پارت هشتم
ویرا تند سری تکان داد و گفت:
- برو بپرس، ولی نگو که من خواستم.
دختر تایید حرفش را با تکان دادن سرش اعلام کرد. سبد لباس را از روی فرش بلند قرمز رنگ برداشت و گفت:
- من زود برمیگردم.
ویرا لبخندی زد و گفت:
- ازت ممنونم.
مسیر اتاق بیست متریاش را، حدود هفت بار طی کرده بود و بیتحمل، با سر انگشتانش پوست لبهای صورتیاش را آرام میکشید. همیشه این عادت، وقتی استرس و تشویش داشت، ندانسته به سراغش میآمد.
تقهای به در اتاقش کوبیده شد که باشتاب به سمتش رفت و در را باز کرد. دختر با لبخند یه پلاستیک مشکی مقابل صورتش قرار داد و گفت:
- براتون یه مجموعهی کامل آوردم.
ویرا لبخند دندان نمایی زد و با ذوق گفت:
- خیلی ازت ممنونم!
و به محیط راهرو نگاه گذرایی انداخت و رو به دختر گفت:
- بیا داخل تا کسی ندیدتت.
دختر باتعجب به داخل آمد که سریع در اتاق را بست و در مقابل چشمهای پرسشگر دختر گفت:
- گمون نکنم بابام از اینکارم زیاد خوشش بیاد، اگه هم بفهمه تو کمکم کردی ممکنه برات بد بشه.
دختر متفکر سری تکان داد و گفت:
- خب اگه پیمان خان از این کارتون راضی نیست، چرا انجامش میدین؟
ویرا کیسهی مشکیرنگش را به روی میز آرایشی سفیدش گذاشت و گفت:
- دیگه نمیخوام اون دختر کوچولوی حرف گوش کنش باشم، انقدر آروم و خوب بودم که حس میکنم کم- کم داره از این خوب بودنم سوءاستفاده میشه!
تمام محتویات کیسه را به روی میز آرایشیاش خالی کرد و با دیدن رنگ و لعابهای زیبایشان، لبخندی به روی لبش نشست. اما آن دختر همچنان از پرحرفیاش کاسته نمیکرد:
- اما باز هم اون پدرتونه خانوم.
ویرا پوف کلافهای کشید و روسریاش را از روی سرش برداشت و به روی تختش انداخت. صندلی قهوهای میز مطالعهاش را بلند کرد و مقابل میز آرایشش گذاشت. از آینه به آن دختر مردد نگاهی انداخت و گفت:
- حالا پدرم رو بیخیال شو، کمکم میکنی یا نه؟
دختر لبخندی زد و باذوقی پدیدار در چشمهایش گفت:
- چرا که نه!
و با ذوق به میز آرایشش نزدیک شد و خیره به لوازم آرایشیهای متنوع گفت:
- خب، اول از کدومشون شروع کنم خانم؟
وبرا از درون آینه به صورتش چشم دوخت. دستش را آرام به گونهاش نزدیک کرد، جای کشیدهی پدرش، قرمز شده بود و هنوز کمی گز- گز میکرد. لبخندی به تلخی شب عذابآورش زد و آرام گفت:
- از کرم پودر شروع کن.
گل رز مشکیرنگ که در درون گلدان کوچک سبزرنگی به روی میز بزرگ ناهارخوری قرار داشت، ابروهای ایهام را در هم تنیده بود. لب به خورشت قیمهی مقابلش نزده بود و تنها به خوردن و آشامیدن بقیه نظر کرده بود.
نوشین نگاهش را بر او نهاد و با دیدن بشقاب پرش، لبخندی به رنگ تصنع زد و گفت:
- پسرم ایهام، چرا غذات رو نمیخوری؟
"پسرم" برایش واژهای گم گشته و ناآشنا بود. به راستی که مادرش در بازیگری، زبانزد همگان و عام بود. ایهام نیشخندی به حرف نوشین زد و خواست در جواب به سوال نوشین، زهرکلامش را به رخ او بکشد که صدای سلام بلند و پر سرور ویرا، صدای بر هم خوردن چنگال و قاشقهای افراد جمع را، به سکوت مطلقی رساند.
ایهام متحیر به صورت آرایشکردهی ویرا چشم دوخت. لباس بلند و روسری قرمزش، با رژلب قرمز و پررنگی که بر لبهایش قرار داشت، هارمونی زیبایی را ایجاد میکرد.
با خط چشمی نازک، چشمهای قهوهای تیرهاش درشتتر از هر زمانی دیده میشد و رژگونهای به رنگ صورتی کمرنگ، گونههایش را برجستهتر و زیباتر به رخ میکشید.
بیاختیار لبخندی عمیق، مهمان لبهای ایهام شد، اما به راحتی نگاه های خیرهی برادرانش به روی او سوق داده شد. نوشین نگاهی پر اکراه به ویرا انداخت و با تکان دادن سر گفت:
- چه عجب ویرا خانم، سعادت دیدارتون نصیبمون شد.
با وجود پنج سال دوریای که از عمه و پسرعمههایش کشیده بود، انتظار برخورد مناسبتر و صمیمانهتری داشت. اما ویرا از کجا میدانست که چهرهاش، چندان به دل نوشین خوش ننشسته بود؟
چشمغرهی پیمان هم از دیدگان ویرا دور نمانده بود و با شرمی دخترانه، به روی صندلی کنار نوشین نشست و با لبخند در جواب او گفت:
- متاسفم عمهجان، دل کندن از کتابهام کمی سختم بود.
آرسام بابیتفاوتی قاشق حاوی برنج را به دهانش نزدیک کرد و آرشام به دنبالهی حرف نوشین گفت:
- پس، کتاب هم میخونی دخترداییجان!
و با چشمهای مشکیاش چشمکی به چهرهی اخمکردهی ویرا نثار کرد.
ویرا شرمگین سرش را به زیر انداخت و روسری را بیشتر به روی موهای خرمایی بیرونزدهاش کشید. زیرچشمی به پدرش نگاهی کرد و نگاه سرشار از اخم او را به روی خودش نیاورد. دستش را به سمت بشقابهای سفید روی میز برد و یکی از آنها را برداشت و مقابل خودش به روی میز گذاشت.
کفگیر را بلند کرد و کمی از برنج سفیدِ توی دیس را برای خودش کشید و بعد از ریختن خورشت بر روی برنجهایش، مشغول خوردن شد؛ هر چند که نگاههای سنگین زیادی را بر روی خودش حس میکرد. بعد از دقایقی سکوت، بالاخره صدای شادمان پیمان بلند شد:
- خب، خواهرزادههای عزیزم ماشالله چه بزرگ شدن، حالا چیکار میکنن؟