پارت هجدهم۞
«شبها عزای محبت دارند.»
صدای گریستن نوشین، فضای خانه را غمآلود کرده بود. ویرا حتی فرصت شنیدن حرفهای پدرش را نداشت، زیرا آرسام با حالی درهم بیمحابا وارد اتاق شد و همه چیز را با آنها در میان گذاشت. ایهام به دیوار تکیه زده و نگاه قفلشدهاش را به شومینهی سنگی خاموش سوق داده بود.
میگرن پیمان دوباره عود کرده بود؛ کف دستش را به کنار سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. روهام از تکان دادن پاهایش دست برنمیداشت و ویرا، کنار پیمان نشسته و با پارچهی پیراهن سفید رنگش بازی میکرد، طبق همان عادتی که از بچگی همراهش بود.
اما آرسام، از تمام آدمهای درون سالن آشفتهحالتر بود، با اینحال، چهرهای خونسرد به خود گرفته و ساکت به روی مبل تکنفرهی سلطنتی نشسته بود.
یقین داشت تن لرزان پدربزرگ به روی کف پارکت، تا هفتهها خواب را از چشمانش دور، و هر غذایی را برایش زهرمار میکند. به نوشینی که غرق در گریه بود خیره شد، حتی لحظهای توان باور کار مادرش را نداشت. بعد از رساندن پدربزرگ به بیمارستان شهر، آرسام را به گوشهای کشید و به او گفت تصویری که دیده را فراموش کند.
آرسام دلیلش را جویا شد اما نوشین اخم کرد و گفت، اینکار به نفع همهی مان است. اما نمیدانست از کدوم "همه" سخن میگفت و به روی چه کاری، اینگونه سنگ میانداخت.
بعد از تشنج پدبزرگ، خود او، آن را سریعاً به بیمارستان شهر برد اما زمانی که به بیمارستان رسید. کار از کار گذشته بود و پدربزرگ، تمام کرده بود. تن بیجان پدبزرگ را درون بیمارستانی که مجهز به سردخانه بود رها کرد و به جای فرم پذیرش بیمارستان، فرم سردخانه را پر کرد.
از تمامی کارکنان بیمارستان، برای کار نکرده تشکر کرد و درون سالن بیمارستان، تمام اعضای عمارت را نظر کرد. با سری به زیر افتاده به سمتشان قدم برداشت و زیرلب گفت، بابابزرگ، تمام کرده است.
- پ...پدرجان!
با شنیدن زمزمهی نوشین، تمام نگاهها به سمت او گرفته شد که ناگهان نوشین خودش را به روی زمین انداخت و با بغض فریاد زد:
- پدرجان.
ویرا ترسیده از روی مبل بلند شد و بازوی آن را گرفت. آرسام با دیدن حالش اخمی کرد و آرشام با تعالم سر به زیر انداخت. روهام آهی کشید و پیمان دستش را از روی سرش برداشت ایهام، پوزخند به لب، زیرلب گفت:
- باید شغل خیاطی رو ول کنه و بره توی قبرستون و بشینه برای داغ کردن دل مردم پول سواء کنه.
ویرا با نگرانی چهرهی بیحال نوشین را از نظر گذراند که نوشین با گریه، تکه-تکه گفت:
- ویرا... پدرجانم... همه کسم... جلوی چشمهام... .
ویرا سریعاً به سمت پارچ سفیدی که به روی جلومبلی قدم برداشت و لیوانی برای نوشین پر کرد. لیوان پر آب را به سمت دهانش برد که نوشین دوباره لب باز کرد:
- پدرجانم... پدرجانم.
نوشین لیوان را سر کشید و ویرا بغضکرده لیوان را به روی زمین گذاشت و گفت:
- آروم باشین عمهجان.
آرشام ناگهان از روی مبل بلند شد و به سمت نوشین رفت و گفت:
- آخه مامان قشنگم، از صبح و تا الان که شبه کارتون فقط شده گریه و اشک.
و سرش را به سمت پیمان گرفت و گفت:
- داییجان، شما یه چیزی بگین.
پیمان اهی کشید و گفت:
- آخه چی بگم آرشام؟ سالگرد مرگ همسرم، با مرگ پدرم یکی شد.
و ناگهان صدایش بغض گرفت و نوشین با یافتن آن بغض در صدای پیمان، بلندتر از همیشه گریست. روهام با دیدن حال جمع، چشمان بیابانیاش بارانی شد و برای کنترل حالش، نفس عمیقی کشید.
اما آرسام با گریهی بلند نوشین، خونسردی را به کنار گذاشت و آتش خشمش برافروخته شد. به سمت نوشین قدم برداشت و بلند در مقابلش گفت:
- این بازی مسخره رو تمومش کن!