. . .

متروکه رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد | Gemma

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. جنایی
نام رمان: این شهر بوی مرگ می‌دهد

نویسنده: نگین حلاف
ناظر @fière reine
ژانر: اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه

خلاصه: ویرا زادگاه شهری است که بوی آن را بوی مرگ می‌داند و نام او را شهر درد می‌نامد. این شهر دارای ظاهری کاملاً عادی اما مردمی غیرعادی است. ابهام در کناره‌های درختان این شهر پرسه می‌زند و انصاف، حتی ذره‌ای روی خود را به اهالی این شهر نشان نمی‌دهد. مردم این شهر به جنون رسیده، خشمگین، اندوهگین و وحشت‌زده‌ان؛ اتفاقات مبهم روز به روز بیشتر می‌شوند، مه هلاکت فضای شهر را بیشتر در بر می‌گیرد، هوای شهر از بین می‌رود و خفگی به ریه‌هایشان هجوم می‌آورد. ویرا زادگاه شهری نفرین‌شده‌ست و دنبال هر فرصتی برای گریز از آن است، گریز از چنگال شهری به نام درد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #11
پارت هشتم

ویرا تند سری تکان داد و گفت:

- برو بپرس، ولی نگو که من خواستم.

دختر تایید حرفش را با تکان دادن سرش اعلام کرد. سبد لباس را از روی فرش بلند قرمز رنگ برداشت و گفت:

- من زود برمی‌گردم.

ویرا لبخندی زد و گفت:

- ازت ممنونم.

مسیر اتاق بیست متری‌اش را، حدود هفت بار طی کرده بود و بی‌تحمل، با سر انگشتانش پوست لب‌های صورتی‌اش را آرام می‌کشید. همیشه این‌ عادت، وقتی استرس و تشویش داشت، ندانسته به سراغش می‌آمد.

تقه‌ای به در اتاقش کوبیده شد که باشتاب به سمتش رفت و در را باز کرد. دختر با لبخند یه پلاستیک مشکی مقابل صورتش قرار داد و گفت:

- براتون یه مجموعه‌ی کامل آوردم.

ویرا لبخند دندان ‌نمایی زد و با ذوق گفت:

- خیلی ازت ممنونم!

و به محیط راهرو نگاه گذرایی انداخت و رو به دختر گفت:

- بیا داخل تا کسی ندیدتت.

دختر باتعجب به داخل آمد که سریع در اتاق را بست و در مقابل چشم‌های پرسش‌گر دختر گفت:

- گمون نکنم بابام از این‌کارم زیاد خوشش بیاد، اگه هم بفهمه تو کمکم کردی ممکنه برات بد بشه.

دختر متفکر سری تکان داد و گفت:

- خب اگه پیمان خان از این کارتون راضی نیست، چرا انجامش می‌دین؟

ویرا کیسه‌ی مشکی‌رنگش را به روی میز آرایشی سفیدش گذاشت و گفت:

- دیگه نمی‌خوام اون دختر کوچولوی حرف گوش کنش باشم، انقدر آروم و خوب بودم که حس می‌کنم کم- کم داره از این خوب بودنم سوء‌استفاده‌ میشه!

تمام محتویات کیسه را به روی میز آرایشی‌اش خالی کرد و با دیدن رنگ‌ و لعاب‌های زیبایشان، لبخندی به روی لبش نشست. اما آن دختر همچنان از پرحرفی‌اش کاسته نمی‌کرد:

- اما باز هم اون پدرتونه خانوم.

ویرا پوف کلافه‌ای کشید و روسری‌اش را از روی سرش برداشت و به روی تختش انداخت. صندلی قهوه‌ای میز مطالعه‌اش را بلند کرد و مقابل میز آرایشش گذاشت. از آینه به آن دختر مردد نگاهی انداخت و گفت:

- حالا پدرم رو بی‌خیال شو، کمکم می‌کنی یا نه؟

دختر لبخندی زد و باذوقی پدیدار در چشم‌هایش گفت:

- چرا که نه!

و با ذوق به میز آرایشش نزدیک شد و خیره به لوازم آرایشی‌های متنوع گفت:

- خب، اول از کدوم‌شون شروع کنم خانم؟

وبرا از درون آینه به صورتش چشم دوخت. دستش را آرام به گونه‌اش نزدیک کرد، جای کشیده‌ی پدرش، قرمز شده بود و هنوز کمی گز- گز می‌کرد. لبخندی به تلخی شب عذاب‌آورش زد و آرام گفت:

- از کرم پودر شروع کن.

گل رز مشکی‌رنگ که در درون گلدان کوچک سبزرنگی به روی میز بزرگ ناهارخوری قرار داشت، ابروهای ایهام را در هم تنیده بود. لب به خورشت قیمه‌ی مقابلش نزده بود و تنها به خوردن و آشامیدن بقیه نظر کرده بود.

نوشین نگاهش را بر او نهاد و با دیدن بشقاب پرش، لبخندی به رنگ تصنع زد و گفت:

- پسرم ایهام، چرا غذات رو نمی‌خوری؟

"پسرم" برایش واژه‌ای گم گشته و ناآشنا بود. به راستی که مادرش در بازیگری، زبانزد همگان و عام بود. ایهام نیش‌خندی‌ به حرف نوشین زد و خواست در جواب به سوال نوشین، زهرکلامش را به رخ او بکشد که صدای سلام بلند و پر سرور ویرا، صدای بر هم خوردن چنگال و قاشق‌های افراد جمع را، به سکوت مطلقی رساند.

ایهام متحیر به صورت آرایش‌کرده‌ی ویرا چشم دوخت. لباس بلند و روسری قرمزش، با رژلب قرمز و پررنگی که بر لب‌هایش قرار داشت، هارمونی زیبایی را ایجاد می‌کرد.

با خط چشمی نازک، چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش درشت‌تر از هر زمانی دیده می‌شد و رژگونه‌ای به رنگ صورتی کمرنگ، گونه‌هایش را برجسته‌تر و زیباتر به رخ می‌کشید.

بی‌اختیار لبخندی عمیق، مهمان لب‌های ایهام شد، اما به راحتی نگاه های خیره‌ی برادرانش به روی او سوق داده شد. نوشین نگاهی پر اکراه به ویرا انداخت و با تکان دادن سر گفت:

- چه عجب ویرا خانم، سعادت دیدارتون نصیبمون شد.

با وجود پنج سال دوری‌ای که از عمه و پسرعمه‌هایش کشیده بود، انتظار برخورد مناسب‌تر و صمیمانه‌تری داشت. اما ویرا از کجا می‌دانست که چهره‌اش، چندان به دل نوشین خوش ننشسته بود؟

چشم‌غره‌ی پیمان هم از دیدگان ویرا دور نمانده بود و با شرمی دخترانه، به روی صندلی کنار نوشین نشست و با لبخند در جواب او گفت:

- متاسفم عمه‌جان، دل کندن از کتاب‌هام کمی سختم بود.

آرسام بابی‌تفاوتی قاشق حاوی برنج را به دهانش نزدیک کرد و آرشام به دنباله‌ی حرف نوشین گفت:

- پس، کتاب هم می‌خونی دختردایی‌جان!

و با چشم‌های مشکی‌اش چشمکی به چهره‌ی اخم‌کرده‌ی ویرا نثار کرد.

ویرا شرمگین سرش را به زیر انداخت و روسری را بیشتر به روی موهای خرمایی بیرون‌زده‌اش کشید. زیرچشمی به پدرش نگاهی کرد و نگاه سرشار از اخم او را به روی خودش نیاورد. دستش را به سمت بشقاب‌های سفید روی میز برد و یکی از آن‌ها را برداشت و مقابل خودش به روی میز گذاشت.

کفگیر را بلند کرد و کمی از برنج سفیدِ توی دیس را برای خودش کشید و بعد از ریختن خورشت بر روی برنج‌هایش، مشغول خوردن شد؛ هر چند که نگاه‌های سنگین زیادی را بر روی خودش حس می‌کرد‌. بعد از دقایقی سکوت، بالاخره صدای شادمان پیمان بلند شد:

- خب، خواهرزاده‌های عزیزم ماشالله چه بزرگ شدن، حالا چی‌کار می‌کنن؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #12
پارت نهم

ویرا با شنیدن کلمه‌ی "عزیزم" از جانب پدرش متعجب به او خیره شد. پیمان چه‌قدر در چرب‌زبانی فوق‌العاده عمل می‌کرد؛ ویرا آخرین باری که به او کلمه‌ی عزیزم را نسبت داد یا کنار اسمش میم مالکیت گذاشت را بعید می‌دانست در خاطر داشته باشد.

- شنیدم توی اداره‌ی آگاهی کار می‌کنی ایهام، درسته؟

ویرا نگاه پیمان را دنبال کرد و به شخص مقابلش رسید. با خود گفت، این پسر ایهام است؟ چه‌قدر با پنج سال پیشش فرق می‌کند!

صورتش گرد و بی‌ریش بود، موهایش صاف و لخت، چشمانش کمی کشیده و بینی‌اش استخوانی، ویرا لبخندی به چهره‌ی ایهام زد و سرش به زیر افتاد.

ایهام سری تکان داد و با لبخند برای پاسخ دادن به پرسش پیمان نفس گرفت که آرشام محکم دستش را به روی شانه‌اش گذاشت و بلند گفت:

- بله دایی جان، برادر کوچیکم سرگرد این مملکته!

ویرا با اخم ریزی نگاهش را به سمت آن فرد سوق داد. مگر خنده‌های کریه و نگاه‌های کریه‌تر آرشام را می‌توانست از یاد ببرد؟ با وجود پنج سال دوری و دوستی، چهره‌ی پخته‌ شده‌ی ایهام برایش تازگی داشت اما چهره‌ی آرشام، حتی ذره‌ای هم تکان نخورده بود. ویرا زمزمه ‌کنان گفت:

- شاید چون الان دیگه نزدیک به سی و پنج سال سن داره، مگه چیزی هم توی صورتش برای تکون خوردن وجود داره؟

لبخند عمیقی به روی لبش نشست و گفت:

- واقعاً گفتم تکون خوردن؟

ایهام با شنیدن صدای زمزمه‌وار ویرا نگاهش را به سمت او سوق داد که ویرا سریعاً نگاهش را به سمت بشقابش کشید و صدای آرسام نظرش را به خود جلب کرد:

- آره، ایهام سرگرده و منم یه جواهرفروشی توی بالاشهر تهران دارم.

از نظر ویرا این‌بار زمان وارسی چهره‌ی آرسام بود و حواسش به سمت چهره‌ی خنده‌ناک او کشیده شد. جالبی‌اش این‌جا بود که هنوز هم همان چال گونه‌ی شیرین را داشت، هنوز هم همان چشم‌های میشی و موهای خرمایی روشنش را داشت، الحق که از بین برادرهاش، هنوز هم جذابیتی از همه والاتر داشت.

روهامی که در کنار آرسام نشسته بود به قصد خودنمایی به پیمان نگاه کرد و گفت:

- منم یک والیبالیستم دایی پیمان.

- به‌به، چه شغل‌ها و کارهای شرافتمندی!

ویرا این‌بار دیگر کنترلی به روی حرکات لبش نداشت و پوزخندش، به خوشی روی لبش اقامت کرد. برایش جالب بود کسی که خون اصیل این شهر غم‌دیده توی مویرگ‌ها و شاهرگ‌هایش وجود دارد، چه‌طور عبارت شرافت را به شغل‌های خواهرزاده‌هایش پسوند می‌زد؟

- البته ناگفته نمونه، پسر کوچیک و عزیزم ایهام، تازه از ماموریتش توی اندونزی برگشته.

ویرا سرش را به سمت نوشین که در کنارش بود برگرداند. موهای رنگ‌شده‌ی شرابی نوشین، به روی چشم چپش ریخته بود و آرایشش را با مانتوی بلند قهوه‌ای رنگش همسان کرده بود. حتی پلک‌هایش هم عمل شده و گونه‌اش توسط ژل، برجسته و پر شده بود.

آرایش و لباسش، مهری برای مدرک جایی بود که ازش به این‌جا آمده بود. ویرا با خود گفت، انگار حال و هوای پایتخت، به او خوب ساخته بود.

- جدی؟ حالا چه ماموریتی داشتی توی اندونزی؟

ویرا صداها را می‌شنید اما حواسش پی آن‌ها نبود. با کار چند دقیقه پیش پیمان و شکل و شمایل عمه، چراهای زیادی در سرش شکل گرفته بود. که چرا نمی‌تواند با وجود بیست سال سن، برای کنکور به تهران برود؟

چرا حق و قدرت تصمیم‌گیری برای خودش را ندارد؟ چرا زمانی که از حق خودم دفاع می‌کند، باید مزدی به اسم کشیده را دریافت کند؟ واقعاً چرا باید در مقابل زورگویی‌های پدرش صدای اعتراضش را خفه کند؟

- به دو تا سرگرد توی انجام ماموریت‌شون کمک کردم و برشون گردوندم ایران.

- به هر کسی ماموریت‌های خارج از کشور نمی‌دن، بهت تبریک میگم ایهام.

ویرا سرش را بلند کرد و به ایهام نگاه گذرایی انداخت و بعد نگاهش را به طرف پیمان سوق داد که با چهره‌ای رضایتمند به ایهام خیره بود. ناگهان نوشین دستی به گلویش کشید و رو به پیمان گفت:

- پیمان‌جان، دستشویی عمارت هنوز توی حیاطه؟

پیمان با خنده از جا بلند شد و گفت:

- نه نوشین‌جان درستش کردیم، همراهم بیا تا نشونت بدم.

نوشین صندلی‌اش را کمی به عقب کشید، با کمک دست‌هایی که به روی میز تگیه‌گاه کرده بود بلند شد و با لبخند گفت:

- نمی‌خواد داداش، با یکی از خدمتکارها میرم دیگه!

پیمان دستش را به سمت عمه دراز کرد و گفت:

- خودم همراهت میام خواهرجانم، می‌خوام در مورد یه موضوع مهم هم باهات صحبت کنم.

و هر دوی آن‌ها از سالن غذاخوری به بیرون رفتند و در چوبی را پشت سر خودشان بستند. حالا ویرا مانده بود با چهار پسرعمه که مقابلش به ردیف نشسته بودند.

ویرا سرش رو به زیر انداخت و خودش را مشغول غذا خوردن نشان داد. به صدای تیک تاک ساعت دیواری مشکی‌رنگی که بالای سرش قرار داشت اهمیتی نداد، به صدای قلپ- قلپ بطری نوشابه‌ی پپسی که روهام در حال سر کشیدنش بود اهمیتی نداد، به شاخه‌ی درختی که با وزش باد به پنجره‌‌ی بالاسر آرشام صدای تق- تق هم ایجاد می‌کرد اهمیتی نداد.

با یادآوری چیزی زیرلب گفت:

- اصلاً مگه قرار نبود اون شاخه‌ای که کنار پنجره بود رو بشکنن؟

- خیلی بزرگ شدی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #13
پارت دهم۞

«در این‌شهر ترس پرورش می‌دهند.»

ویرا سرش را به سمت صاحب صدا، که فردی جز آرشام نبود بلند کرد که ایهام با غیظ بهش خیره شد و دنباله‌ی حرفش گفت:

- تو هم که چه‌قدر به این موضوع اهمیت میدی!

آرشام با دیدن حرص نهان ایهام آرام خندید و گفت:

- بچه که بودی باادب‌تر بودی.

روهام بطری خالی نوشابه را تقریباً به روی میز کوبید. آستین‌های هودی آبی‌رنگش را بیشتر به روی دستش کشید و گفت:

- مثلاً اول تابستونه، ولی چه سرده!

آرسام غذایی که درون دهانش بود را آرام قورت داد و گفت:

- همیشه همین‌طور بوده‌؛ ظهر گرمه، شب سرد.

روهام سری تکان داد و به ویرا خیره شد. لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت:

- میگم، هنوز اون خونه‌ی کنار قبرستون وجود داره؟

نگاه ویرا رنگ تردید گرفت. مردد سری تکان داد و گفت:

- آره، چه‌طور؟

روهام لبخند شیطانی‌اش را بیشتر به روی لب‌هایش گشود و سوال ویرا را بی‌جواب گذاشت، سرش را به سمت چپ و صندلی آرشام چرخش داد و گفت:

- آرشام، بریم به اون خونه یه سر ریزی بزنیم؟

آرشام پارچ آب را به سمت لیوان شیشه‌ایش کج کرد و اخم کرده گفت:

- که چی بشه؟

و آب به آرامی از پارچ خارج شد و جاذبه آن را به درون لیوان هدایت کرد و صدای دلپذیر برخورد آب با لیوان، روحش را تازه کرد.

- بریم یه شب تا صبح اون‌جا بمونیم، بعد به اهالی شهر بگیم اون‌جا بسم‌الهی دیدیم تا مردم شهر مثل قدیم‌ها تا چهل روز نرن سمت قبرستون.

آرشام لبخند دندان‌نمایی زد که دندان‌های سفید و ردیفش نمایان شدند. بدون نگاه کردن به روهام جرعه‌ای از آبش را نوشید و گفت:

- توی شهر ترس پرورش بدیم که چی بشه؟ که دوباره مامان مثل زمان‌هایی که بچه بودیم دعوامون کنه؟

و کمی با صدای بلند خندید و روهام در جوابش با خنده گفت:

- کی گفته مامان قراره ما رو دعوا کنه؟ مثل همیشه می‌ندازیمش تقصیر ایهام.

و همراه با آرشام با صدای بلند خندید که ایهام، قاشق و چنگالش را باشتاب درون ظرفش پرت کرد و با جدیت گفت:

- ایهام دیگه اون بچه‌ی ضعیف و بی‌پناهی نیست که تمام مردم‌آزاری‌هاتون رو گردنش بندازین.

و نگاهش را به سمت آرشامی که در چپ و روهامی که در راستش بود گردش داد و تهدیدوار گفت:

- حواستون به حرف‌هایی که می‌زنین و کارهایی که انجام می‌دین باشه!

ویرا در دلش به کار ایهام احسنت گفت، آرزو می‌کرد که کاش او هم مثل ایهام به مرحله‌ای می‌رسید که مقابل افراد زورگوی دورش، به این شکل بایستد.

- رنگ رژلبت خیلی جیغه.

ویرا باتعجب به آرسام خیره شد که حرفش، دوباره درون سالن سکوت مرگباری را ایجاد کرد. صدای پوزخند آرشام از گوش‌های تیز ویرا دور نماند و آرشام حرف آرسام را ادامه داد و گفت:

- افرادی که دنبال توجه‌ان با چنین شکل و شمایلی ظاهر میشن.

و بعد نگاهش را به سمت آرسام سوق داد و گفت:

- متوجه‌ی این موضوع نشدی آرسام؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #14
پارت یازدهم۞

اخم غلیظی به روی ابروهای خرمایی‌رنگ ویرا نشست. با خود گفت، واقعاً دنبال توجه است؟ و با یادآوری کارش به خودش قوت قلب داد و گفت، آره دنبال توجه‌ی عمه‌‌اش بود اما با دیدن رفتار و عکس العمل‌اش، از کار کرده‌اش پشیمان شد، اما نباید به این شکل مورد قضاوت قرار می‌گرفت!

خواسته‌‌ی ویرا فوران این خشم تازه و جوابی کوبنده به حرف تمسخرآمیز آرشام بود اما با صدای بی‌تفاوت آرسام، این خشم مانند آبی به روی آتش خاموش شد.

- بابات با اخم نگات می‌کرد و از دستت عصبانی بود.

و با تکان دادن سرش ادامه داد:

- گمونم عصبانیتش به خاطر آرایش غلیظت بود.

دل ویرا ذره‌ای لرزید. نه به خاطر اهمیت دادن آرسام به حال آن موقع پدرش، بلکه به خاطر طرفداری‌اش؛ البته، نمی‌دانست واقعاً طرفداری بود یا نگرانی، اما با این حال لبخند تلخی زد و گفت:

- هم به خاطر آرایشم بود و هم به خاطر کاری که چند دقیقه‌ی پیش کردم.

- مگه چی‌کار کردی؟

توقع پرسیدن این سوال را از جانب آرسام داشت، اما در واقع ایهام این سوال را پرسیده بود. ویرا دستی به روسری قرمزش که طرح‌های زیبای طلایی داشت کشید و با حفظ همان تلخ‌خند گفت:

- کاری رو کردم که دوست نداشت، پس بهم سیلی زد و دوست نداشتنش رو با این‌کار بهم اعلام کرد.

آرسام با نگاهی کاملاً بی‌تفاوت و بی‌حس، به او چشم دوخته بود و آرشام همچنان آن پوزخند مزاحی که روی لب‌هایش بود را حفظ کرده و روهام دستش را بی‌حوصله به زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ اما از بین این چهار برادر، فقط صدای ایهام بلند شد:

- چرا از گفتن کارت طفره میری؟

ویرا مقابل چشم‌های قهوه‌ای رنگ بی‌روح ایهام، با قاشق، برنج‌های سفیدی که درون ظرفش بود را جابه‌جا می‌کرد. اما باز در جواب حرفش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- نمی‌دونم، شاید چون حس می‌کنم گفتن کارم، فرقی به حال افرادی که درون این سالنن نداره.

ایهام قاشق و چنگالی که درون ظرف انداخته بود را دوباره به دست گرفت و گفت:

- تو کارت رو بگو، اون‌وقت فرق‌های همه چه وجود داشته باشه و چه وجود نداشته باشه، خود به خود به روز پیدا می‌کنه.

ویرا لبخند حزینی زد و بی‌ارتباط به سوال ایهام گفت:

- یک جمله‌ی قشنگ دیده بودم که می‌گفت من تمام شده‌ام، یک نقطه کنارم بگذارید.

آرام خندید و خیره به رومیزی قرمز رنگ گفت:

- احساس می‌کنم حکایت خیلی‌ها و از جمله خود منه!

صدای متعجب روهام بلند شد:

- نقطه؟

ویرا بدون نگاه کردن به روهام سری تکان داد و گفت:

- آره نقطه.

اخم ریزی کرد و ادامه داد:

- نمی‌دونم ولی احساس می‌کنم از همین نقطه می‌تونم صدتا جمله وصفی دربیارم.

آرام دو انگشت دستش را به روی شقیقه‌اش گذاشت و گفت:

- همین نقطه کلی سوال توی ذهنم به وجود میاره: یه رمانی که نزدیک پونصد صفحه داره، چندتا نقطه داره؟

ناگهان سرش را بلند کرد و نگاهش را بین هر چهارتا برادر گردش داد و با لبخند گفت:

- تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودین، نه؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #15
پارت دوازدهم۞

آرشام اخمی کرد و روهام دستش را مشت کرد. دست مشت شده را به روی لبش گذاشت تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. اما آرسام، با نگاهی کنجکاو در حال برانداز کردن ویرا بود که باعث شد، ویرا حرفش را نیمه تمام نذارد و ادامه‌اش بدهد:

- یک تئوری هست که می‌گه سرنوشت ما از قبل نوشته شده، خب نویسنده‌اش کی بوده؟

با خنده جواب سوال خودش را داد و گفت:

- خب معلومه خدا.

و به صندلی چوبی میزناهارخوری تکیه زد و با چشم‌هایی ریز شده گفت:

- خب به نظرتون توی سرنوشتی که خدا خودش واسه من نوشتتش، چندتا نقطه گذاشته؟ اصلاً آخرین نقطه رو چه زمانی گذاشته؟

آرشام از جا بلند شد و به محض بلند شدن‌اش روهام هم از جا برخاست. روهام خمیازه‌ای ساختگی کشید و رو به ایهام و آرسام گفت:

- شبتون به خیر برادرهای عزیزم، امیدوارم تا آخر شب به آخرین نقطه‌تون نرسین!

ویرا ناگهان با شتاب به روهام اشاره کرد و گفت:

- دقیقاً، نقطه‌ی آخر!

روهام با چشم‌های گرد شده نگاهش کرد که ویرا دستش را پایین انداخت و گفت:

- منم الان فقط دنبال آخرین نقطه و آخرین جمله‌ی داستان خودمم. همون جملاتی که مرگ حتمی خودم رو به وضوح بیان می‌کنند؛ همون جملاتی که بیشتر از هر چیزی من رو به پایان نزدیک می‌کنند، همون جملات نقطه دار، همون‌ها!

روهام با چهره‌ای عاقل اندر سفیه سری تکان داد و گفت:

- طرز حرف زدنت رو دوست دارم اما موضوع حرف زدنت رو نه!

و به سمت در قدم برداشت و با صدای بلند گفت:

- فعلاً!

اتفاقاً ویرا انتظار این استقبال کم از حرفش را داشت. نگاهش را به آرشامی که هنوز مانده بود و دست به سینه کنار صندلی‌اش ایستاده بود گرفت و با صدایی تحلیل‌رفته ادامه داد:

- ولی همیشه، پایان سرنوشت یک شخص، غمگین نوشته شده. چون پایان همیشه مرگ بوده و همیشه هم همون می‌مونه؛ پس نتیجه می‌گیریم، خدا پایان غم‌‌انگیز دوست داره.

آرشام پوزخندی زد و سر به زیر انداخت اما ایهام با لبخند گفت:

- خب، ادامه بده!

ویرا از خود پرسید، مشخص بود که دارد موضوع را عوض می‌کند؟ ذهن‌شان را از موضوع اصلی به اندازه‌ی کافی منحرف کرده است؟

اما با وجود این سوالات ذهنش، سری تکان داد و گفت:

- تو خودت یک سریال می‌بینی...

و با یادآوری چیزی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- اصلاً یک رمان می‌خونی؛ آخرش همون نویسنده میاد و شخصیت اصلی داستان رو به آغوش مرگ فرو می‌بره. خب این چقدر عصبیت می‌کنه؟ از دست نویسنده شاکی نمی‌شی؟ از دست اون کارگردان چی؟ ازش انتقاد نمی‌کنی؟

آرشام پرسشگرانه گفت:

- نکنه دنبال عمر جاودانه‌ای؟

این‌بار نوبت ویرا بود که پوزخندی به جهالت آرشام بزند، ویرا چهره‌ای جدی به خود گرفت و در جواب سوالش گفت:

- نمی‌گم دنبال عمر جاودانه‌ام...

و با زدن یک تلخ‌خند ادامه داد:

- اتفاقاً من همیشه دنبال پایانم. اگه دقت کرده باشین، داخل هر رمان و داستان یا حتی سریال، هیچ‌وقت آخرِ آخر داستان رو نشون نمی‌دن. یک رمان، میاد زندگی دو شخص رو روایت می‌کنه؛ داستان‌های هیجان‌انگیز و عاشقانه رو تفسیر می‌کنه و وقتی که چیزی برای تفسیر کردن وجود نداشته باشه، اون رمان به پایان می‌رسه‌.

با صدایی که کم- کم داشت توسط بغض احاطه می‌شد افزود:

- این سرگذشت منه. دیگه توی داستان من، دیگه هیچ چیزی واسه تفسیر کردن وجود نداره؛ پس به پایان برسونینش بره!

و با گفتن این حرف از جا برخاست و آرام گفت:

- جمله‌ی آخرم، خطاب به خدا بود.

در باز شد و پیمان به همراه‌ خواهرش با چهره‌ای خندان وارد شد و ویرا با صدایی که تن کمی داشت گفت:

- شب‌تون به خیر.

و منتظر دریافت هیچ جوابی نماند و از سالن به بیرون رفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. با یادآوری جملات آخرش لبخندش شکل گرفت و عمیق شد. خودش را تحسین کرد و گفت:

- الحق که توی بحث عوض کردن حرف نداری!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #16
پارت سیزدهم۞

«در آنجا مردمانش به همدیگر غم هدیه می‌دهند.»

***

آرامش ویرا با وجود استرس غیرقابل انکارش، به مرحله‌ای رسیده بود که انگار می‌خواست از قلبش گریز کند. مغزش برای حرف‌هایی که قرار بود به زودی از دهانش خارج شود بی‌شک پیش‌بینی خوبی نمی‌کند.

حتی نمی‌دانست حرف‌هایش را باید به چه شکلی بیان کند که به جای تاثیرات منفی، تاثیرات مثبت بگذارند و واقعاً کار کنند!

با تردید دست مشت‌ شده‌اش را به در نزدیک کرد و تقه‌ای به در چوبی اتاق زد. با شنیدن صدای «بفرمایید» پیمان، دستگیره‌ی نقره‌ای را به پایین فشرد و در اتاق را باز کرد و با وارد شدنش به اتاق، در را از پشت بست.

پیمان پشت پنجره‌ی بزرگ و دیواری اتاق کارش، درحال خوردن فنجان قهوه‌ی صبح‌گاهش بود. مثل همیشه، یه کت و شلوار مشکی شیک به تن کرده بود و با اقتدار به طبیعت شهرش دیده دوخته بود. با نشنیدن صدایی از جانب ویرا سرش را برگرداند و با دیدنش اخم کرد و گفت:

- چرا سه ساعته حرف نمی‌زنی؟

در دلش حرف‌های نگفته‌اش را فریاد زد اما بالاجبار، لبخندی به شکل فیک زد. سری به چپ و راست تکان داد و گفت:

- می‌تونم باهاتون چند دقیقه صحبت کنم؟

پیمان نگاه گذرایی به لباس بلند سفیدرنگش انداخت و بی‌حوصله به سمت میز تمام چوبش رفت. لیوان قهوه‌اش را به روی میز گذاشت و خودش هم روی یکی از صندلی‌های چرم مشکی تک‌نفره‌ی کنار میزش نشست‌.

به صندلی مقابلش که هم‌شکل صندلی خودش بود با دست اشاره کوتاهی کرد. ویرا لبخند مصنوعی‌اش را پر رنگ‌تر کرد و به روی آن مبل مقابلش نشست. انگشت‌های دستانش را درون هم قفل کرد و گفت:

- راستش می‌خواستم راجب دیشب باهاتون حرف بزنم‌.

ابروهای پیمان بالا پرید. خودش را کمی روی صندلی جابه‌جا کرد و بااخم گفت:

- دیشب، برات شب خوبی نبود؟

ویرا سرش را پایین انداخت. ترجیح داد نه پوزخند بزند و نه زهرخند، چون می‌دانست هیچ‌کدام در مقابل پیمان کاری را از پیش نمی‌برند. بنابراین سرش را بالا گرفت و برای محو اخم‌های پیمان، با همان لبخند غمناک، آرام گفت:

- هیچ شبی با حضور توی این شهر خوب نیست.

پیمان نگاه بی‌حوصله‌ای به او انداخت. سرش را به سمت دیوار شیشه‌ایش برگرداند و بدون نگاه کردن به او گفت:

- چه بخوای چه نخوای زاده‌ی همین شهری، باید با وجود تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش کنار آدم‌هاش بایستی‌.

ویرا نمی‌خواست حرمت‌ها را بشکند. نمی‌خواست ادب را زیر پاهایش لگدمال کند، نمی‌خواست احترام را از یاد ببرد. با این که نمی‌خواست، اما خود به خود این‌کارها انجام شدند. با غیظ زیرلب زمزمه کرد:

- این شهر پر شده از مرده‌هایی که راه می‌رن، چه‌طور شما به مرده‌های متحرک می‌گین آدم؟

پیمان که زمزمه‌‌ی آهسته‌اش را شنید سرش را به سمت او برگرداند و بااخم گفت:

- مرده باشن، متحرک باشن، یا هر کوفت دیگه‌ای، مهم اینه به خان بالاسرشون دارن، خانی که من باشم.

ویرا از جا بلند شد و با حرف‌های پیمان، مغزش طغیان را راه چاره کرد. بلند و عصبی گفت:

- یکی بیاد به من بگه شهر بالای ما خان داره یا شهردار؟ یکی بیاد به من بگه الان دیگه خان وجود داره یا شورای روستا و شهردار؟ یکی بیاد به من بگه...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #17
پارت چهاردهم۞

پیمان ناگهان وسط حرفش پرید و آرام گفت:

- من با این‌ چیزهای مسخره هیچ کاری ندارم، شهر اون‌ها شهر خودِ خودشونه شهر من، متعلق به خودِ من.

هیچ شکی در این نبود که ویرا حرف‌هایی که ده‌ها بار با خود تمرین کرده بود را در کسری از ثانیه از یاد برده بود؛ پس آن حرف‌ها را رها کرد و به نوعی فرمان مذاکره را خودش به دست گرفت.

- بابا، من با عمه صحبت می‌کنم، عمه که قابل اعتماد و ساکن پایتخت که هست، برگشتنی همراهشون میرم، کنکورم رو میدم و میام تا ابد وَرِ دل خودت می‌شینم.

واقعاً با نوشبن صحبت کرده بود؟ معلوم است خیر! این‌ دروغ‌ها را تنها برای امتحان پیمان به زبان می‌آورد. پیمان فنجان قهوه‌اش را از روی میز برداشت، جرعه‌ای از آن را نوشید و گفت:

- اگه قبول شدی چی؟

ویرا غم‌آلود چشم‌هایش را ذره‌ای بست و با باز کردنش، قطره اشکش، با سرعت از حصار پلک‌های چشمانش رد شد و به پارکت چوبی برخورد کرد. برای کنترل بغضش نفس عمیقی کشید و با لحنی شبیه به ناله گفت:

- بابا، به خداوندی خدا توی دانشگاه هیچ غلطی نمی‌کنم، با هیچ بنی آدمی صحبت نمی‌کنم، هیچ کاری جز خوندن درس نمی‌کنم، پوشش مناسبم رو همیشه حفظ می‌کنم.

پیمان پوزخندی زد و خیره به قهوه‌اش گفت:

- آره، پوشش مناسبت رو دیشب جلوی عمه و پسرعمه‌هات دیدم.

ویرا با تنفر نگاهش را از او گرفت و به نور آفتابی که از پنجره به داخل وارد می‌شد دوخت. به راستی که اخلاق پیمان، حتی از قهوه‌ی تلخ توی دستش هم تلخ‌تر و لحنش، از همیشه سردتر شده بود.

- امروز سالگرد مرگ مادرته، حالم به اندازه‌ی کافی افتضاح هست، برو بیرون و از این افتضاح‌ترش نکن.

ویرا اخمش را تجدید کرد. از خود پرسید، پدرش از کدام حال افتضاح حرف می‌زد؟ به موهای رنگ شده‌ی مشکی پیمان نگاه کرد و زیرلب جوری که پیمان نشنود گفت:

- مامان زیر مشت و لگدهای تو، از پیشمون رفت.

شاید اگر جرعت به زبان آوردن این جمله را داشت، همه چیز بهتر از اینی که بود، پیش می‌رفت.

اما با یادآوری حرفی که پیمان در رابطه با مردم این شهر زده بود، تک خنده‌ای کرد و با چشم‌هایی مملو از اشک، گفت:

- من نمی‌فهمم بابا چرا سنگ آدم‌هایی رو به سینه می‌زنی که به وقتش همون سنگ رو به سرت می‌زنن؟

پیمان با صدایی که کم‌- کم تنش درحال بالارفتن بود، گفت:

- ویرا اگه بدونی چه قدر تمرین کردم تا وقتی که تو اعصابم راه میری خودم رو کنترل کنم و نکوبم تو دهنت...

فنجان قهوه‌‌ی خالی‌اش را به روی میز کنارش کوبید و صدای ترک خوردنش چه‌قدر واضح به گوش ویرا رسید.

- حالا هم خودت با یه عرض پوزش صحنه رو ترک کن و اعصابم رو راحت بذار.

ویرا با صدایی غیه مانند گفت:

- اینه هدیه‌ی تولد من؟ هدیه تولد من شد غم؟ شد کوبیدن به صورت؟

- انتظاراتت بیش از حد بالاست، هم خودت و هم انتظارت رو بردار و از اتاق کارم گمشو بیرون.

ویرا ناگهان فریاد زد:

- بابا!

پیمان از تن بلندش متعجب شد که ویرا انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و گفت:

- یه خشم بزرگ توی دلم جا گرفته، به وقتش برسه غوغا که نه، بلکه ویران می‌کنه؛ این رو یادتون باشه!

و نگاهش را از چشم‌های متعجب پیمان گرفت و به سمت در رفت که صدای بلندش را شنید:

- هِی، کجا؟

ویرا دستش را به روی دستگیره‌ی نقره‌ای گذاشت و بلند گفت:

- پیش پدربزرگی که بیشتر از بابام درکم کرد.

به قصد خارج شدن دستگیره را پایین کشید.

- صبر کن.

دستگره را به پایین کشید اما برای باز شدنش آن را به سمت جلو هل نداد، دستگیره را رها کرد و سرش را برگرداند که پیمان را ایستاده و دست به جیب دید. پیمان نفس عمیقی کشید و به مبل جلویش اشاره کرد و گفت:

- بشین، باهات حرف دارم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #18
پارت پانزدهم۞

***

«در آنجا همه از هم‌خونشان هراس دارند.»


پودر را درون شربت آبلیمویش ریخت و آرام با قاشق چای‌خوری آن را به هم زد. مرد دست چروکیده‌اش را به روی قلبش گذاشته بود و از حرف‌های آن زن، دچار شوک بزرگی شده بود.

نمی‌توانست سخن‌هایش را بپذیرد‌، نمی‌توانست حتی ذره‌ای از آن حرف‌ها را به خود بقبولاند. پیچک دردی به دور قلبش پیچیده بود و از درد، تنها ناله می‌کرد‌.

زن با خونسردی شربت حاوی پودر را به دهان مرد نزدیک کرد‌. مرد با دیدن این حرکت زن، با خشم لیوان زرد رنگ را از دست او کشید‌ و با صدای خش‌‌گرفته‌اش، غضبناک گفت:

- خودم می‌تونم انجامش بدم!

مرد ناغافل جرعه‌ای از لیوان را نوشید‌. زن لبخندی از روی پیروزی زد و روی آن مبل سلطنتی تک‌نفره‌ی قرمز رنگ، مقابل مرد نشست. مرد که از نفس‌تنگی به نفس‌-نفس افتاده بود. چشمانش را کمی بست و نفس عمیقی کشید.

زن با لبخندی موذیانه به او خیره شد و پای چپش را میزبان پای راستش کرد. مرد دستش را از روی قلبش برداشت و نگاه پر از دردش را به آن زن سوق داد. نفس عمیقی کشید و به سختی رو به آن زن گفت:

- نوشین، قرار نبود وارد این جریان بشی!

پوزخندی به روی لب‌های رژ زده‌ی نوشین نشست. تنها چند ثانیه به روی مبل نشسته بود که ناگهان از جایش بلند شد و به سمت پنجره‌ قدم برداشت. منظره‌ی پنجره، سیاهی شب بود. اما آن هم چه منظره‌ای! در این سیاهی، فقط چراغ‌های عمارت روبه‌رو را می‌‌توان دید، و نه دگر هیچ‌!

اما نوشین لحظه‌ای ذهنش به سمت حرف مرد رفت. واقعاً نباید وارد این جریان می‌شد؟ اما مدت‌ها بود که منتظر چنین روزی بود. زیرا این‌بار دیگر تلاش‌هایش را بی‌ثمر نمی‌دید.

در سبد تیرهایش تنها یک تیر مانده بود؛ تنها تیرش را زهرآگین کرده بود و به خودش قول داده بود که هر کسی صد راهش شود را با همان تیر هدف گیرد. مهم نیست چه کسی باشد، چند نفر باشند یا حتی چه قصدی داشته باشند! به هر مِنوال، تیرها آماده بودند.

مرد که با چشم‌های سرخش به نوشین خیره شده بود، ناگهان تمام دنیایش همرنگ سیاه شد. نفس‌هایش به شمار افتاد و قلبش بیشتر از هر زمان در سینه‌اش کوبید؛ گویی قلبش، قصد آزاد شدن از قفسه سینه‌اش را داشت.

ناگهان با رنج بلند فریادی کشید و از روی آن مبل چرم به زمین افتاد. تمام بدنش به لرز افتاده بود، انگار در بدنش زلزله‌ای هشت ریشتری در حال وقوع بود. صدایی نمی‌شنید، انگار چشمانش را لحظه‌ای سیاهی می‌گرفت و دوباره نور در چشمانش به خودش وسعت می‌بخشید.

انگار که کسی چراغ‌ها را لحظه‌ای خاموشی و لحظه‌ای روشن می‌کرد‌. انگار که کسی گوش‌هایش را هی با دو دست می‌گرفت و هی آن‌ها را رها می‌کرد. انگار که فرشته‌ی مرگ بالای سرش ایستاده بود و با لبخند به او می‌نگریست.

اما نوشین بی‌توجه به حال او، لبخند به لب تنها به او خیره بود. ناگهان در به سرعت باز شد و آرسام باترس به مرد خیره شد.

سریع به سمتش خیز برداشت و زانوهایش را به روی زمین گذاشت و کنار او نشست. با هر دو دستش، تن او را تکان داد و با صدایی بغض‌مانند گفت:

- بابابزرگ، حالتون خوبه؟

نوشین در نقشش فرو رفت و با لحنی زارمانند گفت:

- پ...پدرجان که تا الان خوب بودن!

آرسام بلند شد و کتابی با جلد قرمز رنگ از قفسه‌ کتاب‌های پدربزرگش برداشت. کتاب را در دهان او گذاشت تا مبادا زبانش را گاز بگیرد. با اخم به مادرش، نوشین چشم دوخت و با چشمانی پر از اشک، معترضانه فریاد زد:

- مامان، چه بلایی سرش آوردی؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #19
پارت شانزدهم۞

در چمدان قهوه‌ای رنگش را باز کرد. با دیدن عروسک پارچه‌ای، لبخندی زد و آن را آرام بلند کرد. سرش را به سمت روهامی برگرداند که به روی تخت، بالای پریزی که موبایلش را با آن به شارژ زده بود دراز کشیده و در حال بازی کردن با موبایلش بود.

از نبودن حواسش به او اطمینان خاطر پیدا کرد و عروسک را دور پارچه‌ی مشکی‌رنگی کشید که ناگهان روهام عروسک را از دست او کشید و خیره به آن گفت:

- این دیگه چه کهنه‌ایه؟

ایهام نفسی از روی حرص کشید. از روی زمین بلند شد و عروسک را از دست روهام به بیرون کشید و با خشم گفت:

- اگه مردم همیشه سرشون تو کار خودشون بود، الان صدتا مشکل جنگ، اعتیاد و اختلاف طبقاتی توی دنیامون نبود.

روهام به قصد سخره گرفتن حرف ایهام تک خنده‌ای کرد و گفت:

- حالا جنگ یه چیزی، اون دوتا رو از کجات در آوردی؟

ایهام بااخم نگاهش را از روهام گرفت و به عروسک دوخت. عروسک، یه دختر کلاه به سر با لباس و دامنی مشکی‌رنگ بود. چشمانش دکمه‌ای به رنگ مشکی بود و لبخندش با نخ دوخته شده بود.

روهام صورتش را با انزجار جمع کرد و گفت:

- این گوله چرکه یا عروسک؟

از ایهام و عروسک قدمی فاصله گرفت و با اشاره به عروسک دست ایهام گفت:

- چه‌طور واقعاً تو دستات نگهش داشتی؟

ایهام به روی صورت عروسک متمرکز شد. پارچه‌ی کرمی رنگی که صورت عروسک را تشکیل داد بود، ذره‌ای به دلیل خاک‌گرفتگی سیاه شده بود. ایهام دستش را به روی همان جای سیاه شده کشید و با تلخ‌خند گفت:

- اما با وجود این کثیفی‌های صورتش، باز هم مثل قبل زیباست.

و با ذره‌ای درنگ ادامه داد:

- یه، دوشیزه‌ی زیبا.

«فلش بک: هفده سال قبل»

ایهام بالاخره او را یافت، در تراسی با کف‌های تمام چوب، خیره به ماهی بود که با مهتابش، به صورت کوچک و زیبایش، روشنی ابدی بخشش می‌کرد.

کنار تن کوچکش جا گرفت و مانند او، نگاهش را به ماه کاملی دوخت که در آسمانی پرستاره و بی‌ابر، مهتابش را بی‌محدودیت، به سرتاسر شهر می‌تاباند. ویرای کوچک، با پشت دست، کمی صورت خیسش را پاک کرد، به ایهام نگاهش را سوق داد و آرام گفت:

- ایهام؟

ایهام سرش را به سمت او برگرداند و لبخند آرامی زد و گفت:

- بله کوچولو؟

انتظار داشت مانند همیشه، ویرا با حرفش اخم کند و با لجبازی بگوید که "کوچولو" صدایش نکند اما حرف ویرا، خلاف تمام انتظاراتش و یادآور دردهایش شد.

- میگن مامانم رفته پیش خدا.

با افسوس سر به زیر انداخت. ویرا عروسکش را بیشتر در بغل گرفت و با لحنی کلافه‌شده ادامه داد:

- آخه رفته پیش خدا چی‌کار؟

دستی به لباس و دامن مشکیش کشید و رو به ایهام، با بغض گفت:

- چرا برنمی‌گرده؟

سکوت ایهام، کلافگی بچگانه‌اش را به اوج رساند. ناگهان پایش را محکم به روی زمین کوبید و گفت:

- ایهام بهم بگو، مامانم برمی‌گرده؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #20
پارت هفدهم۞

ایهام بدون نگاه کردن به ویرا، آهی کشید و پاسخ داد:

- نه، برنمی‌گرده.

ویرا آرام شده دستش را به روی نرده‌های میله‌ای تراس گذاشت و گفت:

- از دستم ناراحته؟ کار بدی کردم؟

لبخند تلخی به روی لبش نشست. وقتی پدرش از دنیا رفته بود، همین نهیب‌ها را به خود می‌زد و همین افکار بچگانه را برای رفتن او می‌پذیرفت. اما حالا که سنی هفت ساله داشت، مانند پیرمردهای هفتاد ساله از دنیای اطرافش گریزان بود و از نحیفی و تن کوچکش، بیزار؛ با این‌حال، سری تکان داد و با صدایی گرفته گفت:

- نه، خدا نمیارتش پیشت.

ویرا با تردید با لباس عروسکش بازی کرد و گفت:

- چرا؟ مگه اون بخشنده نیست؟ خب شاید من رو ببخشه و مامانم رو برگردونه.

اما ایهام باشتاب نگاهش را به ویرا چرخش داد و گفت:

- تو کار بدی نکردی که ببخشتت، مامانت اون‌جا جاش بهتره، به این فکر کن...

عروسک ویرا را به روی زمین گذاشت، دو دست سفیدش را در حصار دستانش گرفت و برای هم‌قد شدن با ویرای سه ساله، به روی زمین نشست و با لبخند، و صدایی بغض‌گرفته گفت:

- دیگه بابات کتکش نمی‌زنه، دیگه لازم نیست هرشب گریه کنه، دیگه شب‌ها با درد نمی‌خوابه، اون‌جا دیگه جاش امنِ امنه!

اما ویرا، لجوجانه گفت:

- پس، کی شب‌ها برام لالایی بخونه؟

ایهام دست‌های ویرا را سفت‌تر گرفت و مشتاق و تند گفت:

- من برات می‌خونم.

ویرا اخم ریزی کرد و پرسشگرانه گفت:

- یعنی تو میشی مامانم؟

ایهام تک‌خنده‌ای کرد. دستان ویرا را رها کرد و گفت:

- نه بابا، دخترها فقط مامان میشن! من پسرم، بنابراین بابات میشم.

اما ویرا به لباس سفیدرنگ و آستین‌بلند ایهام نگاه گذرایی انداخت و بعد، خیره به گوی‌های قهوه‌ایش شد و گفت:

- اما من که خودم بابا دارم.

ایهام ذره‌ای فکر کرد و گفت:

- خب، من بابای دومت میشم‌.

ویرا عروسکی که آن را دوشیزه نامیده بود از روی زمین برداشت و با خنده گفت:

- یعنی باباها هم برای بچه‌هاشون لالایی می‌خونن؟

ایهام سری تکان داد و گفت:

- آره، من اگه بابای واقعی بشم، همیشه واسه بچه‌هام لالایی می‌خونم.

از روی زمین زانوهایش را جدا کرد، به ماه نگاه کرد و ادامه داد:

- هیچ‌وقت سرشون داد نمی‌زنم، اون‌ها رو با چوب گردو نمی‌زنم، نمی‌ذارم با سن‌های کم توی مزرعه بیل بزنن، نمی‌ذارم خواهر و برادرهای بزرگترش بهشون زور بگن و هیچ‌وقت تنبیه‌شون نمی‌کنم.

ویرا ریز خندید و خیره به نیم‌رخ ایهام گفت:

- چه بابای فوق‌العاده‌ای!

«زمان حال»

ناگهان در چوبی اتاق روهام و ایهام با شدت باز شد و ایهام از گذشته به بیرون رانده شد. آرشام در حالی که به تنگی نفس افتاده بود گفت:

- بابا... بزرگ... تشنج... کرده!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
565
پاسخ‌ها
105
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین