. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #111
لبخندی زدم و همان‌طور که موهایش را نوازش می‌کردم، گفتم:
- همه‌چیز مرتبه کلارا! نگران نباش.
از آغوشم بیرون آمد. می‌دیدم که یک چشمش به سمت دهکده و یک چشمش به من بود.
لئونارد رو به کلارا چرخید. خیلی بابت صدای مهربان و محبت‌آمیزَش، ممنون بودم؛ ممنون این‌که با کلارا بد رفتاری نمی‌کرد و ممنون این‌که چنین روزهای سختی کنارمان بود.
- کلارا! خیلی خوشحالم که سالمی.
کلارا لبخندی در واکنش لئونارد زد. از کنار آن‌ها رد شدم و درحالی که به سمت پرنده‌ها می‌رفتم، فریادزنان دستور را صادر کردم:
- همه آماده بشین؛ داریم می‌ریم.
محافظ‌ها دوان دوان شروع کردند به آماده شدن. پرنده‌ها با صدای محافظان روی زمین نشستند. اسب‌ها شیهه‌ای کشیدند و هرکس سوار اسب خود‌ش شد. سه پرنده‌ی موجود هم تنها برای ما بود. جیمس و اندرو با هم سوار یک پرنده و لئونارد نیز سوار پرنده خودش شد. همه‌چیز آماده بود تا این دهکده را ترک کنیم. همه‌چیز آماده بود تا دخترم را از آن پسر دور کنم.
به سمت کلارا برگشتم و با دستم اشاره کردم که پیش ما بیاید.
- کلارا! بیا.
کلارا پس از نگاهی اجمالی به دهکده‌ای که خارج از دیدرس بود، به سمتم دوید. با هم سوار پرنده شدیم. کلارا دستانش را دور کمرم حلقه کرد و با یک اشاره، هر سه پرنده به هوا برخاست. محافظان با اسب روی زمین، ما را دنبال کردند و ما در آسمان، از میان ابرها گذر کردیم. مسیر مرکین را در پیش گرفتیم و من چقدر خرسند بودم از اين‌که داشتیم به مرکین برمی‌گشتیم!
***
(کلارا)
نزدیک غروب بود که به مرکین رسیدیم.
دروازه‌ها به رویمان باز شدند و من درحالی که میان پدرم و جیمس راه می‌رفتم، وارد حیاط قصر ‌‌‌شدم. لباس‌هایم کثیف و موهایم به هم ریخته شده بودند. چشمانم هنوز به خاطر گریه‌های صبحم می‌سوختند و آخ که قلبم چقدر درد می‌کرد! احساس می‌کردم خاری در قلبم فرو رفته که هیچ‌جوره در نمی‌آمد.
سرم را پایین انداخته بودم و به قدم‌هایم نگاه می‌کردم. با دیدن قدم‌های پدرم که ایستادند، من نیز ایستادم و سرم را بلند کردم. مارگاریت، ملکه ماریا و دخترش دیانا و پسرش متیو، چشم‌انداز نگاهم شدند. همه‌شان با خوشحالی مرا می‌نگریستند و چقدر برایم عجیب بود این خوشحالیشان. برای چه خوشحال بودند؟ برای برگشتن من؟ برای سالم و سلامت بودنم؟
که گفته بود من سالم بودم؟ پوزخند تلخ و آرامی زدم. من سالم نبودم! قلبم مجروح بود. البته شاید بهتر بود بگویم قلبی نداشتم که بخواهد مجروح شود. قلب من در آغوش اشلی جا ماند و چقدر دردناک بود بدون قلب سر کردن؛ با این تلمبه‌ی ماهیچه‌ای که می‌تپید و ادعای قلب بودنش میشد!
توجهم جلب مارگاریت شد که به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت.
- به خونت خوش برگشتی عزیزم!
چیزی نگفتم. پس از او، ملکه ماریا به سمتم آمد و از اين‌که مرا می‌دید، ابراز خوشحالی کرد. در جوابشان فقط لبخند می‌زدم؛ لبخندهای مصنوعی‌ای که فقط خود می‌دانستم چه غمی پشتشان نهفته.
***
صابون را آرام آرام روی بدنم می‌کشیدم. دست‌هایم، پاهایم، همه را صابون کشیدم و سپس درون وان دراز کشیدم. با دست‌هایم خود را در آغوش گرفتم و به نقطه‌ی نامعلومی در سقف خیره شدم.
چشمانش ناگهان از مقابل چشمانم گذر کردند و آن لحظه بود که پلک‌هایم با درد روی هم قرار گرفتند. پلک‌هایم را به هم می‌فشردم و سعی می‌کردم از این بغض ساکن در گلویم خلاص شوم. محکم‌تر خود را در آغوش گرفتم و پاهایم را در شکمم جمع کردم. هنوز نیم روز گذشته بود و من دلتنگش بودم؟! چه سخت درگیرش شده بودم!
حتی نمی‌دانستم این عشق از چه زمانی آغاز شد. او نقش مهمی در کودکی‌ام داشت و وقتی خاطرات گذشته‌ام را به خاطر آوردم، گویا آن نقش مهم خود را در قالب عشق آشکار کرد و در قلبم جوانه زد. هر چه بود، من دوستش داشتم و اکنون مقابله با این غم ناشی از نبودش، برایم سخت بود!
سرم را میان دست‌هایم قرار دادم.
مقابله با این صداها که نام اشلی را فریاد می‌زدند، برایم سخت بود. گویا تک تک یاخته‌های بدنم حضورش را می‌طلبیدند و من چگونه می‌توانستم با این خواسته‌شان مقابله کنم؟ نه توان به تحقق رساندن خواسته‌شان را داشتم و نه توان مقابله با آن را.
آه اشلی! آخر چرا از من خواستی به این‌جا برگردم؟ توی لعنتی می‌دانستی می‌خواهم با تو باشم نه بدون تو!
پوزخند تلخی زدم.
این صداها داشتند دیوانه‌ام می‌کردند.
ناگهان تقه‌ای به در خورد و گویا تمامی آن صداها و حتی آن بغض لعنتی‌ام، در خاموشی فرو رفت! سرم را به سمت در چرخاندم. قلبم محکم و تند تند به قفسه‌ی سینه‌ام برخورد می‌کرد و چه بود چیزی که مرا این‌قدر دست‌پاچه کرده بود؟!
صدای گرم مارگاریت در گوشم پیچید.
- کلارا!
درحالی که دست می بردم تا شیر آب را باز کنم، جوابش را دادم:
- بله؟
- حمومت خیلی طول می‌کشه؟
آب گرم به داخل وان می‌ریخت و کم کم بدنم را در خود غرق می‌کرد. سرم را روی لبه‌ی وان گذاشتم.
- نه.
- بیام داخل؟
- بیا.
در باز شد و مارگاریت به داخل آمد و من حتی به خود زحمت بلند کردن سرم از لبه‌ی وان را هم ندادم. زیرچشمی نگاهش کردم. با دستانش دامن پفی پیراهن قرمز و تنگش را گرفته بود. صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش در محیط اکو می‌شدند. کنار وان ایستاد.
تعجب را در حالت چهره‌اش می‌دیدم.
- عه کلارا! هنوز حتی حمومت رو شروع نکردی، بعد میگی کم مونده تا تموم بشه؟!
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و دستی به بدنم کشیدم.
- می‌خوام زود حموم کنم؛ حوصله ندارم.
از همان ابتدا مارگاریت مرا به اتاقم آورد و اصرار کرد حمام کنم و لباس‌هایم را تعویض کنم بنابراین طبیعی بود که خودم حوصله‌ی زیادی برای حمام کردن نداشته باشم.
لبخندی مهمان لبان سرخش شد.
- باشه پس، من به مالیا میگم لباست رو آماده کنه.
چیزی نگفتم و او از حمام خارج ‌شد. به محض این‌که تنها ماندم، آن صداها باز شروع کردند به فریاد زدن نام اشلی در سرم.
من، من دلتنگش بودم و و این‌که نمی‌دانستم اکنون چه می‌کرد و در چه حال بود، مرا به جنون می‌رساند. هنوز در آن دهکده بود‌ یا نه؟ جوابی برای این سؤال نداشتم و همین مرا اندوهگین می‌کرد.
قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم چکید، پاک کردم. نفسم را حبس کردم و آرام آرام سرم را درون آب گرم فرو بردم. چشمانم را بستم. چه زیبا بود بی‌هوایی‌ای که حتی باعث خاموشی قلب و ذهنت میشد! چرا که در این شرایط، هر دو برای نجات تقلا می‌کردند و دیگر به فکر چیز دیگری فرو نمی‌رفتند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #112
(اشلی)
دو در بزرگ چوبی را سریع و محکم باز کردم. صدای قیژ قیژ باز شدنش، در محیط اکو شد و چون صدای ترسناکی به گوش رسید. قدری محکم باز کرده بودم که درها با دیوار برخورد کردند و صدای فجیعی به جا گذاشتند.
با ورودم به داخل، رنگ شعله‌ی مشعل‌هایی که روی دیوار می‌سوختند، به سیاه و آبی تغییر کردند و در عین انداختن نور آبی رنگی به داخل، باعث تاریکی محیط شدند.
روی فرش قرمزی که از ورودی در تا انتهای سالن، روی زمین پهن شده بود، با قدم‌هایی تند راه می‌رفتم. دیوارها چوبی و کهنه بودند. سرمای ناشی از برف بیرون، به داخل نفوذ می‌کرد و حتی آتش مشعل‌ها هم تاثیری در از بین بردن سرما نداشتند.
دو پنجره انتهای سالن به چشم می‌خورد. مقابلشان صندلی فلزی‌ای که شباهتی به تخت‌های پادشاهی داشت، قرار گرفته بود و چند نفر نیز در دو طرف آن تخت، آماده باش ایستاده بودند.
رنگ چشمانم به آبی تغییر کرده بودند و باز سیاهی مردمکشان از بین رفته بود.
روبه‌روی آن تخت با اندکی فاصله ایستادم. یقین داشتم صدای فریادم دیوارهای این‌جا را لرزاند.
- ادوارد!
ادوارد با عجله از روی آن تخت بلند شد و ایستاد. نگاه نگرانش سر تا پایم را از نظر می‌گذارند. بدون آن‌که به او فرصت حرف زدن بدهم، با صدای خشمگینم فریاد زدم:
- حمله به مرکین رو به یه وقت دیگه موکول کن؛ الان وقتش نیست.
اخمی روی ابروهایش نشست. در چشمان گرد شده‌اش سردرگمی موج میزد. از سه پله‌ی موجود مقابل تخت، پایین آمد و مقابلم ایستاد.
- یعنی چی حمله رو به یه وقته دیگه موکول کنم؟! اشلی! من همه‌ی نیروهام رو جمع کردم. نمی‌تونم در چنین موقعی حمله رو موکول کنم.
ادوارد قصد داشت امشب که قرار بود ما از ماور درما برویم، شبانه به مرکین حمله کند. حال که برنامه‌ها به هم ریخته و کلارا رفته بود، نمی‌توانستم به او اجازه‌ی حمله دهم. باید تمام نقشه‌ها را موکول می‌کردیم. دستم را مشت کردم که شعله‌ی درون مشعل‌ها شدت گرفتند.
- ادوارد! کلارا توی اون قصر لعنتیه! نمی‌تونم اجازه بدم حمله کنی.
- کلارا؟! کلارا مگه با تو نبود؟!
برایش همه‌چیز را توضیح دادم؛ این‌که کلارکسون کلارا را پیدا کرد؛ این‌که کلارا هنوز راز پشت این ماجرا را نمی‌دانست.
هرچه بیش‌تر توضیح می‌دادم، قلبم غمگین‌تر میشد. آن لحظه که مارک، کلارا را از چادر خارج کرد، از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت. آن نگاه اندوهگین کلارا خنجر روی قلبم شده بود؛ خنجری که نمی‌توانستم درش بیاورم.
دلم می‌خواست فریاد بزنم تا بلکه از درون کمی خالی شوم. از صبح این غم ناشی از نبود کلارا را درونم سرکوب کرده بودم؛ اما اکنون دلم می‌خواست آن غم را بیرون بریزم. می‌خواستم همه‌جا را خاکستر کنم. دیگر خسته شده بودم از این جدایی و دوری.
صدای ادوارد مرا به خود آورد.
- لعنتی! همه‌چیز از کنترل خارج ‌‌شد که!
دستی به صورتش کشید. سردرگم نگاهم کرد.
- یعنی الان باید منتظر بمونیم کلارا گذشته رو به یاد بیاره؟!
- هوم.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با حرص بیرون داد. کلافه و عصبانی نگاهم کرد.
- اشلی! من نمی‌تونم بیش‌تر از این صبر کنم.
دندان‌هایم را به هم ساییدم. یک قدم به او نزدیک‌تر شدم. سنش از من بیش‌تر بود و سی و نه سال داشت؛ اما از نظر هیکل، مانند من بود فقط کمی قدش بلندتر بود. چشمانم را ریز کردم و از میان دندان‌های قفل شده‌ام غریدم:
- بیست سال صبر کردی، بازم صبر کن.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنشش، به سرعت چرخیدم و به سمت در رفتم. با اشاره‌ی دست‌هایم، رنگ شعله‌ی مشعل ها به حالت عادی برگشتند. ابتدا از سالن و سپس از آن قلعه‌ی کوچک خارج شدم!
***
زیر یک درخت نشسته؛ آرنج دستم را روی زانوی پای راستم گذاشته و پای دیگرم را هم دراز کرده بودم. موهایم طبق معمول چشمانم را پوشانده بودند. در این جزیره که مخفیگاه شورشیان در آن قرار داشت، برف می‌بارید و این برف موجب شده بود اکنون لباس گرم و ضخیمی به تن داشته باشم.
با بازدمم، بخار نفسم از دهانم خارج شد. به بخاری که در هوا می‌رقصید، خیره شدم. از نیمه شب گذشته بود. آسمان به خاطر برف، بیش‌تر به قرمز میزد تا به سیاه. گویا آسمان زخمی شده بود و خونریزی‌اش باعث رنگ سرخش میشد!
آسمان را نمی‌دانم؛ اما قلب من زخمی بود. همین که فکر کردم دلتنگی‌ام دا‌شت خاتمه می‌یافت و این زخم لعنتی دوازده ساله‌ام داشت درمان میشد، سرنوشت قدرتش را به رخم کشید و نشانم داد که این زخم من حالا حالاها درمان بشو نیست. همین که فکر کردم دیگر کلارا را از دست نخواهم داد، سرنوشت دستش را رو کرد و بازی‌ای بر خلاف خواسته‌ام راه انداخت. برگشته بودم سر خانه‌ی اول! برگشته بودم به همان روز اولی که تازه فهمیدم نبود کلارا چه بر سرم می‌آورد.
باز نفسم را بیرون دادم.
برای یک مدتی هم تنها خواهم بود. مارک در دهکده ماور درما ماند تا به رکسانا و بقیه کمک کند. دیگر حتی جرعت برگشتن به آن دهکده را هم ندا‌شتم. مردم آن‌جا به خاطر من مردند و من چطور می‌توانستم با وجود این موضوع، به آن‌جا برگردم؟ آن‌ها از هیچ‌چیز خبر نداشتند و هیچ نقشی در این قصه نداشتند؛ اما قربانی همین قصه‌ی لعنتی شدند.
موهایم را در هم ریختم تا برف از رویشان پایین بریزد.
یعنی کلارا اکنون در چه حال بود؟ نگرانی در وجودم رخنه کرده بود و کاش می‌توانستم اکنون پیش کلارا باشم! جویای حالش شوم و از خوب بودنش اطمینان حاصل کنم. کاش میشد اکنون دستش را بگیرم و دیگر هیچ‌وقت ول نکنم! کاش میشد اکنون کنارم باشد و دیگر هیچ‌وقت، حتی به خدا هم اجازه‌ی جدا کردنمان را ندهم! دیگر کلارکسون پیشکش! این سرنوشت لعنتی پیشکش! سرنوشتی که مطمئنم موقع نوشتن زندگی من، نیمه راه جوهر روی کاغذ پاشید و همه‌جایش را سیاه کرد.
آهی کشیدم؛ آهی دردناک، سوزناک و با حسرت، که تنها خود می‌دانستم چه دردهای ناگفته‌ای درونش نهفته.
تنها امیدم به بازگشت کلارا بود. تنها امیدم به این بود که کلارا هر چه سریع‌تر گذشته را به یاد آورد. تنها در این صورت می‌توانستم کنارش باشم. این انتظار لعنتی تنها در این صورت پایان می‌یافت.
اما آن روز، کِی از راه خواهد رسید؟ آن‌روز که کلارا برگردد و من دستش را به قصد هیچ‌وقت ول نکردن، دوباره در دست بگیرم، کی از راه می‌رسید؟
دعا می‌کردم آن‌روز هرچه سریع‌تر برسد و این دوری و این انتظار، مدت زیادی طول نکشد. تحمل یک جدایی دراز مدت دیگر را نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #113
***
(روز بعد)
(کلارا)

- مالیا! نمی‌خوام بخورم.
- اما پرنسس! پدرتون دستور دادن حتماً صبحونتون رو بخورید.
سریع به سمتش برگشتم. دست‌هایم را مشت کردم و نگاه کلافه‌ام را به او دوختم. صدای عصبانی و تندم خارج از کنترلم بود.
- مالیا! تو ندیمه‌ی شخصی منی، نه پدرم. وقتی میگم نمی‌خورم، دیگه اصرار نکن.
مالیا سرش را پایین انداخت. صدای آرامش گویا از اعماق چاه به گوش می‌رسید.
- چشم.
این را گفت و به سمت در رفت. قبل از این‌که از اتاق خارج شود، گفتم:
- مالیا!
به سمتم برگشت.
- بله پرنسس؟
- پادشاه لئونارد اینا رفتن؟
- بله، موقع سپیده دم به راه افتادن.
سری تکان دادم و او از اتاق خارج شد. دوباره به سمت پنجره برگشتم و مقابلش ایستادم. دیروز همین موقع بود که پدرم به دهکده آمد. همین موقع بود که اشلی برای بار آخر مرا در آغوش کشید. از دیروز تا الان نه یک‌بار دیگر صدایش را شنیدم، نه ديدمش و نه چیزی. هرچه که مربوط به من و اشلی میشد، دیروز، در همان دهکده ماند.
نمی‌دانستم با این قلب زخمی‌ام که دیوانه‌وار فریاد میزد چقدر دلتنگش شده، چه کنم! کاش میشد از جا در بیاورمش تا دیگر این‌قدر آزارم ندهد.
دندان‌هایم را با درد به هم فشردم.
هیچ نمی‌دانستم اکنون کجاست. صدایش زمانی که آخرین حرفش را به من زد، باز در گوشم پیچید؛ "کلر! برو".
پوزخند تلخی زدم و دستم را دور گردنم پیچیدم. می‌دانستم چقدر گفتن آن جمله برایش سخت بود و با این حال گفت. حتی نمی‌خواستم تصور کنم که موقع زدن آن حرف، چه دردی تحمل کرده. تصور درد کشیدنش روحم را به آتش می‌کشید.
آهی کشیدم.
من کی این‌قدر وابسته‌اش شدم؟! تا به حال هیچ کس را به این اندازه دوست نداشتم.
پوزخندی زدم.
اشلی فرق داشت. او با هر کسی که تا به حال وارد زندگی‌ام شده بود، فرق داشت. او به معنای واقعی کلمه قلبم را تسخیر کرد؛ جوری تسخیر کرد که قلبم در نبودش این‌گونه علیه من قیام کرده بود! نبودش حفره‌ای در قلبم ایجاد کرد که حس می‌کردم این حفره کم کم قرار بود بزرگ‌تر شود و کل روحم را درونش بکشد.
کاش این جدایی و دوری زیاد طول نکشد.
صدای در، مرا از افکارم و تمام احساساتم خارج کرد. دست به سینه ایستادم و بفرماییدی زیر لب گفتم. کنجکاوی‌ای که به خاطر صدای باز ‌‌شدن و صدای قدم‌هایی که داشتند به سمتم می‌آمدند، درونم پدید آمد، سبب شد برگردم و با پدرم که نزدم می‌آمد، مواجه ‌شوم. لبخند پدرانه‌ی روی لبش و نگاه محبت‌%%%%%، برخلاف گذشته، دیگر خوشحالم نمی‌کردند! دیگر وقتی می‌بینمش، عطش به آغوش پدرانه‌اش دویدن را ندا‌شتم!
این به خاطر چه بود؟! به خاطر این‌که قلبم درگیر اشلی شده بود و دیگر به هیچ‌کس اهمیت نمی‌داد؟
آه! نمی‌دانم!
دست‌های مردانه‌اش روی شانه‌هایم نشست.
- کلارا! می‌خواستم یکم باهات حرف بزنم.
- در چه مورد؟
مرا به سمت مبل‌های قرمز مقابل پنجره هدایت کرد. هم‌زمان با هم روی مبل‌ها نشستیم. دست‌هایم را در هم قفل کردم و منتظر به پدرم چشم دوختم. کلافه به نظر می‌رسید. از حالت‌هایش می‌توانستم ببینم که برای شروع کردن حرفش با خود کلنجار می‌رفت. دستی به پشت گردنش کشید و سپس خیلی جدی به سمتم خم ‌شد. آرنج دست‌هایش را روی زانوانش گذاشت و با اخم نگاهم کرد. یک تای ابرویم را بالا دادم. می‌خواست چه بگوید که این‌طور مضطرب شده بود؟!
- کلارا! توی روستا یه نفر رو پیش تو دیدم. همون یه نفر تو رو دزدیده بود؟
دست‌هایم را به هم فشردم. نفس عمیقی کشیدم.
- دو نفر بودن.
دستی به چانه‌اش کشید.
- اون دو نفر رو می‌شناختی؟ منظورم اینه که احساس کردی که قبلاً یه جایی دیدیشون؟
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. پدرم می‌خواست ببیند گذشته را به یاد دارم یا نه. یاد حرف مارک افتادم که گفت به پدرم در مورد گذشته چیزی نگویم. نمی‌دانستم چرا آن را گفت و یا چرا از من خواست سکوت کنم؛ اما به او و اشلی اعتماد داشتم پس سکوت می‌کردم. وانمود می‌کردم چیزی از گذشته نمی‌دانم. به همین تظاهر کردن‌ها ادامه می‌دادم تا ببینم سرانجام چه میشد.
لبخند مصنوعی‌ای زدم.
- نه پدر! هیچ کدوم رو نمی‌شناختم.
- احساس کردی قبلاً جایی دیده باشیشون؟ یا چه می‌دونم، یه چیزایی احساس کردی؟
‌- چیز خاصی باید احساس می‌کردم؟!
تک خنده‌ی دستپاچه‌ای کرد.
- نه.
در پس حرفش، آه آسوده‌ای کشید. لبخند خیلی کوچکی زد که سریع از لبش پاک شد. شاید فکر کرد خوشحالی‌اش را ندیدم؛ اما دیدم. او همه‌چیز را در مورد گذشته می‌دانست و از اين‌که من نمی‌دانستم خوشحال میشد؟! چیزهای خیلی زیادی در گذشته نهفته بود و من حتما باید به یاد بیاورمشان. باید بدانم پدری که در طول بیست سال زندگی‌ام ادعا می‌کرد چیزی از من پنهان نکرده، چه راز بزرگی داشت که به من نگفته بود؟!
- من دیگه برمی‌گردم، یکم کار دارم.
سری تکان دادم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #114
ندیمه‌ها از کنارم رد می‌شدند و سلامی به من می‌دادند؛ اما من توجه نمی‌کردم. درحالی نبودم که به آن‌ها لبخند بزنم.
نزدیک غروب بود و دلم بدجور گرفته بود یا بهتر بگویم، دلِ گرفته‌ام بدجور هوای اشلی را کرده بود. می‌دانم تنهایی در اتاق دوام نمی‌آوردم، بنابراین داشتم به سمت اتاق جیمس می‌رفتم. از لحاظ روحی واقعاً به او و حرف‌هایش احتیاج داشتم. احتیاج داشتم یک نفر از دلتنگی‌ای که داشت مانند پیله به دورم می‌پیچید، درم بیاورد.
بعد از گذر از راهروها، به مقابل در اتاق جیمس رسیدم. در را زدم و با صدای بفرماییدش وارد شدم. در چارچوب در ایستادم.
اتاق جیمس هم اندازه‌ی اتاق من بود. سمت چپ یک بالکن داشت و در همان اطراف، یک کاناپه ی سلطنتی آبی پررنگ. تم اتاقش آبی پر رنگ بود؛ یعنی رنگ مورد علاقه‌ی جیمس. در سرتاسر زمین، یک فرش آبی پر رنگ با گل‌های نقره‌ای پهن شده بود و روبه روی در، یک تخت دو نفره‌ی آبی با تاج نقره‌ای که بسیار زیبا و شیک دیده می‌شد. تاج نقره‌ای تخت، با عسلی‌های نقره‌ای کنار تخت و همین‌طور کمد و میز نقره‌ای اتاقش در سمت راست، هماهنگ بود. تنها بالش‌های سفید تخت، به علت متفاوت بودن رنگشان در چشم می‌زدند.
خودش مقابل کمدش ایستاده و درحال آویزان کردن کتش بود. با ورود من، به سمتم برگشت. لبخندی که روی لبش نشست، قدری محبت‌آمیز و مهربان بود که باعث ‌شد بغض به گلویم چنگ بزند و دلم عجیب هوس درد و دل بکند.
- کلارا! بیا داخل.
به سمتش رفتم. کتش را داخل کمد آویزان کرد و در را بست. به سمتم برگشت. آستین‌های پیراهنش را بالا داده بود و این امر، بازوها و اندام ورزشکاری‌اش را به رخم می‌کشید. سرم را پایین انداختم و درحالی که با انگشت‌هایم بازی می‌کردم، با صدای آرامی گفتم:
- می‌خواستم یکم حرف بزنیم.
من در هر شرایطی با جیمس راحت بودم و می‌توانستم با او در مورد هر موضوعی صحبت کنم‌؛ اما اکنون حس غم و اندوهی که روی قلبم سنگینی می‌کرد، موجب شده بود دیگر نشاط و راحتی قبلم را نداشته باشم و حتی در حرف زدن با جیمس هم این‌گونه مضطرب شوم!
جیمس مرا به سمت عثمانی آبی رنگ پایین تختش برد و رویش نشستیم. همان‌طور که نگاهم می‌کرد، گفت:
- خب، می‌شنوم.
دستی به موهایم کشیدم و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم هدایت کردم. حال باید از کجا شروع کنم؟ از چه باید بگویم؟ از گذشته‌ای که سر زبان‌ها افتاده؟ گذشته‌ای که نمی‌دانستم چیست؛ اما حس می‌کنم خیلی بد و تاریک بود؟ از اشلی بگویم؟ یا از دلتنگی‌ای که داشت قلبم را خفه می‌کرد؟ از این بغضم بگویم که گاه و ناگاه سراغم را می‌گرفت؟ یا از این نگرانی‌ام برای اشلی بگویم؟
آری؛ نگرانش بودم. می‌خواستم بدانم کجا و در چه حال بود. می‌خواستم بدانم چگونه با نبودنم کنار می‌آمد؟ چگونه نبودم را تحمل می‌کرد؟
ناخودآگاه سرم را به سمت جیمس چرخاندم و حرفی را زدم که نباید می‌زدم!
- وقتی تازه با مارگاریت اومدین این‌جا، تو عاشق یه دختری بودی که مرده بود. چطوری با درد نبودش کنار اومدی؟
نگاهش که رنگ غم به خود گرفت، تازه مرا به خود آورد. چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. تازه متوجه ‌شدم چه حرفی زدم! لعنتی! آن دختر، خط قرمز جیمس بود و من چه بی‌رحم بودم که این‌گونه از خط قرمزش رد شده بودم! جیمس برایم تکیه گاهی در این قصر بود و من داشتم این‌گونه جبران محبت‌هایش را می‌دادم؟ مضطرب و دست‌پاچه، با لحنی پشیمان و غمگین‌تر از قبل گفتم:
- جیمس! من متأسفم! اصلاً حواسم نبود. من فقط...
سرم را پایین انداختم.
- آه، لعنت به خودم!
با شنیدن صدای غمگینش چنان ناراحت شدم که گویا قلبم آتش گرفته بود! نباید چنین سؤالی از او می‌پرسیدم.
- کلارا! من معتقدم دردهای ما رو زمان کنترل می‌کنه؛ زمان بعضی‌هاشون رو کهنه می‌کنه، بعضی‌هاشون رو از بین می‌بره و روی بعضی‌هاشون سرپوش می‌ذاره.
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. لبخند تلخ روی لبش بغضم را شکست و حرف‌هایش که با تلخی و اندوه زد، اشک‌هایم را از چشمانم سرازیر کرد.
- من با درد نبودنش کنار نیومدم؛ زمان اون درد رو کهنه کرد، شاید هم روش سرپوش گذاشت؛ نمی‌دونم. ولی موضوع اینه که، تو می‌خوای با درد نبود چه کسی کنار بیای؟
گفته بودم جیمس خیلی باهوش بود؟ قدری باهوش بود که بیش‌تر مواقع موضوع را بدون بیان کردنم می‌فهمید. اشکی را که روی گونه‌ام سُر خورد، با انگشتم پاک کردم. سرم را پایین انداخته بودم.
من می‌خواستم تا زمان رسیدن به او، با درد نبودش کنار بیایم. دردی که این‌قدر شوریده و پریشانم کرده بود. می‌دانم پس از فهميدن حقایق، قرار بود دوباره پیشش بروم، همین موضوع امیدوارم می‌کرد؛ اما مشکل من سر و پنجه زدن با حال الانم بود. برای من حال الانم اهمیت داشت؛ می‌خواستم اکنون از دست این خفگی‌ای که در وجودم داشتم، خلاص شوم. این خفگی داشت مرا زیر سلطه‌ی خود می‌گرفت و من با گذر هرلحظه، حس می‌کردم داشتم در برابرش زانو می‌زدم. با گذر هرلحظه، حس می‌کردم داشتم در زیر بار این دلتنگی، کمر خم می‌کردم.
سرم را روی شانه‌ی جیمس گذاشتم. لبانم پذیرای لبخند تلخی شدند.
- جیمس! اشلی رو پیدا کردم.
صدای متعجبش نغمه‌ی گوشم شد.
- واقعا؟!
- آره.
آب دهانم را قورت دادم. اشک دومم از چشمم جاری ‌شد. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و پلک‌هایم را با درد به هم فشردم.
- اما یه اتفاق‌هایی افتاد و... الان می‌بینی که کنارم نیست.
کنارم نبود و امان از این جای خالی‌اش که بدجور در چشم میزد! جای خالی‌اش داشت مقابل چشمانم به من دهن کجی می‌کرد.
دستش را دور گردنم انداخت. صدای ناراحت و دلگرمش که سعی داشت مرا دلداری دهد و حالم را خوب کند، باعث متوقف شدن اشک‌هایم شد.
- کلارا! فهمیدن این‌که عاشقشی چیز سختی نیست. نمی‌تونم چیزی بگم که باعث خوب شدن حالت بشه و نمی‌خوام هم تو رو برای فرداها امیدوار بکنم؛ اما سعی کن تحمل کنی. سرنوشت همیشه جلوی آدم‌هایی که تحملشون بالاست، سر خم می‌کنه!
- اما جیمس! تحمل کردنش خیلی سخته.
- بهم بگو چی آسونه؟!
چیزی نگفتم. راست می‌گفت. هیچ‌چیز آسان نبود و همه‌چیز سختی خود را داشت؛ اما مگر قلب من حالیش میشد؟ نمیشد. او تحمل نداشت و اشلی را همین لحظه در کنارش می‌خواست.
با این حال، حرف‌هایی که جیمس زد، حس می‌کنم اندکی حالم را خوب کرد یا حداقل حواسم را پرت کرد یا از دردم کم کرد یا هر چیز دیگری. هر چه بود، حس سبکی‌ای روی قلبم می‌کردم. شاید حرف‌های جیمس فقط روی دردم سرپوش گذاشته بود؛ اما من به همین سرپوش گذرا که دردم را خنثی کند هم، راضی بودم.
لبخند قدردانی زدم.
- ممنونم جیمس!
- خواهش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #115
(اشلی)
صداهای سالن غذاخوری کلافه‌ام می‌کردند. با انگشتم روی میز چوبی مقابلم ضرب گرفته بودم و درحالی که یک چشمم تیک میزد، با اخم به اطراف نگاه می‌کردم. همه می‌گفتند و می‌خندیدند. با هم حرف می‌زدند و خوش و بش می‌کردند.
سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم.
باز فکرم پیشش پر کشید. باز دلم هوایش را کرد و امان از این دلی که دیگر به خاطر این جدایی‌ها و دلتنگی‌ها، کاسه‌ی صبرش داشت لبریز میشد! خدایا! چقدر صبر کنم آخر؟ دوازده سال بس نبود؟
تمام وجودم فریاد میزد که به حضورش احتیاج داشتم. به حس شیرین بودنش، به عشق درون نگاه‌هایش، به زیبایی لبخندهایش و به گرمی دستانش نیاز داشتم و کیست که به این نیازم توجه کند؟! کیست که شنوای حرف‌هایم و درمان دردهایم باشد؟ هیچ کس! هیچ کس را ندا‌شتم که در زندگی چنین نقشی را برایم ایفا کند.
کلارا همه چیزم بود و اکنون که کنارم نبود، من هیچ‌چیز نداشتم. پیشانی‌ام را روی میز گذاشتم. کاش میشد یک‌بار دیگر ببینمش.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم.
همه‌چیز خیلی خسته کننده بود؛ خیلی حوصله سر بر یا شاید هم نبود کلارا موجب شده بود چنین دیدی به اطرافم داشته باشم. نبود کلارا باعث میشد همه‌جا را سیاه ببینم. پورخندی زدم. بدون کلارا، حتی خورشید هم نور نداشت! حتی خورشید هم برایم تاریک بود! بدون کلارا احساس می‌کردم حتی گذر زمان هم کند شده یا متوقف شده بود. این دو روز نبودنش، برایم مانند دو سال گذشته‌ بود!
نمی‌دانستم چه گناهی مرتکب شده‌ بودم که خداوند این‌گونه مجازاتم می‌کرد. دیگر خسته شده‌ بودم از مجازاتی که به نظر می‌رسید تمامی نداشت.
پیشانی‌ام را آرام به میز کوبیدم.
این مجازات باید تمام شود. من طاقت جدایی را نداشتم.
***
نزدیک شام بود و ادوارد از من خواسته بود همراه او شام بخورم. همان‌طور که داشتم راهروهای سنگی آن قلعه‌ی کوچک را پشت سر می‌گذاشتم، از پنجره برفی را که در بیرون می‌بارید، تماشا می‌کردم. برفی که از آسمان پایین می‌آمد، برفی که هنوز به زمین ننشسته بود؛ همان برف، زیبایی خیره کننده‌ای داشت و آن زیبایی مرا یاد کلارا می‌انداخت. سفیدی‌اش مرا یاد پوست سفید کلارا، درخشندگی‌اش مرا یاد چشمان درخشان و نرمش و دل‌نشین بودنش مرا یاد موهای زیبایش می‌انداخت. چهره‌ی خندانش از مقابل چشمانم رد میشد و چه سوزی می‌گرفت قلبم از سرمایی که به جان عشقمان افتاده بود و چنین فاصله‌ای را میانمان می‌انداخت.
قلبم شعله‌ور میشد، در آتش می‌سوخت، ناله می‌کرد و طلب طبیبش که کلارا با‌‌شد را داشت؛ اما هیچ کس او را به خواسته‌اش نمی‌رساند.
با رسیدن به در انتهای راهرو، از فکر بیرون آمدم. پس از نیم نگاهی گذرا به شمشیرهای آویزان در اطراف در، در را باز کردم و وارد شدم.
از ورودی در تا انتها، ستون‌های سنگی و بزرگی در هر دو طرف به چشم می‌خوردند. در میان این ستون‌ها یک میز غذاخوری شش نفره وجود داشت که اکنون روی آن با انواع اقسام غذاها تزئین داده شده بود. نفسم را با کلافگی بیرون دادم. هیچ حس این‌جور تجملات را نداشتم. تنها چیزی که اکنون می‌خواستم، تنها ماندن بود. می‌خواستم تنها بمانم و قدری به کلارا فکر کنم که شاید دیوانه‌ای چیزی شدم و توانستم در خیالاتم به عنوان یک توهم ببینمش؛ چرا که در این شرایط حتی به آن هم راضی بودم!
بی‌حوصله، روبه روی ادوارد، در رأس دیگر میز نشستم. آرنج دستم را روی میز گذاشتم و با تکیه دادن گیجگاهم به دستم، سرم را کمی به راست خم کردم. به ادوارد که دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشته و نگاهم می‌کرد، چشم دوختم. چشمان سیاهش در کنار موهای طوسی رنگ بلندش که دم اسبی بسته بود، جذابیت چشم‌گیری داشتند. پوستش کمی به سبزه میزد؛ اما زیاد قابل تشخیص نبود. از اندام هیکلی‌اش هم که نگویم.
سر صحبت را آغاز کرد.
- خوشحالم از اين‌که تونستی برای شام همراهیم کنی!
حرفی نزدم. شروع به کشیدن غذا برای خودش کرد. به شعله‌ی شمع‌های روی میز خیره نگاه می‌کردم. ادوارد گفت:
- معلومه حوصله نداری.
- و مثل اين‌که تو خیلی حوصله داری! درحالی که به خاطر شرایطمون نباید داشته باشی.
مقداری از شربتش را نوشید و با جدیت ادامه داد.
- این‌که حملمون به تأخیر افتاد و کلارا به مرکین برگشت، اعصابم رو خورد کرد آره؛ ولی موقع غروب یه خبری بهم رسید.
یک تای ابرویم را بالا دادم و درحالی که جز چهره‌ی ادوارد، به هر نقطه‌ی دیگری در سالن نگاه می‌کردم تا بیخیالی‌ام را نشان دهم، پرسیدم:
- چه خبری؟
چشمانم را ریز کردم و منتظر به او نگاه کردم. چه شده بود که خبر نداشتم؟
درحالی که با چنگال فلزی‌اش، مقداری از گوشت را که نمی‌دانستم گوشت چه حیوانی بود، در دهانش می‌گذاشت، گفت:
- اشلی! قوی‌ترین حمله‌ها، همیشه اونایی هستن که از درون شکل می‌گیرن؛ برای همین، مدتی بود دنبال یه راه نفوذ به قصر بودم. می‌خواستم یه چشم و گوش اضافی اون‌جا داشته باشم.
چیزی نگفتم و به حرف‌هایش گوش سپردم تا ببینم مقصودش از زدن این حرف‌ها چه بود. دستم را از روی سرم کشیدم و با حالت جدی‌تری به او نگاه کردم.
- چون توی این مدت کنارم نبودی، نتونستم بهت خبرا رو بدم. دو روز بعد از این‌که کلارا رو از قصر دزدیدی، یکی از افرادم به دیدن مالیا، یعنی ندیمه‌ی شخصی کلارا تو قصر رفت. مالیا قبول کرد که تو قصر حواسش به کارهای کلارکسون باشه و موقع حمله ما هم، راه رو از درون برامون باز کنه.
نفس عمیقی کشید. توجهم جلب شده بود و هر لحظه بیش‌تر از قبل کنجکاو می‌شدم. دست از خوردن کشید و درحالی که گوشه‌ی لبش را با دستمال طلایی رنگش پاک می‌کرد، بدون نگاه به من، با آن خون‌سردی و رضایت‌مندی درون صدایش، ادامه داد:
- با برگشتن کلارا به قصر، نقشه‌های ما به تعویق افتاد و مالیا یه مأموریت جدید کسب کرد که غروب خبرش رسید که حاضر به انجام مأموریت جدیدش هستش.
دستمال را کنار بشقابش گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد. لبخند رضایت‌مندی روی لب داشت که نشان می‌داد همه‌چیز دوباره تحت کنترل است و اوضاع را به دست گرفته.
- قرار شد مالیا وقتی کلارا همه‌چیز رو به خاطر آورد، اون رو به این‌جا راهنمایی کنه و بعدش هم به ما در حمله کمک کنه.
- چطور تونستی راضی به همکاری بکنیش؟
ادوارد تک خنده‌ای کرد و چهره‌ی حق به جانبی به خود گرفت.
- فقط کافی بود قیمتش رو بدونم؛ همین!
انگشت شستم را روی لب زیرینم کشیدم و درحالی که نگاه‌های تیز و جدی‌ام را روی چهره‌ی ادوارد می‌چرخاندم، چند لحظه‌ای را برای فکر کردن به حرف‌هایش اختصاص دادم. جاسوسی از داخل قصر؟! آن هم ندیمه‌ی شخصی کلارا؟! آه، نمی‌دانم؛ شاید فکر خوبی باشد و ادوارد دست به اقدام مفیدی زده باشد. این‌که کلارا در آن قصر تنها نباشد و شخصی برای کمک به او آن‌جا باشد، خیالم را راحت کرد؛ اما از طرفی دیگر مطمئن نبودم که آیا می‌شود روی کمکش حساب کرد یا نه؟
تکیه‌ام را از پشتی صندلی گرفتم و کمی به سمت میز خم شدم.
- مالیا که میگی، مورد اعتماده، دیگه نه؟
- صد در صد.
اخمی از سر تمرکز روی ابروهایم نشست. می‌دانستم ادوارد قابل اعتماد بود. اگر او به مالیا اعتماد داشت، پس من نیز می‌توانستم به او اعتماد کنم و از این بابت که حواسش به کلارا بود، اطمینان حاصل کنم. لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبم نشست.
- خب، آره این خبر خوبیه.
ادوارد تنها به یک لبخند بسنده کرد و مشغول خوردن ادامه‌ی شامش شد. من نیز جهت از بین بردن حس گرسنگی‌ام، مقدار کمی از شام را برای خود در بشقاب ریختم و مشغول خوردنش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • شیطانی
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #116
(پنج روز بعد)
لبه‌ی تخت نشسته و سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. تند تند نفس می‌کشیدم و سینه‌ام مدام جلو عقب میشد. با پایم روی زمین ضرب گرفته و نگاهم را به شعله‌های روی زمین دوخته بودم.
همه چیز درون اتاق داشت می‌سوخت و من کوچک‌ترین اهمیتی به این موضوع نمی‌دادم.
دلم می‌خواست نه تنها این اتاق، بلکه کل قلعه‌ را بسوزانم؛ شاید حتی کل دنیا را! من خشمگین بودم از این آتش درون قلبم و می‌خواستم با به آتش کشیدن دنیا، یا آتش قلبم را بیرون بریزم یا که به دنیا نشان دهم سوختن چه حالی دارد. می‌خواستم به مردم نشان دهم چه دردی دارد سوختن در شعله‌های دلتنگی! آنان یک زمانی از شعله‌های من می‌ترسیدند، حال می‌خواستم با سوزاندنشان به آنان بفهمانم بی‌رحم‌تر از شعله‌های من وجود داشت و آن هم درد دلتنگی و جدایی بود.
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
یک هفته شد لعنتی! یک هفته شد و هنوز هیچ خبری نبود! یک هفته بود که کلارا را ندیده و حتی از او خبری هم نشنیده بودم. جدا از اين‌که دلتنگش بودم، نگرانش هم بودم. کاش میشد یک خبری از او بشنوم یا حتی برای یک لحظه‌ی کوتاه ببینمش! دلم دیگر طاقت دوری‌اش را نداشت. کاش میشد یک لحظه‌ ببینمش تا قلبم اندکی جان بگیرد و توان مقاومت و جنگیدن با این جدایی را به دست بیاورد.
آب دهانم را قورت دادم.
آخر چرا این دوری تمام نمیشد؟
بغض دردناکی به گلویم چنگ زد و قدری قوی بود که حس می‌کردم دارم خفه می‌شوم؛ اما با این حال خندیدم! خندیدم تا بلکه بتوانم روی بغضم سرپوش بگذارم. شاید دیوانه شده بودم که می‌خندیدم؛ نمی‌دانم! تنها چیزی که می‌دانستم این بود که کلارا اکنون پیشم نبود. در کنارم نبود و من می‌ترسیدم. یک هفته شده و می‌ترسیدم از این‌که این جدایی بیشتر شود. نمی‌خواستم باز چند سال دیگر را بدون او سپری کنم. فکر کردن به این‌که این یک هفته، دو هفته، سه هفته، یک ماه و شاید بیشتر شود، وحشت زده‌ام می‌کرد.
پوزخند تلخی زدم و دست بر قلبم نهادم.
درد می‌کرد؛ خیلی درد می‌کرد!
یک نفر به من بگوید؛ گناهش چست؟ چرا باید این همه درد بکند؟ تاوان چه چیزی را می‌دهد؟ ها؟
***

(کلارکسون)
- هیچ خبری نشد، نه؟
- متأسفانه نه.
دست‌هایم را که در پشت کمرم به هم قفل کرده بودم، فشردم. دندان‌هایم را به هم ساییدم و اخمی روی ابروهایم نشست. لحن جدی و دستوری‌ام، در حین عصبی بودن، خونسردی ترسناکی نیز داشت.
- باید برام پیداش کنی کارانوس! شده به دوردست ترین اقیانوس‌ها و سرزمین‌های دنیا برو؛ اما برام بیارش. اون پسری رو که اون شب توی مراسم، کلارا رو دزدید، پیدا کن.
- تمام سعیم رو می‌کنم، اعلی‌حضرت!
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم.
- ببین، اطراف مرکین رو نگردین. به سرزمین‌های دورتر از مرکین نیرو بفرست.
- چشم سرورم! نیروهامون فعلاً دارن سرزمین‌های اطراف دهکده‌ی ماور درما رو می‌گردن.
- هم، خوبه.
- سرورم! با اجازتون من مرخص میشم.
سری تکان دادم و کارانوس پس از تعظیم بلندبالایی، از سالن خارج شد.
چرخیدم و نگاهم را در سرتاسر سالن رقص چرخاندم. آن شب، همین جا، در همین مکان لعنتی سر و کله‌اش پیدا شد. آهی کشیدم. آن شب همه چیز خوب و عالی داشت پیش می‌رفت. این سالن ساده آن شب مملو از تجملات و زیبایی‌ها و خوشبختی بود؛ اما اکنون خالی بود. او، آن شب پیدایش شد و همه چیز را خراب کرد. مراسم لغو شد و کلارا به مدت یک هفته از خانه‌اش دور ماند.
چشمانم را یک بار باز و بسته کردم. این‌بار دست نمی‌کشم، اين‌بار عقب نمی‌کشم! حتی اگر یک سال هم طول بکشد، باز دست از دنبالش گشتن برنمی‌دارم. قدری دنبالش می‌گردم که دیگر جایی برای پنهان شدن پیدا نکند و همان زمان که دیگر مخفی‌گاهی برایش نمانده، پیدایش می‌کنم و کاری می‌کنم مرگش حتمی شود.
***

(کلارا)
یک بار، دو بار، سه بار و بیش‌تر در طول این پنج روز، با گمان این‌که دلتنگی‌ام تمام می‌شود، گریه کردم. با گمان این‌که سبک می‌شوم و این حفره‌ی درون قلبم بسته می‌شود، اشک ریختم؛ اما فهمیدم دلتنگی مانند گریه کردن نبود. گریه کردن بالاخره بعد از مدت کمی تمام میشد؛ اما دلتنگی با گذر زمان فقط بیش‌تر میشد.
پنج روز گذشته بود و خود نیز نمی‌دانستم این پنج روز را چگونه سپری کردم. تنها خاطره‌ام از این پنج روز، اشک ریختن و فکر کردن به اشلی بود. اشلی‌ای که هم‌چون طوفان وارد زندگی‌ام شد و مانند طوفان که خرابی‌های ماندگاری به جا می‌گذا‌شت، او نیز عشقی ماندگار در قلبم به جا گذاشت. عشقی که اکنون بال پروازش شکسته و به حالتی مجروح، گوشه‌ی قلبم دراز کشیده بود. عشقی که داشت به خاطر دلتنگی، روحم را زخمی می‌کرد و نمی‌دانست من از درمان آن زخم عاجزم! تنها درمان این زخم، به یاد آوردن خاطراتم بود؛ اما منِ لعنتی اکنون یک هفته بود که حتی کوچک‌ترین خاطره‌ای هم به یاد نیاورده بودم. گویا نفرینم کرده بودند. گویا سرنوشت می‌خواست اوج بی‌رحم بودنش را به رخم بکشد.
تا به امروز، خاطرات گذشته قدری تند تند به ذهنم هجوم می‌آوردند که احساس می‌کردم ذهنم زیر بار آن خاطرات خفه می‌شود. حال که به آن خاطرات بیش از هر چیزی نیاز داشتم، سرنوشت شیطنتش گل کرده بود و قصد داشت این جدایی را بیش‌تر از اینی که هست، بکند.
آهی در دل کشیدم.
احساس می‌کردم از درون دارم آتش می‌گیرم و هیچ چیز جز اشلی قادر به خاموش کردن این آتش نبود. به راستی که وقتی دلتنگی، هیچ کس قادر به آرام کردنت نیست؛ جز همان که دلتنگش شده‌ای؛ اما کجاست آن که من دلتنگش شده‌ام؟ کجاست آن که می‌توانست آرامم کند؟ در چه حال بود؟ چه می‌کرد؟
صدای مارگاریت، مرا از شکنجه شدن به دست احساسات و افکارم نجات داد.
- کلارا!
یک آن به خود آمدم. لبخند مصنوعی‌ای روی لبانم نشاندم تا احساسات درونم را پنهان کنم. هنوز در حال عمل کردن به حرف مارک بودم؛ گفته بود به کسی در مورد این‌که راجع به گذشته می‌دانم، چیزی نگویم؛ بنابراین باید حال بدم را پنهان می‌کردم تا مجبور به توضیح علت حال بدم نباشم؛ اما لعنت به لبخندی که به زور روی لبم می‌نشست.
- بله؟
- چاییت سرد شد.
نگاهی به چای آبی رنگی که از عصاره‌ی گیاهان آچیلِکس درست میشد، انداختم. دست بردم و لیوان را در دست گرفتم. یک جرعه از چای را که طعم شیرینی داشت، خوردم و دوباره لیوان را روی میز گذاشتم.
به اصرار مارگاریت برای چای خوردن دم غروب، به سالن غذاخوری آمده بودم؛ اما نمیشد لحظه‌ای از فکر اشلی دست بکشم و به چیز دیگری فکر کنم.
مارگاریت تکه‌ای از شیرینی مقابلش را خورد و لبخندزنان گفت:
- خودم به رنگ زرشکی یا فیروزه‌ای فکر می‌کردم؛ اما خب کلارکسون میگه طلایی بمونه.
بحث تغییر وسایل اتاق خواب پدرم و خودش را ادامه می‌داد.
- کلارا! نظر تو چیه؟
دستی به پشت گردنم کشیدم.
- خب رنگی که خودت می‌خوای رو انتخاب کن.
چشمانش را ریز کرد و حالت متفکری به خود گرفت. همان‌طور که با انگشت اشاره‌اش به لب زیرینش که با رژ سرخ زینت داده بود، ضربه می‌زد، گفت:
- شاید ترکیب زرشکی و طلایی!
اندکی به سمتم خم شد. نگاه زیرکانه و باهوشش در چهره‌ام دوخت و با لبخند حرفش را زد:
- کلارا! عزیزم! این رو بدون یه زن زمانی می‌تونه خواسته‌های خودش رو به جا بیاره که اول به خواسته‌های مردش توجه کنه.
تک خنده‌ای کرد و لیوان طلایی‌اش را به دست گرفت و اندکی از چایش را نوشید. نفس حبس‌شده در سینه‌ام را با کلافگی بیرون دادم. من حوصله‌ی این چیزها را واقعاً نداشتم. از پشت میز بلند شدم.
- کجا؟
لبخندی زدم.
- فکر کنم یکم خستم؛ میرم استراحت کنم.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب مارگاریت، سالن را ترک کردم. بی‌حوصله بودم و نمی‌توانستم با وجود این بی‌حوصلگی‌ای که داشت روحم را می‌بلعید، آن‌جا کنار مارگاریت بمانم و لبخند بزنم. دلم فقط تنهایی می‌خواست؛ تنهایی‌ای که رفته رفته به دورم پیله میشد و افسوس که این پیله مرا تبدیل به پروانه نمی‌کرد؛ مرا خفه می‌کرد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #117
مردم در اطراف راه می‌رفتند، خرید می‌کردند یا هم که کار می‌کردند. همه‌شان موقع گذر ما، به ما نگاه می‌کردند.
درحالی که سرم را به شیشه‌ی پنجره ی کالسکه تکیه داده بودم، به بیرون نگاه می‌کردم. کالسکه ی سربسته‌ی قرمز رنگی که نشان اژدها روی آن می‌درخشید. در جای جایِ کوچه‌ها برف دیده میشد. مثل اين‌که تازه برف باریده بود.
- آرینوس سرزمین خیلی قشنگیه!
سرم را به سمت پدرم که این حرف را زده بود، چرخاندم. من و جیمس کنار هم و مارگاریت و پدرم هم روبه‌روی ما در کنار هم نشسته بودند. دیشب به راه افتادیم و از مرکین خارج شدیم. پدرم تصمیم گرفته بود به عنوان قدردانی، برای پادشاه لئونارد هدایایی ببریم. گویا در تمام مدتی که من دزدیده شده بودم، آن‌ها در قصر مانده بودند. پدرم هم می‌خواست به خاطر این لطف لئونارد، شخصاً از او تشکر کند. این دلایل موجب شده بودند اکنون در کوچه‌های آرینوس در حال رفتن به قصر باشیم.
نگاهم را از او گرفتم و باز به بیرون نگاه کردم. صدای همهمه‌ی بیرون و صدای راه رفتن اسب‌ها، در هم آمیخته شده و صدای زیادی را ایجاد می‌کردند.
مارگاریت روبه پدرم چرخید. وقتی لب به سخن گشود، صدایش و همین‌طور حالت چهره‌اش، حاوی نگرانی بود.
- ولی خطرناک نبود تو چنین موقعیتی قصر رو ول کنیم؟
پدرم لبخند مهربانی زد و دست مارگاریت را گرفت. با صدای مطمئن و جدی‌اش سعی داشت شک و تردید مارگاریت را از بین ببرد و باعث آرامش خاطر او شود.
- به مشاورینم سپردم حواسشون باشه و قراره دور تا دور قصر عصاره‌ی گیاه نیکِن بریزن تا مانع ورود و خروج هر کسی بشه. ما هم فردا برمی‌گردیم به مرکین، فقط امشب رو این‌جاییم.
مارگاریت آه آسوده‌ای کشید و یک بار چشمانش را با خوشحالی باز و بسته کرد.
- خوبه پس، خیالم راحت ‌شد.
نگاهم را از آن دو گرفتم و باز بیرون را نگاه کردم.
مدتی بعد، کالسکه از دروازه‌ی قصر که به رویمان باز شد، عبور کرد و وارد باغچه‌ی بزرگ قصر ‌شد. در دو طرف باغچه، درخت‌های پاگولِد که برگ‌هایشان به رنگ یخی بود، قرار داشتند. این درخت‌ها فقط در آب و هوای سرد آرینوس می‌روییدند. وسط باغچه سنگی بود و به ورودی قصر ختم میشد. دیوارهای قصر پادشاه لئونارد رنگی میان کرمی و طلایی بودند.
کالسکه مقابل ورودی قصر ایستاد. یکی از محافظانی که پشت سر ما با اسب آمده بودند، از اسبش پایین آمد و در کالسکه را برای ما باز کرد. ابتدا پدرم و مارگاریت پیاده شدند، سپس جیمس و آخر سر هم من. با دو انگشت هر دو دستم، دامن پیراهن بنفشم را گرفتم و اندکی بلند کردم و سپس از کالسکه پیاده شدم. کلاه شنل بافتنی سفید رنگم را از روی سرم برداشتم و به موهای بلوندم اجازه‌ی ریختن روی شانه‌هایم را دادم. درحالی که سعی می‌کردم لبخندی روی لبانم بنشانم، با قدم‌هایی آرام دنبال پدرم و بقیه به راه افتادم. مقابل پادشاه لئونارد و خانواده‌اش که جلوی در، برای استقبال ما آمده بودند، ایستادیم.
‌- درود بر خانواده‌ی میلر!
پدرم تک خنده‌ای بابت صدای بلند و خوشحال و شگفت‌زده‌ی لئونارد کرد و دستش را به سمت پادشاه گرفت.
- لئونارد!
لئونارد دست پدرم را محکم گرفت و با او دست داد. پس از آن، پدرم به ملکه ماریا نگاه کرد و به معنای احترام، اندکی سرش را خم کرد و با لحن محترم‌تری گفت:
- ملکه!
ماریا لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد. سپس سرش را به سمت ما چرخاند. لبخندزنان و با نگاهی مهربان نگاهمان کرد.
- مارگاریت! کلارا! جیمس! از این‌که این‌جایید خوشحالم!
مارگاریت لبخندی زد. صدای کنجکاو لئونارد توجهمان را جلب کرد.
- کلارکسون! چی شما رو تا این‌جا کشونده؟ خبرچین‌هام توی سرزمین، خبر دادن که می‌خواید به سمت آرینوس بیاید؛ اما این دیدار رو مدیون چه چیزی هستم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #118
یک تای ابرویش را بالا داده و منتظر، با کنجکاوی و جدیت به پدرم نگاه می‌کرد. مطمئنم جدیتش به این خاطر بود که فکر می‌کرد اتفاق نگران کننده‌ای افتاده بود درحالی که همه چیز مرتب بود. پدرم لبخند قدردان و متشکری روی لبش نشاند. لحن صدای مهربانش در گوشم پیچید.
‌- لئونارد! وقتی کلارا دزدیده شد، توی مرکین کنار ما موندین، بالأخره روزهای سختی بود و کنارمون بودین، به خاطر این لطفت خیلی ممنونم!
پدرم با دستش به یکی از محافظان اشاره کرد که آن محافظ، درحالی که صندوق کوچک قرمز رنگی در دستش داشت، به سمتمان آمد. کنار پدرم ایستاد.
- خواستم بابت تشکر ازت، شخصاً یه هدیه بهتون تقدیم کنم.
محافظ صندوقچه را به سمت لئونارد گرفت. لئونارد، ملکه و بچه‌هایشان که از حالت چهره‌ی‌شان مشخص بود از این موضوع تعجب کرده‌ بودند، چند لحظه به صندوقچه خیره ماندند. چند لحظه بعد، لئونارد با همان حالت شگفت‌زده‌اش، به پدرم نگاه کرد.
- کلارکسون! بالأخره رسم رفاقتی چیزی وجود داره! نمیشد که روزهای سخت تنهاتون بذاریم و این‌که...
نگاهش میان صندوقچه و پدرم چرخید. شانه‌هایش را بالا داد.
- من اصلاً انتظار چنین چیزی رو نداشتم.
پدرم حرفی نزد و لئونارد پس از چند لحظه نگاه کردن به صندوقچه، در آخر آن را از دست محافظ گرفت. نگاه محبت‌آمیز و سپاس‌گزارش را میان ما چرخاند.
‌- به هرحال، بسیار ممنونم!
پدرم با لبخند جوابش را داد:
- خواهش می‌کنم.
ملکه ماریا دستش را روی بازوی لئونارد گذاشت و با صدای نازک و ظریفش، گفت:
‌- لئونارد! بهتر نیست از مهمون‌هامون داخل قصر پذیرایی کنیم؟
- اوه! آره، راست میگی. کلارکسون! بیاید داخل.
به دنبال این حرف لئونارد، همگی با هم وارد شدیم.
***
وارد اتاقی که دیزاین آبی کمرنگ داشت، شدم. پا بر روی فرش آبی و کوچک روی زمین نهادم و به سمت تخت سفیدی که تاج کرمی رنگ داشت و گوشه‌ی اتاق قرار گرفته بود، رفتم. شنلم را در آوردم و روی تخت انداختم. به سمت پنجره‌های کنار تخت که با پرده‌های آبی و کرمی پوشانده شده بودند، برگشتم. دست به سینه ایستادم.
امشب را این‌جا می‌گذراندیم و من چقدر بدم می‌آمد از بودن در خانه‌ی خانواده‌ای که پسرشان را به چشم شوهرم می‌دیدند! چقدرم بدم می‌آمد از اين‌که یک نفر دیگر را به من تحمیل می‌کردند درحالی که قلبم جای دیگری سیر می‌کرد.
آهی کشیدم.
کاش آن‌که قلبم را در دست داشت، اکنون اين‌جا بود.
کلافه دستی به موهایم کشیدم و به سمت میز آرایش کرمی رنگی که در سمت دیگر اتاق بود، رفتم. پوزخندی زدم. نسبت به گذشته که خیلی پر حرف و با نشاط بودم، اکنون خیلی آرام و ساکت شده‌ بودم.
مقابل میز ایستادم و هر دو دستم را روی میز گذاشتم. به خودم در آیینه نگاه کردم. موهایم به دلیل کلاه شنلم اندکی به هم ریخته بودند. شانه‌ی تمیز و سفیدی را که روی میز بود، برداشتم و پس از شانه کردن موهایم و مرتب کردن لباسم، شنلم را در دست گرفته و از اتاق خارج شدم.
ملکه ماریا خواست برای گردش به رودخانه‌ی هیلاتون رفته و شام را هم همان‌جا سپری کنیم. به هر کداممان یک اتاق داده شد تا در صورت نیاز، وسایلمان را بگذاریم؛ اما خب من هیچ وسیله‌ای همراهم نداشتم. همین‌طور که داشتم به سمت پله‌ها می‌رفتم، صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد.
- پرنسس!
برگشتم و به اندرو نگاه کردم. لبخندی روی لب نشاند و به سمتم آمد. شلوار و کت بلند سرمه‌ای رنگی که به تن داشت، کاملاً برازنده‌اش بودند. دکمه‌های طلایی کتش و خط‌های طلایی در پایین آستین‌هایش، کتش را تجملاتی نشان می‌دادند. موهای سفیدش را یک طرفه روی چشمش ریخته بود. او واقعاً جذاب بود؛ اما چه کنم که هیچ یک به هم علاقه نداشتیم؟
مقابلم ایستاد.
- حالتون خوبه؟
لبخندی زدم.
- بله ممنون.
هر دو هم‌سفر پله‌هایی شدیم که داشتند به سمت طبقه‌ی پایین می‌رفتند.
- با این لباس سردتون نشه؟ اون اطراف وزش باد یکم زیاده، هرچند جزو زیباترین مکان‌های آرینوس هستش.
- اشکالی نداره، سرما رو دوست دارم.
تک خنده‌ای کرد.
- به عنوان کسی که زادگاهش یه سرزمین گرم‌سیره؟
نگاه متفکری به خود گرفتم و نگاهش کردم.
- شاید به همین علت سرما رو دوست دارم!
سرم را چرخاندم و به مسیر پیش رویمان نگاه کردم.
- بالاخره آدم مشتاق چیزی که نداره، میشه.
لحن صدای تایید کننده و فهمیده‌اش، سمفونی گوشم شد.
- درسته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #119
تا رسیدن به سالن اصلی که خانواده‌هایمان منتظر بودند، دیگر حرفی میانمان رد و بدل نشد. جز متیو و جیمس، بقیه لباسشان را عوض کرده بودند. پدرم و پادشاه در سالن نبودند. به نزد مارگاریت و بقیه که رسیدیم، اندرو پرسید:
- پدرم و پادشاه کجان؟
- اونا تو حیاطن. ما برای رفتن منتظر بودیم شما بیاین.
پس از این حرف دیانا، ملکه ماریا گفت:
- بهتره لئونارد و پادشاه رو بیش‌تر از این منتظر نذاریم.
این حرفش، مجوزی برای خروجمان از سالن شد. مارگاریت و ماریا جلوتر از همه می‌رفتند و درحالی که آرام با یک‌دیگر حرف می‌زدند، می‌خندیدند. دیانا مشغول حرف زدن با جیمس شد و ما سه نفر باقی مانده، فقط راه را طی کردیم همین.
پس از خروج از قصر، رسیدن به رودخانه‌ی هیلاتون مدت خیلی زیادی زمان نبرد. طبق گفته‌ی اندرو، هر چه به اطراف رودخانه نزدیک شدیم، وزش بادها شدت گرفتند؛ اما علی‌رغم بادهایی که موهایمان را به رقص درآورده و به صورتمان سیلی می‌زدند، این مکان واقعا زیبا بود! ساکت و خلوت بودنش، این‌جا را تبدیل به مکانی دنج و آرامش بخش می‌کرد.
من و مارگاریت و ماریا و دیانا در یک کالسکه بودیم. به دنبال ملکه ماریا از کالسکه ی سیاه رنگ آرینوس که نشان سلطنتی روی آن طرح بسته بود، پیاده شدم. به محض پیاده شدن، بادی وزید. چشمانم را بستم و به یاخته‌های پوستم اجازه دادم سرمای باد را حس کنند. سرد؛ اما دلنشین بود! مانند رابطه‌ی میان من و اشلی! این فاصله و جدایی بینمان باعث سردی شد؛ اما میزان عشقمان باعث دل‌نشینی آن میشد.
آهی کشیدم.
صدای ملکه ماریا توجهم را جلب کرد.
- کلارا! بیا اين‌جا.
به سمت او رفتم و نزد او، کنار رودخانه ایستادم.
رنگ بنفش یخی آب رودخانه که‌ چون نور می‌درخشید، زیبایی بی‌نظیری به چشم بیننده هدیه می‌کرد. درختان سر به فلک کشیده‌ی مولونیا (معادل درخت کاج و سرو) در سمت دیگر رودخانه، آن سمت را ترسناک و مرموز جلوه می‌دادند. در این سمتی که ما بودیم، تارم‌های طلایی رنگی کار گذاشته بودند و این محیط را جای مناسبی برای گردش می‌کردند.
ماریا به آب رودخانه اشاره کرد و لبخندزنان گفت:
- رنگ آبش به لباست میاد.
نگاهم را میان آب بنفش و لباس بنفشم انداختم و تک خنده‌ای کردم.
- آره، میاد.
- بریم پیش بقیه.
سری تکان دادم و با هم به سمت پدرم و بقیه رفتیم. درون یک تارم بزرگ، روی صندلی‌های مجلل مخصوص اشراف‌زادگان، نشسته بودند. عده‌ای از محافظان مشغول چیدن فانوس‌هایی در اطراف تارم بودند تا نور بر فضا بیندازند. عده‌ی دیگر هم تک به تک می‌آمدند و نوشیدنی و غذاها را روی میز کرمی رنگ می‌چیدند. وارد تارم که شدیم، ابتدا نگاهم روی میز ثابت ماند که غذاهای رنگینی روی آن به چشم می‌خوردند؛ از جمله گوشت، مرغ، سوپ چونبی و شیرینی‌های سانمین و غذاهای دیگر.
چشم از میز گرفتم و با چشم، دنبال جایی برای نشستن گشتم. پادشاه لئونارد در یک رأس میز و پدرم نیز در رأس دیگر نشسته بود. ماریا کنار شوهرش نشست. تنها یک صندلی برای من در میان اندرو و جیمس باقی مانده بود.
شنلم را درآوردم و از پشتی صندلی آویزان کردم. اصلاً خوش نداشتم در حین غذا خوردن آن شنل ضخمی و کلفت روی شانه‌هایم سنگینی کند و آستین‌های گشادش مانع حرکت دادن دستانم شود! روی صندلی چرم نشستم. به محض نشستن، جیمس سرش را به سمتم خم کرد و آرام در گوشم زمزمه کرد:
- حالت خوبه؟
و من چقدر دوستش داشتم بابت این نگرانی‌ها و محبت‌هایش. او برادر من نبود و من حتی به چشم یک برادر ناتنی هم نمی‌دیدمش؛ اما ما دوست صمیمی و هم‌دل هم بودیم. لبخندی به رویش زدم. دوست نداشتم این نگاه نگران و غمگین را در چشمانش ببینم. لبخند بیش‌تر به او می‌آمد.
- خوبم.
لبخند جذابی زد و صاف نشست. سرم را چرخاندم و به حرف‌های پدرم و لئونارد گوش دادم. لئونارد همان‌طور که سرش را تکان می‌داد، گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #120
- درسته؛ بعضی سرزمین‌ها خیلی گسترش یافتن.
صدای جدی‌اش، توجهم را از آنِ خود کرد. به نظر بحثشان جدی می‌آمد زیرا پدرم این نگاه متفکر و دانایش را تنها در بحث‌های جدی به کار می‌گرفت. مقداری از نوشیدنی‌اش را نوشید و خون‌سرد گفت:
- بالأخره هر پادشاهی حکومت خودش رو راه می‌اندازه و طی این حکومت، سرزمین‌ها دست‌خوش تغییراتی هم میشن و البته طی جنگ‌ها.
- مثل جنگی که به گسترش مرکین ختم شد؟
لئونارد به پشتی صندلی تکیه داد و آرنج یک دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت. خندید و از لحن شوخش، معلوم بود سعی در شاد کردن جو دا‌شت.
- یالا کلارکسون! برامون توضیح بده در طول این بیست سال، طی کدوم جنگت مرکین گسترش یافت؟
پدرم خندید و دستی به ته ريشش کشید؛ در همان هنگام، به جلو خم شد و آرنجش یک دستش را روی میز گذاشت.
- درواقع بیست و سه سال قبل بود؛ قبل به دنیا اومدن کلارا و ازدواج من با همسر سابقم.
در پی حرف پدرم، وقتی محافظان آخرین غذا را روی میز گذاشتند و رفتند، ماریا دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با آن صدای ظریفش، گفت:
- آقایون محترم! نظرتون چیه خاطرات جنگتون رو بعد از شام برای هم‌دیگه تعریف کنید؟
لئونارد خندید و به سمت ماریا خم شد. ب×و×س×ه‌ای به دست همسرش زد و با لحن صدای مطیعی، گفت:
- شما امر کن ملکه‌ی من!
نفسم را با کلافگی بیرون دادم و مانند بقیه مشغول کشیدن غذا برای خود شدم. اندکی در سکوت مشغول خوردن شاممان بودیم و تنها صدای موسیقی باد، رقص برگ‌های درختان و آواز آب به گوش می‌رسید؛ درحالی که پرندگان و ملخ‌های اطراف هم در پشت پرده آواز خوانده و همراهی می‌کردند.
جداً محیط خیلی آرامش‌بخشی بر قرار شده بود. نور درخشان ستارگان، در این آسمان تاریکی که تاریکی‌اش خوف بر دل می‌انداخت، خیلی زیبا دیده میشد. دلم می‌خواست اندکی از این آرامش را در جعبه بگذارم و با خود به مرکین ببرم، برای اوقات مبادا که دلم در حسرت ذره‌ای آرامش می‌ماند؛ اما حیف که نمیشد فکر مسخره‌ام را عملی سازم!
سر صحبت دوباره توسط مارگاریت باز ‌‌‌شد. تکه‌ی کوچکی از گوشتش را با چنگال در دهانش گذاشت و پس از جویدن و قورت دادنش، سرش را به سمت پادشاه چرخاند.
- سرورم! من اولین باره که مسافر آرینوس شدم؛ جداً سرزمین خیلی زیبایی دارید.
لئونارد لبخندی زد و پدرم را مورد خطاب قرار داد:
- پس کلارکسون! به خاطر بانو مارگاریت باید بعداً دوباره بیاید و چند روز موندگار بشید.
نگاهش به سمت من و اندرو چرخید. حس خاصی در نگاهش بود که از آن خوشم نیامد. آن نگاه خاصش روی من، باعث نشستن اخم نامحسوسی روی ابروهایم شد.
- شاید بعد ازدواج اندرو و کلارا! نظرت چیه کلارکسون؟
سرش را در انتظار پاسخی از پدرم، به سمت او چرخاند. پدرم لبخند مفتخری زد.
- عالی میشه!
و من با این حرف‌ها، قلبم شکست. شکست از این‌که در این‌جا مرا همسر کسی می‌دیدند که دوستم نداشت و آن که در حسرت عشقم می‌سوخت، از کنارم بودن محروم بود!
جام مقابلم را برداشتم و اندکی از آن را خوردم تا بلکه طعم تلخش دردم را پوشش دهد. اندرو به سمتم خم شد و دم گوشم زمزمه کرد:
- پرنسس! موافقید بریم یه دوری در اطراف بزنیم؟
- البته.
اندرو لبخندی به رویم زد و سرش را به سمت پدرش چرخاند.
- پدر! من و پرنسس کلارا برای قدم زدن می‌ریم.
به پدرم و مارگاریت نگاه کرد.
- سرورم! بانوی من! با اجازه.
این را گفت و از روی صندلی بلند شد و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب دیگران، از تارم خارج شد. من هم که دنبال راه خلاصی برای نجات از این دورهمی بودم، پس نیم نگاهی متعجب به نگاه متعجب بقیه، سریع از روی صندلی بلند شدم و به دنبال اندرو راه افتادم.
چند محافظ هم به دنبال ما، درحالی که فانوس به دست داشتند، می‌آمدند. کنار رودخانه قدم می‌زدیم و من محو زیبایی رودخانه بودم. کلاً هرچقدر از زیبایی این محیط بگویم، باز کم گفته‌ام!
همین که اندکی از تارم دور شدیم، اندرو تک خنده‌ای کرد.
- گفتم قبل از این‌که بحث به جاهای جدی‌تری کشیده بشه، از اونجا بریم.
نگاهش کردم.
- مثل دفعه‌ی قبل؟
داشتم به آن روزی اشاره می‌کردم که برای تعیین تاریخ ازدواج به مرکین آمده بودند و اندرو، مثل امشب، با گفتن این‌که تحمل شنیدن حرف‌های والدینش و پدرم را نداشت، پیشنهاد ترک قصر را داد. خود او هم متوجه شده بود منظورم چیست؛ لذا خنده‌ی کوچکی کرد و سرش را در تأیید حرفم تکان داد.
- دقیقاً!
لبخندی زدم. سرم را پایین انداختم و به گام‌هایم خیره شدم. کمی احساس خستگی می‌کردم. کاش این گردش هر چه سریع‌تر تمام شود و به قصر برگردیم؛ درواقع دلم می‌خواست این بازديد تمام شود. نمی‌خواستم اين‌جا باشم. این‌جا بودن خسته‌ام می‌کرد و قلبم چقدر هوس آن اتاق خواب دنج و آرامم را کرده بود!
صدای اندرو که دارای شک و تردید بود و نشان می‌داد از حرفش، صد در صد مطمئن نبود، مرا از عالم افکارم بیرون آورد.
- فکر کنم برنامه‌ی فردا، اینه که بعد از صبحانه یه سر به بازار بریم؛ ولی مطمئن نیستم.
سعی کردم نگاه مشتاق و هیجان‌زده‌ای به خود خود بگیرم و لحن صدایم را خوشحال و علاقه‌مند جلوه بدهم.
- اوه! این خوبه؛ خوب میشه اگه بریم.
- آره، خوبه.
سرش را روبه آسمان بلند کرد. من نیز به آن سمت رودخانه نگاه کردم. تاریکی‌ای که درختان در آن سمت ایجاد می‌کردند، مخوف و در عین حال زیبا بودند. دلم می‌خواست آن‌جا قدم بزنم.
اندرو، پس از چند لحظه چشم دوختن به آسمان، ناگهان ایستاد و این امر توجهم را جلب کرد. از ایستادن ناگهانی‌اش تعجب کردم و من نیز ایستادم. نگاه سؤالی‌ام را به او دوختم و خواستم علت ایستادنش را بپرسم که انگشت اشاره‌اش را به سمت آسمان گرفت. لبخندی روی لبش خودنمایی می‌کرد.
- اون‌جا رو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین