. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #121
صدای خوشحال و شگفت‌زده‌اش، همین‌طور حرفی که زد، کنجکاوم کرد تا به سمتی که اشاره می‌کرد، نگاه کنم. سرم را رو به آسمان گرفتم. رد اشاره‌اش را با نگاهم دنبال کردم و به یک صورت فلکی زیبا در آسمان رسیدم. چشمانم را کمی ریز کردم تا دقیق‌تر بتوانم شکل صورت فلکی را ببینم.
اندرو ادامه داد:
- صورت فلکی اُوریون؛ یا نام باستانیش، شکارچی.
حرفی که زد، شکل مبهم صورت فلکی را برایم آشکار ساخت. علت این‌که به آن شکارچی می‌گفتند برایم روشن شد؛ آن صورت فلکی به شکل یک انسان یا شکارچی‌ای بود که سپری به دست داشت.
لبخندی روی لبم نشست.
- ستاره‌های بالاش خیلی درخشان و قشنگن!
اندرو با همان شگفتی‌ای که هنوز درون صدایش غوطه‌ور بود، حرفم را تأیید کرد:
- آره.
از قبل می‌دانستم به نجوم علاقه دارد؛ اما فکر نمی‌کردم اطلاعاتی در این زمینه داشته باشد. حال به نظر می‌رسید اطلاعات نیز دارد! نگاهم به صورت فلکی دیگری که کنار اوریون بود، خورد. یک تای ابرویم را بالا دادم و به اندرو نگاه کردم.
- اون صورت فلکی کنارش چیه؟
اندرو سرش را چرخاند و چشمان زیتونی رنگ جذابش را که در این تاریکی، به رنگ سبز تیره دیده می‌شدند، در چشمانم دوخت و لبخندی زد.
- اون يه صورت فلکی مجزا نیست.
شروع کرد به قدم زدن و من نیز همراهش به قدم زدن ادامه دادم. دست‌هایم را در هم قفل کردم و درحالی که به مسیر پیش رویمان نگاه می‌کردم، به حرف‌های اندرو گوش سپردم.
- اون همراه صورت فلکی اوریون هستش. گفته میشه به شکل یک گاوه؛ گاو آسمانی‌ای که شکارچی داره شکارش می‌کنه.
این حرف‌هایش موجب ‌شدند، سوالی در ذهن منی که بیش از هرچیز به افسانه‌ها و حکایات باستانی علاقه داشتم، پیش بیاید. لحن صدایم، کنجکاوی درونم را فریاد میزد و من در هنگام پرسیدن سؤالم، خیلی دلم می‌خواست جواب مثبت بشنوم.
- افسانه‌ای پشتش هست؟
اندرو دستی به پیشانی‌اش کشید و چند لحظه سکوت کرد. حالت چهره و نگاهش نشان می‌داد داشت به حرفم فکر می‌کرد. پس از چند لحظه با شک و تردید گفت:
- فکر نمی‌کنم داشته باشه.
‌- آها، به هر حال خیلی قشنگ بود!
لبخندی زدم و نگاهم را دوباره به سمت آن صورت فلکی چرخاندم. قدری خوشم آمده بود که حس می‌کردم می‌توانستم مدت‌ها بنشینم و تماشایش کنم.
باد سردی که وزید، سوزشی روی دست‌هایم به جا گذاشت. دست‌هایم را به دور خود پیچیدم و این امر، موجب جلب توجه اندرو شد.
- سردتونه؟
- یکم آره، یادم رفت شنلم رو بردارم.
ایستاد و به طرفم چرخید. درحالی که به راه برگشت اشاره می‌کرد، گفت:
- پس اگه می‌خواید برگردیم به تارم.
سری تکان دادم و شروع کردیم با هم راه آمده را برگردیم. فقط امیدوار بودم با برگشتن ما دوباره بحث ازدواج را پیش نکشند و حتی طعنه‌ای هم در مورد آن نزنند. امیدوار بودم همه‌چیز آرام پیش برود، همین! فقط یک شب آرام می‌خواستم، یک شب بدون مشغله‌های فکری و احساسات پیچیده و افکار به هم ریخته.
خدایا! خواسته‌ی زیادی است؟!
***
نیمه شب بود که به قصر برگشتیم. واقعاً خسته شده بودم و دلم یک خواب راحت می‌خواست. حوصله‌ی حرف‌های پدرم را هم که داشت سعی می‌کرد مرا وادار کند با او حرف بزنم، نداشتم.
- یعنی کلارا! فقط می‌خوام بگم که من پدرتم خب؟ فرقی نداره چه موضوعی باشه، در مورد هر چیزی می‌تونی باهام حرف بزنی و باهام مشورت کنی.
هوفی در دل کشیدم. آخر این وقت شب جای این حرف‌ها است؟ این وقت شب را چه به این حرف‌ها؟ نمی‌دانم چه شد که در چنین موقعیتی و چنین مکانی، دلش هوس نصیحت‌های پدرانه کرد! با این حال که متعجب بودم از این‌که چه چیزی باعث شد به محض برگشتن از رودخانه‌ی هیلاتون، شروع به زدن چنین حرف‌هایی بکند؛ اما حوصله دانستنش را نداشتم.
به مقابل اتاقی که فعلاً برای من بود، رسیدیم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و به سمت پدرم برگشتم.
- باشه پدر، حتماً.
لبخندی زدم و با لحن صدایی که سعی می‌کردم خستگی‌ام را نشان دهد؛ ادامه دادم:
- حالا یکمی خستم، می‌خوام بخوابم.
- باشه، شب بخیر.
- شب بخیر.
پس از این حرف، در را باز کرده و وارد اتاق شدم، سپس در را بستم. آهی کشیدم و به سمت میز آرایش رفتم. تنها فردا صبح می‌ماند! فردا صبح را هم اگر تحمل کنم، همه چیز تمام می‌شود و به مرکین باز می‌گردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #122
دست خودم نبود که از جمع فراری شده‌ بودم و دلم فقط تنهایی را طلب می‌کرد.
شنلم را در آوردم و به پشتی صندلی آویزان کردم.
روز به روز گوشه گیرتر از قبل می‌شدم و گاهی احساس می‌کردم قلبم همه را پس می‌زد و از خود دور می‌کرد.
سرم را به طرفین تکان دادم تا این فکرها از سرم خارج شوند. زیاد فکر کردن به این چیزها مرا به مرز جنون می‌رساند و من به قدری قوی نبودم که از پس آن جنون بربیایم. به سمت تخت رفتم و لباس خواب طوسی رنگم را که از مرکین آورده بودیم و محافظان قبل از ورودم به اتاق، روی تخت گذاشته بودند، برداشتم و تن کردم. پیراهن بلند، بدون پف و ساده‌ای بود که پارچه‌ی حریرش حس لطافت به وجودم می‌داد.
روی تخت نرم و راحت دراز کشیدم و سرم را روی بالش گذاشتم. شب شده بود و باز افکارم داشتند مهمان ناخواسته‌ی ذهنم می‌شدند؛ اما ذهن من قدری خسته بود که حوصله‌ی پذیرایی از هیچ کدام را نداشت؛ لذا چشمانم را بستم تا بخوابم. طولی نکشید که چشمانم گرم شدند و تاریکی‌ای دنیایم را در بر گرفت.
روز بعد، گفته‌ی اندرو درست از آب در‌آمد و ما پس از خوردن صبحانه‌ی لذیذ و خوشمزه‌ای در قصر، راهی بازار شدیم. بازار تابِلیتسا که بزرگ‌ترین و اشرافی‌ترین بازار سر بسته‌ی آرینوس بود، زیبایی خیلی خاصی را شامل می‌شد!
ورودی بازار دری داشت که با عبور از آن، وارد محیط رنگینی می‌شدی! شیشه‌های رنگین سقف، نور هم‌رنگ خود را؛ یعنی قرمز، سبز، آبی و زرد به محیط ساطع می‌کردند و نور خورشید را به زیباترین شکل ممکن درمی‌آوردند. به گفته‌ی ملکه ماریا، هنگام صبح این بازار خلوت بود و فقط افراد پولدار می‌توانستند به این‌جا بیایند، پس تعجبی نداشت که اکنون تعداد کمی در بازار به چشم بخورند.
همراه مارگاریت، ماریا، دیانا و جیمس در اطراف می‌گشتیم. مارگاریت به گوشواره‌ها و گردنبند جواهری که داخل یک مغازه بودند، اشاره کرد.
- هی کلارا، از اون‌ها خوشت میاد؟
کنارش ایستادم و به مسیری که اشاره می‌کرد، نگاه کردم. گوشواره‌های درخشانی به همراه یک گردنبند ستاره‌ای شکل.
- نه، زیاد قشنگ نیست.
مارگاریت چیزی نگفت و ما به گردشمان در اطراف ادامه دادیم. سه محافظ پشت سر ما وسایل خریده شده را می‌آوردند. تا این‌جا، مارگاریت یک ست جواهر و چند رژ و ماریا نیز یک جفت کفش طلایی رنگ اکلیل‌دار خریده بود؛ من و دیانا هم که هیچی.
با وجود خلوت بودن بازار، باز هم صدای فروشندگان و صحبت کردن مردم، در اطراف طنین می‌انداخت. هوای داخل گرم بود و به خاطر همین، شنل‌های خود را در کالسکه گذاشته بودیم.
همان‌طور که دنبال بقیه راه می‌رفتم، لباس‌های سوارکاری‌ای که در یک مغازه چیده شده بودند، توجهم را جلب کردند. چند لحظه ایستادم و از بیرون مغازه به آنان نگاه کردم. اکنون نه، ولی بعداً باید یک لباس سوارکاری جدید برای خود بخرم، یا شاید هم به خیاط‌های قصر گفتم برایم بدوزند.
- پرنسس؟
وحشت‌زده به سمت صدا برگشتم و با اندرو مواجه شدم. چند قدم فاصله‌ی میانمان را پر کرد و مقابلم ایستاد.
- ترسوندمتون؟ شرمنده!
نفس عمیقی جهت آرام سازی خود و تنظیم ضربان قلبم کشیدم و لبخندزنان سری در جواب حرفش تکان دادم.
- نه، اشکالی نداره.
- پدرتون باهاتون کار داره، برای همین من رو دنبالتون فرستادن.
یک تای ابرویم را بالا دادم و با کنجکاوی او را نگریستم. ابتدا خواستم از او بپرسم پدرم با من چه کاری داشت؛ اما ترجیح دادم چیزی نپرسم و برای مطلع شدن از موضوع، نزد پدرم بروم. سری تکان دادم.
- باشه، بریم.
همراه اندرو از میان مغازه‌ها و مردم رد شدیم. پس از چند بار پیچیدن به چپ و راست، به طرف مغازه‌ی جواهر فروشی‌ای که پدرم و پادشاه لئونارد مقابلش ایستاده بودند، رفتیم. از دور می‌دیدم که مقابل مغازه ایستاده و با هم حرف می‌زدند. پادشاه لئونارد ما را دید و مثل اين‌که به پدرم خبر آمدنمان را داد، زیرا پس از آن، پدرم به سمت ما برگشت. لبخندی روی لبش نشاند و دستی برایم تکان داد و اشاره کرد که به سمتش بروم. نفس عمیقی کشیدم. کنجکاو بودم بدانم چه کاری با من داشت. با توجه به این‌که مقابل جواهر فروشی ایستاده بودند، اندکی می‌توانستم کارش را حدس بزنم و کلافه شدم بابت این‌که از آن سر بازار به این بزرگی، فقط جهت نشان دادن جواهرات مرا به این‌جا کشیدند! نفسم را با حرص بیرون دادم. وقتی نزد آن دو رسیدیم و مقابلشان ایستادیم، لبخندی زدم و پدرم را مخاطب قرار دادم.
- پدر، با من کاری داشتی؟
پدرم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با اشاره‌ به مغازه، با لحن صدای خوشحالی گفت:
- این مغازه جواهرات خیلی قشنگی به مناسب مراسم‌های ازدواج می‌فروشه. گفتم بد نمی‌شه اگه یه نگاهی بندازی ببینی چیزی مورد پسندته یا نه.
باز بحث ازدواج پیش کشیده شد!
واقعاً خسته بودم! خسته بودم از این‌که هر سمتی می‌رفتم، چیزهایی که نمی‌خواستم سد راهم می‌شدند. آهی در دل کشیدم. بحث کردن با آن‌ها در این مورد، مانند کوبیدن سرم به دیوار می‌ماند‌؛ سرم درد می‌گرفت؛ اما دیوار نه! بنابراین تصمیم گرفتم در این مورد بحث نکنم. نمی‌دانستم چرا خسته نمی‌شدند از این موضوع؛ درحالی که من و اندرو خیلی وقت پیش خسته شده‌ بودیم از این حرف‌ها؛ خسته که نه، دیگر نیمه جان شده‌ بودیم با این کارهایشان.
مغازه و جواهراتش را از نظر گذارندم و پس از چند لحظه لبخندزنان به پدرم نگاه کردم.
- نمیشه این چیزها رو از جواهر فروش همیشگی خودمون از مرکین بخریم؟ لطفاً!
پدرم چند لحظه نگاهم کرد. با زدن این حرف سعی کرده بودم بحث را باز نشده تمام کنم. خوش نداشتم با او وارد بحثی طولانی در مورد ازدواج شوم. پدرم که خواهش و تمنای درون چشمانم را دید، گفت:
- باشه دخترم.
آه آسوده‌ای کشیدم و خدا را سپاس گفتم که توانستم از این موضوع قسر در بروم؛ البته فعلاً! دیر یا زود قرار بود دوباره این بحث را پیش بکشند. مراسم ازدواج من و اندرو نیمه مانده بود و دیر یا زود، قرار بود این موضوع را دوباره پیش بکشند و کار نیمه مانده را تمام کنند و من نمی‌دانستم آن روز باید چه می‌کردم! آن روز مطمئناً بدترین، شاید هم نحس‌ترین روز زندگی‌ام خواهد شد.
تاکنون با ازدواج با اندرو مخالف بودم؛ زیرا دوستش نداشتم؛ اما اکنون، دلایل مهم‌تری برای ازدواج نکردن داشتم.
نمی‌توانستم با اندرو ازدواج کنم زمانی که قلبم داشت از دوری اشلی آتش می‌گرفت. من نمی‌توانستم عشق او را زیر پا گذاشته و با کسی که دوستم نداشت، ازدواج کنم. هوفی در دل کشیدم. خدایا! چرا این مصیبت را از صفحه‌ی زندگی‌ام پاک نمی‌کنی؟ چرا این بحث مسخره ی ازدواج تا این‌جا کش آمده؟
صدای پادشاه لئونارد رشته‌ی افکارم را پاره کرد. درحالی که با دستش به سمتی دیگر اشاره می‌کرد، گفت:
- بیاید با هم به اون سمت بریم.
پدرم سری تکان داد و آن دو به سمتی که لئونارد ذکر کرده بود، راه افتادند. من و اندرو نیز پشت سرشان رفتیم. زیرچشمی به اندرو نگاه کردم. اگر هیچ راه فراری نباشد و هیچ چیز این ازدواج را کنسل نکند چه؟ آن‌گاه یعنی من همسر اندرو می‌شوم؟
دست‌هایم را مشت کردم. از تجسم این‌که من همسر او باشم، یک لحظه رعشه‌ای به تنم افتاد و مغزم با راه دادن یاد اشلی به ذهنم، اندرو را پس زد. سرم را پایین انداختم و آه آرامی کشیدم. قلبم باز درد گرفت از یاد اشلی. نه روز شده بود و هنوز که هنوز بود‌؛ نه خبری از او داشتم و نه اتفاقات گذشته را به یاد آورده بودم.
این جدایی تا کی می‌خواست طول بکشد؟
اگر خیلی طول بکشد، مجبور به ازدواج با اندرو می‌شوم و آن‌گاه دیگر خیلی دیر می‌شود.
صدای ناآشنایی از پشت سرمان، مرا از فکر خارج کرد.
- هی! ببینید کی این‌جاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #123
همگی با تعجب به سمت این صدای زنانه‌ و ظریف مجهول که آغشته به لحن شگفت‌زده و خوشحالی بود، برگشتیم. با زن میانسالی که لبخندزنان داشت به سمتمان می‌آمد، مواجه شدیم. زن، پیراهن بلند و بدون پفی به تن داشت که آستین‌ بلند، لیکن یقه باز بود. موهای مشکی بلندش را که تا کمرش می‌رسید، روی شانه‌هایش آویزان کرده بود. انتهای موهایش سبز رنگ بودند و به چشمان سبز وحشی و کشیده‌اش خیلی می‌آمدند. رژ سرخش لبان قلوه‌ای‌اش را جذاب نشان می‌دادند و لبخند جذابش، زیبایی‌اش را چند برابر می‌کردند.
زن نزد ما آمد و مقابلمان ایستاد. همچنان با تعجب به او خیره بودم. منظورش از آن حرف که نمی‌توانستیم من و پدرم باشیم، پس یا مخاطبش اندرو بود، یا لئونارد؛ اما سؤال این‌جاست که او که بود؟
زن نگاه گذرایی به ما کرد و نگاهش را به سمت لئونارد چرخاند. لبخندی زد و با چهره‌ی حق به جانبی گفت:
- سرورم، خیلی وقته که این دور و بر ندیده بودمتون. دلمون براتون تنگ شده بود.
لحن صمیمی و حرفی که زد، نشان می‌داد آن‌چنان هم غریبه نبود و آشنایی نزدیکی با لئونارد داشت، زیرا مطمئنم هر کسی قادر نبود این‌طور با پادشاه لئونارد حرف بزند.
لئونارد قهقهه‌ای زد و رو به ما چرخید و درحالی که مخاطب حرفش، من و پدرم بودیم، با اشاره به آن زن گفت:
- معرفی می‌کنم، نایومی؛ یکی از دوستان مورد اعتماد من از دوره‌ی نوجوونی که به خاطر استعدادهاش، آوازه‌ی خیلی بلند بالایی توی سرزمین داره.
لئونارد به سمت زن چرخید.
- نایومی، این‌ها هم پادشاه کلارکسون؛ دوست خوب من و دخترش پرنسس کلارا از سرزمین مرکین هستن.
زن که نایومی نامیده شد، از گوشه‌های پیراهنش گرفت و لبخند زنان به عنوان تعظیم برای ما خم شد.
- اعلیحضرت، از آشناییتتون خوشبختم.
پدرم به نشانه‌ی سلام و احترام، کمی سرش را خم کرد. نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم. چه می‌شد بروم؟ چه می‌شد آن‌ها را با سلام و احوال‌پرسی کردنشان ول کنم و بروم؟ حوصله‌ی هیچ کدام از این‌ها را نداشتم؛ اما افسوس که راه رفتن بر من بسته بود!
صدای نایومی توجهم را جلب کرد.
- پادشاه لئونارد، چه‌خبر از خودتون؟ خیلی وقته ندیدمتون!
لحن شیطنت‌دارش زمانی که با اندرو حرف زد، باعث اخمی تصنعی روی ابروان اندرو شد.
- آخرین باری که دیدمتون، پسرت خیلی کوچیک بود.
اندرو تک خنده‌ای کرد و دست برد تا موهایش را مرتب کند. در همان هنگام گفت:
- بانو نایومی، ولی آخرین باری که ما هم‌دیگر رو ملاقات کردیم، چند ماه پیش بود!
نایومی خندان دستی در هوا تکان داد و با صدای بی‌خیالی گفت:
- حالا هر چی!
لئونارد تک خنده‌ای کرد. نایومی به سمت پدرم برگشت. دستانش را در هم قفل کرد و با لحن مودب‌تری ادامه داد:
- سرورم، من رو بابت بی‌ادبیم ببخشید! باید بابت ورودتون به آرینوس بهتون خوش آمد می‌گفتم!
قبل از این‌که پدرم بتواند جوابش را بدهد، لئونارد با اشاره به نایومی، به پدرم گفت:
- در واقع داره سعی می‌کنه روی صحبت با تو رو شروع کنه، کلارکسون.
پدرم خندید و درحالی که یک دستش را مقابلش گرفته بود، حرف نایومی را ادامه داد:
- بخشیده شدید، بانو نایومی.
نایومی اندکی خندید که لئونارد با حرفش مانع خنده‌اش شد.
- راستش نایومی، یه راهی هست که بتونی از طریقش به کلارکسون خوش آمد بگی.
نایومی یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی و لحن شوخی پرسيد:
- چه کاری؟
- ما رو به مغازه‌ات ببر.
- آها، فهمیدم، باشه حله.
به سمت ما برگشت و درحالی که به روبه‌رو اشاره می‌کرد، گفت:
- خب پس، بفرمایید تا از شما تو مغازم پذیرایی کنم.
و منی که با کنجکاوی به مسیر اشاره‌اش نگاه کردم. فکر نمی‌کردم اين‌جا فروشنده باشد؛ اما چه مغازه‌ای داشت؟! چه می‌فروخت؟!
- باعث افتخار مائه.
پدرم با زدن این حرف، دعوت نایومی را پذیرفت و سپس به دنبال نایومی به سمت مغازه‌اش به راه افتادیم. دستی به موهایم کشیدم. چه نیاز به این همه اضافه کاری‌ها بود آخر؟! چه نیاز به خوش‌آمد‌گویی بود؟! آه، شاید هم من زیادی بی‌حوصله تشریف داشتم و داشتم از کاه کوه می‌ساختم!
سعی کردم لبخندی بزنم. گوشه‌های پیراهنم را با انگشت هر دو دستم گرفتم و کمی بالا دادم تا زیر پایم گیر نکند. چشمم به موهای دو رنگ نایومی خورد. موهایش از پشت سر، جذابیت دیگری داشتند! آن موهای سیاه لعنتی‌اش مرا یاد مو مشکی خودم می‌انداختند که مدتی بود در حسرت دیدنش بودم.
آهی کشیدم و به مغازه‌ای که نایومی ذکر کرده بود، نگاه کردم. پرده‌های سیاه رنگی از داخل، شیشه‌ی مغازه را می‌پوشاندند و مانع دیده شدن محیط داخل می‌شدند. هیچ کدام از مغازه‌های دیگر این‌چنین نبودند! پس او چه می‌فروخت که پنهانش کرده بود؟! کنجکاوی‌ام افزایش یافت و با نگاهم نایومی را دنبال کردم، که جلوتر از همه در را باز کرد و وارد شد. من نیز به دنبال پدرم به داخل رفتم و به دنبال من، لئونارد و سپس اندرو وارد شدند.
با ورود به مغازه‌اش، تازه فهمیدم او این داخل هیچ چیز نمی‌فروخت؛ بلکه کار دیگری انجام می‌داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #124
با شگفتی سرم را چرخاندم و به پیرامونم نگاه کردم. فرش تمام کرمی رنگی به رنگ پوست انسان، سرتاسر زمین را پوشانده بود. روی دیوار سمت چپ، رویا گیرهای (دریم کچر) مختلفی خودنمایی می‌کردند. رویا گیرها منظره‌ی فوق‌العاده زیبایی تشکیل داده بودند و شاید یکی از زیباترین چیزهایی بودند که چشم هر بیننده‌ای می‌توانست دیده باشد. دیوار سمت راست، ماسک‌های چوبی عجیبی را که رنگ‌ها و طرح‌های مختلف داشتند، روی خود شامل می‌شد.
کوزه‌های کوچکی که در هر دو طرف، روی زمین و کنار دیوار چیده شده بودند و نمادهای مختلفی رویشان طرح بسته بود، برایم عجیب آمدند.
وسط مغازه‌ی کوچک مستطیل شکل، چندتا بالش بزرگ قرمز و نارنجی به چشم می‌خورد، که دور یک میز گرد چیده شده بودند. روی میز، رومیزی بلند و قرمزی پهن شده بود که به خاطر بلندی‌اش، روی دستان زمین افتاده بود. شمع‌ها و یک گوی شیشه‌ای نیز روی میز وجود داشت.
شمع‌ها موقع سوختن، علاوه بر برقراری نور در محیط، دود و یک نوع رایحه‌ی خاص مانند چمن و خاک خیس هم به جا می‌گذاشتند. واقعاً محیط زیبایی بود و یک نوع حس خاصی را به آدم القا می‌کرد. حس لطافت و در عین حال مخوفی عجیبی داشت. نایومی پشت میز نشست و درحالی که آرنج یک دستش را در لبه‌ی میز گذاشته بود، گفت:
- سرورم، بیاید جلو تا پیشگوییتون رو انجام بدم.
پس او یک پیشگو بود! با لبخندی که اين‌بار مصنوعی و زورکی نبود، نگاهش کردم. دانستن در مورد اتفاقات آینده‌، یکی از چیزهایی بود که خود بیش از هر چیز مشتاقش بودم. شاید بهتر بود من نیز به نایومی بگویم برای من هم پیشگویی انجام دهد. خسته بودم از نگران بودن از آینده و به دست آوردن یک سرنخ کوچک از اتفاقات آینده، بد نبود! حتی خیلی عالی بود!
لئونارد لبخندزنان سری به معنای منفی تکان داد. به من و اندرو اشاره کرد و گفت:
- نایومی، کسی که باید براش پیشگویی انجام بدی، در واقع من نیستم؛ اندرو و پرنسس کلارا هستن که قراره به زودی با هم ازدواج کنن.
نایومی چهره‌ی شگفت‌زده و متعجبی به خود گرفت و به ما دو نفر نگاه کرد. برق خوشحالی را در نگاهش می‌دیدم و لبخندش که رفته رفته عمیق‌تر می‌شد، نشان می‌داد چه‌قدر از شنیدن این خبر خوشحال شده.
- اوه، خیلی خوبه! تبریک میگم! پس من رو هم باید دعوت کنیدها!
لئونارد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- البته.
لحن صدای نایومی، بیش از حد نشاط داشت؛ او خوشحال، اما من و اندرو کلافه و عصبانی شده بودیم. نیم نگاهی به اندرو انداختم. دست مشت شده‌اش به خوبی نشان می‌داد از این حرف پدرش اذیت شده. هوفی در دل کشیدم. فرقی نداشت در کجا و در چه شرایطی باشیم؛ لئونارد و پدرم همیشه فرصتی برای پراندن بحث ازدواج به وسط به دست می‌آوردند.
خواستم دستم را از حرص مشت کنم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. از طریق نایومی و پیشگویی‌اش می‌توانستیم بفهمیم قرار بود با هم ازدواج کنیم یا نه! پادشاه لئونارد در واقع داشت در حق ما لطف می‌کرد! با نشان دادن آینده به ما، می‌توانستیم بفهمم این ازدواج عملی خواهد شد یا نه.
دو قدم به جلو رفتم و درحالی که بابت فکر درون ذهنم خوشحال بودم، لبخندزنان گفتم:
- بانو نایومی برای پیشگویی چی کار باید بکنیم؟
شنیدن صدای خوشحال و رضایتمند من، باعث شد اندرو، پدرم و لئونارد متعجب نگاهم کنند. بی‌توجه به آنان، به اندرو نگاه کردم و با اشاره‌های نامحسوس و طرز نگاهم، سعی کردم به او بفهمانم این پیشگویی به نفع ما بود. مثل اين‌که او خود نیز همان لحظه به این موضوع پی برد، زیرا لبخندزنان و با نگاهی خوشحال و فرصت طلب، نگاهم کرد و سری برایم تکان داد.
دوباره به نایومی نگاه کردم. با دستش به بالش‌های مقابلش اشاره کرد.
- جلوی من بشینید.
من و اندرو مقابل او در کنار هم نشستیم. نایومی لبخندی زد و درحالی که داشت شمع‌های روی میز را مرتب و با ترتیب خاصی به صورت دایره ای در کنار هم می‌چید، بدون نگاه به ما گفت:
- یه دستتون رو به هم بدین.
دست اندرو را گرفتم و سپس به نایومی نگاه کردیم. با نگاهی جدی و لحن صدای جدی‌تری گفت:
- الان شما از طریق دستتون به هم متصل شدید. این اتصال، هنگام پیشگویی، برای زوج‌ها واجبه. الان ما هر سه دستمون رو روی گوی می‌ذاریم و هر سه با هم قراره آینده‌ای رو که گوی نشونمون میده، توی ذهنمون ببینیم.
با دقت تمام به حرف‌هایش گوش می‌دادم.
دستانش را در دو طرف گوی قرار داد. لحن صدای هشدار دهنده‌اش و حرفی که زد، باعث شد اندکی نگران شوم و دلشوره‌ی عجیبی در دلم پدیدار ‌شود.
- اما مراقب باشید تا زیاد خودتون رو توی چیزهایی که قراره ببینیم، غرق نکنید. پیشگویی برخلاف قوانین طبیعت و یه جور دخالت در روند آینده و زمانه. اگه حضورتون توی ابعاد فضا زمان حس بشه، باعث عوض شدن آینده و به هم خوردن زمان می‌شید.
آب دهانم را با تردید قورت دادم و در ذهنم حرفش را تکرار کردم‌؛ "زیاد خودتون رو غرق نکنید".
سعی کردم این حرفش را آویزه‌ی گوشم کنم. جو متشنجی بر فضا حاکم بود و می‌توانستم حتی نگرانی پدرم و لئونارد را هم حس کنم. نفس عمیقی کشیدم. بابت چیزهایی که قرار بود ببینیم، نگران بودم. اگر اتفاقات خوشایندی نباشند چه؟ اگر ازدواج خودم و اندرو را در آینده‌ای که اشلی نقشی در آن نداشت، ببینم چه؟
نه! نباید چنین اتفاقی بیفتد. قلب من آینده‌ای بدون اشلی را تحمل نداشت. تا همین‌جا هم به امید یک روز دیدن اشلی مقاومت کرده و خود را نباخته بود. اگر بگویند قرار بود دیگر هیچ وقت اشلی را نبینم، مطمئنم ریه‌هایم همان‌جا از نفس کشیدن دست برمی‌داشتند. قلبم باز از حالت ریتمیک‌وار تپیدنش خارج شد و شروع کرد به تند تند کوبیدن خود به قفسه‌ی سینه‌ام. اگر اشلی نباشد، این قلب زیر بار آن همه دلتنگی، غم، اندوه، حسرت و عشق، چگونه می‌خواست طاقت بیاورد؟ چگونه زیر بار عشقی که شکسته بود و خورده‌هایش باعث جراحتش شده بود، دوام بیاورد؟!
فقط امیدوار بودم چیزهای ناخوشایندی در آینده انتظارمان را نداشته باشد.
- آماده‌اید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #125
در پاسخ به حرف نایومی سرمان را تکان دادیم و به تبعیت از او، دست آزادمان را روی گوی گذاشتیم. حال وقت دیدن آینده بود؛ آینده‌ای که برخلاف تمام برنامه‌ریزی‌ها، نقشه‌ها و اهداف ما، باز هم غیرقابل برنامه‌ریزی بود و همیشه یک چیزی برای غافلگیر کردن افراد در چنته داشت.
به دنبال نایومی چشمانمان را بستیم و همان لحظه حرارتی که از گوی ساطع شد، پوست کف دستم را در بر گرفت. گوی به دستم گرما وارد می‌کرد؛ اما من احساس می‌کردم دمای بدنم داشت کاهش می‌یافت. احساس می‌کردم محیط اطرافم سرد شده بود. رعشه‌ی خفیفی به تنم افتاد. تاریکی پشت پلک‌هایم رفته رفته کمرنگ‌تر می‌شد و نوری که میان آن تاریکی سو سو می‌زد، توجهم را به خود جلب می‌کرد.
در ناخودآگاهم، به سمت آن نور رفتم. دستم را به سمتش دراز کردم و همان لحظه که انگشتانم گرمای نور را حس کردند، نور بیش‌تر شد و همه جا را در بر گرفت. پس از آن، تصاویر واضحی شکل گرفتند؛ تصاویری از آینده‌ای که خیلی مشتاق دیدنش بودم.
یک لحظه، خودم و اندرو را دیدم؛ در سالن رقص قصر پادشاه لئونارد. همه می‌خندیدند، صحبت می‌کردند. پدرم و لئونارد با خنده هم‌دیگر را بغل می‌کردند، دیانا بابت ازدواج به برادرش تبریک می‌گفت و منی که با کینه و دلخوری به پدرم چشم دوخته بودم.
موسیقی‌ای که نواخته می‌شد و اصرار پدرم برای رقصیدن دو‌ نفره‌ی من و اندرو.
دست اندرو که به سویم دراز می‌شد و مرا به رقص دعوت می‌کرد. چشمان اندوهگینش که با تأسف مرا می‌نگریستند. صدای پر حسرتش که در گوشم پیچید.
"متأسفم".
لیکن من حس نمی‌کردم. من هیچ تأسف و اندوهی در خود حس نمی‌کردم. تنها و تنها کینه بود و بس!
رقصیدیم! همراه با موسیقی‌ای که برای هر دویمان نقش ناقوس مرگمان را داشت، رقصیدیم. پیراهن سفید بلندم تکان می‌خورد و اندرو مرا هم‌پای خود می‌چرخاند و هیچ کس توجه نمی‌کرد آن شب، برای ما دو نفر چه شب نحسی بود!
تصاویر به هم ریختند و تار شدند. حال تنها چیزی که می‌توانستم ببینم، رنگ‌های آمیخته به هم بودند.
لحظه‌ای بعد، صدای گریه و جیغ مردم که بر فضا طنین می‌انداخت و لئوناردی که با خشم و وحشت به محافظانش دستور بررسی اطراف را می‌داد. مهمانان با ترس، تک به تک از سالن خارج می‌شدند. لئونارد خود نیز از سالن رقص خارج ‌شد؛ اما لحظه‌ای بعد، سر قطع شده‌اش همراه با خونی که از آن می‌ریخت، به داخل سالن غلتید. خونی که می‌ریخت، دریایی از خون را در سالن ایجاد می‌کرد!
ماریایی که با جیغ و گریه به سمت سر قطع شده‌ی شوهرش می‌دوید و کنار سرش زانو می‌زد. وجود لرزان و مروارید اشک‌هایش که از صدف چشمانش می‌ریختند. مراسم عروسی در کم‌تر از یک لحظه، نابود شد و مراسم عزاداری شد!
لحظه‌ای بعد، تنها چیزی که به چشمم می‌خورد، خاکستر بود! همه جا زیر خاکستر طوسی رنگی غرق شده بود. باد می‌وزید و آن خاکسترها را در هوا پخش می‌کرد. سکوت مخوف و عجیبی بر تمام سرزمین حکمرانی می‌کرد و هوا گرم بود؟! هوای همیشه سرد آرینوس اکنون گرم بود؟!
تا چشم کار می‌کرد، روی زمین خاکستر به چشم می‌خورد. خانه‌های سوخته، درختانِ روی زمین افتاده، صدای گریه‌ها، همه دست به دست هم داده و یک جهنم را روی زمین آورده بودند! به معنای واقعی کلمه شبیه جهنم می‌ماند؛ اما شیطانش که بود؟!
همان لحظه به چشمم خورد؛ آن شعله‌های سیاه و آبی رنگی که ناگهان از روی زمین شعله‌ور شدند و همه جا را سوزاندند.
با حس سوختگی‌ای که در کف دستم ایجاد شد، مغزم در یک واکنش ناگهانی برای حفاظت از خود، دستور حرکت را به ماهیچه‌هایم داد. چشمانم را باز کردم و با یک جیغ خفیف، دستم را از روی گوی برداشتم. به دنبال من، اندرو و نایومی نیز چشمانشان را باز کردند.
هر سه میان هم چشم چرخاندیم. هر سه یک چیز را مشاهده کرده بودیم. هر سه نابودی آرینوس و تمامی مردم حاضر در آن عروسی را دیده بودیم. ترس و نگرانی را در چشمان اندرو می‌دیدم. نایومی مشخص بود دست و پایش را گم کرده و وحشتی که در دل داشت، باعث لرزش دستانش می‌شد.
سکوت داشت سخن می‌گفت و ما همه به صدایش گوش سپرده بودیم. احساس کردم جو متشنج این‌جا، روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد! اندرو درحالی که با ترس به من خیره شده بود، دستم را ول کرد.
با تردید نگاهش کردم. نگاهش می‌گفت از دیدن آن اتفاقات شوکه شده و هنوز نتوانسته باور کند. او مرگ پدرش را در آن پیشگویی‌ها دیده بود؛ نابودی زادگاهش را مشاهده کرده بود و چه چیزی از این بدتر؟ می‌توانستم حدس بزنم افکار و احساساتش تا چه حد به هم ریخته‌ بودند.
نگاهم را از او گرفتم و سرم را پایین انداختم. آن شعله‌ها؛ می‌دانستم چه بودند و برای که بودند. تا زمانی که آن شعله‌ها نمایان شوند، هیچ فکری در مورد اتفاقات آینده و این‌که چه شده بود، نداشتم؛ اما آن شعله‌ها باز هم همه چیز را آشکار کردند. بار دیگر همه چیز را لو دادند؛
ولی حتی برای من نیز غیرقابل باور بود.
یعنی اگر ازدواج کنم، آرینوس دچار چنین سرنوشتی می‌شود؟! اشلی... او
اگر ازدواج کنم، چنین کاری می‌کرد؟ کل آرینوس را می‌سوزاند؟ دست‌هایم را به هم فشردم و لب زیرینم را به دندان می‌کشم.
باز نگرانی به قلبم رجوع کرد و من، باز مشغول سر و کله زدن با سوال درون ذهنم شدم که می‌گفت اشلی اکنون در چه حال است. باز قلبم به سمتش پر کشید و من آرزو کردم که کاش حداقل بتوانم از حالش خبردار شوم. قلبم، باز ندای دلتنگی را سَر داد و روحم، سعی کرد با ساز این دلتنگی برقصد و رقصید؛ اما پریشان حال شد، خسته شد! خود را باخت و درحالی که خود را به دست دلتنگی می‌سپرد، از زندگی برید!
دست‌هایم را بیش‌تر در هم فشردم. مطمئن بودم اگر ازدواج کنم، آرینوس به آن حال می‌افتد. هر طور شده باید جلوی ازدواج را بگیریم. اکنون یک فرصت گیر آورده بودیم و برای کنسل کردن این ازدواج، در دستمان دلیلی بیش‌تر از دوست نداشتن هم‌دیگر داشتیم. امیدوار بودم اکنون بتوانیم پدرم و لئونارد را از فکر ازدواج من و اندرو منصرف کنیم. امیدوار بودم که شاید بتوانم از طریق این پیشگویی، از این قضیه نجات پیدا کنم. شاید راه خلاصی‌ای که از خدا خواسته بود‌م؛ همین بود. نتوانستم جلوی خوشحالی‌ای که قلبم را تصرف کرد، بگیرم. یک لحظه به این فکر کردم که این ازدواج کنسل شود. حتی تصورش هم باعث خوشحالی‌ام می‌شد؛ اما هنوز برای تصور و خیال پردازی زود بود.
آهی در دل کشیدم. کاش این تصوراتم به حقیقت تبدیل شوند و لئونارد ازدواج را کنسل کند. امیدوارم به جان خود و سرزمینش بیش‌تر از ازدواج پسرش اهمیت قائل باشد.
صدای لرزان و وحشت‌زده‌ی نایومی، در گوشم پیچید و حرفی که زد، به نگاه‌های کنجکاو و منتظر پدرم و لئونارد خاتمه بخشید.
- این ازدواج نباید اتفاق بیفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #126
سرمان به سمتش چرخید. هر دو دستش را از آرنج روی میز گذاشته و مشت کرده بود. سرش را بالا آورد و چشمان جدی و ترسیده‌اش را میان تک تک ما چرخاند. صدایش خوف عجیبی داشت که طوفان را در دل شنونده ایجاد می‌کرد.
پدرم یک قدم جلو آمد و درحالی که دستانش را به نشانه‌ی سؤالی باز کرده بود، گفت:
- یعنی چی نباید اتفاق بیفته؟!
نایومی مشتش را آرام به میز کوبید و به پدرم نگاه کرد. قاطعیت و تحکم صدایش باعث تعجب بیش‌تر پدرم شد.
- این ازدواج نحسه.
سرم را چرخاندم و به پدرم نگاه کردم. ابروهایش دست به دست هم داده بودند. تعجب و خشم درون نگاهش بیان می‌کرد از قضیه سر در نیاورده بود. نگاهم به لئونارد افتاد. دستانش را مشت کرده و می‌فشرد. از میان دندان‌های قفل شده‌اش با صدای خشمگینی غرید:
- چرا باید نحس باشه؟
نایومی هر دو دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به گوی نگاه کرد. صدای سرگردانش، کلافگی‌اش را نشان می‌داد. جوری بود که گویا از درک چیزهایی که دیده بودیم، عاجز بود. در این میان، من همه چیز را خیلی خوب فهمیده بودم؛ اما نمی‌توانستم لب باز کنم و چیزی بگویم.
- ببینید! من، یه نیروی بزرگی حس کردم. فکر نمی‌کنم شاهزاده و پرنسس قادر به حس کردنش بوده باشن؛ اما من حسش کردم.
سرش را بالا آورد. صدایش که از ‌شدت ترس می‌لرزید، موجب وحشت لئونارد شد.
- مطمئن نیستم اون نیرو چی بود؛ ولی سرورم... .
به لئونارد نگاه کرد. با صدای صادقش سعی در جلب اعتماد او و با لحن متقاعد کننده‌اش، سعی در متقاعد کردن لئونارد داشت.
- اگه این ازدواج صورت بگیره، آرینوس نابود میشه. حکومتتون سقوط می‌کنه و همه، اعم از شما و خانوادتون، می‌میرین.
لئونارد درحالی که با ناباوری و وحشت به ما نگاه می‌کرد، یک قدم عقب رفت. چند لحظه نگاهش را از ما گرفت و به زمین چشم دوخت. گویا داشت حرف‌های نایومی را در ذهنش تجزیه تحلیل می‌کرد و سعی در باور کردنشان داشت. باز نگاهش را به ما معطوف کرد.
- مطمئنی این اتفاقات قراره بیفته؟!
اندرو ناگهان بلند ‌شد و به سمت پدرش چرخید. گوشه‌ی پیراهنم را در مشتم گرفتم و با نگاهم حرکات اندرو را دنبال کردم. همان‌طور که مطابق با حرفش دستش را تکان می‌داد، با صدای بلند و ترسیده‌ای گفت:
- پدر، من دیدم، خب؟ من خونی رو که روی دیوارهای قصر پاشیده بود، دیدم. مردمی رو که داشتن با جیغ و داد مراسم عروسی رو ترک می‌کردن، دیدم.
دست‌هایش را آرام کنارش آویزان کرد و سرش را پایین انداخت. صدای اندوهگین و عصبانی‌اش، آرام بود.
- من مرگ تو رو دیدم.
لئونارد با امیدواری و دست‌پاچگی به پسرش نگاه کرد.
- اندرو، آینده قابل تغییره. من مطمئنم حتماً می‌تونیم راهی برای تغییر آینده پیدا کنیم و از این اتفاقاتی که شما تعریف کردید، جلوگیری کنیم.
از روی زمین بلند شدم. هدف اندرو از زدن این حرف‌ها را نمی‌دانستم، اما من می‌خواستم با استفاده از چیزهایی که دیدم و اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آن دو را متقاعد کنم. می‌خواستم از چیزی که در چنته داشتم، استفاده کنم و از این ازدواج خلاص شوم. درحالی که سعی می‌کردم صدایم قاطع، محکم و خونسرد، در عین حال متقاعد کننده باشد، وارد بحث شدم و سعی کردم منطقی حرف بزنم. این تنها راه من برای نجات یافتن از ازدواج اجباری‌ای بود که تن به آن نمی‌دادم!
- اعلیحضرت، من، اندرو و نایومی، سقوط حکومت شما رو به چشم دیدیم. اگه این ازدواج برای شما مهم‌تر از زندگی خودتون و خانوادتونه، بذارید ما ازدواج کنیم، در غیر این صورت، کنسل کردن این ازدواج به نفع هممونه.
سرم را به سمت پدرم چرخاندم. هنگام حرف زدن با او، خشم درون صدایم نسبتاً بیش‌تر بود و من قادر به کنترل این خشم نبودم.
- پدر، تو هم همین‌طور! اصلاً به این‌که ازدواج ما براتون مهم‌تر از علاقه و احساسات ماست، اشاره نمی‌کنم؛ اما اگه زندگی تک تک ما و همین‌طور خودتون براتون مهمه، ازدواج رو لغو کنید.
من در مورد خودم در آن پیشگویی چیزی ندیده بودم. مرگ پادشاه لئونارد و سایر افراد درون آن عروسی را دیده بودم؛ اما در مورد خود چیزی ندیده بودم. اگر مسئول تمامی آن اتفاقات اشلی باشد، می‌دانم سلامت خودم تضمین شده بود؛ اما نمی‌توانستم این مورد را اکنون ذکر کنم. باید خود را جزوی از این اتفاقات نشان دهم.
زیرچشمی نگاهی به پدرم که اخم پررنگی روی ابروهایش داشت و نگران و مضطرب به لئونارد نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
حتی نباید از اشلی هم چیزی بگویم. پدرم اشلی را می‌شناخت و برخلاف من، از تمامی اتفاقات گذشته آگاهی دا‌شت. اگر نامی از اشلی بیارم و او را مسئول این اتفاقات نشان دهم، نمی‌توانستم امنیت اشلی را تضمین کنم. دست‌های لرزانم را مشت کردم. اگر بحث اشلی را پیش بکشم، پدرم و لئونارد حتماً قرار بود بابت تحقق یافتن این ازدواج، دنبال اشلی بگردند.
نایومی بلند شد و کنارمان آمد. درحالی که نگاهش را میان ما می‌چرخاند، جدی و با تحکم گفت:
- این ازدواج پایان همه‌ی ما خواهد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #127
پدرم یک قدم جلو آمد. نگاه مضطربش را در چشمان نایومی دوخت و با لحن امیدواری گفت:
- حالا... هیچ راهی نیست که بشه جلوی این اتفاقات رو گرفت؟!
نایومی سرش را به طرفین تکان داد. صدای اندوهگینش بیانگر تأسفش بود.
- متأسفانه نیست.
پدرم دستانش را مشت کرد. صدای خشمگین و کلافه‌اش نشان می‌داد اصلاً از این وضعیت راضی نبود.
- ولی آخه همیشه يه راه چاره‌ای هست.
با شنیدن صدای اندرو، سرم را به سمتش چرخاندم. همان‌طور که دست مشت شده‌اش را مطابق حرفش تکان می‌داد، با اخم نگاه جدی‌اش را به پدرم دوخت.
- این‌دفعه دیگه راه چاره‌ای نیست!
گوشه‌های پیراهنم را در مشتم گرفتم و به سمت پدرم چرخیدم. داشتند برای تحقق ازدواج و خلاصی از این وضعیت تلاش می‌کردند و این عصبانی‌ام می‌کرد. چرا راضی به لغو ازدواج نمی‌شدند؟ چرا پدرم این‌قدر اصرار داشت؟! پادشاه لئونارد ساکت و آرام سرش را پایین انداخته بود. گویا دا‌شت فکر می‌کرد؛ اما پدرم چرا این‌قدر برای تداوم این قضیه پافشاری می‌کرد؟
با صدای نسبتاً بلندی که خارج از کنترلم بود، افکارم را بر زبان آوردم:
- پدر، چرا این‌قدر اصرار می‌کنی؟!
- این ازدواج برگزار نخواهد شد.
با صدای پادشاه لئونارد، همه با حیرت و شگفتی سرمان را به سمتش چرخاندیم. دست‌هایش را می‌فشرد و نگاه تند و خشمگینش شاید حتی برنده‌تر از یک شمشیر بود. می‌دیدم چگونه، خشم درون نگاهش شعله‌ور شده بود. حس کردم صدایش رگه‌هایی از ترس و اضطراب را درون خود داشت.
‌- ازدواج اندرو و کلارا رو لغو می‌کنیم. نمی‌تونیم با وجود این چیزها ازدواج رو برگزار کنیم.
به سمت پدرم برگشت. می‌دیدم کنترل خشم درون صدای نسبتاً بلندش و حفظ تحکم و قاطعيت خود، در چنین شرایطی برایش سخت بود!
- نمی‌تونم اجازه بدم پسرم با دخترت ازدواج کنه؛ نه زمانی که قراره شب عروسی همه بمیریم و حکومتم نابود شه.
به سختی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم؛ ازدواج داشت لغو می‌شد! پادشاه لئونارد راضی شده بود، حال فقط پدرم مانده بود. اگر پدرم هم راضی شود و کوتاه بیاید، دیگر هیچ چیز نمی‌توانست باعث ازدواج من و اندرو شود. ما خلاص می‌شدیم و از دست این ازدواج لعنتی که دو سال بود بار روی دوشمان شده بود، نجات می‌یافتیم؛ مخصوصا من! منی که تمام قلبم متعلق به اشلی شده بود و همسر کسی دیگر شدن برایم مانند سوختن در شعله‌های آتش می‌ماند. تجسم این‌که قلبم را با کسی دیگر سهیم شوم، یا حتی روز و شبم را در کنار کسی بگذارنم، برایم مانند به قتل رسیدن روحم می‌ماند. من نمی‌توانستم به کسی دیگر اجازه دهم زندگی‌اش را با من شریک کند، نه زمانی که قلبم برای یک بار دیگر دیدن اشلی، بی‌تابی می‌کرد و این‌گونه با یادش می‌تپید.
حال، واقعاً خوشحال شده بودم و بی‌صبرانه می‌خواستم پدرم هم راضی به لغو ازدواج شود. قلبم با هیجان زیاد می‌تپید. منتظر به پدرم خیره شده بودم تا حرفی بزند. تا بلکه لب وا کند و مرا از این گرفتاری نجات دهد.
پدرم که به خاطر این تصمیم لئونارد دست‌پاچه شده بود، درحالی که اضطراب در نگاهش موج می‌زد، به لئونارد نگاه کرد. لبخند امیدوارانه‌ای به لب داشت و سعی می‌کرد با لحن صدایش پادشاه لئونارد را قانع کند.
‌- خب... خب ما هم ازدواج رو به تعویق می‌اندازیم. دنبال چیزی که قراره باعث اون اتفاقات بشه، می‌گردیم و قبل از ازدواج نابودش می‌کنیم.
لئونارد به حالت اندوهگینی سرش را با تأسف به طرفین تکان داد.
- نه کلارکسون، نمی‌خوام و نمی‌تونم ریسک کنم. بحث مرگ و زندگیه، مرگ و زندگی ما و حتی خودت و خونوادت.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. چرا پدرم کوتاه نمی‌آمد؟! یعنی ازدواج من این همه مهم بود؟ یعنی این موضوع برای او حتی مهم‌تر از مرگ و نابودی سرزمین آرینوس بود؟ چه دلیلی داشت که این‌قدر اصرار می‌کرد؟
صدای متأسف لئونارد نغمه‌ی گوشم شد.
- متأسفم کلارکسون.
این را گفت و مچ دست اندرو را گرفت و همان‌طور که او را دنبال خود می‌برد، از مغازه خارج شدند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #128
سرم را پایین انداخته بودم تا پدرم و بقیه متوجه لبخندم نشوند. آن‌قدر خوشحال بودم که این لبخند از روی لبم ماسیده نمی‌شد. بقیه به جز من، با حال پوکر و بی‌حالی در کالسکه نشسته بودند. جیمس بابت این اتفاقات زیاد ناراحت نشده بود، زیرا او هم می‌دانست من عاشق اشلی بودم و در این قضيه‌ی ازدواجی که به شکر خدا تمام شد، حامی من بود. مارگاریت ناراحت و ناامید شد و پدرم هم که از وقتی از آرینوس خارج شده بودیم، مانند کوه آتش‌فشان می‌ماند که هنوز منفجره نشده بود؛ اما قرار بود منفجر شود و همه جا را بسوزاند.
از این حالت پدرم اندکی ترسیدم و مضطرب شدم. خدا می‌دانست اگر کوه آتش‌فشان درونش منفجر ‌شود، چه دردسری راه می‌افتد.
با وجود این چیزها، من باز هم نمی‌توانستم از خوشحالی درونم بکاهم. در حال حاضر، حتی به حال و هوای بقیه هم اهمیت نمی‌دادم. پس از خروج از مغازه‌ی نایومی، به قصر برگشتیم و همه چیز را برای دیگران تعریف کردیم. سپس آرینوس را به قصد رسیدن به مرکین، ترک کردیم.
یک فکری مدام به من می‌گفت این خروج از آرینوس، بازگشت دیگری نخواهد داشت و این‌بار، آخرین باری بود که مرا به چشم نامزد اندرو می‌دیدند. چه‌قدر از این فکر ممنون بودم!
نفس عمیقی کشیدم. حس می‌کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
این قضيه‌ی ازدواج تمام شد و رفت؛ همراه خود، تمامی نگرانی‌ها، ترس‌هایم در مورد ازدواج، مخالفت‌ها و اضطراب و نگرانی را هم برد.
حال تنها چیزی که مانده بود، به یاد آوردن خاطرات گذشته بود، سپس می‌توانستم به اشلی برسم. لبخند از روی لبم ماسیده شد و سرم را برگرداندم و از پنجره‌ی کالسکه به بیرون چشم دوختم.
امید دا‌شتم که یک روزی این جدایی اتمام خواهد یافت؛ ولی تا آن روز مطمئن نبودم می‌توانستم این حجم از دلتنگی را تحمل کنم یا نه. دوری‌اش را لحظه به لحظه حس می‌کردم؛ جای خالی‌اش لحظه به لحظه به چشم می‌زد. چقدر سخت بود تحمل این احساساتی که داشتند روی هم انباشته می‌شدند!
پلک‌هایم را با درد روی هم فشردم. حالم خوب نبود؛ از درون داغون بودم و اشلی، کجایی که آرامم کنی؟
(کلارکسون)
ازدواجی که دو سال بود برایش رویا‌پردازی می‌کردم، لغو شد! پوزخند بی‌صدایی زدم و دستم را محکم‌تر مشت کردم. زیرچشمی و با اخم به کلارا نگاه کردم. می‌دیدم سعی در پنهان کردن خوشحالی‌اش دارد؛ اما موفق نبود. او از لغو شون ازدواج خوشحال شده بود! نگاه خشمگینم را از او گرفتم و دوباره به بیرون نگاه کردم.
حتی نتوانستم لئونارد را راضی کنم. از آن پیشگویی ترسید و تصمیم گرفت ازدواج را لغو کند. آه، دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست باعث تحقق این ازدواج شود.
صدای نایومی در سرم پیچید.
گفته بود یک نیروی بزرگی را حس کرده بود که باعث نابودی آرینوس خواهد شد.
نمی‌دانستم تا چه حد درست بود؛ اما چرا احساس می‌کردم آن نیرو متعلق به آن پسر باشد؟! او شیفته‌ی کلارا بود و حال که برگشته بود، طبیعی بود بعد از ازدواج کلارا آن بلا را سر لئونارد، من و بقیه بیاورد.
دندان‌هایم را از شدت خشم روی هم ساییدم. آن لعنتی حتی از راه دور هم توانسته بود برنامه‌ها و زندگی دخترم را به هم بریزد. فقط خدا را شکر می‌کردم که نایومی گفته بود کلارا آن نیرو را حس نکرده. باید بیش‌تر مراقبش باشم و او را از اشلی و هر آن‌چه که مربوط به او بود، دور کنم؛ تا خاطرات فراموش شده‌اش را به یاد نیاورد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #129
(دو ماه بعد)
مقابل در ایستادم و دستم را روی دستگیره گذاشتم. خواستم در را باز کنم و وارد شوم که صدای ظریفش که در این شانزده روز حسابی دلتنگش شده بودم، در گوشم پیچید.
- این باید یکم بیش‌تر شیرین باشه، اصلاً مزه‌ی شیرینی نداره! یکم دقت کنید دیگه، نباید کارتون رو من به شما بگم.
با شنیدن حرف‌هایش، تک خنده‌ای کردم. عاشق این رفتارش بودم. در را باز کردم و وارد آشپزخانه شدم. با ورود من، توجه همه به سمتم جلب شد و آنان سرشان را برای دیدن این‌که چه کسی آمده بود، به سمت در چرخاندند. ندیمه‌ها با دیدن من، سریع کارشان را ول کردند و تعظیمی به جا آوردند. کسانی که غذا می‌پختند، ظرف می‌شستند، یا حتی کارهای متفرقه‌ای انجام می‌دادند، با ورود من تنها کارشان تعظیم کردن ‌شد.
پس از همه، مارگاریت به سمتم برگشت و با دیدن من، به وضوح دیدم چشمانش چگونه از فرط خوشحالی برق زدند. لبخند عمیقی مهمان ناخوانده‌ی لبش شد و او درحالی که چشمانش از میزان بالای شگفتی و تعجب گرد شده بودند، پیراهنش زرشکی رنگش را اندکی بلند کرد و با هیجان به سمتم آمد. وقتی نزدم رسید، بی‌وقفه او را در آغوش کشیدم. مارگاریت دم گوشم با آن صدای خوشحالش زمزمه کرد:
- کلارکسون، تو برگشتی!
صدای خوشحال و حاوی آرامشم، نشان می‌داد چه‌قدر از برگشتن به خانه راضی و خوشحال بودم. برگشتن به خانه آرامش دیگری داشت که هیچ سفری نمی‌توانست جایگزینش شود.
- آره مارگاریت، برگشتم.
از من جدا شد و نگاهم کرد. لبخند یک لحظه هم از روی لبش پاک نمی‌شد و لحن صدایش نشاط درونش را نشان می‌داد.
- خیلی خوشحالم از دیدنت. کی برگشتید؟ چرا هیچ کس هیچی نگفت؟!
نگاه سردرگم و سؤالی‌اش را در انتظار دریافت پاسخ سؤالاتش روی من قفل کرد. دستی به موهایم که تاج طلایی رنگم روی آن‌ها قرار داشت، کشیدم. با تک خنده‌ای روی لبم جوابش را دادم:
- می‌خواستم یه‌دفعه‌ایی بیام تا این‌طوری خوشحال بشید. اولش به اتاقمون رفتم برای دیدنت؛ اما ندیمه‌ها گفتن توی آشپزخونه‌ای.
- آره حوصلم سر رفت، گفتم یه سر بیام این پایین.
به مدت شانزده روز همراه جیمس به سرزمین‌ دیگری برای کار و سر و کله زدن با متحدین مرکین و چنین کارهایی رفته بودیم. امروز برگشتیم و من به خاطر این‌که می‌خواستم این چهره‌ی شگفت‌زده، ذوق‌زده و خوشحال مارگاریت را ببینم، در مورد بازگشتمان از قبل خبر ندادیم.
مارگاریت نگاهی به خروجی آشپزخانه انداخت و سپس با کنجکاوی نگاهم کرد. صدای مشتاق و دلتنگش، محبتی مادرانه‌ی درون خودش داشت که بسیار زیبا بود.
- جیمس کجاست؟
- گفت میره حموم و یکم استراحت کنه، بعد به دیدنت میاد.
لبخندی زد.
- باشه پس، موقع شام می‌بینمش.
سرم را به طرفین تکان دادم و دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم. اندکی به او نزدیک شدم.
- حالا این‌ها رو بی‌خیال شو.
نگاهم به سمت شکمش سُر خورد. همان‌طور که با نگاهم به شکمش اشاره می‌کردم، گفتم:
- تو بگو! حالت چطوره؟ خوبی؟ این شونزده روز خیلی دل نگرانت بودم.
لبخندی زدم.
- تو و بچمون خوبید؟ قبل از رفتنم به یه درمان‌گر گفته بودم بیاد یه سر بهت بزنه، اومد؟
مارگاریت اکنون یک ماه بود که حامله بود. وقتی اولین بار خبر حاملگی‌اش را شنیدم، قدری خوشحال شده بودم که واقعاً غیر قابل باور بود! مارگاریت با آن خبرش هدیه‌ای ارزشمند به من داده بود که هر چه‌قدر از او تشکر کنم باز هم کم بود. متأسفانه کارهای واجبی داشتم و مجبور بودم این شانزده روز بروم، وگرنه اصلاً خوش نداشتم او را تنها بگذارم.
تک خنده‌ای کرد و نگاه قدردانش را در چشمانم دوخت.
- نگران نباش، ما خوبیم. آره درمان‌گر هم اومد و گفت که وضع بچه خیلی خوبه.
آه آسوده‌ای کشیدم. با این حرفش گویا تمام نگرانی‌هایم به دست باد سپرده شدند.
- خدا رو شکر.
مارگاریت لبخندی زد. چند لحظه بعد، دستانش را روی بازوانم گذاشت و همان‌طور که در چشمانم خیره شده بود، گفت:
- آه، خیلی دلتنگت شده بودم. بگو ببینم سفر چه‌طور گذشت؟!
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
- حوصله سر بر.
مارگاریت تک خنده‌ای کرد. پس از خندیدنش، با کنجکاوی پرسیدم:
- راستی، کلارا کجاست؟!
با این سؤالم، لبخند از روی لبش ماسید و چهره‌اش حالت جدی‌ای به خود گرفت. سرش را پایین انداخت. از حرکات انگشت‌هایش که دور هم می‌پیچیدند، فهمیدم داشت با خود کلنجار می‌رفت. نگاه غمگینش متعجبم می‌کرد. سؤالی و با اخم کنجکاوی روی ابروانم، به او خیره شدم.
- چی شده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان تیغ و داد | سوما غفاری
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #130
- چی شده؟!
یک قدم به من نزدیک شد و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- کلارکسون، نمی‌دونم چه‌طوری این رو بهت بگم؛ اما... کلارا، خب... اون یه هفته است که اصلاً از اتاقش بیرون نیومده؛ حتی برای غذا خوردن.
هوفی کشید و پس از چشم چرخاندن در اطراف، ادامه داد:
- فقط به ندیمش، مالیا اجازه‌ی ورود به اتاقش رو میده تا براش غذا ببره. یه هفته است نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم.
اخمم پررنگ تر شد. با نگاه کنجکاوتری او را نگریستم. یک تای ابرویم را بالا دادم.
- چرا این‌طوری شده؟
- نمی‌دونم.
نگاهم به زمین زنجیر خورد. این حالت ناگهانی‌اش دلیلی داشت؟! آخر چه دلیلی؟ چه چیزی ممکن بود او را ناراحت کند؟
کلارا که هیچ مشکلی در زندگی نداشت؛ نه از نظر خانوادگی، نه مالی و نه شخصی! پس چه چیزی او را به این حال انداخته و موجب شده او خود را در اتاقش حبس کند؟ دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و بدون نگاه کردن به مارگاریت گفتم:
- توی این شونزده روزی که ما نبودیم، کلارا چه‌طور بود؟
مارگاریت با سردرگمی شانه‌هایش را بالا داد و درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌داد و به زمین نگاه می‌کرد، گفت:
- خب، خوب بود. با هم حتی یه سر به سرزمین هم زدیم. هر روز توی حیاط پیاده‌روی می‌کردیم!
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
- یه‌دفعه توی طول این یه هفته این‌طوری شد.
آهی کشیدم. کلارا به خاطر علتی مبهم حالش بد شده بود. باید حتماً علتش را بفهمم. سری تکان دادم.
- بعد از شام باهاش حرف می‌زنم.
- باشه.
دستش را گرفتم و همان‌طور که او را به سمت خروجی آشپزخانه هدایت می‌کردم، گفتم:
- حالا بیا یکم بریم حیاط.
تک خنده‌ای کرد و همان‌طور که دستم را محکم‌تر از قبل می‌فشرد، گفت:
- حتماً.
***
با خشم به سمت کارانوس رفتم و با نگاه تندم سر تا پایش را از نظر گذارندم. اعصابم با خبرهایی که به من داده بود، به هم ریخته و چه کسی بهتر از خودش تا خشمم را رویش خالی کنم؟!
با دستم به او اشاره کردم و گفتم:
- کارانوس، بهم بگو تو به چه دردی می‌خوری؟ ها؟ تو و این محافظ‌هایی که من دم در گذاشتمشون، دقیقاً به چه دردی می‌خورید؟
برگشتم و چند قدم از او فاصله گرفتم. دستی به ته ریشم کشیدم و درحالی که نگاه خشمگینم را به بیرون از پنجره دوخته بودم و آسمان ابری شب را می‌نگریستم، گفتم:
- بعد از شونزده روز برگشتم و تو میگی هنوز که هنوزه نه از شورشیان خبری هست و نه از اون پسره!
به سمتش برگشتم و درحالی که با انگشتانم عدد دو را نشانش می‌دادم، گفتم:
- دو ماه کارانوس! دو ماه شد! پس تو کدوم سوراخین این‌ها؟
درحالی که کلاهخودش را در دستش می‌فشرد، سرش را پایین انداخت. صدای لرزانش همان چیزی بود که خشمم باعثش می‌شد. او فرمانده کارانوس دلیر و شجاع در میدان نبرد و در مقابل دشمنان بود؛ اما در مقابل من هیچ ارزشی ندا‌شت و نباید هم داشته باشد!
- سرورم، محافظ‌ها دارن تمام تلاششون رو می‌کنن.
مقابلش رفتم. چشمانم را ریز کردم. همان‌طور که دستانم را می‌فشردم، با صدای ترسناکم از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام غریدم:
- بیش‌تر تلاش کنن.
همان لحظه در زده شد. پس از چشم غره ای به کارانوس، از کنارش رد شدم و روبه‌روی در ایستادم. "بفرمایید"ی گفتم که ندیمه‌ی میانسالی با لباس مخصوص ندیمه‌ای‌اش وارد شد. تعظیمی به جا آورد و سپس گفت:
- اعلیحضرت، میز شام آماده است.
سری تکان دادم و بدون توجه به کارانوس، درحالی که شنل خزدار قهوه‌ای‌ام زمین را جارو می‌کشید، از کنار ندیمه رد شدم و به سمت سالن غذاخوری به راه افتادم.
از خشم دندان‌هایم را به هم می‌ساییدم. نه اشلی و نه شورشیان! مدتی بود که از هیچ کدام خبری نبود. آخرین بار اشلی را دو ماه پیش در همان دهکده و شورشیان را هم نه ماه پیش در جنگ دیدم. نسبت به شورشيان زیاد نگرانی نداشتم. بالأخره پس از شکست در آخرین جنگ، مدتی طول خواهد کشید که ادوارد بتواند نیرو جمع کند و خود را سر پا کند.
اما اشلی، آن لعنتی! در حال حاضر اشلی به تنهایی تمام دشمنانم را حریف بود. او از تمام دشمنانم قوی‌تر بود و اطلاعات بیش‌تری در مورد من داشت. او نه تنها من، بلکه برای کلارا نیز خطر محسوب می‌شد. باید حتماً پیدایش کنم؛ اما مگر این محافظان به دردی می‌خوردند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین