میدیدم چگونه مانند بچهها ذوقزده شده و شور و هیجان، چگونه وجودش را تسخیر کرده. او واقعاً بیرحم بود. مدام با هر حالتش، نفسم را بند میآورد و با بیرحمی تمام نشانم میداد چقدر عاشقش بودم.
دستم را مشت کردم و چشمانم را بستم. روی کاری که میخواستم انجام دهم، تمرکز کردم.
- وای!
با صدای خندان و ذوقزدهی کلارا، چشمانم را باز کردم. با خنده و چشمانی گردشده از شگفتی، به اطراف نگاه میکرد. قطرات بارانی را مینگریست که به خاطر طلسمی که رویشان انجام دادم، از بیرنگی خودشان، به رنگ آبی شعلههای من تبدیل شده بودند؛ هرچند با برخوردن به زمین باز بیرنگ میشدند.
دستم را بالا گرفتم و هالهای ترکیب از آبی و سیاه، روی سرمان ایجاد کردم تا قطرات رویمان نریزند. هرچند دلم میخواست به باران اجازه دهم این دختر مقابلم را خیس کنند و من لذت دیدن گونهها و موهای خیسش را بچشم.
کلارا با حیرت به اطراف نگاه میکرد. وقتی پس از چشم چرخاندن در همهجا، صورتش را چرخاند و نگاهم کرد، در چشمانش حس خاصی از دوست داشتن را میدیدم.
- خیلی قشنگه!
بیتوجه به حرفی که زد، در آن حس دوست داشتن درون چشمانش غرق شده بودم. آن نگاه، یعنی که دوستم داشت؟ اینگونه میخواست بفهمم؟ اینگونه با آن نگاههای جذاب لعنتیاش میخواست به احساساتش پی ببرم؟ لبخندی زدم. شاید اکنون نوبت من بود که همچون بچههایی که برایشان هدیهای گرفتهای، ذوقزده شوم. در یک حرکت، بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
- کلارا! عاشقتم!
بالاخره بعد از مدتها، این دلتنگیام داشت خاتمه مییافت!
***
(کلارا)
همراه اشلی وارد چادر خودمان شدیم. مایک که با پر درحال نوشتن چیزی روی کاغذ بود، با ورود ما سرش را بلند کرد و مطمئنم چشمانش کم ماند از حدقه بیرون بزنند. دهانش را باز کرد و درحالی که انگشت اشارهاش را به سمت ما گرفته بود، با صدای بلندی که تعجبش را نشان میداد، گفت:
- شما... شما دوتا؟! آخه شما... .
با دستش پشت گردنش را مالید و آهی کشید.
- باید همهچیز رو بهم توضیح بدین.
خندیدم.
مقابلش نشستیم و من شروع کردم به توضیح دادن اتفاقاتی که بینمان افتاد و توضیح دادن اینکه من گذشته را به یاد داشتم. هرچه پیش میرفتم، نیشش بازتر و چشمانش گردتر میشدند. گاهی هم میان حرفهایم میپرید و واکنشش را نشان میداد؛ اما در انتهای حرفم، وقتی همهی ماجرا را توضیح دادم، خندید و درحالی که با چهرهی حق به جانبی به اشلی چشم دوخته بود، گفت:
- حالا تو هی میترسیدی بری به کلارا همهچیز رو بگی. فکر میکردی کلارا هیچچیز یادش نیست.
خوشحالی درون صدایش عامل لبخند روی لبم شد. میدیدم چقدر برای اشلی خوشحال شده و این نشان میداد چقدر او را دوست دارد.
مایک قهقههای زد و دستش را روی زانویش کشید. صدای خرسندش که بیان میکرد از کردهی خود راضی بود، اعتماد به نفس خاصی داشت که باعث تک خندهام شد.
- خوب شد به کلارا گفتم تو عاشقشی!
- تو بهش گفتی؟!
با صدای متعجب و شوکهی اشلی، سرم را به سمتش چرخاندم. چشمانش از تعجب گرد شده بودند و اخمی روی ابروهایش دیده میشد. مایک همان لحن شوخطبع و اعتماد به نفس مذکورش را حفظ کرد.
- مگه بد کردم؟!
اشلی چشمانش را ریز کرد و با نیشخند ترسناکی روی لبش، با نگاهش برای مایک خط و نشان کشید و همانلحظه مشت کردن دستش برابر شد با پدیدار شدن آتشی در دورتا دور مایک! درحالی که سعی میکردم تعجبم را نشان ندهم، دستپاچه به طرف اشلی برگشتم و گفتم:
- آه، اشلی! به نظرم بدون آتیش محیط اینجا خیلی بهتر میشه.
توجهی به من نکرد. مایک از روی صندلیای که دورش آتش گرفته بود، بلند شد و روی صندلی ایستاد.
- هی! اِش! به لطف منه الان کلارا دستت رو گرفته ها! من رو نکش!
به پایین صندلی نگاه کرد. میدیدم مضطرب شده. البته همه میدانستیم این واکنش اشلی صرفاً جهت سر به سر مایک گذاشتن بود و مایک نیز طبق معمول داشت برخلاف سنش رفتار میکرد و مسخرهبازی در میآورد! این مرد واقعاً سن و سالش برایش مهم نبود! از این فکرم خندهام گرفت.
اشلی چهرهی حق به جانبی به خود گرفت و با همان نیشخند مذکورش گفت:
- اینسری میبخشمت.
این را گفت و با یک اشارهی دستش، شعلهها را خاموش کرد. مایک درحالی که آه آسوده ای میکشید، دستی به یقهی لباسش کشید و روی صندلی نشست.
چند ثانیه بعد، گویا چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد؛ زیرا سرش را به سمت من چرخاند و به خودش اشاره کرد. صدای کنجکاوش مرا میز کنجکاو کرد.
- راستی پرنسس! من رو یادتونه؟ آه، اسم واقعیم مایک نیست، مارک هستش.
یک تای ابرویم را بالا دادم و به او خیره نگاه کردم. با نگاهم اجزای صورتش را کاویدم. مارک؛ فهمیدم او چه کسی بود؛ اما برایم عجیب بود که چرا خودم قبلاً نشناختمش.
- آره یادمه. خبرچین قصر بودی تا که گیر شورشیان افتادی.
- آه، چه روزهایی بود!
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- یه جوری میگی انگار روزهای خوبی بودن! تا جایی که یادمه شورشیان میخواستن بکشنت!
مارک از روی صندلی بلند شد. شجاعت خاصی در صدای خندانش به چشم میخورد.
- پرنسس! مطمئن باشید بعد از اون روز دفعات زیادی با فرشته مرگ رو در رو شدم.
این را گفت و به سمت خروجی چادر به راه افتاد. اشلی نیز با نگاهش مسیر رفتنش را دنبال کرد.
- کجا میری؟
مایک قبل از خروج از چادر، به سمت ما برگشت و پاسخ اشلی را لبخندزنان داد:
- میرم رکسانا رو ببینم.
سپس خارج شد.