لبخندی زدم و همانطور که موهایش را نوازش میکردم، گفتم:
- همهچیز مرتبه کلارا! نگران نباش.
از آغوشم بیرون آمد. میدیدم که یک چشمش به سمت دهکده و یک چشمش به من بود.
لئونارد رو به کلارا چرخید. خیلی بابت صدای مهربان و محبتآمیزَش، ممنون بودم؛ ممنون اینکه با کلارا بد رفتاری نمیکرد و ممنون اینکه چنین روزهای سختی کنارمان بود.
- کلارا! خیلی خوشحالم که سالمی.
کلارا لبخندی در واکنش لئونارد زد. از کنار آنها رد شدم و درحالی که به سمت پرندهها میرفتم، فریادزنان دستور را صادر کردم:
- همه آماده بشین؛ داریم میریم.
محافظها دوان دوان شروع کردند به آماده شدن. پرندهها با صدای محافظان روی زمین نشستند. اسبها شیههای کشیدند و هرکس سوار اسب خودش شد. سه پرندهی موجود هم تنها برای ما بود. جیمس و اندرو با هم سوار یک پرنده و لئونارد نیز سوار پرنده خودش شد. همهچیز آماده بود تا این دهکده را ترک کنیم. همهچیز آماده بود تا دخترم را از آن پسر دور کنم.
به سمت کلارا برگشتم و با دستم اشاره کردم که پیش ما بیاید.
- کلارا! بیا.
کلارا پس از نگاهی اجمالی به دهکدهای که خارج از دیدرس بود، به سمتم دوید. با هم سوار پرنده شدیم. کلارا دستانش را دور کمرم حلقه کرد و با یک اشاره، هر سه پرنده به هوا برخاست. محافظان با اسب روی زمین، ما را دنبال کردند و ما در آسمان، از میان ابرها گذر کردیم. مسیر مرکین را در پیش گرفتیم و من چقدر خرسند بودم از اينکه داشتیم به مرکین برمیگشتیم!
***
(کلارا)
نزدیک غروب بود که به مرکین رسیدیم.
دروازهها به رویمان باز شدند و من درحالی که میان پدرم و جیمس راه میرفتم، وارد حیاط قصر شدم. لباسهایم کثیف و موهایم به هم ریخته شده بودند. چشمانم هنوز به خاطر گریههای صبحم میسوختند و آخ که قلبم چقدر درد میکرد! احساس میکردم خاری در قلبم فرو رفته که هیچجوره در نمیآمد.
سرم را پایین انداخته بودم و به قدمهایم نگاه میکردم. با دیدن قدمهای پدرم که ایستادند، من نیز ایستادم و سرم را بلند کردم. مارگاریت، ملکه ماریا و دخترش دیانا و پسرش متیو، چشمانداز نگاهم شدند. همهشان با خوشحالی مرا مینگریستند و چقدر برایم عجیب بود این خوشحالیشان. برای چه خوشحال بودند؟ برای برگشتن من؟ برای سالم و سلامت بودنم؟
که گفته بود من سالم بودم؟ پوزخند تلخ و آرامی زدم. من سالم نبودم! قلبم مجروح بود. البته شاید بهتر بود بگویم قلبی نداشتم که بخواهد مجروح شود. قلب من در آغوش اشلی جا ماند و چقدر دردناک بود بدون قلب سر کردن؛ با این تلمبهی ماهیچهای که میتپید و ادعای قلب بودنش میشد!
توجهم جلب مارگاریت شد که به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت.
- به خونت خوش برگشتی عزیزم!
چیزی نگفتم. پس از او، ملکه ماریا به سمتم آمد و از اينکه مرا میدید، ابراز خوشحالی کرد. در جوابشان فقط لبخند میزدم؛ لبخندهای مصنوعیای که فقط خود میدانستم چه غمی پشتشان نهفته.
***
صابون را آرام آرام روی بدنم میکشیدم. دستهایم، پاهایم، همه را صابون کشیدم و سپس درون وان دراز کشیدم. با دستهایم خود را در آغوش گرفتم و به نقطهی نامعلومی در سقف خیره شدم.
چشمانش ناگهان از مقابل چشمانم گذر کردند و آن لحظه بود که پلکهایم با درد روی هم قرار گرفتند. پلکهایم را به هم میفشردم و سعی میکردم از این بغض ساکن در گلویم خلاص شوم. محکمتر خود را در آغوش گرفتم و پاهایم را در شکمم جمع کردم. هنوز نیم روز گذشته بود و من دلتنگش بودم؟! چه سخت درگیرش شده بودم!
حتی نمیدانستم این عشق از چه زمانی آغاز شد. او نقش مهمی در کودکیام داشت و وقتی خاطرات گذشتهام را به خاطر آوردم، گویا آن نقش مهم خود را در قالب عشق آشکار کرد و در قلبم جوانه زد. هر چه بود، من دوستش داشتم و اکنون مقابله با این غم ناشی از نبودش، برایم سخت بود!
سرم را میان دستهایم قرار دادم.
مقابله با این صداها که نام اشلی را فریاد میزدند، برایم سخت بود. گویا تک تک یاختههای بدنم حضورش را میطلبیدند و من چگونه میتوانستم با این خواستهشان مقابله کنم؟ نه توان به تحقق رساندن خواستهشان را داشتم و نه توان مقابله با آن را.
آه اشلی! آخر چرا از من خواستی به اینجا برگردم؟ توی لعنتی میدانستی میخواهم با تو باشم نه بدون تو!
پوزخند تلخی زدم.
این صداها داشتند دیوانهام میکردند.
ناگهان تقهای به در خورد و گویا تمامی آن صداها و حتی آن بغض لعنتیام، در خاموشی فرو رفت! سرم را به سمت در چرخاندم. قلبم محکم و تند تند به قفسهی سینهام برخورد میکرد و چه بود چیزی که مرا اینقدر دستپاچه کرده بود؟!
صدای گرم مارگاریت در گوشم پیچید.
- کلارا!
درحالی که دست می بردم تا شیر آب را باز کنم، جوابش را دادم:
- بله؟
- حمومت خیلی طول میکشه؟
آب گرم به داخل وان میریخت و کم کم بدنم را در خود غرق میکرد. سرم را روی لبهی وان گذاشتم.
- نه.
- بیام داخل؟
- بیا.
در باز شد و مارگاریت به داخل آمد و من حتی به خود زحمت بلند کردن سرم از لبهی وان را هم ندادم. زیرچشمی نگاهش کردم. با دستانش دامن پفی پیراهن قرمز و تنگش را گرفته بود. صدای پاشنهی کفشهایش در محیط اکو میشدند. کنار وان ایستاد.
تعجب را در حالت چهرهاش میدیدم.
- عه کلارا! هنوز حتی حمومت رو شروع نکردی، بعد میگی کم مونده تا تموم بشه؟!
نفس حبس شده در سینهام را بیرون دادم و دستی به بدنم کشیدم.
- میخوام زود حموم کنم؛ حوصله ندارم.
از همان ابتدا مارگاریت مرا به اتاقم آورد و اصرار کرد حمام کنم و لباسهایم را تعویض کنم بنابراین طبیعی بود که خودم حوصلهی زیادی برای حمام کردن نداشته باشم.
لبخندی مهمان لبان سرخش شد.
- باشه پس، من به مالیا میگم لباست رو آماده کنه.
چیزی نگفتم و او از حمام خارج شد. به محض اینکه تنها ماندم، آن صداها باز شروع کردند به فریاد زدن نام اشلی در سرم.
من، من دلتنگش بودم و و اینکه نمیدانستم اکنون چه میکرد و در چه حال بود، مرا به جنون میرساند. هنوز در آن دهکده بود یا نه؟ جوابی برای این سؤال نداشتم و همین مرا اندوهگین میکرد.
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم چکید، پاک کردم. نفسم را حبس کردم و آرام آرام سرم را درون آب گرم فرو بردم. چشمانم را بستم. چه زیبا بود بیهواییای که حتی باعث خاموشی قلب و ذهنت میشد! چرا که در این شرایط، هر دو برای نجات تقلا میکردند و دیگر به فکر چیز دیگری فرو نمیرفتند.
***