. . .

متروکه رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد | Gemma

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. جنایی
نام رمان: این شهر بوی مرگ می‌دهد

نویسنده: نگین حلاف
ناظر @fière reine
ژانر: اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه

خلاصه: ویرا زادگاه شهری است که بوی آن را بوی مرگ می‌داند و نام او را شهر درد می‌نامد. این شهر دارای ظاهری کاملاً عادی اما مردمی غیرعادی است. ابهام در کناره‌های درختان این شهر پرسه می‌زند و انصاف، حتی ذره‌ای روی خود را به اهالی این شهر نشان نمی‌دهد. مردم این شهر به جنون رسیده، خشمگین، اندوهگین و وحشت‌زده‌ان؛ اتفاقات مبهم روز به روز بیشتر می‌شوند، مه هلاکت فضای شهر را بیشتر در بر می‌گیرد، هوای شهر از بین می‌رود و خفگی به ریه‌هایشان هجوم می‌آورد. ویرا زادگاه شهری نفرین‌شده‌ست و دنبال هر فرصتی برای گریز از آن است، گریز از چنگال شهری به نام درد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #3
مقدمه:

می‌گوید تو از کجا آمده‌ای؟

می‌گویم از شهر درد.

با صدای بلند می‌خندد و با لب خندان می‌پرسد:

مگر چنین شهری هم هست؟

خونسرد و سرد می‌گویم: آری

با چشمان سوالی می‌پرسد:

این شهر، چگونه شهری است؟

با صدایی رسا و‌ غمناک می‌گویم:

در این شهر به تو عشق و محبت نمی‌دهند.

به تو امید برای ادامه نمی‌دهند.

آنها با چهره‌ی دروغین‌شان با تو حرف می‌زنند.

در این‌شهر ترس پرورش می‌دهند.

در آنجا مردمانش به همدیگر غم هدیه می‌دهند.

در آنجا همه از هم‌خونشان هراس دارند.

شب‌ها عزای محبت دارند.

در آنجا چیزی به اسم حقیقت وجود ندارد.

همه دروغ را سرچشمه‌ی صبحت می‌دانند.

هیچ‌کس چیزهای درست را نمی‌داند‌.

نمی‌خواهد هم بداند.

آن‌جا حرفی از شادی نمی‌زنند.

بویی از رقص و خنده نمی‌برند.

در آنجا هیچ‌کس به زیبایی حرف نمی‌زند.

آن مرد دستی به ریشش می‌کشد و می‌گوید:

به راستی که این شهر بوی مرگ می‌دهد!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #4
𑁍پارت اول𑁍
✵فصل صفر✵

«در این شهر به تو عشق و محبت نمی‌دهند.»
«فلش بک: بیست سال قبل»

با غم به کفش‌های پاره‌اش خیره شد. مادرش به او هشدار داده بود که اگر آن‌ها را خراب کند، دگر هرگز دارای کفش نمی‌شد و بالاجبار تا آخر سال بی‌کفش می‌ماند‌.

اما حالا، در بازی فوتبالی ناعادلانه، کفش‌هایش از هم شکافته شده بود و زمان هم که هیچ‌گاه، اعتنایی به بازگشت نداشت. با عصبانیتی آشکار به شخصی که آن را باعث و بانی پارگی کفشش می‌دانست، دیده دوخت.

برادر بزرگترش آرشام، برای گرفتن توپ به سمتش یورش برده و به سمت زمین هلش داده بود. هلش داد و در گودالی پر از گل افتاد، اشک‌هایش همچون رودی، بر روی گونه‌های سرخ شده از خشمش روانه می‌شدند و کسی حتی نگاهی به او نمی‌انداخت. شاکی‌شده از درون آن گودال بلند شد و رو به آرشام بلند گفت:

- تو کفش‌هام رو پاره کردی!

اما آرشام، با بی‌تفاوتی نگاه کوتاهی به کفش خراب سفیدش انداخت و گفت:

- آره، دارم می‌بینم.

ایهام پایش را در گل‌ها کوبید و بابغض گفت:

- تو کفش‌هام رو خراب کردی، مامان دیگه برام نمی‌خره!

آرشام توپ سفید را توسط پایش کمی جابه‌جا کرد و گفت:

- بی‌خیال، از همون اول هم که بهت گفتم، فوتبال مال بچه‌‌ها نیست.

اما ایهام با بغض داد کشید:

- ولی من می‌خوام بازی کنم!

آرسام برادر دومش، به دروازه‌اش برگشت و خطاب به آرشام گفت:

- بی‌خیال این بچه شو آرشام، بیا پنالتیت رو بزن.

روهام برادر سومش باتعجب برگشت و خیره به چشم‌های میشی آرسام گفت:

- اصلاً کی پنالتی گرفته؟

علی که داور بازی بود و دست به سینه در حال تماشای این جِدال بود، باجدیت گفت:

- من گرفتم.

روهام نگاهش را به علی سوق داد و ابروهایش را در هم کشید. قدمی به جلو برداشت و با لحنی برحق خیره به چشم‌های مشکی علی گفت:

- آرشام، ایهام رو که عضو تیم ماست انداخته، اون‌وقت تو به تیم آرشام پنالتی می‌دی؟

آرسام به کمرش کش و قوسی داد و گفت:

- بی‌خیال روهام، این که بازی جام ملت‌های آسیا نیست، یه فوتبال محلیه!

روهام با چهره‌ای عصبی شده گفت:

- آخه داوریش به درد عمه‌اش می‌خوره!

و با دست به علی و آرشام اشاره کرد و ادامه داد:

- آرشام دوست داره بازی به نفع رفیقش پیش بره!

ایهام اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. به تقلید از روهام، با صدایی بلند گفت:

- حق با روهامه!

و نگاه بارانی‌اش را معترض به روی علی انداخت و ادامه داد:

- داوری علی به درد عمه‌اش می‌خوره!

روهام که انتظار شنیدن چنین چیزی از جانب ایهام را نداشت بااخم به ایهام خیره شد و گفت:

- هِی هِی بچه جون، قرار نیست هر چی من می‌گم رو تو تکرار کنی. علی مگه همسن توئه؟

آرشام توپی که زیر پایش اسیر شده بود را رها کرد و رو به روهام، شاکی گفت:

- صد بار گفتم این بچه رو توی بازی راه نده!

روهام پوف کلافه‌ای کشید. چنگی به موهای قهوه‌ای پرپشتش زد گفت:

- خب چی‌کار می‌کردم؟ تعداد اعضای تیم ما کم بود.

آرسام نگاهش را به ایهام کوچک سوق داد و گفت:

- برو ایهام، برو پیش مامان.

اما ایهام با چشم‌هایی مملو از اشک، گفت:

- پس کفش‌هام چی؟

و به پیراهنش اشاره کرد و گفت:

- من امروز لباس فوتبالیم رو پوشیدم!

آرشام به لباس صورتی رنگ ایهام که به رویش یک عکس توپ فوتبال قرار داشت با تمسخر خندید و گفت:

- فوقش یه ذره از طرف مامان کتک می‌خوری، حالا برو.

اما ایهام با صدایی که رگه‌ های غم و خشم درونش موج می‌زد، بلند گفت:

- مامان باید تو رو بزنه، تو بودی که کفش‌هام رو خراب کردی!

آرشام با شنیدن این حرف یک قدم به قصد حمله به سمت ایهام برداشت که ایهام با ترس خودش را پشت آرسام مخفی کرد؛ اما آرشام، همچنان بافریاد و بالحنی تهدیدوار گفت:

- کاری نکن به جای مامان، من یه کتک مفصل بزنمت؛ وقتی می‌گم برو خونه، به حرف خان داداشت گوش کن و بگو چشم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #5
𑁍پارت دوم𑁍

ایهام که حالا آشکارا اشک می‌ریخت و هق می‌زد پارچه‌ی شلوار آبی‌رنگ آرسام را در مشت گرفت و آرام گفت:

- اما مامان باید تو رو بزنه.

آرشام قدمی دیگر به سمتش برداشت و باغضب گفت:

- چی گفتی؟

که از تن بلند صدای آرشام، لرزه‌ای از ترس به تن ایهام کوچک افتاد. سرش را بلند کرد اما آرسام حتی نیم‌نگاهی هم به گوی‌های خیس قهوه‌ایش نمی‌انداخت. پارچه‌ی شلوار آرسام را رها کرد و با همان دست‌های گِلی‌اش، گوشه‌ی چشم‌‌هاب اشک‌آلودش را پاک کرد و گفت:

- هیچی.

نگاهی به روهام و علی انداخت که بی‌حرف خیره به او و صورت گریانش بودند. با قدم‌های کوچک و سری به زیر افتاده از زمین بازی آن‌ها خارج شد.

به خودش قول داد سرش را برنگرداند و بی‌رحمی برادرانش با نگاه سردشان، برایش یادآور نشود. از اول تا آخر مسیر خانه‌اش، اشک‌هایش بی‌اختیار صورت سفیدش را نمناک می‌کردند.

از کنار خانه‌ها و اهالی شهر کوچکش، مانند یک رهگذر، گذر می‌کرد و اهالی شهر با ترش‌رویی نگاهش می‌کردند؛ کسی به سمتش نمی‌آمد و از او نمی‌پرسید که چه بر سر لباس‌هایش آماده است؟ که چرا گریه می‌کند؟ که چرا خود تنهاست و بزرگتری بالای سر خود ندارد؟

سرمای نسیم‌های اسفندماه وجودش را به لرز‌ وا‌می‌داشت؛ بنابراین خود را در آغوش گرفت و چشمانش را از هم‌جنس‌هایش دزدید، زیرا از هویدا شدن احساساتش هراس داشت.

حتی خورشید در پشت ابرهای بارانی در استراحت مطلق به سر می‌برد و ذره‌ای نمی‌توانست نور خودش را صاحب تن ایهام کند. حتی اگر هم توانایی چنین کاری را داشت، مگر حال ایهام کوچک را اندکی به شادی مبدل می‌کرد؟

از خانه رفتن، از مادرش، از کفش‌های پاره پوره‌اش، از کتک خوردنش، از تنبیه‌های ناعادلانه‌اش، از دو روز گشنه ماندنش، از چوب گردوی بزرگ مادرش، از تمام این‌ها می‌ترسید!

مگر چند سال داشت؟ تنها پنج سال!

که بود که حالش را بفهمد؟ دایی‌های سنگدل‌تر از مادرش؟ پدر از دنیا رفته‌اش؟ خواهر محزون‌تر از خودش یا همان خودِ بر باد رفته‌اش؟

از حرکت ایستاد و کفش‌های سفید گل‌آلود و پاره‌اش را از پایش درآورد؛ آن‌ها را در گوشه‌ای از درخت تنومندی گذاشت و با پای بـر×ه×ن×ه به مسیر پر از سنگ‌ریزه‌اش ادامه داد.

نمی‌خواست مادرش کفش‌هایش را ببیند. دوست داشت به دروغ بگوید که کفش‌هایش در رودخانه افتاده‌ و با جریان آب همراه شده است تا مادرش کمتر مجازاتش کند، اما می‌دانست که برادران بی‌حمیت‌اش، حقیقت را به مادرش می‌گویند.

برای مادرش، برادران بزرگتر از خودش عزیزتر بودند؛ مخصوصاً آرشامی که پسر ارشد و بزرگش است. می‌دانست اگر به مادرش بگوید که آرشام او را به زمین انداخته و باعث پارگی کفش‌هایش شده، به آرشام کمتر از گل نمی‌گفت که هیچ، بلکه او را سخت‌تر از همیشه تنبیه می‌کرد.

به چندین بچه‌ی هم‌سن خود که در حال بازی کردن با سنگ‌ بودند نگاه دوخت. هرگز میان هم‌ریش‌هایش محبوب نبود و می‌دانست اگر بخواهد وارد بازیشان شود، به جای خوش‌آمدگویی آن کودکان، با پرخاشگری آن‌ها روبرو می‌شود.

تلخ‌ترین چیزی که می‌شود گفت، این است که او تلخ‌ترین چیزها را می‌دانست و شیرین‌ترین چیزها انگار از چشمانش دور مانده بود. تمام مترادف‌های بد را می‌دانست، اما تضاد آن را هرگز به چشم ندیده بود.

با باری سنگین از اندوه پشت در خانه‌ی چوبی و قهوه‌ای رنگش ایستاد. به نمای گلی خانه‌‌ی کوچکشان نگاه گذرایی انداخت و اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد؛ سرش را به زیر انداخت و مردد به روی در کوبید. که صدای مادرش باز رعشه در تنش انداخت:

- کیه؟

***
«به تو امید برای ادامه نمی‌دهند.»
«زمان حال»

استرس مشهود قلبش، دستش را هم به لرزش انداخته بود. با حالی نابسمان دایره‌ی توخالی را با مداد مشکی‌اش توپر کرد و مداد سبزرنگ مشکی‌اش را باشتاب به روی میز کرمی‌رنگش پرتاب کرد.

موهای خرمایی بلندش را محکم با دو دست به عقب کشید و عاجزانه سرش را به روی میز گذاشت.

از خود پرسید، چندمین تستی بود که می‌زد؟ آخرین؟ با یادآوری ناگهانی این موضوع سریعاً از روی صندلی قهوه‌ای چوبی‌اش بلند شد. به سمت کشوهای مشکی و پوسیده‌ی کنار میزش رفت. از پنج‌تا کشو، کشوی آخر یعنی پایین‌ترین کشو را باز کرد و به برگه‌های تستش خیره شد.

یه دایره‌ از چهار دایره، در سرتاسر برگه‌ها مشکی شده بود و حتی یک دایره سفید رنگ هم توی یکی از سوال‌ها نبود. باغم آرام لب زد:

- تموم شد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #6
𑁍پارت سوم𑁍

نفس عمیقی کشید و با تحکم ایستاد. به سمت آینه‌ی دایره‌ای شکلِ سفیدش رفت و لباس یک دست سبزرنگش را مرتب کرد.

موهای خرمایی موج‌دارش را به چنگ شانه انداخت و محکم بالای سرش با یک کش مشکی به شکل دم‌اسبی بست. به سمت در قهوه‌ای اتاقش رفت و دستگیره‌ی نقره‌ای رنگش را محکم به دست گرفت. برای بار دوم نفس عمیقی کشید و آروم گفت:

- آفرین ویرا، تو از پسش بر میای!

دستگیره را به پایین کشید و در را باز کرد. از اتاقش خارج شد و به روی راهروی پوشیده شده از فرش‌ بلند قرمز با طرح سنتی قدم برداشت. به قصد رسیدن به سالن، از پله‌های بزرگ چوبی عمارت، آرام و باوقار به پایین رفت.

با وارد شدنش به سالن، پدربزرگش را غرق در کتاب و پدرش را غرق در تایپ‌کردن با تلفن همراه‌اش دید. به روی مبل تک‌نفره‌ی سفیدرنگ سلطنتی مقابل‌شان، نشست و دو دستش را به روی پایش گذاشت.

پدربزرگش با حس کردن حضورش، عینک مطالعه و گرد شکلش را از بین گوش‌هایش خارج کرد و خیره به نگاه قهوه‌ای تیره‌اش گفت:

- چی‌شده ویرا؟ بعید بود این ساعت‌ها از اتاقت بیرون بیای.

تمامی این ساعات در روز، در حال خواندن درس و زدن تست بود، شاید به این خاطر از اتاق بیرون نمی‌آمد؛ اما بر خلاف حرف ذهن‌اش دست‌پاچه لبخندی زد و گفت:

- را... راستش می‌خواستم یه موضوع مهم رو با شما و بابا در میون بذارم.

پدرش از تایپ کردن دست برداشت، سرش را به سمت او برگرداند و سگرمه‌هایش را توی هم کشید. یقه‌ی کت مشکی‌رنگش را با وسواس خاصی مرتب کرد و گفت:

- یقه‌ام مشکلی نداره؟

اخم ریزی کرد. او به فکر چه بود و پدرش در حال انجام چه چیزی بود! سری به معنای نه تکان داد و با صدایی تحیلی‌رفته گفت:

- نه بابا، دارای هیچ مشکلی نیست.

پدربزرگش کتابش را به روی عسلی کنار مبل تک‌نفره‌اش گذاشت. پای راستش را به روی پای چپش گذاشت و اقتدارش را به رخ می‌کشید. نگاهش را مهمان چهره‌ی پیمان کرد و گفت:

- پیمان، دخترت بعد از دو سال اومده دو کلوم باهامون حرف بزنه، گوشیت رو بذار کنار!

پوزخندی به روی لب ویرا نشست اما سریعاً با لبخند محوی تعویضش کرد. نمی‌دانست این حرف پدربزرگش را اهمیت یا تمسخر برداشت کند؛ اما کم-کم ترس گفتن حرف‌هایش داشت به دلش رجوع می‌کرد. پیمان نگاه گذرایی به پدرش انداخت، صفحه‌ی گوشی‌اش را بست و آن را کنار گذاشت. آهی کشید و بااخم رو به ویرا گفت:

- تا نیم‌ساعت دیگه مهمون‌هامون می‌رسن، زود حرفت رو بزن می‌خوام به کارهای پذیرایی‌شون رسیدگی کنم.

در تمام زندگی‌اش، نبود دست پدری به روی شانه‌هایش را حس می‌کرد. انگار پدری هم نداشت و تنها به اسم، پدر یا بابا صدابش می‌کرد. پوزخند محو شده‌اش را جسورانه تجدید کرد و گفت:

- نه بابا، حرفام اون‌قدر طول نمی‌کشه که باعث نرسیدن‌تون به کارهای مهمون‌هامون بشه.

پیمان با دیدن پوزخندش اخم ریزش را تبدیل به اخمی غلیظ کرد و گفت:

- انقدر لفتش نده، حرفت رو بزن!

ویرا سری با تعالم تکان داد و نگاهش را بین گوی‌های مشکی پدربزرگ و پدرش چرخش داد. آخر سر عزمش را برای گفتن حرفش جذب کرد و گفت:

- یه هفته‌ی دیگه کنکور سراسری برگزار میشه، می‌خوام برم و کنکور بدم.

پدربزرگش نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت:

- ما قبلاً در این مورد باهم صحبت کرده بودیم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #7
𑁍پارت چهارم𑁍

- ما قبلاً در این مورد باهم صحبت کرده بودیم.

پیمان چنگی به موهای پرپشت مشکی‌اش زد و پایش را با حالت عصبی‌ای تکان می‌داد. ویرا خیره به پای پر جنب و جوش پدرش خطاب به پدربزرگش گفت:

- اما در تمام اون صحبت‌ها هیچ‌وقت جواب قانع‌کننده‌ای ازتون نگرفتم.

پیمان با شتاب بلند شد و دو دستش را درون شلوار کت مشکی‌رنگش کرد. در کمال تعجب ویرا بی‌توجه به او از کنار مبلش گذر کرد که ویرا با حیرت از جا برخاست و متاکد گفت:

- بابا، من دارم باهاتون حرف می‌زنم!

پیمان با نگاهی سرشار از بی‌تفاوتی برگشت و گفت:

- در مورد کنکور بهت چی گفته بودم؟

به سمتش قدمی برداشت و گفت:

- در مورد شانس کمت از بین داوطلب‌ها چی گفته بودم؟

به او نزدیک‌تر شد و با تن صدایی که در حال بالا رفتن بود ادامه داد:

- در مورد رفتنت از این شهر و رفتن به دانشگاه‌های پایتخت چی گفته بودم؟

به مقابل صورتش رسید و باغضب فریاد کشید:

- ویرا، بهم بگو، من، در این مورد به تو چی گفته بودم؟

پدربزرگش ناگهان از جا بلند شد و خطاب به پیمان گفت:

- پیمان، چرا داری سرش داد می‌زنی؟

اما پیمان با صورتی که با ذره‌ای از خشم به سرعت قرمز می‌شد، دست اشاره‌اش را به روی شقیقه‌اش گذاشت و رو به پدرش گفت:

- پدر شما خودتون می‌دونین که هر وقت اسم دانشگاه و کنکور میاد این مغز بی‌صاحاب من رد میده!

انگشت اشاره‌اش را به سمت ویرا حرکت داد و بلند گفت:

- حالا بیا و این رو توی مغز این دختره‌ی زبون نفهم فرو کن، باز نمی‌فهمه! اصلاً انگار شعور و توانایی گرفتن این فهم رو نداره!

ویرا دست‌هایش را با نفرت مشت کرد. به فشرده شدن ناخن‌های بلندش به گوشته‌ی دستش و درد خفیفی که تبدیل به درد ثقیلی می‌شد هیچ اهمیتی نداد و از خود می‌پرسید، تا چه حد احترام را نگه می‌داشت؟ تا چه حد آرزوهایش را کفن‌پیچ شده در گوشه‌ی مغزش نگه می‌داشت؟ تا کی امید و توانایی بلند شدنش را سرکوب می‌کردن و هیچ‌گونه اعتراضی نمی‌کرد؟ تا کی؟

سرش را به سمت پدربزرگش برگرداند و بلند گفت:

- من دو ساله به سختی دارم درس می‌خونم تا توی کنکور تجربی قبول بشم، بدون داشتن هیچ کمک‌درسی‌ای کتاب‌های سال‌های قبلم رو با وجود پارگی‌شون نگه داشتم، شب‌ها وقتی همه خواب بودن با شمع روشن توی اون کتاب‌های لعنتی فرو رفته بودم؛ با یه اشتباه شمع روشنم به روی برگه‌هام افتاد و امید پارسالم خاکستر شد و رفت.

به افراد عمارت که کم- کم در حال جمع شدن در اطراف سالن بودن اعتنایی نشان نداد و بلندتر از قبل گفت:

- چرا زمانی که شانس موفقیتم بالای هشتاد درصده توی این شهر و این عمارت کوفتی مثل یه زندانی به شیوه‌ی قدیمی‌های زندگی کنم؟ چرا کنکور ندم زمانی که جسارت انجام چنین کاری رو دارم؟ چرا...

با سیلی‌ای که در گوشش خوابانده شد، ادامه‌ی حرفش در دهانش به راحتی ماسید. شدت سیلی به حدی بود که تنش عاجزانه به روی زمین افتاد و طعم گس خون چهره‌اش را در هم در هم کشید.

با چشم‌های اشک‌آلود به چهره‌ی خونسرد پدربزرگش نگاه کوتاهی انداخت. سر بلند کرد و دست‌های اسیر شده‌ی پیمان را در جیب شلوارش دید. پیمان کنارش زانوهایش را خم کرد و آرام گفت:

- جسارت دادن کنکور، نه؟ خوبه برم مثل آقا شمعِ خودم برگه و کتاب‌هات رو خاکستر کنم؟

- پ... پیمان خان.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #8
پارت پنجم

پیمان نگاهش را به دختری سوق داد که باعث نجات لحظه‌ای او از حالت خشم‌زده‌اش شده بود. سرش را سوالی تکان داد و جدی گفت:

- چیه؟

دختر به لباس سفید و گلگلی‌اش دستی کشید و گفت:

- م... مهمون‌هاتون رسیدن.

پیمان زانوهای خم‌شده‌اش را راست کرد. از بالا نگاه بی‌رحمانه‌ای به تن افتاده بر زمین ویرا کرد و با لحنی عاری از هرگونه محبتی گفت:

- هنوز کارم باهات تموم نشده!

و از کنار او گذر کرد و به سمت در ورودی قدم برداشت. پدربزرگش بدون نگاه کردن به ویرا مثل پدرش، از کنار تنش رد شد و با صدای گرفته‌ای گفت:

- برو توی اتاقت، جلوی مهمون‌هامون خوبیت نداره!

با وجود گرمای تیرماه، لحن سرد پدربزرگش، تنش را به اوج سرمای دی‌ماه رساند. آن دختر دستش را برای کمک به سمتش دراز کرد و بامهربانی گفت:

- خانم، کمک می‌خواین؟

از ترحم متنفر و از نگاه مهربان دروغین آن دختر بیزار بود. دستش را به راحتی پس زد و باشتاب از روی زمین بلند شد. با قدم‌هایی بلند به سمت پله‌ها و در اتاقش رفت.

خدا می‌دانست چند بار نزدیک بود با صدای بلند زار بزند و چه‌قدر تلاش کرد سد اشک‌هایش را تا رسیدن به اتاقش، محکم نگه دارد.

با رسیدن به در اتاقش سریعاً واردش شد و در را از پشت محکم بست. بغض سنگینش را شکست و خودش را به روی تختش انداخت. بالشت طلایی رنگش را به روی صورتش گذاشت و بلند جیغ کشید. جیغش درون بالشت خفه می‌شد و باعث می‌شد تجربه‌ی گریه‌ای بی‌صدا را داشته باشد.

از لحاظ روحی احساس می‌کرد با نزدیک‌تر شدن هر قدمش به موفقیت، موفقیت دوازده قدم از او فاصله می‌گیرد. از لحاظ روحی احساس می‌کرد به قدری قلبش شکسته، که پیدا کردن شیشه‌خورده‌‌هایش سال‌ها زمان می‌برد.

سرش را از روی بالشتش برداشت و نگاه تارش را به میز کرمی‌اش دوخت. از روی تختش باشتاب بلند شد و تمام برگه‌های تست و کتاب‌ها رو از روی میز، به کنار کشید. به قدری با حرص این‌کار را انجام داد که تمام برگه‌ها و کتاب‌ها به پایین افتاد.

با پا محکم به آنها ضربه زد. اما نه مچاله و نه پاره می‌شدند؛ تنها با هر ضربه‌ی محکمی که با پای چپش به آن‌ها وارد می‌کرد کمی از زمین جدا می‌شدند و بعد به مکان قبلی خودشان بازمی‌گشتند.

اما نتیجه گرفت این‌کار خشمش را فروکش نمی‌کرد، ناگهان در کشو را باز کرد و تمام ماژیک‌های فسفری‌اش را به روی زمین یکی پس از دیگری با نهایت قدرت به زمین پرتاب کرد. چندین مشت به میزش وارد کرد و بعد با آسودگی خاطر اشک ریخت. هقی زد و زیرلب گفت:

- تموم شد ویرا، بابت مرگ تلاشت بهت تسلیت میگم.

***

«آنها با چهره‌ی دروغین‌شان با تو حرف می‌زنند.»

پیمان لبخند روی لبش را عمیق‌تر کرد، با دست به داخل اشاره‌ای کرد و باخوش‌رویی گفت:

- بفرمایین داخل، دم در بده!

آرشام کفش‌های مشکی واکس‌زده‌اش را از پایش خارج کرد و ایهام با گفتن «بااجازه‌»‌ای داخل شد. نوشین با لبخندی دندان‌نما گل رز را به سمت پیمان گرفت و گفت:

- این هم یه هدیه‌ی کوچیک!

پیمان تک‌خنده‌ای کرد، گل رز را از نوشین گرفت و خیره به رنگش گفت:

- خیلی هم ممنونم خواهرجان، ولی گل رز مشکی چه معنایی داره؟

آرشام پوزخندی زد و زیرلب گفت:

- یعنی بدشگونی در یک قدمیته دایی‌جان.

روهام جلو آمد و گل رز را از پیمان گرفت و گفت:

- هیچ معنی‌ای نداره دایی، می‌دونین که مامانم عاشق رنگ مشکیه، من هم می‌خواستم از اون دسته گل‌های رز سرخ بگیرم ولی گفت یه دونه و خوشرنگ باشه کافیه.

پیمان آهانی زیرلب گفت و ادامه داد:

- اتفاقاً مامانت کار خوبی کرده چون منم آن‌چنان موافق چیدن گل‌ها نیستم، همین‌ که یکی روی میز باشه کفایت می‌کنه نه این‌که بعضی‌ها دسته دسته میارن.

و با دیدن آرسامی که با کلافگی خیره به زمین بود، باشتاب گفت:

- وای ما که هنوز دم دریم و داریم حرف می‌زنیم، بیاین داخل دیگه!

نوشین خنده‌ی ریزی کرد و به همراه پسرانش وارد عمارت شد. لوستر بزرگ و طلایی‌رنگی در بالای سقف بود و نور عمارت را لایت و مناسب کرده بود.

پارکت‌های چوبی در سرتاسر کف عمارت به چشم می‌خوردند و فرش قرمز بزرگی، در بعضی از قسمت‌های عمارت روی پارکت‌ها را پوشانده بود. با وارد شدن به سالنی بزرگ‌تر از سالن در ورودی، مبل‌های سلطنتی سفیدرنگ که نظر هر بیننده‌‌ای ناخودآگاه به سمت آن جذب می‌شد.

شومینه‌ای سنگی و دوست‌داشتنی در داخل دیوار قرار داشت و به رویش چندین قاب عکس بود. نوشین لبخند مرموزی زد و با نگاه کوتاهی به اطراف گفت:

- چه‌قدر این خونه مدرن و زیبا شده.

پیمان باخنده و اشاره، مهمان‌هایش را به نشستن به روی آن مبل‌های سلطنتی دعوت کرد و زیرلب گفت:

- بفرمایید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #9
پارت ششم

نوشین به آرامی به روی مبل تک‌نفره نشست و چهار برادر به روی مبل چهارنفره نشستند. به محض جلوس‌شان، چای‌های خوش‌رنگی درون یک سینی به رنگ زرین مقابل‌شان قرار گرفت و لبخند مهمان لب‌های هر پنج نفر شد. پیمان حالا زمان را مناسب برای جواب حرف نوشین دانست و گفت:

- این عمارت، خیلی قدیمی بود و دیوارهاش در حال پوسیدن بود. خودم اجازه‌ی درست کردنش رو از پدر گرفتم و الان تقریباً پنج سالی میشه یه ظاهر شیک و نو داره.

روهام گوشی مشکی‌رنگش را از جیب شلوار لی دودی‌اش بیرون کشید و گفت:

- بله، می‌بینم تلفن هم این‌جا کار می‌کنه!

پیمان یک فنجان چای از سینی زرین برداشت و زیرلب از خدمت‌کار تشکری کرد و رو به روهام گفت:

- روهام‌جان، باورت میشه اون رو هم پنج سال پیش درست کردیم و دکل زدیم؟

روهام آرام خندید و گوشی‌اش را بالا گرفت و گفت:

- این کار دیگه واقعاً لازم بود دایی، دست مریزاد داری!

۞پارت هفتم۞

نوشین چای داغش را به بینی خوش‌فرمش نزدیک کرد، عطر چای را با اشتیاق وارد ریه‌هایش کرد و آرامش ماندگاری وارد قلبش شد. با لبخند رخ به پیمان کرد و گفت:

- پدرجان کجاست پیمان؟

پیمان ذره‌ای از چایش را نوشید، با وارد شدن گرمای چای به وجودش نفس عمیقی کشید و گفت:

- می‌دونی که ساعت خواب شب پدر هیچ‌وقت جلو و عقب نمی‌اُفته، الان هم که ساعت نه شبه، توی اتاقشه و به احتمال زیاد الان خوابه!

روهام با یادآوری چهره‌ی پدربزرگش، لبخند پهنی زد و چال هر دو گونه‌اش، چهره‌ی مردانه‌اش را زیبنده کرد و گفت:

- خیلی دلم براشون تنگ شده، پارسال هم که با دوستام رفته بودم شمال، سرزده این سمت هم اومدم، اما رفته بودن سفر و نبودن.

پیمان به یاد سال قبل و حضور غیرمنتظره‌ی روهام در آن سال، سری تکان داد و گفت:

- درسته، پارسال رفته بودن به پایتخت برای درخواست به جاده‌سازی درون شهر، کلاً سال‌های قبل همش تو فکر سر و سامون دادن به شهر و بالا رفتن پیشرفتش بودیم.

آرشام به ایهام غرق در فکر دیده دوخت. ایهام پا رو پا گذاشته بود و چای لب‌نزده‌اش در دو دستش ثابت مانده بود.

لباس آستین‌کوتاه جذب مشکی‌اش بازوهایش را به خوبی نمایان کرده بود و پایش، با شلوار مشکی ساده‌ای پوشیده شده بود. آرشام بی‌محابا دستش را به روی پای ایهام گذاشت و در گوشش آرام گفت:

- غرق فکری سرگرد، نکنه دزدها اومدن بانک دلت رو زدن؟

اخم‌های ایهام، در هم کشیده شد و بیشتر خود را به دسته‌ی مبل چسباند و زمزمه‌وار گفت:

- من خوبم، ممنون از این حد از توجه!

لحنش لبریز از تمسخر بود و همین لحن بهانه‌ای شد تا آرشام برای تلافی قدمی بردارد، به همین دلیل دستش را از روی ران پای ایهام بلند کرد و خیره به پیمان پرسشگرانه گفت:

- دایی‌ پیمان، پس ویراجان کجاست؟

ایهام با شنیدن پسوند «جان» با غیظی نهان نظاره‌گر چهره‌ی بی‌ریش آرشام شد و آرشام بی‌پروا و لبخند به لب ادامه داد:

- آخرین‌باری که دیدمش چهارده سالش بود، الان باید بیست سالش باشه، درسته؟

پیمان نتوانست اخم ریزش را مخفی نگه دارد، اما با وجود همان اخم خنده‌ای تصنعی کرد و گفت:

- آره، فردا میشه بیست سالش.

نوشین پی به مقصود آرشام از گرفتن آگاهی حال ویرا نبود؛ اما نقشش را حفظ کرد و با لبخندی مصنوعی و دندان‌نما گفت:

- جدی؟ پس حتماً باید یه جشن خوب براش بگیریم؛ ما که مدت زمان زیادیه که قراره توی این خونه بمونیم، بهتره از الان هم که شده ایجاد خاطره کنیم.

پیمان لبخند کجی زد و سر به زیر انداخت. چای داغش را در کمال تعجب حضوران جمع، بالا کشید و اعتنایی به سوزش زبان و گلویش نکرد. فنجان خالی چای را به روی جلومبلی سفید‌رنگ روبه‌رویش قرار داد و با لبخند رو به نوشین گفت:

- تولد ویرا زیاد حائز اهمیت نیست، به دلیل یکی بودن تاریخش با سالگرد فوت مادرش، الان هفده ساله که براش جشن تولد نگرفتیم.

نوشین باتعجبی ساختگی، اخم ریزی کرد و گفت:

- درسته، اصلاً یادم نبود پیمان‌جان، عذر می‌خوام.

پیمان باافسوس آهی کشید و گفت:

- موردی نداره، هر سال که می‌گذره، نبود حضورش توی این خونه، کمتر دلتنگم می‌کنه.

و ناگهان از روی مبل بلند شد و رو به خدمتکاری که در حال گذر بود گفت:

- بساط شام رو آماده کنین، ویراجان هم برای شام صدا بزنین.

مدت زمان زیادی بود که در حال محاسبه‌ی قطرات اشکش بود. در ده دقیقه، ششصد و یک قطره اشک بر روی صورتش جاری شده بود. با تخمین هر ثانیه یک قطره اشک، این رقم نه چندان کم را حساب کرده بود.

با خود گفت، با دانش ریاضی‌ای که درون این دو سال برای کنکورش توی مغزش جمع‌آوری کرده بود، حال به جای جواب دادن به سوال‌های کنکور، برای محاسبه‌ی اشک‌هایش از او استفاده می‌کرد. پوزخندی به روی لبش نشست و با زمزمه گفت:

- چه چیز پر کاربردی!

تقه‌ای به در اتاقش خورد و صدای دخترانه‌ای از پشت در بلند شد:

- خانم، شام آماده‌ست.

سرش رو از روی میز بلند کرد. طاقت رویارویی با پدرش را نداشت بنابراین با ملالت گفت:

- شام امشبم بغض بود، گشنه‌ام نیست.

چند ثانیه‌ صدایی به گوشش نخورد اما دوباره دختر کم سن و سال گفت:

- نوشین خانم به همراه پسرهاشون مهمون امشب پیمان خان هستن،‌ گمونم اگه به صرف شام نرین ناراحت بشن.

پوزخند از روی لبش گریز کرد و جایش را به لبخند محوی داد. عمه نوشین‌اش و خانه‌ای که درون پایتخت داشت، می‌توانست فرد مناسبی برای فرارش از این زندان باشد. فوراً از روی صندلی میزش بلند شد و گفت:

- تا چند دقیقه دیگه میام پایین‌.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #10
پارت هفتم

و صدای دیگری نشنفت. به سمت کمد دیواری قهوه‌ای رنگش که در کنار در اتاقش بود قدم برداشت. لباس بلند و قرمز رنگی را برای امشب برگزید. روسری بلند و قرمز رنگی همرنگ همان لباس پیدا کرد و هر دویشان را به روی تختش انداخت.

لباس‌ و شلوار راحتی سبزرنگش را با آن لباس قرمز و بلند تعویض کرد. سریعاً به سمت آینه رفت و کش موهایش را باز کرد. موهایش را به حالت کج به روی صورتش ریخت و باقی‌شان را بافت ساده‌ای زد. روسری قرمز رنگ را به روی سرش انداخت و به شکل بستن شال، روسری را بست.

هیچ‌گونه لوازم آرایشی‌ای نه داشت و نه مصرف می‌کرد و این برای نشان دادن خودش به عمه، چندان مناسب نبود.

در اتاق را با شتاب باز کرد و زیرلب دعا- دعا می‌کرد خدمتکاری در این اطراف باشد و به او کمکی در این زمینه کند. دختر ریز نقشی در لباسی سفید و سبد به دست از انتهای راهروی چوبی به چشمانش خورد. دستش را به سمتش نشانه گرفت و آرام گفت:

- هِی، بیا این‌جا.

دختر که از سنگینی سبد لباس، توقف چند ثانیه‌ای را خداخواسته می‌دانست. سبد را در نزدیکی ویرا به روی زمین گذاشت، با درد دستی به کمرش کشید و نفس‌زنان رو به او گفت:

- ب...بله خانم؟

ویرا صورتش را از نظر گذراند. دارای پوست سفید و چشم‌های قهوه‌ای روشن، با لب‌ها و بینی کوچیک بود و موهایش کاملاً درون روسری سفیدرنگش قرار داشت. اما این بررسی چهره او را به جایی نرساند، چون در حتی صورتش ذره‌ای آرایش هم نمی‌یافت؛ اما باز دلش را به دریا زد و گفت:

- لوازم آرایشی نداری؟

چشم‌های قهوه‌ای آن دختر، با حرف ویرا گرد شد. سری با حیرت تکان داد و گفت:

- خانوم، من فقط پونزده سالمه.

ویرا با شنیدن حرف بی‌معنایش اخمی کرد و گفت:

- لوازم آرایشی چه ربطی به سن و سال داره؟ دختره هفت ساله هم آرایش می‌کنه!

و بعد با تردید اضافه کرد:

- یعنی، هیچ چیزی نداری؟

سری تند به سمت چپ و به سمت راست تکان داد و گفت:

- من نه، ولی خواهر بزرگم داره.

- خواهر بزرگت کجاست؟

دختر دو دستش را به جلو گره زد و آرام گفت:

- خونه.

جواب‌های سربالای آن دختر به اخم ویرا غلظت داد. با حالی که در معرض کلافگی قرار داشت پرسید:

- خب، خونه‌تون کجاست؟

دختر سر به زیر انداخت و آرام‌تر از صدای قبلش گفت:

- یکم دورتر از عمارت و یکم دورتر از خوابگاه خدمتکارها.

نزدیک‌ترین خانه‌ای که به عمارت قرار داشت، عمارت خالی جلویی بود و خانه‌ی پشت عمارت که مخصوص استراحت خدمتکارها بود. با وجود این دو شکاک گفت:

- فقط دو خونه نزدیک عمارتن، خونه‌‌تون مگه کجاست؟

- کنار مزرعه‌ی کشاف.

ویرا با یادآوری مکان آن مزرعه، زیرلب جوری که آن دختر بشنود غرید:

- تو به اون میگی نزدیک؟ تو به مزرعه‌ی کشاف میگی نزدیک؟

طبق دانسته‌هایش آن مزرعه با عمارت، نزدیک یک کیلومتر فاصله داشت؛ اما در کمال تعجبش دختر گفت:

- من هر شب مسیر خونه تا مزرعه رو با پا طی می‌کنم. همیشه از نظر خودم نزدیکه.

با شنیدن این حرف، خشمش ذره‌ای فرو کشید، سری تکان داد و گفت:

- باشه، ولی کس دیگه‌ای از خدمتکارها رو سراغ نداری که لوازم آرایشی داشته باشن؟

دختر به او نزدیک‌تر شد و به آهستگی گفت:

- می‌خواین برم ازشون بپرسم؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
520
پاسخ‌ها
105
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین