. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #81
(کلارا)
با دیدن چمن‌هایی که رنگشان از سبز به زرد تغییر کردند، چشمانم گرد شدند. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم! درواقع تا به حال جز سرزمین‌های اطراف مرکین، به جاهای دیگری سفر نکرده بودم که بخواهم ببینم! پدر خودش خیلی به چنین جاهایی به خاطر کار و یا جنگ می‌آمد، اما هیچ گاه مرا نمی‌آورد.
کریس و مایک همزمان با هم از روی پرنده پایین پریدند. وقتی پا روی چمن‌ها گذاشتند، دیدم که چمن‌های اطراف پایشان قرمز شدند. به خاطر دیدن تغییر رنگ چمن‌ها، شگفت زده شده بود‌م، خیلی زیاد! واقعاً زیبا بودند؛ اما سعی می‌کردم نشان ندهم. من در آسمان آزاد بودم، حال که روی زمین آمدیم، باز در اسارت این دو قرار گرفتم و قصد نداشتم کار را برایشان آسان سازم. باید می‌دانستند که دزدیدن من دردسر داشت.
مایک به سمت کریس قدم برداشت. مقابلش ایستاد و پرسید:
- ظهر می‌ریم، درسته؟
- هوم.
جوابی که کریس داد، کنجکاوم کرد. ظهر به کجا می‌رفتیم؟ قصد داشتند باز تغییر مکان دهیم؟ اصلاً لازمه‌ی این‌قدر دور شدن از مرکین چه بود؟ اگر خیلی از مرکین دور شویم که پدرم هیچ گاه نمی‌توانست مرا پیدا کند. تا همين‌جا هم به اندازه‌ی کافی دور شده‌ بودیم‌! هوفی آرام کشیدم.
صدای کریس در گوشم طنین انداخت.
- غذا و آب همراه داری، درسته؟
دیدم که مایک سری تکان داد و از کنار کریس رد شد. به سمت من آمد و کنار پرنده قرار گرفت.
- پرنسس، می‌تونید بیاید پایین.
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- و اگه نیام؟!
مایک نفسش حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و تک خنده‌ای کرد.
- خب پس من مجبور می‌شم بیارمتون پایین.
این را گفت و دستم را گرفت و مرا پایین کشید. روی زمین پریدم. بلافاصه چند قدم عقب رفتم و به او تشر زدم.
- دیگه به من دست نزن!
از این کشان کشان هایش خسته شده بودم. یا بی‌هوش می‌کرد و مرا جایی می‌برد، یا به زور همراه خود می‌کشاند. نگاهم را میانشان رد و بدل کردم. مایک بیشتر از کریس غيرقابل تحمل بود. خیلی از رفتارهای مایک عصبی ام می‌کرد، اما کریس نسبت به او آرام‌تر بود؛ درواقع خیلی آرام بود! بیشتر از دو سه کلمه حرف نمی‌زد.
مایک افسار دو پرنده را در دستش گرفت.
- من این پرنده‌ها رو یکم اون‌ ورتر می‌برم.
کریس سری تکان داد و مایک رفت.
سرم را پایین انداختم و به چمن‌های بنفش رنگی که زیر پایم بودند، نگاه کردم. لبخندی لبانم را آرایش کرد. فکر نمی‌کردم در عمرم چنین چیزی ببینم. هر چند غیرقابل باور نبود، بالاخره در یک دنیای جادویی زندگی می‌کردم، اما بیش از حد زیبا بود!
بیخیال این موضوع شدم و سرم را به سمت راست چرخاندم. دشت بزرگی بود و تا چشم کار می‌کرد چمن و تپه‌ دیده می‌شد. هوا گرم‌تر شده بود.
چشمم به خورشید درحال طلوع خورد. بخش خیلی کمی از خورشید که حتی به نصف هم نمی‌رسید، داشت از پشت تپه‌های دوردست بالا می‌آمد؛ درحالی که ماه هنوز گوشه‌ای از آسمان نشسته بود و ما را نگاه می‌کرد. گویا منتظر آمدن خورشید بود؛ گویا می‌خواست به خورشید خوش آمد بگوید و سپس بار و بندیلش را ببندد و راهی سفر شود.
باد ملایمی وزید و موهایم را جلوی چشمانم ریخت. همان‌طور که داشتم موهایم را کنار می‌زدم، متوجه شدم کریس به من خیره شده بود. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. جوری به من نگاه می‌کرد گویا چیز باارزشی بودم!
این پسر کلاً عجیب بود. کم حرف می‌زد. کارهایش و حتی این دلتنگی درون نگاهش نیز عجیب بود! احساس می‌کردم بیشتر در دنیای درون ذهنش به سر می‌برد، تا به دنیای اطرافش.
کمی از آن نگاه‌های خیره اش معذب ‌شدم، برای همین هم نگاهم را دوباره به طلوع خورشید دادم. خیلی زیبا و رویایی بود. تماشای طلوع و غروب خورشید و تغییر رنگ آسمان، کلا لذت دیگری داشت! یاد افسانه‌ای افتادم که می‌دانستم. نمی‌دانم چرا با صدای بلند بر زبان آوردمش.
- افسانه‌ی بال‌های ساختگی و خورشید رو می‌دونی؟
نگاهش کردم. یک تای ابرویش را بالا داد. نگاه کنجکاو و سؤالی اش نشان می‌داد چیزی راجع به آن افسانه نمی‌دانست.
- چه افسانه‌ای؟
بخشی از موهایم را پشت گوشم انداختم و باز به خورشید خیره شدم. افسانه‌های زیادی درمورد خورشید وجود داشت، اما من بیشتر از همه این افسانه‌ی بال‌های ساختگی را دوست داشتم. شروع کردم به توضیح دادن:
- طبق این افسانه، یه پدری برای فراری دادن پسرش از زندان، برای پسرش بال‌هایی از پر و موم درست می‌کنه؛ بال‌های سفید و قدرتمندی. اون بال‌ها رو به کمر پسرش می‌چسبونه و بهش میگه از زندان فرار کنه، اما هیچ وقت توی آسمون تا جاهای بالاتر پرواز نکنه و به خورشید نزدیک نشه، وگرنه بال‌هاش می‌سوزه. پسرش، از طریق اون بال‌ها از زندان فرار می‌کنه. به آسمون پرواز می‌کنه و پدرش توی زندان می‌مونه. طبق گفته پدرش، هیچ وقت به خورشید نزدیک نمی‌شه، تا که یه روز...
حرفم را نصفه ول کردم تا نفسی تازه کنم. سرم را چرخاندم و به کریس که محو داستان شده بود، نگاه کردم. چشمان کنجکاو و منتظرش نشان می‌داد می‌خواست ادامه‌ی ماجرا را بشنود. دست به سینه ایستاده و نگاهم می‌کرد. وقتی دید ادامه‌ی داستان را نمی‌گویم، پرسید:
- تا که یه روز چی؟
- یه روز یه زنی رو می‌بینه و عاشقش می‌شه! زنه بهش میگه برای اثبات عشقش تا بلندترین نقطه‌ی آسمون پرواز می‌کنه. پسره همین کار رو می‌کنه.
سرم را پایین انداختم و با لحن غمگین تری ادامه دادم:
- غافل از این‌که خورشید در بلندترین نقطه‌ی آسمون قرار داره. پسره انقدر به خورشید نزدیک می‌شه که بال‌هاش می‌سوزه! به یاد پدرش که گفته بود نزدیک خورشید نره می‌افته، اما دیگه دیر شده بود. بال‌هاش می‌سوزه و پسره توی دریا می‌افته و می‌میره.
سرم را بلند کردم و به کریس نگاه کردم.
- گفته‌ می‌شه بعد از اون قضیه، موقع هر طلوع خورشید، دریاها طوفانی می‌شده که نشانه‌ی خشم اون پسر بوده.
کریس چند لحظه روی زمین به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخت. گویا داشت به حرف هایم فکر می‌کرد. سرش را بالا آورد و به طلوع خورشید نگاه کردم. لبخندی روی لبش پدیدار شد.
- افسانه‌ی قشنگی بود!
من نیز به خورشید نگاه کردم. چند لحظه بعد، کریس جوری که گویا چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
- ولی اون زن کی بود؟
شانه‌هایم را به معنای نمی‌دانم بالا انداختم.
- بعضی‌ها می‌گن به خاطر تمایلی که خود اون پسره نسبت به پرواز به سمت خورشید داشته، اون زن به وجود اومده. یعنی مثل یه جور شیطان درون در نظرش بگیر.
مکثی کردم. دنبال یک کلمه‌ی مناسب می‌گشتم تا جایگزین توصیفات طولانی بکنم. کلمه‌ای که بتواند در چند حرف مطلب را برساند. لبخندی زدم.
- مثل یه وسوسه گر.
کریس در جواب حرفم، واکنشی نشان نداد و فقط به من خیره شد. می‌توانستم یک حس خاصی را در نگاهش ببینم، اما نمی‌دانستم چه حسی. مانند این بود که یک چیزی را با تمام وجودش بخواهد، اما نتواند داشته باشد. نگاهش همانقدر بوی حسرت و دلتنگی، و درعین حال، بوی عشق را می‌داد. اما عشق به چه کسی؟!
می‌دانستم نگاهش غم داشت، اما آن غم را درک نمی‌کردم، یا حداقل نمی‌توانستم درک کنم، چون علتش را نمی‌دانستم.
همین‌طور که خیره به من نگاه می‌کرد، من نیز نگاهش می‌کردم. درمورد او خیلی چیزها مرموز بود؛ این نگاهش، خیره شدن‌هایش، پوشاندن صورتش و...
صدای غمگین کریس و لحن صدایش که در گوشم پیچید و حرفی که زد، موجب شد سر جایم خشک شوم.
- تنها وسوسه‌ گری که من می‌شناسم، چشم‌های توئه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #82
او این را گفته بود و من حاج و واج خیره به او نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم چه بگویم یا چه واکنشی نشان دهم. حرفش؛ لحن صدایش، این نگاهش، همه مرا گیج کرده بودند. بیشتر از هرچیزی، آن حرفی که زد، مرا متعجب کرده بود.
او، یک غریبه بود! کریس یک غریبه‌ای بود که داشت به من می‌گفت چشمانم تنها وسوسه‌ گری بودند که او می‌شناخت؟ او مگر مرا می‌شناخت؟!
کریس غریبه‌ای بیش نبود که حال دو روز لود نزد من بود! آن‌گاه چرا آن حرف را می‌زد؟
کریس که گویا تازه متوجه شده بود چه دسته گلی به آب داده، با دستپاچگی سعی کرد حرفش را توجیه کند.
- من...منظورم... اینه ک... که...
و نتوانست توجیه کند. نتوانست حرفی دیگر را جایگزین حرفش کند؛ چون حرفش توجیه نداشت. هیچ گونه نمی‌شد حرفی را که زد توجیه کرد. با ناراحتی مرا نگریست و چند لحظه بعد، سرش را پایین انداخت. دیدم دستانش مشت شدند. صدای غمگین و آرامش در گوشم پیچید.
- ببخشید.
این را گفت و بدون بالا آوردن سرش، از مقابلم رد شد و رفت، و منی را که همچنان به جای خالی اش نگاه می‌کردم، تنها گذا‌‌شت. قلبم به خاطر هیجان، بی‌قراری می‌کرد و ظالمانه خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. جوری می‌کوبید که یک آن دلم خواست به آن بگویم؛ بس است دیگر! این‌قدر خود را به این ور آن ور نکوب. با این کوبیدن ها به خود ظلم نکن.
ولی آن فقط یک قلبی بود از جنس گوشت و ماهیچه.
برگشتم و به کریس که داشت به سمت مایک می‌رفت، نگاه کردم. در ذهنم جنگی از افکار به پا شده بود. افکارم به هم برخورد می‌کردند و من بین آنان قربانی می‌شدم. قربانی جنگ و جدالشان می‌شدم.
یک ندایی درونم می‌گفت این حرفش بی منظور بوده، اما ندایی دیگر بود که می‌گفت مگر می‌شود چنین حرفی را بی‌منظور زد؟! حتی ندیدم یک عاشق به معشوقش چنین حرفی بزند، آن‌گاه او که بود که این‌ها را به من می‌گفت؟ عاشقم بود؟ یا معشوقم بود؟
پوزخندی زدم. هیچ کدام! هیچ کدامشان نبود! او فقط یک پسر غریبه‌ی مرموز بود که مطمئنم خود نیز نمی‌دانست چه مرگش شده.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم. در ذهنم از دست او بابت این کارش عصبی و خشمگین بودم، اما در قلبم حس مجهولی بود، که مرا به سمت این حرفش جذب می‌کرد. قلبم می‌گفت می‌خواهد صدایش را درحالی که مجدداً آن کلمات را بر زبان می‌آورد، بشنود.
صدایش در سرم پیچید.
“تنها وسوسه‌ گری که من می‌شناسم، چشم‌های توئه".
چه جادویی در صدایش بود که شنونده را جذب می‌کرد؟! صدایش چه ترانه‌ای داشت که قلبم را از ریتم موزونش خارج می‌کرد؟
به خود که آمدم، دیدم کریس در کنار مایک نبود. سرم را در اطراف چرخاندم تا پیدایش کنم، اما نبود. کریس نبود، او رفته بود!
به خورشیدی که به طور کامل طلوع کرده بود، خیره شدم. هوا خیلی گرم شده بود، یا من از شدت هیجان بدنم گرم شده بود؟ دستم را روی یکی از گونه‌هایم گذاشتم. گرم و سوزان بود! با حالت خشمگینی پوزخند زدم. چرا؟ چرا این‌گونه شده‌ بودم؟
او که بود که با یک حرف گستاخانه اش، مرا به این حال می‌انداخت؟! جز غریبه‌ای که پایش را از گلیمش درازتر کرده، دیگر کسی نبود!
ولی مگر همان غریبه باعث نشده بود قلبم بی‌قراری کند؟
دستم را روی قلبم نهادم. هنوز داشت تند و نامنظم می‌تپید. هوفی کشیدم. آه کریس، این دیگر چه بود؟! چرا علت جنگ میان ذهن و قلبم شدی؟
(اشلی)
پس از این‌که به مارک گفتم ادامه‌ی راه را بدون من سپری کنند، از آن‌جا رفتم. شروع کردم به تند تند راه رفتن و تا هر کجا که توانستم، از آن‌جا دور شدم؛ یا بهتر بگویم؛ از کلارا دور شدم.
دلم می‌خواست تا هر کجا که امکانش بود، از او دور شوم. پس از تعریف آن افسانه، نمی‌دانم چه شد که نتوانستم جلوی خود را بگیرم و آن حرف را به او زدم. می‌دانستم اشتباه بود و نباید می‌گفتم، حداقل فعلاً نباید می‌گفتم. هنوز نمی‌دانستم کلارا گذشته را به یاد داشت یا نه و قبل از دانستن جواب این سؤال، نمی‌توانستم به او نزدیک شوم.
به خاطر حرفم، کلافه شده بودم. می‌دانستم اکنون خیلی متعجب و سردرگم و شاید هم خشمگین بود. دستی میان موهایم کشیدم. باز چشمان زیبا و اقیانوسی اش از جلوی چشمانم رد شدند.
زمانی که با آن چشم‌ها نگاهم می‌کرد، چطور می‌توانستم جلوی خود را بگیرم؟ حتی همان لحظه هم، من گول چشمان زیبایش را خوردم و نتوانستم دهانم را بسته نگه دارم. بدون این‌که خود متوجه شوم، آن حرف را زدم و امان از دهانی که بی‌موقع باز شود!
هوفی کشیدم و مشت شلعه ورم را به زمین کوبیدم که موجب شد چمن‌هایی که مشت زدم، بسوزند.
از هر موقع دیگری کلافه تر بودم، اما یا پشیمان؟! نه پشیمان نبودم. او دختری بود که عاشقش بودم و گفتن احساساتم به او باعث پشیمانی ام نمی‌شد، آخر نمی‌توانست شود!
من فقط آن حرف را در زمان خیلی بدی زدم همین؛ زمانی که نه من آمادگی نزدیک شدن به او را داشتم، و نه او مرا می‌شناخت. زمانی که بیشتر از هرکسی آشنای هم و درعین حال برای هم غریبه بودیم. او مقابل چشمانم اما در عین حال خیلی دور از من بود.
باز دستم را میان موهایم چرخاندم. با یادآوری آن لحظه، لبخندی مهمان لب‌هایم شد. می‌توانم بگویم شیرین‌ترین و زیباترین لحظه‌ی زندگی‌ام بود. لبخندم عمیق‌تر شد. سرم را پایین انداختم و درحالی که می‌خندیدم، دستم را روی صورتم کشیدم. چرا حس اضطراب و خجالت داشتم؟!
سرم را به تنه‌ی درخت پشت سرم تکیه دادم و باز خندیدم.
شاید اولین جمله عاشقانه‌ام به کلر؛ یا حتی به یک دختر باشد. او اولین و آخرین دختر زندگی من بود چون.
با گفتن کلر، باز یاد گذشته‌ها افتادم. زمان‌هایی که کلر صدایش می‌زدم و او عصبانی می‌شد. برای بار سوم دستی میان موهایم کشیدم. نمی‌دانم چرا خنده‌ام بند نمی‌آمد. شاید اکنون عصبانی شده باشد. از تصور خشمی که اکنون حس می‌کرد هم خنده‌ام گرفته بود.
با نفس عمیقی که کشیدم، خنده‌ام بند آمد. بهتر بود زودتر از مارک و کلارا به سمت مقصد بعدی راهمان حرکت کنم. نه تنها نمی‌خواستم اکنون کلارا مرا ببیند، بلکه خود نیز هنوز از زیر خجالت حرفی که زدم، درنیامده بودم.
از روی زمین بلند شدم و کلاه شنلم را روی سرم گذاشتم.
پس اولین تجربه‌ی عاشقی که می‌گفتند چنین چیزهایی هم داشت؟
تک خنده‌ای کردم و به راهم ادامه دادم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #83
(کلارکسون)
لئونارد نفس عمیقی کشید و گفت:
- هر چی بیشتر ثروت فراهم کنی براشون، آخرش تشنه تر می‌شن همین! دست خودشونم نیستا، تو خونشونه.
درحالی که دست‌هایم را پشت کمرم در هم قفل کرده بودم و همراه او در باغچه قدم می‌زدم، سری در تأیید حرفش تکان دادم. داشت از مردم سرزمینش گله می‌کرد؛ مردمی که خواستار امکانات بیشتری در زندگی‌شان بودند.
- آدم تشنه‌ی چیزی می‌شه که ننوشیده. ثروت نمی‌بینن که گدا می‌شن.
آهی کشید.
- همین‌طوره.
نگاهی به اطراف انداختم. در باغ نیرولیا که در اطراف مرکین بود، قدم می‌زدیم. چند نفر از محافظان قصر و محافظان لئونارد نیز پشت سر ما می‌آمدند. این باغ را دوست داشتم. تارَم (آلاچیق) های موجود در جای جایِ باغ و گل‌های بزرگ آبی رنگی که در اطراف قرار داشتند و به خاطر خاردار بودن ساقه و گلبرگ هایشان، ملقب به گل وحشی بودند، جلوه‌ی زیبایی به این مکان می‌دادند.
صدای کلافه و عصبی لئونارد، توجهم را جلب کرد.
- باید به مشاورهام بگم در غیاب من یه کاری با این درخواست های مردم بکنن.
سرم را به سمت او چرخاندم.
- بگو نیمی از درخواست‌ها رو قبول کنن، اما با یه سری شرایط.
- همین کار رو می‌کنم.
چیزی نگفتم. به سمت نزدیک‌ترین تارم رفتیم و روی مبل‌های داخلش نشستیم. داخل تارم ها مجهز به مبل‌های سلطنتی آبی رنگ بود. به دستور من، این باغ را به خانواده‌های سلطنتی اختصاص داده بودیم، لذا چنین امکانی برایش فراهم ساختیم و اکنون فقط مجوز ورود اشراف زادگان داده می‌شد.
لئونارد دستی به چانه‌اش کشید.
- هنوز از کلارا خبری نیست، نه؟
با شنیدن حرفش، نفس عمیقی کشیدم. هنوز خبری نبود. به معنای واقعی کلمه ناپدید شده بودند. تمام محافظان من و لئونارد در جست و جوی آنان، تمامی سرزمین‌های اطراف را می‌گشتند، اما هیچ سرنخی پیدا نمی‌کردند.
می‌ترسید‌م؛ از خیلی چیزها می‌ترسیدم. فکر این‌که اشلی کاری بر علیه من انجام دهد، مرا وحشت زده می‌کرد. آن پسر چیزهایی را درمورد من می‌داند که حتی سوفیا هم نمی‌دانست.
از سویی دیگر، فکر این‌که کلارا گذشته را به یاد آورد، قاتل روحم شده بود. خیلی تلاش می‌کردم تا کلارا را قبل از این‌که دیر شود، پیدا کنم، اما نمی‌شد؛ نمی‌توانستم. اشلی بار اول که از دست من فرار کرد، به طور کامل ناپدید شد و جوری رفت که اصلاً اثری از خود به جا نگذاشت. نگران بودم که نکند اکنون نیز چنین کاری بکند و دیگر هیچ وقت نتوانم کلارا را برگردانم.
آهی در دل کشیدم و به لئونارد نگاه کردم.
- نه، هیچ خبری نیست.
غم درون صدایم را احساس کرد.
- اوه مرد! نگران نباش، پیداش می‌کنیم.
لبخند قدردانی به او زدم. به خاطر لطف هایی که در حقم کرده بود، سپاسگزارش بودم.
‌- ممنون لئو.
- ناسلامتی کلارا عروس من حساب می‌شه ها! جای دخترم رو داره.
چیزی نگفتم و نگاه قدر دانم را به او دوختم. بودن لئونارد در کنارم خیلی لطف بزرگی بود.
***
(کلارا)
با قرار گرفتن خورشید درست بالا سرمان، ظهر فرا رسید و ما طبق برنامه‌ی کریس، به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم.
روی یکی از آن پرنده‌ها نشسته بودیم و مایک پرنده را به سمت مقصد هدایت می‌کرد. با دست دیگرم سعی داشتم پارچه‌ای را که مایک به دستم بسته بود، باز کنم اما نمی‌شد. هوفی که کشیدم، مسبب خنده‌ی مایک شد.
- پرنسس، شما واقعاً خستگی ناپذیرید! هنوز دارید برای باز کردن اون پارچه تلاش می‌کنید.
- اگه شما رو بدزدن، شما سعی نمی‌کنید فرار کنید؟ خودتون رو تسلیم می‌کنید؟
- اگه طرف دشمن باشه، چرا فرار می‌کنم، اما زمانی که دشمن نبا...
پوزخند صداداری که زدم، باعث شد حرفش ناتمام بماند. دستم را به سمت او گرفتم.
- شما دیگه حرف از دشمن نبودن نزنید.
این را گفتم و به سمتی دیگر نگاه کردم. اگر چیزی مسخره تر از این دزدی بود، آن هم این بود که ادعا می‌کردند دشمن نیستند.
این از مایک؛ که همه جا مرا به زور می‌کشاند‌. آن از کریس، که علامت سؤال بزرگی در ذهنم ایجاد کرده بود و نمی‌دانستم چه مرگش بود. بعد از زدن آن حرف به من، رفت و دیگر برنگشت. حتی این رفتنش نیز نشان می‌داد آن حرفش بی منظور نبوده! او مانند یک مجرم فرار کرد و جرمی را که مرتکب شده بود، با فرارش به گردن گرفت.
حتماً باید با کریس حرف می‌زدم. یک سری چیزهایی بودند که باید برایم توضیح می‌داد.
داشتیم از روی یک رودخانه رد می‌شدیم. رودخانه‌ای که آرام و زلال جریان داشت و از این بالا می‌دیدم که عده‌ای مردم دورش جمع شده بودند. همان‌طور که به آنان نگاه می‌کردم‌، پرسیدم:
- کریس با ما نمیاد؟
- چرا میاد. جلوتر از ما راه افتاده.
چیزی نگفتم.
آهی کشیدم. پرواز در دل آسمان، آن هم در وسط ظهر و با وجود آفتاب سوزاننده درون آسمان، واقعاً کلافه کننده بود.
***
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #84
مدتی بعد، مایک پرنده را پایین برد و فرود آمدیم. وقتی دیدم مایک می‌خواست پایین بپرد، خود نیز مجبور شدم همراه او پایین بروم تا مبادا روی زمین بیفتم.
پاهایم را روی زمین خاکی نهادم و به اطرافم نگاه کردم. چادرهای کوچک و کرم رنگی در اطراف دیده می‌شد. مردمانی بیرون از چادر مشغول کار یا صحبت با همدیگر و خوش گذرانی بودند. زنان و مردان و بچه‌هایی در اطراف این طرف و آن طرف می‌رفتند.
نگاهی به مایک انداختم.
- این‌جا کجاست؟!
- اومدیم به دهکده ماورُ دِرما. چند روز این‌جا می‌مونیم.
با شنیدن این حرفش، اخمی روی ابروانم شکل گرفت. چند روز؟! چند روز باید این‌جا می‌ماندم؟ مگر قصد داشتند چقدر دیگر مرا اسیر نگه دارند، که بخواهیم چند روز را این‌جا سپری کنیم؟
واقعاً کی قصد داشتند مرا به مرکین بازگردانند؟! خسته شده بودم از این وضعیت.
به دنبال مایک به سمت چادرها رفتیم. نگاهم به اطراف بود. با رد شدن ما از بین مردم، آنان خیره به ما می‌ماندند. همه‌شان سیاه پوست بودند.
نمی‌دانستم به خاطر چه بود که به ما نگاه می‌کردند؛ شاید به خاطر دست بسته‌ی من به دست مایک باشد؛ زیرا نگاهشان بیشتر به سمت آن پارچه بود. بار دیگر حرص خوردم بابت این کارهای مایک‌، اما فایده‌ای نداشت اکنون بخواهم برای فرار تقلا کنم.
چادرهای اطراف کوچک بودند و با فاصله از هم قرار داشتند. در عجب بودم که چطور درون این چادرها زندگی می‌کردند! نمی‌شود که درون چادر زندگی کرد!
درختان میوه‌ای در اطراف دیده می‌شدند، که نمای این دهکده را زیباتر می‌کردند. میوه رویشان؛ میوه‌های ناشناخته‌ای به رنگ‌های آبی، سیاه، صورتی، زرد بودند. نوعشان را نمی‌دانستم چون از این میوه‌ها در مرکین وجود نداشت و آن‌جا نمی‌رویید.
آهی در دل کشیدم. متوجه شدم هیچ چیز درمورد سرزمین‌های دور دست نمی‌دانستم! این موضوع کمی آزارم داد.
همین‌طور که داشتم به اطراف نگاه می‌کردم، به دنبال مایک که مرا می‌کشید، می‌رفتم.
مایک به سمت زنی سیاه پوست که مقابل بزرگترین چادر موجود در دهکده ایستاده بود، رفت. پیراهن بلند و بدون پفی به رنگ سفید، که بندهایی روی شانه‌هایش قرار داشت و بدون آستین بود، روی تن زن خودنمایی می‌کرد. پیراهنش یک لایه درونی پارچه داشت و یک لایه‌ی توری رویش کشیده شده بود. دستانش را مقابل شکمش در هم قفل کرده بود و جوری به ما نگاه می‌کرد، گویی از قبل چشم به راهمان بوده. لبخند دلنشینی لبانش را زینت می‌داد.
رژ صورتی کمرنگی به رنگ موهای بلندش، زده بود. وقتی به آن زن رسيديم، مایک لبخندی زد و گفت:
- بانو رُکسانا! از دیدنت خوشحالم.
صدای نازک رکسانا با لحن خوشحال و محترمش، در گوشم طنین انداخت.
- این خوشحالی برای ماست، جناب مایک.
به من نگاه کرد. مایک که نگاه رکسانا را روی من دید، به من اشاره کرد و مرا به او معرفی کرد.
- ایشون، پرنسس کلارا هستن. ما رو در این چند روز همراهی می‌کنن.
سرم را چرخاندم و درحالی که یک تای ابرویم را بالا داده بودم، با نگاه طلبکارم به او خیره شدن. همراهی می‌کنم؟! من آنان را همراهی می‌کنم؟! اینطور که معلوم بود نخواسته حقیقت دزدیدن مرا به رکسانا بیان کند. فکر خوبی از ذهنم عبور کرد که موجب لبخند روی لبم شد. چه می‌شد اگر اکنون به آنان می‌گفتم مرا دزدیده‌اند و آزار داده‌اند؟ یا حتی بگویم مرا کتک زده و از خانواده‌ام دور کرده‌اند؟ یحتمل دروغی که مایک گفته بود برملا می‌شد و من می‌توانستم فرار کنم.
صدای رکسانا رشته‌ی افکارم را از هم گسست.
- اوه! یه پرنسس!
در مقابلم تعظیم کرد که دستم را به سمتش دراز کردم و او را بلند کردم. لبخندی به رویش پاشیدم.
- نیاز به تعظیم نیست.
رکسانا لبخندی زد. درحالی که نگاهش را میان من و مایک می‌چرخاند و دستانش را هم مطابق حرفش تکان می‌داد، با لحن صادق و دلنوازی گفت:
- تا هرچند روز که بخواید بمونيد، ما میزبان شما خواهیم بود. به هرچی نیاز داشتید، به ما بگید. مردممون حتماً براتون فراهم می‌کنند.
لحن صمیمی و قدردان مایک که درعین حال محترم بود و نشان می‌داد چقدر برای رکسانا احترام می‌گذاشت و ارزش قائل بود، در گوشم پیچید.
- ممنونم بانو.
رکسانا روبه مایک لبخندی زد. چند لحظه بعد گفت:
- اجازه بدید شما رو به سمت چادرتون راهنمایی کنم.
مایک سری تکان داد و همراه رکسانا رفتیم. از بین چادرها رد می‌شدیم و رکسانا درمورد دهکده‌شان برایم توضیح می‌داد؛ برای من، چون گویا مایک این‌ها را از قبل می‌دانست.
- پرنسس، در طول روز همه خیلی فعالن. کمتر کسی پیدا می‌شه که در طول روز داخل چادرش بمونه. مردم من معمولاً برای شکار و رسیدگی به درخت‌های اطراف و...
مایک که سرش را به سمت من خم کرد و با صدای آرامی حرفی به من گفت، نگذاشت ادامه‌ی حرف های رکسانا را بشنوم.
‌- می‌گه مردم من، چون یه جورایی رهبر دهکده ماور درما حساب می‌شه و همه بانو رکسانا صداش می‌زنن.
چیزی نگفتم و باز توجهم را به حرف های رکسانا دادم.
- اما در شب، هیچ کس فعالیتی نمی‌کنه و حتی کوچک‌ترین صدایی هم نمی‌تونین توی دهکده بشنوید. معمولاً بعد غروب افتاب همه‌ی مردم به داخل چادرهاشون می‌رن و اصطلاحاً خاموشی برقرار می‌شه.
به دنبالش به سمت یکی از چادرها رفتیم. رکسانا مقابل چادر ایستاد و به آن اشاره کرد.
- و اما این هم از چادر شما. داخلش همه چیز مرتب و فراهمه. کریس چون قبل از شما رسید، خودش همه چیز رو روبه راه کرد.
این را گفت و پیش از ما وارد چادر شد. و منی که همچنان متعجب بودم از این‌که داخل چادر زندگی می‌کنند. آخر داخل چادر به این کوچکی که نمی‌شد زندگی کرد. صدای مایک توجهم را جلب کرد.
- بریم داخل.
این را گفت و خم شد تا وارد چادر شود. من نیز همانند او وارد شدم. امیدوار بودم داخل چادر بتوانیم هر سه نفرمان جا شویم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #85
وارد شدن به چادر و دیدن نمای داخلی چادر، تمامی افکارم را نقض کرد. آنان را مچاله کرد و روی زمین انداخت. نمای داخل چادر، همه‌ی تصوراتم از این چادرها را بر هم زد.
با چشمانی گرد شده و نگاهی متعجب، در اطراف چشم چرخاندم. داخل چادر به اندازه‌ی نصف این دهکده می‌شد! آن‌قدر که بزرگ بود!
البته اگر این‌جا را با اتاق خودم در قصر مقایسه کنم، این‌جا باز خیلی کوچک می‌آمد، اما در قیاس با یک چادر معمولی، این‌جا چادر نبود، رسماً یک کلبه بود.
زمین چوبی داخل چادر، با هربار قدم نهادن، به خاطر برخورد پاشنه‌ی بوت هایم صدا می‌داد. دو ستون چوبی و نازک درون چادر بودند، که محیط داخل را به دو بخش تقسیم می‌کردند. بخش سمت راست سه تخت چوبی وجود داشت و بخش سمت چپ، شامل صندلی‌هایی برای نشستن و میزی برای غذا خوردن و لوازم آشپزخانه می‌شد.
با حیرت به رکسانا نگاه کردم. سؤال‌های زیادی در رابطه با این چادرها درون ذهنم شکل گرفته بوند، که می‌خواستم از او بپرسم. اولین سؤالم را با لحن محترم و برازنده‌ای برای یک شاهدخت پرسیدم. درست بود که در اسارت به سر می‌بردم، اما رکسانا و مردمش در کارهای مایک و کریس دخیل نبودند که بخواهم با آنان بد رفتاری کنم.
- بانو رکسانا، موقع بارون این چادرها خیس نمی‌شن؟
رکسانا لبخندی زد. درحالی که به چادر اشاره می‌کرد، پاسخم را داد:
- پرنسس، پارچه‌ی این چادرها از ترکیبات خیلی قوی ای ساخته شدن و طلسمی که در زمان‌های قدیم توسط اجداد ساحرانمون، روشون کار گذاشته شده، مانع عبور بارون ازشون و خیس کردنشون می‌شه.
باز چشمانم از تعجب گرد شدند. این تعجب و شگفت زده شدن در لحن صدایم نیز مشخص بود.
- پس قدمت این چادرها خیلی زیاده! چون امروزه دیگه هیچ ساحری وجود نداره!
رکسانا لبخندزنان سری تکان داد.
‌- همین‌طوره.
بار دیگر تأسف خوردم بابت این‌که هیچ چیز درمورد سرزمین‌های دور دست نمی‌دانستم!
صدای رکسانا مرا از فکر خارج کرد.
- من دیگه به چادر خودم برمی‌گردم. مجدد می‌گم، هر چیزی نیاز داشتید من رو مطلع کنید.
رکسانا این را گفت و به سمت خروجی چادر رفت که با صدای مایک، دوباره به سمت ما برگشت.
- بانو، خبری از کریس دارید؟ این اطراف ندیدمش.
- اوه! کریس با چندتا از مردم دهکده به سمت جنگل رفتن. همه از دیدار مجدد کریس خیلی خوشحال شدن، برای همین خواستن باهاش وقت بگذرونن.
سپس خندید.
- کریس هم نصفه دهکده رو جمع کرد با خودش برد!
او این را گفت و رفت. باز هم علامت‌های سؤالی که در ذهنم تشکیل می‌شدند و به سؤالات بی‌پاسخ ذهنم که در گوشه‌ای تلنبار شده بودند، می‌پیوستند. بعضی از جملات حرفش برایم گنگ بودند. مردم از دیدار مجدد کریس خوشحال شدند؟ خواستند با او وقت بگذرانند؟ من فکر می‌کردم رکسانا فقط مایک را می‌شناخت، اما مثل اين‌که کریس را هم می‌شناخت و نه تنها رکسانا، بلکه کل دهکده کریس را می‌شناختند!
با یادآوری کریس، باز آن حرفش برایم تداعی شد. باید منتظر برگشتن کریس بمانم و سپس با او حرف بزنم.
مایک پارچه‌ی دور مچ دستم را باز کرد. صدای بلندش حرصم داد.
- خب پرنسس، راحت باشید.
پوزخندی زدم. یه جور می‌گفت راحت باش، گویا مهمان خانه‌اش بودم! روی تخت نشستم. تخت نرمی بود که دلت می‌خواست فقط رویش دراز بکشی. گرچه به این‌جور تخت‌های نرم عادت داشتم؛ همه‌ی تخت‌های قصر این‌گونه بودند.
بدون نگاه کردن به مایک گفتم:
- فعلاً قصد فرار ندارم که بخوای دستم رو ببندی.
آری؛ فعلاً می‌خواستم با آنان‌ کنار بیایم و فرار کردن و لجبازی کردن را کنار بگذارم. قصد نداشتم تا قبل از صحبت کردن با کریس، به فرار فکر کنم. می‌خواستم جواب سؤالاتم را بدهد.
- چرا؟ چی نظرتون رو عوض کرد؟
به مایک نگاه کردم.
- فکر می‌کنم جواب این سؤال به خودم مربوط باشه.
مایک چیزی نگفت و او نیز روی تخت مقابل تختی که من رویش نشسته بودم، دراز کشید.
‌- آه، خسته شدم. پرواز کردن خسته کننده‌تر از اسب سواری هستش.
دستانش را زیر سرش گذاشت. صدای خسته اش نشان می‌داد که دلش استراحت کردن می‌خواست. من نیز خوابم می‌آمد. دیشب مشغول حرکت از والانس به سمت دشت‌های شینوتاری بودیم و نشد که درست بخوابیم.
روی تخت، پشت به مایک دراز کشیدم. من که فعلاً اولویت اولم، صحبت با کریس شده بود، پس می‌توانستم اکنون اين‌جا استراحت کنم و بخوابم. تخت نرمش مرا یاد تخت خودم در قصر می‌انداخت. با فکر این‌که اکنون در اتاق خود هستم، پلک‌هایم را روی هم قرار دادم. طولی نکشید که چشمانم گرم شدند و من وارد جهانی از رویاها شدم؛ جهانی درون ذهن خودم که تنها و تنها متعلق به خودم بود.
نگاهم روی پسرکی که زیر درختی نشسته و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود، قفل شد. پسرک مدام دستانش را به هم می مالید، گویا سردش بود.
زنی به سمت پسرک آمد و دستش را روی سر پسر گذاشت. صدای مهربان و ناراحتش در محیط سوت و کور اطراف طنین انداخت.
- پسرم، پاشو بریم.
صدای لرزان و ضعیف پسر قلبم را لرزاند.
- مامان، هیشکی نیست که من بخوام برم پیشش. همه رفتن.
زن پسر را در آغوش گرفت.
- نه عزیزم من اين‌جام.
پسرک از آغوش مادرش جدا شد و آن‌گاه بود که توانستم چهره‌ی او را ببینم. آن چهره را می‌شناختم. دستم را ناخودآگاه روی دهانم گذاشتم. دیدن آن چهره برایم غیرقابل باور بود!
پسر درحالی که گریه می‌کرد، گفت:
- نه، تو این‌جا نیستی. تو پیش من نیستی.
با این حرفش، مادرش ناپدید شد. چند لحظه بعد، دختر کوچکی به سمت پسرک دوید. دختری که می‌دانستم چهار سالش بود. دختر فریاد زد:
- اشلی، اشلی، بذار منم باهات بیام.
اشلی اشک‌های روی گونه‌هایش را پاک کرد و درحالی که به دخترک چشم دوخته بود، گفت:
- کلر، مراقب خودت باش.
و صدای غمگین و تنهایش آخرین چیزی بود که در ذهنم اکو شد.
نفس نفس زنان از خواب بیدار شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #86
تمام بدنم ع×ر×ق کرده بود. قلبم باز تند تند می‌تپید. دستم را روی قلبم گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم.
احساساتم به هم ریخته بودند. حس می‌کردم زیر جمعی از احساس و افکار درحال خفه شدن بودم. دستی به موهایم کشیدم.
آن پسر اشلی بود؛ در حالت سیزده چهارده ساله‌اش. زنی که پیشش آمد، مادرش آرورا و در نهایت آن دختر هم من بودم. چرا باید چنین خوابی می‌دیدم؟ یا بهتر بگویم، چنین کابوسی.
هوفی کشیدم و لبه‌ی تخت نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. خواب عجیبی بود. قدری عجیب بود که نمی‌توانستم به معنای آن فکر کنم. ذهنم حول و هوش اشلی می‌چرخید که گفت "هیشکی نیست که بخوام برم پیشش". یا لحظه آخر که گفت "کلر، مراقب خودت باش؟"
سرم را میان دستانم گرفتم. باز قلبم بی‌تابی می‌کرد برای اشلی. دزدیده شدنم موجب شده بود اشلی را فراموش کنم. به یاد حرف های آن شب جیمس افتادم. گفته بود بعد از فرار اشلی از قصر، دیگر کسی او را ندید. گفته بود هیچ کس نتوانست ردی از او پیدا کند.
چرا این‌قدر دلواپس کسی شده بودم که نمی‌دانستم در کجای این دنیا قرار داشت؟ چرا به کسی فکر می‌کردم که تا به حال، ندیدمش؟ حتی نمی‌دانستم اکنون زنده بود یا مرده! هیچ نشانه‌ای از او نداشتم.
هوفی کشیدم و سرم را بلند کردم.
اما حسی در اعماق قلبم به من می‌گفت او زنده بود. حسی که واقعاً نمی‌دانستم بر چه پایه و اساسی آن حرف را می‌زد.
نمی‌دانستم چه چیزی در وجودم وادارم می‌کرد دنبال اشلی بگردم. می‌خواستم او را پیدا کنم؛ اویی را که آن‌قدر دوستم داشت.
زمزمه کردم:
- اشلی، کجایی آخه؟ کجای دنیا داری نفس می‌کشی؟
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و از روی تخت بلند شدم. مایک هنوز روی تخت خود دراز کشیده و خوابیده بود. بدون سر و صدا، از چادر بیرون رفتم.
از روی تابش و مکان خورشید در آسمان، می‌شد فهمید که اواسط ظهر بود. دیدم که رکسانا به سمتم آمد. با دیدن من، لبخندش را مهمان لبانش کرد و با لحن گرم و صمیمی ای گفت:
- پرنسس کلارا، منم می‌خواستم بیام به شما سری بزنم.
برگشتم و به داخل چادر نگاهی اجمالی انداختم. دوباره به رکسانا نگاه کردم.
- مایک که خوابیده، منم الان بیدار شدم.
- آه، کریس هم هنوز برنگشته.
حالت متفکر و کنجکاوی به خود گرفت.
- گرچه کسایی که باهاش رفته بودن، برگشتن، اما خبری از خودش نیست.
نفسی عمیق کشید و چند لحظه نگاهش را به زمین دوخت؛ گویا که چیزی فکرش را اشغال کرده باشد. چند بار برای بیرون راندن آن فکر از ذهنش پلک زد و سپس مرا نگریست.
- نظرتون چیه اطراف دهکده یکم قدم بزنیم؟
- فکر خوبیه.
این را گفتم و با هم به قدم زدن در دهکده پرداختیم. مردم با دیدن رکسانا به او سلام می‌کردند و رکسانا متقابلاً جوابشان را می‌داد. دهکده‌شان واقعاً آب و هوای خیلی خوبی داشت. دلنشین بود و طوری بود که دلت نمی‌خواست با وجود چنین هوایی خود را در جاهای بسته حبس کنی. نفس عمیقی کشیدم و این هوای خوب را وارد ریه‌هایم کردم.
وقتی داشتیم از کنار درختانی که میوه‌شان سیاه بود، رد می‌شدیم، به میوه‌ها اشاره کردم و از رکسانا پرسیدم:
- اسم این میوه‌ها چیه؟
به میوه‌ها نگاه کرد.
- بهشون میگیم میوه‌های نیوا. طعم شیرینی دارن و بیشتر برای آشپزی استفاده می‌شن، اما همینطوری هم قابل خوردن هستن.
با ایستادن رکسانا، من نیز ایستادم. دختری که زیر درخت‌ها مشغول جمع‌آوری میوه بود را صدا زد.
- فیونا، می‌شه یکی از اون میوه‌ها رو بدی بهمون؟
دختر سری تکان داد و به سمت ما آمد. یکی از میوه‌های درون سبدش را به سمت ما گرفت. میوه را از دستش گرفتم و گازی به آن زدم. طعم شیرینش فوراً در دهانم پیچید. پس از جویدن آن، گفتم:
- خوشمزه‌ست.
رکسانا خواست چیزی بگوید که مردی به سمت او آمد. چهره‌ی نگرانش و صدای مضطربش، رکسانا را نگران و مرا کنجکاو کرد.
- بانو، می‌شه چند لحظه همراه من بیاین؟
رکسانا سری تکان داد و به فیونا نگاه کرد.
- فیونا، کلارا رو فعلاً تو همراهی کن.
فیونا سری تکان داد و رکسانا همراه آن مرد رفت. همراه فیونا قدم زدیم. فیونا لبخند عمیقی زد. صدایش نشاط و انرژی فراوانی داشت که موجب می‌شد فکر کنم در حالت عادی نیز دختر پر انرژی و پر نشاطی بود.
- خب، دیگه چی می‌خوای راجع به دهکده ماور درما بدونی؟
به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- من برای پاسخگویی به تمام سؤالاتت این‌جام.
در پس حرفش لبخندی زد و منتظر به من نگاه کرد تا بلکه سؤالی بپرسم.
- خب...
به اطراف نگاه کردم. لبخند را روی چهره‌ی همه‌ی مردم می‌دیدم. همه‌ی کسانی که کار می‌کردند و اجناسی می‌فروختند و یا در اطراف مشغول کار دیگری بودند، لبخند می‌زدند. من لبخند زدن را دوست داشتم. باور داشتم قدرتی که درون لبخند نهفته بود، از هر چیز دیگری قوی تر بود.
به فیونا نگاه کردم.
- دهکده شما خیلی قشنگه.
چیزی نگفت. چند لحظه بعد، تصمیم گرفتم از او درمورد یک موضوعی سؤال بپرسم. می‌خواستم بدانم چه جوابی خواهد داد.
- فیونا؟
- بله؟
- تو کریس رو می‌شناسی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #87
با شنیدن این حرفم، درخشش خفیفی در چشمانش ایجاد شد. چشمانش شور و شوق خاصی پیدا کردند و به وضوح می‌توانستم بگویم که چشمانش مانند لبانش می‌خندیدند. سرش را در تایید حرفم تکان داد.
- البته که می‌شناسم. کریس رو توی دهکده همه می‌شناسن.
یک تای ابرویم را بالا دادم. نگاهم کنجکاوی درونم را فریاد می‌زد و من درگیر سؤالات ذهنم شده بودم. سؤالاتی از قبیل این‌که مگر کریس چه سِمَتی داشت که این‌قدر معروف بود؟! مگر او که بود؟
- کریس رو چند وقته می‌شناسین؟
فیونا دستش را به نشانه‌ی تفکر زیر چانه‌اش گذاشت.
- آم، خب... کریس سه سال پیش اومد به دهکده ما. خیلی به ما کمک کرد و به همراه مایک، یه چند ماهی این‌جا موندن.
- می‌دونی کریس چند سالشه؟
فیونا نگاهم کرد.
- خب، سه سال پیش بیست و شش سالش بود‌؛ پس الان می‌شه بیست و نه.
یعنی نه سال از من بزرگتر بود؟! به دلیل پارچه‌ای که روی صورتش می‌بست، نتوانسته بودم صورتش را ببینم و سنش را حدس بزنم. خیلی کنجکاو بودم راجع به این‌که چهره‌اش چگونه بود. آخر چرا این‌قدر مرموز بود؟
بیخیال این موضوع شدم و گازی به میوه‌ی نیوا که هنوز در دستم بود، زدم.
مدتی را همراه فیونا قدم زدیم و در جایی نشستیم. فیونا خیلی دختر خوبی بود. پر حرف بودنش موجب می‌شد کلی موضوع برای صحبت به وجود بیاید. پر انرژی بود و مدام می‌خندید.
بعد از غروب، او راهی چادر خود شد و نزد پدر و مادرش رفت، من نیز به چادری که باید می‌رفتم، رفتم. پاهایم به خاطر راه رفتن طولانی مدت درد می‌کردند و خود نیز احساس گرسنگی می‌کردم. از صبح چیزی نخورده بودم.
وارد چادر که شدم، با دیدن کریس که روی تخت دراز کشیده بود، چشمانم گرد شدند. من از صبح منتظر این آقا بودم و او بالأخره تشریف فرما شده بود. حس عصبانیتم مجدداً سر باز کرد. به خاطر این‌که صبح آن حرف را زده و سپس تا کنون غیب شده بود، از دستش حرصی بودم و از او توضیح می‌خواستم.
به سمتش رفتم و بالا سرش ایستادم. دستانش را پشت سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. هنوز با آن پارچه صورتش را می‌پوشاند.
می‌خواستم چهره‌ی پشت آن‌ پارچه را ببینم. می‌خواستم درحالی که به صورتش نگاه می‌کنم، از او توضیح کارها و حرف هایش را بخواهم. دستم را دراز کردم تا پارچه را کنار بکشم، که مچ دستم را در نیمه راه گرفت. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم.
یک لحظه مضطرب شدم. چشمانش را باز کرد و به من چشم دوخت.
- چی کار می‌کنی؟!
دستم را از حصار دستان سردش آزاد کردم و درحالی که با دست دیگرم، مچ دست مذکورم را گرفته بودم، گفتم:
- باید حرف بزنیم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- درمورد؟
- حرفی که صبح زدی.
با زدن این حرفم، احساس کردم ناراحت شد. نمی‌دانستم به خاطر چه، اما ناراحتی و همچنین یک حس خفیف کلافگی را در چشمانش دیدم. بلند شد. دستی به موهای سیاهش کشید و درحالی که داشت به سمت خروجی چادر می‌رفت، گفت:
- بیخیالش شو.
با این حرفش بیش از پیش عصبانی شدم. با عجله به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. اخم ابروهایم را زینت داده و خشمم در صدای نسبتاً بلندم به وضوح قابل تشخیص بود.
- تو صبح میای به من یه حرفی می‌زنی، بعدش فرار می‌کنی و وقتی برمی‌گردی، میگی بیخیالش شو؟ حرفی که زدی، چیزی نبود که بشه راحت بیخیالش شدا!
در تمام مدت که حرف می‌زدم، او سرش را پایین انداخته بود و با دستانی مشت شده، به من گوش می‌داد. صدای کلافه اش نشان می‌داد که از حرف زدن در مورد این موضوع اذیت می‌شود.
- صبح یه اتفاقی افتاد. حالا که گذشته، بذار بگذره.
- گذشته فقط اسمش گذشته است‌؛ وگرنه هیچ وقت نمی‌گذره؛ چون چه بخوای چه نخوای خاطراتش همیشه دنبالت می‌کنه.
با این حرفم سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. حالت چشمانش نشان می‌داد متعجب شده، اما چرایش را نمی‌دانستم. بیخیال او شدم و جدی‌تر از قبل گفتم‌:
- خب حالا، می‌شنوم.
دست به سینه ایستادم تا به او نشان دهم منتظر شنیدن توضیحاتش بودم؛ توضیحاتی که باید در مورد حرفش می‌داد.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #88
همین‌طور منتظرش بودم که ورود مایک به چادر، مانع ادامه یافتن این موضوع شد.
مایک با آن لبخندی که حرصم می‌داد، به داخل آمد و با صدای بلندش گفت‌:
- کریس، مواد لازم رو از بانو رکسانا گرفتم تا شام بپزیم.
هر دو به سمتش چرخیدیم و نگاهش کردیم. یک سبد در دستش داشت و درون سبد موادی برای غذا پختن. سرش را پایین انداخته و همین‌طور وارد چادر شده بود! زیرا وقتی سرش را بالا آورد و ما را دید، با حالتی که نشان می‌داد از دیدن ما جا خورده بود، دستی به موهایش کشید.
- عه پرنسس! شما اینجایید!
نفسم را با حرص بیرون دادم و به سمت تخت رفتم. روی تخت نشستم و پایم را روی پای دیگرم انداختم. دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و شروع کردن به تکان داد پایم در هوا.
مایک نگاهی به کریس انداخت و چیزی نگفت.
پس از این‌که مایک و کریس با کمک یکدیگر شام پختند و حین پختن شام هم، مدام با هم پچ پچ کردند، شام خوردیم. به خاطر شام، تشکر زیر لبی ای از آن دو کردم و به سمت یکی از صندلی‌ها رفتم و رویش نشستم. مشغول بازی کردن با موهایم بودم.
خیلی چیزها بود که ذهنم به سمتشان کشیده می‌شد و مرا وادار می‌کرد به آنان فکر کنم، اما نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم؛ چون خسته شده بودم. از یک طرف کریس، از طرفی دیگر مایک و دزدیده شدنم و فکر این‌که پدرم اکنون در چه حال بود، از سویی فکر این‌که چقدر دیگر باید این‌جا بمانم و از سوی دیگر فکر خوابی که درمورد اشلی دیده بودم؛ همه‌ی این‌ها خسته‌ام می‌کردند.
سؤالات بی‌پاسخ زیادی در ذهنم داشتم و من متنفر بودم از بی‌پاسخ ماندن سؤالاتم. متنفر بودم از این احساسات و افکاری که چون موریانه‌ای، از درون به جانم افتاده بودند.
با موهایم بازی می‌کردم و در دنیای خود غرق بودم؛ دنیایی که باعث می‌شد گاه و بی‌گاه، چشمانم رنگ غم به خود بگیرند. نمی‌دانستم ولی شاید کریس متوجه این غم شد؛ زیرا او نیز با نگاه غمگین تری به من خیره شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. خیلی سریع نگاهش را از من گرفت و به جایی دیگر نگاه کرد. فکر کرد متوجه نگاه‌های خیره اش نشدم، ولی شده بودم.
و مایکی که این وسط نشسته بود و کتاب می‌خواند و خلاصه که از دنیا پرت بود!
آهی در دل کشیدم و به شمع هایی که در اطراف می‌سوختند، نگاه کردم. تعدادشان زیاد بود و همین موجب شده بود داخل چادر قابل دیدن باشد. هرچند نور زرد و نارنجی رنگی را بر فضا حاکم می‌کردند، اما همین نور نیز زیبا بود.
چند لحظه چشمانم را بستم و به صدای سکوت گوش دادم؛ صدایی که هم اکنون برایم دلنشین تر از هر موسیقی دیگری بود.
صدای رکسانا از بیرون چادر، توجه همه‌مان را از آنِ خود کرد. چشمانم را باز کردم و به خروجی چادر نگاه کردم.
- می‌تونم بیام داخل؟
صدایش مانند همیشه مهربانی دلنشینی داشت. همگی بلند شدیم و ایستادیم.
- بفرمایید بانو رکسانا.
این حرف کریس، مجوز ورود رکسانا را صادر کرد و رکسانا با کنار زدن پارچه‌های چادر، به داخل آمد. موهای صورتی رنگش را بافته و از پشت گوشش آویزان کرده بود. پیراهن سفیدش را که در تمام طول روز به تن داشت، با یک پیراهن آبی پررنگ اما به همان مدل تکراری، عوض کرده بود.
ابتدا به سمت من برگشت و تعظیمی برایم کرد. من نیز لبخندی تحویلش دادم.
سپس به سمت مایک برگشت.
- سلام مایک.
مایک نیز لبخندی در جواب لبخندش زد و سلامی داد. در نهایت، به کریس نگاه کرد. گویا از همان اول نیز برای دیدن کریس آمده بود. دستانش را در هم قفل کرد.
- امیدوارم بد موقع نیومده و مزاحمتون نشده باشم.
صدایش شرمندگی خاصی داشت.
کریس جواب داد:
- نه اصلاً.
صدای رکسانا حالت جدی‌ای به خود گرفت.
- راستش، کریس برای دیدن تو اومدم، می‌خواستم پیامی رو بهت برسونم.
با شنیدن این حرفش، ندایی درونم گفت که درست حدس زده بودم و او با کریس کار داشت. بالأخره، طبق گفته‌ی فیونا، کریس اهمیت زیادی برای این دهکده داشت! و من هنوز هم این موضوع را به طور کامل نمی‌دانستم و درک نکرده بودم.
صدای کنجکاو کریس مرا از عالم افکارم خارج کرد.
- چه پیامی؟
- خب... فیونا و بقیه‌ی دخترا خواستن به خاطر این‌که بعد سه سال برگشتی به ماورُ دِرما، بهت خوش آمد بگن؛ به خاطر همین هم به یه گردش دعوتت کردن.
مایک که در تمام این مدت با کنجکاوی به رکسانا خیره شده بود و انتظار حرف مهمی را می‌کشید، با اتمام حرف رکسانا، قهقهه ای زد. رکسانا هم با قهقهه ی مایک، دیگر نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و خندید.
به کریس نگاه کردم. به خاطر آن پارچه‌ی مسخره‌ی روی صورتش نمی‌توانستم حالت صورتش را ببینم، اما نگاه درون چشمانش نشان می‌داد که او نیز متعجب شده بود.
من خودم، کاملاً شوکه شده بودم. نمی‌دانستم چه فکری بکنم یا چه حسی داشته باشم.
نمی‌دانستم چرا بیشتر به خاطر اين‌که فیونا نیز بین آن دختران بود، حرص می‌خوردم. پس درخشش درون چشمانش، زمانی که از او در مورد کریس پرسیدم، برای این بود که کشته مرده‌ی کریس بود؟! یا عاشق چشم ابروی کریس؟!
دندان‌هایم را به هم ساییدم. مگر این پسر جز دردسر دیگر چه داشت که دختران برایش غش و ضعف بکنند؟ از وقتی که وارد زندگی من شده، دردسری در کنار دردسرهای دیگرم شده‌، همین!
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #89
یک آن به خودم آمدم و آن موقع تنها یک سؤال پررنگ درون ذهنم خودنمایی کرد؛ این‌که من چرا داشتم به این چیزها فکر می‌کردم؟
آخر به من چه! مگر به من ربطی داشت؟
با "نداشت" پر رنگی در ذهنم روبه رو شدم.
- خب، نظرت چيه؟
کریس نفس عمیقی کشید و در جواب رکسانا گفت:
- مجبورم دعوتشون رو رد کنم.
تعجب و دلخوری مصنوعی ای در لحن صدای رکسانا شکل گرفت. سعی می‌کرد با این لحن صدا کریس را اذیت کند.
- عه کریس! چرا مجبوری؟ بیخیال بابا.
اثری از آن رکسانای محترم و آرام که امروز صبح دیدم، نبود. آن رکسانا جایش را به یک شخص دیگر داده بود که حال در مقابلمان داشت کریس را حرص می‌داد و شیطنت بازی درمی‌آورد، و سعی داشت طرف فیونا و بقیه را بگیرد. گرچه بعید می‌دانستم کریس بابت حرف های رکسانا حرص بخورد یا اذیت شود!
صدای کریس سمفونی گوشم شد.
- آخه رکسانا، نمی‌خوام قبول کنم و...
رکسانا وسط حرف کریس پرید و نگذاشت ادامه‌ی حرفش را بگوید.
- ببین، از بعد غروب آفتاب هی دور سرم عین زنبور پیچیدن و گفتن که بیام راضیت کنم. راضی نشی خودشون میان، همین الانش هم جلوی چادر منتظرن.
چشمانم از حدقه بیرون زدند. چرا احساس می‌کردم خیلی پررو بازی بود که بیایند و جلوی چادر منتظر باشند؟ حالا مگر کریس که بود که این‌قدر اصرار داشتند ببیننش؟! اصلاً چرا این‌قدر به پای کریس افتاده بودند؟! دستانم را مشت کردم.
مایک دیگر از شدت خنده پخش زمین شده بود. رکسانا هم به زور خنده‌اش را نگه می‌داشت و کریس، همچنان گیج و سردرگم به رکسانا نگاه می‌کرد.
- بانو، آخه من...
فیونا گفتن رکسانا، مانع ادامه‌ی حرف کریس و عامل ورود فیونا و سه دختر دیگر به چادر شد. فیونا به همراه آن سه دختر، به داخل آمدند و به سمت کریس رفتند. همه‌شان پیراهن های بلند و بدون پفی که آستین نداشتند، پوشیده بودند. قد بلند بودند و موی همه‌شان جز فیونا، کوتاه و تا شانه بود.
دیگر فکر کنم ظرفیت تعجبم تکمیل شده بود. به دلیل علت نامعلومی حرص می‌خوردم و دستانم را قدری محکم مشت کرده بودم، که ناخن‌هایم پوست دستم را اذیت می‌کردند. هرچند یک صدایی مدام در ذهنم می‌گفت؛ به تو چه؟ به تو ربطی ندارد! بیخیال شو! اصلاً به تو چه؟
این صدا درون ذهنم تکرار می‌شد و من با تعجب اتفاقات جلو رویم را مشاهده می‌کردم.
یکی از آن دختران از بازوی کریس گرفت و فیونا که مقابل کریس ایستاده بود، گفت‌:
- کریس، خیلی بدی! بانو رکسانا این‌قدر اصرار کرد و تو حرفش رو زمین می‌زنی؟
کریس نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت و چند لحظه فکر کرد. نمی‌دانستم به چه موضوعی فکر می‌کرد، اما کنجکاو بودم بدانم. همین‌طور خیره نگاهش می‌کردم. سعی می‌کردم بفهمم به چه فکر می‌کند، اما نمی‌توانستم. من که ذهن خوان نبودم! هوفی در دل کشیدم.
فیونا و آن دختران نیز با نگاهی کنجکاو به کریس نگاه می‌کردند. کریس سرش را بالا آورد و با لبخندی که بر لب داشت، گفت‌:
- بسیار خب دخترا، بریم خوش بگذرونیم.
با این حرفش، ناخودآگاه پوزخند آرامی زدم که هیچ کس نشنید. من چه انتظاری داشتم؟ انتظار داشتم جواب رد بدهد؟ خب البته... کمی این انتظار را داشتم. فکر نمی‌کردم بعد از حرفی که صبح به من زد و بعد از آن نگاه‌های خیره اش، اکنون پیشنهاد این دختران را قبول کند.
اما اگر کریس چنین آدمی بود، پس به احتمال زیاد حرفی که صبح به من زد نیز، در چشم او چیز کوچک و بی ارزشی بود، که من داشتم بزرگش می‌کردم! شاید آن حرف، حرفی بود که به دختران زیادی زده بود و برایش نقش سلام را داشت.
از دست کریس گرفتند و همراه او از چادر خارج شدند.
مایک پس از رفتن آنان، خنده‌اش را قطع کرد و درحالی که هنوز خنده‌های خفیفش را روی لبش داشت؛ به سمت رکسانا رفت.
- دخترا ول کن نبودنا!
رکسانا خندید و سپس به حالت جدی‌اش برگشت.
- من دیگه برم. این دخترا بودن که من رو کشوندن این‌جا.
- باشه.
رکسانا با خداحافظ و شب بخیر گفتنی به هر دوی ما، از چادر خارج شد. بلافاصله بعد از او، من نیز به سمت خروجی چادر رفتم.
- می‌رم یکم قدم بزنم.
این را به مایک گفتم تا فکر نکند می‌خواهم فرار کنم و دنبالم بیاید. بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب او، از چادر خارج شدم. باد می‌وزید و موهای بلوندم را روی صورتم می‌ریخت. با دستم موهایم را کنار می‌زدم. با گام‌های بلند و سریع در دهکده راه می‌رفتم و خود نیز نمی‌دانستم می‌خواهم کجا بروم. فقط می‌خواستم دور شوم؛ می‌خواستم هم از کریس و هم از مایک دور شوم.
من دلتنگ بودم؛ دلتنگ پدرم و خانواده‌ام. آن حرف کریس، از صبح تمامی افکارم را به هم ریخته و مرا سردرگم کرده بود. از دستش خشمگین شدم و خشمم را فروکش کردم. سعی کردم به خود بفهمانم دلیل خاصی پشت آن حرفش نبوده.
از صبح در این دهکده لعنتی چرخ زدم تا بلکه شب شود؛ تا بلکه یک روز دیگر تمام شود. از وقتی مرا دزدیده بودند، سعی کردم این کارهایشان را تحمل کنم.
اذیت شدم و ناراحت ‌شدم؛ اما همه را سرکوب کردم و فقط به فرار کردن اندیشیدم.
ولی آن‌ها عین خیالشان نبود! مایک خیلی عادی رفتار می‌کرد و کریس؛ کریس برای خوش گذرانی خود به دنبال چهار دختر راهی می‌شد.
پوزخندی زدم.
اصلاً چرا عین خیالشان باشد؟ مگر دشمن من نبودند؟ ادعا می‌کردند دشمن نیستند، اما مگر اسمش رویش نیست؟ ادعا کردن! خیلی‌ها ادعا می‌کنند که خیلی چیزها نیستند، اما فقط ادعا می‌کنند همین! ادعا کردن هم نوع دیگر فریب دادن و دروغ گفتن بود.
خود را به یکی از درخت‌ها رساندم و به تنه اش تکیه دادم. با تمام وجود از کریس متنفر شده بودم. متنفر بودم از اویی که از صبح افکارم را به هم ریخته بود.
حرفی که صبح زد، برای کسی مثل او مطمئناً فرقی با سلام دادن ندا‌شت. ما هر روز به دیگران سلام می‌دهیم و مطمئنم او نیز هر روز آن حرف را به صد دختر می‌گفت. من بودم که حرفش را بزرگ کردم؛ من بودم که او را مشغله‌ی ذهنی ام کردم؛ من بودم که از او توجیه و توضیح خواستم تا بلکه بخشی از افکار درون ذهنم خاموش شوند.
تند تند نفس می‌زدم و به این علت سینه‌ام زود زود جلو عقب می‌شد. به تنه‌ی آن درخت تکیه داده و نگاهم را به آسمان شب دوخته بودم. همه جا تاریک بود؛ همین تاریکی پوشش خیلی از حقیقت ها و کارها می‌شد. همه جا سکوت بود؛ همین سکوت صداهایی درونش نهفته بود که هیچ کس گوش نمی‌داد. اگر گوش کنی، می‌فهمی که سکوت هم صدایی دارد؛ صدای هزاران حرف ناگفته و هزاران حرف پوشانده شده، در پشت پرده‌های سکوت پنهان شده‌ است.
نگاهم به سمت ماه و ستارگان چرخید. گاهی در مرکین به رصدخانه‌ی قصر می‌رفتم و از آن‌جا ستارگان را تماشا می‌کردم. لبخندی زدم. دلم برای قصر تنگ شده بود.
***
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #90
صبح روز بعد، مایک هر چقدر اصرار کرد صبحانه بخورم، من قبول نکردم. بعد از دیشب، تصمیم گرفتم باز به روال لجبازی و کنار نیامدن برگردم. این‌دفعه قصد داشتم کاری کنم که مایک نتواند این‌قدر عادی و خونسرد رفتار کند.
نزدیک ظهر بود که تصمیم گرفتم در دهکده چرخی بزنم و اگر بتوانم هم فرار کنم. هنگام خروجم از چادر، مایک پرسید:
- کجا؟
بدون برگشتن به سمت او، با صدای تند و زننده ای گفتم:
- به خودم مربوطه.
این را گفتم و قدری سریع از چادر خارج شدم، که حتی نتوانست حرفی بزند. با قدم‌های سریع راه رفتم. هوای ابری و ابرهای سیاه آسمان نشان می‌دادند باران در راه بود. امیدوارم بارش باران کارم را سخت نکند و مانع فرارم نشود.
خود را میان چادرها پنهان کردم. نمی‌خواستم فکر کند می‌خواهم فرار کنم و مانعم شود. نمی‌خواستم دنبالم بیفتد.
همین‌طور از بین چادرها حرکت می‌کردم. نمی‌دانستم افکارم تا چه حد صحیح بودند و آیا مایک دنبالم بود یا نه، ولی باز نمی‌خواستم ریسک کنم. چند بار سعی کردم فرار کنم و نتوانستم. دیگر خسته شده بودم. اين‌بار باید آخرین تلاشم برای فرار باشد. مصمم بودم و یک حسی می‌گفت امروز فرارم حتمی می‌شود. یک حس قوی ای به من می‌گفت امروز از دست مایک و کریس خلاص می‌شوم.
پشت یکی از چادرها رفتم و به راه نگاه کردم. مایک نبود. قلبم با هیجان می‌کوبید و مضطرب بودم. دستانم را مشت کردم. مردم داشتند به این سمت و آن سمت می‌رفتند و زندگی عادیشان را سپری می‌کردند. همه‌شان لبخند می‌زدند و خبر نداشتند یک نفر، در این میان، آزادی‌اش از دستش گرفته شده. یک نفر که زیر بار اسارت خسته شده.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و بیخیال این افکارم شدم.
حال وقتش بود اندکی از راه را سپری کنم. می‌خواستم از دهکده خارج شوم و با استفاده از پرنده‌ای که مایک در خارج از دهکده نگه داشته بود، فرار کنم. دیگر دلیلی نداشتم که بخواهم به خاطرش فرار را در اولویت دوم قرار دهم.
فقط کافی بود خود را به پرنده برسانم؛ پس از آن همه چیز حل می‌شد و دیگر نمی‌توانستند مرا بگیرند.
خواستم یک قدم به جلو بردارم که دستی از عقب روی شانه‌ام نشست. یک لحظه قلبم سرشار از اضطراب شد. نفس در سینه‌ام حبس شد و ذهنم ایست کرد. می‌ترسیدم که نکند مایک یا کریس باشد!
از ترس، خواستم جیغ بزنم که همان دست مقابل دهانم قرار گرفت و مانع جیغ زدنم شد. وقتی دیدم دست یک دختر روی دهانم قرار دا‌شت، با کنجکاوی سرم را برگرداندم. با فیونا مواجه شدم.
پس از قضيه‌ی دیشب، دیگر از او نیز خوشم نمی‌آمد. با دیدنش نتوانستم جلوی تغییر حالت چهره‌ و اخم کردنم را بگیرم.
فیونا لبخندی زد و دستش را از مقابل دهانم برداشت. مقابلم ایستاد. صدایش باز مهربان و پر انرژی و خوشحال بود؛ هر چند بعد از دیشب دیگر این لحن صدایش را هم دوست نداشتم. دست خودم نبود، ولی به نوعی ذهنیتم از او تغییر یافته بود.
- کلارا، از دیدنت خوشحال شدم.
- منم همین‌طور.
برخلاف او، لحن صدایم عاری از حس بود.
- می‌خوای یکم قدم بزنیم؟
در ابتدا خواستم مخالفت کنم، اما سپس فکری به ذهنم رسید. اگر با فیونا تا ورودی دهکده بروم، آن‌گاه مایک حتی اگر مرا ببیند هم مشکوک نمی‌شود و مانعم نمی‌شود. می‌توانستم از فیونا به عنوان سپری برای خود استفاده کنم. بنابراین پیشنهاد قدم زدنش را پذیرفتم.
- آره، خیلی خوب می‌شه.
با این حرفم، شروع به قدن زدن میان مردم کردیم. فیونا سر صحبت را آغاز کرد.
- از بانو رکسانا پرسیدم. بهم گفتش که چند روزی این‌جایید. خیلی خوشحال شدم.
یک صدایی درونم می‌گفت این خوشحالی اش به خاطر کریس بود. سعی کردم با او در صحبت کردن همراه شوم.
- آره، چند روزی هستیم.
هرچند من نبودم؛ من امروز از اين‌جا می‌رفتم؛ به خانه‌ام برمی‌گشتم. صدای فیونا در گوشم پیچید.
- من کلاً یادم رفت بپرسم. چی شد که به دهکده ما اومدید؟
و من ماندم و این سؤالش که هیچ جوابی برایش نداشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم کریس و مایک مرا دزدیده‌اند و به اجبار تا این‌جا کشانده‌اند؟ یا بهانه‌ای جور کنم؟ آخر چه بهانه‌ای می‌توانستم بیاورم؟ می‌خواستم بگویم این سؤال را از مایک و کریس یا حتی رکسانا بپرسد، که صدای هیجان زده‌ی فیونا، باعث تعجبم شد و مرا از زیر بار پاسخ دادن به سوال قبلش، خلاص کرد.
- کریس!
با تعجب نگاهش کردم. کریس؟! چرا اسم او را بر زبان آورده بود؟! کریس که این‌جا نبود! اصلاً چرا این‌قدر هیجان زده می‌شد؟ چشمانم را از روی کلافگی در حدقه چرخاندم. فیونا انگشت اشاره‌اش را به یک سمت گرفت و نگاهم کرد.
- ببین، اونجاست.
سرم را به سمت جایی که اشاره می‌کرد، چرخاندم. آری؛ کریس بود. خودش بود. زیر درختی نشسته بود. دستش را از آرنج روی زانویش قراره داده و پای دیگرش را دراز کرده بود. سرش پایین بود و شنلش را بر تن نداشت‌؛ اما همان پارچه روی صورتش بود. کم کم داشتم فکر می‌کردم که نکند در همه جا و از همه کس صورتش را می‌پوشاند؟! اخمی روی ابروانم نشست.
- فیونا، تو صورت کریس رو دیدی؟
- آره، دیدم.
با تعجب چشم از کریس گرفتم و به او نگاه کردم. چشمانم گرد شده بودند و من با ناباوری او را می‌نگریستم. چطور شده که او چهره‌اش را دیده؟ زمانی که مدام آن پارچه روی صورتش بود؟!
- آخه کریس که همش صورتش رو می‌پوشونه.
فیونا تک خنده‌ای کرد.
- همیشه که این‌طوری نیست. نمی‌دونم چرا الان صورتش رو می‌پوشونه، اما قبلاً این کار رو نمی‌کرد.
چیزی نگفتم. پس دلیلی داشت که اکنون صورتش را می‌پوشاند! و این دلیل به من مربوط نمی‌شد. دیگر هیچ چیز درمورد آنان به من ربطی نداشت. من فقط می‌خواستم به مرکین برگردم.
- فکر کنم تو صورت کریس رو ندیدی، نه؟
سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم. فیونا از همین جا به کریس نگاه کرد.
- خیلی خوشگل و جذابه!
نگاهش کردم. این پسر خوشگل و جذاب بود؟ اگر این‌طور بود، پس را چهره‌اش را می‌پوشاند؟
فیونا ادامه داد:
- هر کاری هم از دستش برمیاد، خیلی با استعداده.
لحن هیجان زده‌ی فیونا و اشتیاق درون صدایش، زمانی که از کریس تعریف می‌کرد، باعث شد کلافه تر از قبل شوم. نمی‌دانستم چرا این‌قدر کشته مرده‌ی کریس بود. کریس هم تنها یک پسر معمولی بود، مانند دیگر پسرها. هوفی کشیدم و جوابش را دادم:
- آره، خیلی با استعداده، مخصوصاً توی دختر بازی.
چند لحظه پس از این حرفم، متوجه سنگینی نگاه فیونا روی خودم شدم. چشم از کریس گرفتم و به فیونا نگاه کردم. نگاه مات و مبهوتش روی من ثابت مانده بود. من هم که گیج شده بودم از این نگاهش. شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم‌:
- چیه؟
بلافاصه زد زیر خنده. با چهره‌ی پکری به او نگاه کردم و منتظر ماندم خنده‌اش تمام شود. دستش را روی شکمش گذاشته و می‌خندید. میان خنده‌هایش، بریده بریده گفت:
_ ک... کریس و... و دخت... دختر بازی؟
خنده‌اش شدت گرفت. چند لحظه بعد، خنده‌اش را تمام کرد. با لحن جدی‌تری ادامه داد:
- کلارا، چرا فکر می‌کنی کریس چنین آدمیه؟!
از این واکنشش جا خورده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. او در انتظار جواب، به من خیره شده بود و من فقط چون مجسمه‌ای مقابلش ایستاده بودم. واکنشی که داد، دور از تصورم بود. تته پته گفتم‌:
- خب... شا... شاید به خاطر د... دیشب.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. لحن صدایم نشان می‌داد که کاملاً گیج و متعجب شده‌ام. فیونا لبخند مهربانی زد و یک دستش را روی بازویم گذاشت.
- خب ما دیشب فقط یه دوری توی دهکده زدیم همین. ببین اغلب دخترهای این دهکده از کریس خوششون میاد، آره، ولی خب... .
فیونا چه با جدیت مشغول توضیح دادن بود، نگاه گیج و متعجب مرا که دید، مکثی کرد. چند لحظه نگاهم کرد و تصمیم گرفت حرفش را به طور دیگری بیان کند.
‌- خب آخه می‌دونی، کریس جذابه، خوشگله، قدرتمند و نترسه و ناجی ماست؛ مثل یه قهرمان! یه پسریه که هر دختری آرزوش رو داشته باشه.
یک تای ابرویم را بالا دادم. فیونا چیزهایی درمورد کریس می‌دانست که من نمی‌دانستم. شاید از طریق فیونا بتوانم به بخشی از سؤالات درون ذهنم پاسخ دهم.
- فیونا، منظورت از ناجی بودن چیه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین