دستی به داخل حوض کشیدم. نوازش دستهایم توسط آب خنک، حس سر زندگی را هدیهی وجودم کرد. لبخندی لبهایم را زینت داد. پلکهایم را بر روی هم نشاندم و سرم را بالا گرفتم. به باد اجازه دادم که به موهای بلوندم رقصیدن یاد دهد.
دست خود را از آب بیرون آوردم و پری را که روی پایم گذاشته بودم، به دست گرفتم.
دفترم را که تشکیل یافته از کاغذهای کاهی بود، باز کردم و افکارم را روی کاغذ ریختم.
" امروز، پدر از سفر سه روزش به جزیرهی میروالند برمیگرده. در طول این سه روز، همه جا خیلی ساکت بود و من بیشتر اوقات یا تو اتاقم بودم، یا حیاط. امروز از سپیده دم توی قصر هیاهو به پا شده بود و همهی ندیمهها و محافظ ها برای برگشتن پدرم تدارکات میدیدن. من خودم هم به خاطر سر و صدایی که توی قصر ایجاد شد، از همون موقع بیدار شدم".
نوشتن را رها کرده و نفسی عمیق کشیدم. همان موقع بود که ندیمهی شخصیام، یعنی امِی، چشم انداز نگاهم شد. امی رفته و رفته نزدیکتر شد و بالأخره به نزدم رسید. از پیراهن بلند آبی آسمانی رنگش، که لباس مخصوصی برای ندیمهها بود، گرفته و تعظیمی کرد. بدین واسطه موهای بلند قهوهای رنگش، آبشاری بر روی شانههایش ساختند. پس از تعظیم، صاف ایستاد و گفت:
- پرنسس کلارا، پدرتون رسیدن.
با شنیدن این حرف، چشمهایم از فرط خوشحالی گرد شدند و لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد. از لبهی حوض بلند شده و دفتر و پرم را به دست امی سپردم. سپس در حالی که از پیراهن زرشکی رنگم که ترکیب شده با رنگ زرد بود و مرا مثل آسمان درحال غروب جلوه میداد، گرفته بودم، به سمت حیاط مقابل قصر دویدم. از بین محافظانی که لباس مخصوص سیاه رنگ پوشیده بودند، میگذشتم و درختان زینتی درون باغچه را که برخی شکوفههای بنفش رنگ، برخی آبی و حتی صورتی و زرد داشتند، پشت سر میگذاشتم. با رسیدن به حیاط مقابل قصر، پا به محوطهی سنگیای که کنارههایش مملو از چمن بودند، گذاشتم. از همین جا دیدم که دروازهی سفید رنگ قصر در انتهای حیاط باز شد و کالسکهی سلطنتی طلایی رنگ وارد حیاط شد. کالسکه چون خورشیدی میدرخشید و نشان سلطنتی، یعنی همان نشان اژدها، بر رویش حک شده بود. مردی که کالسکه را میراند، از جایگاهش پایین آمد و در را برای پدرم گشود. با پیاده شدن پدرم، چشمانم بر رویش قفل شدند. کت بلند و شلوار سیاه چرم و چسبانش، برازندهی تنش بودند و شنل قهوهای خز دارش که تا ساق پایش میرسید، پشت سرش زمین را جارو میکرد. لبخندی زدم و به سرعت دویدنم افزوده و از بین سیلی از جمعیت، که برای خوش آمد گفتن به پدرم آمده بودند و جز کارکنان قصر بودند، عبور کردم.
خود را در آغوش پدرم انداختم و شور و شوق درون وجودم، حتی در لحن صدایم آشکار بود.
- پدر! خیلی خوشحالم که میبینمت. خوش اومدی.
پدرم با دستهای قوی و مردانهاش، دور کمرم حصاری ایجاد کرد.
- سلام پرنسسم. منم از دیدنت خوشحالم.
از او جدا شدم و درحالی که از دستش گرفته و او را به سمت قصر میکشیدم، گفتم:
- پدر، باید همه چیز رو برام تعریف کنی، اینکه اون جزیره چطور بود، جاهای دیدنیش و اماکنی که مردم اونجا ساختن، چطوری بودن.
دستش را رها کردم و ایستادم. به سمتش برگشتم و در چشمهای قهوهای رنگش، که همرنگ موهایش بودند، خیره شدم. با لب و لوچهی آویزان و اخمی مصنوعی گفتم:
- اصلاً چرا من رو هم با خودت نبردی؟ این سه روز رو توی قصر تنها مونده بودم. میدونی که مارگاریت و جیمس هم رفتن.
پدرم خنده را مهمان لبهایش کرد.
- کلارا، برای کار رفته بودم اونجا، نه برای تفریح.
بدون توجه به حرفش، راهم را کشیدم و به سمت قصر حرکت کردم، البته بماند که پدرم شانه به شانهی من میآمد.
- ولی یه چیزی برات از اونجا آوردم.
سرم را با هیجانی بچگانه چرخاندم و چشمهای آبی رنگم را محو چهرهاش کردم.
- چی؟!
- هر موقع به قصر رسید، خودت میبینی.
اخمی از سر کنجکاوی بر روی ابروهایم نشست.
- پدر، منظورت چیه؟
- گفتم که هر موقع رسید، میبینی.
این را گفت و پا تند کرد و قبل از من، از در بزرگ سفید رنگ قصر که دو نگهبان مقابلش ایستاده بودند و در را باز میکردند، عبور کرد. من نیز در خماری هدیهی پدرم ماندم.