(کلارا)
با دیدن چمنهایی که رنگشان از سبز به زرد تغییر کردند، چشمانم گرد شدند. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم! درواقع تا به حال جز سرزمینهای اطراف مرکین، به جاهای دیگری سفر نکرده بودم که بخواهم ببینم! پدر خودش خیلی به چنین جاهایی به خاطر کار و یا جنگ میآمد، اما هیچ گاه مرا نمیآورد.
کریس و مایک همزمان با هم از روی پرنده پایین پریدند. وقتی پا روی چمنها گذاشتند، دیدم که چمنهای اطراف پایشان قرمز شدند. به خاطر دیدن تغییر رنگ چمنها، شگفت زده شده بودم، خیلی زیاد! واقعاً زیبا بودند؛ اما سعی میکردم نشان ندهم. من در آسمان آزاد بودم، حال که روی زمین آمدیم، باز در اسارت این دو قرار گرفتم و قصد نداشتم کار را برایشان آسان سازم. باید میدانستند که دزدیدن من دردسر داشت.
مایک به سمت کریس قدم برداشت. مقابلش ایستاد و پرسید:
- ظهر میریم، درسته؟
- هوم.
جوابی که کریس داد، کنجکاوم کرد. ظهر به کجا میرفتیم؟ قصد داشتند باز تغییر مکان دهیم؟ اصلاً لازمهی اینقدر دور شدن از مرکین چه بود؟ اگر خیلی از مرکین دور شویم که پدرم هیچ گاه نمیتوانست مرا پیدا کند. تا همينجا هم به اندازهی کافی دور شده بودیم! هوفی آرام کشیدم.
صدای کریس در گوشم طنین انداخت.
- غذا و آب همراه داری، درسته؟
دیدم که مایک سری تکان داد و از کنار کریس رد شد. به سمت من آمد و کنار پرنده قرار گرفت.
- پرنسس، میتونید بیاید پایین.
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- و اگه نیام؟!
مایک نفسش حبس شده در سینهاش را بیرون داد و تک خندهای کرد.
- خب پس من مجبور میشم بیارمتون پایین.
این را گفت و دستم را گرفت و مرا پایین کشید. روی زمین پریدم. بلافاصه چند قدم عقب رفتم و به او تشر زدم.
- دیگه به من دست نزن!
از این کشان کشان هایش خسته شده بودم. یا بیهوش میکرد و مرا جایی میبرد، یا به زور همراه خود میکشاند. نگاهم را میانشان رد و بدل کردم. مایک بیشتر از کریس غيرقابل تحمل بود. خیلی از رفتارهای مایک عصبی ام میکرد، اما کریس نسبت به او آرامتر بود؛ درواقع خیلی آرام بود! بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.
مایک افسار دو پرنده را در دستش گرفت.
- من این پرندهها رو یکم اون ورتر میبرم.
کریس سری تکان داد و مایک رفت.
سرم را پایین انداختم و به چمنهای بنفش رنگی که زیر پایم بودند، نگاه کردم. لبخندی لبانم را آرایش کرد. فکر نمیکردم در عمرم چنین چیزی ببینم. هر چند غیرقابل باور نبود، بالاخره در یک دنیای جادویی زندگی میکردم، اما بیش از حد زیبا بود!
بیخیال این موضوع شدم و سرم را به سمت راست چرخاندم. دشت بزرگی بود و تا چشم کار میکرد چمن و تپه دیده میشد. هوا گرمتر شده بود.
چشمم به خورشید درحال طلوع خورد. بخش خیلی کمی از خورشید که حتی به نصف هم نمیرسید، داشت از پشت تپههای دوردست بالا میآمد؛ درحالی که ماه هنوز گوشهای از آسمان نشسته بود و ما را نگاه میکرد. گویا منتظر آمدن خورشید بود؛ گویا میخواست به خورشید خوش آمد بگوید و سپس بار و بندیلش را ببندد و راهی سفر شود.
باد ملایمی وزید و موهایم را جلوی چشمانم ریخت. همانطور که داشتم موهایم را کنار میزدم، متوجه شدم کریس به من خیره شده بود. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. جوری به من نگاه میکرد گویا چیز باارزشی بودم!
این پسر کلاً عجیب بود. کم حرف میزد. کارهایش و حتی این دلتنگی درون نگاهش نیز عجیب بود! احساس میکردم بیشتر در دنیای درون ذهنش به سر میبرد، تا به دنیای اطرافش.
کمی از آن نگاههای خیره اش معذب شدم، برای همین هم نگاهم را دوباره به طلوع خورشید دادم. خیلی زیبا و رویایی بود. تماشای طلوع و غروب خورشید و تغییر رنگ آسمان، کلا لذت دیگری داشت! یاد افسانهای افتادم که میدانستم. نمیدانم چرا با صدای بلند بر زبان آوردمش.
- افسانهی بالهای ساختگی و خورشید رو میدونی؟
نگاهش کردم. یک تای ابرویش را بالا داد. نگاه کنجکاو و سؤالی اش نشان میداد چیزی راجع به آن افسانه نمیدانست.
- چه افسانهای؟
بخشی از موهایم را پشت گوشم انداختم و باز به خورشید خیره شدم. افسانههای زیادی درمورد خورشید وجود داشت، اما من بیشتر از همه این افسانهی بالهای ساختگی را دوست داشتم. شروع کردم به توضیح دادن:
- طبق این افسانه، یه پدری برای فراری دادن پسرش از زندان، برای پسرش بالهایی از پر و موم درست میکنه؛ بالهای سفید و قدرتمندی. اون بالها رو به کمر پسرش میچسبونه و بهش میگه از زندان فرار کنه، اما هیچ وقت توی آسمون تا جاهای بالاتر پرواز نکنه و به خورشید نزدیک نشه، وگرنه بالهاش میسوزه. پسرش، از طریق اون بالها از زندان فرار میکنه. به آسمون پرواز میکنه و پدرش توی زندان میمونه. طبق گفته پدرش، هیچ وقت به خورشید نزدیک نمیشه، تا که یه روز...
حرفم را نصفه ول کردم تا نفسی تازه کنم. سرم را چرخاندم و به کریس که محو داستان شده بود، نگاه کردم. چشمان کنجکاو و منتظرش نشان میداد میخواست ادامهی ماجرا را بشنود. دست به سینه ایستاده و نگاهم میکرد. وقتی دید ادامهی داستان را نمیگویم، پرسید:
- تا که یه روز چی؟
- یه روز یه زنی رو میبینه و عاشقش میشه! زنه بهش میگه برای اثبات عشقش تا بلندترین نقطهی آسمون پرواز میکنه. پسره همین کار رو میکنه.
سرم را پایین انداختم و با لحن غمگین تری ادامه دادم:
- غافل از اینکه خورشید در بلندترین نقطهی آسمون قرار داره. پسره انقدر به خورشید نزدیک میشه که بالهاش میسوزه! به یاد پدرش که گفته بود نزدیک خورشید نره میافته، اما دیگه دیر شده بود. بالهاش میسوزه و پسره توی دریا میافته و میمیره.
سرم را بلند کردم و به کریس نگاه کردم.
- گفته میشه بعد از اون قضیه، موقع هر طلوع خورشید، دریاها طوفانی میشده که نشانهی خشم اون پسر بوده.
کریس چند لحظه روی زمین به نقطهی نامعلومی چشم دوخت. گویا داشت به حرف هایم فکر میکرد. سرش را بالا آورد و به طلوع خورشید نگاه کردم. لبخندی روی لبش پدیدار شد.
- افسانهی قشنگی بود!
من نیز به خورشید نگاه کردم. چند لحظه بعد، کریس جوری که گویا چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
- ولی اون زن کی بود؟
شانههایم را به معنای نمیدانم بالا انداختم.
- بعضیها میگن به خاطر تمایلی که خود اون پسره نسبت به پرواز به سمت خورشید داشته، اون زن به وجود اومده. یعنی مثل یه جور شیطان درون در نظرش بگیر.
مکثی کردم. دنبال یک کلمهی مناسب میگشتم تا جایگزین توصیفات طولانی بکنم. کلمهای که بتواند در چند حرف مطلب را برساند. لبخندی زدم.
- مثل یه وسوسه گر.
کریس در جواب حرفم، واکنشی نشان نداد و فقط به من خیره شد. میتوانستم یک حس خاصی را در نگاهش ببینم، اما نمیدانستم چه حسی. مانند این بود که یک چیزی را با تمام وجودش بخواهد، اما نتواند داشته باشد. نگاهش همانقدر بوی حسرت و دلتنگی، و درعین حال، بوی عشق را میداد. اما عشق به چه کسی؟!
میدانستم نگاهش غم داشت، اما آن غم را درک نمیکردم، یا حداقل نمیتوانستم درک کنم، چون علتش را نمیدانستم.
همینطور که خیره به من نگاه میکرد، من نیز نگاهش میکردم. درمورد او خیلی چیزها مرموز بود؛ این نگاهش، خیره شدنهایش، پوشاندن صورتش و...
صدای غمگین کریس و لحن صدایش که در گوشم پیچید و حرفی که زد، موجب شد سر جایم خشک شوم.
- تنها وسوسه گری که من میشناسم، چشمهای توئه!