. . .

متروکه رمان این من نیستم | hasti

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. معمایی
نام اثر: این من نیستم
نویسنده: haghight
ناظر @Laluosh
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی، معمایی

خلاصه:
شده بخوای آب باشی آتیشت کنن؟!
بخوای فرشته باشی شیطانت کنن؟!
بخوای خودت باشی با خودت غریبت کنن؟!
بخوای پنهان باشی ظاهرت کنن؟!
بخوای زندگی کنی ولی نذارن؟!
بخوای پاک باشی کثیفت کنن؟!
.
.
.
من خواستم پاک باشم نذاشتن!
خواستم فرشته باشم..خواستم خودم باشم..خواستم با خدا باشم اما نذاشتن...تو دستم و میگیری؟تو روشنایی رو نشونم میدی؟!
تو منو از تاریکی بیرون میکشی؟؟

قضاوتم نکن ... من اینی که هستم نیستم!

نویسنده: Hasti haghight.n1386
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #3
به نام خدایی که به شدت کافیست...

«پارت یک»

دیگه کم مونده بود بزنم زیر گریه دوباره رو به مامانم کردم و همه مظلومیتم و تو چشمام ریختم

من:مامان،مامان عزیزم خواهش میکنم تروخدا آخه قرمز؟؟مامان این لباس خیلی ناجوره

مامانم اخمی زینت صورتش کرد و صداشو کمی بالا برد

مریم:مامان دیگه چیه؟مگه نگفتم مامان صدام نکن.همینه که گفتم اینو مبپوشی و میای وگرنه از کتابخونه آخر هفته خبری نیست!

درمونده نگاش کردم و مجبورا زمزمه کردم

من:باشه

درحالی که داشت از اتاق خارج میشد اخطار داد

مریم: آرامیس این مهمونی خیلی مهمه مبادا خطایی ازت سر بزنه ها

به سرتکون دادنی اکتفا کردم

با بیرون رفتنش نفس راحتی کشیدم فضای اتاق برام مثل خفقان شده بود ... آخه این چه مادری بود؟!

کدوم مادر تن بچشو تو حراج چشمها میزاره؟

آروم از جام بلند شدم و رو به روی میز آرایشم نشستم

با بی میلی کرم پودرمو برداشتم و صورتمو باهاش پوشش دادم

پنکیک و برداشتم و با بُرُش رو پوست سفید صورتم سابیدم

دستم سمت مداد مشکی رفت داخل چشمای سبزمو کمی مداد زدم بعد از زدن کمی سایه قرمز با حاله های سفید و ریمل سراغ رژ گونه رفتم کمی هم رژ گونه زدم

و بعدش یه رژ بسیار قرمز مات رو لبام کشیدم

به تصویر تو آینه خیره شدم

دختری با آرایشی زننده و غلیظ ..

با نفرت از اینه چشم گرفتم،از زندگی که داشتم متنفر بود...

زندگی که به شدت باز و آزاد بود..تلخ و سمی بود!

زندگی که شاید آرزوی هر دختر جوانی باشه!

زندگیی بود که من نمیخواستم! مامانم فکر میکرد که همه چی به پول واسه همین بابام ازدواج کرد، مامانم زن به شدت آزاد و بازی بود نمیدونم چرا میخواست منم مثل خودش باشم ...من مثل اون نبودم و نمیخواستم مثل اون باشم درون من اون چیزایی که من داشتم نبود درون من ک*ث*اف*ت نبود درون من پر از حس پاکی و صافی و روشنایی بود ...بابام انگار نه انگار اون زن شه بهش اجازه میده هر جور میخواد باشه یادمه وقتی که ۹ سالم شد روسجاده نشستم میخواستم پاک باشم نمیخواستم مثل مامان باشم اما مامانم جلوی چشمام سجادمو آتیش زد و گفت دختر من حق این کار رو نداره من نمیخوام انگشت نمای مردم بشم نمیخوام همه بگن بیبن دخترشو اوملِ و فلان..

خیلی سخته کسی باشی که نیستی..

با صدای دریا خانوم به خودم اومدم و تقریباً داد زدم

من:جانم دریا جون..

دریا:دخترم مهمونا دارن میرسن! مریم بانو میگن آماده شو!

هه!

مریم بانو؟!

بی هیچ حرفی لباس و از تو کاور بیرون کشیدم لباسو جلو چشمام گرفتم ..لباسی قرمز دکلته تا بالای زانو ...اخمی کردم و سرمو بالا بردم و نالیدم

خدایاااا ببخش منو مجبورم!به خودت قسم که مجبورم..

با بی حوصلگی تمام اون یه تیکه پارچه رو تن کردم کفشای پاشنه پنج سانتی قرمز مخملمو پوشیدم ،موهای خرماییم رو آزاد گذاشتم با انزجار تو آینه قدی به خودم خیره شدم... حس بدی داشتم ..حسی بدتر از همیشه

پوف کلافه ای کشیدم..موندن تو این اتاق و زجر کشیدن فایده نداشت

نفس عمیقی کشیدم و با بازدمی کوتاه بیرون فرستادم ... صدای همهمه ها بالا رفته بود لبخند مصنوعی رو لبم نشوندم و از اتاق خارج شدم
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #4
«پارت دو»

صدای آهنگ گوش خراشی یهو بلند شد آروم از پله ها سمت پایین رَون شدم

مهمونی های ما کاملا مختلط بود و به دو دسته تقسیم میشد یه سالن مال جوونا بود و یه سالن مال بزرگاشون

وقتی مهمونی میشد حس میکردم روز مرگم رسیده..همه تو هم میلولیدن و اسمشو رقص میزاشتن...

با احساس دست مردونه ای رو دستم سه متر از جا پریدم

نگاهی به مهرداد کردم و زیر لـ*ـب خروس بی محلی گفتم

مهرداد:آرامیس جون چیزی گفتی؟

سعی کردم عادی باشم و لبخند بزنم

من:نه فقط کمی ترسیدم!آخه حواسم پرت بود..چیزی شده،چیزی میخوای؟!

مهراد از فرط تعجب ابرویی بالا انداخت

مهراد:نه مگه باید چیزی بخوام که سمت تو بیام؟

چشمامو تو کاسه چرخوندم و لـ*ـب زدم

من: نه

مهرداد لبخند مزحکی زد و نگاه خریدانه ای بهم انداخت از طرز نگاه کردنش حالم تهوع بهم دست داد

با لحن کش داری دم گوش زمزمه کرد

مهرداد:قرمز به پوست سفیدت میاد

اخمی خیلی عمیقی کردم و صورتمو جهت مخالفش چرخوندم با لحن عصبی غریدم

من:مهرداد از من فاصله بگیر من با دخترای اطرفت فرق دارم...

نموندم تا به بقیه مزخرفاتش گوش بدم سمت ته ترین کاناپه رفتم و روش جا گرفتم

صدای آهنگ اونقدری زیاد بود که مغز ادمو جا به جا میکرد..

نمی‌دونستم چرا امروز انقدر حسم غریبه!

با ویبره گوشی تو دستم حواسم جمع شد پیامک و باز کردم مهدیه بهم پیام داده بود بهترین دوستم تو کتابخونه، خیلی خانواده خوب و مذهبی بودن البته نه مذهبی مذهبی متوسط بودن ... گاهی اوقات به زندگی دوستام حسرت می‌خوردم!

با خواندن پیامش بغض کردم و حس کردم زیر دلم خالی شد..

مهدیه:سلام آرامیس جون خوبی؟امروز روز اول محرمه یادته گفته بودی بگم بهت واسه همین الان پیام دادم..شب خوش

خدایا من چقدر آدم ظالمی بودم!

من واقعا نمیخوام این باشم...

زیر لـ*ـب زمزمه کردم

امام حسین خودت منو از این منجلاب بیرون بکش

سعی کردم بدونه جلب توجه سمت اتاقم برم مثل همیشه خیلی آروم از جام بلند شدم و سمت پله ها پرواز کردم

هنوز پام رو پله اول نرسیده بود که دستم از پشت کشیده شد..

با ترس چشم تو چشم مامانم شدم لـ*ـب‌ گذیدم

مریم:بازم میخوای جیم شی؟!

با عجز نالیدم

من:مریم جون!

چشم غره ای نثارم کرد

مریم:امشب مهمه بعدش هر غلطتی خواستی بکن!

عاجزانه خواهش کردم

من:سرم داره میترکه! لطفاً

فشار محکمی به دستم داد که از درد ابروهام جمع شد..

مریم: آرامیس..رو حرف من حرف نزن

با دستم کشون کشون سمت سالن کشوندم وسط راه دستمو ول کرد و سمتم چرخید نمی‌دونستم تو اون تاریکی میدید یا نه اما تمام نفرتمو تو چشمام ریختم
 
  • پوکر
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #5
«پارت سه»

دستی به موهام کشید و تو چشمام خیره شد

مریم:یکم بخند ببینم

دیگه تحملم سر اومد کمی صدامو بالا بردم

من:بس کن دیگه مگه میخوای منو بفروشی؟!

پوزخندی زد

مریم:زبونتم که دراز شده!

بهت زده نگاش کردم آیا این مادر بود؟

باهاش همقدم شدم و با دلی شکسته تر از همیشه به دستورای مریم جون گوش دادم

من از وقتی که یادم میاد مادری نداشتم فقط اسمش رومه بابامم که یه لِول از مامانم بالا ترِ فکر کنم یه ماه پیش باهم هم کلام شدیم اونم در حد دو،سه کلمه..

مامانم از بچگی بهم یاد داد که مریم جون صداش کنم و هروقت هم مامان صداش میکردم تنبیهم میکرد..

همیشه دنبال کارای خودش بود..چمیدونم لباسای مد و ارایش های جور وا جور ماشینای آخرین سیستم و از این چیز میزا..

من فکر نکنم هیچوقت آغوش پدر مادرمو حس کرده باشم!

با رسیدن به میزی از افکارم فاصله گرفتم و سعی کردم لبخند بزنم

رو میز دو تا مرد ایستاده بودن همراه بابام

مامانم سلام دسته جمعی کرد و با دستش به من اشاره کرد

مریم:این خانومم ارامیسه (با اکراه ادامه داد)دخترم!

خوب آرامیس جان ایشونم آقای کاوه کیوانی هستن،ایشونم پسرشون جناب آرمین کیوانی هستن !

پسره نگاه کوتاه سرزنش باری نثارم کرد و با پوزخند مزخرفی زمزمه کرد

آرمین:خوشبختم

البته فکر کنم فقط خودش شنید

پدرش حتی نگاه منو مامانم نمی‌کرد اما بجاش لبخندی زد

کاوه:سلام دخترم خوشبختم

متقابلاً لبخندی زدم

من: همچنین، خوش اومدید

کاوه:خوش باشی دخترم

پدرم نگاهی بهم کرد

محمد:آرامیس جان،ارمین خان از تهران اومده اینجا..چند ماهی مهمون افتخاریه ما هستن تو که مشکلی نداری؟

پوزخندی زدم مگه میشد مشکل داشته باشم؟!ببین چقدر این پدروپسر محترمن که بابام مجبوره منو آرامیس جان خطاب کنه

من:خوشحال میشم پدر جان!

پدر جان رو با لحن مسخره ای گفتم که حتی این پسره هم پوزخند زد

کاوه:دیگه باید ببخشی محمد جان اینم دردسرای کار ماست!

بابام لبخند ملیحی زد

محمد:این چه حرفیه کاوه جان تو رفیق روزای سختمی،ارمین هم پسر گل منه!موافقم پلیس بودن سخته!

اصلا حوصله گوش کردن به حرفاشون رو نداشتم سرم واقعا داشت از درد میترکید

من:با اجازتون من دیگه برم خیلی خوشبخت شدم

مامانم چشم غره نامحسوسی رفت اما من بی هیچ اهمیتی سمت اتاقم پا تند کردم

(یک روز بعد)

لبخندی زدم و با عشق به هدیه قشنگ دریا جون خیره شدم یه چادر قشنگ مشکی دانشجویی همراه یه مانتو اسپرت طوسی

من:وای دریا جون خیلی ممنونم عزیزم چرا زحمت کشیدی اخه؟

دریا با بغض بغلم کرد و شروع کرد به نوازش موهام

دریا:گل قشنگم تولدته دیگه..خدا که منو لایق مادری ندونست ..اما بجاش تو رو بهم داد...

من:بغض نکن فرشته نگهبان قلبم..من دخترت خوبه؟

منم که مادری نداشتم که مامان صداش بزنم

دریا با ناراحتی موهامو پشت گوشم فرستاد

دریا: دخترم ،از مامانت ناراحت نباش اون آمادگی مادر شدن رو نداشت

لبخند غمگینی زدم

من:یعنی بچه نا خواسته؟!
 
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #6
«پارت چهار»

دریا لـ*ـب گزید و چشماش پر از اشک شد

دریا:آرامیس منو ببخش مادر!

با دستام صورتشو قاب گرفتم

من:آخه مگه تو چیکار کردی عزیز من

زیر لـ*ـب زمزمه کرد

{به قولم عمل نکردم}

از فرط تعجب ابروهام بالا پرید چه قولی؟!

نخواستم دریا رو تحت فشار قرار بدم به همین دلیل خودمو به نشنیدن زدم و دریا رو تو آغوشم فشردم!

{دنای کل}

عصبی چنگی درون موهایش زد و مستأصل به پدرش خیره شد

آرمین:بابا خواهشاً بزار خودم خونه بگیرم سه ماه که بیشتر نیست..آخه مگه تو منو نمیشناسی اصلا از اون دختره خوشم نیومد چطوری باید سه ماه اونجا باشم؟!اینا چه کافر هایی هستن که روز اول محرم پ**ا**ر**ت**ی میگیرن؟!تازه ما رو هم تو گناهاشون شریک کردن

سپس سری از فرط تاسف تکان داد

اینا دست یزید هم از پشت قفل و زنجیر کردن!

کاوه جدی نگاهش کرد

کاوه:کی بود هی میگفت من باید برم به این ماموریت؟! خودت بودی دیگه منم گفتم اگر این ماموریت رو میخوای باید بی حرف به من گوش بدی،ارمین باتوام گفتم یا نگفتم؟

درضمن هرکسی یه عقیده ای داره!

دستتو بزار رو کلاه خودت باد نبردتش کاری به مردم نداشته باش؛اگه این ماموریت رو میخوای باید همه سختی هاشو با جون و دل بکشی پلیسی یعنی سختی و از خودگذشتگی ،تفهیم شد جناب سرگرد؟

آرمین اخم بسیار عمیقی کرد و با بی‌میلی احترام نظامی مقابل پدرش گذاشت

آرمین:بله سرهنگ!

{از زبان آرامیس}

من آرامیس هستم،ارامیس فرجادنیا تک دختر خانواده فرجاد نیا ! پدرم محمد فرجاد نیا شرکت واردات و صادرات داشت مادرم مریم جانفری ۱۲سال از بابام کوچیتره

و به شدت عاشق پولِ چشماش جز پول هیچی رو نمی بینه!

از وقتی یادم میاد تو آغوش دریا و مرتضی شوهرش بزرگ شدم و قد کشیدم

برعکس خانوادم عاشق خدا هستم و تا اونجایی که میتونم به گفته هاش عمل میکنم

همیشه حسرت زندگی دوستای مدرسمو می‌کشیدم و شب و روزم اشک بود..هردوستی که دوران دبستان و دبیرستان داشتم بخاطر پولم سمتم میومدن

ولی من میخواستم منو واسه خودم بخوان نه پولم!

الآنم که ۲۴سالمه و سال آخر رشته سینما هستم رشته ای که به شدت ازش متنفرم!

من همیشه عاشق نظام بودم اما نشد که بشه!

پدر و مادرم از پدر مادری فقط دستورات و سخت گیری شو یاد گرفته بودن...

من دختری بودم که دوست داشتم زیبایی هام فقط مال خودم باشه..دوست نداشتم همه تنمو تو حراج چشم ها قرار بدم

به نظر من یه دختر هر چقدر بیشتر خودشو تو چشم میذاشت بی ارزش تر میشد و شخصیتش پایین میومد،البته این نظر منه وگرنه هرکسی یه عقیده خاص خودشو داره

یادمه وقتی ۱۲سالم بود از تهران به شمال اومدیم ولی من هنوز نمیدونم چرا!

با شنیدن صدای آلارم گوشی چشمم و از پنجره گرفتم و به گوشی خیره شدم اذان ظهر بود ، لبخندی زدم و سمت کمد لباسام رفتم از بین لباسام یه جین سفید و یه تیشرت آستین دار مشکی درآوردم و به تن کردم همیشه محرم ها به احترام امامم مشکی تن میکردم به نظرم این کوچیک ترین کاری بود که میشد انجام داد

موهامو دم اسبی بالای سرم بستم و یه اسکارف مشکی روش بستم

از اتاق زدم بیرون و سمت آشپزخونه حرکت کردم

دریا درحال آشپزی بود آروم سمتش رفتم و محکم از پشت بغلش کردم

بیچاره از ترس لرزید و ملاقه از دستش تو قابلمه رها شد

ریز خندیم
 

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #7
«پارت پنج»

من:ترسیدی خانم خانوما؟!

دریا عصبی سمتم چرخید و اخم شیرینی کرد

دریا:دختر من آخر سر‌ از دست تو سکته میکنمااااا

من:وا دور از جون خوشگلم

جدی شدم

حالا از اینا گذشته صدامو پایین آوردم و زمزمه کردم

دریا جون سجادت همون جای همیشگیه؟

لبخندی زد و دستی تو هوا تکون داد

دریا:نگران نباش گل دخترم مامانت با دوستاش رفته استخر

خندیدم و درحالی که سمت اتاق دریا میرفتم داد زدم

من: ای شیطون، باشه مرسی

بعداز خواندن نمازم آرامش خیلی قشنگی گرفتم نفس عمیقی کشیدم و عطر خوش گل محمدی رو تو ریه هام فرستادم

بعد از چند مین مشغول به جمع کردن جانماز شدم بعد از جمع جانماز با همون چادر گل گلی خوشبو سمت آشپزخونه رفتم ، بی توجه به اطرافم در حالی که هلوی قشنگی از سبد میوه برمیداشم صدامو انداختم رو سرم

من:عشقممممم دریای قشنگممم اون کتاب دعا که گفتی برام خریدی کجاس ؟!

گشتم ها ولی نبود!

دریا لبشو گزید و ابرو بالا داد

خندیدم و هلوی قشنگمو گازی زدم

با دهن نیمه پر گفتم

من:چیه چرا هی اون ابرو های قشنگتو بالا پایین می‌کنی؟

با حرکت بعدی دریا تیز شدم و سریع برگشتم که یهو هلو پرید تو گلوم دریا خودشو بهم رسوند و محکم به کمرم زد

دریا:وای خدا مرگم بده دختر چت شد یهو؟

وای اخیش بلاخره رفت پایین با درد خودمو صاف کردم و دستمو رو کمرم گذاشتم

من:ای دریا جون کمرمو شکوندی!

عذر میخوام اگ ترسیدید!

نگاهم و بالا آوردم و نگاهی به پسر رو به روم انداختم پسری با قدی بلند حدودا ۱۹۰بود فکر کنم هیکلی ورزیده چشمای خیلی،خیلی مجذوب کننده عسلی و ته ریشی ساده لبای تو پر و بینی متناسب با صورتش و در اخر موهای بور قشنگش موهایی که انگار رنگ شده بود با نشگون دریا به خودم اومدم و چشمامو پایین انداختم!

من:خ.خواهش میکنم،ام..درضمن خوش اومدید!

پوزخندی زد

آرمین:مچکرم

زیر لـ*ـب خواهش میکنمی گفتم و سمت اتاقم راهمو کج کردم که صدای آرمین میخکوبم کرد

ارمین:خانم فرجاد نیا

لـ*ـب گزیدم چراشو نمیدونم!

برگشتم سمتش

من: بله؟

دستشو سمتم گرفت نگاهی به دستش کردم که هلوی نیمه خوردم توش بود

آرمین: هلو تون ، افتاده بود

بدونه اینکه دستم به دستش بخوره هلو رو برداشتم

من:م.ممنونم

سمت پله ها دویدم و همه پله هارو یکی کردم

درو محکم بستم و هلو رو رو میزم‌ گذاشتم خودمو رو تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم..

نگاهم به ساعت کشیده شد ساعت۴:۴۵دقیقه رو نشون میداد

گوشیمو برداشتم و از تو لیست مخاطب هام رو اسم شُکُلاتیم کلید کردم

بعداز دو بوق صدای خسته ی مهدیه تو گوشام پیچید

مهدیه:جانم؟

من:جانت بی بلا چرا صدات گرفته؟!چیزی شده؟

مهدیه با همون حالت جواب داد

مهدیه: نه فقط خستم،امروز هیئت داریم دارم کمک مادرم اش درست میکنم برا نذریمون..اتفاقا میخواستم بگم بهت اما میدونی گفتم حتما مامانت راضی نیست میدونی که..

لبخند خسته ای زدم
 
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #8
«پارت شش»

من:قبول باشه،اره درک میکنم..تازگیا برام بپا گذاشته هرجایی که میرم کف دستشه!

مهدیه پوفی کشید

مهدیه:آرامیس خسته شدم تو دوراهیم خسته شدم واقعا

نگران شدم و لبمو گزیدم

من: مهدیه!چیشده دختر؟!

مهدیه: آرامیس نمیخام مزاحمت بشم بزار برا بعداً

من:آخه چه مراحمتی؟ من خیلی نگرانت شدم چیشده؟

مهدیه:هیچ خدافظ

متعجب به صدای بوق ممتد گوش دادم یعنی چی شده بود؟!

اوف حوصلم سرمیره خدا

چادرمو از سرمو در آوردم و رو صندلیم گذاشتم لباسامو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون آروم آروم از پله ها پایین میرفتم که یهو.....

با شنیدن صدایی توجهم جلب شد

مریم: دریا اگر حتی یه روز بشنوم که یه اشاره هم بهش کردی نابودت میکنم،هم خودتو نابود میکنم هم شوهرتو

دریا با بغض جواب داد

دریا:نگران نباشید مریم بانو!اون دختر بیست و چهار ساله که دیگه از خود واقعیش فاصله گرفته!

مریم عصبی غرید

مریم: فلسفه نباف لطفاً..از آرامیس فاصله بگیر دریا وگرنه برات گرون تموم میشه

دیگه حتی نمیشنیدم که دارن چی میگن با حالی زار راه اومده رو طی کردم و برگشتم تو اتاقم بدونه هیچ حرکت اضافه ای سمت کمدم رفتم و مانتو مشکی اسپرتمو کشیدم بیرون این بلند ترین مانتویی بود که داشتم قدش تا بالای زانو می‌رسید شال سفیدمو برداشتم و رو سرم انداختم کتونی های سفیدمو برداشتم و پوشیدم گوشی و هندزفری مو برداشتم و بدونه هیچ جلب توجه ای از خونه زدم بیرون

نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه های خستم کردم هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم و صدای آهنگ و تا آخر زیاد کردم همیشه تو هر شرایطی آهنگ برام مسکن بود...

....

نفسی گرفتم و به دریای بی کران روبه روم خیره شدم دریایی که از همیشه آروم تر بود نسیم ملایمی به صورتم برخورد می‌کرد و موهامو به نوازش خودش مهمون می‌کرد

شن های قهوه‌ای و نرم ساحل آرامش قشنگی داشت..

صدف های کوچیک و بزرگی که موج ها به ساحل هدیه میدادن

بوی خوش دریا...

بچه هایی که بی دغدغه کاخ ها و قلعه های شنی میساختن

مادر پدر هایی که با عشق به بچه هاشون خیره بودن...

هرکی تو حس خودش غرق بود...

اما من تو انباری از افکار مختلف غرق بودم

افکاری که پر از سوال بودن ،سوال های بی جواب...

سوال هایی که از بچگی تو مغزم رژه میرفت ،سوالایی که میدونم جوابش فقط و فقط پیش دریاس!

چرا هایی که از 15سالگی کل زندگیمو دربر گرفته بود!

چرا بابام هیچوقت تو چشمام نگاه نمیکنه!

چرا دریا از جواب دادن به سوالام طفره می‌ره!

چرا مامانم انقدر باهام بده؟!

چرا اجازه ندارم خودم باشم!

چرا و خیلی چرا هایی دیگه....

با نشستن کسی کنارم سرمو بالا آوردم با دیدن دختری چادری ابروهام از فرط تعجب بالا پرید

هندزفری هامو در آوردم و کنجکاو پرسیدم

من:میتونم کمکتون کنم؟!

دختره نگاه خونسردی بهم کرد و نزدیکم شد

دختره:دستتو باز کن

اخمی کردم

من:چرا؟

دختره تغییر لحن داد و زمزمه کرد

دختره:میگم باز کن دیگه

با اکراه دستمو باز کردم

دختره دستبندی به دستم بست دستبندی که اسم دلارام با حرف لاتین روش خود نمایی میکرد

دختره:اینو هیچوقت از دستت در نیار بجز وقتایی که با مادر و پدرت رو به رو میشی!

آرامیس از کاوه کمک بگیر و وقتی به بن‌بست خوردی بیا اینجا همیشه برات یه نشونه میزارم..بهم اعتماد کن!

از شدت تعجب و سردرگمی نفسام به شماره افتاده بود
 

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #9
«پارت هفت»

من:خانم شما کی هستید.. تروخدا آخه منو از کجا میشناسی؟

دختر با لحن جدی ولی مهربونی جواب مو داد

دختره:نگران نباش..اما خیلی قویی باش؛بد به دلت راه نده دریا مریضه مراقبش باش اون برای من خیلی عزیزه!

اون دیگه وقتی نداره...

همه چی به تو بستگی داره..آرامیس تا جایی که میتونی از مادرت دور شو..تو آینده نزدیک تو خانوادت یه معامله اتفاق میوفته،تو وجه اصلی اون معامله هستی!

تو اون شب نحس از آرمین کمک بخواه..و اینو آویزه گوشت کن ،هیچ‌ چیز اتفاقی نیست..

منو هم به زودی خواهی شناخت

اینو گفت و به سرعت ازم دور شد از شدت تعجب حتی پلکم نمیزدم..

خدایا داره چه اتفاقی برای من میوفته؟!

دستام مثل دو تیکه یخ سرد شده بود و تمام مردم و خونه ها دور سرم می‌چرخید

اروم از جام بلند شدم و تلو خوران سمت خونه راه افتادم

اما وسط راه پرده سیاهی جلو چشمامو گرفت

کم کم زیر زانو هام سست شد و تمام تنم یخ زد

با حس افتادن روی زمین سفت و سخت فهمیدم که تنم گنجایش اینهمه هیجان و ترس رو یکجا نداشته..

صداها گنگ و تصویر های تار بود

«وای خدای من دختر بیچاره به آمبولانس زنگ بزنید»

«هییی خدا»

«ای داد از دست این جوونا»

تلخ خندیدم و آروم آروم وارد خلسه تاریکی شدم

با احساس بوی تیز الکل‌ آروم چشمامو باز کردم

گلوم از بوی الکل می‌سوخت،باصدای دریا سرمو به سمت راست متمایل کردم با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم

من:د..دریا

دریا با بغض نگام کرد و با دستش موهامو از تو صورتم کنار زد

دریا:جانم دختر نازم

لبخند تلخی زدم و ذهنم به چندین سال قبل پرکشید وقتی دختر ۱۲ساله ای بیش نبودم

یادمه دریا مرخصی بود که سرما خوردگی شدیدی گرفتم جوری که تو تب میسوختم حالم به شدت بد بود

مامانم از صبح اون روز با دوستاش بیرون بود بابامم که بود و نبودش فرقی به حالم نداشت

یادم میاد گرمای تنمو ، یادم میاد اشکای داغمو،یادم میاد گلوی متورممو،همه ی سختی هامو یادم میاد جوری که انگار همین دیروز بود!

اون روز بود که فهمیدم جز خودم هیچکسو ندارم!

با صدای نازک دختری رشته افکارم پاره شد

پرستار:خانمم سِرُمت که تموم شد ، کارای ترخیص و انجام بدید،و یه سر به دکتر بخش بزنید،بلا دوره

زیر لب تشکری کردم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم..سردرد امونمو بریده بود ، ناخداگاه دست چپمو بالا آوردم

دستبندی طلایی ، خیلی ظریف، و زیبا که اسم دلارام با حروف کوچیک لاتین روش خود نمایی میکرد

همه اینا نشون دهنده اینه که من توهم نزدم

همه چیز تو ذهنم مبهم بود؛اصلا اون دختر کی بود؟منو از کجا می‌شناخت..آقا کاوه و پسرشو چی؟یا حتی مامان بابام و دریا!!!

دخترمممم

یهو دستمو پایین انداختم و منگ به دریا خیره شدم

من:چی؟

دریا مهربون بهم خیره شد

دریا:کجایی ارامم؟

لبخند کجی زدم
 

hasti haghight.n

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2931
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
32
امتیازها
43

  • #10
«پارت هشت»

من:همینجا دریا جانم،جانم چیزی گفتی؟

دریا:جانت بی بلا فرشتم فدای دل مهربونت که همیشه لطیفه ( سر تاسفی تکون داد و زیر لب زمزمه کرد)درست مثل مادرت!

اخمی کردم مادرم؟مامان من هرچی باشه مطمعنا مهربون نیست!

من:چیزی گفتی دریا؟

دریا کمی هول کرد و لبخند مضطربی زد

دریا:اره،گفتم سِرُم تموم شد،منم کارای ترخیص و انجام دادم ..اگه حالت خوبه پاشو بریم آخه مرتضی خونه نبود مجبور شدم جوون مردم و زا به راه کنم

گیج پرسیدم

من:جوون مردم؟

دریا درحالی که کمکم میکرد مانتومو بپوشم سرشو تکون داد

دریا: آره،ارمین خان دیگه

اهانی گفتم و خم شدم تا بند کفشامو ببندم

که یهو حس کردم همه محتوایت معدم به دهنم هجوم اورد،دستمو جلو دهنم گذاشتم و عق زدم

دریا رو کنارم زدم و با عجله سمت سرویس بهداشتی دویدم

اما هرچی عق زدم چیزی بالا نیومد ، آبی به صورت بی حالم زدم و با حالی زار از سرویس خارج شدم

قبل اینکه دریا حرفی بزنه همه ی تمنای وجودمو تو صدام ریختم

من: تروخدا بریم از اینجا،حالم خوبه

از بیمارستان خارج شدیم نگاهی به درو ورم انداختم و دیدم بیمارستان نزدیک خونس

به سمت چپم چرخیدم و دست دریا رو تو دستم فشردم

من:دریا،لطفا تو با آقای کیوانی برو اینجا نزدیک خونس خودم میام..نیاز دارم یکم تنها باشم

دریا اخم عمیقی کرد

دریا:نخیر!کسی نگفته با خودم میای

محکم گفتم

من:دریا لطفاً!

بعد از کلی سفارش ازش جدا شدم و هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم بعد گرمی به صورتم میخورد و هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت...

ذهنمو خالی کردم و گوشمو به آهنگ سپردم..

از اینهمه سردرگمی پوفی کشیدم و سرمو سمت آسمون گرفتم آسمون رنگ زیبایی داشت..

رنگی تو مایه های بنفش یا شایدم آبی مایل به بنفش

واقعا خلقت های خدا زیبا و شگفت انگیز بودن ...

«پارت سه»

افکار زیادی تو سرم بود..و من از این متنفر بودم!

چون وقتی خیلی مشغله فکری داشته باشم سر درد شدیدی میگیرم

بی حوصله تر از همیشه وارد خونه شدم

ویلای خوبی بود

پر از گلای رز قرمز و سفید و تاب قشنگ اون گوشه

پراز درختای کاج

اما واسه من مثل قفس بود قفسی که میله هاش نامرئیه، قفسی که نفس کشیدن و سخت می کنه..

من حاضر بودم هیچ مال و ثروتی نداشتم ولی محبت پدر مادری داشته باشم!

این چیز زیادی نبود که من ارزوشو داشتم!

خونه مثل همیشه سوت و کور بود و بوی بد بی مهری میداد

سرمای تو خونه اونم وسط چله تابستون دل ادمو به درد می‌آورد

از شدت ضعف و گرسنگی سمت آشپزخونه پاتند کردم

بوی خوش غذا معدم و تحریک میکرد..

هنوز کامل وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای دریا متوقفم کرد

دریا: آرامیس مادر چرا انقدر دیر کردی؟

بی رمق نگاش کردم

من:داشتم پیاده روی میکردم

با پشت دست صورتمو نوازش کرد

دریا: دخترم مطمعنی که حالت خوبه؟!

بغض کردم

من: خوبم

با صدای سرفه آشنایی سرمو پایین انداختم ولب گزیدم

با سختی بغضمو فرو خوردم و سمت میز کوچیک غذا خوری رفتم

من:دریا خیلی گشنمه

هول هولی باشه ای گفت و سمت قابلمه های در حال قل قل غذا رفت

آرمین رو به روم نشست و با لحنی خنثی لب زد

آرمین:حالتون خوبه؟

آه سردی کشیدم

من:شکر..بگیم خوبیم که خوب باشیم؛راستی دست شما هم در نکنه..زحمت کشیدید

نیشخندی زد

آرمین: وظیفمه..به هرحال همه ما از یه پیکر هستیم!

پوزخندی زدم

من:درسته..

بشقاب پر از برنجی رو به روم قرار گرفت و کنارش یه بشقاب دیگه مالامال از خورشت بادمجون بود

غذای مورد علاقه م ،مطمعنا اگه یه روز دیگه بود قند تو دلم آب میشد ولی الان فقط برای رفع ضعفم میخورم

قاشق خورش خوری رو وارد ظرف کردم و تیکه ای بادمجون جدا کردم

و با برنج مخلوط کردم..اما قبل از اینکه قاشق رو وارد دهنم بکنم با بوییدن بوی برنج تمام محتویات معدم اومد تو دهنم..

قاشق و با شدت انداختم و دستمو جلوی دهنم گرفتم

سمت سرویس بهداشتی دویدم اما بازم هیچی بالا نیومد!

بی حال سمت آشپزخونه رفتم که همانا با دو جفت چشم متعجب رو به رو شدم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
20
بازدیدها
728
پاسخ‌ها
105
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
207

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین