صدای خوشحال و شگفتزدهاش، همینطور حرفی که زد، کنجکاوم کرد تا به سمتی که اشاره میکرد، نگاه کنم. سرم را رو به آسمان گرفتم. رد اشارهاش را با نگاهم دنبال کردم و به یک صورت فلکی زیبا در آسمان رسیدم. چشمانم را کمی ریز کردم تا دقیقتر بتوانم شکل صورت فلکی را ببینم.
اندرو ادامه داد:
- صورت فلکی اُوریون؛ یا نام باستانیش، شکارچی.
حرفی که زد، شکل مبهم صورت فلکی را برایم آشکار ساخت. علت اینکه به آن شکارچی میگفتند برایم روشن شد؛ آن صورت فلکی به شکل یک انسان یا شکارچیای بود که سپری به دست داشت.
لبخندی روی لبم نشست.
- ستارههای بالاش خیلی درخشان و قشنگن!
اندرو با همان شگفتیای که هنوز درون صدایش غوطهور بود، حرفم را تأیید کرد:
- آره.
از قبل میدانستم به نجوم علاقه دارد؛ اما فکر نمیکردم اطلاعاتی در این زمینه داشته باشد. حال به نظر میرسید اطلاعات نیز دارد! نگاهم به صورت فلکی دیگری که کنار اوریون بود، خورد. یک تای ابرویم را بالا دادم و به اندرو نگاه کردم.
- اون صورت فلکی کنارش چیه؟
اندرو سرش را چرخاند و چشمان زیتونی رنگ جذابش را که در این تاریکی، به رنگ سبز تیره دیده میشدند، در چشمانم دوخت و لبخندی زد.
- اون يه صورت فلکی مجزا نیست.
شروع کرد به قدم زدن و من نیز همراهش به قدم زدن ادامه دادم. دستهایم را در هم قفل کردم و درحالی که به مسیر پیش رویمان نگاه میکردم، به حرفهای اندرو گوش سپردم.
- اون همراه صورت فلکی اوریون هستش. گفته میشه به شکل یک گاوه؛ گاو آسمانیای که شکارچی داره شکارش میکنه.
این حرفهایش موجب شدند، سوالی در ذهن منی که بیش از هرچیز به افسانهها و حکایات باستانی علاقه داشتم، پیش بیاید. لحن صدایم، کنجکاوی درونم را فریاد میزد و من در هنگام پرسیدن سؤالم، خیلی دلم میخواست جواب مثبت بشنوم.
- افسانهای پشتش هست؟
اندرو دستی به پیشانیاش کشید و چند لحظه سکوت کرد. حالت چهره و نگاهش نشان میداد داشت به حرفم فکر میکرد. پس از چند لحظه با شک و تردید گفت:
- فکر نمیکنم داشته باشه.
- آها، به هر حال خیلی قشنگ بود!
لبخندی زدم و نگاهم را دوباره به سمت آن صورت فلکی چرخاندم. قدری خوشم آمده بود که حس میکردم میتوانستم مدتها بنشینم و تماشایش کنم.
باد سردی که وزید، سوزشی روی دستهایم به جا گذاشت. دستهایم را به دور خود پیچیدم و این امر، موجب جلب توجه اندرو شد.
- سردتونه؟
- یکم آره، یادم رفت شنلم رو بردارم.
ایستاد و به طرفم چرخید. درحالی که به راه برگشت اشاره میکرد، گفت:
- پس اگه میخواید برگردیم به تارم.
سری تکان دادم و شروع کردیم با هم راه آمده را برگردیم. فقط امیدوار بودم با برگشتن ما دوباره بحث ازدواج را پیش نکشند و حتی طعنهای هم در مورد آن نزنند. امیدوار بودم همهچیز آرام پیش برود، همین! فقط یک شب آرام میخواستم، یک شب بدون مشغلههای فکری و احساسات پیچیده و افکار به هم ریخته.
خدایا! خواستهی زیادی است؟!
***
نیمه شب بود که به قصر برگشتیم. واقعاً خسته شده بودم و دلم یک خواب راحت میخواست. حوصلهی حرفهای پدرم را هم که داشت سعی میکرد مرا وادار کند با او حرف بزنم، نداشتم.
- یعنی کلارا! فقط میخوام بگم که من پدرتم خب؟ فرقی نداره چه موضوعی باشه، در مورد هر چیزی میتونی باهام حرف بزنی و باهام مشورت کنی.
هوفی در دل کشیدم. آخر این وقت شب جای این حرفها است؟ این وقت شب را چه به این حرفها؟ نمیدانم چه شد که در چنین موقعیتی و چنین مکانی، دلش هوس نصیحتهای پدرانه کرد! با این حال که متعجب بودم از اینکه چه چیزی باعث شد به محض برگشتن از رودخانهی هیلاتون، شروع به زدن چنین حرفهایی بکند؛ اما حوصله دانستنش را نداشتم.
به مقابل اتاقی که فعلاً برای من بود، رسیدیم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و به سمت پدرم برگشتم.
- باشه پدر، حتماً.
لبخندی زدم و با لحن صدایی که سعی میکردم خستگیام را نشان دهد؛ ادامه دادم:
- حالا یکمی خستم، میخوام بخوابم.
- باشه، شب بخیر.
- شب بخیر.
پس از این حرف، در را باز کرده و وارد اتاق شدم، سپس در را بستم. آهی کشیدم و به سمت میز آرایش رفتم. تنها فردا صبح میماند! فردا صبح را هم اگر تحمل کنم، همه چیز تمام میشود و به مرکین باز میگردیم.