. . .

متروکه رمان این من نیستم | hasti

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. معمایی
نام اثر: این من نیستم
نویسنده: haghight
ناظر @Laluosh
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی، معمایی

خلاصه:
شده بخوای آب باشی آتیشت کنن؟!
بخوای فرشته باشی شیطانت کنن؟!
بخوای خودت باشی با خودت غریبت کنن؟!
بخوای پنهان باشی ظاهرت کنن؟!
بخوای زندگی کنی ولی نذارن؟!
بخوای پاک باشی کثیفت کنن؟!
.
.
.
من خواستم پاک باشم نذاشتن!
خواستم فرشته باشم..خواستم خودم باشم..خواستم با خدا باشم اما نذاشتن...تو دستم و میگیری؟تو روشنایی رو نشونم میدی؟!
تو منو از تاریکی بیرون میکشی؟؟

قضاوتم نکن ... من اینی که هستم نیستم!

نویسنده: Hasti haghight.n1386
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #11
«پارت نه»

من از بچگی همینجوری بودم..وقتی عصبی میشدم حالت تهوع بهم دست میداد!

بی توجه بهشون رو صندلی نشستم و سعی کردم به بوی غذا ها بی اعتنا باشم.....

اما نشد که نشد

حالم خوب نبود و حتی یه لقمه هم از گلوم پایین نمی‌رفت

کم مونده بود اون وسط زار بزنم..

نگاه کنکاش کننده آرمین داشت عذابم میداد

سرمو بالا آوردم و یه لحظه چشماش تو چشمام قفل شد..

سریع چشماشو دزدید‌ و به بشقابش خیره شد

من:مشکلی هست؟

درحالی که نمکدون رو برامی داشت شونه ای بالا داد

ارامین: خیر!مشکلی نیست..فقط سوالی ذهنمو درگیر کرده!

کنجکاو شدم

من:چه سوالی؟

آرمین:اینکه چرا اینقدر شخصیتتون عجیبه؟

خنثی نگاش کردم

من:من اصلا هم شخصیت مجهولی ندارم!

پوزخندی زد

آرمین:بله!فکر کنم بجای عجیب بیشتر دو شخصیتی باشین!..

اخم عمیقی کردم

من:منظورتون چیه؟

پوزخندش و تجدید کرد و با لحن خیلی آزار دهنده ای دادمه داد

آرمین: واقعا واسه آدم جای ابهام داره...یه دختر که شب اول محرم با اون وضعیت اَسف بار جلو مردم ظاهر میشه،چرا باید فرداش با یه چادر نماز دنبال کتاب دعا بگرده؟

خیلی ناراحت عصبی شدم به طوری که اصلا نفهمیدم که دارم چی میگم!

من:میدونید آقای کیوانی،من از انسانهایی مثل شما متنفرم!

انسانهایی که عقلشون به چشماشونه...

آدم های که خوشون از همه پست ترن ولی سنگ اسلام و نظام و به سینه میزنن

من از آدمای ریاکاری مثل شما متنفرم..

لطفاً سعی کنید قضاوت نکنید..

یکم به رفتار و حرفاتون فکر کنید!

شما خودتون مظهر پاکی و زلالی نیستین!

فقط یه آدم بدون ملاحظه هستین که عقلش به چشماشه!

دیگه نموندم ببینم چی میگه بی توجه بهش با حالی خراب تر از همیشه مسیر بین آشپزخونه تا اتاقمو طی کردم

اتاقم ساده بود..چیز خاصی نداشت

من همیشه خواهان سادگی بودم

یه میز تحریر سفید ساده،یه میز آرایش و یه تخت یک نفره سفید با روتختی بنفش من همیشه رنگ بنفش و به بقیه رنگا ترجیح میدم!

لباسامو با یه تیشرت سبز پسته ای و شلوار راحتی سفید عوض کردم

نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱:۳۰دقیقه شب و نشون میداد

شونه مو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم ،،،موهای متوسطی داشتم نه کوتاه نه بلند..

همیشه وقتی موهامو شونه میکردم گریم می‌گرفت

این دیگه عادتم شده بود..

من از زندگیم متنفر بودم...

من دلم یذره محبت میخواد فقط همین!

خیره به آینه شدم و اشکامو پس زدم..

چشمام یه هارمونی عجیبی داشت یه ترکیب بین سبز و عسلی درحالی که نه مامانم نه بابام چشم رنگی نبودن!

بقیه صورتم خوب بود بهم میومد و متناسب بود ..

چشم از اینه گرفتم و تو تختم خزیدم
 
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #12
«پارت ده»

....

محمـد

مـحمد مواظب باش..دلارای دخترممممم

نـهههه...

مامان تروخدا گریه نکن....

...

با جیغ خفه ای از خواب پریدم..

تمام تنم خیس از ع×ر×ق سرد بود!

هنوزم از ترس نفس نفس میزدم...تصویرهای تو خواب مبهم بود اصلا هیچ چیزش به چیز دیگه ش مشخص نبود!

یعنی دلارای کیه؟!

«پارت چهار»

گلوم خشک شده بود و تشنگی اذیتم میکرد

تنم گرم گرم بود ..

با پاهایی بی جون سمت آشپزخونه رفتم با باز کردن در اتاق سرمای باد کولر تنمو به بازی گرفت..

لبخندی از لذت رو لبام نقش بست..

از پله ها اسه اسه پایین رفتم و از سالن گذشتم و پله های ورودی آشپزخونه رو پایین رفتم ..

ساعت ۷:۰۰نشون میداد.. دوساعت دیگه کلاس داشتم

از رو میز لیوانی برداشتم و پر از آب خنک کردم ...

قلپ قلپ ابمو خوردم و یه کیک کوچیک از رو باکس رو میز برداشتم و مشغول خوردن شدم

اوف چقدر گشنم بود هااا

کیک دیگه ای برداشتم و دولوپی شروع به خوردن کردم

اخیش سیر شدمممم

بعداز انجام کارای مربوطه دوباره سمت اتاقم رفتم

از تو کمدم یه مانتو کرمی ساده همراه یه شلوار مشکی به تن زدم

موهامو دم اسبی بالای سرم بستم بعدم مقنعه مشکی مو سرم کردم

بدونه هیچ کار اضافه ای کفشای اسپرت سفیدمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون

همزمان گوشیمو از تو کولم بیرون کشیدم و شماره مهدی رو گرفتم

بعد از چند تا بوق صدای همیشه بشاشِ تو گوشم پیچید

مهدی:به به آفتاب از کدوم طرف دراومده آرامیس بانو؟

آروم خندیدم

من: لطفاً خفه شو اگه خودم تا سه سال زنگ نزنم سراغی نمیگری ببینی مردم یا زنده!

بلند قهقهه زد

مهدی:گمشو تو همه رو میکشی ولی نمییری!

با یاد آوری کاری که بهش داشتم جدی شدم

من:مهدی یه کار بگم می‌کنی واسم؟

مهدی :جانم خواهری؟

نفسی گرفتم و ادامه دادم

{دنای کل}

دستی در هوا تکان داد و به راهش ادامه داد

آرمین عصبی دنبالش راه افتاد و با صدایی بلند غرید

آرمین:یا بهم میگی منو وارد چه بازیی کردی یا همینجا میزنم زیر همه چی!

کاوه ابرویی بالا انداخت و حق بجانب به سمتش برگشت

کاوه:نه بابا؟

مگه کشکه‌ که بزنی زیرش؟! فکر کردی چون بابات پلیسه هرغلطی که دلت خواست میتونی بکنی؟

قراداد امضا کردی!تعهد دادی بزنی زیرش خودم اولی همه تعلیقت میکنم آرمین!

مثل آدم به کارت برس و به بقیش کار نداشته باش

مکثی کرد و با جدیت ادامه داد

آرمین چند وقته داری بی مسولیتی میکنی!

همش بهونه میاری..پسرم میشناسمت حتی بیشتر از خودت!

میدونی واست سخته چون دختر دارن و با متفاوت هستن..اما پسرم تحمل کن من جز تو به هیچ احد و ناسی اعتماد ندارم!

این ماموریت خیلی مهمه
 
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #13
«پارت یازده»

۲۶ساله دنبالشونیم این اولین و آخرین فرصتمونه نزن زیرش!

پنجش اش را عصبی وار در موهایش کشید..سر در نمی آورد

پدرش کار را سخت کرده بود!

چیزی دیگری نگفت و سمت ماشینش روان شد!

کاوه به سختی لب زد

کاوه: آرمین،پسرم مواظبش باش...

پسرک با سردرگمی پوفی کشید و به سر تکان دادنی اکتفا کرد

{یکماه بعد}

مقنعه مو جلو کشیدم و موهامو تو حصارش زندانی کردم..

انگشتمو آروم رو آف آف فشردم و دسته کیفمو تو دستم فشار دادم

بعد از چند ثانیه صدای با صلابت مهدیار تو گوشم پیچید

مهدیار:بله؟!

من:آقا مهدیار آرامیس هستم؛مهدیه هستش؟

مهدیار با همون لحن البته کمی جدی تر ادامه داد

مهدیار:خیر خانم،نیستش!

یه تای ابرومو بالا دادم و صدامو کمی جدی کردم

من:آقای متعادلاً محترم خودش گفت بیام..الان چطور نیست؟؟!

صداشو بالا برد

مهدیار:خانم میگم نیست!

چه سه پیچ شدین ها

عصبی شدم و صدامو بالا بردم

من: ببینید آقا منم بلدم صدامو بندازم رو سرم و شعر طلاوت کنم

منتها چیزی دارم که شما ندارید..

یه چیز چهار حرفی به نام شعور!

بنابراین اگر درو باز نکنید از دیوار بالا میام ولی دوستمو میبینم!

یه ماه نذاشتین از خونه بیرون بیاد حداقل بزارید دوستاش ببیننش، بابا پوسید دختر بیچاره

مهدیار:ببین دختر جون این موضوع خانوادگیه و اصلا به تو ربطی نداره!

اوکی؟

اینو گفت و محکم آف آف رو کوبید

داشتم از دیدن مهدیه نا امید میشدم که یهو فکری تو ذهنم جرقه زد

لبخند شیطانی زدم

و گوشیمو از تو جیبم بیرون کشیدم

سرفه ای کردم تا گلوم صاف شه حرفامو تو ذهنم دسته بندی کردم و رو شمارش زدم

بعد از سه بوق صداش تو گوشم پیچید

آرمین: بفرمایید

نفسی گرفتم و استرس و به دور دست ها فرستادم

من:سلام جناب کیوانی.. فرجاد نیا هستم

با عجله گفت

آرمین:میدونم خانم بفرمایید..عرضی داشتین؟!

پشت چشمی نازک کردم

من:بله امری داشتم!

پوفی کشید

آرمین:خانم من کار دارم،اگه کاری دارید بفرمایید

من منی کردم و سعی کردم تمام خواهش مو تو صدام بریزم

من:راستش تو درد سر افتادم

اگه این راسته پس دروغ چیه!!

صداش جدی شد

آرمین:اتفاقی براتون افتاده؟

سعی کردم کمی صدامو لرزون کنم

من:دوستم..دوستمو دزدین!

آرمین:چی؟!

چطوری آخه؟

اونوقت کدوم احمقی تو روز روشن دختر می دزده؟

لب مو به شدت گاز گرفتم ،خوب معلومه که باور نمیکنه دیگه!

تو این یک ماهی که باهامون زندگی می کنه اگه یک چیز ازش فهمیده باشم باهوشی اونه!

:الوووو با شمام پشت خطیت؟

با هواس پرتی گفتم

من:چی؟

آرمین:میگم کجایید؟

وایییی خدا انگار باور کرد

من:خیابون....کوچه....پلاک۲۱۶

آرمین:اونجا باشید میام

یکم مکث کرد و با تردید ادامه داد

واقعا دزدیده شده؟

یا کار دیگه ای دارید!

وای خدا چقدر باهوشه آخه این!

من:خوب چیزه..

پوفی کشید
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #14
«پارت دوازده»

آرمین: فهمیدم باشه

گوشیو قطع کردم و ذهنم و به دور دست فرستادم

تو این یکماه خیلی چیزای خاصی نشد

مادر و پدرم رفتن آمریکا و عید برمیگردن،فهمیدم دریا سرطان داره اونم خودش نگفت..

خودم با کمک مهدی فهمیدم!

آخه مهدی پزشکه...

مثل همیشه تنهام و با بی انگیزه ای زندگی میکنم..

این روزا شبا خیلی کابوس می‌بینم..

کابوس دختر بچه ای که لب پرتگاه مونده..

دختری که اسمش دلارایِ…

آرمین به کاراش میرسه که البته من نمیدونم چیکار می‌کنه چون هی تلپه تو اتاقش..

تو این یکماه جز سلام و علیک اصلا ندیدمش و الآنم فقط بخاطر مهدیه بهش زنگ زدم..

و هنوزم بابت اون حرفا ازش دلخورم..

گاهی اوقات فکرای مزخرفی به سمت مغزم هجوم میارن..

فکرو خیالاتی که خیلی ازشون می‌ترسم!

میترسم باورشون کنم!!

واقعا به بم بست خوردم..

نیاز دارم به یکی که حرفمو بشنوه..

اما دریغ از یه دوست واقعی

من بجز مهدیه هیچ دوست و همدمی ندارم!

با صدای ترمز ماشینی سرمو بالا آوردم..

آرمین از ماشین پیاده شد و با قدم های خیلی خونسرد سمتم اومد

تیشرت سبز یشمیش با شلوار کرمی و کفشای مشکیش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود

ناخداگاه نگاهی به خودم کردم،مانتو صورتی کوتاهی همراه جین سفید قد هشتاد در اخرم مقنعه مشکی

خوب چیکار کنم این لباس‌ها همه انتخاب مادرم هستن و منم حق اعتراض ندارم...

نگاه سرزنش باری نثارم کرد و با بی میلی لب باز کرد

آرمین:خوب خانم فرجادنیا من چرا اینجام؟

اب دهنمو قورت دادم و زبون خیسمو روی کویر خشک لبام کشیدم به سختی لب زدم

من:جناب کیوانی،واقعا شرمنده که از کارو زندگی انداختمتون..

ولی واقعا جز شما کسی به ذهنم نیومد.!

راستش خانواده دوستم یک ماه تو خونه زندانیش کردن و حتی اجازه نمیدن ببینمش..خیلی نگرانم لطفاًکمکم کنید

نگاهی به درخونه کرد و بعد نگاهی به من انداخت

آرمین:دختر حاج فرهمند دوست شماست؟؟

سرسری نگاهی بهش کردم

من: آره

سری تکون داد

آرمین: عجیبه

پوزخندی زدم

من:به عجیب بودنش کاری ندارم..

تو بسیج دانش آموزی آشنا شدیم...حالا کمکم می‌کنید؟

متعجب نگام کرد

آرمین:بسیج؟؟

اخمی کردم

من:مگه بازجوییه؟

شونه ای بالا داد

آرمین: چه ربطی داره،همینجوری پرسیدم

با استرسی زیاد که حتی خودمم دلیلشو نمی‌دونستم پرسیدم

من:کمکم میکنید؟

نگاه سرسری و کوتاهی بهم انداخت و بعد دوباره به آف آف خیره شد

سمت آف آف قدم برداشت و زیر لب غر زد

آرمین: ایشالا این دفعه آخرِ

بعداز چند مین صدای آف آف تو گوشم پیچید

مهدیار:بله؟

آرمین گلوشو صاف کرد

_مهدیار پسر ارمینم!

ناگهان صدای مهدیار پر از هرس و کینه شد!!!!

+ارمین؟

کدوم آرمین
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #15
«پارت سیزده»

پوف کلافه ای کشید و نگاهش رو من ثابت موند در حالی که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید گفت

_بیا دم در میفهمی

دیگه صدایی نیومد ولی من به شدت کنجکاو بودم..

کنجکاو اینکه دلیل رفتار های این دوتا باهم چیه!

با صدای باز شدن در سرمو بالا آوردم همانا چشم تو چشم شدن با مهدیار

اخم عمیقی کرد و روبه آرمین برگشت

مهدیار:نه بابا آرمین خان!!

ببین کارت به کجا کشیده

آرمین اخم بسیار عمیقی کرد و از لای دندونای کلید شدش غرید

آرمین: مهدیار مواظب حرف زدنت باش...واسه بحث و دعوا نیومدم!

با دستش اشاره ای به من کرد و ادامه داد

کار این دخترو راه بنداز( پوزخندی زد)مثل اینکه باز رگ غیرتت قلومبه شد!!

مهدیار نگاه خیلی بدی بهم انداخت

مهدیار:هه

فکر نمی‌کردم انقدر بی اراده‌ باشی

چیشد مظهر غرور و پاکی جلوی همچنین دختر هَ.... کم اورده؟!

چشمام پر از اشک شد و تمام دنیا دور سرم شروع به چرخیدن کرد..

با قدم های سست نزدیکش شدم و مستقیم تو چشماش خیره شدم

با همه هرسایی که از مادرم و خانواده م داشتم با تمام هرسایی که از اینو امثالش داشتم دستمو بالا بردم محکم مهمون صورتش کردم!

آب دهنمو کنار پاش پرت کردم

من:هَ.ر.ز.ه به تو و امثال تو میگن که فقط بلدین جانماز آب بکشین!

کسی نیست گند هایی که زدیو جمع کنه.. اونوقت چون اون دختر بیچاره به خواستگاری که باب میل توی احمق نبوده جواب مثبت داده باید تو خونه زندانی شه!

(اشاره ای به آب دهن رو زمین کردم و ادامه دادم)

مردایی مثل تو لیاقت اینم ندارن!!!

تنه ی محکمی بهش زدم و وارد خونه شدم سریع کفشامو درآوردم و با عجله وارد خونشون شدم

خوب میدونستم این موقع هیچکس خونشون نیست منو مهدیه از ۱۶سالگی باهم بودیم..مهدیه تنها دوست منه

از پله های مرمر خونشون بالا رفتم سردی پله ها اذیتم می‌کرد واسه همین با سرعت بالا رفتم

تقه ای به در اتاق زدم اما جوابی نشنیدم!

با لبخند درو باز کردم و با صدایی تقریبا بلند گفتم

من: سلاااااااااام به نفسسسسم چخبرررر عش...

با دیدن صحنه رو به روم حس کردم همه آجر و سنگای دنیا رو سرم آوار شد..

از ته دل جیغی کشیدم و به اشکام اجازه باریدن دادم...

با تمام توان دویدم و فاصله کممون رو طی کردم

با احتیاط سرشو تو بغلم گرفتم و از ته دل زار زدم

من:مهدیه!

دختر پاشو،مگه تو همیشه به من نگفتی این راه غلطه؟

مگه وقتی زمین می‌خوردم تو بلندم نمی‌کردی هانننننن

چرااااااا،چرا تنت سرده؟

چرا نفست تو سینت زندانی شده رفیق؟

چرا قلب قشنگ مهربونت نمیزنه خواهرم؟

چرا دستایی که همیشه اشکامو پاک میکرد کبوده؟

چرا لبای قرمزی که با محبت پیشنیمو میبوسید سفید؟

چرا چشمای قشنگ قهوه ایت بستس؟

چرا توهم ولم کردی...

حالا من به فرزاد چی بگم مهدیه؟

هان من به فرزاد چی بگم؟

بگم عشقت خودکشی کرد؟

بگم چون داداشش یه کثافط بود خودشو فدا کرد؟
 
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #16
«پارت چهارده»

با احساس دستی رو شونم سرمو بالا آوردم،رها با چشمای اشکی کنار زانو زده بود،دستی به صورتش کشیدم دختر بیچاره فقط ۱۲سالش بود...

چشمامو تو اتاق چرخوندم که یهو رو مهدیار موندم گوشه ای زانو زده بود و هق میزد..

آرمین سرشو پایین انداخته بود و زیر لب چیزایی تکرار می‌کرد

آروم سرشو رو پای رها گذاشتم و تلو خوران سمت مهدیار رفتم..

برای چند دقیقه بیخیال دین و ایمان شدم..

با یقش بلندش کردم و تفی تو صورتش انداختم ...

سیلی محکمی تو صورتش زدم و تمام قدرتمو تو هنجرم فرستادم..

من:راحت شدییییی؟

بیا اینم جنازش!

یادته اون روز گفتی مگه جنازتو رو دوش فرزاد بزام؟

بیا حالا جنازی خواهر جوون مرگتو بزار رو دوش فرزاد !

میخوامممم بهتتت مداللل بدم جناب!

مداااال برادر با غیرت خانواده!

تو لکه ننگ تمام برادرای ایران و جهانی!

تو پست ترین برادر دنیایی ...

دعا میکنم هروقت تو آینه نگاه کنی صورت بی جون مهدیه رو ببینی ایشلا به رویای وصال نرسی مهدیار!

امیدوارم آرزوی عاشقی رو با خودت به قیامت ببری!

آرمین:آرامیس!

بس کن دیگه...

جیغ زدم

من:بس کنمممم؟

چرا بس کنممم؟؟؟

اون لاشه ی بی جون خواهر منه میفهمی؟!

چرا باید بس کنم

با حس سنگینی زیادی رو قفسه سینم، به گلوم چنگ انداختم و با زانو رو زمین فرود اومدم!

صدا های اطرافم گنگ بود و مجهول تصویرها پشت پرده اشکام تار شده بود...

حس بدی داشتم

حس یه دختر ضعیف و بی پناه!..

حسی که ازش متنفرم..

دوست داشتم بخوابم..

یه خواب عمیقی که هیچوقت بیدار نشم..

چیزی هم مثقال مرگ..

***

صدای آژیر آمبولانس مثل ناقوس مرگ تو گوشم صدا میکرد

خواهر قشنگمو رو برانکارد گذاشتن و پارچه سفیدی رو صورت مهربونش کشیدن..

همه این کارا تو ده دقیقه انجام شد،صدای دادهای فرزاد و جیغ های خاله حالمو بد میکرد..

اصلا کی به فرزاد گفته بود؟!

من هنوزم تو همون حالت رو زمین بودم اما حتی اشکی هم از چشمام جاری نمیشد انگار که بهت زده شده بودم..

اونقدری بهت زده که حتی پلکم نمیزدم...

نیم ساعت بعد

شبیه تورو ندیدم که بهم بگه عزیزم

ولی ته قصه بره و بده فریبم

تو چشام بازم اشک بشه جمع

واسه دیدن چشاش که پره درد دلم

میشه لطفاً خاموشش کنید؟!

آرمین: اوه،بله حتما شرمنده!

پوزخندی زدم و به آفتاب سوزان چشم دوختم..

تو زندگیم هیچوقت انقدر سرد نشده بودم...

آرمین:حالتون یکم بهتره؟

با صدای خش داری گفتم

_اگه خوب بودن اینه،اره خیلی خوبم!

آه سردی کشید «میدونم براتون سخته..اما بهتره آنقدر خودتونو درگیرش نکنید!»

بی اختیار قهقهه کوتاهی زدم

_حداقل بزارید دو ساعت بگذره بعد بگید مهم نیست!

البته ازتون انتظار نمیره درک کنید..

شما هم یکی مثل مهدیار!..

اخم عمیقی کرد«اولا من منظوری نداشتم دوماً من قصد نداشتم این اتفاق و کوچیک بشمارم چون مهدیه دختر خاله منه و الان شاید من بیشتر از شما ناراحت باشم و سوما هیچوقت سعی نکنید منو با مهدیار مقایسه کنید،متاسفانه من از فرزاد خبر نداشتم...

اگه داشتم نمیزاشتم همچین اتفاقی بیوفته..

مثل اینکه خودتون بیشتر از من داخل قضاوت کردن آدما مهارت دارین!

اونقدری حالم بد بود که حتی فرصت تجزیه تحلیل حرفاشو نداشتم و حتی تعجب هم نکردم که هنوز حرفام یادشه..

فقط لب زدم

_متاسفم!

پوفی کشید و کلافه چنگی تو موهاش انداخت «کجا برم؟میرید خونه؟»

زمزمه کردم

_اره،لطفا فقط یه لحظه در یه داروخونه بمونید!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #17
«پارت پانزده»

با ویبره گوشیم بغضم و قورت دادم و بی توجه به اسم مخاطب جواب دادم

_بله؟

با صدای چندش و عذاب آور مهرداد آه از نهادم بلند شد

مهرداد:به به آرامیس خانم بلاخره افتخار دادی جواب بدی

بی حوصله تقریباً داد زدم

_چی‌ میخوای ؟؟

با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت

مهرداد:مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم!

دوباره بغض مهمون گلوی خشکم شد و اشکام دور چشمای سرخ شدم حلقه زدن

_خواهش میکنم ازت انقدر مزاحمم نشو!

میدونم مامانم بهت میگه‌...

مهرداد تو خودت بهتر از هرکسی شرایط منو میدونی،میدونی مامانم از بچگی تا الان چقدر آزارم داده و محدودم کرده؛مهراد تو برام مثل یه برادری پس نزار دل خواهرت بیشتر از این بشکنه!

بی توجه بهش گوشیو قطع کردم و با حال خیلی بدی رو به آرمین کردم

_نگه دار!

ابرویی بالا انداخت «چرا؟»

لب گزیدم تا جلوی ریزش اشکامو بگیرم

_تروخدا نگه دار

با صدای ترمز ماشین بی وقفه از ماشین پریدم پایین..

با حال زاری هوا رو بلعیدم ،حالم خیلی بد بود و نیاز شدیدی به یه آغوش گرم و شونه بی منت داشتم!

نیاز داشتم زجه بزنم بلند بلند...

نیاز داشتم برم ،برم یه جای خیلی دور،دور از این آدمای سنگ دل..

قطره اشکی از ابر بهار آسمون تاریک چشمام سرازیر شد و بغضم بی صدا شکست

{دنای کل}

در عرض چند ثانیه صدای هق هق هایش بلند شد..

هق هق های دخترانه اش دل دنیا را خون میکرد ..

جنگل سبز چشمانش به سرخی رفته بود

دخترک باید برای کدام درد اش اشک می‌ریخت؟

آرمین متعجب خیره اش بود..

وجدانش می‌گفت او را در آغوش بِستان اما عقلش این اجازه را نمی‌داد

کلافه پنجه اش را درون موهایش کشید و سمت دخترک قدم برداشت

تنها توانست یک جمله بگوید «این کارو با خودتون نکنید!»

آرامیس چند قدم عقب رفت و آرمین چند قدم به او نزدیک شد«بس کنید لطفاً»

دخترک میان هق هق هایش زهر خندی زد و در حالی که سمت خیابان اصلی می‌رفت نجوا کرد

_تو چی از زندگی من میدونی اخه؟

چطور وقتی چیزی نمیدونی حرف میزنی؟!

آرمین ترسیده قدمی جلو گذاشت«باشه! حق با توعه من چیزی نمی دونم...بیا کنار خطرناکه چرا بچه بازی در میاری اخه؟

آرامیس شانه ای بالا انداخت و قدمی دیگر به خیابان نزدیک شد

_شاید درد های منم با این کار تموم بشه!

شاید بغض های نیمه شبم تموم بشه!

آرام خندید

نگران نباش اصلا نبودمو متوجه نمیشن..

اونا همین الآنم نمیدونن من مُردم یا زنده..

فقط بلدن بگن این بخر اینو بپوش اینطور راه برو اینطور بخند اُمُل نباش مثل این باش مثل اون باش

چرا وقتی خواهر دست گلم و فردا میکنن زیر خاک من زنده بمونم؟!

پسرک سر در گم نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد حرف هایش را در ذهنش دسته بندی کند«خودکشی راهش نیست،ببین اگه تو بمیری هیچی عوض نمیشه چونکه تو با این کار فقط نشون میدی که ضعیفی هنوز هم میتونی همه چیزو تغییر بدی میتونی خودت باشی اصلا چرا از بین موندن و جنگیدن واسه زندگیت مرگ و انتخاب میکنی؟

تو خودت نمیدونی ولی خیلی از آدما تو این دنیا منتظر تو هستن

دخترک درحالی که دیگر وسط خیابان اصلی قرار داشت داد زد

_میدونی سرگرد هیچکس جای هیچکس نیست!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #18
«پارت شانزده»

با صدای بوق ممتد ماشینی پسرک برای یک لحظه حس کرد روحش از تنش جدا شد ؛بدونه لحظه ای تفکر با قدم های بلند سمت دخترک دوید و درحالی که ماشین نیم متری تنشان قرار داشت بازوی آرامیس را محکم کشید و سمت خودش هدایت کرد..

آرام او را در آغوش کشید و نزدیک گوشش نجوا کرد«هیش آروم این چه کاری بود آخه دختر خوب اگه یکم دیر تر میجمبیدم میدونی چی میشد؟

آره حق با توعه هیچکس جای هیچکس نیست اما مشکل هرکس واسه خودش بزرگه...

با بوی عطر ملایم و تند دخترک به خود آمد و سریع فاصله گرفت!

{آرامیس}

از خودم خجالت میکشم آخه این چه کار احمقانه ای بود؟

یعنی اگه آرمین نجاتم نمی‌داد چی میشد؟

_لطفا بشین تو ماشین

بی هیچ حرف یا حرکت اضافه ای رو صندلی کمک راننده جا گرفتم و آروم چشمامو رو هم گذاشتم؛

فکرم خیلی درگیر بود این روزا،و الان با وجود این اتفاق و مرگ مهدیه واقعا ذهنم شلوغ شده..

خیلی وقتا به خودکشی فکر کرده بودم اما هیچوقت سمتش نرفتم چون نمی‌خوام آخرتمم مثل الآنم پر از عذاب باشه

آرمین یه آدم دلسوز و مهربون بود و من اینو امروز متوجه شدم..

با صدای ترمز ماشین چشمامو باز کردم و صاف نشستم

با دیدن ماشین مهرداد تو پارکینگ اخمام توهم شد واقعا الان پاتانسیل یه دعوا رو ندارم

با صدای آرمین رشته افکارم پاره شد و هواسم سمتش جمع شد

_چیزی گفتین؟

واقعا مسخرس تا دو دقیقه قبل تو حالا دوباره شد شما:|

نیمچه لبخندی زد و درحالی که کمربند ماشین باز میکرد تکرار کرد«میگم فکر کنم خانواده برگشتن»

نگاهمو روی ماشین مهرداد زوق دادم

_هییی بخدا اگه اونا هم بودن آنقدر حالم گرفته نمیشد

از فرط تعجب ابرویی بالا انداخت«چطور مگه؟! تا اونجایی که من اطلاع دارم فامیلی ندارین!»

حالا نوبت من شد تعجب کنم:/

_شما از کجا میدونی؟

یهو انگار یکم هول شد«چیزه ، خوب پدرم دوست پدرته!از اونجا میدونم»

اهانی گفتم و از ماشین پیاده شدم

نگاهی به لباسام کردم و اخم کردم این روزا حتما باید برم بازار تا لباس مناسبی بگیرم

_چیزی نیاز ندارین؟!

رو پاشه پام چرخیدم و خیره صورتش شدم

_نمیاین داخل؟

نگاهی به ساعت مچیش کرد و شونه ای بالا داد«راستش بیرون کاری ندارم اما دلم نمی‌خواد مزاحم بشم

با ابروهاش اشاره ای به ماشین کرد و ادامه داد

آخه مهمون دارین»

بی دلیل لبخند گرمی رو لبام نقش بست

_این چه حرفیه آخه؟اینجا دیگه خونه شماهم هست!

با یاد آوری اتفاقات امروز سرمو پایین انداختم و با شرمندگی ادامه دادم

من واقعا شرمنده هستم امروز خیلی مزاحمتون شدم ، کاش بتونم براتون جبران کنم هرچقدر شرمنده باشم کمه..عذر میخوام

از ماشین پیاده شد و رو به رم قرار گرفت«این چه حرفیه کاری نکردم وظیفه من تأمین امنیت این کشوره شماهم یه دوست نزدیک مطمعنا هرکس دیگه ای بود من همین کارو میکردم براش؛اممم خوب حالا که حرفش شد باید بگم که من آدم قضاوت گری نیستم و هیچوقت هم سعی نکردم دیگران رو قضاوت کنم...بابت اون روز متاسفم آرامیس خانم»

لبخند تلخ و بی جونی زدم

_خواهش میکنم،بااجازه

سمت در ورودی راهمو کج کردم
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
20
بازدیدها
732
پاسخ‌ها
105
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین