. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #101
می‌دیدم چگونه مانند بچه‌ها ذوق‌زده شده و شور و هیجان، چگونه وجودش را تسخیر کرده‌. او واقعاً بی‌رحم بود. مدام با هر حالتش، نفسم را بند می‌آورد و با بی‌رحمی تمام نشانم می‌داد چقدر عاشقش بودم.
دستم را مشت کردم و چشمانم را بستم. روی کاری که می‌خواستم انجام دهم، تمرکز کردم.
- وای!
با صدای خندان و ذوق‌زده‌ی کلارا، چشمانم را باز کردم. با خنده و چشمانی گردشده از شگفتی، به اطراف نگاه می‌کرد. قطرات بارانی را می‌نگریست که به خاطر طلسمی که رویشان انجام دادم، از بی‌رنگی خودشان، به رنگ آبی شعله‌های من تبدیل شده بودند؛ هرچند با برخوردن به زمین باز بی‌رنگ می‌شدند.
دستم را بالا گرفتم و هاله‌ای ترکیب از آبی و سیاه، روی سرمان ایجاد کردم تا قطرات رویمان نریزند. هرچند دلم می‌خواست به باران اجازه دهم این دختر مقابلم را خیس کنند و من لذت دیدن گونه‌ها و موهای خیسش را بچشم.
کلارا با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد. وقتی پس از چشم چرخاندن در همه‌جا، صورتش را چرخاند و نگاهم کرد، در چشمانش حس خاصی از دوست داشتن را می‌دیدم.
- خیلی قشنگه!
بی‌توجه به حرفی که زد، در آن حس دوست داشتن درون چشمانش غرق شده بودم. آن نگاه، یعنی که دوستم دا‌شت؟ این‌گونه می‌خواست بفهمم؟ این‌گونه با آن نگاه‌های جذاب لعنتی‌اش می‌خواست به احساساتش پی ببرم؟ لبخندی زدم. شاید اکنون نوبت من بود که هم‌چون بچه‌هایی که برایشان هدیه‌ای گرفته‌ای، ذوق‌زده شوم. در یک حرکت، بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
- کلارا! عاشقتم!
بالاخره بعد از مدت‌ها، این دلتنگی‌ام داشت خاتمه می‌یافت!
***
(کلارا)
همراه اشلی وارد چادر خودمان شدیم. مایک که با پر درحال نوشتن چیزی روی کاغذ بود، با ورود ما سرش را بلند کرد و مطمئنم چشمانش کم ماند از حدقه بیرون بزنند. دهانش را باز کرد و درحالی که انگشت اشاره‌اش را به سمت ما گرفته بود، با صدای بلندی که تعجبش را نشان می‌داد، گفت:
- شما... شما دوتا؟! آخه شما... .
با دستش پشت گردنش را مالید و آهی کشید.
- باید همه‌چیز رو بهم توضیح بدین.
خندیدم.
مقابلش نشستیم و من شروع کردم به توضیح دادن اتفاقاتی که بینمان افتاد و توضیح دادن این‌که من گذشته را به یاد دا‌شتم. هرچه پیش می‌رفتم، نیشش بازتر و چشمانش گردتر می‌شدند. گاهی هم میان حرف‌هایم می‌پرید و واکنشش را نشان می‌داد؛ اما در انتهای حرفم، وقتی همه‌ی ماجرا را توضیح دادم، خندید و درحالی که با چهره‌ی حق به جانبی به اشلی چشم دوخته بود، گفت:
- حالا تو هی می‌ترسیدی بری به کلارا همه‌چیز رو بگی. فکر می‌کردی کلارا هیچ‌چیز یادش نیست.
خوشحالی درون صدایش عامل لبخند روی لبم ‌‌شد. می‌دیدم چقدر برای اشلی خوشحال شده و این نشان می‌داد چقدر او را دوست دارد.
مایک قهقهه‌ای زد و دستش را روی زانویش ‌کشید. صدای خرسندش که بیان می‌کرد از کرده‌ی خود راضی بود، اعتماد به نفس خاصی داشت که باعث تک خنده‌ام شد.
- خوب شد به کلارا گفتم تو عاشقشی!
- تو بهش گفتی؟!
با صدای متعجب و شوکه‌ی اشلی، سرم را به سمتش چرخاندم. چشمانش از تعجب گرد شده بودند و اخمی روی ابروهایش دیده میشد. مایک همان لحن شوخ‌طبع و اعتماد به نفس مذکورش را حفظ کرد.
- مگه بد کردم؟!
اشلی چشمانش را ریز کرد و با نیشخند ترسناکی روی لبش، با نگاهش برای مایک خط و نشان کشید و همان‌لحظه مشت کردن دستش برابر شد با پدیدار شدن آتشی در دورتا دور مایک! درحالی که سعی می‌کردم تعجبم را نشان ندهم، دستپاچه به طرف اشلی برگشتم و گفتم:
- آه، اشلی! به نظرم بدون آتیش محیط این‌جا خیلی بهتر میشه.
توجهی به من نکرد. مایک از روی صندلی‌ای که دورش آتش گرفته بود، بلند شد و روی صندلی ایستاد.
- هی! اِش! به لطف منه الان کلارا دستت رو گرفته ها! من رو نکش!
به پایین صندلی نگاه کرد. می‌دیدم مضطرب شده. البته همه می‌دانستیم این واکنش اشلی صرفاً جهت سر به سر مایک گذاشتن بود و مایک نیز طبق معمول دا‌شت برخلاف سنش رفتار می‌کرد و مسخره‌بازی در می‌آورد! این مرد واقعاً سن و سالش برایش مهم نبود! از این فکرم خنده‌ام گرفت.
اشلی چهره‌ی حق به جانبی به خود گرفت و با همان نیشخند مذکورش گفت:
- این‌سری می‌بخشمت.
این را گفت و با یک اشاره‌ی دستش، شعله‌ها را خاموش کرد. مایک درحالی که آه آسوده ای می‌کشید، دستی به یقه‌ی لباسش کشید و روی صندلی نشست.
چند ثانیه بعد، گویا چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد؛ زیرا سرش را به سمت من چرخاند و به خودش اشاره کرد. صدای کنجکاوش مرا میز کنجکاو کرد.
- راستی پرنسس! من رو یادتونه؟ آه، اسم واقعیم مایک نیست، مارک هستش.
یک تای ابرویم را بالا دادم و به او خیره نگاه کردم. با نگاهم اجزای صورتش را کاویدم. مارک؛ فهمیدم او چه کسی بود؛ اما برایم عجیب بود که چرا خودم قبلاً نشناختمش.
- آره یادمه. خبرچین قصر بودی تا که گیر شورشیان افتادی.
- آه، چه روزهایی بود!
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- یه جوری میگی انگار روزهای خوبی بودن! تا جایی که یادمه شورشیان می‌خواستن بکشنت!
مارک از روی صندلی بلند شد. شجاعت خاصی در صدای خندانش به چشم می‌خورد.
- پرنسس! مطمئن باشید بعد از اون روز دفعات زیادی با فرشته مرگ رو در رو شدم.
این را گفت و به سمت خروجی چادر به راه افتاد. اشلی نیز با نگاهش مسیر رفتنش را دنبال کرد.
- کجا میری؟
مایک قبل از خروج از چادر، به سمت ما برگشت و پاسخ اشلی را لبخندزنان داد:
- میرم رکسانا رو ببینم.
سپس خارج ‌‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #102
از کنار اشلی بلند ‌‌شدم و به سمت بخشی از چادر که نقش آشپزخانه را داشت، رفتم. از کوزه‌ی آب، برای خود، لیوان آبی ریختم. احساس تشنگی داشتم. اخیراً خیلی کم آب می‌نوشیدم! همان‌طور که لبه‌ی لیوان را روی لبانم قرار داده و آب را می‌خوردم، سنگینی‌ای را پشت سرم احساس کردم. لیوان را پایین آوردم و به اشلی که بغلم کرد، نگاه کردم. سرش را از پشت به سرم تکیه داده بود.
آب دهانم را قورت دادم. لیوان را در دستم فشردم. می‌دانستم چقدر دوستش داشتم و چقدر برایم اهمیت داشت.
این آغوشش طعمی دا‌شت که در هیچ‌چیز یا هیچ‌کس دیگر نمی‌توانستم یافت کنم.
آغوشش لذتی داشت که دلم می‌خواست پلک‌هایم را آرام روی هم بگذارم و تنها تمرکزم را روی آغوشش قرار دهم. دلم می‌خواست همه‌چیز همین‌طور بماند.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
من کی چنین حسی پیدا کردم؟ چه زمانی یک نفر این‌طور وارد قلبم شد و چنین جایگاهی در قلبم برای خود ساخت؟ در تمام بیست سال زندگی‌ام تنها کسانی که خیلی دوستشان داشتم، مادرم که خاطره‌ی زیادی با او نداشتم، پدرم و جیمس بودند. جز آن‌ها کس دیگری نبود پس این پسر دقیقاً چه زمانی قلبم را از آنِ خود کرد؟ چه زمانی به او دل باختم؟
نمی‌دانستم و به گمانم نمی‌خواستم هم بدانم. تا زمانی که دوستش دا‌شتم و دوستم داشت، دیگر مهم نبود چه زمانی این دوست داشتن شکل گرفت!
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم.
مطمئنم اولین باری بود که چنین احساساتی را به کسی دا‌شتم. چقدر افسانه‌ها و قصه‌های عاشقانه خوانده و شنیده‌ بودم؛ اما تا کنون هیچ‌گاه به این‌که خود یک روزی آن احساسات را تجربه کنم، فکر نکرده بودم. می‌دانستم عشق چقدر زیبا می‌توانست باشد‌؛ ولی تا این حد؟! تا این حد که حضورش در کنارم برایم کافی باشد و از تمام دار دنیا تنها او را بطلبم و دیگر به هیچ‌چیز دیگر میل نداشته باشم؟ عشق این بود که شمار تپش‌های قلبم به شمار نفس‌هایش گره خورده باشد؟
اگر عشق یک گره میان من و او بود‌، دلم می‌خواست به همه‌ی آدم و عالم بگویم که هرگز اقدام به باز کردن آن گره نکنند!
صدایش که دم گوشم زمزمه می‌کرد، نغمه‌ی گوشم شد.
- دلم می‌خواد به جای اکسیژن، عطر موهات رو استشمام کنم.
قلبم ایستاد، مگر نه؟ چه زیبا بود عاشقانه‌هایش که در همین مدت کوتاه به پایم ریخته بود! شدت گرفتن تپش قلبم با هر نگاهش و بی‌قراری کردنش با هر حرفش را دوست داشتم. خودش را دوست داشتم!
***
آسمان جامه‌ی سیاهش را بر تن کرد؛ گویا عزادار بود! و چه غم‌انگیز بود این عزاداری آسمان، درحالی که اشک نیز می‌ریخت!
شمع‌ها را روشن کرده بودم تا در داخل چادر روشنایی برقرار شود.
فیونا همان‌طور که آب درون لیوان را سر می‌کشید، به سمتم آمد. کنارم روی تخت نشست.
- اوه! واقعا خیلی خسته‌ام.
درحالی که موهایم را شانه می‌زدم، گفتم:
- کل روز توی دهکده می‌چرخی! معلومه که خسته میشی!
تک خنده‌ای کرد. سرش را پایین انداخت و به دستانش خیره شد. من که از این سکوت ناگهانی‌اش تعجب کردم، دست از شانه زدن موهایم برداشتم و به او خیره ‌شدم.
- چی شد یهو ساکت شدی؟
دستی به موهایش کشید.
- یه لحظه حواسم پرت ‌شد.
از روی تخت بلند ‌‌شد.
- من دیگه برم. بارون هم می‌باره، بهتره تا دیر نشده برگردم.
باشه‌ای گفتم و پس از خداحافظی، او رفت. بلافاصله پس از او، اشلی وارد چادر شد. با دیدنش احساس کردم قلبم دوباره از حالت موزونش خارج شد و سریع‌تر از مواقع دیگر شروع به تپیدن کرد و من چقدر دوست داشتم این بی‌قراری‌های قلبم را که به خاطر اشلی بودند.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم. کلاه شنلش را درآورد و سلامی داد. من نیز جواب سلامش را متقابلاً دادم.
اشلی لبخندی به رویم زد و از کنارم رد ‌شد. شنلش را که تحت هجوم قطرات باران قرار گرفته بود، درآورد ‌و گوشه‌ای آویزان کرد تا خشک شود. همان‌طور که آستین‌های پیراهنش را تا آرنجش تا می‌کرد و سرش را پایین بود، گفت:
- مارک گفت امشب پیش رکسانا می‌مونه.
- چیزی میون اون دو هستش؟
اشلی قهقهه‌ای زد که دلم را لرزاند. خدایا، می‌شود او همین‌طور بخندد و من به صدای خنده‌هایش گوش دهم؟ چه میشد صدای خنده‌هایش لالایی شب‌هایم شوند؟
اشلی گفت:
- چرا این‌طور فکر می‌کنی؟
به سمت تخت رفتم و روی آن نشستم. دست‌هایم را کنارم روی تخت گذا‌شتم و در جواب سوالش، شانه‌هایم را بالا انداختم.
- همین‌طوری.
اشلی آمد و کنارم نشست. همان‌طور که نگاهم می‌کرد، گفت:
- نه، چیزی بینشون نيست.
چیزی نگفتم و به نقطه‌ی دیگری چشم دوختم.
- در مورد مقصد بعدیمون با مارک حرف زدم.
شنیدن این حرفش، موجب شد با تعجب سرم را به سمت او بچرخانم و با چشمان گرد شده‌ام، به او که با خون‌سردی نگاهم می‌کرد، نگاه کنم.
- جای ديگه‌ای قراره بریم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #103
- آره، فعلاً نمی‌تونیم یه‌جا مستقر شیم. فردا شب از این‌جا می‌ریم.
- اشلی! دلیل این کارها چیه؟ چه موضوعی این وسط هستش که می‌خواین جای دیگه‌ای بریم؟ چرا برنگردیم به مرکین؟ من دلم برای پدرم و بقیه تنگ شده!
واقعاً دلیل این کارها را درک نمی‌کردم. من که حال می‌دانستم او کیست پس چرا هنوز داشتیم به این روند دزدیده شدن من توسط آن‌ها ادامه می‌دادیم؟ گرچه این موضوع هم بود که از همان ابتدا، آن‌ها هدف دیگری از دزدیدن من داشتند. دزدیدن من صرفاً به خاطر این‌که من و اشلی هم‌دیگر را پیدا کنیم، نبود چون اگر این‌طور بود، اشلی هویتش را از من پنهان نمی‌کرد. آن‌ها هدف دیگری داشتند که من نمی‌دانستم.
خیره به او چشم دوختم.
- قضیه چیه؟
اشلی دستانش را در هم قفل کرد. اخم کم‌رنگی روی ابروهایش می‌دیدم. می‌دیدم باز با خود سر جنگ گرفته که چه جوابی به من دهد. پس از چند لحظه کلنجار رفتن با خود، نگاهم کرد.
- کلارا! تو حتی بخش کوچیکی از چیزهایی که من می‌دونم رو هم نمی‌دونی، به خاطر همین هنوز نمی‌تونم بهت بگم هدفمون از همه‌ی این کارها چیه.
اخمی مهمان ابروهایم شد. بیش‌تر به سمتش خم ‌شدم.
- خب تو بگو، منم بدونم.
هوفی کشید. این یعنی کلافه شده؛ اما از چه؟ از این حرف من؟ اخمم پررنگ‌تر شد. اشلی دستی میان موهای شب رنگش چرخاند و نگاهم کرد.
- کلارا! تو پدرت رو خیلی دوست داری، مگه نه؟
از این حرفش جا خوردم. این سؤالش چه ربطی به حرف من داشت؟ من از او خواسته بودم همه‌چیز را برایم توضیح دهد؛ می‌خواستم از قضایا خبردارَم کند آن‌وقت او چنین سؤال بی‌ربطی می‌پرسید؟!
- خب معلومه دوستش دارم!
آهی کشید. لحن صدايش نشان می‌داد دست خود‌ش نبود و نمی‌توانست حرفی بزند.
- نمی‌تونم بهت بگم کلارا؛ حداقل تا قبل این‌که خودت بفهمی، نمی‌تونم بگم.
با این حرفش، غیر مستقیم گفت که خودم در بین خاطراتم خواهم فهمید. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم. بدون نگاه کردن به او گفتم:
- باشه نگو. دیر یا زود می‌فهمم، بالأخره خورشید پشت ابر نمی‌مونه.
در واکنش به صدای لجبازم و حرفی که زدم، خندید و مرا به خود نزدیک کرد.
- بعداً در مورد این‌ها حرف می‌زنیم.
امان از آن صدای عاشقانه و جذابش که باعث شد بی‌خیال بحث مذکور شوم و به عطشم برای در میان دستانش بودن فکر کنم! او خیلی بی‌رحم بود که تنها در یک روز، مرا این‌گونه خاطرخواه آغوشش کرده بود. آغوشش مرا یاد بچگی‌هایم می‌انداخت. زمانی که همه‌جای قصر را می‌گشتم و پس از پیدا کردن اشلی، بغلش می‌کردم.
لبخندی زدم.
آرام روی تخت دراز کشید و من نیز به تبعیت از او دراز کشیدم. با هر دم و بازدمش سینه‌اش جلو عقب میشد و چقدر برایم لذت‌بخش بود صدای تپش‌های قلبش و نفس کشیدنش! کاش میشد تمام دنیا به احترام نفس‌هایش ساکت ‌شوند و من بتوانم تنها به صدای نفس‌هایش گوش بسپارم.
***
(کلارکسون)
همگی سر میز شام نشسته بودیم. من، مارگاریت، جیمس، پادشاه لئونارد و خانواده‌اش.
داشتیم شام می‌خوردیم. هیچ کس هیچ حرفی نمیزد و من بی‌زار از سکوت حاکم بر جو، پس از برداشتن یک قاشق از غذایم، سرم را بلند کردم و گفتم‌‌‌:
- چه سکوت ظالمانه‌ای!
لئونارد مقداری از نوشیدنی‌اش را از جام طلایش نوشید و گفت:
- سکوت زمانی ظالمانه میشه که در انتظار باشی.
مارگاریت به لئونارد نگاه کرد. لبخندی روی لب داشت و صدای دل‌نشین و نازکش، به زیبایی کلامش می‌افزود.
- ولی اعلي‌حضرت، این حرفی که زدید، بستگی به موقعیتش داره. گاهی اوقات سکوتی که تو رو منتظر بذاره، خیلی شیرینه.
لئونارد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و آرنج آن دستش را روی میز قرار داد. به مارگاریت نگاه کرد.
- یه مثال بزن.
مارگاریت تک خنده‌ای کرد.
- مثلا سکوتی که تو رو به خاطر عشق منتظر بذاره.
لئونارد خندید و دستش را از زیر چانه‌اش پایین آورد.
- در برابر این نمی‌تونم حرفی بزنم.
سپس به همسرش ماریا نگاه کرد.
- مثلا ماریا برای اعتراف عشقش، خیلی من رو منتظر گذاشت.
ماریا خنده‌ی زیرکانه‌ای کرد.
- خب شرایط اون‌جور ایجاب می‌کرد.
لئونارد چیزی نگفت و دستش را گرفت و ب×و×س×ه‌ای بر دست همسرش زد. همان‌طور که داشتم آنان را نگاه می‌کردم، متوجه کارانوس شدم که داشت به سمت ما می‌آمد. زره نظامی در تن داشت و از روی با عجله آمدنش و چهره‌ی جدی و مضطرب و در عین حال خوشحالش، فهمیدم موضوع مهمی پیش آمده بود.
این یک هفته را در انتظار گرفتن خبری از کلارا، مدام چشم به راه کارانوس می‌ماندم و وقتی می‌دیدمش، نگران می‌شدم.
طبق عادت این هفت روزم، با عجله و اضطراب بلند شدم و به سمتش رفتم. بلند شدن ناگهانی من، موجب تعجب بقیه شد. همه‌شان مرا نگاه کردند.
مقابل کارانوس ایستادم. پیش از من، او سخن را آغاز کرد. می‌دانست نباید وقت تلف کند و بدون مقدمه، برود سر اصل مطلب.
- اعلی‌حضرت! خبرهای مهمی درمورد پرنسس کلارا براتون دارم.
با شنیدن اسم کلارا، احساس کردم قلبم به روی دور هزار، شروع به تپیدن کرد. امیدوار بودم خبرهای بدی نباشند. هر چند لبخند روی لب کارانوس مرا مشکوک می‌کرد؛ اما باز هم نمی‌توانستم جلوی قلبم را که نگران دخترم بود، بگیرم.
- چی شده؟ چه خبرایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #104
کارانوس نفسی عمیق کشید.
- سرورم! یکی از بازرگانانمون برای رفتن به سرزمین پالوناس به خاطر کار و تجارت، چهار روز پیش از مرکین خارج شد. با پرنده سفر کرد. ایشون برای رسیدن به سرزمین پالوناس، باید از یه دهکده‌ی کوچیکی به اسم ماور درما عبور می‌کرد.
نمی‌فهمیدم با زدن این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد. من خبرهایی را که درمورد کلارا بودند، می‌خواستم، نه مسیر عبور یک بازرگان را!
ابروهایم دست به دست هم دادند و چینی وسطشان پدیدار گشت. با صدای کلافه و عصبی‌ام به او تشر زدم:
- کارانوس! با گفتن این حرف‌ها می‌خوای به کجا برسی؟
لبخندش عمیق‌تر شد.
- سرورم! اون بازرگان هنگام عبور از دهکده ماور درما، پرنسس رو اون‌جا دیده. بعدش سریعاً خودش رو به نزدیک‌ترین سرزمینی که محافظانمون رو برای جست و جوی پرنسس فرستاده بودیم، رسونده و به محافظ‌ها خبر داده.
با شنیدن حرف‌هایش، چشمانم رنگ بهت به خود گرفتند. قلبم دیوانه‌وار به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. حرف‌هایش برایم غیر قابل باور بودند. شروع کردم به تجزیه و تحلیل حرف‌هایش در ذهنم. می‌خواستم بارها و بارها آن حرف‌ها را با خود بگویم تا باورم شود. می‌خواستم از صحتشان مطمئن شوم.
ناخودآگاه خندیدم. نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. دست‌هایم را روی بازوانش گذاشتم و به کارانوس نگاه کردم.
- مطمئنی؟ دروغ که نباشه؟ اون بازرگان، مطمئنی قابل اعتماد بوده؟
کارانوس همان‌طور که لبخند می‌زد، سری تکان داد.
- مطمئنم سرورم.
به سمت بقیه برگشتم. همه‌شان از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بودند و می‌دیدم که چشمانشان نیز همچون لبانشان، می‌خندید. شور و شوق و خوشحالی، جایگزین ناراحتی و نگرانی نگاهشان شده بود.
لئونارد بلند شد و به سمتم آمد. لبخند دل‌نشینی روی لبش خودنمایی می‌کرد و میزان خوشحالی‌ای که در پشت لبخندش نهفته بود، نشان می‌داد او یک رفیق واقعی بود! مرا در آغوش کشید.
‌- دیدی پیداش کردیم؟ بهت که گفتم نگران نباش.
آهی از سر آسودگی کشیدم و از او جدا ‌شدم.
- واقعاً خیلی خوشحالم!
خندید. مارگاریت و بقیه هم نزدمان آمدند. مارگاریت به سمتم آمد و گفت:
- عزیزم! این خیلی خبر خوبیه!
- اوهوم.
نمی‌توانستم حد و اندازه‌ی خوشحالی‌ام را بیان کنم. پیدا کردن کلارا و برگرداندن او، باعث میشد یکی از دغدغه‌هایم کم شود. هنوز ترسم درمورد اهداف اشلی و گذشته را داشتم و آن ترس‌ها قدری آزارم می‌دادند که احساس می‌کردم قلبم در مشت کسی فشرده میشد. این احساس هر لحظه در قلبم سنگینی می‌کرد و من تحت عنوان داشتن مقام پادشاه، قادر به نشان دادن احساسات خود نبودم؛ زیرا پادشاه بودن یعنی سرکوب احساس ترس و ناراحتی؛ در غیر این صورت نمی‌توانستی فرمان‌ر‌وایی کنی و از مردم انتظار فرمان‌برداری داشته باشی.
بی‌خیال این افکارم شدم و روی خوشحالی ناشی از خبر پیدا کردن کلارا، تمرکز کردم. نگرانش بودم. می‌دانستم کلارا دختر قوی و سرسختی بود؛ اما با این حال روحیه‌ی حساسی داشت. می‌دانستم این ماجرای دزدی چقدر ممکن بود ناراحتش کرده باشد و به روحیه‌اش آسیب زده باشد.
فقط امیدوار بودم حالش بد نباشد.
صدای لئونارد افکارم را از ذهنم خارج کرد.
- کلارکسون! بیا بریم به اون دهکده.
- آره، حتماً باید بریم.
به کارانوس نگاه کردم.
- محافظ‌ها رو دنبال کلارا فرستادی؟
کارانوس سری تکان داد.
- بله سرورم؛ همون لحظه که خبرش به دستم رسید، یکی از محافظان رو فرستادم تا به بقیه نیروها بگه راهی ماور درما بشن.
- خب الان چندتا از محافظ‌ها رو آماده کن. بعد از نیمه شب، به سمت ماور درما راه می‌افتیم.
جیمس و اندرو پیش قدم شدند. جیمس گفت:
- ما هم میایم.
سری تکان دادم و با حرفشان موافقت کردم. من، لئونارد، جیمس و اندرو قرار بود به دنبال کلارا برویم و مارگاریت، ماریا، متیو و دیانا در قصر بمانند.
از شدت خوشحالی و هیجان دیدن کلارا، در پوست خود نمی‌گنجیدم. از این‌جا تا آن دهکده راه زیادی بود. فقط امیدوار بودم وقتی به آن دهکده رسیدیم، کلارا هنوز آن‌جا باشد. آرزو می‌کردم قبل از رسیدن ما، آن دهکده را ترک نکنند.
قصد داشتم کلارا را برگردانم و اشلی را بکشم. آن پسر باید همان‌جا می‌مرد و لاشه‌اش خورد و خوراک حیوانات میشد! او کسی بود که حتی باقی ماندن جسدش در این دنیا نیز حیف بود! او باید طوری می‌مرد که حتی یک تار مو نیز از جسدش باقی نمی‌ماند.
***

(روز بعد)
(کلارا)
همراه اشلی و مارک نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودیم. مارک قبل از صبحانه به چادر خودمان برگشت و حال نیز، داشتیم صبحانه‌ای را که مارک درست کرده بود، می‌خوردیم.
دیشب کنار اشلی خوابم برد؛ اما وقتی صبح بیدار شدم، من روی تخت خود دراز کشیده بودم و اشلی نیز روی تخت خود خوابیده بود. بماند یه مدتی همان‌طور که خواب بود، تماشایش کردم و او حتی از این موضوع آگاه هم نبود! نمی‌دانستم اگر می‌فهمید چه واکنشی به این کارم نشان می‌داد! تماشایش در خواب لذت دیگری داشت که توانستم تجربه‌اش کنم! گرچه اشلی با هر کاری که می‌کرد، با هر حرفی که میزد، دل از من می‌ربود و چقدر ناعادلانه بود دلم را به او ببازم! اویی که به من رحم نمی‌کرد و هر لحظه بیش از پیش جذاب‌تر میشد. می‌دانست با این کارهایش و با این جذابیتش، من هوش از سرم می‌پرد؟
صدای مارک مرا از فکر خارج کرد.
- به رکسانا گفتم امروز قراره بریم؛ خیلی ناراحت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #105
با شنیدن این حرفش، من نیز اندکی ناراحت شدم. رکسانا و فیونا و حتی کل این دهکده به دلم نشسته بودند و با رکسانا و فیونا بیشتر صمیمی بودم. ترک کردن آنان زمانی که می‌دانستم از رفتنمان ناراحت می‌شدند، خیلی غم‌انگیز بود. آهی در دل کشیدم. مجبورم با اشلی و مارک بروم. آن‌ها نمی‌خواستند به مرکین برگردند و در نتیجه من نیز چاره‌ای جز همراهی آنان تا هر کجا که می‌گفتند، نداشتم!
اشلی دور لبش را با دستمال پاک کرد و نگاه ناراحتش را به مارک دوخت.
- دلم برای اين‌جا تنگ میشه.
مارک پس از نیم‌نگاهی مشکوک به من که علتش را نفهمیدم، باز به اشلی نگاه کرد و درحالی که هنوز زیرچشمی حواسش به من بود، گفت:
- دخترا هم دلشون برای تو تنگ میشه.
با این کار، اشلی که درحال نوشیدن آب بود، آب در گلویش پرید و خود به سرفه افتاد. با نگاه تند و اخم پررنگ روی ابروهایم، به مارک نگاه کردم. مارک با دیدن واکنش من و اشلی قهقهه‌ای زد و مرا حرصی کرد.
اشلی پس از چند سرفه، با اخم به مارک نگاه کرد.
- لازم نکرده دلتنگم بشن.
موضوع این‌جا بود که دقیقاً کدام دخترها دلشان قرار بود برای اشلی تنگ شود؟ آنان حتی نام واقعی او را نمی‌دانستند، آن‌گاه می‌خواستند دلتنگش شوند؟! با وجود من؟!
از خوردن صبحانه‌ام دست کشیدم و پس از چشم غره‌ای به مارک، تشکری از او بابت صبحانه کردم. مارک که فهمید این چشم غره‌ام به خاطر حرفش بود، درحالی که می‌خندید، بلند شد. دستش را روی شانه‌ی اشلی گذاشت و به من نگاه کرد. مخاطب حرفش هر دو بودیم؛ اما مارک به من چشم دوخته بود.
- بیخیال! خواستم جو محیط رو عوض کنم.
این را گفت و به سمت خروجی چادر رفت. قبل از رفتن، به سمت اشلی برگشت.
- اشلی! میرم مقدمات رفتن رو آماده کنم.
دستش را به معنای خداحافظی بالا آورد و فعلنی گفت و از چادر خارج ‌شد. پس از رفتن او به اشلی نگاه کردم. سرش پایین بود و درحالی که با دستش روی میز چوبی ضرب گرفته بود، صبحانه‌اش را می‌خورد. یک تای ابرویم را بالا دادم و به او خیره شدم. هر چه به سرعت ضربه زدنش روی میز می‌افزود، من کنجکاوتر می‌شدم که بدانم چه چیزی فکرش را مشغول کرده بود!
- اشلی!
صدایم توجهش را جلب کرد و باعث شد از ضربه زدن به میز دست بردارد. لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
- بله؟
- به چی فکر می‌کنی؟
- هیچی، فقط داشتم برای شب که می‌خوایم بریم، برنامه می‌ریختم.
بدون آن‌که بتوانم حرفی بزنم، مارک که سراسیمه خود را داخل چادر انداخت، توجه هردویمان را از آنِ خودش کرد. دوان دوان به سمت ما آمد. نفس نفس زدنش، چهره‌ی نگران و ع×ر×ق روی پیشانی‌اش، نگاه مضطرب و وحشت‌زده‌اش، همه خبر از یک اتفاق بد می‌دادند. سعی می‌کرد حرفش را بزند؛ اما نفس‌های تند و نامنظمش امان نمی‌دادند.
- ا... اشلی... ! به ده... دهکده... ح...حمله شده!
اشلی ناگهان از روی صندلی برخاست. چشمانش از فرط تعجب کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند و می‌دیدم چقدر مضطرب و دست‌پاچه شده بود. این حرف مارک خیلی غیر منتظره بود! حمله به دهکده؟ توسط چه کسانی؟
ترس و نگرانی خاصی درونم پدیدار شد. در طول زندگی‌ام، بارها توسط دشمنان به قصر حمله شده بود. در آن زمان‌ها همیشه به پناهگاه‌های زیر قصر می‌رفتیم؛ اما حال هیچ ایده‌ای در مورد این‌که چه می‌کنیم، نداشتم. آه، کلارا! به چه چیزها که فکر نمی‌کنی! هنوز هیچ‌چیز معلوم نشده، داشتم می‌بریدم و می‌دوختم. هنوز حتی مشخص نبود چه کسانی حمله کرده‌اند؛ شاید حمله‌ای ساده در اثر راهزنان باشد.
دستانم را مشت کردم و منتظر به آن دو نگاه کردم تا از قضیه مطلع شوم.
- حمله؟! توسط کی؟!
مارک دست‌هایش را مشت کرد و پس از چشم چرخاندن روی من، باز به اشلی نگاه کرد. چشمانش را ریز کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، جمله‌ای گفت که مرا در شوک عظیمی فرو برد.
- توسط کلارکسون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #106
یک‌باره از سر جایم بلند شدم و به مارک خیره شدم. پدرم؟! آن‌ها به دهکده حمله کرده بودند؟! یعنی می‌دانستند من اين‌جا هستم و برای بردن من آمده‌ بودند؟!
قلبم بی‌تابی می‌کرد. دلم برایش خیلی تنگ شده و حال، این‌جا بودنش، این دلتنگی را رفع می‌کرد. دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر ببینمش.
اشلی و مارک ولی مشخص بود که این موضوع، برنامه‌ها و نقشه‌های مجهولشان را به هم ریخته بود. اشلی مشت محکمی به میز زد که یک آن ترسیدم میز بشکند. اخم پر رنگی ابروهایش را زینت داده و نگاه خشمگین و دستپاچه‌اش، به زمین زنجیر خورده بود. هوفی کشید.
- الان چی کار کنیم؟
در جواب این حرف مارک، اشلی سرش را بلند کرد.
- دارم فکر می‌کنم.
صدای عصبی و کلافه‌اش نشان می‌داد که آمدن پدرم به اين‌جا، نقشه‌هایش را به هم ریخته. هر دو دستش را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. نمی‌دانستم به چه فکر می‌کرد یا آن‌دو چه اهدافی داشتند و چه در سر می‌پروراندند؛ اما من نمی‌خواستم این روند این‌طور پیش برود. می‌خواستم به مرکین، به خانه‌ام بازگردم. می‌خواستم اشلی را راضی کنم که از هر چه که در سر داشت، دست بکشد. بی‌خیال هر آن‌چه که قصد انجامش را دا‌شت، شود.
- اشلی! من می‌خوام برگردم به مرکین. چرا نمی‌تونیم هممون با هم بریم؟ چرا دست از کاری که خدا می‌دونه چیه، برنمی‌داری؟
اشلی جوابی به حرفم نداد. نه لعنتی! نه! الان وقت سکوت نبود. الان باید به تمام سؤال‌هایم پاسخ بدهی. مارک نگران و دستپاچه، مدام به خروجی چادر نگاه می‌کرد. گویا می‌ترسید که هر آن یک نفر وارد چادر شود. نگاهش میان خروجی چادر و اشلی می‌چرخید.
ادامه دادم:
- اشلی! بهم بگو این چیزهایی که نمی‌تونی بهم بگی چی هستن؟ چی باعث شده این اتفاقات بیفته؟
صدایم رفته رفته بلندتر میشد. دست خودم نبود. وقتی به این فکر می‌کردم که اشلی چه کاری می‌خواست انجام ‌دهد، چه هدفی داشت و جوابی هم برایش یافت نمی‌کردم، عصبانی می‌شدم. دلم برای پدرم و خانه‌ام تنگ شده و اشلی با این کارهایش مرا در دوراهی می‌گذاشت که نزد خانواده‌ام برگردم یا پیش اشلی بمانم. من هم اشلی را خیلی دوست دارم و هم پدرم را! نمی‌توانستم بین ماندن پیش یکی و رفتن از پیش دیگری، یکی را انتخاب کنم. دلم می‌خواست اشلی دست از همه‌چیز بکشد و با من به مرکین بیاید.
فریاد زدم:
- اشلی!
اشلی مشت دیگری به میز کوبید که ناگهان تمام بدنش شعله‌ور شد. با ترس دستم را مقابل دهانم گذاشتم و یک قدم عقب رفتم. نه این‌که از قدرتش بترسم نه؛ ولی این شعله‌های ناگهانی‌اش ترسناک بودند. شعله‌هایش همیشه ترکیبی از آبی و سیاه می‌شود؛ اما اکنون سیاهیشان بیشتر است.
با همان بدن شعله‌ورش به طرف مارک برگشت.
- مارک! کلارا رو ببر پیش پدرش.
مارک با تعجب اشلی را نگریست. صدای ناباور و متعجبش نشان می‌داد که نمی‌توانست باور کند اشلی چنین تصمیمی گرفته بود. لحن صدایش بیان می‌کرد که مخالف این تصمیم اشلی بود.
- تو چی داری میگی؟ چطور می‌تونی بذاری کلارا برگرده به مرکین؟
و منی که ناگهان بابت این گفت و گویشان عصبانی ‌شدم. مقابل من داشتند برای من تصمیم می‌گرفتند، آن هم بدون توجه به من! من نه می‌خواستم این‌جا بمانم، نه می‌خواستم تنهایی به مرکین برگردم و از اشلی دور بمانم. چه میشد اشلی دست از این کارهایش برمی‌داشت و با من به مرکین می‌آمد؟ مگر قضیه چقدر مهم بود که اشلی حاضر بود مرا به پدرم برگرداند و جهت عملی کردن نقشه‌هایش، با من نیاید؟ نمی‌دانستم بابت این تصمیمش از او عصبانی شوم یا نه.
صدایش توجهم را جلب کرد.
- مارک! همینی که گفتم.
سرش را به سمتم چرخاند. با آن چشمان لعنتی‌اش نگاهم کرد؛ ولی به نظر مخاطبش مارک بود تا من.
- کلارا تا خودش همه‌ی داستان رو نفهمه، نمی‌تونه با ما باشه. فعلاً باید پیش پدرش باشه.
نگاهش که نشان می‌داد چقدر بابت این تصمیمش اندوهگین و خشمگین بود، قلبم را تکه تکه می‌کرد. در نگاهش می‌دیدم که تحمل یک دوری و جدایی دیگر را نداشت؛ می‌دیدم که چقدر از این وضع ناراضی بود و دلش می‌خواست با من بماند؛ اما نمی‌توانست. آن نگاهش ناچار بودنش را لو می‌داد و من در فکر این بودم که چه چیزی او را تا این حد ناچار می‌کرد؟ چه چیز لعنتی‌ای باعث میشد نگاهش این‌گونه غمگین شود و جدایی از مرا تحمل کند؟
نزد او رفتم و مقابلش ایستادم. گرمای شعله‌هایش در این فاصله خیلی زیاد بود؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، این بود که اشلی همراه من به مرکین برگردد. برخلاف گفته‌های او و علی‌رغم ناچاری‌اش، من می‌خواستم همراه او به قصر برگردم، نه بدون او! نمی‌خواستم بدون او بمانم و در عین حال نمی‌خواستم دور از خانواده‌ام بمانم.
- اشلی! باهام بیا. خب چی میشه اگه باهام بیای؟
- کلر! نمی‌تونم، نمی‌تونم با تو بیام. خودت بالاخره همه‌چیز رو می‌فهمی.
بغض کردم. باز کلر صدایم زد و برایم تداعی کرد چقدر از دست این کلر صدا زدن‌هایش حرص می‌خوردم. این‌دفعه حرص خوردن نبود؛ عصبانی شدن نبود زیرا تازه فهمیدم کلر صدا زدن‌هایش چه عشقی داشت! لعنت که داشت چنین لحظه‌ای با مخفف کردن اسمم، دل از من می‌ربود. از من می‌خواست بروم و آن‌گاه این‌طور دلبری می‌کرد؟ چقدر سخت بود در دوراهی ماندن! من تازه او را پیدا کرده بودم و آن‌گاه چرا در چنین شرایطی قرار گرفته بودیم که اشلی به من می‌گفت بروم و خود حاضر نمیشد با من برگردد؟
فکری در ذهنم جرقه زد. آب دهانم را قورت دادم.
اگر خودم با او بروم چه؟ نمی‌دانستم تا چه حد می‌توانم از مرکین و پدرم دور شوم؛ اما می‌دانستم که نمی‌توانم از اشلی دور شوم. نمی‌توانستم در چنین موقعی که تازه پیدایش کرده‌ بودم، از او دور شوم. می‌دانستم قلبم تحمل یک بی‌خبری دیگر را نخواهد داشت. تحمل دلتنگی برای کسی که این‌چنین دوستش داشت را نخواهد داشت.
لب‌هایم را با زبانم تر کردم و با شک و تردید گفتم:
- اشلی! اگه من باهات بیام چی؟ می‌خوام با تو بیام.
مارک پس از یک‌بار چک کردن خروجی چادر، به سمت ما برگشت. لحن صدایش هشداردهنده بود.
- یه تصمیمی بگیرید، وضعیت بیرون داره رفته رفته بدتر میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #107
بغضم شکست. لعنت به تمامی این اتفاقاتی که حال در حال رخ دادن بودند. قطره اشکی را که از دروازه‌ی چشمم خارج شد و روی گونه‌ام چکید، پاک کردم.
- اشلی! من باهاتون میام.
- نمیشه کلارا! فهمیدم که تو نمی‌تونی با ما بیای. اول باید همه‌چیز رو کامل بفهمی، بعد.
دندان‌هایم را به هم ساییدم و با اخم او را نگاه کردم. خسته شدم از این حقایقی که حرفش را میزد؛ حقایقی که نمی‌دانستم چه بودند و اشلی اصرار داشت خودم بفهمم. بعد از این‌همه اتفاق، دیگر چه‌چیزی باقی مانده بود که بفهمم؟ چه بازی‌ای این وسط داشت رخ می‌داد؟!
اشلی شعله‌هایش را خاموش کرد و با یک حرکت سریع، دستش را پشت گردنم انداخت. پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباند. هر دو چشمانمان را بستیم و من در تاریکی پشت پلک‌هایم، به صدای اندوهگینش که مانند خنجر در قلبم فرو می‌رفت، گوش سپردم.
- به مرکین برگرد، برگرد به قصرت، پرنسس من! وقتی همه‌چیز رو فهمیدی و نقش خودت رو توی این قصه پیدا کردی، بیا پیشم و اون‌موقع قول میدم هیچ‌وقت نذارم بری.
بی‌وقفه اشک می‌ریختم بابت این حرف‌هایش که به روحم چنگ می‌زدند. تنها راهی که می‌توانم از طریقش همه‌چیز را بفهمم و سپس نزد اشلی برگردم، دیدن گذشته بود. نگران بودم از اين‌که دفعه بعدی که گذشته را خواهم دید، چه زمانی خواهد بود؟ نگران بودم که نکند خیلی طول بکشد؟ نکند این دوری از اشلی، بیش از آن‌چه که فکرش را می‌کنیم، طول بکشد؟!
دستم را روی قلبم گذاشتم. کاش می‌توانستم به قلبم بگویم اشکالی ندارد، طاقت بیاور؛ اما چطور می‌توانستم به آن، چنین حرفی بزنم؟ زمانی که می‌دیدم ترک خورده و چیزی به شکستنش نمانده؟ زمانی که لب دره ایستاده و چیزی به افتادنش نمانده؟
من حق زدن چنین حرفی را به قلبم نداشتم، زمانی که می‌دانستم حرفم پوچ و بيهوده بود و دردی را دوا نمی‌کرد.
- کلر! برو.
این را گفت و پیشانی‌اش را از روی پیشانی‌ام برداشت. چند لحظه خیره نگاهم کرد. در نگاهش، خشمی را که از این وضعیت داشت، می‌دیدم. غمی را که به خاطر جدا شدن از من داشت، می‌دیدم. با صدای لرزانی گفت:
- این دیدار آخرمون نخواهد بود؛ این‌دفعه دیگه نه.
با چشمان خیس از اشکم او را نگاه کردم. آری؛ این دیدار آخر نخواهد بود. نمی‌خواستم دوباره دوازده سال دیگری چشم به انتظارم باشد. نمی‌خواستم باز او را در غم دوری‌ام نگه دارم. نه اکنون که خود نیز تحمل دوری‌اش را نداشتم.
اشلی از من فاصله گرفت و به سمت مارک برگشت.
- مارک! ببرش.
مارک پیشم آمد و دستم را گرفت. نگاه غم‌زده‌اش میان من و اشلی می‌چرخید. اشک‌هایم را پاک کردم و همراه مارک به سمت خروجی چادر رفتم.
قبل از خارج شدن از چادر، به سمت اشلی برگشتم و نگاهش کردم. دوری از او، دوری از آن چشمانش، دوری از صدایش و لبخندش، تا چه مدتی طول خواهد کشید؟ تا چه مدتی باید نبودش را تحمل کنم؟
قلبم تندتر از هر مواقع دیگری می‌تپید. گویا سعی داشت به من بگوید که نرو؛ من بی او نمی‌توانم و من چقدر بی‌رحم بودم که به حرف قلبم گوش نمی‌دادم. چقدر بی‌رحم بودم که داشتم این نگاه‌های عاشقانه و حسرت‌دار اشلی را پشت سر می‌گذاشتم.
قطره‌ی اشک دیگری را که روی صورتم چکید، پاک کردم و خطاب به اشلی، درحالی که با تمام وجودم و از اعماق قلبم، حرفم را باور داشتم، گفتم:
- قول میدم برگردم.
و این آخرین حرفی بود که به او زدم و مارک، بدون آن‌که حتی بگذارد واکنش اشلی را ببینم، مرا از چادر خارج کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #108
با خروج از چادر، گویا تمام اتفاقات درون چادر را فراموش کردم. گویا ذهنم شروعی دوباره کرد. اشکم روی گونه‌ام خشک شد و بغضم یک‌باره از بین رفت. تنها چیزی که حس می‌کردم، فشار خون در رگ‌هایم و هجومش به سمت مغزم بود. تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم، خشم ناشی‌ام از دیدن این صحنه بود.
دستم را روی دهانم گذاشتم و با ناباوری در پیرامون خود چشم چرخاندم. مردم دهکده به چادرهایشان می‌دویدند و هر کدام دنبال سر پناهی می‌گشتند. جیغ و دادی که بر فضا حاکم بود، متعجبم می‌کرد که چرا در داخل چادر متوجه این سر و صدا نشدیم؟
صدای گریه‌ی بچه‌ها در قلب هر شنونده‌ای خراش ایجاد می‌کرد و این جسدها و مردم زخمی‌ای که مقابل چشمانم می‌دیدم، بدترین تصویر زندگی‌ام بودند. دست‌هایم را مشت کردم و به دنبال مارک به ورودی دهکده که حدس می‌زدم پدرم آن‌جا باشد، رفتم. محافظان قصر در اطراف می‌دویدند و به امید پیدا کردن من، تک تک وارد چادرها می‌شدند و همه‌چیز را به هم می‌ریختند. توجهی به مردمانی که با ترس و لرز در اطراف می‌دویدند، نمی‌کردند.
ناگهان ایستادم. مارک نیز از ایستادن ناگهانی من، تعجب کرد و ایستاد. مقابلم چشمه‌ی خون تشکیل شده بود! وسایل روی زمین ریخته بودند. محافظان حتی با شمشیر چادرها را نیز می‌شکافتند و من متنفر بودم از این کارهایشان! آخر لازمه‌ی این‌همه خشونت چه بود؟! میوه‌هایی که مردم می‌فروختند، در خون می‌غلتیدند و من چگونه می‌توانستم این‌ها را نادیده بگیرم و از کنارشان رد شوم؟ چگونه می‌توانستم این تقاضاها برای کمک را نشنیده بگیرم؟ داشتیم در وسط میدان جنگی قدم برمی‌داشتم که به هیچ‌وجه عادلانه نبود!
مردم موقع فرار به این سمت و آن سمت، به من و مارک می‌خوردند و این نشان می‌داد چقدر وحشت‌زده و ترسیده بودند. مارک دستم را گرفت و مرا به گوشه‌ای برد تا از جمعیت دور ‌شویم.
صدای خمشگینش در گوشم پیچید.
- همه‌چیز خیلی به هم ریخته است! هر چه سریع‌تر باید بریم پیش پدرت.
در پس حرفش، محافظانی که از چادر روبه رویمان خارج شدند، توجهم را جلب کردند. سر نیزه ها و شمشیرهایشان، به قرمز رنگ آمیزی شده بود. از داخل چادری که ترک کردند، صدای گریه و زاری به گوش می‌رسید.
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. اخمی پر رنگ روی ابروهایم نشست و با نگاه تیز و خشمگینم به آن‌ها نگاه کردم.
- آهای!
با شنیدن صدایم به سمتم برگشتند. با دیدن من متعجب ‌شدند. گويا انتظار نداشتند مرا این‌گونه سالم و سرپا ببینند! پوزخندی زدم. ولی من سالم و سرپا بودم؛ بر خلاف انتظارشان!
با دیدن من ایستادند.
- فکر کردید دارید چی کار می‌کنید، ها؟ فکر کردید با کشتن این مردم بی‌گناه می‌تونستید من رو پیدا کنید؟ به همه‌ی محافظان بگید دست از خون ریختن بردارن. اين‌جا یه دهکده است، نه یه میدان جنگ!
به دوتا از آن‌ها اشاره کردم.
- من رو پیش پدرم ببرید.
به خاطر دعوایم با آن‌ها، شرمنده سرشان را پایین انداخته بودند و چون بچه‌هایی که مادرشان دعوایشان کند، گوش می‌دادند. آن دو محافظ، سری به تبعیت از من تکان دادند. به دنبالشان به سمت ورودی دهکده به راه افتادم.
همان‌طور که داشتیم می‌رفتیم، مارک دم گوشم زمزمه کرد:
- به پدرت در مورد اشلی و این‌که گذشته رو به یاد داری، چیزی نگو.
نمی‌دانستم چرا این حرف را زد و همین حرفش برای لحظه‌ای فکرم را درگیر کرد. چرا نمی‌توانستم به پدرم در مورد این جریانات اخیر چیزی بگویم؟! بی‌خیال این حرفش شدم؛ چون فعلاً به اندازه‌ی کافی مشغله‌ی ذهنی داشتم.
از دور دیدم که در ورودی دهکده، رکسانا ایستاده و با صدای بلندی داشت با پدرم دعوا می‌کرد. در کنار پدرم نیز، محافظان به همراه پادشاه لئونارد و جیمس و اندرو ایستاده بودند. صدای رکسانا قدری زیاد بود که از این‌جا هم به گوشم می‌رسید!
- مردم من در هیچ کدوم از این ماجراها دخیل نبودن. دست از این کشت و کشتار بردارید.
با قدم‌های سریع و تقریباً مشابه به دویدن، به سمتشان رفتم و فریاد زدم:
- پدر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #109
توجه همه‌شان به سمت من جلب ‌شد. سرشان را به سمتم چرخاندند. اندوه و سردرگمی درون نگاه رکسانا، قلبم را شکست. او از هیچ‌چیز خبر نداشت و هیچ نقشی نیز در این اتفاقات نداشت‌؛ اما مردمش و دهکده‌اش بار دیگر قربانی یک پادشاه شدند. نمی‌دانستم چگونه در چشمانش نگاه کنم. همه‌ی این اتفاقات برای او خیلی سریع بودند و مطمئنم اکنون به شدت به هم ریخته بود؛ اما پدرم و بقیه از دیدن من خیلی خوشحال شدند و دیدم که چگونه لبخند روی لبشان نشست و نگرانی درون نگاهشان، جایش را با آسودگی عوض کرد. بی‌توجه به خوشحالی آنان، درحالی که با شرمندگی به خاطر اتفاقاتی که سر دهکده افتاده بود، خود را مسئول می‌دانستم، از کنار رکسانا رد شدم و مقابل پدرم ایستادم. پدرم با خوشحالی فراوان مرا نگاه می‌کرد. دلتنگی و خوشحالی درون چشمانش فریاد می‌زدند.
من نیز خوشحال بودم از دیدنش؛ اما اکنون زمان و مکان ابراز این خوشحالی نبود! من نیز دلتنگش بودم؛ اما اکنون زمان آن نبود که به آغوشش بپرم!
- کلارا! دخترم! خیلی خوشحالم که می‌بینمت.
سپس یک قدم به جلو آمد و خواست مرا بغل کند که با صدای بلندم مانع او شدم.
- بابا! حمله رو متوقف کن.
به رکسانا و مردم دیگری که آن طرف‌تر مشغول نجات زندگی‌شان بودند، اشاره کردم.
- این مردم همشون بی‌گناهن و شما بدون در نظر گرفتن این، دارید همشون رو سلاخی می‌کنید.
پدرم دست‌هایش را مشت کرد. معلوم بود از این واکنش من جا خورده. معلوم بود کلاً از اين‌که مرا در چنین وضعیتی می‌دید، جا خورده! نمی‌دانستم چرا همه‌شان انتظار داشته‌اند من دست و پا بسته و در حالتی داغون باشم.
پدرم پس از اندکی تأمل، خطاب به محافظی که کنارش ایستاده بود، گفت:
‌- محافظ‌ها رو جمع کن.
آن محافظ سری تکان داد و جهت عملی کردن دستور پدرم، از ما دور شد. وقتی از این‌که دیگر حمله‌ای صورت نخواهد گرفت، مطمئن شدم، با خیالی آسوده به سمت رکسانا برگشتم. بیش از حد خود را در برابر این اتفاقی که برای مردمش افتاد، مسئول می‌دانستم. دست‌هایم را در هم قفل کردم.
- بانو رکسانا! برای اتفاقی که افتاد، خیلی متأسفم!
رکسانا حرفی نزد. در نگاهش می‌دیدم چقدر ناراحت ‌شده. می‌دیدم به سختی خود را سر پا نگه داشته است. مطمئنم به محض رفتن ما، اشک‌هایش سرازیر می‌شوند و در هم می‌شکند. اتفاقی که افتاد، چیز ساده‌ای نبود که بتواند در برابرش خود را قوی نگه دارد.
وقتی دیدم حرفی نمی‌زند، آه ناامیدی کشیدم و درحالی که سرم را پایین انداخته بودم، به سمت پدرم برگشتم و کنارش ایستادم. پدرم دستش را دور گردنم انداخت.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود، کلارا!
لبخند بی‌جانی زدم. خیلی به هم ریخته بودم و این لبخند کوچکی که کنج لبم جای گرفت، نهایت واکنشی بود که می‌توانستم در برابر این حرف پدرم نشان دهم.
- منم دلم برای شما تنگ شده بود!
بعد از هر چیز، او باز هم پدرم بود و دلتنگش شدن، دست خودم نبود. پدرم موهایم را نوازش کرد و من چقدر خرسند بودم از این نوازش پدرانه‌اش که نشان می‌داد چقدر دوستم دارد!
پدرم دستش را از دور گردنم کشید و به سمت اندرو برگشت.
- اندرو! کلارا رو از دهکده خارج کن. جیمس تو هم باهاشون برو.
هر دو سری تکان دادند. متعجب برگشتم و به پدرم نگاه کردم. مرا از دهکده خارج کنند؟ فقط ما سه نفر؟! پس پدرم و پادشاه لئونارد چه؟ آنان چرا نمی‌آمدند؟
اندرو به قصد به انجام رساندن حرف پدرم، کنارم آمد. بی‌توجه به او، به پدرم که به مارک خیره شده بود، نگاه کردم.
- بابا! شما چرا نمیاین؟ مگه حمله رو متوقف نکردی؟
در پس این حرفم، رکسانا نیز با آن صدای قاطع و محکمش گفت:
- پادشاه! دخترتون کنارتونه؛ دیگه توی دهکده‌ی ما چیزی نیست که به درد شما بخوره.
پدرم بی‌توجه به ما، حرفش را خطاب به اندرو تکرار کرد. این‌دفعه با قاطعیت بیش‌تر و خشمگین‌تر از قبل طوری که دیدم اندرو از شنیدن لحن صدایش دست‌پاچه شد.
‌- اندرو! مگه نگفتم کلارا رو ببر؟! ناسلامتی نامزدته!
جیمس که دید اوضاع می‌خواست بد شود، خودش سمتم آمد و گفت:
- کلارا! بیا بریم.
مرا کشان کشان از دهکده خارج کرد و همان‌طور که او مرا می‌برد، من تقلا می‌کردم با پدرم حرف بزنم.
- بابا! می‌خوای چی کار کنی؟ تو که گفتی حمله رو متوقف کنن.
بغض، صدایم را می‌لرزاند و امان از این دلشوره‌ای که روحم را می‌بلعید. آن نگاه‌های خشمگین و کینه‌ای پدرم به مارک، اصلاً خبر از اتفاقات خوبی نمی‌دادند. نمی‌خواستم آن‌ها را این‌جا بگذارم و خود بی‌خبر از همه چیز، در خارج از دهکده منتظر بمانم. نمی‌خواستم با نگرانی این‌که چه حادثه‌ای ممکن بود رخ دهد، سر و پنجه نرم کنم.
به جیمس نگاه کردم.
- جیمس! ولم کن، می‌خوام بمونم.
- کلارا! باید بریم، اصرار نکن.
نگرانی و ناچاری درون صدایش نشان می‌داد که مجبور به انجام حرف پدرم بود. بدون آن‌که بتوانم به عقب برگردم و برای بار آخر به اتفاقاتی که داشتند می‌افتادند، نگاه کنم، جیمس مرا از دهکده خارج کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #110
(کلارکسون)
پس از این‌که کلارا به همراه اندرو و جیمس رفتند، برگشتم و به مارک که گوشه‌ای ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد، نگاه کردم. شمشیرم را از غلافش بیرون کشیدم. دستم را دور دسته‌ی شمشیر فشردم و دندان‌هایم را به هم ساییدم. سعی کردم با صدای تمسخرآمیز و مغرور همیشگی‌ام، برتری‌ام را نشانش دهم.
- خیلی وقته ندیدمت؛ خائن!
مارک خندید.
- کی به کی میگه خائن؟!
چشمانم را ریز کردم. از اخم روی ابروهایم فهمید که منظورش را فهمیده‌ام. می‌دانستم از چه موضوعی سخن می‌گفت. به اطراف نگاه کردم؛ در هیچ‌جا نمی‌دیدمش.
- اون پسره کجاست، ها؟ پشت کدوم درخت مخفی شده؟ چرا خودش رو نشون نمیده؟
- مثل این‌که خیلی مشتاق دیدنمی!
صدای خون‌سرد لعنتی‌اش در گوشم طنین انداخت. همه‌مان سرمان را به سمت او که داشت به ما نزدیک میشد، چرخاندیم. شنلش زمین را جارو می‌زد و او، درحالی که نگاه بی‌باکش را در چشمانم دوخته بود، به سمتم می‌آمد. شانه‌هایم را عقب و سینه‌ام را جلو دادم. فشار بیش‌تری به دسته‌ی شمشیر که بین حصار انگشت‌هایم زندانی شده بود، وارد کردم.
حتی از دیدن آن چهره‌ی نحسش هم بی‌زار بودم.
روبه‌رویم ایستاد. زن مو بلندی که کلارا بانو، رکسانا خطابش کرده بود، به سمت اشلی برگشت. صدای فریادش نشان از خشم و اندوهش می‌داد.
- کریس! این‌جا چه خبره؟
یک تای ابرویم را بالا دادم و متعجب به اشلی نگاه کردم. کریس؟! او را کریس صدا می‌زدند؟ پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست و با تمسخر به اشلی نگاه کردم. او حتی از ذکر نام واقعی‌اش هم اجتناب می‌کرد!
چند قدم به سمت جلو رفتم.
- تنها خبری که اين‌جا هست، خبر مرگ توئه؛ کریس!
از عمد بر روی "کریس" تأکید کردم. حدس می‌زدم چرا خود را کریس معرفی کرده بود. در زندگی او تنها یک نفر به نام کریس وجود داشت او هم آن کریستین احمق بود که زمانی با اشلی رفیق و محافظ قصر بود، تا که جان باخت! مطمئنم اشلی به یاد او اسمش را کریس معرفی کرده.
اشلی دست‌هایش را فشرد. خشم چون آتشی در نگاهش شعله‌ور بود. ناگهان دستش را بالا برد و بین ما و خودشان، یک خط شعله‌ور پدید آورد. با دیدن آن شعله‌ها، یک قدم عقب رفتم.
لعنتی! به چپ و راستمان نگاه کردم. به نظر می‌رسید شعله‌ها تمامی دهکده را در بر گرفته‌ و راه ورود و خروج را منع کرده‌ بودند.
به اشلی نگاه کردم.
- همیشه پشت شعله‌هات مخفی میشی.
اشلی پوزخندی زد.
- همون‌طور که تو مخفی می‌شدی؟ چه زود یادت رفت اون روزهایی رو که از شعله‌های من برای شکست دشمنات استفاده می‌کردی!
حرفی نزدم. داشت از تمام چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده‌ بودند، حال، بر علیه من استفاده می‌کرد. صدایش را بالا برد و با لحن تهدیدآمیزش هشدار داد.
- یک قدم دیگه نزدیک شو تا بسوزی. اگه می‌خوای زنده بمونی، راهی که اومدی رو برگرد.
دستی روی شانه‌ام نشست. سرم را برگرداندم و با لئونارد مواجه شدم. سرش را نزدیک گوشم آورد و کلماتی را زمزمه کرد:
- بهتره برگردیم.
چند لحظه خیره نگاهش کردم و وقتی به منطقی بودن حرفش پی بردم، با خشم شمشیرم را در غلافش گذاشتم. راست می‌گفت؛ بهترین راه برگشتن بود. هیچ راهی برای عبور از این شعله‌ها وجود نداشت. طوفانی درون ذهنم به پا شده بود. به قصد کشتن او به این‌جا آمده بودم و تحقق نیافتن این خواسته‌ام، بیش از هر چیز عصبی‌ام می‌کرد. او اين‌بار هم موفق شده و جانش را حفظ کرده بود؛ اما بار دیگر چنین اجازه‌ای به او نخواهم داد. به هر قیمتی شده، بار دیگر آخرین دیدارم با او خواهد بود.
- دیگه هیچ وقت نزدیک دخترم نشو.
این را گفتم و برگشتم. همراه لئونارد از دهکده خارج شدیم و محافظ‌ها هم پشت سرمان آمدند. از خشم دندان‌هایم را به هم می‌ساییدم. پیدا کردن کلارا فقط یکی از مشکلات را حل کرد. هنوز کلی دردسر بود که باید به آن رسیدگی می‌کردم. برگشتن اشلی، آن هم بعد از دوازده سال بی‌خبری، کلی دردسر برایم به ارمغان آورده بود. آخر بعد از این همه سال چرا برگشت؟!
از میان درختان که رد شدیم، به فضای بازی که پرنده‌ها و اسب‌هایمان را قرار داده بودیم، رسیدیم. عده‌ای از محافظان در اطراف ایستاده و مراقب پرندگان و اسب‌ها بودند.
از همین‌جا می‌دیدم که کلارا کنار اندرو و جیمس ایستاده بود. از حرکات دستش معلوم بود که آشفته‌حال بود. مشغول گفتن چیزی به جیمس بود که ناگهان چشمش به ما خورد. سریع به سمتمان دوید. مقابلم که ایستاد، بی‌درنگ او را بغل کردم.
- پدر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین