#part22
رو به جاناتان که کمی تو خودش بود و به شدت اخم هاش رو توی هم کشیده بود گفتم:
- چیزی شده؟
انگار تا الان اینجا نبوده باشه و د ر جایی جز اینجا به سر میبرده یهو پرید و گفت:
- ها! با من بودی؟
- حالت خوبه ؟ انگار اصلا اینجا نیستی!
دستی به صورت خوش فرمش کشید و با نفسی که آزاد میکرد گفت:
- نه خوبم فقط این قتل ها منو کمی گیج کرده.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره منم همین طور!
به چشماش خیره شدم رگه های قرمز توی سفیدی چشماش به خوبی دیده میشد ، سری به مقابل نگاه کردم انگار دقیقا عین همون چشمایی که تو خواب دیده بودم بود!
خودم رو به ژولیت رسوندم و باهاش هم قدم شدم تا دوباره اون چشمای قرمز شده رو نبینم، همش من رو یاد اون موجودات میانداخت.
به اداره رسیدیم ، هَنک درِ فلزی اداره رو با دو انگشت فشاری داد تا باز بشه ، پشت هنک ژولیت و بعدشم من و در آخر جاناتان وارد شدیم.
چینی به بینیم دادم بازم بوی سیگار! واقعا دیگه حالم داشت بهم میخورد!
عصبی اخمی کردم و به جان زیر لب سلامی دادم ، نترتون یا بهتر نیک! پشت میز نشسته بود و مشغول کشیدن سیگارش بود.
خیلی خونسرد بهم خیره شده بود ، انگار اتفاقی اصلا نیافتاده!
ترجیح دادم منم نقاب بیخیالی به چهرم بزنم ، بعد از گفتن مکان هایی که باید اونجا باشیم هر کس جدا شد و رفت.
به سمت خیابونی که جان بهم گفته بود رفتم ، به تابلو «...» خیره شدم ، خودش بود!
قدم زنان به اطرافم نگاه میکردم که گرمی دستی رو روی بازوم حس کردم و بعد من رو به دیوار چسبوند.
قلبم تو دهنم میزد و از ترس میلرزیدم ، نگاهم توی نگاه دریایی نیک قفل شد ، زمزمه وار دم گوشم گفت:
- فکر نمیکنم چیزی رو فراموش کرده باشی!
با صدایی که کمی میلرزید گفتم:
- نه! چطور ممکنه فراموش کنم!
لبخندی که زد و به خوبی حس میکردم.
- میخوای بدونی من چه موجودیم؟
کم سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
- من یک ومپایرسم! یک خون آشام! میفهمی که!
خون آشام! ومپایرس! این دوتا کلمه مثل پتک سرم رو داشت خورد میکرد.
نتونستم حرفی بزنم ، به یک کلمه لال شده بودم ، تو ذهنم هر چیزی که تو کتاب داستان ها یا فیلم و اینترنت بود در حال گذر بود که مثل اون قتل ها الان منم میمیرم!
- هیس! نترس اونایی که تو فکر میکنی به من و امثال من نمیخوره! ولی به ومپایرس های بد خون یا بهتر اسم واقعیشون استریگو
مکنده های شیطانی چرا میخوره!
بالاخره زبونم چرخید و با لکنت گفتم:
- ا.و..نا .. دیگه می هستن؟
- همونایی که باعث این قتل ها شدن!
داشتم زیر فشار نیک و دیوار له میشدم کمی بهش فشار آوردم که عقب رفت.
دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:
- میخوای خود اصلیم رو ببینی؟
دوست داشتم ببینم ولی از ترس کل بدنم میلرزید! فقط تونستم سری تکون بدم.
به طرفم اومد من رو بین حصار دستاش گرفت و گفت:
- چشمات رو یک لحظه ببند!
به حرفش گوش دادم ، به دو ثانیه نکشید که گفت : « چشمات رو باز کن»
به جنگل رو به روم نگاه کردم چطور به این سرعت به اینجا رسیدیم!
جنگل تو شب ترسناک اما قشنگ بود ، با صدای نیک دست از نگاه کردن کشیدم.
- میخوای بدونی چطوری به این سرعت رسیدیم؟
بازم ذهنمو خوند! آخه چطوری؟
بازم با حرفی که زد بیشتر تعجب کردم.
- اونم بهت میگم چطوری!
منو روی دستاش بلند کرد و با گفتن آماده باش ، به سرعت نور از جنگل عبور کرد جنگل تپه مانند بود به بالاترین نقطه به دقیقه نکشید رسیدیم.
از شدت ترس و تعجب قلبم محکم میکوبید.
یک دفعه لباسش رو از تنش کند! بهش خیره شدم بدنش زیر نور ماه میدرخشید ، درست مثل یک تیکه الماس! آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و دستم رو روی دستش گذاشتم ، مثل یخ سرده سرد بود!
با لبخند رو بهم گفت:
- این هنوز قیافه واقعیم نیست ، نمیخوام دوباره بترسی و قش کنی!
ولی من محو شده بودم تو سوالای ذهنم و بدنی که میدرخشید خیره بودم و فقط تونستم بگم« غیر ممکنه»...
@Lady Dracula