. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #181
آن‌قدر خسته بودم که تا لباسم را عوض کردم و روی تحت دراز کشیدم، خوابم برد.
***
مقداری از یخ‌دربهشت را با نی به دهانم فرستادم. سرمای دلپذیرش گرمای هوای تابستان را قابل تحمل می‌کرد. به علی که مشغول هم‌زدن یخ‌های نوشیدنی بود، نگاه کردم و در دل به‌خاطر این یخ‌دربهشت‌ها از این پسر تخس تشکر کردم، اما در ظاهر نباید واکنشی نشان می‌دادم.
- آقای درویشیان! اگه حتی حرف شما رو درباره اون دنیا و حساب کتابش بخوام قبول کنم، اما بازم این‌که خدات برای یک سری آدم پارتی‌بازی کرده رو نمی‌تونم قبول کنم.
علی دست از هم‌زدن برداشت.
- برای کیا پارتی‌بازی کرده؟
- برای همین‌هایی که میگید پیغمبر و امامن.
ابروهایش درهم شد.
- چطور؟
جرعه‌ای از نوشیدنی‌ام را خوردم.
- خب، شما می‌گید اونا معصوم‌اند و گناه نمی‌کنن و بعد هم بی‌حساب میرن بهشت، ولی بقیه مردم، بدبخت‌ها باید حساب و کتاب پس بدن.
سرم را نزدیک‌تر بردم.
- اگه خدای تو‌ عادله، پس چرا پارتی‌بازی کرده؟ من هم می‌خوام مثل اون‌ها معصوم باشم نرم جهنم، چرا فقط اون‌ها باید معصوم‌ می‌شدن؟
علی هم که دیگر یخ‌های نوشیدنی‌اش درحال آب شدن بود، کمی از آن را نوشید.
- همه آدم‌ها از ابتدا پاک و معصوم آفریده شدن، خدا که از قصد یکی رو گناه‌کار به دنیا نیاورده، اون گناه‌کار بعداً با اختیار خودش رفته طرف گناه؛ بعد هم عصمت ائمه و پیامبر که زوری نبوده که خودشون نقشی نداشته باشن.
ابرویی به معنی قبول نکردن بالا دادم.
- ولی خدا خواسته اونا معصوم باشن.
- بله، من هم قبول دارم، این صفت در هر صورت یک صفت خدادادیه، اما به همه داده شده، گرچه یک اندازه نه.
- چرا یک اندازه نداده؟
- خب یکی ظرفیتش بیش‌تر بوده، یکی وظیفه و مسئولیتش توی دنیا ایجاب می‌کرده از این صفت بیش‌تر داشته باشه؛ یکی هم نتونسته بیش‌تر از این صفت برخوردار بشه.
- اصلاً این عصمت که حرفشو می‌زنید ناعادلانه‌ است.
علی دستانش را از دور لیوان باز کرد و کمی روی میز به طرف من کشید.
- مثل عقل و فهم میمونه یکی بیش‌تر داره و بیش‌تر استفاده می‌کنه، یکی هم داره اما استفاده نمی‌کنه، ولی همه دارن، اونی هم که بیش‌تر داره به خاطر ظرفیت خودشه، عصمت هم همین‌طوره، همه دارن، یکی ازش استفاده می‌کنه خودش رو از گناه دور نگه می‌داره، یکی نه، بهش بی‌توجهی می‌کنه و پشت هم خودشو می‌ندازه وسط گناه
- یعنی شما میگید عصمت رو هم میشه مثل عقل تقویت کرد؟
علی سری تکان داد.
- بله، قطعاً، هر چیزی که باعث بشه عقل آدم رشد کنه، قلبش محکم بشه و ایمانش افزایش پیدا کنه، باعث تقویت عصمت اون آدم هم میشه یا بهتره بگم باعث میشه بیش‌تر از گناه دوری کنه.
علی به صندلی‌اش تکیه داد.
- برعکس هر چیزی که عقل رو زایل کنه، قلب رو مریض می‌کنه درنتیجه باعث کم شدن عصمت میشه.
کمی اخم‌ کردم.
- میشه یک مقدار بازترش کنید؟
علی کمی به بچه‌هایی که دورتر دنبال هم می‌دویدند نگاه کرد و چند لحظه بعد به طرف من برگشت.
- یه چیزی هست به اسم تقوا، یک معنی جامع داره، اما خلاصه‌اش یعنی پرهیز از مخالفت با خدا، رعایت همین تقوا باعث میشه کمتر گناه کنیم، پس عصمت ما هم بیش‌تر میشه، مقابلش یک چیزی هست به نام عصیان که اون یعنی مخالفت با امر خدا، وقتی گناه می‌کنیم یعنی با امر خدا مخالف بودیم، خب این‌طوری معلومه که عصمت ما هم کمتر میشه.
- باشه این قبول، ولی من هنوز هم معتقدم خدای شما می‌تونست همه رو معصوم نگه داره تا هیچ‌کس گناه نکنه.
لبش به کمی پوزخند کش آمد.
- خب اگه همه از سر اجبار معصوم باشن و کسی اختیاری برای تصمیم‌گیری نداشته باشه، دیگه نباید سوال و جواب می‌شدیم، همه یک سری حیوون بودیم که مجبور بودیم خوب زندگی کنیم.
علی کمی جلو آمد.
- اما ما انسانیم، برخلاف حیوانات خدا در ما اختیار قرار داده، چون عقل داده پس ازمون تکلیف می‌خواد.
متوجه خیره نگاه کردنش به من شد و سریع خود را عقب کشید و به شمشادهای باغچه کنار دستمان خیره شد و گفت:
- بین کسی که کار خوب اجباری می‌کنه با کسی که به اختیار خودش خوبی رو انتخاب می‌کنه قطعاً تفاوت هست، خدا ما رو فرستاده این‌جا تا آزمایشمون کنه، اختیار هم داده که خودمون راهمون رو مشخص کنیم.
- خب چرا؟
نگاهش را به طرف من چرخاند، اما به من نگاه نکرد.
- چون می‌خواد ببینه ما ارزش اینو داریم بریم بهشت یا جامون قعر جهنمه.
چیزی نگفتم و مشغول نوشیدنی‌ام شدم. علی ادامه داد.
- خدا به کسی به‌خاطر نفس‌هایی که کشیده پاداش نمیده، به خاطر ذکرهایی که گفته پاداش میده، این‌که ائمه و پیامبر معصوم هستن به این خاطر نیست که مجبورن، نه اونا اختیاری به اون حد از معصومیت رسیدن.
سرم را بالا آوردم.
- یعنی چی این حرف؟
علی این بار نگاهش را به دستانم که روی میز بود دوخت.
- ببینید، خدا به هر کس که بیش‌تر یک نعمتی رو بده به‌خاطر جایگاه و وظیفه‌ای که توی هستی داره، به همون نسبت هم ازش تکالیف و‌ وظایف بیش‌تری می‌خواد.
- نقش این معصومین که گفتین چیه؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #182
علی درست نشست و نگاهش را به انگشتان خودش داد.
- بزرگ‌ترین نقش رو دارن، اونا باید مردم رو به طرف کمال خدایی هدایت کنن، پس باید بیش‌ترین سهم از عصمت مال اونا باشه.
سرش را بالا آورد، نگاهش را کوتاه به من انداخت و بعد جهت نگاهش را تغییر داد.
- البته نه تنها عصمت، بلکه خدا به اونا علم، حکمت و بصیرت بیش‌تری هم داده، اون هم به این خاطر که‌ وظیفه‌شون هدایت بقیه بوده، باید در همه چیز از همه مردم بالاتر بودند که بتونن بقیه رو‌ هدایت کنن، از اون طرف تکلیف و‌ وظیفه‌شون هم سخت‌تر بود، یه جورایی خدا در قبال اونا پارتی‌بازی نکرده، در قبال ما‌ پارتی‌بازی کرده که اون همه وظیفه رو به اونا داده به ما‌ نداده.
خواستم بحث را عوض کنم. به لیوان یخ‌دربهشتش اشاره کردم.
- بخورید، آب شد.
لبخند محوی زد، لیوان را برداشت و کمی نوشید. من هم درحالی‌که به او خیره بودم، کمی نوشیدم، اما او به جای دیگری نگاه می‌کرد. با خودم فکر‌کردم چرا برای هر چیزی پاسخی دارد؟ از حرص نمی‌دانستم چه‌ بگویم، دوست نداشتم اعتراف کنم درست می‌گوید.
- آقای درویشیان! شما همه‌اش می‌خواین بگید خداتون خیلی باحاله، ولی من فکر‌ نمی‌کنم این‌قدر که شما میگید باحال باشه، اغراق می‌کنید.
یک لحظه نگاه کرد و بعد سرش را زیر انداخت، پوزخندش گرچه محو بود، اما متوجه شدم، به لیوان نوشیدنی‌اش که نصفش آب شده و یخ‌ها روی آن شناور شده بود، چند لحظه چشم دوخت و آرام گفت:
- ما آدم‌ها عادت داریم مدام دنبال بهونه بگردیم تا اثبات کنیم خدا خوب نیست، میگیم چون وضع زندگی و دنیا و آدم‌ها اینه پس خدا عادل نیست، ما اصلاً چیزهایی رو که خدا به ما داده نمی‌بینیم، بعد ناشکری می‌کنیم؛ خدا بیش‌تر از اون که از ما بخواد به ما داده، اما ما ناسپاسیم، خطا که می‌کنیم به جای عذرخواهی توجیه می‌کنیم، حتی اعتراض هم می‌کنیم که خدایا چرا پیامبر و امام‌ها رو‌ معصوم کردی؟
نفس عمیقی کشید نگاهش را از لیوان گرفت و به باغچه کنارمان چشم دوخت. غمی که در صدایش بود متعجبم کرد.
- ما حتی نمی‌تونیم دو روز اون سختی‌هایی رو‌ که معصومین در راه خدا کشیدن، تحمل کنیم بعد توقع داریم‌ اندازه اون‌ها معصوم باشیم، آیا حاضریم اون همه توهین و تحقیر و تنهایی رو که پیامبر به خاطر امر خدا تحمل کرد و تحمل کنیم و حرفی نزنیم؟ آیا می‌تونیم مثل امام علی هتک حرمت به ناموسمون رو تحمل کنیم و‌ فقط به خاطر خدا چیزی نگیم؟ آیا می‌تونیم غم و غصه‌ای رو‌ که خانم فاطمه زهرا بعد از پیامبر تحمل کردن رو تحمل کنیم باز پشت ولی‌مون دربیاییم؟ آیا می‌تونیم اون رنجی رو‌ که امام حسن از کم‌خردی اطرافیانشون کشیدند رو ببینیم و به خدا اعتراض نکنیم؟ اصلاً می‌تونیم فاجعه‌ای رو که امام حسین توی یک روز توی کربلا دیدن ببینیم و بعد بگیم خدایا همین که تو می‌بینی کافیه؟
علی مکث کرد. منقلب شدنش را می‌دیدم، اشک‌هایش روان شده بود «ببخشیدی» گفت و بلند شد. کمی فاصله گرفت و رو به طرف باغچه ایستاد، دستمالی از جیب شلوارش بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد. دست‌هایش را در سینه جمع کرد چند لحظه همان‌طور ایستاد و بعد به طرف من برگشت.
- همه معصومین زیر بدترین فشارها و سختی‌ها وظایفشون رو انجام دادن و یک بار لب به اعتراض باز نکردن، بعد ماها که اگه یک روز هوا گرم‌تر از دیروز باشه به خدا غر می‌زنیم، توقع داریم خدا همون‌طور که با اونا رفتار می‌کنه با ما هم رفتار کنه. هیچ‌کاری نمی‌کنیم و ادعامون گوش فلک رو کر کرده، یکی نیست بهمون بگه اگه می‌تونی تو هم مثل اونا به‌خاطر خدا زجر بکش و هیچی نگو‌ بعد بیا ادعای معصومیت داشته باش.
دوباره رویش را برگرداند و به باغچه خیره شد، عصبیتی در لحنش بود که برایم تازگی داشت، هنوز این لحن عصبی را از او‌ نشنیده بودم، حالش خوب نبود، این کاملاً مشخص بود، فکر که می‌کردم حرف‌هایش حق بود، بلند شدم لیوان تقریباً تمام شده‌ی خود را به همراه لیوان او که چیز زیادی از آن خورده نشده، ولی کاملاً آب شده و فقط چند تکه یخ روی سطح نوشیدنی شناور مانده بود، برداشتم، نزدیکش رفتم و لیوانش را به طرفش گرفتم.
- ببخشید باعث ناراحتی‌تون شدم.
تشکر آهسته‌ای کرد و لیوان را از دستم گرفت.
کمی به نوشیدنی‌ام نگاه کردم.
- ولی حق بدید چقدر خوب میشد اگه خدا نمی‌ذاشت آدم‌ها گناه کنن.
او‌ کمی از نوشیدنی‌اش را خورد و بدون آن‌که به طرف من که کنارش با فاصله کم ایستاده بودم برگردد، با لحن آرام و‌ گرفته‌ای گفت:
- می‌دونید، معصوم بودن معنی اینو نمیده که وجود آدم بی‌اختیار نتونه گناه کنه، خب یه آدم وقتی توی سن کم می‌میره هم ممکنه بی‌گناه باشه، اما به جایگاه معصومین که نمی‌رسه، معصومیت بیشتر یک حس درونیه، یک نیرویی که توی سخت‌ترین شرایط هم مانع میشه آدم گناه کنه، حد نهایی اون تحمل شرایط رو هم قدرت درونی آدم مشخص می‌کنه، اصل عصمت مال خداست، اما اختیار انسان هم توی تقویت اون نقش داره.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم و لیوانم را سر کشیدم. دیگر حرفی نزدم تا او‌ نیز فرصت کند نوشیدنی‌اش را بخورد. در کنار هم در سکوت به باغچه خیره بودیم و من به این فکر می‌کردم که چرا این‌قدر حرف زدن با او‌ را دوست دارم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #183
با صدای ایران از خواب بیدار شدم.
- ساریناجان!... دخترم! بیدار شو!
کنارم نشسته بود و انگشتانش را داخل موهایم می‌چرخاند، نگاهم را به او دوختم و لبخند زدم.
- چشم الان بلند میشم.
ایران بلند شد.
- ظهر شده، تا ناهار رو آماده می‌کنم بیا پایین.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- باشه میام.
ایران رفت و من همان‌طور که نشسته بودم دستانم را از دو طرف روی تخت گذاشتم، سرم را زیر انداختم و به خوابم فکر کردم. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم، روی زمین کنار تخت نشستم، خم شدم و سبد یادگاری‌های علی را از زیر تخت بیرون کشیدم روی تخت خالی کردم. دستم را بین وسایل چرخاندم و دستبند فیروزه‌ای را پیدا کردم و روی دستی که زخمش داشت خوب میشد، بستم. دستی روی فیروزه‌های دستبند که با قاب نقره‌ای نقش‌دار به هم وصل شده بودند کشیدم.

***

چهارشنبه‌ای از روزهای آخر اسفند بود. تا شنبه بعد باید به دانشگاه می‌آمدیم. برای آخرین تکالیف قبل از تعطیلات موظف شده بودیم گزارش‌‌کار چند آزمایش کوچک و تمرین‌هایی را تا شنبه به دست دکترفروتن برسانیم. کارهایم عقب افتاده بود و در آزمایشگاه مانده بودم تا کارهایم را تمام کنم. آن روز علی شرکت بود، اما می‌دانستم بعدازظهر به آزمایشگاه می‌آید. آرزو می‌کردم تا هرچه زودتر برسد و مثل همیشه در تمام کردن کارهایم کمکم کند. از بعدازظهر هم گذشته بود که علی طبق انتظارم به خانه رفته، ناهاری را که مادرش برایش تدارک دیده، برداشته بود و از در آزمایشگاه داخل شد. خوشحال از این‌که کمک سر رسید گفتم:
- سلام علی جان! اومدی؟
نگاهی به سر و وضعم انداخت.
- سلام کارهات زیاده؟
به اوضاع بهم‌ریخته میز کارم اشاره کردم.
- می‌بینی که.
توقع داشتم برای کمک پیش‌قدم شود، اما خونسرد گفت:
- خب، باشه، به کارهات برس!
ظرف ناهارش را نزدیکم گذاشت، یک لقمه بزرگ از کتلت‌های مادرش گرفت.
- می‌دونم با این اوضاع نرفتی سلف ناهار بخوری... .
به لقمه اشاره کرد.
- این مال من، باقیه‌اش مال تو، من باید برم جایی کار دارم، حتماً بخوری‌ ها!
باتعجب و سرخوردگی به رفتنش نگاه کردم.
- چرا نیومد کمک؟
نفسم را بیرون دادم. نگاهی به ظرف غذا و میز کارم کردم، فعلاً فرصتی برای خوردن نداشتم، در ظرف را بستم و مشغول کارم شدم. گرچه خودم هم می‌دانستم توقع نابه‌جایی است که دوست داشتم علی بماند و کمکم کند، اما آن‌قدر همیشه بی‌توقع برای کمک پیش‌قدم شده بود که پرتوقع شده بودم و ته دلم از رفتنش دلخور بود.
تا نزدیک غروب کارهایم تمام شد و خواستم جمع کنم و گزارش‌ها را در خانه بنویسم، که نگاهم به هشت مسئله‌ای خورد که همراه با گزارش باید تحویل می‌دادیم و من فراموششان کرده بودم. کلافه ساعد دستم را روی سرم گذاشتم و هوفی کشیدم. نگاهی به سوالات کردم سه عدد از آن‌ها نیاز داشت در آزمایشگاه بمانم، فردا هم پنج‌شنبه و آزمایشگاه دست بچه‌های سال بالاتر بود. چاره‌ای نبود، باید باز هم می‌ماندم پس دوباره شروع به کار کردم.
هوا تاریک شده بود. خانم زارع سرایدار بخش که برای بستن در آزمایشگاه آمده بود متوجه روشن بودن لامپ قسمت من شد، داخل آمد و‌ گفت:
- خانم امروز هم هستید؟
درحالی‌که مشغول یادداشت بودم، گفتم:
- آره فکر کنم.
کلید را کنار دستم روی میز گذاشت.
- پس بی‌زحمت وقتی رفتید در و قفل کنید کلیدو بدید نگهبانی، فردا صبح ازشون می‌گیرم.
سری تکان دادم و او رفت. چند دقیقه بعد کارها را تا حدودی تمام کرده بودم، فقط گزارش‌کار و پنج مسئله‌ای باقی مانده بود که نیاز به آزمایشگاه نداشت، اما توانی برای حل کردنشان نداشتم، از گرسنگی ضعف کرده بودم، دلم درد می‌کرد و دستانم بی‌جان شده بود. غذای علی را باز کردم و از کتلت‌های مامان‌پزش یکی را خوردم. یخ کرده بود، اما هنوز خوشمزه بود. خواستم دومی را بردارم که علی وارد شد.
- تو هنوز این‌جایی خانم‌گل؟
غذای داخل دهانم را قورت دادم.
- تو کجایی آقای محترم؟
- کار داشتم.
به کتلتی که در دستم بود اشاره کرد.
- اینا مال ناهار بود حالا باید بخوری؟
به کاغذهایم اشاره کردم.
- هنوز کارهام مونده علی، چی‌کار کنم؟
- فردا، پس‌فردا رو که نگرفتن شنبه باید تحویل بدیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #184
از ناراحتی چهره‌ام را جمع کردم.
- فردا عصر سالگرد بابابزرگ رضاست، ایران و رضا از صبح میرن خونه عموی رضا، به‌خاطر رضا من هم باید برم، نیستم تا عصر، شب هم میام پیش تو، جمعه هم می‌ریم کوه، بعدش هم باید بخوابم تا خستگی کوه از تنم بره، بعدش تازه بشینم سر نوشتن گزارش‌کارها و مسئله... باور کن شنبه با نعش من روبه‌رو میشی نه با خودم.
لبخندی زد و برگه‌هایم را از روی میز برداشت.
- خب خودت دیروز نموندی همراه هم آزمایش‌ها رو تموم کنیم.
- اَه... چرا دیروز خام حرف‌های شهرزاد شدم همراهش رفتم سینما؟
علی برگه‌هایم را‌ وارسی کرد. برگه‌های مسئله را جلوی رویم گذاشت.
- این مسئله‌ها رو چون باید یاد بگیری خودت حل کن.
بقیه برگه‌ها را داخل کیفش گذاشت.
- چک‌نویس گزارش‌کارت رو من ببرم، تایپ کنم، بهت تحویل بدم، راضی میشی؟
گردنم را کج کردم.
- اون‌وقت چرا؟
لبخندی زد و جعبه کوچک کادوپیچ شده‌ای را از کیفش درآورد.
- چون پیش‌پیش تولدته.
جعبه را مقابلم گرفت.
- تولدت مبارک عزیزم.
ذوق‌زده از جایم بلند شدم.
- وای علی فکر می‌کردم بذاری برای شنبه، ممنونم.
- بیست و چهاری شدی؟
کادو را با ذوق گرفتم و لبخند دندان‌نمایی زدم.
- اِی دیگه... نوبت بیست و چهاری شدن شما هم می‌رسه جبران کنیم.
علی مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و من هم حواسم پی باز کردن جعبه رفت تا توانستم دستبند را از میان آن خارج کنم.
- وای علی! چقدر قشنگه، دستت درد نکنه.
- شرمنده اگه کمه... رفتم دنبال خریدن این نتونستم بیام کمکت... خیلی گشتم تا پیداش کنم، امیدوارم خوشت بیاد.
سریع بغلش کردم.
- تو بهترین شوهر دنیایی.
خجالت‌زده خود را جدا کرد.
- بهترین خانم دنیا آبرومون رو نبر!
خندیدم.
- این‌جا که کسی نیست.
- شاید یهو یکی رسید.
دستبند را مقابلش گرفتم.
- برام می‌بندی؟
از دستم گرفت.
- چرا که نه.
دستبند را بست و بعد دستم را گرفت و روی نبضم را بوسید.
- مبارکت باشه خانم‌گل!
- ممنونم علی!
به میز اشاره کرد.
- زود جمعشون کنیم بریم که امشب شام مهمون منی، به رضا زنگ زدم گفتم به پدرت بگه تا ده پیش منی.
سریع همراه او شروع به جمع کردن کردم.
- وای که چقدر هم گشنمه علی‌جان!
- از رنگ و روت معلومه ضعف کردی، زودتر بریم که امروز می‌خوام برات یه کباب چنجه لُری بزنم که هرچی تا الان چنجه خوردی فراموش کنی.
- واقعا؟ خودت؟ می‌تونی؟
- بَه... دست کم گرفتی ما رو؟ کباب رو فقط ما لرها باید بزنیم تا بفهمی چیه؟
خندیدم.
- مرضیه‌جون لر هس، پدرت که لر نبوده.
برگه‌هایی را که جمع کرده بود، به دستم داد.
- باشه، مگه فرقی هم داره، وقتی مادرم لر هست، یعنی من هم هستم دیگه.
برگه‌ها را داخل کوله‌ام چپاندم و زیپش را بستم.
- حالا پسر لر! ساعت داره هفت میشه، مطمئنی تا ده شب وقت می‌کنی بهمون کباب بدی؟
درحالی‌که دستش را پشت کمرم می‌گذاشت که برویم گفت:
- نترس، به مادر گفتم، همه چیز رو آماده کرده، فقط بریم برات کبابشون کنم.
کلید آزمایشگاه را طرفش گرفتم.
- دست تو رو می‌ب×و×س×ه، بعدش هم باید بدیم نگهبانی.
علی سری خم کرد و کلید را گرفت.
- چشم بانو! امر کنید!
خوشمزه‌ترین کباب عمرم را آن شب علی برایم زد. هنوز مزه آن را فراموش نکرده بودم، لبخندی از لذت بر لبم نشست. صدای ایران از پایین پله‌ها مرا به خود آورد.
- ساریناجان! دخترم! پس چرا نمیایی؟
سریع از اتاق بیرون پریدم.
- اومدم، اومدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #185
بعد از ناهار به اتاقم برگشتم. نگاهم به یادگاری‌های علی افتاد که روی تخت پخش کرده بودم. دستم را بالا آوردم و به دستبند روی مچم نگاه کردم.
- علی‌آقا! من تو رو نمی‌خوام فراموش کنم، حتی اگه تو فراموشم کرده باشی.
بقیه یادگاری‌های علی را از زیر تخت بیرون آوردم و تک‌تک هر کدام را سر جای قبلی‌شان قرار دادم. کارم‌ که تمام شد، روی تخت دراز کشیدم و آرنجم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- علی‌جان! میشه برگردی و من دوباره بتونم دستاتو بگیرم؟ قول میدم دیگه عصبی نشم، حرفی نمی‌زنم ناراحت بشی، هرچی گفتی نه نمیارم، فقط برگرد بگو دوباره منو می‌خوای.
به پهلو‌ چرخیدم و نگاهی به ساعت کردم. سه و نیم شده بود. در خودم جمع شدم.
- علی‌جان! تنهام، خیلی تنهام، چیکار کنم تنهایی‌ام کم بشه؟ اگه بودی الان می‌اومدم خونه‌تون.
یک‌دفعه سرجایم نشستم.
- میرم پیش مادرت، اون هنوز منو می‌خواد، اون‌جا که باشم انگار تو هم منو می‌خوای.
سریع لباس پوشیدم و خودم را به خانه‌ی علی رساندم. همین که مرضیه‌خانم را دیدم بغلش کردم.
- مادرجون! اومدم دوباره مزاحمتون بشم.
- مراحمی دختر! چقدر دلم تنگ شده بود برات.
روی تخت فلزی نشستم و مرضیه‌خانم داخل رفت تا برایم چای بیاورد. به اطراف حیاط نگاه کردم. جای‌جای این خانه یک خاطره از علی را برایم تداعی می‌کرد.
مادر علی با سینی چای کنارم نشست.
- خیلی خوش اومدی دخترم!
- ببخشید، دلم برای علی تنگ شده بود اومدم این‌جا.
- خوب کاری کردی دخترم، من هم تنهام.
- خبری از علی نشد؟
مرضیه‌خانم چشم‌های پرچین‌اش را روی هم فشرد و سری تکان داد.
- هیچی دخترم.
با این‌که خودم هم آتش گرفته بودم، گفتم:
- خودتون رو‌ ناراحت نکنید، علی برمی‌گرده.
چشمانش را باز کرد، نگاهش را به آسمان دوخت.
- من به خدا اعتماد دارم، هرچی بخواد خیره.
نگاهم محو قسمتی از موهای جلوی سرش شد که از زیر روسری بیرون آمده بود. سفیدی‌شان بیش‌تر از قبل شده بود، می‌توانستم بگویم سفیدی داشت بر سیاهی موهایش می‌چربید. مرضیه‌خانم همیشه در نظرم زنی جدی و محکم بود که چیزی باعث بهم‌ریختگی‌اش نمی‌شد، اما اکنون می‌دیدم چقدر نبودن علی شکسته‌اش کرده، اما خود را سرپا نگه می‌داشت.
- دخترم! خبر نبودن علی همه‌جا پیچیده، این روزها کسایی بهم زنگ می‌زنن و از علی می‌پرسن که تعجب می‌کنم هنوز شماره منو دارن.
چای را خوردم و به او فکر کردم. علی همیشه می‌گفت مادرم با غصه‌های زیادی زندگی کرده و حق دارد الان با آسودگی خاطر زندگی کند، اما اکنون خودش باعث آشفتگی خیال مادرش شده بود.
فنجان خالی‌ام را در سینی گذاشتم. مرضیه‌خانم با چشمان سرخش نگاهم کرد گفت:
- ساریناجان! بریم تو، آسمون گرفته، می‌خواد بارون بباره.
نگاهی به آسمان که تنگ ابری شده بود کردم و به یاد روز امتحان بارانی افتادم، همان روزی که علی دیر به جلسه‌ی امتحان رسید. یادم آمد می‌خواستم سید را ببینم و از آن روز بپرسم.
به طرف مرضیه‌خانم برگشتم.
- شما از آقای موسوی خبر دارید؟
- غلامحسین؟
- آره.
- دیشب با زینب این‌جا بودن، هر شب میاد یک سر بهم می‌زنه تا نبود علی زیاد بهم فشار نیاره.
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- فقط ما چهار نفر مطمئنیم علی کاری نکرده، من و تو و غلامحسین و زنش
- می‌دونید خونه‌شون کجاست؟ می‌خوام ببینمش.
- خونه‌شون نزدیکه، توی همین کوچه‌ است.
- اِ... کجاست؟
با انگشت آپارتمان چهارطبقه‌ای را که از حیاط مشخص بود نشانم داد.
- طبقه سوم اون ساختمون می‌شینن.
به ساختمان نوساز نما قهوه‌ای نگاه کردم که در طرف مقابل کوچه بود و گرچه روبه‌روی خانه‌ی علی قرار نداشت و دو خانه پایین‌تر بود، اما ساختمان کاملاً از حیاط مشخص بود.
- شما شماره‌ی زینب رو‌ دارید؟
- نه، من فقط شماره غلامحسین رو دارم.
- خودم شمار‌ه‌شو‌ پیدا می‌کنم، می‌تونم برم خونه‌شون؟
مرضیه‌خانم دستی به زانویش فشرد و به آرامی ایستاد و سینی را برداشت.
- آره دخترم! من میرم اینا رو ببرم داخل.
مرضیه‌خانم که رفت گوشی‌ام را از جیب بیرون آوردم و شماره شهرزاد را گرفتم.
- سلام، دوسی‌جون! چطوری؟
- ممنون شهرزادی، بهتری؟
- آره آبجی! هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه.
- خوشحالم خوبی، شماره زینب رو داری؟
- اونو می‌خوای چی‌کار؟
- چی‌کار داری؟ داری بهم بدی یا نه؟
- جون من زنگ نزنی تن و بدن دختر مردمو بلرزونی.
- کاریش ندارم، میدی یا برم دم خونه‌شون؟
- مگه بلدی خونه‌شونو؟
با صدای بلندی گفتم:
- شهرزاد! دارم عصبی میشم، شماره رو‌ میدی یا نه؟
- باشه بابا، چرا می‌زنی؟ الان برات می‌فرستم.
آرام گفتم:
- دستت درد نکنه خداحافظ.
هنوز یک دقیقه هم از قطع تماس نگذشته بود که شماره رسید و تماس گرفتم.
- الو بفرمایید.
- سلام زینب‌جون! سارینام.
زینب چند ثانیه مکث کرد و گفت:
- سلام خانم ماندگار!
دلخور بودنش از رسمی حرف زدنش مشخص بود.
کمی لبم را خیس کردم.
- زنگ زدم به‌خاطر رفتار اون روزم توی دانشکده ازت عذرخواهی کنم.
سریع لحنش عوض شد.
- خواهش‌ می‌کنم عزیزم! باور‌ کن ما بی‌خبر از کار علی بودیم.
- می‌دونم، حالا دیگه می‌دونم.
- خوشحالم فهمیدی.
- خونه‌ای؟ می‌خوام ببینمت.
- آره عزیزم، خونه‌ی ما توی همون کوچه... .
- بلدم خودم، فقط واحد چندید؟
- واحد شش.
- کی می‌رسی؟
- همین الان.
- مگه کجایی؟
- پیش مرضیه‌خانم.
- منتظرم بیا.
با قطع کردن تماس داخل خانه رفتم، از مرضیه‌خانم خداحافظی کردم تا به خانه زینب بروم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #186
خانه‌ی زینب و سید یک خانه کوچک و نقلی بود، اما زیبا و باسلیقه چیده شده بود. به جای‌جای خانه با حسرت نگاه کردم. کاش من هم با علی فرصت چنین زندگی دو نفره‌ای پیدا می‌کردم.
- بفرما عزیزم! خیلی خوش اومدی.
با راهنمایی زینب روی مبل خردلی سالن نشستم.
- خونه خیلی قشنگی داری.
- نظر لطفته عزیز! بشین یک چایی بریزم.
زینب به طرف آشپزخانه کوچکی‌ که با اپن از سالن کوچک خانه جدا شده بود رفت.
- این‌جا اجاره‌‌ایه؟
- نه مال بابای آسِیدِ.
- همه‌ی ساختمون؟
زینب درحالی‌که فنجان‌ها‌ را از کابینت بیرون می‌آورد گفت:
- خونه قدیمی خاله‌اینا همین‌جا بود، چندسال پیش پدرشوهرم با یکی شریک‌ شد خونه رو زدن زمین این‌جا رو ساختن، هشت واحد، سهم هر کدوم شد چهار واحد؛ هر طبقه دو‌ واحد داره، یکی یک‌خوابه، یکی دوخوابه. طبقه سه و چهار مال خاله‌ایناس؛ واحد روبه‌رو که دوخوابه‌اس اونا می‌شینن، این یک‌خوابه رو هم دادن دست ما، دوتا واحد بالا رو‌ هم میدن اجاره.
- چه خوب.
زینب در فنجان‌ها چای می‌ریخت.
- آسید به علی‌آقا پیشنهاد داده بود واحد یک‌خوابه بالا رو‌ شما اجاره کنید، می‌خواستن متأهلی هم دورشون نکنه.
لبخند غمگینی‌ زدم.
- علی چیزی نگفته بود.
زینب قندان کوچکی را به همراه یک ظرف شکلات کنار فنجان‌ها گذاشت.
- خیلی‌وقت نبود آسید بهش گفته بود، قرار بود وقتی علی‌آقا تصمیم نهایی‌شو گرفت، تو رو هم بیاره خونه رو ببینی.
آهی کشیدم.
- به جاش تصمیم گرفت کل زندگی‌مونو بهم بزنه.
زینب با سینی‌ چای از آشپزخانه بیرون آمد.
- غصه نخور، حالا یک چایی بخور گلوت تازه بشه، ان‌شاءالله اون هم حل میشه.
زینب خم شد و سینی‌ را مقابلم گرفت. یک فنجان چای برداشتم و تشکر کردم. زینب سینی را روی میز گذاشت و نشست.
- یادمه اون روز توی دانشکده گفتی علی خونه شما بوده که پیداش نمی‌کردم.
زینب فنجانی برداشت.
- بله، معلوم بود برای این‌که با تو‌ روبه‌رو نشه می‌اومد این‌جا.
کمی از چای‌ام را خوردم.
- هیچ‌ حرفی از این‌که چرا این کارها رو‌ می‌کنه نزد؟
- نه ساریناجان! باور‌کن من و آسید هم نمی‌دونیم دلیل کارهای علی‌آقا چیه، باور کن یک جورایی جلوی تو احساس شرمندگی هم می‌کنم، هنوز از بهت جدا شدنتون درنیومده بودیم که حرف‌های جدیدی پشت سر علی‌آقا اومد.
دستپاچه گفتم:
- باور نکنید همه‌اش دروغه.
آرام گفت:
- پس تو‌ هم شنیدی؟
چشمم را به چای درون فنجان در دستم دوختم و سر تکان دادم.
- همه می‌دونیم دروغه، این وصله‌ها به علی‌آقا نمی‌چسبه.
سرم را بالا آوردم.
- می‌خوام شوهرتو ببینم کجاست؟
- سرِ کارِ، توی مغازه پدرش کار می‌کنه.
- مغازه پدرش کجاست؟
- نزدیکه، یک لوازم یدکی توی خیابون اصلیِ.
- میشه‌ برم مغازه‌اش؟
- بمون همین‌جا، یک روز رو بد بگذرون.
- نمی‌خوام مزاحمت باشم.
- این چه حرفیه عزیزم؟ من خیلی هم خوشحالم اومدی خونه من، صبر کن الان میرم زنگ می‌زنم آسید مغازه رو بده دست یکی، یک سر بیاد خونه.
زینب بلند شد و به اتاق رفت. نگاهی به اطراف انداختم. سالن پنجره‌ای داشت که با پرده توری که طرح‌های منحنی داشت، مزین شده بود. بلند شدم کنار پنجره رفتم، پرده را کمی کنار زدم و به بیرون خیره شدم. قسمتی از حیاط خانه مرضیه‌خانم مشخص بود، باغچه و تخت فلزی کنارش. روزهایی را که با علی روی تخت برای کار و درس و فراغت می‌گذراندیم را به یاد آوردم و سعی کردم تصور کنم اگر آن روزها کسی ما را از این‌جا دید می‌زد چه چیزهایی می‌دید، در فکر‌ بودم که زینب کنارم ایستاد.
- از این‌جا به خونه مرضیه‌خانم کامل دید داره.
- آره می‌بینم.
- اون شبی که اومده بودی خونه‌شون علی‌آقا همین‌جا وایساده بود، همه‌اش بیرون رو نگاه می‌کرد، کنجکاو شدم ببینم به چی نگاه می‌کنه، از پنجره اتاق نگاه‌ کردم دیدم تو توی حیاطشون روی تخت نشستی.
- علی از این‌جا منو دید میزد؟
زینب سری تکان داد.
- تا وقتی سوار ماشینت شدی و رفتی علی‌آقا همین‌جا وایساده بود، بعدش دیگه خداحافظی کرد رفت خونه‌شون.
- چرا واقعاً نمی‌خواسته منو ببینه؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #187
زینب شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم چه اتفاقی براش افتاده بود، برعکس همیشه که‌ وقتی علی‌آقا می‌اومد خونه ما شوخی و خنده‌هاشون با آسید به راه بود اون یکی دو روز کاملاً سکوت کرده بود، یک کلمه هم حرف نمی‌زد، اگه پای پنجره نبود، روی مبل می‌نشست و فقط فکر می‌کرد.
- کاش می‌فهمیدم اون روزها چی به سر علی اومد.
- آسید خیلی تلاش کرد، خیلی باهاش حرف زد تا بفهمه چی شده، اما علی‌آقا چیزی نگفت؛ من به آسید گفتم حتماً باهم بحثتون شده و قهر کردید، می‌خواستم باهات حرف بزنم، ولی آسید گفت دخالت نکنیم بهتره، گفت شاید دونفرتون ازمون ناراحت بشید دخالت کردیم، می‌گفت تا علی‌آقا حرفی نزده کاری نکنیم.
- کاش یک نفر دخالت می‌کرد، اون هفته آخر ما حتی بحث هم نداشتیم چه برسه به دعوا و قهر.
کلافه نفسم را بیرون دادم و‌ پرده را کشیدم.
- زینب! واقعاً نمی‌دونم چی به سر زندگی‌ام اومد.
- بیا بشین، ان‌شاءالله حل میشه، آسید‌ گفت خودش داشته می‌اومده خونه، توی کوچه‌اس الان می‌رسه.
روی مبل نشستم و‌ کمی از چای یخ کرده‌ام را خوردم تا بغض گلویم را با خودش ببرد. صدای انداختن کلید در قفل و بعد وارد شدن هیکل چهارشانه و توپر سید با یالله‌ روی لب باعث ایستادنم شد.
سلام دادم و جواب گرفتم. سید گفت:
- خواهش می‌کنم بفرمایید تا من برسم خدمتتون.
به اتاق رفت و همان‌طور که می‌نشستم به یاد آوردم در دوره‌ی کارشناسی به او‌ و علی لقب لولک و بولک داده بودم. علی قدبلند و لاغر بود و سید کوتاه و‌ چهارشانه گر چه من و شهرزاد هم در مقایسه باهم تفاوت چندانی با آن دو نداشتیم، من هم قدبلند بودم و شهرزاد هم با این‌که چاق نبود، اما از من کوتاه‌تر بود، ولی هر وقت سید و علی را همراه هم در محوطه دانشکده می‌دیدم به شهرزاد اشاره می‌کردم و می‌گفتم:«دوباره لولک و بولک اومدن» سید ادبیات می‌خواند، اما اکثر اوقات را در حیاط دانشکده علوم می‌گذراند، هم به‌خاطر علی و هم به خاطر زینب که دخترخاله‌اش بود و او‌ نیز خواستگارش. چقدر الان از آن رفتارهای بچگانه‌ام شرمنده بودم، مدام علی و سید را مسخره می‌کردم و گاهی زینب هم از تیر تمسخرم در امان نبود.
سید از اتاق بیرون آمد و‌ روی مبل روبه‌رو نشست.
- زینب‌خانم که زنگ زدن من توی کوچه بودم، داشتم می‌اومدم.
به این فکر کردم که زینب و سید چقدر محترمانه همدیگر را صدا می‌زنند و باز هم خودم و علی را با آن‌ها مقایسه کردم، علی هم به من می‌گفت خانم‌گل، او هم محترمانه صدایم‌ می‌کرد.
سرم را پایین انداختم.
- ببخشید آقای موسوی! من خیلی شما رو‌ اذیت کردم.
مرام و رفتار سید شباهت زیادی به رفیقش داشت، مثل علی ریش می‌گذاشت، گر چه ریش او انبوه‌تر از علی بود و همانند او مستقیم به من که نامحرم بودم، نگاه نمی‌کرد.
- خواهش می‌کنم این حرفو نزنید من کاری نکردم.
سرم را بلند کردم و کمی در جایم جابه‌جا شدم.
- آقای موسوی! اولین‌ قصدم از این‌که می‌خواستم شما رو ببینم این بود که اگه شما چیزی بیش‌تر از من درمورد علت کارهای علی می‌دونید، خواهش‌کنم به من هم بگید، بالاخره اون دوست صمیمی شماست، شاید بهتون گفته باشه چرا زندگی‌مونو بهم زد، یا شاید شما بدونید این تهمت‌ها چرا به علی زده میشه.
- باور کنید من هم چیزی بیش‌تر از شما نمی‌دونم.
- به شما نگفت کجا‌ می‌خواد بره؟ چی‌کار‌ می‌خواد بکنه؟
- تنها حرفی که به‌ من زد این بود که‌ درسو‌ ول می‌کنه تا بره ادامه سربازی‌شو‌ تموم کنه.
- همین؟
- بله، باور‌ کنید همین.
سرخورده شدم، سید ادامه داد:
- ظهر برای بار دوم احضار شدم آگاهی، من الان دارم از اون‌جا میام، احضارم کرده بودن راجع به اردوهای جهادی که با علی می‌رفتیم می‌پرسیدن، کجا رفتیم، با کی رفتیم، کِی رفتیم، هرچی هم گفتم‌ شما دارید اشتباه می‌کنید، علی خیانت‌کار نیست، هرگز کاری نمی‌کنه همکارهاشو به کشتن بده، گوششون بدهکار نبود، می‌گفتن شواهد چیز دیگه‌ای نشون میده.
کاملاً ناامید شدم، سید هم چیزی نمی‌دانست.
- یک سوال دیگه می‌تونم ازتون بپرسم؟
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
- پیرارسال، دی‌ماه، ما یک امتحان داشتیم توی یهک روز بارونی، علی سرجلسه دیر اومد، وقتی هم اومد، لباس‌هاش گلی بود، گفت همراه شما جایی رفته بوده، به من می‌گید اون روز کجا‌ رفته بودید؟
سید سری تکان داد.
- یادم هست، ولی اون ماجرا هیچ‌ ربطی به این مسئله الان نداره.
- به‌ هر حال می‌خوام بدونم اون روز علی کجا‌ رفته بوده؟
سید کمی مکث کرد، دستی به ریش سیاهش کشید.
- شاید علی نخواد چیزی بگم.
- من خواهش می‌کنم بهم بگید چی‌کار می‌کردین که من نباید خبر داشته باشم؟
- باور کنید ما کار خاصی نمی‌کردیم.
- پس بهم بگید.
سید مکث کرد.
- راستش یک جایی سقف خونه یک بنده‌ خدایی ریزش کرده بود، رفتیم براش درست کردیم.
- کی؟
- نپرسید، مگه مهمه کی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #188
حرصی که داشتم باعث شد کمی لحنم تند شود.
- چرا روز بارونی رفتید؟ نمی‌شد صبر کنید؟ اصلاً مگه شما عمله بنایید که رفتید سقف درست کنید.
زینب وارد بحث شد.
- آسید هرچی هست بگو، مطمئن باش علی‌آقا هم بود و سارینا ازش می‌پرسید می‌گفت.
سید نفسش را بیرون داد.
- باشه، همه ماجرا رو‌ میگم، چهار پنج سال قبل علی تو‌ی سرمای زمستون یک پسربچه ضایعاتی رو‌ دید تو‌ی کوچه که از سرما یخ زده بود، علی خواست ببرتش خونه، قبول نکرد، گفت صاحب‌کارش اگه ببینه چیزی جمع نکرده دعواش می‌کنه، پسره چیزی جمع نکرده بود، علی منو خبر کرد، از همسایه‌ها ضایعات برای پسره‌ جمع کردیم، بعد علی بردش خونه و تا وقت اومدن صاحب‌کارش بهش رسید، پسره اسمش عابد بود، قبل از این‌که بره علی خواست آدرس خونه‌شون رو ازش بگیره نداد، وقتی صاحب‌کارش اومد، باهم با موتور افتادیم دنبال ماشینش، مردک یک ضایعاتی داشت خارج از شهر؛ عابد و‌ خونواده‌اش هم نگهبان همون‌جا بودن، تو یک آلونک زندگی می‌کردن عابد اینا پنج‌تا بچه‌ان، پدرش افغانستانیه، مادرش ایرانی، پدرش از کارافتاده‌اس، فلجه، یک پاش از زانو قطع شده، نمی‌تونه جایی کار کنه، مجبورن توی اون شرایط، توی اون ضایعاتی بمونن، علی از همون سال اینا رو‌ ول نکرده، خیریه‌های زیادی رفت براشون کمک جمع کنه، اما گفتن چون ایرانی نیستن نمی‌تونن کمک کنن، میگن تا ایرانی هست کمکی به افغانستانی نمی‌کنن، ما خودمون هرازگاهی بهشون می‌رسیم. خونه‌شون وضع درستی نداره علی خیلی دلش می‌خواست براشون دوتا اتاقک محکم درست کنه، اون سال بارون که اومد شب یک قسمتی از سقف ریزش کرد. علی بعد نماز صبح اومد دنبالم، گفت بریم بچه‌هاش زیر بارونن، می‌خواستیم قبل امتحان علی برگردیم، نشد، کارمون طول کشید، علی مجبور شد با همون وضع بیاد سر جلسه.
- چرا علی درمورد اونا چیزی به من نگفته بود؟
- علی به کس دیگه‌ای هم درمورد اونا حرفی نزده.
- خونه براشون ساختید؟
- نه از همون سال علی هر کاری کرد از یک جایی بتونه یک پولی بگیره براشون دوتا اتاقک درست و حسابی بسازه نشد.
- خب چرا به من نمی‌گفت؟
- نمی‌دونم، پارسال زمستون علی می‌خواست کل پس‌اندازی رو که برای شروع زندگی کنار گذاشته رو‌ خرج ساخت خونه‌ی اونا کنه، کلی باهاش حرف زدم تا منصرف شد، خود من هم آن‌چنان پس‌اندازی ندارم بذارم وسط، خداروشکر پارسال خونه‌شون چکه نکرد، وگرنه علی حتماً پس‌اندازشو خرج می‌کرد.
کلافه شده بودم.
- کافی بود علی به من بگه، آخه چرا منو غریبه می‌دونست؟
- این حرفو نزنید، حتماً براش سخت بوده ازتون کمک بخواد.
- چه سختی آقای موسوی؟ من علی رو درک نمی‌کنم پیش غریبه‌ها می‌رفته رو‌ می‌زده به من چیزی نمی‌گفته؟ خب فکر‌ می‌کرد من هم یک غریبه‌ام‌ مثل بقیه، علی لب تر می‌کرد من دریغ نمی‌کردم.
- راستش من هم بهش گفتم از شما‌ کمک بخواد، اما می‌گفت تا ازدواج نکردید ازتون نمی‌خواد که کمکی کنید.
از حرص دستم را مشت کرده و فشردم. آرام «پسره‌ی تخس» را لب زدم و‌ بعد بلندتر گفتم:
- من الان حاضرم تمام هزینه ساخت خونه‌شون رو‌ بدم، شما می‌تونید به جای علی کارهاشو انجام بدید؟
- آخه الان یک مشکل دیگه‌ای هم پیش اومده.
- چی؟
- قبل عید یک سری لباس برای بچه‌ها گرفتیم‌ رفتیم، علی با صاحب‌کارشون به‌خاطر وضعیت بد اونا یک بحثی کرد، بعد کار به دست به یقه شدن هم رسید، گرچه نذاشتم زیاد دعوا کنن، اما مردک از همون روز قدغن کرده پامونو بذاریم اون‌جا، گفته اگه بریم اونا‌ رو‌ می‌ندازه بیرون.
- یعنی ولشون کردید؟
- نه عابد آدرس مغازمو داره، هفته پیش هم یک سر اومد. ولی فعلاً مردک نمی‌ذاره نزدیک اونجا بشیم، هرازگاهی بهش زنگ می‌زنم بذاره بریم به سری وسایل براشون ببریم، فعلاً که تا حالا راضی نشده، می‌ترسم بریم مردک لج کنه، اونا رو آواره کنه.
- اگه تونستید برید دیدنشون به من هم خبر بدید، من هم می‌خوام بیام.
- اون‌جا‌ جای خوبی نیست شما بیایید.
حوصله سر و کله زدن با سید را نداشتم.
- پس هروقت خواستید براشون چیزی بخرید به من خبر بدید، خودم جای علی حواسم بهشون هست، هر‌وقت هم فرصت کردید براشون خونه بسازید همه هزینه‌هاش پای من.
- ممنونم، فعلاً صبر کنید ببینم می‌تونم این یارو‌ رو‌ راضی کنم یا نه.

از خانه سید که بیرون آمدم باران شروع شده بود. سریع سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت‌ کردم.
- علی! دیگه چه‌ چیزایی رو از من مخفی کردی؟ یعنی من این‌قدر غریبه بودم؟ یا ترسیدی اگه از من کمک بخوای ناراحت بشم؟ نذار فکر کنم هیچ‌وقت منو محرم رازت نمی‌دونستی، من چقدر به درد نخور بودم که حتی ازم مثل غریبه‌ها کمک نمی‌خواستی، تو برگرد دیگه نمی‌ذارم تنهایی کاری کنی، حتی اگه تو منو نخواهی از طریق سید ولت نمی‌کنم، حالا ببین علی‌آقا، شاید بتونی منو از زندگیت بذاری بیرون، اما کاری می‌کنم نتونی منو نبینی.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #189
***
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- آقای درویشیان! اصلاً چه اصراری دارید که ثابت کنید جهان خالق داره؟ من میگم همه‌ی این هستی خود‌به‌خود به‌وجود اومده.
با این حرفم کلافگی در چهره علی مشخص شد.
- خانم ماندگار! واقعاً این چه حرفیه می‌زنید؟ از شما بعیده، شما یک آدم تحصیل‌کرده‌اید، «من میگم» یعنی چی؟ این همه صحبت کردیم من دلایلم رو گفتم که چرا هستی نیاز به خالق داره بعد شما تازه می‌گید «من میگم همه چیز خودبه‌خود به‌وجود اومده»؟
با انگشتانش موهایش را به عقب فرستاد.
- منطقی حرف بزنید، دلیل بیارید که چرا جهان باید خودبه‌خود به‌وجود اومده باشه؟
نگاهش را به باغچه دوخت و کمی آرام‌تر از قبل گفت:
- یک نفر در جایگاه علمی شما نباید با حدس و گمان حرف بزنه.
به طرف من برگشت.
- هرکدوم اون‌قدر علم داریم که بدونیم برای اثبات هر نظریه‌ای، باید دلیل وجود داشته باشه به صرف گفتن که نمیشه.
اخم‌هایم درهم شد، محترمانه حرف بی‌خردانه‌ام را به صورتم کوبیده بود، اما ول کن هم نبود.
- من عذر می‌خوام ولی شما چون نمی‌خواید حقیقت رو قبول کنید، دست به دامن حدس و گمان می‌شید.
علی عصبی نبود اما محکم حرف می‌زد. گویا توقع شنیدن چنین حرفی را از من نداشت، خودم هم از حرفی که زدم تعجب کرده بودم، اما نباید مقابل او خود را می‌باختم. دستانم را باز کردم و روی میز درهم قفل کردم.
- به‌ هر حال این‌ هم نظری هست، شما اگه در عقیده‌تون راسخ هستید باید به حدس و گمان هم جواب بدید.
علی آرام‌تر شد.
- ببینید خانم ماندگار! حدس و گمان و احتمال توی مباحث عقلی و علمی تا جایی فایده داره که پایه عقلی و علمی داشته باشه، نه این‌که یه حرف بی‌پایه و روی هوا باشه، حالا فکر کنید این گمان که شما میگید همه‌چی خودبه‌خود به‌وجود اومده چقدر پایه عقلی و علمی داره؟ کسی دیده چیزی خودبه‌خود به‌وجود بیاد؟ اصلاً میشه انتظار داشت که چیزی خودبه‌خود به‌وجود بیاد؟
سکوت کرد و منتظر پاسخ شد، اما جوابی ندادم.
- قبلاً هم گفتم هیچ‌ چیزی بی‌علت به‌وجود نیامده.
بدون این‌که جوابی بدهم فقط دوباره دستانم را در سینه جمع کرده و به او نگاه کردم.
سری بالا انداخت و به باغچه خیره شد.
- شما نمی‌خواهید به یقین برسید، فقط دارید لجبازی می‌کنید.
خودم هم می‌دانستم درحال لجبازی کردن هستم. نمی‌خواستم قبول کنم که او درست می‌گوید، اما واقعاً درست می‌گفت و حق با او بود. باید از آنجا فرار می‌کردم تا اعتراف به شکست نکنم. کیفم را برداشتم.
- آقای دوریشیان! برای امروز کافیه، پس‌فردا همین‌ موقع همین‌جا.
بلند شدم. علی هم دستپاچه بلند شد.
- ناراحت شدید خانم ماندگار؟ باور کنید منظوری نداشتم.
- نه، خواهش می‌کنم، من دیگه باید برم.
- معذرت می‌خوام اگه بد حرف زدم.
- شما هم خسته شدید، بهتره برید استراحت کنید، خدانگهدار.
منتظر خداحافظی‌اش نماندم و حرکت کردم. باید زودتر از او دور می‌شدم تا اعتراف نکنم حق با اوست، می‌دانستم حق با اوست، می‌خواستم او را متوجه اشتباهش کنم، اما این من بودم که مدام در برابر دلایل قانع‌کننده او کم می‌آوردم. نمی‌دانستم وقتی نمی‌توانم او را قانع کنم که اشتباه می‌کند چرا دست از بحث کردن با او بر نمی‌دارم‌ و او‌ را با تفکراتش تنها نمی‌گذارم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #190
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و نگاهم را به عکس دونفری‌مان که مقابل آینه گذاشته بودم دوختم.
- علی‌جان! هیچ شبی نمی‌ذاری راحت بخوابم، تو‌ که این‌قدر از دلیل و علت می‌گفتی برگرد بگو دلیل کارهای عجیب خودت چی بود؟
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم و لبه تخت نشستم و چشم به عکس خودم در آینه دوختم.
- امروز میرم پیش مادرت، اون‌جا که باشم فکر‌ می‌کنم هنوز هم منو می‌خوای، تو منو نمی‌خوای، اما مادرت چرا، حتی اگه وقتی برگشتی گفتی نمی‌خوای منو ببینی من دیدن مادرت رو رها نمی‌کنم، تو نمی‌تونی اعتراض کنی، اون منو هنوز می‌خواد، برگردی این‌قدر جلوی چشمت می‌مونم که مجبور بشی دوباره منو قبول کنی، حتی اگه دلت با من نباشه این‌قدر ذهنتو بازی بدم که نتونی به من نه بگی.
سرم را تکان دادم و بلند شدم باید آن‌قدر رفت و آمدم با مادر علی را زیاد می‌کردم که علی بعد از برگشت هم نتواند اعتراضی داشته باشد، آن‌قدر با آن‌ها رفت و آمد می‌کردم که در نهایت علی را تسلیم خودم کنم، من او را‌ بالاخره به خودم برمی‌گرداندم حتی به اجبار.
صبحانه را که خوردم به ایران گفتم کار دارم و‌ بیرون زدم. مقابل خانه‌ی علی پارک کردم و لحظاتی در ماشین فکر‌ کردم، وجودم دو قسمت شده بود، قسمتی که علی را می‌خواست به هر طریق و در هر شرایطی و قسمتی که می‌گفت در هر صورت قلب علی با تو نیست و اجبار خودت به او‌ باعث له شدن غرورت می‌شود و مرا نهی می‌کرد. در آینه ماشین نگاهی کردم.
- غرورم ارزشش رو داره علی رو فراموش کنم؟ نه، داشتن علی از همه چی باارزش‌تره، من یک بار دلشو بردم دوباره هم می‌تونم، فقط کافیه میخم رو‌ پیش مادرش محکم کنم اون‌قدر که وقتی برگشت نتونه مانع از رفتنم به خونه‌شون بشه، شاید طول بکشه، ولی من در قلبشو دوباره به روی خودم باز می‌کنم.
وارد حیاط خانه که شدم، مرضیه‌خانم با روسری که پشت گردن بسته بود به استقبالم آمد.
- سلام دخترم! خیلی خوش اومدی.
- سلام مزاحم شدم؟ کاری داشتید می‌کردید؟
- برای این‌که فکرم جاهای بی‌خود نره، اتاق حمید رو ریختم گردگیری کنم.
- پس من هم میام‌ کمکتون.
وارد اتاق پدرعلی شدیم، مرضیه‌خانم تمام وسایل کتابخانه پشت تخت را بیرون آورده بود.
کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. دستمال کهنه‌ای را که روی کتاب‌ها بود برداشتم.
- قفسه رو‌ من پاک می‌کنم.
شروع به پاک کردن طبقات قفسه چوبی کردم. مرضیه‌خانم کمد لباسی را باز کرد که در آن هنوز چند دست از لباس‌های همسرش را نگه داشته بود، حواسم پیش کارهایش بود، با لبخندی بر لب عطری را که قبلاً از لباس‌های علی هم بوییده بودم را به لباس‌ها میزد. او محو لباس‌های همسرش بود که من پاک کردن قفسه‌ها را تمام کردم و شروع به پاک کردن کتاب‌ها و گذاشتنش در قفسه کردم، کمی بعد مرضیه‌خانم لباس‌ها را در کمد‌ چید و سراغ عکس همسرش رفت و با نگاهی عاشقانه روی قاب دستمال کشید. حرکات آرام دستانش را که دیدم، دلم لرزید.
- مادرجون! می‌تونم سوالی ازتون بپرسم.
مرضیه‌خانم نگاهم کرد.
- بپرس دخترم!
- چطور با آقاحمید ازدواج کردید؟
مرضیه‌خانم همان‌طور که نگاهش به قاب عکس بود، گفت:
- سال ۵۳ یک تازه معلم بودم، توی روستامون کار می‌کردم، کلاس‌های اول و دوم دست من بود، بقیه پایه‌ها دست حمید، قدیمی‌تر از من بود، تا قبل من همه پایه‌ها دست خودش بود، من که اومدم بچه‌ها رو کردن دو گروه، حمید بچه‌ شیراز بود که اون‌جا فرستاده بودنش، همون سال که باهم همکار بودیم اومد خواستگاری و سال ۵۴ عروسی کردیم.
- خیلی دوست دارم از زندگی شما بیشتر بدونم.
مرضیه‌خانم قاب عکس را سر جایش در قفسه چوبی گذاشت.

- پس من میرم یک چایی می‌ذارم، تو هم زود کتاب‌ها رو جمع کن بیا توی هال برات تعریف کنم.
مرضیه‌خانم که رفت من هم سعی کردم با سرعت بیشتری کتاب‌ها را در قفسه جا بدهم، بعد از تمام شدن کار روتختی را مرتب کرده و از اتاق بیرون رفتم. مرضیه‌خانم هم با سینی چای از آشپزخانه که کمی از هال بالاتر بود پایش را پایین گذاشت.
- دخترم! بفرما بشین که چایی هم آماده شد.
کنار دیوار هال با فاصله اندکی از آشپزخانه چهار پشتی دستباف روی تشکچه‌ای که با ملافه سفید رنگی جلد شده بود قرار داشتند، نشستم و گفتم:
- دستتون درد نکنه.
سینی را از دست مرضیه‌خانم گرفتم.
- دخترم! اگه روی زمین راحت نیستی بریم توی پذیرایی رو مبل بشین.
سینی را روی زمین گذاشتم.
- نه همین‌جا خیلی بهتره.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
43
بازدیدها
405

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین