. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #2
مقدمه:
سکوت را
ساز کرده‌ام
دریچه‌های دلم را روبه تو باز کرده‌ام
یادت را در پشت بیشه‌های آشنایی
ناز کرده‌ام
رو به دریای دلت پرواز کرده‌ام
من این عشق را
سال‌هاست که آغاز کرده‌ام
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
دستی به داخل حوض کشیدم. نوازش دست‌هایم توسط آب خنک، حس سر زندگی را هدیه‌ی وجودم کرد. لبخندی لب‌هایم را زینت داد. پلک‌هایم را بر روی هم نشاندم و سرم را بالا گرفتم. به باد اجازه دادم که به موهای بلوندم رقصیدن یاد دهد.
دست خود را از آب بیرون آوردم و پری را که روی پایم گذاشته بودم، به دست گرفتم.
دفترم را که تشکیل یافته از کاغذهای کاهی بود، باز کردم و افکارم را روی کاغذ ریختم.
" امروز، پدر از سفر سه روزش به جزیره‌ی میروالند برمی‌گرده. در طول این سه روز، همه جا خیلی ساکت بود و من بیشتر اوقات یا تو اتاقم بودم، یا حیاط. امروز از سپیده دم توی قصر هیاهو به پا شده بود و همه‌ی ندیمه‌ها و محافظ ها برای برگشتن پدرم تدارکات می‌دیدن. من خودم هم به خاطر سر و صدایی که توی قصر ایجاد شد، از همون موقع بیدار شدم".
نوشتن را رها کرده و نفسی عمیق کشیدم. همان موقع بود که ندیمه‌ی شخصی‌ام، یعنی امِی، چشم انداز نگاهم شد. امی رفته و رفته نزدیک‌تر شد و بالأخره به نزدم رسید. از پیراهن بلند آبی آسمانی رنگش، که لباس مخصوصی برای ندیمه‌ها بود، گرفته و تعظیمی کرد. بدین واسطه موهای بلند قهوه‌ای رنگش، آبشاری بر روی شانه‌هایش ساختند. پس از تعظیم، صاف ایستاد و گفت:
- پرنسس کلارا، پدرتون رسیدن.
با شنیدن این حرف، چشم‌هایم از فرط خوشحالی گرد شدند و لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد. از لبه‌ی حوض بلند شده و دفتر و پرم را به دست امی سپردم. سپس در حالی که از پیراهن زرشکی رنگم که ترکیب شده با رنگ زرد بود و مرا مثل آسمان درحال غروب جلوه می‌داد، گرفته بودم، به سمت حیاط مقابل قصر دویدم. از بین محافظانی که لباس مخصوص سیاه رنگ پوشیده بودند، می‌گذشتم و درختان زینتی درون باغچه را که برخی شکوفه‌های بنفش رنگ، برخی آبی و حتی صورتی و زرد داشتند، پشت سر می‌گذاشتم. با رسیدن به حیاط مقابل قصر، پا به محوطه‌ی سنگی‌ای که کناره‌هایش مملو از چمن بودند، گذاشتم. از همین جا دیدم که دروازه‌ی سفید رنگ قصر در انتهای حیاط باز شد و کالسکه‌ی سلطنتی طلایی رنگ وارد حیاط شد. کالسکه چون خورشیدی می‌درخشید و نشان سلطنتی، یعنی همان نشان اژدها، بر رویش حک شده بود. مردی که کالسکه را می‌راند، از جایگاهش پایین آمد و در را برای پدرم گشود. با پیاده شدن پدرم، چشمانم بر رویش قفل شدند. کت بلند و شلوار سیاه چرم و چسبانش، برازنده‌ی تنش بودند و شنل قهوه‌ای خز دارش که تا ساق پایش می‌رسید، پشت سرش زمین را جارو می‌کرد. لبخندی زدم و به سرعت دویدنم افزوده و از بین سیلی از جمعیت، که برای خوش آمد گفتن به پدرم آمده بودند و جز کارکنان قصر بودند، عبور کردم.
خود را در آغوش پدرم انداختم و شور و شوق درون وجودم، حتی در لحن صدایم آشکار بود.
- پدر! خیلی خوشحالم که می‌بینمت. خوش اومدی.
پدرم با دست‌های قوی و مردانه‌اش، دور کمرم حصاری ایجاد کرد.
- سلام پرنسسم. منم از دیدنت خوشحالم.
از او جدا شدم و درحالی که از دستش گرفته و او را به سمت قصر می‌کشیدم، گفتم:
- پدر، باید همه چیز رو برام تعریف کنی، این‌که اون جزیره چطور بود، جاهای دیدنیش و اماکنی که مردم اون‌جا ساختن، چطوری بودن.
دستش را رها کردم و ایستادم. به سمتش برگشتم و در چشم‌های قهوه‌ای رنگش، که همرنگ موهایش بودند، خیره شدم. با لب و لوچه‌ی آویزان و اخمی مصنوعی گفتم:
- اصلاً چرا من رو هم با خودت نبردی؟ این سه روز رو توی قصر تنها مونده بودم. می‌دونی که مارگاریت و جیمس هم رفتن.
پدرم خنده را مهمان لب‌هایش کرد.
- کلارا، برای کار رفته بودم اون‌جا، نه برای تفریح.
بدون توجه به حرفش، راهم را کشیدم و به سمت قصر حرکت کردم، البته بماند که پدرم شانه به شانه‌ی من می‌آمد.
- ولی یه چیزی برات از اون‌جا آوردم.
سرم را با هیجانی بچگانه چرخاندم و چشم‌های آبی رنگم را محو چهره‌اش کردم.
- چی؟!
- هر موقع به قصر رسید، خودت می‌بینی.
اخمی از سر کنجکاوی بر روی ابروهایم نشست.
- پدر، منظورت چیه؟
- گفتم که هر موقع رسید، می‌بینی.
این را گفت و پا تند کرد و قبل از من، از در بزرگ سفید رنگ قصر که دو نگهبان مقابلش ایستاده بودند و در را باز ‌می‌کردند، عبور کرد. من نیز در خماری هدیه‌ی پدرم ماندم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
لحظاتی بعد، به دنبال پدر وارد قصر شدم. یک سالن گرد با دیوارهای کرمی رنگ که در سمت چپ و راست آن، عکس اژدهای قرمز رنگی نقاشی شده بود. از پله‌های مرمری وسط سالن که فرش قرمزی روی آنان پهن شده بود، به بالا رفتم. بعد از پشت سر گذاشتن حدود چهار طبقه، سفرم با پله‌ها در طبقه‌ی پنجم تمام شد. وارد سالن مستطیل شکل بزرگی شدم. سالن توسط دیوارهایی به رنگ کرمی که خط های نازک طلایی رنگ روی خود داشتند، احاطه شده بود. پنجره‌های انتهای سالن، با پرده‌های قرمز رنگی پوشیده شده بودند و یک میز غذاخوری دوازده نفره، وسط سالن به چشم می‌خورد. روی میز دو گلدان آبی با گل‌های نارنجی قرار داشت و ترکیب رنگ نارنجی و آبی، هارمونی زیبایی ایجاد می‌کرد. دو سرویس غذاخوری که شامل چند بشقاب و انواع قاشق و چنگال و چاقو بودند، مخصوص من و پدرم مقابل دوتا صندلی چیده شده بودند.
به سمت میز گام برداشتم و در کنار پدرم جای گرفتم. پدرم آرنج‌های خود را روی میز گذاشته و دستانش را زیر چانه‌اش گرفته بود.
ندیمه‌ها یکی پس از دیگری ظرف غذاها را آورده و بر روی میز می‌گذاشتند. نگاه کنجکاوی همراه با شیطنت به پدرم انداختم. می‌خواستم بدانم هدیه‌ای که برایم آورده بود، چیست اما مگر می‌شد؟
یک دستم را زیر چانه‌ام قرار دادم و سرم را کمی خم کردم. درحالی که با چنگال بازی می‌کردم، به پدرم چشم دوختم.
- پدر، هدیه‌ای که آوردی چیه‌؟
به خاطر لحنم که حاوی عشوه بود، لبخندی گوشه‌ی لبش جا گرفت. نگاهم کرد و گفت:
- کلارا، یاد بگیر صبور باشی. این همه عجول بودن برای یک شاهدخت برازنده نیست.
لحن صدایش جدی بود و مرا نیز وادار کرد تا از شیطنت‌هایم دست بردارم. نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم، آن‌طور که از من انتظار می‌رفت. پدرم لبخندی زد که نشان می‌داد حال، کار درست را انجام داده‌ام. وقتی چیدن غذاها بر روی میز تمام شد، انواع مختلفی از غذا روی میز به ما چشمک می‌زدند. با پدرم شروع به خوردن ناهار خود کردیم. سکوت در محیط حکمرانی می‌کرد؛ چرا که حرف زدن در بین غذا شایسته نبود. علاوه بر این، من خود نیز خوردن غذا در سکوت را ترجیح می‌دادم؛ زیرا می‌توانستم حواسم را به طعم لذیذ غذا بدهم. واقعاً که دستپخت آشپزهایمان بسیار عالی است!
پس از اتمام غذا، درحالی که منتظر بودیم ندیمه‌ها دسر را بیاورند، پدر نگاهی به من انداخت و درحالی که دستانش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت:
- خب کلارا، تو بگو، این سه روز رو چی کار کردی؟
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و خود را بیخیال نشان دادم.
- بیشتر اوقات توی کتابخونه مشغول مطالعه بودم و دیروز یه سری هم به شهر زدم.
پدر دستمال را کنار بشقابش گذاشت و دستانش را بر روی میز قفل هم کرد.
- چه خبر؟
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- چه خبر از چی؟
- از شهر. دو هفته‌ای می‌شه که وقت نکردم به شهر سر بزنم. همه چی رو به راهه؟
سری تکان دادم.
- بله؛ رو به راهه.
در پس این حرفم، محافظی وارد طبقه‌ی پنجم شد و به نزدمان آمد. خیره به قدبلند و موهای سیاهش ماندم. تعظیم کرد و سپس درحالی که کت سیاه نظامی تنش را که دکمه‌های قرمز و خط های قرمز در آستینش داشت، مرتب می‌کرد، گفت:
- پادشاه کلارکسون، جناب مارکوس رسیدن.
پدرم لبخند عمیقی را روی لب‌هایش پذیرا شد.
- منتظرش بودیم.
پس از این حرف، نگاهش به سمت من لغزید.
- کلارا، بیا بریم.
اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست. مارکوس دیگر کیست؟ و من کجا باید بیایم؟ حرفی نزده و به دنبال پدرم از پله‌های سر راهمان به پایین رفتیم. پله‌های مرمری‌ای که با یک فرش قرمز زینت داده شده‌اند. همین‌طور که پشت سر پدرم راه می‌رفتم، به او خیره شدم. قامت بلندش و شیوه‌ی راه رفتنش که نمایانگر قدرت و اراده‌اش بود، از چشم هیچ بیننده‌ای پنهان نمی‌ماند. در طی بیست سال زندگی‌ام، پدرم را همیشه محکم و سربلند دیده‌ام. هیچ‌گاه مشکلاتش را به رخم نکشید تا ما را درگیر مسائل نکند. من به عنوان یادگاری‌ای از مادرم، عزیزترین شخص زندگی‌اش بودم.
همیشه نسبت به من خیلی مهربان رفتار می‌کرد، ولی نسبت به دیگران خشک و سرد بود. با رسیدن به در خروجی، از فکر بیرون آمدم. پدرم در را باز کرد. با خروج ما، نگهبانانِ جلوی در تعظیم کردند. وقتی بر روی سکوی جلوی در ایستادم و به مقابل نگاه کردم، چشمانم نظاره گر صحنه‌ای شدند که برایم غیرقابل باور بود. هیجان، وجودم را در بر گرفت و چشمانم نه تنها از تعجب گرد شدند، بلکه درخشش عجیبی نیز درونشان هویدا گشت. لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد و من همچنان در ناباوری به سر می‌بردم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
یک ماروِنیوس در حیاط قرار داشت. ماروِنیوس‌ها پرنده‌های بزرگ و غول پیکری هستند که هر کدام رنگ‌های مختلفی دارند. پرنده‌ای که اکنون در حیاط بود، رنگ آبی داشت و لکه‌های قهوه‌ای رنگی دور گردنش به چشم می‌خورد. سرِ بال‌هایش نیز به رنگ سبز درآمده بودند. اما نکته‌ی جالب ماجرا، کمیاب بودن این پرنده‌هاست! کنجکاو بودم که پدرم از کجا چنین چیزی پیدا کرده.
روبه پدرم چرخیدم و پرسیدم:
- پدر، یک ماروِنیوس رو از کجا پیدا کردی؟ این‌ها خیلی کم پیدا می‌شن.
پدرم لبخندی توأم با غرور زد. همان‌طور که به جلو نگاه می‌کرد، دستانش را در پشتش قفل هم کرد و گفت:
- تو جزیره‌ی میروالند یکی به چشمم خورد. به کمک جناب مارکوس که تو سوار شدن به پرنده‌های غول آسا حرفه‌ای هستن، به این‌جا آوردم.
- این الان مال منه؟!
سری تکان داد و به سمت مردی که مارکوس نام داشت، رفت. با همان لبخند مذکور و هیجانی که رفته رفته به شدت آن افزوده می‌شد، به دنبال او به راه افتادم. وقتی به نزد مارکوس رسیدیم، نگاهی به شلوار و پیراهن سفیدش انداختم که آنان را با کت بلند سفیدی تا ساق پا که خط های طلایی در جای جایِ آن دیده می‌شد، پوشانده بود. قدبلند بود و ابهتی که در طریقه‌ی ایستادنش وجود داشت، چشمم را گرفت. با نزدیک شدن ما، تعظیم کرد. سپس صاف ایستاد و چشمان قهوه‌ای رنگش را که همرنگ موهای بلندش بودند، معطوف ما کرد.
- پادشاه کلارکسون، همون‌طور که می‌بینید، سفارشتون صحیح و سالم به مقصد رسید.
لبخندی بر لب داشت و از احترامی که در صدایش موج می‌زد، خوشم آمد و لبخندی زدم.
- جناب مارکوس، خیلی ممنونم. دخترم حتما از این خوشش اومد، مگه نه کلارا؟
پدرم در پس این حرفش، سرش را به سمتم چرخاند. به نشانه‌ی تأیید حرفش، سرم را تکان دادم. پدر لبخندی زد و باز نگاهش را از آنِ مارکوس کرد.
- خب پس، وقت رو هدر ندیم. جناب مارکوس، همون‌طور که قبلا مذاکره شده، آموزش پرواز کلارا بر عهده‌ی شماست.
پدرم خطاب به هر دوی ما ادامه داد:
- موفق و سربلند باشید!
این را گفته و به درون قصر برگشت. پس از رفتن او، به سمت ماروِنیوس رفتم. دستم را بر گردنش نهاده و نوازشش کردم. لمس موهای نرم گردنش واقعاً لذت بخش بود! موهایش حس لطافت داشتند. چشمانم را بسته و نفس عمیقی کشیدم که با صدای مارکوس، چشمانم باز شدند.
- پرنسس، چرا سوارش نمی‌شید؟
ابتدا نگاهی به او و سپس به مارونیوس خود انداختم. وقت سوار شدن به این پرنده‌ی غول آسا است و امیدوارم که از عهده‌ی این کار برآیم. هیجان زیادی داشتم و اندکی دستپاچه بودم. قلبم تند تند می‌تپید و نمی‌توانستم از لبخند روی لبم جلوگیری کنم.
از سمت گردنش به سمت کمرش به راه افتادم. مارکوس به پرنده اشاره کرد که بنشیند. با نشستن پرنده، ارتفاعش کمتر شد و من توانستم بر روی آن سوار شوم. درحالی که دستانم را بر روی موهای آبی رنگ و نرمش گذاشته بودم، با صدای رسایی گفتم:
- حالا باید چی کار کنم؟
شروع کرد به راه رفتن در جهت مخالف و دور شدن از ما. در همان حالت که پشتش به ما بود، گفت:
- این پرنده‌های کمیاب، به پرنده‌های آزاد معروفن. توی اوج ترین نقاط آسمون پرواز می‌کنن و آزادن. باد و بارون، هوای گرم و سرد؛ همه رو پشت سر می‌ذارن و توی آسمون پادشاهی می‌کنن و یک پادشاه، هیچ‌وقت افسارش رو دست کسی که ازش ضعیف‌تر و پایین‌تر باشه نمی‌ده، درسته؟
با دقت به حرف‌هایش گوش سپرده بودم و سعی می‌کردم همه‌ی حرف‌هایش را به حافظه‌ی بلند مدت خود بسپارم، هر چند که فرد فراموشکار و سر به هوایی نیستم. مارکوس در فاصله‌ی معینی از ما ایستاد و به سمتمان برگشت. لبخندی به رویم پاشید.
- در نتیجه، برای پرواز با این حیوون‌ها، باید بهشون ثابت کنین که ازشون قوی‌ترین و اراده‌ی پرواز تو آسمون رو دارین.
پرنده تکانی خورد که همراه با آن، من نیز تکان خوردم.
- چطوری باید این کار رو انجام بدم؟
لبخند مارکوس عمیق‌تر شد.
- توی گوشش زمزمه کنین!
ابروانم که بالا رفتند، نمایانگر تعجبم بودند.
- زمزمه کنم؟! چی؟
با خونسردی شانه بالا انداخت.
- هر چیزی که دوست دارین پرنسس.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. به موهای کمر پرنده خیره شدم. در ذهنم دنبال کلمات مناسبی گشتم تا به قول مارکوس درون گوشش زمزمه کنم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید. به سمت گردنش خم شدم و با صدای آرام و مطمئنی دم گوشش زمزمه کردم:
- اسمت رو می‌ذارم گرَتیس ( به معنی آزاد) تا آزاد باشی و هفت آسمون رو فتح کنی، اما یادت باشه به تنهایی نه، با هم آزاد می‌شیم! تا ابد من رو آزاد کن. می‌خوام طعم پرواز رو بچشم، پس بال‌هات رو در اختیارم بذار.
وقتی کلماتی که در ذهنم نقش بسته بودند، تمام شدند، صاف نشستم و نگاهم را معطوف مارکوس کردم. ارتفاع موجب شده بود که فاصله‌ام با او، در نظرم بسیار آید.
- جناب مارکوس، فکر می‌کنین الان فهمید که می‌تونم سوارش بشم؟
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.
- تنها یک راه برای فهمیدنش هست.
دستش را در پشتش قفل دست دیگرش کرد. باد، هم موهای او و هم موهای مرا به هم می‌ریخت. آرام آرام قدم برداشت و به ما نزدیک‌تر شد. در این هنگام گفت:
- یه پرواز کوچولو توی آسمون شاید جواب سؤالتون رو بهمون بده.
لبخندی از روی اشتیاق نثار لب‌هایم شد. پرواز؟ آن هم اولین پروازم با گرَتیس؟ باورم نمی‌شد. من همیشه عاشق پرواز و اوج گرفتن در آسمان بودم و حالا می‌توانستم این کار را انجام دهم. قلبم از میزان هیجان چنان می‌تپید که صدایش حتی به گوشم نیز می‌رسید!
بالأخره پرواز در آسمان و رسیدن به خواسته‌ات، کم چیزی نیست!
- خب پس شروع کنیم.
- پرنسس، فکر نمی‌کنین لباس‌هاتون برای پرواز یکم نامناسب هستن؟
سرم را خم کرده و به پیراهنم نگاه کردم. تک خنده‌ای کردم. چیز مسخره‌تری از پرواز با پیراهن؟ قطعاً وجود نداشت. از کمر گرتیس به پایین پریدم و سپس به سمت مارکوس رفتم. با دو انگشت اشاره و شست هر دو دستم، از دو گوشه‌ی پیراهنم گرفته و تعظیم کردم. در این هنگام گفتم:
- برای تعویض لباسم، از حضورتون مرخص می‌شم، به زودی برمی‌گردم.
او نیز خم شده و تعظیمی کرد.
- اختیار دست شماست پرنسس.
چیزی نگفته و به داخل قصر برگشتم. از پله‌های طبقه‌ی اول بالا رفته و در طبقه‌ی سوم، سفرم با پله‌ها را به اتمام رساندم. وارد راهرو شدم. دو راهرویی که یکی مستقیم بود و یکی به سمت راست انحرافی داشت. وارد راهروی سمت راست که دیوارهای کرمی رنگش با نقاشی‌ها و عکس‌هایی از من و مادرم تزئین شده بود، شدم.
ذهنم درگیر کاری بود که قرار است انجام دهم، یعنی پرواز به همراه گرتیس. لبخندم همچنان روی لب‌هایم بود. درحال گذر از مقابل عکس‌ها بودم که چشمم به عکس مادرم خورد.
مقابل عکس مادرم ایستادم و به چهره‌اش چشم دوختم. زنی با موهای قهوه‌ای بلند و چشمان آبی که من نیز رنگ چشمانم برگرفته از او بودند. پیراهن بلند سبزی بر تن داشت که آستین‌هایش بلند بودند و در بالا تنه، پیراهن تنگ اما در پایین تنه گشاد و پف کرده بود. بر روی تخت پادشاهی نشسته و لبخند می‌زد.
مهربانی و بخشندگی‌اش از چهره‌اش هویدا بود. او زنی بود که توانست الگوی زندگی بسیاری از مردم شود و بذر امید را در قلب دیگران بکارد. البته این چیزها را پدرم برایم تعریف کرده. طبق گفته‌ی او، مادرم همیشه به دیگران و مخصوصاً بچه‌های بی‌سرپرست کمک می‌کرد و بیشتر اوقات خود را در شهر، ما بین مردم سپری می‌کرد تا به همه نشان دهد که ما همگی انسانیم و جایگاه اجتماعی ما، ما را از هم متفاوت نمی‌سازد. می‌دانم، زن روشن‌فکری بود.
لبخندی به چهره‌ی مادرم در عکس زدم و به راهم ادامه دادم. فقط در این راهرویی که به اتاق من ختم می‌شد، عکس‌هایی از من و مادرم روی دیوار آویزان مانده بودند. بعد از آمدن مارگاریت به قصر، در باقی نقاط قصر، تمامی عکس‌های مادرم را جمع کردیم.
مادر من چند ماه پس از تولدم، بر اثر یک حادثه جان خود را باخت و من با این‌که همیشه کنجکاو دانستن در مورد او بودم و گاهی دلم برای جای خالی‌اش تنگ می‌شد، اما تا حدودی عادت کرده بودم. حال یاد مادرم مرا غمگین نمی‌کرد و اشک را به چشمانم نمی‌آورد، بلکه باعث می‌شد لبخند بزنم و با یاد و خاطره‌ی او قوی‌تر شوم و سر پا بایستم. می‌خواستم هر کجا که هست، مرا ببیند و تحسین کند، همان گونه که من او را تحسین می‌کنم.
با رسیدن به در سفید اتاقم، از فکر خارج شدم. در را باز کرده و وارد اتاق بزرگی شدم که دیوار سمت چپ آن، پنج شش عدد پنجره داشت و هر کدام با پرده‌های قرمز رنگی پوشانده شده بودند. مقابل پنجره‌ها نیز دو صندلی سلطنتی قرمز رنگ، با یک میز در وسط آن‌ها به چشم می‌خورد. وسط اتاق دو پله با ارتفاع ناچیزی وجود داشت که اتاق را دو قسمت می‌کرد. در سمت راست اتاق، تخت دو نفره‌ی سفید با تاج طلایی رنگم وجود داشت و سمت چپ تخت، مختص میز آرایشم و سمت راست، مختص کمدم بود که هر دو سفید رنگ بودند. با ورودم به اتاق، چشمم به امی خورد. داشت اتاق را تمیز می‌کرد. درحالی که وارد اتاق شده و در تلاش باز کردن زیپ پیراهنم از پشت بودم، به امی گفتم:
- امی، زود لباس سوارکاریم رو بده.
امی که عجول بودنم را از لحن صدایم فهمید، دستمال درون دستش را بر روی میز رها کرد و با دستپاچگی سری تکان داد.
- چشم پرنسس.
سپس به سرعت به سمت کمدم آمده و لباس سوارکاری‌ام را از کمد بیرون آورد. لباس را از او گرفتم و به آن نگاه کردم. یک شلوار و یک پیراهن سفید، با یک کت سیاه رنگ و پوتین‌های سیاه. لبخندی لبانم را آرایش کرد. این لباس برای این موقع مناسب است. آن را با پیراهنم عوض کردم و به سمت میز آرایشم رفته و با عجله مشغول شانه کردن موهای بلوندم شدم که در زده شد. بفرماییدی گفتم و در باز شد. از داخل آینه به پشت سر نگاه کردم. ندیمه‌ای به داخل اتاق آمد. تعظیم کرد و گفت:
- پرنسس، می‌شه چند لحظه وقتتون رو از آنِ خودم بکنم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
شانه‌ی قهوه‌ای رنگ را بر روی میز گذاشتم و به سمتش برگشتم. سری تکان دادم.
- البته که می‌شه. خب موضوع چیه؟
کمی نزدیکم شد و مشت بسته‌اش را باز کرد. چشمانم نظاره‌گر یک گردنبند نقره‌ای رنگ با طرح یک سیمرغ در کف دستش شدند. گردنبند بسیار زیبا و ظریفی بود و معلوم بود که به دستان یک جواهر ساز ماهر ساخته شده. چیزی که چشمم را گرفت، اسم " کلِر" بر روی بال سیمرغ بود. ما شخصی به نام کلر در قصر نداریم، پس این اسم بر روی گردنبند چیست؟ یک تای ابرویم را بالا دادم و چشمان کنجکاوم را در چشمان سیاه رنگ ندیمه دوختم.
- این چیه؟!
- از توی زیرزمین پیدا کردم. گفتم شاید متعلق به شما باشن، برای همین این رو پیش شما آوردم.
به گردنبند خیره شدم و اخمی روی ابروانم نشست. برای من؟ هیچ به یاد ندارم که تا به حال چنین گردنبندی داشته باشم. درضمن، اسم من که کلر نیست، کلاراست. دستم را به عادت زیر چانه‌ام گذاشتم. هر وقت که بخواهم فکر کنم، این کار را انجام می‌دهم.
مطمئنم که این گردنبند برای من نیست، اما خب بهتر است صاحبش را پیدا کنم. اگر در این قصر پیدا شده، پس متعلق به یکی از آشناهاست. دستم را از زیر چانه‌ام پایین آوردم و به ندیمه نگاه کردم. چشمان منتظرش را به من دوخته بود و در انتظار واکنشی از جانب من به سر می‌برد.
- بذارش تو کشوی میزم. بعداً پیگیری می‌کنم.
- اطاعت پرنسس.
حرفی نزدم و از اتاق بیرون رفتم. ذهنم را درگیر گردنبند نکردم؛ چرا که موضوعات مهم‌تری وجود داشتند. راه باقی مانده را به سمت باغچه دوان دوان طی کردم تا سریع‌تر به نزد مارکوس برگردم.
(کریستیَن)
وقتی شنیدم کسی نامم را بر زبان می‌آورد، از برکه آبی به صورتم پاشیدم. آب خنک بود و در این هوای گرم، بسیار می‌چسبید. بلند شدم. بادی که می‌وزید و صورت خیسم را نوازش می‌کرد، برای منی که صورتم خیس بود، همچون باد سردی می‌ماند که بر صورتم سیلی می‌زند. باد می‌وزید اما نه باد خنک و سرد، بلکه باد گرمی که گرمای هوا را دو چندان می‌کرد. به سمت پسرک مو فرفری و دارای کک و مک فراوان زیر چشمانش رفتم. خود او بود که صدایم زد. بی‌توجه به لبخند لبانش، مقابلش بر روی ارابه چوبی نشستم و پاهایم را از لبه‌ی ارابه به پایین آویزان کردم. به گونی پشت سرم تکیه دادم و اسب با ضربه‌ی افسار و صدای راننده، شروع به حرکت کرد.
سرم را بالا گرفتم. نور خورشیدی که در کنج آسمان خودنمایی می‌کرد، چشمان سیاه رنگم را اذیت کرد؛ به همین دلیل چشمانم را بستم. مقصدمان سرزمین مِرکین بود، یعنی پادشاهی شاه کلارکسون میلِر و احتمال بر این بود که شب برسیم. حال سه روز است که در راهیم و وقت تلف کردن بیش از این، موجب خرابی محصولات همراهمان می‌شود؛ محصولاتی چون سبزی و میوه.
سرم را پایین آورده و چشمانم را باز کردم. به راهی که پشت سر می‌گذاریم، خیره شدم.
در یک طرف این راه، جنگل چشم بیننده را از آنِ خود می‌کرد و در طرف دیگر، برکه‌ای زیبا با آب زلال. یک نگاه اجمالی هم به دو ارابه‌ی دیگر که با اسب‌هایشان ما را دنبال می‌کردند و حاوی غلات و گوشت بودند، انداختم. پسر مو فرفری کنارم که حتی اسمش را هم از یاد برده بودم، درحالی که با پَرِ درون دستش، بر روی کاغذ ارزش (قیمت) محصولات را می‌نوشت، پرسید:
- ده سکه‌ی پونزده هزاری چند می‌شه؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و بیخیال گفتم:
- صد و پنجاه هزار.
نوشتن را متوقف کرد و قلم را بالا آورد. قسمت مو دار پر را به سمتم نشانه گرفت.
- معادل؟
نفسم را کلافه به بیرون فوت کردم.
- معادل تقریباً بیست و شیش سکه‌ی پنج هزاری.
سرش را خم کرد که موهای قرمزش روی پیشانی‌اش ریختند. نوشتن ارزش‌ها را ادامه داد و گفت:
- ممنون.
چیزی نگفتم. از این سفری که سه روز است ادامه پیدا کرده و هنوز هم به اتمامش مانده، خسته شده بودم. تنها خواسته‌ام رسیدن به مرکین و جدا شدن از این کاروان است. آن‌گاه است که می‌توانم راه خود را ادامه دهم. این کاروان از بین سرزمین‌ها می‌گذشت و محصولات را از یک سرزمین خریده و در سرزمین دیگر می‌فروخت. من نیز برای این‌که بتوانم وارد مرکین شوم، خود را به عنوان یک مسافر نشان داده و با این کاروان همراه شده بودم.
دستانم مشت شدند و دندان‌هایم را بر روی هم ساییدم. ورود من به مرکین، تازه اول ماجرا است و از این‌جا به بعد را فقط خدا می‌داند. نمی‌دانم در هدفی که دارم، موفق خواهم شد یا نه، ولی تمام تلاشم را خواهم کرد. تا آخرین نفسم و تا جایی که دیگر نایی نداشته باشم، تلاش خواهم کرد. نمی‌گذارم تمام این سال‌هایی که در انتظار به سر بردم، تباه شوند. نمی‌گذارم آن سال‌ها بدون تاوان باقی بمانند.
حال وقت پایان دادن به بازی‌ای است که سال‌ها پیش باید پایان می‌یافت. سال‌ها پیش همه چیز باید تمام می‌شد اما حیف که نشد! ترس و ناتوانی اجازه‌ی ختم این ماجرا را نداد.
ما گاهاً اشتباه می‌کنیم و من نیز آن‌گاه اشتباه کردم که ترسیدم. همه چیز از میان دستانم سُر خوردند و اکنون، دیگر هیچ راهی برای برگرداندن گذشته نیست. گذشته‌ای که می‌توانست درس عبرت خیلی‌ها شود، اما نشد. آن‌ها گذشته را در ذهن مردم دفن کردند و حال که سال‌ها گذشته، کسی نه به یاد دارد و نه می‌داند.
اما من به خوبی به یاد دارم. من بارها آن روزها را با خود تکرار کرده‌ بودم و حال، آن‌ها در ذهنم حک شده‌اند و قرار است در ذهن دیگران نیز حک شوند.
***
(کلارا)
وقتی پدرم به طبقه‌ی سوم آمد، من از قبل آن‌جا نشسته و منتظرش بودم. پشت میز نشست و دستانش را در سمت چپ و راست بشقابش گذاشت. لبخندی زدم و سخن را آغاز کردم.
- جلسه با مشاوران چطور گذشت؟
پدرم ابروهایش را بالا داد و نفسی عمیق کشید.
- مثل همیشه سخت.
دستم را زیر چانه‌ام و آرنجم را هم بر روی میز گذاشتم. لبخندم از روی لبانم ماسیده شد و کنجکاو نگاهش کردم.
- مشکلی پیش اومده؟
تک خنده‌ای کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه عزیزم، مشکلی نیست. کارهای معمولی بودن، خواسته‌ی عموم یعنی. یک عده تقاضای مالیات کمتر و یک عده هم تقاضای گسترش زمین‌های کشاورزی و چنین چیزهایی کردن.
پدرم اخمی کرد.
- یک گزارش هم رسیده که به یک سری مسافر توی راه شمال حمله شده.
اخمی روی ابروهایم نشست. چشمان متعجب و ناباورم را در چهره‌اش دوختم.
- حمله؟! توسط کی؟
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
- راهزن‌ها.
لحن صدایش، تکراری بودن این ماجرا را نشان می‌داد؛ گویا از شنیدن این خبر خسته و کلافه بود. حق هم داشت! فعالیت راهزن‌ها در ناحیه‌ی بیرون از سرزمین خیلی زیاد است و با هر بار حمله، گزارشش به دست پدرم می‌رسد. یک‌بار سه حمله در یک روز داشتیم، یعنی سه گزارش.
دستانم را بر روی میز گذاشتم و کمی به جلو خم شدم. نگاهم را در نگاه پدرم دوختم.
- راهزن‌ها خواستار سکه هستن. هیچ کس نمی‌تونه بدون ثروت و دارایی زندگی کنه؛ مگه نه؟ شاید اگه براشون زندگی بهتری رو فراهم کنیم، دست از اخاذیشون بردارن.
پدرم قاشق را از کنار بشقاب برداشت و بالا گرفت.
- کلارا! این چیه؟
چشمانم از تعجب گرد شدند و علامت سوال بزرگی در ذهنم به وجود آمد که منظور پدرم چیست و می‌خواهد چه کار کند. شانه بالا انداختم و گفتم:
- خب، قاشق!
سری تکان داد.
- و از طلا ساخته شده، درسته؟
همچنان متعجب بودم و چاره‌ای جز منتظر ماندن و همراهی کردن پدرم نداشتم. در جواب سوالش، سری تکان دادم.
لبخند عمیقی زد و قاشق را کمی تکان داد. صدای نسبتاً بلندش ملودی گوشم شد.
- خب، این قاشق رو اگه ذوب کنیم و بعد به شکل چنگال دربیاریم، جنسش عوض می‌شه؟
- نه.
با دست دیگرش، بشکنی زد.
- درسته! جنسش عوض نمی‌شه.
قاشق را بر روی میز، سر جای قبلش گذاشت. دوباره نگاهم کرد و به طور خیلی جدی حرفش را زد:
- پس کلارا! اگه ما به اون راهزن‌ها سکه بدیم و زندگی بهتری رو براشون فراهم کنیم، اون‌ها بازم عوض نمی‌شن. جنسشون عوض نمی‌شه و اعماق قلبشون هنوز دست از اخاذیشون برنداشتن.
لبخندی روی لبانم نقش بست و با چشمانی که از روی شگفتی برق می‌زدند، نگاهش کردم.
من عاشق پدرم بودم. عاشق این حرف‌ها و طرز برخوردش با مسائل. آرام و خون‌سرد بودنش در هر شرایط را دوست داشتم و تحسینش می‌کردم.
با آمدن ندیمه و آوردن غذاها، سکوت پیشه کرده و مشغول خوردن شاممان شدیم. طعم لذیذ غذا، خستگی امروزم را از بین برد. خستگی به خاطر تمرین‌ها و یک دور پروازی که با گرتیس داشتم. گرچه خود گرتیس پرواز می‌کرد، یعنی من هیچ کنترلی بر روی او نداشتم، اما همین قدر هم بسیار زیبا و لذت‌بخش بود.
پرواز در اوج آسمان، درحالی که باد در بین موهایت می‌رقصد و تو تمام مردم را به اندازه‌ی یک نقطه می‌بینی، یک جور حس آزادی دارد. در آن بالا حس می‌کنی که دست کسی به تو نمی‌رسد و تو می‌توانی همه چیز را رها کنی و بیشتر و بیشتر اوج بگیری، آن‌قدر که دیگر وارد قلب آسمان شده و بخشی از آن شوی. با این افکارم لبخندی بر روی لبم نقش بست و چشمانم از روی خوشحالی برق زدند.
صدای جدی پدرم مرا به این عالم بازگرداند.
- راستی، یه خبر خوب دارم.
نگاهش کردم. چشمانم از سر کنجکاوی ریز شدند و پرسیدم:
- چه خبری؟
پدر یک زیتون را با چنگال در دهانش گذاشت و پس از جویدن و قورت دادن آن، گفت:
- فردا ظهر، پادشاه لئونارد به همراه خونوادش به این‌جا می‌آن.
چشمانم گرد شدند و اخمی روی ابروهایم نشست.
- از کجا فهمیدی؟
همان‌طور که سرش را پایین انداخته و با محتویات درون بشقابش مشغول بود، لبخند مرموزی زد.
- کلاغ‌ها رسوندن.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم. از پادشاه لئونارد و خانواده‌اش بدم نمی‌آمد. آن‌ها خانواده‌ی محترمی بودن، لیکن من در کنار آنان معذب بودم. احساس راحتی نمی‌کردم و با دیدنشان دستپاچه می‌شدم. شاید به خاطر پسرش، شاهزاده انَدرو باشد. هر بار که می‌بینمش، معذب و هول می‌شوم. می‌دانم که او نیز اذیت می‌شود، چرا که او هم مانند من مخالف ازدواج است. ما از یک‌دیگر بدمان نمی‌آید ولی خب عاشق یک‌دیگر نیستیم.
پیشنهاد ازدواج ما را دو سال قبل، پادشاه لئونارد داد و پدرم به خاطر دوستی چند ساله‌اش با پدر اندرو و البته اتحاد قوی سرزمین‌هایمان، این پیشنهاد را رد نکرد. خانواده‌ی هر دو می‌دانند که ما با این ازدواج مخالفیم ولی آن‌ها می‌گویند که عشق بعد از ازدواج، بهتر از عشق قبل از ازدواج است!
اکنون، دو سال است که من و اندرو نامزد هستیم. او بد و زشت نیست، بالعکس، چهره‌ی بسیار جذابی دارد. یک آن چهره‌ی اندرو مقابل چشمانم آمد. موهای سفید چون برف، چشمان زیتونی رنگ و اندام ورزیده و قد بلندش، از او شاهزاده‌ای ایده آل ساخته که دختران سرزمینش آرزویش را دارند. او از سرزمین آرینوس می‌آید. برخلاف سرزمین ما که در نواحی گرم واقع شده است و فقط یک فصل سرد دارد، سرزمین آن‌ها فقط یک فصل گرم دارد و مابقی سرد و برفی هستند.
صدای پدرم سمفونی گوشم شد.
- گویا پادشاه برای تعیین تاریخ ازدواج می‌آد. می‌گه این‌که این قضیه رو بیشتر طولش بدیم، به نفعمون نیست. تا همین الانشم با گذر دو سال، وقتمون به اندازه‌ی کافی تلف شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
سرم را بلند کرده و نگاهش کردم. درحال نوشیدن از نوشیدنی‌اش بود.
- پدر، می‌شه ازدواج رو کنسل کنیم؟ حتی خود شاهزاده اندرو هم رضایت ندارن.
پدرم که حال غذایش را تمام کرده بود، دستانش بر روی میز قفل هم کرد. نگاه و لحن صدای جدی‌اش، نشان می‌داد که جای اعتراض نیست و کار از کار گذشته.
- عزیزم، خیلی از پادشاه‌ها و ملکه‌ها به همین روش ازدواج می‌کنن، یعنی بدون داشتن علاقه‌ای به هم، اما بعداً شیفته‌ی هم می‌شن. شما دوتا هم کافیه به هم زمان بدین و با هم وقت بگذرونین. شاهزاده اندرو پسر جذاب و بسیار خوبیه. با وجود این چیزها، این‌که تو هنوز مخالفت می‌کنی، نشون می‌ده که یا خودت رو به خریت زدی، یا واقعاً احمقی.
پدرم بلند شد و نفس عمیقی کشید. نگاهی به من انداخت. صدایش نشان می‌داد که مصمم است و به گونه‌ای لحن دستوری داشت.
- به هرحال، پادشاه لئونارد تصمیمش رو گرفته و منم از تصمیمش راضیم. دیگه برای اعتراض دیره، بهتره هردوتون با این ماجرا کنار بیاین.
این را گفت و رفت. همچنان خیره به مسیر رفتنش بودم.
با این ماجرا کنار بیاییم؟ مگر می‌شود؟ هر چقدر زمان می‌گذرد، بگذرد؛ من و اندرو هیچ گاه نمی‌توانیم علاقه‌ای نسبت به هم در وجودمان ایجاد کنیم. در همین دو سال هم به اندازه‌ی کافی یکدیگر را شناخته و با هم وقت گذارنده بودیم. با این حال همچنان نظرمان منفی مانده است. آن‌گاه این‌ها چرا می‌گویند که بعدها ما عاشق هم می‌شویم؟ دو سال کافی نبود که این‌ها هنوز به فرداها امید دارند؟
خشم و عصبانیت وجودم را در بر گرفته بود. بلند شدم و به سمت پله‌ها رفتم. درحالی که دستانم را مشت کرده بودم، پله‌ها را با عجله و یکی پس از دیگری طی کردم. قدم‌هایم را محکم برمی‌داشتم و صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایم با زمین، در راهروها اکو می‌شد.
وقتی به در اتاقم رسیدم، در را باز کرده و وارد اتاق شدم. سپس در را محکم به هم کوبیدم. در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم و از روی حرص، دندان‌هایم را به هم می‌ساییدم.
اخم ابروهایم را زینت داده بود و من با دندان لبم را می‌جویدم.
نمی‌دانم از کی ازدواج اجباری شده!
پوزخندی برای این فکرم زدم. خواسته‌های من و اندرو هیچ اهمیتی در این راستا نداشتند؟ ما حق داریم که همسر آینده‌ی خود را خودمان انتخاب کنیم، اما آن‌ها این حق را از ما می‌گیرند که چه شود؟ اصلا با چه فکری ما را برای ازدواج مناسب هم دیدند؟ می‌خواستند اتحاد قوی‌تری به وجود آورند؟ پوزخندی زدم. خیلی مسخره است! زمانی که نه من و نه اندرو راضی نیستیم، کجای این ازدواج مناسب است؟ می‌دانم که ما هیچ گاه نمی‌توانیم به هم علاقه‌مند شویم.
آهی کشیدم و به سمت تختم رفتم. بر روی آن نشسته و به گرتیس که بر روی میز کوچک کنار تختم بود، نگاه کردم. مارکوس گفته بود که این پرنده‌ها توانایی تبدیل شدن به یک پرنده‌ی کوچک در اندازه‌ی معمولی را دارند؛ لذا برای این‌که گرتیس در اتاقم جا شود، از او خواستم تا کوچک شود و او نیز حرفم را شنید. طبق گفته‌ی مارکوس، اگر ماروِنیوس‌ها با صاحب خود ارتباط برقرار کنند، هر جا بروند باز نزد صاحب خود برمی‌گردند و گاهی اوقات نیز اصلاً جایی نمی‌روند؛ برای همین هم آن را در قفس نگذاشته و اجازه داده بودم بدون قفس در اتاق بماند. او پرنده‌ی آزادی بود، مانند نامش. درست نیست که او را در قفس بگذارم.
همان‌طور که مجبور کردن من و اندرو برای ازدواج کار درستی نیست. لبخند غمگینی زدم و دستم را به سمت گرتیس دراز کردم. آمد و بر روی شانه‌ام نشست. دست بردم و موهای سرش را نوازش کردم تا بار دیگر حسی را که با نوازش موهای نرمش به دست می‌آورم، داشته باشم.
آرام زمزمه کردم:
- تو هم دوست نداری توی قفس باشی، مگه نه پسر؟
‌(کریستین)
بعد از خداحافظی از آن کاروان مسخره و تشکر کردن بابت این‌که مرا تا این‌جا آورده‌اند، به سمت یک مهمانسرا به راه افتادم. درحالی که داشتم راه می‌رفتم، در اطراف چشم چرخاندم. سال‌ها بود که این‌جا را ترک کرده بودم. حتی نمی‌دانم چند سال شده! دلم برای مرکین تنگ شده بود، برای آب و هوای گرمش و مردم مهربانش. دلتنگ بودم برای سرزمینی که در آن به دنیا آمده‌ام؛سرزمینی که به من بهترین و بدترین خاطره‌ها را داد. این‌جا مرا تبدیل به کریستین کرد و همه چیزم را از من گرفت. تک خنده‌ای کردم.
تنها انگیزه‌ی من در این سال‌ها، برگشتن به اين‌جا، گرفتن انتقامم و پس گرفتن تمام چیزهایی بود که زمانی از دست دادم. شاید تنها خوش شانسی من این باشد که هنوز فرصت جبران کردن و پس گرفتن بعضی چیزها را دارم.
از فکر خارج شدم و به آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شدند، نگاه کردم. اکثریت لبخند بر لب داشتند و لبخندهایشان، مرا نیز وادار به لبخند زدن کرد. دلم برای تک تک این کوچه‌ها و خیابان‌ها تنگ شده بود. برای
زمان‌هایی که در سراسر این شهر می‌چرخیدم و کسی نبود که جلویم را بگیرد. با وجود شرایطم، باز خودم بودم و دنیای خودم. حال، نه تنها خودم نیستم، بلکه دیگر دنیایم را نیز ندارم! اما می‌توانم پس بگیرم و برای این کار تمام تلاشم را می‌کنم. اجازه نمی‌دهم برای بار دوم شکستم بدهند. این‌بار نمی‌گذارم مرا از آن‌چه که می‌خواهم، جدا کنند.
با رسیدن به مهمانسرا، به طور کامل از فکر اتفاقات گذشته خارج شدم. خواستم وارد مهمانسرا شوم که صدای قار قار یک کلاغ توجهم را جلب کرد. سرم را بلند کردم و نظاره‌گر یک کلاغ خاکستری رنگی شدم که در آسمان پرواز می‌کرد.
این کلاغ را می‌شناسم، همان‌طور که او هم مرا می‌شناسد. کلاغ آمد و بر روی شانه‌ام نشست. لبخندی زدم و سرش را نوازش کردم که چشمم به کاغذ لوله شده‌ی درون دهانش خورد.
اخمی کردم و کاغذ را از دهانش برداشتم. سپس از درون جیبم یک گردو درآورده و درون دهانش گذاشتم.
آرام گفتم:
- برو پیش صاحبت.
با این حرفم، بال‌های خود را باز کرد و در آسمان اوج گرفت. کاغذ را در جیبم گذاشتم و وارد مهمانسرا شدم. به محض وارد شدن، همهمه‌ی پیچیده در محیط سمفونی گوشم شد. نگاهی به اطراف انداختم. سمت راست میزهای گرد و صندلی‌های چوبی وجود داشتند که مردها و زن‌هایی دور آنان نشسته و مشغول حرف زدن و خوردن غذا بودند.
با صدای بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند. چشمانم را در حدقه چرخاندم و به سمت چپ که یک میز چوبی بود و یک مرد پشت آن نشسته بود، رفتم. یک دستم را از آرنج بر روی میز گذاشتم و کمی به جلو خم شدم. مرد چاق و کچل، چشمان سبزش را در چهره‌ام دوخت. با این‌که نشسته بود و قدش چنان مشخص نبود، اما به نظر می‌آمد که قد کوتاه باشد.
بدون مقدمه چینی، سر اصل مطلب رفتم.
- یه اتاق می‌خواستم.
- برای چند شب؟
- معلوم نیست.
- هر شب هفتاد و پنج هزار.
از کیف قهوه‌ای رنگ و یک‌طرفه‌ی آویزان از شانه‌ام، پنج سکه‌ی پانزده هزاری درآورده و روی میزش گذاشتم.
- این برای امشب، بقیش فعلاً پشت در بمونه.
مرد همان‌طور که یک کلید فلزی از داخل کشو بیرون می‌آورد و درون دستم می‌گذاشت، به طور جدی گفت:
- اتاق بیست و یک، طبقه‌ی دوم. بقیه‌ی پول رو هم فردا شب می‌خوام.
پوزخندی زدم. معلوم بود که آدم خسیس و طمع کاری است. درحالی که داشتم به سمت پله‌های کنار میز می‌رفتم، انگشت اشاره‌ام را برای نشان دادن عدد یک بالا بردم و خندیدم.
- یک روز فاصله بین تو و خواسته‌ات.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
سپس از پله‌های چوبی و کهنه که هر آن امکان فرو ریختنشان وجود داشت، بالا رفتم. با رسیدن به طبقه‌ی دوم، وارد یک راهروی طولی شدم. در بین اتاق‌ها گشتم و اتاق بیست و یک را پیدا کردم. کلید انداختم و وارد اتاق کوچکی با یک تخت در سمت چپ و یک میز و صندلی در سمت راست و یک در برای حمام و دستشویی شدم.
به سمت تخت رفتم و خود را بر روی آن رها کردم. سه روز در راه بودن بسیار خسته‌ام کرده بود. نیاز به یک خواب داشتم؛ یک خواب راحت و عمیق تا سر حال شوم. آهی کشیدم و نامه‌ای را که برایم فرستاده شده بود، از جیبم در آوردم. آن را باز کردم و کلماتی را که بر روی کاغذ نقش بسته بودند، با صدای بلند خواندم:
- پرنده‌های کالادریون بر روی برکه‌ی سفید جمع می‌شوند و در هنگام غروب خورشید به سمت آسمان اوج می‌گیرند.
با خواندن این جمله، لبخند عمیقی زدم. او رسیدنم به این‌جا را فهمیده بود، مثل همیشه که همه چیز را می‌فهمد. حال از من می‌خواست که به دیدنش بروم؛ آن هم در برکه‌ی سفید و فردا هنگام غروب خورشید. این مدل نامحسوس نوشتنش را تحسین می‌کنم. نامه‌هایش را برایم همیشه این‌گونه می‌نویسد تا اگر در چنگ کسی افتاد، نفهمد.
بلند شدم و به سمت میز رفتم. تکه کاغذ کوچک را بر روی میز انداختم. سپس نگاهم را به کاغذ دوختم و یکی از دستانم را که کنارم آویزان بود، مشت کردم. کاغذ در شعله‌های سیاه و آبی رنگی شروع به سوختن کرد و این قدرت من بود! قدرتی که در من نهفته بود و بهترین و بدترین همراهم بود. قدرتی که اوایل جز آسیب رساندن به من، سود دیگری نداشت و حال، من توانسته بودم آن را به عنوان بخشی از وجودم بپذیرم و با آن ارتباط برقرار بکنم.
چهار زانو بر روی زمین نشستم. با تمرکزم، دود سیاه و آبی رنگی از وسط سینه‌ام خارج شد و مقابل چشمانم شروع به شکل گرفتن کرد. در عرض چند ثانیه، دود به شکل یک گرگ سیاه در آمد که همچنان تشکیل یافته از دود بود و حتی نوک دمش و پاهایش نیز به صورت دود آبی رنگ دیده می‌شدند.
گرگ‌ به معنای احترام و تعظیم، سر خود را به پایین خم کرد. خم شدم و سرش را نوازش کردم.
وقتی سرش را بالا آورد، لبخندی به رویش زدم.
- در طول شب مواظبم باش، باشه؟ این‌جا نه کسی رو می‌شناسیم و نه می‌دونیم کی خوبه و کی بد، پس نمی‌تونیم چشم ببندیم و تا صبح با خیال راحت بخوابیم.
گرگ سری تکان داد. بلند شدم و به سمت تخت برگشتم. بر روی تخت دراز کشیدم. گرگ‌ در اطراف اتاق شروع به راه رفتن کرد. به او و به قدرتم اعتماد داشتم؛ لذا چشم بستم و در خواب عمیقی فرو رفتم.
***
(کلارا)
بعد از این‌که صبحانه‌ام را خوردم، امی سینی را برداشت و به سمت در رفت. می‌دانستم اگر همراه پدرم صبحانه بخورم، او کلی با من درمورد این‌که به اندرو و خانواده‌اش یک شانس بدهم و سعی کنم اندرو را دوست داشته باشم، حرف خواهد زد؛ به خاطر همین هم در اتاقم صبحانه‌ام را خوردم تا از آن حرف‌ها دور باشم. حوصله‌ی شنیدنشان را نداشتم.
نمی‌خواستم حرف‌هایی که می‌دانم پوچ و خالی هستند، نغمه‌ی گوشم شوند. نمی‌خواستم داستان‌هایی را بشنوم که دو سال است برایم تعریف می‌کنند. داستان‌هایی که می‌گویند من و اندرو می‌توانیم خوشبخت شویم و همدیگر را دوست داشته باشیم و...
آهی کشیدم. فکر کردن به این چیزها مرا خسته می‌کند. ظهر هم که آندِرسون‌ها به این‌جا می‌آیند! باید آماده شوم.
سرم را بلند و کردم و خطاب به امی که درحال رفتن به سمت در بود، گفتم:
- امی.
برگشت و لبخندی زد.
- بله پرنسس؟
بلند شدم و همان‌طور که از پیراهنم گرفته و به سمت حمام می‌رفتم، بی‌حوصله و خسته گفتم‌:
- می‌رم حموم. چند دقیقه بعد بیا اين‌جا تا وقتی که از حموم بیرون اومدم، کنارم باشی.
صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- چشم.
پس از صدای او، صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. وارد حمام شدم. یک حمام کوچک که یک وان چوبی درون آن جا شده بود و کنار وان، قفسه‌ای برای وسایل حمام وجود داشت. پا بر روی زمین تشکيل یافته از مرمر گذاشتم و درحالی که به سمت وان می‌رفتم، پیراهنم را درآوردم. آرام درون وان دراز کشیدم و آب گرم را باز کردم تا مرا در خود غرق کند.
سرم را روی لبه‌ی وان گذاشتم و چشمانم را بستم. نفسم را با آسودگی بیرون دادم. آب گرم را دوست داشتم. همیشه آرامش را هدیه‌ی وجودم می‌کرد و مرا در عالم دیگری فرو می‌برد. لبخندی زدم که ناگهان احساس سرگیجه موجب شد چشمانم را باز کنم. سرم تیر کشید و چشمانم یک لحظه سیاهی رفتند. دستانم را بر روی سرم گذاشتم. چنین درد شدیدی دیگر از کجا پیدایش شد؟ چرا ناگهان در سرم پدید آمد؟
چهره‌ام در هم فرو رفت و ناله‌ی خفیفی کردم. دست‌هایم را بر روی لبه‌ی وان گذاشتم و فشار دادم تا شاید دردم را این‌گونه تخلیه کنم اما نشد. دردم بیشتر و بیشتر می‌شد. یقین داشتم که اگر این‌گونه ادامه یابد، توانم را از دست می‌دهم و بی‌هوش می‌شوم. همچنان ناله می‌کردم و چشمانم همچنان سیاهی می‌رفتند که ناگهان در بین آن سیاهی‌ها رنگ‌هایی پدید آمدند. رنگ‌ها شروع به شکل گرفتن کردند. با پدید آمدن آن رنگ‌ها، سردردم کمتر شد.
به اطرافم نگاه ‌کردم. چیزهایی که می‌دیدم، در اطرافم وجود نداشتند، اما می‌دیدم! چگونه؟! یعنی این تصاویر درون ذهنم دارند شکل می‌گیرند؟
سرم بار دیگر تیر کشید. دستانم قدرت خود را از دست دادند و از لبه‌ی وان سر خورده و کنارم آویزان شدند. یک نیروی خاصی مرا وادار می‌کرد که این درد و این تصاویر درون ذهنم را بپذیرم؛ لذا چشمانم را بستم و آن تصاویر را به طور واضح دیدم؛ تصاویری که درون ذهنم شکل گرفته بودند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین