. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #91
فیونا لبخندش از روی لبش ماسید. نگاهش رنگ غم به خود گرفت. فهمیدم حرفی که قرار بود بزند، حرف خوبی نبود. غم دردناکی درون صدای فیونا ديده می‌شد و برای منی که فقط صدای خوشحالش را شنیده بودم، عجیب بود.
‌‌‌‌- سه سال پیش، به سرزمین ما توسط دشمن پادشاهمون حمله شد. اون‌ها پادشاهمون و همه‌ی خانوادش رو، همین‌طور مردم سرزمینمون رو کشتن. ما؛ یعنی کسایی که در این دهکده هستن، خودمون رو تسلیم کردیم. در نتیجه‌ی کلی التماس و خواهش، اون‌ها از کشتن ما منصرف شدن و در عوض ما رو به بردگی قبول کردن.
بغضی درون صدایش احساس می‌کردم. از شنیدن حرف هایش ناراحت شده بودم. اصلاً فکر نمی‌کردم این دهکده و مردمش چنین گذشته‌ی دردناکی داشته باشند. متأسفانه هنوز در برخی سرزمین‌ها بردگی وجود داشت و خیلی از مردم قربانی این رسم و رسوم می‌شدند. خدا را شکر کردم که در مرکین چنین رسمی نداشتیم.
فیونا نفس عمیقی کشید تا بغضش فروکش شود. شاید درمورد او زود قضاوت کرده بودم! شاید نباید بدون شناختش، راجع به او فکری می‌کردم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و لبخند گرمی به رویش پاشیدم. گویا از دیدن لبخند من جان دوباره‌ای گرفت. لبخندش عمیق‌تر شد و صدایش باز شور و شوق پیدا کرد.
سرش را چرخاند و به کریس نگاه کرد.
- کریس با پادشاه ظالم و جدید سرزمینمون، مبارزه کرد و ما رو از اونجا نجات داد. ما رو از بردگی و یه عمر اسارت نجات داد و به اين‌جا آورد. به کمکش ما این دهکده رو ساختیم. اون کمک کرد که تونستیم زندگی خوبی داشته باشیم و آرامش و خوشبختی رو پیدا کنیم. بدون اون ما الان اين‌جا و در این وضعیت نبودیم.
به کریس نگاه کردم. سرش همچنان پایین بود و موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بودند. به کمک او این مردم نجات پیدا کرده بودند؟ یعنی برای نجات این مردم، با آن پادشاه مبارزه کرد بود؟ مگر چه کسی بود؟!
پس به خاطر همین همه‌ی مردم دهکده او را می‌شناختند. به خاطر همین بود که رکسانا و بقیه ارزش زیادی به کریس قائل بودند. فیونا راست می‌گفت؛ او برای افراد این دهکده نقش یک ناجی و قهرمان را داشت. اما هنوز افکار منفی ای از او درون ذهنم باقی مانده بود، که باید تکلیفشان را مشخص می‌کردم.
- پس... دیشب چی شد؟ بین شما و اون؟
- فقط صحبت کردیم همین. بعد از یه مدت کوتاه هم کریس پاشد و به جنگل رفت، گفتش که می‌خواد یکم با خود‌ش خلوت کنه.
نمی‌دانستم چه بگویم. زود قضاوت کردم، خیلی زود؛ هم کریس را و هم فیونا را. بدون دانستن چیزی در موردشان، از آنان ذهنیت بدی در ذهنم ساختم. از کریس متنفر شدم و فیونا را از چشمم انداختم. احساس پشیمانی خیلی بدی داشتم. فکر فرار کاملاً از ذهنم خارج شد. داشتم به حرف هایی که فیونا زد فکر می‌کردم.
در مورد کریس اشتباه می‌کردم. فهمیدم او آدم بدی نبود. آهی در دل کشیدم. نمی‌دانستم چرا ناراحت بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم؛ دلم گرفته بود.
سرم را چرخاندم و به کریس نگاه کردم. می‌خواستم در ازای خلاصی از عذاب وجدان خود، کاری برایش بکنم. می‌خواستم این حس ناراحتی و پشیمانی ام رفع شود. اما سؤال این‌جاست که چرا ناراحت بودم؟ شاید این پشیمانی لعنتی ام موجب ناراحتی ام نیز می‌شد. آه، نمی‌دانم!
صدای فیونا رشته‌ی افکارم را پاره کرد.
‌- کلارا، من باید برگردم خونه.
سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندزنان گفتم:
- باشه.
- پس فعلاً.
این را گفت و همان‌طور که دستش را برایم تکان می‌داد، رفت. من نیز با تکان دادن دستم از او خداحافظی کردم. طولی نگذشت که فیونا میان مردم از دید پنهان شد. وقتی به سمت کریس برگشتم، دیدم که داشت خیره نگاهم می‌کرد. کاش می‌توانستم بفهمم علت این نگاه‌های خیره اش چه بود! او خیلی مرموز بود و لعنت به اویی که به خاطر این مرموزی اش باعث سردرگمی ام می‌شد. لعنت به اویی که بزرگترین دغدغه‌ی فعلی‌ام بود.
به سمتش رفتم. وقتی دید دارم به سمتش می‌روم، دستی به موهایش کشید و از روی زمین بلند شد. مقابلش ایستادم. حالت دستپاچه ای به خود گرفت و خواست حرفی بزند، که من از او پیشی گرفتم.
- بریم به جنگل؟ دلم می‌خواد اون‌جا رو ببینم.
کریس که از نگاهش دیدم به خاطر حرفم مضطرب و متعجب شد، پس از چند لحظه نگاه کردن به من و فکر کردن به حرفم، آرام گفت:
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #92
این‌طور شد که با هم از دهکده خارج شدیم و به سمت جنگل که در انتهای دهکده بود و فاصله‌ی زیادی تا دهکده نداشت، رفتیم. با ورودمان به جنگل، صدای گنجشک‌هایی ملودی گوشم شدند و لبخند را بر لبم آوردند. درحالی که به درختان اطراف نگاه می‌کردم، گفتم:
‌- تو چادر حوصلم سر رفته بود.
هرچند این‌طور نبود، اما این را صرفاً برای آغاز صحبت گفتم. می‌خواستم اندکی او را از حال و هوایش دربیاورم و از دست پشیمانی خود خلاص شوم؛ هم این‌که از طریق صحبت کردن، چیزهایی در مورد او بدانم و جواب بخشی از سؤالات درون ذهنم را بیابم.
- فیونا بهم در مورد کاری که براشون کردی گفت. خیلی شجاعانه بود.
سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم.
- ولی چطور تونستی باهاشون مبارزه کنی و مردم رو نجات بدی؟!
کریس شانه‌هایش را بالا داد و در آن حین، نفس عمیقی کشید.
- یه رازه.
- که این‌طور!
با این‌که کنجکاو بودم بدانم، اما وقتی دیدم نمی‌خواست بگوید، بیخیال شدم؛ چون بیشتر کنجکاو دانستن در مورد خودش بودم.
- تو رازی داری؟
و این حرفش عاملی بود برای این‌که ذهنم به سمت موضوعاتی کشیده شود، که این مدت به آنان فکر نمی‌کردم. به این‌که گذشته را می‌بینم فکر کردم؛ به اشلی فکر کردم. اشلی ای که نه تنها دغدغه‌ی ذهنی ام، بلکه دغدغه‌ی احساساتم نیز شده بود. به اویی فکر کردم که با تمام وجود می‌خواستم پیدایش کنم. آهی در دل کشیدم. فعلاً کریس و این مرموزی هایش موجب شده بود افکارم حول و هوش او بچرخند، نه اشلی. هرچند به محض برگشتن به مرکین تصمیم داشتم باز دنبال اشلی بگردم.
لبخندی زدم و به کریس نگاه کردم.
- هر کسی یه رازهایی داره.
حرفی نزد. سرم را بلند کردم و به بخشی از آسمانی که از میان درختان دیده می‌شد، نگاه کردم. آسمان هنوز ابری بود و به همین علت، هوا خنک و دلنشین بود. گاهی بادهای خنکی می‌زد که یک سرمای یک لحظه‌ای به جانم می‌انداخت.
اندکی جلوتر که رفتیم، صدای آب به گوشم رسید. با کنجکاوی به کریس نگاه کردم.
- چرا صدای آب میاد؟
- یه آبشار همین نزدیکی‌ها هستش.
چشمانم از شور و شوق برق زدند.
- بریم اون‌جا.
تک خنده‌ای کرد.
- باشه.
به سمت راست رفتیم. از میان درختان رد شدیم و به سمت آبشاری که کریس گفته بود، رفتیم. کنار آبشار ایستادم و زیبایی اش را تماشا کردم. آب از بالای صخره‌ای بلند، درون برکه‌ای می‌ریخت و صدایش، به اندازه‌ی هر موسیقی ای زیبا بود.
خم شدم و دستم را درون آب فرو بردم. برخورد پوست دستم با خنکی آب، لبخندی روی لبم نشاند؛ لبخندی که با به یاد آوردن حرف دیروزی کریس، تلخ شد و کم کم از روی لبم ماسید. شاید اکنون موقع مناسبی برای حرف زدن در آن مورد باشد. نمی‌خواستم خیلی بزرگش کنم و از کاه کوه بسازم، اما حداقل حق شنیدن یک توضیح و یا توجیه کوچک را داشتم. کریس به من یک توضیح حداقل ساده بدهکار بود؛ زیرا دیگر نمی‌توانستم این سردرگمی را تحمل کنم.
نمی‌دانستم چرا یک آن جو غمگینی بر محیط حاکم شد؛ یا که من این‌طور احساس می‌کردم.
- تنها وسوسه‌ گری که من می‌شناسم، چشم‌های توئه.
در پس این حرفم، برگشتم و به کریس که پشت سرم ایستاده بود، نگاه کردم. حالت چشمانش نشان می‌داد که بابت تکرار این حرف، جاخورده و دستپاچه شده است.
- یعنی چی؟
بلند شدم و چند قدم به او نزدیک‌تر شدم.
تکرار کردم:
- این حرف یعنی چی؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #93
کریس حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. باز این کار را تکرار کرد. بارهای قبل نیز سرش را پایین می‌انداخت، از زیر بار توضیح در می‌رفت. مشکل او چه بود؟ می‌ترسید؟ توضیحی نداشت؟ خجالت می‌کشید؟ کدام یک؟!
با لحن صدای مصمم و جدی ای حرف زدم تا بفهمد چقدر روی این ماجرا جدی هستم.
- کریس، من جواب سؤالم رو می‌خوام.
کریس دستانش را مشت کرد و سرش را بالا گرفت. نگاه خونسرد و عاری از حسش، در قیاس با نگاه چند لحظه پیشش که مملو از احساسات عجیب و ناشناخته‌ بود، عجیب بود.
- ولی من توضیحی براش ندارم.
این را گفت و برگشت و خواست برود، که از او جلوتر زدم و مقابلش ایستادم. سد راهش شدم و با چهره‌ی طلبکار به او نگاه کردم.
- پس چرا اون حرف رو زدی؟!
- همين‌طوری.
این را گفت و از کنارم رد شد. همین‌طور به من پشت کرد و رفت. دوباره خشمگین و دلخور شدم. از دست این کارها و بی‌جواب گذاشتن ها کفرم درآمده بود. او حق نداشت حرفی بزند و سپس بگوید همین‌طوری گفتم. دستانم را مشت کردم و دندان‌هایم را به هم ساییدم. اخمی روی ابروهایم شکل گرفت. دنبالش راه افتادم و همان‌طور که با عجله به دنبالش می‌رفتم تا گمش نکنم، با صدای رسایی گفتم:
- می‌دونی، این‌طوری رفتار کردن برای تو خیلی راحته! هم برای تو و هم برای مایک. هر دوتون من رو دزدیدین، اما طوری رفتار می‌کنید انگار هیچی نشده. برای شما راحته، اما برای من نه. می‌دونی چقدر سخته بخوام این صداهای داخل سرم رو خاموش کنم؟ می‌دونی چقدر سخته اون سؤال‌ها را بی‌جواب ول کنم؟ سؤال‌هایی که مدام توی ذهنم می‌چرخن و می‌گن؛ کریس چرا اون حرف رو زد؟ برای تو گذشتن ازش آسونه، اما برای من نه!
برای من آسان نبود. علی‌رغم سرسخت بودنم، از بچگی روحیه‌ی حساسی داشتم. روحیه‌ای که چنین مواقعی آسیب می‌دید و افکاری که به هم می‌ریخت. نمی‌توانستم کریس را تحمل کنم. این لعنتی جوری رفتار می‌کرد، که واقعاً غیرقابل تحمل بود و کفرم را درمی‌آورد. ناراحتم می‌کرد و من حتی خود نیز نمی‌دانستم چرا! خود نیز نمی‌دانستم چرا توانایی ناراحت کردن مرا داشت! اصلاً چرا باید به خاطر او ناراحت می‌شدم؟ چرا باید به خاطر او افکارم این‌طور به هم می‌ریخت؟!
کریس همین‌طور داشت می‌رفت و به گونه‌ای رفتار می‌کرد، گویا نه مرا می‌بیند و نه می‌شنود. پوزخند صداداری زدم. صدای عصبانی و بلندم حال درونم را به خوبی بیان می‌کرد.
- هی، با توئم.
با این حرفم، کریس ناگهان ایستاد و به سمتم برگشت. به دنبال ایستادن او، من نیز ایستادم. چشمان منتظرم را به او دوختم، زیرا احتمال می‌دادم می‌خواست حرفی بزند. کریس نفس حبس شده در سینه اش را با کلافگی بیرون داد. اخمی روی ابروهایش می‌دیدم. درحالی که دستانش را مشت کرده بود، از میان دندان‌هایش غرید:
- کلارا، نمی‌تونی بذاری به حساب این‌که از دهنم پرید؟
التماس درون صدایش برایم عجیب بود! آن التماس به خاطر چه بود؟ از او یک توضیح برای حرفش خواسته بودم همین؛ چرا این‌قدر اذیت می‌شد؟! یعنی برایش سخت بود؟ ولی آخر چه سختی‌ای داشت؟ ناگهان از افکارم خارج ‌شدم. دستانم را مشت کردم و با صدای بلندی گفتم:
- نه نمی‌تونم.
کریس نگاهش را از من گرفت و به زمین چشم دوخت. چند لحظه بعد، باز نگاهم کرد.
- بیا برگردیم به دهکده.
دست به سینه ایستادم و بدون نگاه کردن به او جوابش را دادم:
- من با تو هیچ جا نمیام.
- کلارا، بیا بریم. نمی‌خوام اين‌جا تنهات بذارم، خطرناکه این‌جا بمونی.
با خشم نگاهش کردم. پوزخندی زدم و به سمتش رفتم. در هنگام رد شدن از کنارش، گفتم:
- تو و مایک خطرناک‌ترین.
سپس جلوتر از او به راه افتادم.
(سه روز بعد)
(اشلی)
وارد چادر شدم. فقط مارک را که روی تخت نشسته بود، دیدم. شنلم را درآوردم و روی تخت انداختم. کلارا داخل چادر نبود.
یک تای ابرویم را بالا دادم و با کنجکاوی پرسیدم:
- کلارا کجاست؟
- پیش رکسانا.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم. پارچه‌ی روی صورتم را درآوردم. حال که کلارا نبود، دیگر نیازی هم به نگه داشتن این لعنتی روی صورتم نداشتم.
صدای مارک در گوشم طنین انداخت.
- به جای تو من از دست اون پارچه خسته می‌شم.
هوفی کشیدم و روی تخت نشستم.
- مارک، من دارم تحمل می‌کنم.
پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد و درحالی که آرنج دستانش را روی زانوانش گذاشته بود، به سمتم خم شد.
- ای بابا! خب به جای تحمل برو خودت رو بهش نشون بده.
چشمانم را یک بار از روی بی حوصلگی باز و بسته کردم و پوفی کشیدم.
- نه تا قبل از این‌که...
مارک مانع ادامه حرفم شد.
- مطمئن شی خاطراتش رو داره یا نه. آخه لعنتی تو واسه فهمیدن این موضوع اقدامی نمی‌کنی که!
چشمانم را از کلافگی در حدقه چرخاندم و به مارک نگاه کردم.
- باید منتظر ادوارد بمونم. اول ادوارد باید نیرو جمع کنه و آماده‌ی حمله بشه، بعد من در مورد کلارا اقدامی بکنم. اه تو که خودت از نقشه‌ها خبرداری.
- آخه اهداف ادوارد ربطی به تو و کلارا نداره که.
حرفی نزدم، چون حرفی نداشتم در برابرش بزنم. شاید راست می‌گفت، شاید حق با او بود، شاید من بودم که داشتم دست دست می‌کردم. درواقع، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این‌که یک قدم جلو بگذارم.
آرنج دست‌هایم را روی زانوانم گذاشتم و سرم را میان دستانم گرفتم. نگاهم را به کف چوبی چادر دوختم.
- مارک، می‌ترسم. می‌ترسم از اين‌که امیدوار بشم و اقدامی انجام بدم، اما آخرش بفهمم کلارا هیچ چیز از گذشته یادش نیست. اگه این‌طور باشه، من داغون می‌شم، می‌فهمی؟ حداقل غفلت بهتر از ناامیدیه.
در پاسخ، سکوت از جانب مارک دریافت کردم. چند لحظه بعد، دستش روی شانه‌ام نشست. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. لبخند محبت آمیزی روی لبش بود. از آن لبخندهای پدرانه که پدرها موقع دلداری دادن پسرشان می‌زدند.
- گاهی به این فکر می‌کنم که تو اصلاً بزرگ نشدی. شاید هنوز هفده سالت باشه، یا حتی پونزده.
تک خنده‌ای کرد.
- آخه کی فکرش رو می‌کرد اشلی ای که مردم از ابهتش حرف می‌زدن، الان در برابر یه دختر این‌قدر ضعیف بشه؟!
آهی کشیدم.
- اون دختر، هر دختری نیست.
او، خاص ترین دختر زندگی من بود. دختری که با نگاهش مرا ضعیف، با صدایش ناتوان و با لبخندش اسیر می‌کرد. او دختری بود که زندگی‌ام تنها و تنها به نفس کشیدنش گره خورده بود.
مارک کنارم نشست. دستش همچنان روی شانه‌ام بود.
- ببین اشلی، ترسی که داری رو درک می‌کنم، اما ترس تو یکم بی‌مورده. تا یه کاری رو انجام ندی، نمی‌تونی از مثبت یا منفی بودن نتیجه‌اش مطلع بشی. تو اول باید یه قدم به جلو برداری، بعد ببینی کلارا خاطرات گذشته رو به یاد داره یا نه. اگه به یاد نداشته باشه هم، یه کاریش می‌کنیم. همیشه یه راه گریزی هست.
حرف هایش به نوعی حقیقت داشتند. به نوعی راست می‌گفت؛ همیشه یک راه گریزی وجود داشت، اما چه کنم که قلبم این حرف ها حالیش نبود! قلبم هم می‌خواست با کلارا باشد، و هم هراس داشت از اين‌که نکند کلارا چیزی به یاد نداشته باشد و در نهایت او را نخواهد. قلبم ترجیح می‌داد به این دوراهی که کلارا همه چیز را می‌داند یا نمی‌داند، متوسل شود، اما به یک جواب قطعی نرسد.
دستی به موهایم کشیدم.
گاهی برایم خیلی سخت می‌شد که بخواهم این وضعیت را تحمل کنم.
- نمی‌دونم. دلم نمی‌خواد با این‌ احتمال که کلارا هیچ چیز یادش نیست، روبه رو شم. مادامی که کلارا این‌جاست، قلبم به همین وضعیت راضیه.
به مارک نگاه کردم. اخمی روی ابروهایش نشست. چشمانش را ریز کرد و نگاه جدی‌اش را در نگاهم دوخت. با لحن صدایش سعی کرد به من هشدار دهد.
- ولی کلارا همیشه این‌جا نخواهد بود. هر لحظه امکان داره فرار کنه، یا پدرش پیداش بکنه. تنها حقیقیت می‌تونه اون رو این‌جا نگه داره.
حرفی نزدم. لعنت به مارک که همیشه با حرف هایش مرا زمین می‌کوبید و جوری حقیقت و احتمالات تلخ را به رخم می‌کشید، که نمی‌توانستم جوابش را بدهم. لعنتی! همیشه حرف هایش راست بودند. راست می‌گفت اگر می‌گفت، کلارا همیشه این‌جا نخواهد بود، ولی مگر این ترس لعنتی که خود نیز قانع شده بودم بی‌مورد است؛ مرا ول می‌کرد؟ ول نمی‌کرد. قلبم را در مشتش نگه داشته بود و پاهایم را بسته بود، تا نتوانم به سمت کلارا بروم.
این احساسات پيچيده، عشقم به کلارا را در پشت میله‌های اگر و ای کاش اسیر کرده و دور آن را با ناامیدی و ترس آغشته کرده بودند.
مارک بلند شد و همان‌طور که به سمت خروجی چادر می‌رفت، بدون نگاه کردن به من گفت:
- تو دست رو دست می‌ذاری و صبر می‌کنی، اما من به اندازه‌ی تو صبور نیستم.
از چادر خارج شد و مرا در ابهام و نگرانی این‌که آن حرفش را به خاطر چه زد، رها کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #94
(کلارا)
سه روز گذشته بود. در این سه روز، اصلاً سعی نکرده بودم با کریس حرف بزنم. پس از آن روز در جنگل، دیگر او را به حال خود رها کردم. به این نتیجه رسیدم که فایده نداشت بخواهم با او صحبت کنم. آن لعنتی جوابم را نمی‌داد، پس بهتر بود بیخیالش شوم.
تصمیم گرفته بودم بیشتر اوقات خود را در دهکده بگذرانم، تا در کنار کریس و مایک. هم کنار آن دو ماندن برایم غیرقابل تحمل بود، و هم این‌که می‌خواستم با انجام کارهای دیگر و مشغول شدن، ذهنم را از افکارم دور سازم و آن سؤالات درون ذهنم را گوشه‌ای چال کنم.
اکنون پنج یا شش روز از روی دزدیده شدنم، می‌گذشت و هنوز که هنوز بود خبری از پدرم و بقیه نشده بود؛ مثل اين‌که هنوز موفق به پیدا کردنم نشده‌اند. خیلی دلنتگشان شده بودم. دلم می‌خواست با پدرم صحبت کنم‌‌‌؛ با مارگاریت در حیاط قدم بزنم و کنار جیمس بنشینم و درحالی که او گوش می‌کرد، مدت‌ها برایش سخن بگویم.
آهی کشیدم. صدای رکسانا توجهم را جلب کرد.
- خب، فهمیدی چطوری باید این کار رو انجام بدی؟
به او گفته بودم رسمی با من حرف نزند؛ زیرا اذیت می‌شدم. در جواب حرفش سری تکان دادم. رکسانا پارچه و سوزن را به دستم داد. سوزن نازک و باریک و کوچک را میان دو انگشتم گرفتم.
سعی کردم گفته‌های رکسانا را هنگام توضیح دادن به یاد بیاورم. وقتی برای دیدن او به چادرش آمدم، دیدم که مشغول گلدوزی بود. نمی‌دانم چرا یک آن دلم خواست یاد بگیرم و از او خواستم برایم توضیح دهد.
سوزن را روی سطح پارچه گذاشتم. رکسانا لبخندی زد و مجدداً به من یادآوری کرد:
- خب الان یه بار از روش، یه بار از زیرش سوزن رو رد می‌کنی.
سری تکان دادم و شروع کردم به انجام کاری که گفته بود. سوزن را به طور آرام و ظريف از میان پارچه رد کردم. من به عنوان تمرین و یاد گرفتن روی یک پارچه داشتم طرحی می‌زدم و رکسانا هم داشت کارش را که همان گلدوزی بود، انجام می‌داد.
شمع‌ها در اطراف می‌سوختند و بوی گیاهی که بر روی یکی از آن شمع‌ها می‌سوخت، رایحه ی خیلی خوبی در محیط انداخته بود. رایحه اش مانند صابون می‌ماند.
داخل چادر رکسانا، زیباتر بود. یک سمت مختص یک تخت و آشپزخانه بود؛ لیکن سمت دیگر خزهایی که از پشم حیوانات ساخته شده بودند، روی زمین قرار داشتند. بر روی آن خزهای سفید رنگ نشسته و مشغول کار بودیم. کلی پارچه و سوزن مقابلمان ریخته شده بودند.
مدتی همین‌طور مشغول کار بودیم و سکوت حکم فرما بود. پس از زدن بخشی از طرح روی پارچه، از گلدوزی دست کشیدم و به طرح نصفه و نیمه آن نگاه کردم. داشتم طرح یک اژدها را روی آن می‌زدم؛ یعنی طرح نشان سطلنتی مرکین را. نمی‌دانم چرا فقط آن طرح به ذهنم رسید.
پارچه را روی زمین گذاشتم و به خروجی چادر نگاه کردم.
- فکر کنم غروب شده باشه.
رکسانا لبخندی زد و پارچه‌ و سوزن را روی زانویش گذاشت.
- می‌خوای امشب مهمون من باشی؟ به فیونا هم می‌گم بیاد تا تنها نمونیم.
به نظر فکر خوبی می‌آمد. دلم نمی‌خواست نزد کریس و مایک برگردم. لبخندزنان جوابش را دادم:
- باشه.
این‌طور شد که برنامه‌ی یک شب سه نفره با رکسانا و فیونا چیدیم. رکسانا به مایک و کریس خبر داد و سپس فیونا را صدا زد. فیونا با انرژی ای وصف نشدنی، به داخل چادر پرید و سلام رسایی داد که ترسیدم. از پشت خود را روی شانه‌ام انداخت و دستانش را دور گردنم حلقه کرد. بلند و کش دار گفت:
- کلارا، رکسانا قضیه رو بهم گفت، خب برنامه چیه؟
دستم را روی دهانم گذاشتم و تک خنده‌ای کردم.
- چه برنامه‌ای؟! مگه برنامه داریم؟
فیونا خندید و سری تکان داد.
‌- آره، باید بهمون خوش بگذره.
طبق گفته‌اش شد و باقی شب به حرف زدن و خندیدن هایمان پرداخت. از وقتی دزدیده شدم، می‌توانستم بگویم اولین باری بود که به لطف رکسانا و فیونا خنده‌ای واقعی روی لبم می‌نشست و باعث خوشحالی ام می‌شد. آن شب، به هیچ کدام از مشغله‌های فکری ام فکر نکردم و فقط به حرف های فیونا گوش سپردم.
روز بعد، قبل از بیدار شدن فیونا، من و رکسانا بیدار شدیم. او اصرار کرد صبحانه را نیز با او بخورم، اما من پیشنهادش را رد کرده و به سمت چادر خودمان رفتم.
امروز هم هوا مانند سه روز پیش ابری بود. سه روز پیش فقط حالت ابری اش را حفظ کرد و خبری از باران نشد، اما امکان داشت امروز نتیجه‌ی این ابرها باران شود. هوفی کشیدم و بیخیال این فکرها شدم. به چادر خودمان رسیدم.
وارد چادر که شدم، دیدم مایک و کریس دا‌شتند با یکدیگر حرف می‌زنند. آن پارچه روی صورت کریس نبود، اما به محض ورود من، قدری سریع صورتش را پشت به من چرخاند که نتوانستم چهره‌اش را ببینم. دستانم را مشت کردم. این پسر ديووانه بود؛ مطمئنم که ديووانه بود.
نفسم را با حرص و کلافگی بیرون دادم. کریس پشت به من ایستاده بود. دلم می‌خواست بدانم مگر چه روی صورتش داشت که این‌گونه پنهان می‌کرد؟ چرا مایک و رکسانا و فیونا می‌توانستند چهره‌ی او را ببینند، اما من نه؟ آخر مشکل‌ او با من چه بود؟ چه کشته مردگی ای با من داشت که با کارهایش کفرم را درمی‌آورد؟
لعنتی حتی وقتی آن پارچه را نداشت نیز، اجازه‌ی دیده شدن صورتش را نمی‌داد و این‌گونه از من روی برمی‌گرداند.
- نترس، صورتت رو ندیدم و نخواهم دید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #95
این را گفتم و از لج او هم که شده، از چادر خارج شدم. هر چند نمی‌دانستم چرا باید از لج او شود؛ یعنی او که همه چیز برایش عادی و نرمال بود، بنابراین هیچ چیز کفرش و یا لجش را درنمی آورد. آهی کشیدم و دستان مشت شده‌ام را باز کردم. دیگر نمی‌دانستم به کدام یک از افکارم توجه کنم؛ همه‌ی آن‌ها خیلی به هم ریخته بودند. به معنای واقعی کلمه در ذهنم جنگ به پا بود.
همین‌طور داشتم با گام‌های بلند راه می‌رفتم که صدای مایک را از پشت سرم شنیدم.
- پرنسس، پرنسس کلارا! چند لحظه صبر کنید.
ایستادم و به سمت صدایش برگشتم. مایک با عجله از میان مردم رد شد و خودش را به من رساند. اندکی نفس نفس می‌زد. در ابتدا مکثی کرد؛ گویا نمی‌دانست چه بگوید. دستی به موهایش کشید. لحن صدای جدی‌اش به من می‌فهماند که موضوع خیلی مهمی پیش آمده.
- پرنسس باید با هم حرف بزنیم، در واقع باید یه چیز مهمی رو به شما بگم.
یک تای ابرویم را با کنجکاوی بالا دادم. چه چیز مهمی وجود داشت که مایک می‌توانست به من بگوید؟
- چه چیزی رو؟
- در رابطه با کریسه، خب اون...اون...
- اون چی؟
مایک نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و نگاهم کرد. نگاهش و لحن صدایش جدی بود.
- پرنسس، کریس عاشقتونه.
با شنیدن این حرفش، پکر و متعجب نگاهش کردم. نمی‌دانستم چه حرفی بزنم. این حرفش برایم مانند یک شوخی بود، که اصلاً باورش نداشتم و جدی‌اش نمی‌گرفتم.
با کلافگی و لحن صدایی که نشان می‌داد به حرفش اهمیتی قائل نشده‌ام، گفتم:
- مایک، چی داری میگی؟!
- شاید باور نکنید، ولی حقیقت داره. کریس عاشقتونه ولی خودش نمی‌تونه این رو بهتون بگه. من دارم این حرف رو بدون اطلاع اون بهتون می‌گم، چون دیگه نمی‌خوام منتظر بشینم و ببینم کریس تو حسرت عشقتون می‌سوزه. نمی‌خوام ببینم پسری که مثل پسر خودم دوستش دارم، نمی‌تونه به دختری که دوستش داره برسه.
مکثی کرد و دستش را به دور گردنش کشید.
- الان هم به نظر من بهتره برید باهاش حرف بزنید.
ذهنم ایست کرده بود. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. احساساتم و افکارم قدری به هم ریخته بودند؛ که احساس می‌کردم انفجاراتی درون ذهنم درحال رخ دادن بودند. از طرفی هیچ چیز حس نمی‌کردم و از طرفی دیگر قلبم لبریز از احساسات گوناگون شده بود.
می‌دانستم دروغ نمی‌گفت؛ آخر چه دلیلی داشت که چنین دروغی بگوید؟ منطقم فریاد می‌زد او راستش را می‌گفت و ذهنم می‌گفت یعنی کریس واقعاً عاشقم بود؟! آن نگاه‌های خیره اش و حرف هایش به خاطر عشق بودند؟
ولی خیلی مسخره و دور از عقل به نظر می‌رسید! چون کریس قبلاً مرا ندیده که بخواهد عاشقم شود. او مرا نمی‌شناخته که بخواهد عاشقم شود. در پنج شش روز که نمی‌شود عاشق شد!
این یعنی مرا از قبل می‌شناخته! مطمئنم از قبل مرا می‌شناخته که عاشقم شده؛ اما از کجا می‌شناخت؟
این دفعه حتمی شد که بخواهم با او حرف بزنم. دیگر ماجرا چیزی بیش از یک حرف ساده بود. باید بفهمم طبق گفته‌ی مایک، او واقعاً عاشقم بود یا نه. باید بفهمم قضیه چه بود.
حال پی بردم که قضیه خیلی بیشتر از یک دزدی ساده بود. این‌که مرا بدزدند و سپس هیچ کار دیگری نکنند، حتی از پدرم نیز چیزی درخواست نکنند، مشکوک بود، اما حال علتش را می‌دانستم. اگر کریس به خاطر آن عشقی که مایک گفت، مرا دزدیده، پس طبیعی بود که با پدرم کاری نداشته باشند و بگویند که دشمن نیستند. طبیعی بود هیچ پاسخی برای سؤال‌هایم نداشته باشند.
دستانم را مشت کردم. قلبم بی‌قرار به قفسه‌ی سینه‌ام می‌زد. نه حس خشم داشتم، نه غم، نه اضطراب؛ فقط متعجب و سردرگم بودم و می‌خواستم با کریس حرف بزنم. می‌خواستم بعد از فهمیدن قضیه قضاوت کنم و به این‌که چه حسی دارم فکر کنم.
به مایک نگاه کردم.
- کریس هنوز تو چادره؟
- نه، پشت پای شما رفت به جنگل.
چیزی نگفتم و با عجله از کنار او رد شدم و دوان دوان به سمت جنگل به راه افتادم. قلبم بی‌تابی می‌کرد. اخم روی ابروهایم نشسته بود و منِ لعنتی حتی نمی‌دانستم چه حسی داشتم! فقط می‌خواستم این احساسات را تخلیه کنم، چون رفته رفته بیشتر می‌شدند و من زیر سنگینی شان له می‌شدم.
باورم نمی‌شد کریس عاشقم باشد. آخر چرا باید عاشقم شود؟ اصلاً او کیست؟ یعنی پوشاندن صورتش نیز به همین علت بود؟ اما نه... نمی‌تواند باشد.
با عجله می‌دویدم و از میان مردم رد می‌شدم. به نفس نفس افتاده بودم و موهایم که مدام روی صورتم می‌ریختند، کلافه ام کرده بودند. با ورودم به جنگل، ایستادم و به اطراف نگاه کردم. حال کجا را باید می‌گشتم؟ این جنگل خیلی بزرگ بود. چگونه باید پیدایش می‌کردم؟ از کدام سمت باید می‌رفتم؟
در همین افکار بودم که دیدم کریس خود داشت به این سمت می‌آمد. به نظر می‌رسید به قصد خروج از جنگل داشت می‌آمد؛ چرا که سرش پایین بود و مرا نمی‌دید. دستانم را مشت کردم و دندان‌هایم را روی هم فشردم. حال وقتش بود! وقت این بود که به این صداهای درون سرم که به کریس مربوط می‌شدند، خاتمه بدهم. وقتش بود که کریس طلسم سکوتش را بشکند و همه چیز را به من توضیح دهد.
همچنان نفس نفس می‌زدم. بازدم عمیقی کشیدم و به سمت کریس رفتم. همان‌طور که به سمتش می‌رفتم، با صدای رسایم توجهش را جلب کردم.
- کریس!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #96
کریس سرش را بالا آورد و با دیدن من، سر جایش ایستاد. جوری که نگاهم می‌کرد، نشان می‌داد از شنیدن آن صدای جدی و عصبانی ام و دیدن این حالتم، متعجب شده و جا خورده بود. حس می‌کردم دستپاچه و مضطرب شده.
به او که رسیدم، دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را به عقب هل دادم. در همان هنگام گفتم:
- لعنتی تو عاشقمی؟!
صدایم نشان می‌داد که چقدر از دست این فشارهای چند روز اخیر خسته شده‌ بودم و حال، این موضوع خسته ترم کرده بود. احساسات عجیب و ناشناخته ی نهفته در صدایم نشان می‌داد که چقدر سردرگمم و این سردرگمی چقدر اذیتم می‌کند.
با یک قدم به عقب رفتن کریس، من نیز یک قدم جلو رفتم و باز هلش دادم.
- بگو دیگه، تو عاشقمی؟
باز هلش دادم. او در اثر هل دادن های من عقب‌تر می‌رفت و من جلوتر.
- حرف بزن دیگه.
- بسته.
صدایش می‌لرزید یا من این‌گونه حس کردم؟ نه، قطعاً می‌لرزید، اما چرا؟ چون حقیقت را فهمیده بودم؟ چون می‌دانستم عاشقم بود؟ هر چه که بود، لرزش درون صدایش قلب مرا نیز لرزاند. آن لرزش و آن خشم، ناراحتی، حسرت درون صدایش که مشخص بود زیر بارشان اذیت می‌شود، ناراحتم کرد.
کریس نگاهم کرد. درون نگاهش احساسات عجیبی موج می‌زد.
- جواب بده، تو عاشقمی؟
کریس، رویش را از من گرفت. همچنان سکوت می‌کرد.
- کریس، چرا داری سکوت می‌کنی؟
این‌بار صدایم خشم و حرص نداشت، بیشتر لحن کنجکاوی داشت که می‌خواست بداند کریس چرا سکوت می‌کند. حالت خواهشی داشت و می‌خواست کریس جواب این خواهش را بدهد. کریس سرش را چرخاند و نگاهم کرد. نگاهش غمگین بود.
- تو جواب سؤال‌هات رو می‌خوای. دلم می‌خواد جوابشون رو بهت بدم، اما می‌ترسم.
تعجب کردم. می‌ترسید؟! از چه می‌ترسید؟! اخم خفیفی از سر کنجکاوی مهمان ابروهایم شد.
- از چی؟
چشمانش را به هم فشرد.
- نمی‌تونم بگم.
احساس کردم این حرفش عاملی شد برای این‌که عصبانیتم دوباره سر باز کند و وجودم را در بر بگیرد.
- مثل همیشه که هیچ چیز رو نمی‌تونی بگی.
پوزخندی زدم. احساس می‌کردم بغضی بر گلویم چنگ زده بود. او عاشقم بود، لیکن نمی‌توانست چیزی بگوید؟ اگر طبق گفته‌ی مایک، دوستم داشت، پس چرا این طلسم سکوتش را نمی‌شکست؟ از عشقش به خودم مطمئنم نبودم، اما اگر بگوییم حتماً عاشقم بود، پس چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا این‌قدر می‌ترسید؟ مگر موضوع چه بود؟
گوشه‌ی لبم را با خشم و ناراحتی گزیدم و به او تشر زدم:
- همچنان به سکوتت ادامه بده، مهم نیست.
این را گفتم و برگشتم و به سمت نامعلومی که نمی‌دانستم کجاست، رفتم. دیگر نمی‌خواستم مهم باشد، نمی‌خواستم اهمیت بدهم، نمی‌خواستم پیگیر شوم. از دستش خسته شده بودم و نمی‌خواستم خسته تر از این شوم.
صدای نگران و هشدار دهنده ی کریس را از پشت سرم شنیدم:
- کلارا، نرو، اون طرف جنگل خطرناکه.
اهمیتی به حرفش ندادم و شروع کردم به دویدن. دوان دوان از میان درختان می‌دویدم و سعی می‌کردم خود را از دید کریس خارج کنم. نمی‌خواستم دنبالم بیاید. دلم هوای تنهایی ام را کرده بود؛ تنهایی ای که برایم مملو از آرامش بود؛ آرامشی که کریس در این چند روز اخیر از دستم گرفته بود.
با صدای غرش ابرها، به خود آمدم و ایستادم. به محیطی از جنگل رسیده بودم که دور تا دورش درخت بود و در این میان، محیطی عاری از درخت به شکل دایره‌ای وجود داشت. گیاهان کلفت و ساقه مانندی از شاخه‌ی درختان آویزان بودند.
ابرها بار دیگر غریدند و با آن غرش، بغض من بود که شکست. یک قطره اشک از چشمم جاری شد.
کریس هیچ سِمَتی در زندگی من نداشت؛ هیچ نقشی را جز نقش یک غریبه در زندگی من بازی نمی‌کرد؛ اما با این حال، با کارهایی که می‌کرد و با حرف هایی که می‌زد، اين‌گونه ذهنم را درگیر خود می‌کرد و نمی‌دانم چرا باعث به هم ریختن احساساتم می‌شد.
با صدای تکان خوردن چیزی، سرم را به سمت صدا چرخاندم و به گیاهی که روی شاخه‌ی درخت تکان می‌خورد، خیره شدم؛ از آن گیاهان بزرگ و کلفت بود. تمام گیاهانی که از آن نوع بودند، روی شاخه‌ی درختان شروع به حرکت کردند.
با دستم اشک روی گونه‌ام را پاک کردم و اندکی به یکی از آن گیاهان نزدیک شدم. کنجکاو بودم بدانم چرا تکان می‌خورد. همین‌طور با نگاهی کنجکاو به آن گیاه نگاه می‌کردم، که ناگهان آن گیاهان از هر طرف به سمتم هجوم آوردند و نهایت کاری که توانستم بکنم، جیغ زدن بود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #97
(اشلی)
به محض رفتن کلارا، من نیز دنبالش راه افتادم. نباید به قسمت ممنوعه ی جنگل می‌رفت.
نمی‌دانستم به چه فکر کنم. از طرفی نگرانش بودم، از طرفی بابت این اتفاقات کلافه بودم، و بابت اتفاقات پیش رویمان نیز نگران.
هوفی کشیدم.
او فهمیده بود عاشقش بودم، اما چگونه؟ از کجا؟ دلم می‌خواست مانند بچه‌های چهار ساله بنشینم و تا زمانی که یک نفر بیاید و دست نوازش روی سرم بکشد، گریه کنم.
دلم می‌خواست یا این لحظه را به عقب برگردانم، یا که کلاً به چند سال قبل بروم و آینده را جور دیگری طرح کنم. دلم می‌خواست قلم پر را از دست سرنوشت بگیرم و خودم سرنوشتم را بنویسم. کاش می‌شد کاری کنم که وضعیت جور دیگری رقم بخورد، اما حیف که هیچ کاری نمی‌شد کرد!
احساس می‌کردم لب پرتگاهی ایستاده بودم، که خود برای زنده ماندن تلاش می‌کردم، اما مشکلات مرا به پایین می‌کشیدند. مشکلات گلویم را گرفته و خفه‌ام می‌کردند و من با وجود تمامی تقلاهایم، باز نمی‌توانستم نجات یابم. نمی‌توانستم فریادهای خفه شده در گلویم را بیرون بریزم و خود را خالی کنم. سال‌هاست که زیر بار این فریادها کمر خم کرده بودم و هنوز که هنوز بود نتوانسته بودم از دستشان خلاص شوم.
هرچه به جلو پیش می‌رفتم، مشکلات بیشتر و بار روی دوش من بزرگتر می‌شد، مانند الان که نمی‌دانستم با کلارا چه کنم. از من توضیحاتی می‌خواست و من نمی‌دانستم به او چه بگویم. بگویم من کسی بودم که از سال‌ها پیش عشق به تو را آغاز کرده و سال‌ها این عشق را در قلبش نگه داشته؟ نمی‌دانستم گذشته را به خاطر داشت یا نه، لذا نمی‌توانستم چنین حرفی به او بزنم.
نمی‌توانستم این عشق را انکار کنم، زمانی که سکوتم مهر تأیید بر آن زده بود. سردرگم بودم. یک ندایی به من می‌گفت شاید اکنون باید همه‌ی ترس ها را کنار بگذارم و با او در مورد گذشته حرف بزنم، می‌گفت شاید این‌جا باید نقطه‌ی وصال من به او می‌شد، اما ندایی دیگر بود که می‌گفت؛ امکان داشت این‌جا نقطه‌ی فراغ شود و قلبم نمی‌توانست این احتمال را تحمل کند و لذا باعث سکوتم می‌شد.
با شنیدن صدای جیغ کلارا، به سرعتم افزودم. قلبم با بی‌رحمی خود را به این ور آن ور می‌کوبید. دستانم می‌لرزیدند و ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام سرازیر بود. داشتم سعی می‌کردم هر گونه فکر بد را از ذهنم بیرون کنم، اما نمی‌شد! فقط امیدوار بودم اتفاقی برای کلارا نیفتاده باشد.
به قسمت ممنوعه‌ی جنگل که رسیدم، ایستادم. چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند. مطمئن بودم قلبم داشت قفسه‌ی سینه‌ام را سوراخ می‌کرد. دستانم را مشت کردم. ابروهایم دست به دست هم دادند و چینی وسطشان پدیدار گشت.
نفس نفس می‌زدم. چشمانم از روی ترس و وحشت گرد شده بودند و من با بهت به کلارایی نگاه می‌کردم، که گیاهان وحشی مینِسونا دور بدنش پیچیده و درحال خفه کردنش بودند. این قسمت از جنگل به دلیل داشتن گیاهان مینِسونا ممنوعه بود؛ زیرا این گیاهان به دور هر کسی که پایش را به اين‌جا می‌گذاشت، می‌پیچیدند و خفه اش می‌کردند.
دیدم آن گیاهان داشتند به سمت من نیز می‌آمدند. قبل از رسیدن آنان، دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. در یک آن، سر تا سر بدنم شعله ور شد و گیاهانی که سعی داشتند مرا بگیرند، در اثر شعله‌هایم سوختند. چشمانم را باز کردم. تصمیم داشتم در برابر کلارا حتی از قدرتم نیز استفاده نکنم‌‌‌‌، چون این قدرتم خود نشانه‌ای از گذشته بود. اما حال هیچ اهمیتی نداشت، نه تا وقتی کلارایم در خطر بود.
دستم را به سمتش گرفتم. فریاد زدم:
- ولش کنید!
با این حرفم، گیاهان دور بدنش شروع به سوختن کردند. گیاهان سوختند و خاکستر شدند، سپس کلارا روی زمین به زانو افتاد. سرش پایین بود و موهایش جلوی صورتش ریخته بودند. دستش را دور گردنش پیچیده و تند تند سرفه می‌کرد. سعی می‌کرد نفس عمیق بکشد تا هوای از دست رفته را وارد ریه‌هایش بکند.
شعله‌های دور بدنم را خاموش کردم. به سمتش رفتم و کمکش کردم تا بلند شود. با این‌که خیلی نگرانش بودم و می‌خواستم اول حالش را جویا شوم و ببینم چطور بود، اما آن‌قدر وقت نداشتیم. باید از این‌جا خارج می‌شدیم تا دوباره چنین اتفاقی برایمان نیفتد.
همان‌طور که او را از روی زمین بلند می‌کردم، گفتم:
- زود باش، باید بریم. نمی‌تونیم اين‌جا بمونیم.
به دنبال خود او را کشیدم و از قسمت ممنوعه خارج کردم. تنها فکر و ذکرم این بود که کلارا را از آن قسمت خارج کنم تا دوباره خطری تهدیدش نکند. از شدت دویدن، دهانم مزه‌ی گس خون را گرفته بود. یک بار پلک زدم تا افکار اضافه را از ذهنم خارج کنم. حواسم را به راه مقابلم دادم تا در مسیر درست پیش برویم. کلارا همچنان سرفه می‌کرد و تند تند نفس عمیق می‌کشید.
از میان درختان رد شدیم و وقتی مطمئن شدم به اندازه‌ی کافی از آن گیاهان لعنتی دور شده‌ایم، ایستادم و دست کلارا را ول کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #98
(کلارا)
کریس دستم را رها کرد و به سمتم برگشت.
- حالت خوبه؟ بهتری؟
صدای نگرانش آمیخته به عشق و ترس از دست دادن من بود و همان لحظه‌ فهمیدم که کریس واقعا عاشقم بود؛ لیکن چیز دیگری نیز فهمیده بودم.
دستم همچنان دور گردنم بود و رد خفگی را که اندکی قرمز شده بود، می‌مالیدم. نفس عمیقی کشیدم.
- آره، خوبم.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با آسودگی و خوشحالی بیرون داد.
- خدا رو شکر.
حال وقتش بود که وارد اصل مطلب شوم. من بر اثر این حادثه شاهد چیزی شدم که فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بتوانم ببینمش. این حادثه یک سرنخ مهمی به من نشان داد. دستم را از دور گردنم برداشتم. می‌خواستم حرفم را بزنم، اما اضطراب و دلشوره ی درونم مرا دودل می‌کرد؛ باعث می‌شد نتوانم لب به سخن بگشایم.
اما نمی‌توانستم از کنار آن چیزی که دیدم، خیلی راحت عبور کنم. این قضیه خیلی عمیق‌تر و بزرگتر از آن‌ بود که من فکرش را می‌کردم. حال که سرنخی در دستم برای فهمیدن حقایق داشتم، نمی‌توانستم از کنار آن رد شوم و نادیده‌اش بگیرم. نمی‌توانستم آن چیزی را که دیدم انکار کنم و ندیده به حساب بیاورمش.
بر اضطرابم غلبه کردم و بدون نگاه کردن به کریس،گفتم:
- من اون شعله‌ها رو می‌شناسم.
سرم را بلند کردم و دیدم که متعجب شده. نگاهش آشکار می‌کرد من حرفی را زده‌ بودم که انتظارش را نداشت. باز تکرار کردم:
- من اون شعله‌ها رو می‌شناسم.
یک قدم به سمت او برداشتم. کریس که گویا سر جایش خشکش زده بود، با ناباوری مرا می‌نگریست و با توجه به نگاه درون چشمانش می‌فهمیدم که در سردرگمی ناشی از حرفم فرو رفته.
ادامه دادم:
- اون‌ها شعله‌های یه گرگ فینیکس هستن که یه پسر رو به عنوان میزبان انتخاب کردن، درست نمی‌گم؟
بیش از هر چیزی از این حرفم مطمئن بودم. این شعله‌های سیاه و آبی چیز ناشناخته‌ای نبودند، بالعکس؛ خیلی آشنا بودند. می‌دانستم آنان را قبلاً در کجا و در چه کسی دیده‌ بودم. می‌دانستم دیگر چه کسی این شعله‌ها را داشت.
این شعله‌ها همان شعله‌هایی بودند که مدت‌ها دنبالشان می‌گشتم. همان هایی بودند که مدت‌ها می‌خواستم ببینمشان. گرمیشان؛ گرمی ای بود که مدت‌ها در حسرت حس کردنشان بودم.
دستم را روی قلبم که با تمام توانش می‌تپید، گذاشتم. قلبم به من می‌گفت این شعله‌ها همان شعله‌ها بودند، اما ذهنم شک و تردید داشت و می‌خواست مطمئن شود. می‌خواست بداند قضیه چیست و کریس چرا دارای این قدرت است. می‌خواست شک و تردیدهایش خاتمه یابند.
سعی می‌کردم بغضی را که در گلویم ساکن شده بود، از بین ببرم، اما آن بغض لعنتی با آمیخته شدن با صدایم، قدرتمندتر از من بودنش را به رخم می‌کشید. به من نشان می‌داد احساساتم قوی‌تر از من بودند.
یک قدم به کریس نزدیک شدم. پیراهنم را در مشتم گرفتم و به خود پنداشتم که قلبم را در مشتم دارم، قلبی را که اکنون به طرز عجیبی درد می‌کرد. با همان صدای بغض دار و سردرگمم، داد زدم:
- کریس!
قطره‌ی اشک کوچکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد.
- هی، با توئم!
این سکوتش داشت قلب پر از دلواپسی و دلشوره ام را، که همین‌طور هم به خاطر مشکلات دیگر دو تکه شده بود، تکه تکه و جراحتش را عمیق‌تر می‌کرد.
دستم را از روی قلبم برداشتم و خیره به کریسی که با چشمان اندوهگینش نگاهم می‌کرد، چشم دوختم. دستش را به سمتم دراز کرد، اما یک قدم عقب رفتم. نمی‌دانستم می‌خواست چه کند، اما نمی‌خواستم لمسم کند.
دستانم را مشت کردم. سر تا پای بدنم می‌لرزید. فکری به ذهنم خطور کرده بود که نمی‌دانستم باورش کنم یا نه. دستم را مقابل دهانم گذاشتم و همان‌طور که با ناباوری به کریس نگاه می‌کردم، یک قدم عقب رفتم.
نکند؟ نکند او...؟
واقعیت داشتنش، از سویی محال و از سویی دیگر معجزه به نظر می‌رسید. همان لحظه، یقین داشتم که من نیز شکستم. دیگر نیازی به سکوت کریس نبود که قلبم را مجروح کند. تجسم این‌که آن فکرم حقیقت داشته باشد، نفسم را می‌برید و تنم را بی‌جان می‌کرد.
به نفس نفس افتاده بودم.
یعنی واقعاً می‌توانست امکان داشته باشد؟ می‌توانست معجزه ‌شود؟
پرده‌ی اشک جلوی چشمانم را پوشانده بود و من، تحت عنوان جمله‌ی پرنسس ها گریه نمی‌کنند، سعی در عقب راندن اشک‌هایم داشتم، اما گور پدر هر جمله و حرفی که بود! اگر فکری که در ذهنم به جانم افتاده و روحم را می‌بلعید، حقیقت داشته باشد، حاضر بودم روزها و شب‌ها اشک بریزم.
می‌دیدم کریس دستانش را مشت کرده بود و با اخم و غمی در نگاهش، نگاهم می‌کرد. بالا بودن آستین‌های پیراهنش، متورم شدن رگ دستانش را نشانم می‌داد. مشخص بود در جنگی با خود به سر می‌برد و بین افکار و احساساتش ، دست و پنجه نرم می‌کرد.
یک قطره اشک خشک شده روی گونه‌ام را پاک کردم و آرام و با لحن ناباوری، درحالی که صدایم می‌لرزید و گویا از اعماق چاه درمی‌آمد، پرسیدم:
- کریس، اسم واقعیت چیه؟
دیدم چشمانش رنگ بهت به خود گرفتند و کاملا آشکار بود از این حرفم جا خورده.
- می‌دونم اسمت کریس نیست؛ اسم خودت رو بهم بگو.
چشمانم هنوز خیس از اشک بودند، ولی اجازه‌ی سُر خوردن آن اشک‌ها به روی گونه‌ام را نمی‌دادم. با قاطعیت حرف می‌زدم، زیرا از تک تک حرف هایم مطمئن بودم. می‌دانستم اسمش کریس نیست. آن شعله‌ها همه چیز را عیان کرده بودند، اما هنوز که هنوز بود نمی‌توانستم آن احتمال درون ذهنم را باور کنم و مطمئنم شوم که همه‌ی این اتفاقات در حال رخ دادن بودند. مانند یک خواب می‌ماند، همان‌قدر ممکن و در عین حال محال.
به نظر می‌رسید غرش ابرها و رعد و برقی که زد، رشته‌ی افکار هر دویمان را گسست. بادهای سردی شروع به وزیدن کرده بودند و حتی با وجود صبح بودن، باز هوا اندکی به تاریکی می‌زد و چون عصر جلوه می‌داد.
باد شدت گرفت و موهایمان را به رقص درآورد.
در میان آن باد، درحالی که سرما به پوستم سیلی می‌زد و موهایم را سد چشمانم می‌کرد، آن موقع که دست بردم تا موهایم را کنار بزنم، دیدم که کریس دستش را بالا آورد و به سمت پارچه‌ی روی صورتش برد. دیدم که دستش می‌لرزید و همان لرزش دستانش بود که قلبم را می‌لرزاند.
درحالی که قلبم داشت قفسه‌ی سینه‌ام را به قصد خارج شدن و ترک بدنم سوراخ می‌کرد، وقتی دستانم را از روی ناباوری مقابل دهانم گذاشته بودم و با چشمان گرد شده کریس را می‌نگریستم، دیدم که به آرامی پارچه‌ی روی صورتش را کنار کشید و روی زمین انداخت.
صدای آرامش در گوشم پیچید.
- اشلی، اسمم اشلیه.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #99
اگر می‌گفتم قلبم از تپیدن ایستاد، اغراق می‌شد؟ نمی‌دانم! منِ لعنتی در حال حاضر هیچ چیز را نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم این پسر، کسی که مقابلم ایستاده بود، خود را اشلی خطاب کرده بود. خود را آن پسری خطاب کرده بود که من در حسرت یک بار دیدنش به سر می‌بردم و دلواپس دیدنش بودم. کریس، یا اشلی، او... او اشلی بود، مگر نه؟
قبل از گفتنش، آن شعله‌ها باعث شدند یاد اشلی بیفتم و به این‌که کریس اشلی بود، فکر کنم، اما شنیدن این حقیقت از زبان خودش، جوری دیگر بود.
دیگر نتوانستم با اشک‌هایم مقاومت کنم و آنان با بی‌رحمی، قدرت خود را به رخم کشیدند و بی‌وقفه شروع به سُر خوردن از گونه‌هایم کردند. به هق هق افتاده بودم و در عین حال می‌خندیدم. می‌خندیدم، چون از این‌که اشلی، پسری که با تمام وجود می‌خواستم پیدایش کنم، اکنون مقابلم قرار داشت، خوشحال بودم. اشلی ای که با احتمال زنده نبودنش هراس برم می‌داشت، اکنون زنده مقابلم ایستاده بود و مرا می‌نگریست.
معلوم بود انتظار این واکنش را از جانب من نداشته، زیرا حالت چهره‌اش تعجب درونش را فریاد می‌زد. نمی‌دانستم چرا یک جور نگرانی و اضطراب نیز در چهره‌اش می‌دیدم. چرا نگران بود؟ چرا مضطرب بود؟
چند قدم فاصله‌ی بینمان را پر کردم و به او نزدیک شدم. با نگاهم اجزای صورتش را می‌کاویدم و او همین‌طور دلتنگ تر از قبل، با نگاهی آمیخته به حسرت، به من خیره شده بود. حالت چهره‌اش فرق چندانی با آن چهره‌ای که در خاطراتم می‌دیدم، نکرده و تنها بزرگتر شده بود؛ همین.
دستم را مشت کردم.
حال می‌فهمیدم علت تمام آن کارهای عجیب و پوشاندن صورتش و حتی علت عشقش را. حال می‌توانستم بهتر درکش کنم.
همان‌طور که از خوشحالی اشک می‌ریختم و لبخند می‌زدم، گفتم:
- اشلی، باورم نمی‌شه که اینجایی.
ناباوری درون صدایم، حرفم را تأیید می‌کرد. نفس حبس شده در سینه‌ام را با آه بیرون دادم. مطمئن بودم که دیگر قلبی برایم نمانده که بتپد.
- م... من رو... یادته؟!
این حرفش که با صدای متعجب و نگرانی زد، به من فهماند که چرا تمام این مدت از حرف زدن، شکستن سکوتش و روبه رو شدن با من اجتناب می‌کرد. من فهمیده بودم که بخشی از خاطراتم را به یاد ندا‌رم و اشلی، او می‌ترسید که میان آن خاطرات فراموشش کرده باشم. او نمی‌دانست من داشتم گذشته را به یاد می‌آوردم. در تمام این مدت می‌ترسید از اين‌که در گوشه‌ای از ذهنم جایگاهی نداشته باشد.
پاسخ سؤالش را دادم:
- یادمه.
اشلی با چشمانی خیس از اشک و با نگاهی خوشحال و دلتنگ، نگاهم کرد و در یک آن، به سمتم آمده، مرا در آغوش گرفت.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #100
(اشلی)
آخرین بار چه زمانی این‌قدر خوشحال بودم، حتی یادم نبود. امروز معجزه شد؛ معجزه‌ای که انتظارش را نداشتم و شاید حتی تحققش را محال می‌دانستم! بغض کرده بودم؛ بغضی از جنس خوشحالی. هنوز باور نداشتم این لحظه واقعی باشد.
کلارا درست مقابلم روی زمین نشسته بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. احساس می‌کردم ممکن بود هر آن کلارا ناپدید شود و من ناگهان از این رویا بیدار ‌شوم. ولی آیا یک رویا بود یا واقعيت؟
این‌که هم اکنون در آسمان چشمانش اوج گرفته باشم، رویا بود یا بخشی از واقعیت؟! چشمانش به تنهایی عالمی داشتند که می‌توانستم سال‌هایم را با نگاه کردنشان بگذرانم. من حاضر بودم در آبی چشمانش زندگی کنم و با هر لبخندش، جان بگیرم. لبخندی که به قلبم جانِ تپیدن می‌داد.
نمی‌دانستم آیا قلبم می‌توانست این همه عشق را در خود جای دهد؟ نکند کم بیاورد؟ آیا ذهنم می‌توانست این همه زیبایی و بی نقصی وجودش را درک کند؟ این مورد را مطمئنم نمی‌توانست! او برای من مانند معمایی بود که تا فکر می‌کردم حلش کرده‌ام، با مجهول دیگری روبه رو می‌شدم و می‌دیدم هنوز حتی به حل کردنش هم نزدیک نشده‌ام!
آب دهانم را به منظور از بین بردن بغضم، قورت دادم. قلبم داشت کم می‌آورد. قلبم داشت در برابر این عشق خود را می‌باخت.
نتوانستم در برابر بغضم مقاومت کنم. من؛ اشلی؛ نتوانستم بغضم را از بین ببرم. الحق که در مقابل این دختری که از خود بیشتر می‌خواستمش، ضعیف بودم!
چکیدن قطره اشکی از روی گونه‌ام، برابر شد با پاک شدنش توسط کلارا.
چرا بودنش در کنارم این‌قدر زیبا بود؟ چرا حسی که با حضورش به من می‌داد، این‌قدر دلنشین بود؟ چه جادویی در وجودش داشت که قلبم را به این حال و روز می‌انداخت که خود نیز از وصفش عاجز بودم؟
نگاهش کردم. چشمانش به خاطر گریه‌های چند لحظه پیشش، قرمز شده بودند. با هر بار تماسش، با هر بار نگاهش و لبخندش، من تکه‌ای از روحم یا حتی قلبم را از دست می‌دادم.
سرم را پایین انداختم و به دستش که در دستم بود چشم دوختم. دستش را فشردم.
- نمی‌دونی چقدر منتظر چنین روزی بودم.
- شاید یه دوازده سالی.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. به حرف خیلی ساده بود. دوازده سال! در کلام خیلی چیز ساده‌ای به نظر می‌رسید، اما فقط خدا شاهد آن لحظاتی بود که چقدر در نبود کلارا زجر کشیدم.
صدای اندوهگین کلارا خنجری در قلبم فرو برد.
- نباید این همه منتظرت می‌ذاشتم.
دستم را زیر چانه‌اش گذاشتم و سرش را بلند کردم. به چشمانش که می‌دیدم چگونه پشیمان و اندوهگین بودند، نگاه کردم.
- تقصیر تو نبود.
چیزی نگفت. یک لحظه یک چیزی به ذهنم رسید که باید جوابش را بفهمم. پرسیدم:
- از گذشته، همه چیز رو به یاد داری؟
چهره‌اش حالت جدی‌ای به خود گرفت. اخمی ابروان باریک و خوش فرمش را زینت داد. یک دستش در دست من بود و دست دیگرش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- همه رو نه. یه بخش هایی از گذشته یادمه.
دستش را از زیر چانه‌اش برداشت.
- اشلی، تو می‌دونی من چطور حافظم رو از دست دادم؟
سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم. طبق اطلاعاتی که مارک به دست آورده بود، کلارا بعد از فرار من از قصر حافظه‌اش را از دست داد. نمی‌دانستم چگونه و هیچ کس دیگر نیز نمی‌دانست. این موضوع را خود کلارا باید به یاد می‌آورد.
صدایش توجهم را جلب کرد.
- اشلی؟
تردید درون صدایش دودل بودنش را نشان می‌داد و این دودلی اش نگرانم کرد.
- بله؟
این‌دفعه کنجکاوی به صدایش افزوده شد. معلوم بود موضوع مهمی بود و حرف واجبی خواهد زد. منتظر به او نگاه می‌کردم.
- دفتر خاطرات گریگوری والسین.
با شنیدن این حرف، چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند. نفس در سینه‌ام حبس شد. نمی‌دانستم می‌خواهد به چه چیزی در آن دفتر اشاره کند. کنجکاو و نگران بودم که آیا همه چیز را در مورد آن دفتر و گریگوری والسین می‌دانست؟
- تو تونستی اون نوشته‌های مخفی رو بخونی. تو اون صفحه آخر چی نوشته بود؟
- تو نمی‌دونی؟
- نه، نمی‌دونم.
پس نمی‌دانست! نمی‌دانم این نداستنش چیز خوبی بود یا نه. اگر نمی‌دانست پس من نیز نمی‌توانستم بگویم. مطمئنم کلارا هنوز آمادگی دانستن آن حقایق را نداشت. مطمئنم کلارا اکنون در وضعیتی نبود که بتواند چیزهایی را که من می‌دانستم، تحمل کند.
نگاهم را از او گرفتم و به درخت پشت سرش دوختم. دنبال حرفی بودم که با آن بتوانم از این بحث سر باز کنم. باید کنجکاوی اش را با زدن حرفی، از بین می‌بردم. اما چه می‌توانستم بگویم؟
با احساس خیس شدن دستم، به دستم نگاه کردم. قطرات کوچک باران نم نم روی دستم فرود می‌آمدند. لبخندی زدم و به کلارا نگاه کردم.
- بعداً درموردش حرف می‌زنیم.
از روی زمین بلند شدم. دست او را نیز کشیدم.
- بلند ‌شو، می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
کلارا یک تای ابرویش را بالا داد و سؤالی نگاهم کرد. نگاه کنجکاوش باعث تک خنده‌ام شد.
- بلند ‌شو.
از حرفم تبعیت کرد و بلند ‌شد. دستش را ول کردم. باران شدت گرفته بود. قطره قطره صورت و موهایمان را خیس می‌کرد و چه زیبا بود بارانی که در این لحظه‌ می‌بارید! چه زیبا بودند قطراتی که روی گونه‌اش می‌چکیدند و انگشتانم را وسوسه می‌کردند که دست ببرم و گونه‌هایش را پاک کنم.
حجم موهایش به خاطر خیس شدن، کاهش یافته بودند و اثری از آن حالت پریشانشان نمانده بود. در میان آن باران، او با لبخند نگاهم می‌کرد و من آماده بودم چیزی نشانش دهم که باعث شود عمق لبخندش افزایش یابد.
- آماده‌ای؟
سری تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین