خانم دستم را گرفت.
- من میگم هنوز هم دوستت داره.
به او لبخند زدم، اما در دلم اطمینان نداشتم. نگاهم را دوباره به عکس دوختم.
- کاش من هم این عکس رو‌ چاپ می‌کردم.
- همین رو‌ بردار.
تعجب کردم.
- واقعا؟ آخه شاید علی ناراحت بشه.
- چرا باید ناراحت بشه؟
- خب علی دیگه منو نمی‌خواد، من دیگه حقی ندارم به وسایلش دست بزنم، حتی شاید دیگه راضی نباشه پامو توی اتاقش بذارم، بعد حالا این عکسو از توی آلبومش بردارم؟
- دخترم! علی چه تو رو بخواد چه نخواد می‌تونی این عکس رو برداری، اگه تو رو بخواد که ناراحت نمیشه، اگر هم نخواد دیگه معنی نمیده عکس تو پیش اون بمونه.
عکس را با ذوق به سینه‌ام فشردم.
- یعنی برش دارم؟
- عزیزم! من بهت میگم برش دار.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #195
وقتی از خانه علی بیرون آمدم آن عکس گران‌بهاترین دارایی من بود. عکس را در کوله قرار داده و کوله را برخلاف همیشه که روی صندلی عقب پرت می‌کردم، روی صندلی کنار راننده آرام گذاشته بودم، گویا می‌ترسیدم به عکسی که یادگاری از بهترین روز عمرم بود خللی وارد شود. درحالی‌که با یک دست فرمان ماشین را گرفته، آرنج دست دیگرم را در پنجره قرار داده و پشت انگشتان دستم را جلوی دهانم قرار داده بودم، به ایران و مرضیه‌خانم فکر می‌کردم، اختلاف سنی آن‌ها حداقل پانزده سال بود و ایران در برابر مرضیه‌خانم جوان محسوب می‌شد، اما هر دو با سرنوشتی مشابه زخم خورده جنگ هشت ساله بودند. جنگ از یکی کل خانواده‌اش را گرفته بود و از دیگری عشقش را. به حال سابق خودم تأسف می‌خوردم که چرا قبلاً گستاخانه به آن‌هایی که زمانی به جنگ رفته بودند تا چنین سرنوشت‌هایی برای دیگر زنان این سرزمین رخ ندهد، خرده گرفته و توهین و تمسخر می‌کردم و با وقاحت می‌گفتم:«می‌خواستند نروند». چقدر شرمنده بودم که زمانی این‌قدر بی‌انصافانه درمورد کسانی هم‌چون پدر علی قضاوت می‌کردم. تا رسیدن به خانه فقط خودم را سرزنش می‌کردم و از خدا می‌خواستم به خاطر آن افکار ابلهانه مرا ببخشد و دوری علی را جزای افکار اشتباه گذشته‌ام قرار ندهد.
عکس دونفری کنار طاووس را گوشه‌ی آینه کمدم قرار دادم و لبه تخت نشستم و به عکس چشم دوختم. همان‌طور که چشمم به عکس بود گوشی‌ام را از جیب درآوردم و با رضا تماس گرفتم.
- سلام داداش، وقت داری؟
- سلام آبجی، چطور؟
- عصر میایی اینجا؟
- اگه بخوای آره، طوری شده؟
- نرم‌افزار ریکاوری داری؟
- آره برای چی می‌خوای؟
- توی عصبانیت عکس‌های علی رو از گوشی‌ام پاک کردم، می‌خوام ریکاوریشون کنم.
- باشه، عصر میام درستش می‌کنم نگران نباش.
- به نظرت می‌تونی عکس‌ها رو دوباره برگردونی؟
- آره، نگران نباش، کارو بسپار به خودم، همه رو‌ برمی‌گردونم.
- ممنون داداش، می‌بینمت.
تلفن را قطع کردم و خودم را روی تخت انداختم. دستم را زیر سرم گذاشتم و درحالی‌که به سقف خیره شده بودم به علی فکر کردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #196
***
شب جمعه‌ای بود، می‌خواستم پیش علی بمانم، اما از وقتی آمده بودم علی مشغول تایپ متن ترجمه‌ای که تحویل گرفته، بود، من هم ناچار‌ روی تخت نشسته و سر در گوشی منتظر بودم تا کار او تمام شود. کامپیوترش را که خاموش کرد به طرف من برگشت.
- ببخشید خانم‌گل! زیاد منتظر موندی.
گوشی را کنار گذاشتم.
- تموم شد؟
- آره، فایل رو‌ براشون ایمیل کردم، گفته همین که ایمیل رو دید تسویه می‌کنه.
- علی‌جان! خیلی داری خودتو نابود می‌کنی‌ها.
- نابود؟ نه، چرا این‌جوری فکر‌ می‌کنی؟
- هم درس، هم دانشگاه، هم کار، هم شرکت، هم ترجمه، هم تایپ، موندم چطور وقت می‌کنی این همه کار انجام بدی؟ باور کن آخرش از پا می‌افتی.
علی لبخند زد.
- نگران من نباش، طوریم نمیشه، کار جوهر مَرده.
ظرف تخمه‌ای را که از مرضیه‌خانم گرفته بودم و کنار دستم گذاشته بودم، بلند کردم.
- مرد من! میایی تخمه بخوریم؟
- حتماً صبر کن برم متکا بیارم.
علی نیم‌خیز شد.
- لازم نیست آقای مشغول!
به متکاهای روی زمین اشاره کردم که روی پتوی پهن شده زرد و پلنگی گذاشته بودم.
- اونا رو هم آوردم، آماده است فقط برای جلوس جناب‌عالی.
علی سرش را خم کرد، دستی بر سینه گذاشت و دست دیگر را به نشانه احترام باز کرد.
- ممنون بانو! پس بفرمایید.
تخمه خوردن آخر شب، تفریح بیشتر شب‌های کنارهمی‌مان بود. شب‌های گرم روی تخت کنار باغچه و شب‌های سرد درون اتاق علی.
هردو دراز کش آرنج‌هایمان به متکاهای غلطکی و آبی رنگ که با پارچه‌های سفید جلد شده بود، تکیه داده و کف دستمان را حایل سرمان کرده و تخمه می‌شکاندیم که علی گفت:
- دستت درد نکنه خانم‌گل! تو مهمون من بودی، اما همه‌ی بساط رو‌ خودت ردیف کردی.
پوست تخمه‌ای را داخل بشقاب انداختم.
- چی‌کار کنیم وقتی آقا سر خودشو شلوغ کرده؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- ببخش دیگه، باید امشب تحویل می‌دادم.
تخمه‌ای را از ظرف برداشتم.
- والا ما که دیگه عادت کردیم.
بعد درحالی‌که تخمه را می‌شکستم، به طرف او چرخیدم.
- ولی واقعاً لازمه این‌قدر به خودت سختی بدی؟
علی سرش را برگرداند و مشغول تخمه شکستن شد
- عزیزم! زندگی خرج داره، فردا روز خواستیم بریم سر خونه زندگیمون باید یه چیزی ته جیبمون باشه دیگه، نه؟
- ما که از جیب شما خبر نداریم، ولی اگه بگم می‌تونم کمکت کنم، اجازه میدی؟
علی سرش را به طرفم چرخاند و لبخند زد.
- من ممنوم ازت خانم‌گل! ولی نگران چیزی نباش، همه‌چی رو‌ بسپار به خودم.
من هم به چشمانش خیره شدم.
- آخه آخرش با کار زیاد خودتو مریض می‌کنی، همین الان هم با این سرخی چشمات شک دارم ضعیف نشده باشن.
علی لبخند دندان نمایی زد.
- غصه نخور، من از پونزده سالگی کارم همینه، چشمام عادت کرده.
تعجب کردم.
- واقعا؟ چرا خب؟
علی صورتش را برگرداند.
- خب نیاز داشتم.
- علی؟ جون من بگو چرا باید می‌رفتی سرکار؟
- تو چرا این‌قدر جونتو قسم می‌خوری، همین‌جوری هم بپرسی جواب میدم.
- خب بگو دیگه.
علی انگشتش را کمی در ظرف تخمه چرخاند.
- از وقتی بابا نتونست بره سر کار تمام خرج زندگی‌مون از حقوق مامان تأمین شد، بابا دیگه از سپاه اومده بیرون، نمی‌دونم چی شد دیگه حقوق هم نگرفت، دنبال جانبازی هم خودش نرفت، می‌گفت من با دولت معامله نکردم با خدا کردم، خودش اگه بخواد میده. مامان معلم دبیرستان بود و‌ من هم ابتدایی می‌رفتم، بابا به‌خاطر وضعیتش نباید تنها می‌موند، چون زمانی که می‌افتاد رو‌ سرفه کردن از سینه‌اش خلط خونی می‌اومد، اون موقع اگر کسی نبود برش گردونه تا خلط‌ها از دهنش بیرون بیاد، ممکن بود دچار خفگی بشه، برای همین مامان موظفی‌هاش رو‌ توی سه روز می‌گرفت تا بقیه هفته خونه باشه، اون روزهایی هم که نبود تا زمانی که من از مدرسه بیام، برای بابا پرستار گرفته بود تا تنها نمونه. کلاس پنجم بودم که داروهای بابا بعد از عید یک‌دفعه گرون شد، این‌قدر گرون که مامان دید داره کم میاره.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #197
علی مکث کوتاهی کرد.
- هنوز خوب یادمه، توی اتاق بابا بودیم، مامان داشت حساب کتاب می‌کرد چطور هم هزینه‌های دارو رو بده هم پرستار رو، دوتا رو باهم نمی‌تونستیم بدیم، مامان فکر می‌کرد اون یکی دو ماه تا تعطیلی رو از کی هزینه پرستار رو قرض بگیره که بابا گفت:«دیگه لازم نیست پول پرستار بدی.» مامان گفت:«نمیشه تنها بمونی، سه روزی که ما نیستیم خونه یکی باید مراقبت باشه»
لبخندی روی لب علی نشست.
- بابا گفت:«نگران من نباشید، قول میدم تا برگردید به چیزای خطرناک دست نزنم، در هم قفل کنید تا بیرون نرم گم بشم.»
علی به طرف من برگشت.
- بابا همیشه شوخ بود، توی بدترین شرایط همیشه شوخی می‌کرد. اون روزها بابا اصلاً نمی‌تونست از روی تخت تکون بخوره.
علی مکث کرد و‌ دوباره با تخمه‌ها مشغول شد.
- مامان اون روز کلی حرص خورد، ولی درنهایت از پس بابا برنیومد، اون یکی دو‌ماه تا تعطیلات تابستون شروع بشه رو مجبور بودیم بدون پرستار برای بابا بگذرونیم، تا از پس داروها بربیایم. نمی‌دونی خانم‌گل‌! روزهایی که من و‌ مادر مدرسه بودیم با‌ چه استرسی موقع تعطیلی از مدرسه‌م که دو تا خیابون بالاتر بود تا خونه می‌دویدم تا زودتر به بابا برسم، همه‌اش می‌ترسیدم نکنه افتاده باشه به سرفه و نتونسته باشه به یک طرف برگرده تا خلط‌ها برنگردن راه نفسش رو‌ ببندن.
علی به طرف من که غرق خاطراتش شده بودم برگشت.
- این‌ها رو‌ نگفتم گله کنم ها، نه، فقط گفتم تا بدونی اون روزها چی به ما گذشت.
علی دوباره رو از من برگرداند.
- اون تابستون به هر سختی رسید، دیگه من و مامان از سال بعد شیفت مدرسه‌هامون رو‌ مخالف هم تنظیم کردیم، که همیشه یکی‌مون خونه باشیم. از همون تابستون، وقتی دیدم چقدر مامان اول برج حساب و کتاب می‌کنه و از سر و ته هزینه‌ها می‌زنه تا حقوقش به خرج‌های ضروری خصوصاً داروهای بابا برسه تصمیم گرفتم برم سر کار تا حداقل خرج خودمو دربیارم، اما مامان و بابا خیلی روی درس حساس بودن، کلی حرف زدم و اصرار کردم تا قبول کردن و گفتن فقط تابستون‌، از اون سال تابستون‌ها می‌رفتم شاگرد مغازه می‌شدم، یه تابستون شاگرد بابای غلامحسین شدم، یه تابستون شاگرد مکانیکی بودم، یه تابستون هم شاگرد یه مبل‌سازی شدم، آخرهای اول دبیرستانم بود، می‌گشتم جایی رو‌ پیدا کنم برم شاگردی، با غلامحسین یه کار تایپی داشتیم دادیم کافی‌نتی، دیر کرد آخرش هم تحویلمون نداد، گفتم:«غلامحسین! تو که کامپیوتر داری بیا خودمون تایپ کنیم» گفت:«هیچ‌کدوم بلد نیستیم» گفتم:«یاد می‌گیریم» غلامحسین تازه کامپیوتر خریده بود، خلاصه کنم، مدام بعد از مدرسه رفتم پیش غلامحسین با هم دیگه این‌قدر با ورد سروکله زدیم تا تایپ کردن رو یاد گرفتم و دستم راه افتاد، بعدش غلامحسین گفت:«چرا تابستون کار تایپ نمی‌گیرم» من هم دیدم کار خوبیه، از همون‌موقع افتادم به تایپ کردن، با چندتا کافی‌نتی اطرافمون حرف زدم و کارهای تایپشون رو با کامپیوتر غلامحسین انجام دادم، بابا مدرک دانشگاهی‌اش زبان انگلیسی بود، از همون بچگی وقت‌های آزاد با من زبان کار می‌کرد و زبانم قوی بود، سر همین به کافی‌نتی‌ها آگهی کار ترجمه دادم، کم‌کم کارم گرفت، حتی ایام مدرسه هم بیکار نبودم، دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم که همین سیستم رو قسطی برداشتم، دیگه بیشتر هم کار کردم چون می‌تونستم توی خونه کار کنم، بعد هم پام به دارالترجمه باز شد، تازه دانشجو شده بودم، یکی از دوست‌های عمو که توی شرکت شیمیایی کار می‌کرد، وقتی فهمید شیمی قبول شدم، گفت توی آزمایشگاه شرکت به یکی نیاز داره دستیارش باشه، یکی که آزمایشگاه‌ و وسایل رو‌ تمیز کنه و کارهای خورده ریز آزمایشگاه رو‌ انجام بده، من هم از خداخواسته قبول کردم، بعداً کارهای مهم‌تری توی آزمایشگاه شرکت بهم دادن و حالا هم که دیگه ساعتی باهام قرارداد می‌بندن.
علی به طرف من برگشت.
- این روزها اوضاع خیلی بهتر از قبل شده، اما من دیگه عادت کردم، باید کار کنم، نمی‌تونم بیکار بگردم.
- ولی خیلی خودتو خسته می‌کنی، می‌دونی الان چشمات چقدر خسته‌اس؟
لبخندی به صورتم زد.
- نگران من نباش، خانم‌گل! تو رو که می‌بینم کل خستگیم از بین میره... اصلاً مرد اگه شب‌ها خسته نباشه که مرد نیست.
درست نشستم سرم‌ را نزدیک دستش که تکیه سرش کرده بود بردم و محل نبض دستش را بو*سی*دم.
- قربونت بشم، خودم خستگی‌هاتو می‌گیرم.
ظرف‌های تخمه و پوست تخمه‌ها را جمع کردم.
- مرد خسته‌ی من! حالا اینا رو جمع می‌کنم تا زودتر استراحت کنی.
علی هم درست نشست.
- ای شیطون! حواسم هست چی می‌خوای ها.
بلند شدم.
- تا من این ظرف‌ها رو‌ می‌برم تو هم زود این‌جا رو‌ آماده کن، دوتایی‌مون رفع خستگی نیاز داریم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #198
***
رضا که آمد پدر هنوز نرسیده بود. تازه وارد خانه شده بود که به استقبالش رفتم.
- سلام، میای بریم توی اتاقم؟
- نه یه دفعه آقا میاد ناراحت میشه، گوشیت‌ رو‌ بده توی همین سالن درستش می‌کنم.
گوشی را باز کردم و به دستش دادم. رضا با ایران که در آشپزخانه بود سلام و علیک کرد و روی مبل نشست.
- حالا برای خان داداش یک چیز خنک میاری؟
- امر کنید قربان!
به آشپزخانه رفتم. ایران مشغول‌خورد کردن کلم بنفش برای درست کردن ترشی کلم بود. متوجه خواست رضا شده بود.
- دخترم! آب‌میوه توی یخچال هست، براش بریز ببر.
- نه، می‌خوام شربت آبلیمو درست کنم، رضا دوست داره.
- جای وسایلاشو بلدی؟
- آره دیگه مادرجون! این‌قدرها هم بی‌دست‌و‌پا نیستم دیگه.
- اِ دختر! من که نگفتم بی‌دست‌و‌پایی.
لبخند زدم.
- می‌دونم، شوخی کردم.
سینی شربت به دست وارد سالن شدم، رضا پشت به من نشسته و گوشی من دستش بود. نزدیک که شدم متوجه شدم داخل ایمیلم رفته است.
- توی ایمیل من چی‌کار می‌کنی؟
رضا‌ سرش‌ را بلند کرد.
- اومدی؟... همین‌جوری از سر بیکاری.
سر تکان دادم و نزدیکش نشستم.
- بفرما شربت آبلیمو.
رضا لیوانی برداشت.
- دستت درد نکنه، ببخشید رفتم سراغ ایمیلت.
خودم هم لیوانی برداشتم.
- عیب نداره، چیز خاصی داخلش ندارم، دلت می‌خواد می‌تونی توی پیام‌ها و تماس‌هام هم بری، من چیز مخفی از‌ تو ندارم.
- من که تفتیش نمی‌کنم، فقط کنجکاو بودم.
کمی شربت خوردم.
- حالا ایمیل هم اومده بود؟
- ۲۵تا آن‌رید داشتی، اما‌ همه‌اش انگلیسی بود.
- آها اونا‌ بولتن‌های مجلات خارجیه که برام‌ میاد.
- خیلی وقته‌ سراغ ایمیلت نرفتی؟
- بگو خیلی وقته نتم رو‌ وصل نکردم.
- خب چرا؟
- کلاً نه وقتشو داشتم، نه حوصله‌شو؛ قبلاً گاهی توی وی‌چت بودم، به اینستا هم از سال تحویل که پست گذاشتم، دیگه سر نزدم، فیسبوکم که دیگه فکر‌ کنم به رحمت خدا رفته، ماه‌هاست سراغش نرفتم، شاید به یک‌سال هم برسه.
- خب می‌رفتی بازشون می‌کردی، شاید علی پیغامی، چیزی داده باشه.
ابروهایم را بالا دادم.
- علی؟ نه بابا، علی هیچ‌کدوم از این برنامه‌ها رو‌ نداره، گوشیش رو‌ که دیدی، لمسی نیست، تازه همون رو هم مامورها توقیف کردن، می‌خواستم تولدش بهش یک گوشی لمسی کادو بدم، قصد داشتم امسال که از پایان‌نامه راحت شدیم، بکشمش توی فیسبوک.
- علی تو هیچ پیام‌رسانی اکانت نداشت؟
- نه، چون زیاد با اینترنت کار نمی‌کرد، اگه هم‌ کاری داشت از سیستمش توی خونه وصل میشد، روزهایی هم که دانشگاه با نت کار داشت از سیستم‌های دانشگاه استفاده می‌کرد یا با لپ‌تاپ من وصل می‌شد به وای‌فای دانشگاه، ایمیلش هم روی گوشی من باز می‌کرد.
شربتم را خوردم.
- علی اگه بخواد با من حرف بزنه زنگ می‌زنه.
رضا متفکر شربتش را می‌خورد.
- رضا! گوشی رو‌ بده برم‌ توی ایمیل علی ببینم خبری نیست.
گوشی را به طرفم گرفت.
- مگه داری رمزشو؟
گوشی را گرفتم «آره»ای گفتم و ایمیل علی را باز کردم، خالی خالی بود، ناامید شدم.
- این‌که برهوته.
رضا دست دراز کرد.
- می‌تونم ببینم.
- فضولی؟
- البته اگه اجازه میدی.
گوشی را به دستش دادم.
- باشه ببین، چیزی نداره که بخوام‌ قایم‌ کنم.
رضا کنجکاو به گوشی نگاه می‌کرد.
- ریکاوریش کردی؟
بدون آن‌که سربلند کند جواب داد:
- الان وصلش می‌کنم به لپ‌تاپ ردیفش می‌کنم.
- رضا؟
- جانم.
- به نظرت باید دعا کنم علی از کشور خارج شده باشه؟
رضا اخم کرد.
- چرا خب؟
- آخه اگه این تهمت‌ها که بهش زده باشن راست باشه، خوبه که فرار کرده باشه تا دست پلیس بهش نرسه، اگه پلیس‌ها بگیرنش به جرم خیانت محاکمه‌اش می‌کنن، می‌دونی که حکمش چیه؟
- یعنی تو حاضری حتی اگه خائن باشه زنده بمونه؟
- علی نباید طوریش بشه، برای من فقط خود علی مهمه.
- این‌ چه حرفیه؟ علی اگه خلاف کرده باشه باید برگرده جواب بده.
- علی خلاف نکرده، خائن نیست.
- پس به جای این حرف‌ها دعا کن علی زودتر پیدا بشه تا حقیقت معلوم بشه.
کلافه بودم‌ اما‌ سعی می‌کردم آرام‌ حرف بزنم تا ایران متوجه حرف‌هایم نشود.
- نمی‌دونم رضا، نمی‌دونم آرزوی درست چیه؟ آرزو کنم برگرده یا آرزو کنم برنگرده.
- اصلاً ولش کن آبجی! ذهنتو درگیرش نکن، فقط امیدوارم این حرف‌ها که پشت سرش هست سوءتفاهم باشه.
سر تکان دادم و رضا را تنها گذاشتم تا کارش را انجام‌ دهد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #199
عکس‌هایم با علی را که رضا برگردانده بود، تک به تک نگاه کرده و با هر یک خاطره‌ای را زنده می‌کردم که خوابم برد.
***
روز تعطیل بود. به اصرار پدر را راضی کردم روزم را با علی بگذرانم، بی‌خبر جلوی‌ خانه‌شان رفتم. کوچه آن‌ها برخلاف همیشه پر رفت و آمد شده بود. ماشین را روبه‌روی خانه پارک کردم، همین که پیاده شدم، صدای زینب مرا متوجه کرد.
- وای سارینا تو هم اومدی؟ عجب روزی بشه امروز.
نگاهی به زینب که نزدیکم شده بود، کردم و سلام دادم. دورتر از او کنار خانه‌ی علی دو زن چادری دیگر به همراه سید ایستاده بودند. از دور با تکان دادن سر سلام دادم.
آن‌ها هم جواب دادند.
زینب دستی به شانه‌ام زد.
- علی‌آقا نگفته بود تو هم میایی.
خواستم بپرسم کجا؟ که علی در خانه را باز کرد و همراه مادرش بیرون آمد. سلام دادم. هر دو باتعجب مرا نگاه کردند و سلام دادند.
علی نزدیک شد.
- خانم‌گل! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- اومدم غافل‌گیر بشی، ولی مثل این‌که جایی داشتید می‌رفتید.
علی گفت:
- داریم می‌ریم راهپیمایی.
باتعجب گفتم:
- راهپیمایی؟!
مرضیه‌خانم که تعجب مرا دید گفت:
- علی‌جان! ما جلوتر می‌ریم تو و خانومت هم بیاین.
بعد رو به زینب که سوالی مرا نگاه می‌کرد گفت:
- زینب‌جان! بریم بچه‌ها خودشونو به ما می‌رسونن.
زینب «چشم خاله‌»ای گفت. مرضیه‌خانم به دو زن دیگر ملحق شد و به راه افتادند. زینب دستم را گرفت.
- امروز خوش می‌گذره، حتماً بیا.
معذب لبخند زدم، زینب «فعلاً» گفت و به سید که منتظر او بود پیوست و باهم به‌ راه افتادند. من که چیزی نمی‌دانستم به طرف علی برگشتم.
- علی این‌جا چه خبره؟
- ۲۲بهمنه دیگه... .
- خب... .
- مگه از طرف پارامونت نیومدی؟
- نه اون‌ طرف رو بسته بودن انداختم از این پایین اومدم.
- خب به‌خاطر راهپیمایی بستن، راهپیمایی ... .
منظورش را بالاخره فهمیدم، نگذاشتم حرفش تمام شود و شگفت‌زده و ناراحت گفتم:
- علی! تو‌ واقعاً می‌خوای بری راهپیمایی؟
- آره خانم‌گل! تو هم بیا.
عصبی جواب دادم:
- کجا بیام؟ اومده بودم روز تعطیلی با تو خوش باشم، الان واسه چی پاشم بیام راهپیمایی؟ بیکارم مگه؟
علی دستی به پشت سرش کشید.
- خب، می‌خوای کلید خونه رو‌ میدم برو‌ داخل، ما ظهر برمی‌گردیم.
کلافه نگاهش کردم.
- علی! من اومدم با تو باشم، نیومدم تنها باشم، خب این‌جوری برمی‌گردم خونه‌مون، نمی‌شه نری راهپیمایی؟
علی سرش را کج کرد.
- خانم‌گل؟ نمی‌شه، تو هم بیا بریم، باور‌کن خوش می‌گذره، تازه خانم محمدی هست تنها نمی‌مونی.
- زینب که با شوهرش رفت.
- خب تو هم با شوهرت بیا.
کلافه‌ نگاهی به‌ چشمان منتظرش کردم. مقابل این‌ چشم‌ها همیشه تسلیم بودم.
- باشه سوار شو‌ بریم.
علی خندید.
- می‌ریم راهپیمایی بعد با ماشین بریم؟
- نخند! تا اولش که میشه با ماشین رفت؟
علی خنده‌اش را جمع کرد.
- نزدیکه، میشه پیاده بریم.
نفسم را بیرون دادم.
- از کجاست تا کجا؟
- از پارامونت هست تا مصلی، بعد نماز ظهر برمی‌گردیم.
- اوههه.‌.. این همه راه... .
دستم را گرفت.
- تنبل‌خان! بیا بریم خوش می‌گذره.

ناچار به راه افتادم. زیر لب گفتم:
- اگه بابا بفهمه امروز‌ کجا رفتم سرمو گوش تا گوش می‌بره.
- چیزی گفتی؟
نگاهم را به علی دوختم.
- میگم چه لزومی داره بریم راهپیمایی؟
- خب باید نشون بدیم پای انقلابیم.
شانه‌ام را بالا دادم.
- برای من‌ که اصلاً مهم نیست.
- خوب گفتم خونه بمون.
- برای من انقلاب و راهپیمایی و دولت و‌ حکومت هیچ‌کدوم مهم نیست، فقط تو برام مهمی، هر جا هم بری باهاتم.
- این‌جا‌ هم بهت خوش می‌گذره.
به خیابان اصلی رسیده بودیم. هنوز دو چهارراه تا محل اصلی فاصله داشتیم، اما از همین‌جا هم جمعیت قابل‌ توجه بود.
- چقدر آدم اومده.
- دیدی خیلی‌ها براشون مهمه بیان.
- حس می‌کنم از سر بیکاری اومدن.
علی نگاهم‌ کرد.
- یعنی به نظرت این همه آدم فقط از سر بیکاری حاضر شدن توی این سرما از کنار بخاری خونه‌هاشون بلند شن بیان بیرون؟ مطمئن باش دلیل مهم‌تری دارن.
- مثلا؟
- مثلا دفاع از انقلاب.
ابروهایم را بالا دادم.
- یعنی جنگ بشه همه اینا حاضرن برن؟ فکر نکنم.
علی لبخند کوتاهی زد.
- نگران نباش، اون‌جوری که فکر می‌کنی جنگ نمی‌شه، ولی حتی اگه بشه هم باور‌ کن همه میرن.
به علی نگاه کردم.
- تو‌ هم میری؟
- شک نکن.
دلم از این لحن مطمئن به کف پایم ریخت.
- می‌ترسم علی!
- از چی؟
- از این‌که‌ راحت میگی‌ میرم جنگ.
علی بلند خندید.
- الان که‌ جنگ نشده، من هم که پوتین پام نکردم برم که می‌ترسی.
علی لحظه‌ای مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- ولی از ته دل آرزومه‌ پرچم سه‌رنگ روی تابوتم بکشن.
نگاه لرزانم را به‌ او که سر به زیر انداخته بود، دوختم. جمعیتی از مردان جوان که معلوم بود همراه هم‌اند، بلند الله اکبر گفتند، نظرم از علی سوی آن‌ها چرخید. علی هم با صدای بلند در جوابشان الله اکبر گفت. جمعیت به حال ازدحام رسیده بود. نگران شدم علی را گم کنم. دستش را محکم‌تر گرفتم، علی شعار می‌داد و الله اکبر می‌گفت، اما من فقط در سکوت‌ و بهت‌زده به جمعیتی که درکشان نمی‌کردم، چشم دوخته بودم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #200
***
صبح خانه را به قصد دیدن شهرزاد ترک کردم. همین که زنگ خانه‌شان را زدم، آیفون را زد. با آسانسور بالا رفتم و با او جلوی خانه‌اش درحالی‌که چهره‌ی گرفته‌ای داشت، روبه‌رو شدم.
- چی‌شده مامان شهرزاد؟ نبینم گرفته باشی.
از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو... اصلاً حالم خوب نیست.
داخل شدم. پوتینم را درآوردم و گفتم:
- درد داری؟
به حساسیت‌های شهرزاد واقف بودم. پوتین‌ها را در جاکفشی گذاشتم و دمپایی روفرشی را پا کردم.
- سارینا! اعصابم خرد شده.
شهرزاد بدون حرفی به سرویس بهداشتی نزدیک ورودی اشاره کرد.
- شهرزاد! خودم می‌دونم باید دست و بالم رو بشورم بذاری بیام تو.
نزدیک سرویس شدم.
شهرزاد گفت:
- یادت نره دمپاییت رو عوض کنی.
- نترس یادم نمیره.
دوباره دمپایی‌هایم را با دمپایی سرویس عوض کردم و درحالی‌که دستانم را می‌شستم، بلندتر گفتم:
- چرا سرپایی؟ مگه نگفتن این روزهای باقی مونده باید استراحت کنی؟
- تو دیگه دست از سرم بردار، من خوبم.
با دستمال دستانم را خشک کردم و از سرویس بیرون آمدم.
دمپایی‌های مخصوص خانه را پا کردم و به شهرزاد نزدیک شدم.
- بریم بشینیم حرف بزنیم تا سبک بشی.
از راهروی ورودی خانه که یک طرفش ورودی آشپزخانه بود گذشتیم و روی مبل‌های سلطنتی طلایی با روکش آبی که پشت اپن آشپزخانه چیده بود، کنار هم نشستیم. شهرزاد دلخور گفت:
- آبجی! زندانی شدم، دیگه حق ندارم برم بیرون، توی خونه هم مامان و امیر دو نفری، رفتن به آشپزخونه رو قدغن کردن، امیر زیاد نمی‌ذاره توی حموم بمونم، میگه سر می‌خوری می‌افتی، راه هم نباید برم یا همش خوابیده یا نشسته، دیوانه نشم شانس آوردم.
- چند روز تحمل کن بچه‌ات بیاد همه چی تموم میشه.
- برم برات یک چیزی بیارم.
شهرزاد دست روی پایش گذاشت و خواست بلند شود. بازویش را گرفتم.
- نمی‌خواد، تو بشین، خودم میرم، مگه نگفتی آشپزخونه قدغنه؟
شهرزاد نشست و من به آشپزخانه رفتم.
- حالا که نمی‌ذارن بیایی آشپزخونه، برای غذا چی‌کار می‌کنید؟
- بیچاره امیر، خودش آشپزی می‌کنه.
در یخچال را باز کردم و با دیدن بطری شربت آلبالو آن را بیرون آوردم.
- الان امیر کجاست؟
- یک ساعت پیش تقی‌پور بهش زنگ زد گفت بره خبرگزاری کارش داره.
از شربت درون لیوان‌هایی که روی میز گذاشته بودم ریختم.
- مرخصی گرفت؟
- آره، البته اگه این تقی‌پور بذاره.
به لیوان‌ها آب سرد یخچال را اضافه کردم و با قاشقی هم زدم.
- کی میاد؟
- گفته زود برمی‌گرده.
با سینی شربت‌ها بیرون آمدم، روی میز گذاشتم و دوباره کنار شهرزاد نشستم.
- تا وقتی امیر بیاد پیشت می‌مونم، غصه نخور.
- ممنون، شربت‌ها رو‌ که خودت زحمتشو کشیدی، حالا تعارفت هم کنم؟
خندیدم و لیوانم را برداشتم.
- تو هم بخور حالت جا بیاد.
لیوان خالی شربت را روی میز گذاشتم و دستم را به شکم برآمده شهرزاد کشیدم.
- الان کجاست؟
شهرزاد شربتش را خورد و با لبخندی دستم را به جایی از کناره‌‌های شکمش هدایت کرد.
- این‌جاست.
کمی برآمدگی را حس کردم، ناگهان با حرکتی ظریف زیر دستم خالی شد.
- آخ... تکون خورد... چه قشنگ!
شهرزاد خندید و کمی از حالت کسلی درآمد.
- سارینا! باور کن بی‌تحرکی افسرده‌ام کرده.
- فقط یک خورده دیگه صبر کن.
- امیر هم پاسوز من شده، به زور دو هفته مرخصی گرفته تا فقط روز و شب در اختیار من باشه، نمی‌ذاره از جام تکون بخورم.
- داره بابا میشه باید جورت رو بکشه.
- بیچاره امیر گرفتار شده.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
43
بازدیدها
409

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین