فیونا لبخندش از روی لبش ماسید. نگاهش رنگ غم به خود گرفت. فهمیدم حرفی که قرار بود بزند، حرف خوبی نبود. غم دردناکی درون صدای فیونا ديده میشد و برای منی که فقط صدای خوشحالش را شنیده بودم، عجیب بود.
- سه سال پیش، به سرزمین ما توسط دشمن پادشاهمون حمله شد. اونها پادشاهمون و همهی خانوادش رو، همینطور مردم سرزمینمون رو کشتن. ما؛ یعنی کسایی که در این دهکده هستن، خودمون رو تسلیم کردیم. در نتیجهی کلی التماس و خواهش، اونها از کشتن ما منصرف شدن و در عوض ما رو به بردگی قبول کردن.
بغضی درون صدایش احساس میکردم. از شنیدن حرف هایش ناراحت شده بودم. اصلاً فکر نمیکردم این دهکده و مردمش چنین گذشتهی دردناکی داشته باشند. متأسفانه هنوز در برخی سرزمینها بردگی وجود داشت و خیلی از مردم قربانی این رسم و رسوم میشدند. خدا را شکر کردم که در مرکین چنین رسمی نداشتیم.
فیونا نفس عمیقی کشید تا بغضش فروکش شود. شاید درمورد او زود قضاوت کرده بودم! شاید نباید بدون شناختش، راجع به او فکری میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و لبخند گرمی به رویش پاشیدم. گویا از دیدن لبخند من جان دوبارهای گرفت. لبخندش عمیقتر شد و صدایش باز شور و شوق پیدا کرد.
سرش را چرخاند و به کریس نگاه کرد.
- کریس با پادشاه ظالم و جدید سرزمینمون، مبارزه کرد و ما رو از اونجا نجات داد. ما رو از بردگی و یه عمر اسارت نجات داد و به اينجا آورد. به کمکش ما این دهکده رو ساختیم. اون کمک کرد که تونستیم زندگی خوبی داشته باشیم و آرامش و خوشبختی رو پیدا کنیم. بدون اون ما الان اينجا و در این وضعیت نبودیم.
به کریس نگاه کردم. سرش همچنان پایین بود و موهایش روی پیشانیاش ریخته بودند. به کمک او این مردم نجات پیدا کرده بودند؟ یعنی برای نجات این مردم، با آن پادشاه مبارزه کرد بود؟ مگر چه کسی بود؟!
پس به خاطر همین همهی مردم دهکده او را میشناختند. به خاطر همین بود که رکسانا و بقیه ارزش زیادی به کریس قائل بودند. فیونا راست میگفت؛ او برای افراد این دهکده نقش یک ناجی و قهرمان را داشت. اما هنوز افکار منفی ای از او درون ذهنم باقی مانده بود، که باید تکلیفشان را مشخص میکردم.
- پس... دیشب چی شد؟ بین شما و اون؟
- فقط صحبت کردیم همین. بعد از یه مدت کوتاه هم کریس پاشد و به جنگل رفت، گفتش که میخواد یکم با خودش خلوت کنه.
نمیدانستم چه بگویم. زود قضاوت کردم، خیلی زود؛ هم کریس را و هم فیونا را. بدون دانستن چیزی در موردشان، از آنان ذهنیت بدی در ذهنم ساختم. از کریس متنفر شدم و فیونا را از چشمم انداختم. احساس پشیمانی خیلی بدی داشتم. فکر فرار کاملاً از ذهنم خارج شد. داشتم به حرف هایی که فیونا زد فکر میکردم.
در مورد کریس اشتباه میکردم. فهمیدم او آدم بدی نبود. آهی در دل کشیدم. نمیدانستم چرا ناراحت بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم؛ دلم گرفته بود.
سرم را چرخاندم و به کریس نگاه کردم. میخواستم در ازای خلاصی از عذاب وجدان خود، کاری برایش بکنم. میخواستم این حس ناراحتی و پشیمانی ام رفع شود. اما سؤال اینجاست که چرا ناراحت بودم؟ شاید این پشیمانی لعنتی ام موجب ناراحتی ام نیز میشد. آه، نمیدانم!
صدای فیونا رشتهی افکارم را پاره کرد.
- کلارا، من باید برگردم خونه.
سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندزنان گفتم:
- باشه.
- پس فعلاً.
این را گفت و همانطور که دستش را برایم تکان میداد، رفت. من نیز با تکان دادن دستم از او خداحافظی کردم. طولی نگذشت که فیونا میان مردم از دید پنهان شد. وقتی به سمت کریس برگشتم، دیدم که داشت خیره نگاهم میکرد. کاش میتوانستم بفهمم علت این نگاههای خیره اش چه بود! او خیلی مرموز بود و لعنت به اویی که به خاطر این مرموزی اش باعث سردرگمی ام میشد. لعنت به اویی که بزرگترین دغدغهی فعلیام بود.
به سمتش رفتم. وقتی دید دارم به سمتش میروم، دستی به موهایش کشید و از روی زمین بلند شد. مقابلش ایستادم. حالت دستپاچه ای به خود گرفت و خواست حرفی بزند، که من از او پیشی گرفتم.
- بریم به جنگل؟ دلم میخواد اونجا رو ببینم.
کریس که از نگاهش دیدم به خاطر حرفم مضطرب و متعجب شد، پس از چند لحظه نگاه کردن به من و فکر کردن به حرفم، آرام گفت:
- باشه.