پارت ۱
گوشی را از دست راست، به دست چپم دادم و پایین آوردم تا فیلم را قطع کنم. هرجا می رفتم، از آن مکان فیلم می گرفتم تا یادم بمانند؛ هر چند که همه را در خاطراتم با تمام وجود ثبت و حفظ میکردم اما خب اینطوری حس بهتری داشتم! اینکه با نگاه کردن فیلمها، به زمان آنها سفر کنم برایم حس بهتری به ارمغان میآورد.
هنوز فیلم را قطع نکرده بودم که گوشی از دستم کشیده شد؛ با تعجب به سمت مهران برگشتم. گوشی را سمت خودش گرفته بود و جلوی دوربین ادا در میآورد!
حرصم گرفت؛ دست دراز کردم تا موبایل را پس بگیرم که او هم دستش را بالا برد و عقب رفت. با لج نزدیکش شدم و آستین لباسش را گرفتم، سعی کردم دستش را پایین بیاورم اما او سیخونک زد و جیغی را که جلویش را گرفته بودم درآورد.
- مهران! موبایلمو بده... اون اداهای زشت رو در نیار!
ابرو بالا انداخت بدون گفتن حتی یک کلمه و این بیشتر آزارم داد. این پسر عموی رو مخ همیشه همینطور روی اعصاب بود! اینبار بدون کنترل کردن صدام جیغ زدم که گوشی رو کف دستم گذاشت و گفت:
- بگیر. چقدر صدات تیزه جیغ جیغو!
- من صدام تیزه!؟ من کجام جیغ جیغوئه؟
مهرانه خندید و به تایید حرف برادرش در گوشم گفت:
_حق با داداشمه خب، خیلی جیغجیغویی.
قیافمو کج کردم و گفتم :
_ایی...خودش زبون داره؛ لازم نیست تو طرفشو بگیری.
این را گفتم و رفتم سمت دیگر جنگل سرسبزی که در آن قدم میزدیم. این دوتا خواهرو برادر همیشه همینطوری هستند، باهم دست به یکی میکنند و سر به سر من میگذارند و انتظار دارند من چیزی نگویم و سکوت کنم؛ خب وقتی زور من به تو و داداشت نمیرسد چکار کنم؟ وسیلهی دفاعی دیگری به جز این جیغجیغ ها دارم؟ دو رو بر را نگاهی انداختم، خودم بودم و خودم. تنها... . طبق معمول، دینا و مینا خواهرهای بیخیال من، همیشه مرا با این دوتا تنها میگذارند و معلوم نیست برای خودشان کجا میروند! آرتان و آتین هم که همیشه خدا باهم دعوا دارند و سر لج و لجبازی، همیشه یکی از این دوتا خواهر و برادر نیست، آن یکی هم که هست میچسبد به مهران و اصلا هم حرفی به جز غر نمیزند.
در این 19 سالی که در این خانواده بزرگ شدهام همیشه در این حال دیدمشان؛ ماندهام عمهام چطور این بچههایش را تحمل میکند؟!
وسط زمستان است و هوا حسابی سرد؛ در این هوای سرد عمو جان هوس شمال آمدن کرده بود! آن هم در این عمارت بیدرو پیکر قدیمی که وسط جنگلی به این بزرگی است. این همه جا، من ماندهام چرا پدربزرگشان اینجا را انتخاب و در آنعمارت را بنا کرده است؟!
هوا رو به تاریکی میرفت و من همچنان درحال قدم زدن بودم؛ تاریکی هوا که بیشتر شد، زنگ موبایلم به صدا درآمد.
نگاهی به صفحهی روشنش که در تاریکی چشم را میزد انداختم، لبخندی به اسم(♡بابا)زدم و تماس را وصل کردم:
- جانم بابایی؟
صداش با کمی نگرانی در گوش پیچید:
-کجایی دختر؟
- همین دوروبر.
- همه برگشتن تو هنوز داری میچرخی؟
- چیزی نشده که... الان منم برمیگردم.
- زود بیا!
_چشم.
راهی را که میرفتم رها کردم و برگشتم.
هوا خیلی تاریک شده بود اما من را نمیترساند؛ البته تا قبل از زمانی که سایهی شخصی را پشت سرم دیدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم و تصور میکردم توهم زدهام اما وقتی دستی روی شانهام نشست خشکم زد! صاحب دست پوزخند زد صدای پوزخندش را خیلی واضح شنیدم؛ دستش از روی شانهام پایین رفت و دور کمرم حلقه شد و صدایش بلند شد:
- بچهها بیاید؛ امشب شب ماست!
ترس وجودم را فرا گرفت؛ از شوک خارجم کرد و مرا به خودم آورد. جیغ بلندی کشیدم و با آرنجم محکم به غریبه کوبیدم با پا به پشت زانواش لگد زدم که زمین خورد. شروع به دوییدن کردم اما خب او هم کم نیاورد و با همراهانش به دنبال من دویدند. نمیدانستم به کدام سمت این جنگل بزرگ فرار میکردم. فقط میخواستم از یک سویش خارج شوم. نمیدانم چقدر گذشت که جاده را از بین درختها دیدم، جادهای که میدانستم به در بزرگ آهنی که در پشت آن پدر و مادرم انتظارم را میکشند میرسد.
درست لب جاده، پایم به کندهی درختی گیر کرد و درد بدی در سرم پیچید و دیگر، چیزی جز چند سایه و صداهای نامفهوم نفهمیدم... .
***
صبح برای شکار به جنگل آمده بودیم... داداشم علاقهای به این کار نداشت اما خب، به اصرار ساسان رفیق گرمابه و گلستانش و من قبول کرد. بعد از شکار ساسان برگشت و من و داداشم با دوربین عکاسیاش ماندیم تا او عکسهای بیشتری را برای کلکسیون عکسهایش ثبت کند و حالا، هنگام برگشت راه را گم کرده بودیم و ساعتها در جنگل سرگردان بودیم. شانه به شانهام همراهم میآمد اما ناگهان، خسته روی تخته سنگی نشست و خود را ملامت کرد:
- برای ساسان قیافه گرفتیم که خودمون بر میگردیم ولی... ولی گم شدیم.
نمیدانم چرا!؟ اما گم شدنمان چندان برایم ناراحت کننده نبود. بالاخره این هم یک تجربه است؛ برای همین لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- ساسان بفهمه گم شدیم آبرو برات نمیذاره اخه مرد گنده مگه بچهای که گم شدی و من هم با خودت گم کردی؟
انگار حوصله نداشت جواب شیرین بازی مرا بدهد؛ برای همین کمی با غصب خیرهام شد، ولی بدون گفتن هیچ کلمهای، خسته نگاهی به ساعت مچی مشکی و گران قیمتش انداخت و زیر لب گفت:
- کاش موبایلمو تو ماشین جا نذاشته بودم.
کمی اینور و آنور را نگاه کرد و گفت:
- بریم.
باشهای گفتم و او هم، از روی تخته سنگ بلند شد تا راه را دوباره در پیش بگیرد؛ اما صدای جیغ دلخراشی، تن هر دوی ما را به لرزه انداخت.
کمی چشم چرخاندم. صحنهای که دیدم مو را بر تنم سیخ کرد؛ دختر جوانی می دوید و از دست دو یا سه نفر فرار می کرد. من ماتم برده بود اما برادر هیجان طلبم انگار فردین بازیاش گل کرده بود که به دنبال آنها راه افتاد.
- کجا میری؟
همینطور که او دنبال دخترک و آن پست فطرتها میرفت پشت سرش راه افتادم. دخترک زمین خورد و لاشخورهایی که به دنبالش میدویدند دورش جمع شدند، نقشه میکشیدند و سرخوشانه میخندیدند؛ قلبم در سینهام فشرده شد. دخترک بیچاره... .
صدای دندانهای برادرم که به یکدیگر میفشرد باعث شد نگاهم را به او بدوزم؛ رگ گردن متورماش نشان میداد دلش برای دختر سوخته و میخواهد کمکش کند، و در دلش به این فکر میکند که کاش هیچوقت من، (تنها خواهرش) در این دردسرها نیفتم.
تفنگ شکاریاش را که از روی دوشش برداشت، و رو به آسمان تیرهی شب شلیک کرد، فهمیدم میخواهد آنان را بترساند اما برعکس، آنها دختر بیچاره را کول گرفتند تا با خود ببرند؛ که داداش، با سرعت خود را به آنان رساند و درگیری اغاز شد... .
***
(دوسال بعد)
(تیانا)
از آسانسور خارج شدم و چمدان مشکی رنگم را دنبال خود کشیدم، در واحد سمت چپ باز بود.
کمی نزدیک شدم و صدا زدم :
- سینا؟
سینا فردی است که فقط چند ماه از آشناییاش با خانواده ما میگذرد؛ فردی که سال ها دنبالاش میگشتیم و به تازگی پیدایش کردیم، با دختری که سالها فکر میکرد خواهر اوست. دوباره صدا زدم:
- آقا سینا؟!
یعنی هنوز نیامده بود؟ 10 دقیقه از زمان قرارمان گذشته!
- شما با آقا محمدی قرار ملاقات دارین؟
چشم از ساعت گرفتم و به مرد پا به سن گذاشتهی صاحب صدا دوختم؛ ظاهر ساده و معقول و چهرهای مهربان داشت، با خوش رویی جوابش را دادم:
- بله. هنوز نیومدن؟
_چرا دخترم اومدن؛ یکی از همسایهها از دوست ایشونه، دید دیر کردی رفت به اون یه سری بزنه.
سری تکان دادم و شرمنده از تاخیر سر به زیر انداختم و به کفش های چرم مشکیام چشم دوختم، اما نه خیلی طولانی، صدای مرد اجازه نمیداد در افکار نگرانم غرق شوم.
- بیا تو... این جا خونهی خودته، اون گوشه کز نکن
لبخندی پر استرس زدم و گفتم:
- صبر میکنم آقای محمدی هم بیان.
- هر طور راحتی.
چیزی نگذشته بود که صدای در واحد کناری سکوت فضا را برای چندمین بار شکست. بیاختیار سر بلند کردم و چشم به همان سمت چرخاندم، پسر جوانی با کت و شلوار شیکی که حسابی بر تنش نشسته بود از در خارج شد و شروع به صحبت با همان مرد، با چهرهی مهربان کرد:
- به سلام احمد آقا... خوبی؟
- ممنون پسرم خوبم. این ساعت از روز خونهای؟!
- امروز کارهام سبکتر بود گفتم بیشتر استراحت کنم.
- ادم وقتی تو شرکت خودش کار میکنه همینه ساعت کاریش آزاده
- شرکت بابام
- چه فرقی داره پسرم؟ یه روز مال تو میشه!
- خدانکنه، اون شرکت فقط دردسر داره برام.
- چی بگم پسرم؟ ايشالله که مشکلاتش حل میشه.
پسر جوان کلید رو از قفل در خارج کرد و برگشت، با احمد آقا دست داد وسرپایین انداخت و سمت آسانسور آمد؛ من هم بدون نگاه کردن به همسایهی جدیدم از جلوی در کنار رفتم. او رفت و احمد آقا دوباره شروع کرد:
- یکم عجیبه ولی پسر خوبیه، نگران نباش.
بعد از چند دقیقه گلویم را صاف کردم و پرسیدم:
- پس همسایهی قبلی چرا از اینجا رفت ؟
- دقیق نمیدونم ولی انگار از سر و صدا شاکی بود انگار...
سینا که آمد صحبت نصفه ماند و من هم، با دیدن سینا لبخندی به او زدم که او هم با مهربانی لبخندی زد و نزدیک شد.