. . .

در دست اقدام رمان بازی احمقانه| تینا فروغی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. طنز
عنوان: بازی احمقانه
نویسنده: تینا فروغی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز
ناظر: @poone20

خلاصه:
داستان دختری هست که توی نوجوانی فردی قصد میکنه بهش ت×جـ×ـا×و×ز× کنه ولی یکی نجاتش میده کسی که خودشو اصلا نشون دختر نمیده و میره. دختر سالها ترس و کابوس مجادله میکنه ولی خودشو نمیبازه توی درس و کار حسابی موفق میشه و تو این مسیر با مردی که تو واحد کناری زندگی میکنه ماجراهای طنز و خنده داری رو پشت سر میذاره و عاشقش میشه و اونا روزهای خوبی رو با شوخی و جنگ و جدل های کوچکشان میگذرونن تا اینکه سایه ی سیاه گذشته روی قلب دختر میفته و غصه به قلب و روحش رخنه میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
902
پسندها
7,419
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Tina_for.81

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
گل سرخ
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
19
پسندها
47
امتیازها
83
سن
22

  • #3
پارت ۱

گوشی را از دست راست، به دست چپم دادم و پایین آوردم تا فیلم را قطع کنم. هرجا می رفتم، از آن مکان فیلم می گرفتم تا یادم بمانند؛ هر چند که همه را در خاطراتم با تمام وجود ثبت و حفظ می‌کردم اما خب اینطوری حس بهتری داشتم! اینکه با نگاه کردن فیلم‌ها، به زمان آن‌ها سفر کنم برایم حس بهتری به ارمغان می‌آورد.
هنوز فیلم را قطع نکرده بودم که گوشی از دستم کشیده شد؛ با تعجب به سمت مهران برگشتم. گوشی را سمت خودش گرفته بود و جلوی دوربین ادا در می‌آورد!
حرصم گرفت؛ دست دراز کردم تا موبایل را پس بگیرم که او هم دستش را بالا برد و عقب رفت. با لج نزدیکش شدم و آستین لباسش را گرفتم، سعی کردم دستش را پایین بیاورم اما او سیخونک زد و جیغی را که جلویش را گرفته بودم درآورد.
- مهران! موبایلمو بده... اون اداهای زشت رو در نیار!
ابرو بالا انداخت بدون گفتن حتی یک کلمه و این بیشتر آزارم داد. این پسر عموی رو مخ همیشه همینطور روی اعصاب بود! این‌بار بدون کنترل کردن صدام جیغ زدم که گوشی رو کف دستم گذاشت و گفت:
- بگیر. چقدر صدات تیزه جیغ جیغو!
- من صدام تیزه!؟ من کجام جیغ جیغوئه؟
مهرانه خندید و به تایید حرف برادرش در گوشم گفت:
_حق با داداشمه خب، خیلی جیغ‌جیغویی.
قیافمو کج کردم و گفتم :
_ایی...خودش زبون داره؛ لازم نیست تو طرفشو بگیری.
این را گفتم و رفتم سمت دیگر جنگل سر‌سبزی که در آن قدم می‌زدیم. این دوتا خواهرو برادر همیشه همینطوری هستند، باهم دست به یکی می‌کنند و سر به سر من می‌گذارند و انتظار دارند من چیزی نگویم و سکوت کنم؛ خب وقتی زور من به تو و داداشت نمی‌رسد چکار کنم؟ وسیله‌ی دفاعی دیگری به جز این جیغ‌جیغ ها دارم؟ دو رو بر را نگاهی انداختم، خودم بودم و خودم. تنها... . طبق معمول، دینا و مینا خواهرهای بیخیال من، همیشه مرا با این دوتا تنها می‌گذارند و معلوم نیست برای خودشان کجا می‌روند! آرتان و آتین هم که همیشه خدا باهم دعوا دارند و سر لج و لجبازی، همیشه یکی از این دوتا خواهر و برادر نیست، آن یکی هم که هست می‌چسبد به مهران و اصلا هم حرفی به جز غر نمی‌زند.
در این 19 سالی که در این خانواده بزرگ شده‌ام همیشه در این حال دیدمشان؛ مانده‌ام عمه‌ام چطور این بچه‌هایش را تحمل می‌کند؟!
وسط زمستان است و هوا حسابی سرد؛ در این هوای سرد عمو جان هوس شمال آمدن کرده بود! آن هم در این عمارت بی‌درو پیکر قدیمی که وسط جنگلی به این بزرگی است. این همه جا، من مانده‌ام چرا پدر‌بزرگشان اینجا را انتخاب و در آنعمارت را بنا کرده است؟!
هوا رو به تاریکی می‌رفت و من همچنان درحال قدم زدن بودم؛ تاریکی هوا که بیشتر شد، زنگ موبایلم به صدا درآمد.
نگاهی به صفحه‌ی روشنش که در تاریکی چشم را می‌زد انداختم، لبخندی به اسم(♡بابا)زدم و تماس را وصل کردم:
- جانم بابایی؟
صداش با کمی نگرانی در گوش پیچید:
-کجایی دختر؟
- همین دوروبر.
- همه برگشتن تو هنوز داری می‌چرخی؟
- چیزی نشده که... الان منم برمی‌گردم.
- زود بیا!
_چشم.
راهی را که می‌رفتم رها کردم و برگشتم.
هوا خیلی تاریک شده بود اما من را نمی‌ترساند؛ البته تا قبل از زمانی که سایه‌ی شخصی را پشت سرم دیدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم و تصور می‌کردم توهم زده‌ام اما وقتی دستی روی شانه‌ام نشست خشکم زد! صاحب دست پوزخند زد صدای پوزخندش را خیلی واضح شنیدم؛ دستش از روی شانه‌ام پایین رفت و دور کمرم حلقه شد و صدایش بلند شد:
- بچه‌ها بیاید؛ امشب شب ماست!
ترس وجودم را فرا گرفت؛ از شوک خارجم کرد و مرا به خودم آورد. جیغ بلندی کشیدم و با آرنجم محکم به غریبه کوبیدم با پا به پشت زانو‌اش لگد زدم که زمین خورد. شروع به دوییدن کردم اما خب او هم کم نیاورد و با همراهانش به دنبال من دویدند. نمی‌دانستم به کدام سمت این جنگل بزرگ فرار می‌کردم. فقط می‌خواستم از یک سویش خارج شوم. نمی‌دانم چقدر گذشت که جاده را از بین درخت‌ها دیدم، جاده‌ای که می‌دانستم به در بزرگ آهنی که در پشت آن پدر و مادرم انتظارم را می‌کشند می‌رسد.
درست لب جاده، پایم به کنده‌ی درختی گیر کرد و درد بدی در سرم پیچید و دیگر، چیزی جز چند سایه و صداهای نا‌مفهوم نفهمیدم... .
***
صبح برای شکار به جنگل آمده بودیم... داداشم علاقه‌ای به این کار نداشت اما خب، به اصرار ساسان رفیق گرمابه و گلستانش و من قبول کرد. بعد از شکار ساسان برگشت و من و داداشم با دوربین عکاسی‌اش ماندیم تا او عکس‌های بیشتری را برای کلکسیون عکس‌هایش ثبت کند و حالا، هنگام برگشت راه را گم کرده بودیم و ساعت‌ها در جنگل سرگردان بودیم. شانه به شانه‌ام همراهم می‌آمد اما ناگهان، خسته روی تخته سنگی نشست و خود را ملامت کرد:
- برای ساسان قیافه گرفتیم که خودمون بر می‌گردیم ولی... ولی گم شدیم.
نمی‌دانم چرا!؟ اما گم شدنمان چندان برایم ناراحت کننده نبود. بالاخره این هم یک تجربه است؛ برای همین لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- ساسان بفهمه گم شدیم آبرو برات نمی‌ذاره اخه مرد گنده مگه بچه‌ای که گم شدی و من هم با خودت گم کردی؟
انگار حوصله نداشت جواب شیرین بازی مرا بدهد؛ برای همین کمی با غصب خیره‌ام شد، ولی بدون گفتن هیچ کلمه‌ای، خسته نگاهی به ساعت مچی مشکی و گران قیمتش انداخت و زیر لب گفت:
- کاش موبایلمو تو ماشین جا نذاشته بودم.
کمی این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و گفت:
- بریم.
باشه‌ای گفتم و او هم، از روی تخته سنگ بلند شد تا راه را دوباره در پیش بگیرد؛ اما صدای جیغ دلخراشی، تن هر دوی ما را به لرزه انداخت.
کمی چشم چرخاندم. صحنه‌ای که دیدم مو را بر تنم سیخ کرد؛ دختر جوانی می دوید و از دست دو یا سه نفر فرار می کرد. من ماتم برده بود اما برادر هیجان طلبم انگار فردین بازی‌اش گل کرده بود که به دنبال آن‌ها راه افتاد.
- کجا میری؟
همینطور که او دنبال دخترک و آن پست ‌فطرت‌ها می‌رفت پشت سرش راه افتادم. دخترک زمین خورد و لاشخور‌هایی که به دنبالش می‌دویدند دورش جمع شدند، نقشه می‌کشیدند و سر‌خوشانه می‌خندیدند؛ قلبم در سینه‌ام فشرده شد. دخترک بیچاره... .
صدای دندان‌های برادرم که به یکدیگر می‌فشرد باعث شد نگاهم را به او بدوزم؛ رگ گردن متورم‌اش نشان می‌داد دلش برای دختر سوخته و می‌خواهد کمکش کند، و در دلش به این فکر می‌کند که کاش هیچوقت من، (تنها خواهرش) در این دردسر‌ها نیفتم.
تفنگ شکاری‌اش را که از روی دوشش برداشت، و رو به آسمان تیره‌ی شب شلیک کرد، فهمیدم می‌خواهد آنان را بترساند اما برعکس، آن‌ها دختر بیچاره را کول گرفتند تا با خود ببرند؛ که داداش، با سرعت خود را به آنان رساند و درگیری اغاز شد... .
***
(دوسال بعد)
(تیانا)
از آسانسور خارج شدم و چمدان مشکی رنگم را دنبال خود کشیدم، در واحد سمت چپ باز بود.
کمی نزدیک شدم و صدا زدم :
- سینا؟
سینا فردی است که فقط چند ماه از آشنایی‌اش با خانواده ما می‌گذرد؛ فردی که سال ها دنبال‌اش می‌گشتیم و به تازگی پیدایش کردیم، با دختری که سال‌ها فکر می‌کرد خواهر اوست. دوباره صدا زدم:
- آقا سینا؟!
یعنی هنوز نیامده بود؟ 10 دقیقه از زمان قرارمان گذشته!
- شما با آقا محمدی قرار ملاقات دارین؟
چشم از ساعت گرفتم و به مرد پا به سن گذاشته‌ی صاحب صدا دوختم؛ ظاهر ساده و معقول و چهره‌ای مهربان داشت، با خوش رویی جوابش را دادم:
- بله. هنوز نیومدن؟
_چرا دخترم اومدن؛ یکی از همسایه‌ها از دوست ایشونه، دید دیر کردی رفت به اون یه سری بزنه.
سری تکان دادم و شرمنده از تاخیر سر به زیر انداختم و به کفش های چرم مشکی‌ام چشم دوختم، اما نه خیلی طولانی، صدای مرد اجازه نمی‌داد در افکار نگرانم غرق شوم.
- بیا تو... این جا خونه‌ی خودته، اون گوشه کز نکن
لبخندی پر استرس زدم و گفتم:
- صبر میکنم آقای محمدی هم بیان.
- هر طور راحتی.
چیزی نگذشته بود که صدای در واحد کناری سکوت فضا را برای چندمین بار شکست. بی‌اختیار سر بلند کردم و چشم به همان سمت چرخاندم، پسر جوانی با کت و شلوار شیکی که حسابی بر تنش نشسته بود از در خارج شد و شروع به صحبت با همان مرد، با چهره‌ی مهربان کرد:
- به سلام احمد آقا... خوبی؟
- ممنون پسرم خوبم. این ساعت از روز خونه‌ای؟!
- امروز کارهام سبک‌تر بود گفتم بیشتر استراحت کنم.
- ادم وقتی تو شرکت خودش کار میکنه همینه ساعت کاریش آزاده
- شرکت بابام
- چه فرقی داره پسرم؟ یه روز مال تو میشه!
- خدانکنه، اون شرکت فقط دردسر داره برام.
- چی بگم پسرم؟ ايشالله که مشکلاتش حل میشه.
پسر جوان کلید رو از قفل در خارج کرد و برگشت، با احمد آقا دست داد وسرپایین انداخت و سمت آسانسور آمد؛ من هم بدون نگاه کردن به همسایه‌ی جدیدم از جلوی در کنار رفتم. او رفت و احمد آقا دوباره شروع کرد:
- یکم عجیبه ولی پسر خوبیه، نگران نباش.
بعد از چند دقیقه گلویم را صاف کردم و پرسیدم:
- پس همسایه‌ی قبلی چرا از اینجا رفت ؟
- دقیق نمیدونم ولی انگار از سر و صدا شاکی بود انگار...
سینا که آمد صحبت نصفه ماند و من هم، با دیدن سینا لبخندی به او زدم که او هم با مهربانی لبخندی زد و نزدیک شد.
 
آخرین ویرایش:

Tina_for.81

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
گل سرخ
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
19
پسندها
47
امتیازها
83
سن
22

  • #4
پارت ۲

کلافه بالشت را بیشتر روی سرم فشار می‌دهم و جیغ بلندی می‌کشم.
سه ماه از اسباب کشی می‌گذرد و ماهی سه الی چهار بار با همسایه‌ی دیوار به دیوارم همین بساط را دارم.
وقت به وقتش هیچ نشانی ازش نیست، دیده نمی‌شود و جوری زندگی می‌کند که احساس می‌کنم در همسایگی یک روح زندگی می‌کنم اما... امان از این سه چهار شب در ماه، روزگارم را سیاه می‌کند.
دستم را روی تخت کوبیدم و از رویش بلند شدم مانتو و شالم را چنگ زدم و از واحدم خارج شدم؛ زنگ واحد شماره‌ی ۱۶ طبقه‌ی ۸ را فشردم.
یک‌بار، دو‌بار، سه‌بار، بی‌فایده بود.
دستم را مشت کردم و سعی کردم با خونسردی، و البته آرام در بزنم.
نمی‌توانستم سکوت کنم وقتی هر دو هفته یک‌بار این کار را تکرار می‌کند، شب تا صبح اهنگ گوش می‌کند با صدایی که نمی‌دانم چرا گوش‌هایش را کر نمی‌کند.
این‌بار هم در باز نشد اصلا بعید می‌دانم با آن صدای بلند صدای در را شنیده باشد؛ پس، با لگد در را نشانه گرفتم و همین که نشانه گیری‌ام تمام شد و تیر را رها کردم، در باز شد و پایم روی زانوی مرد همیشه گستاخ نشست.
- وای... ببخشید... من...
- چیکار میکنی؟ چرا جفتک می‌ندازی؟!
- هر چی در میزنم باز نمی‌کنید
- خب باید زانوم داغون کنی؟ چته نصف‌شب؟
- دقیقا منم همینو میخوام بدونم شما نصف شبی چیکار می‌کنین با این صدای بلند؟ آقای محترم میشه بگید ساعت چنده؟
- در زدی ساعت بپرسی؟ زانوم برای یه ساعت پرسیدن داغون شد؟!
چقدر پروئه... داره مسخرم میکنه؟! یا خودشو زده به اون راه؟
- نه خیر اومدم کار نیمه تموم والدینتون رو تمام کنم؛ مثل اینکه بهتون یاد ندادن شب برای اینه که ملت کپه مرگشون رو بزارن!
- به شما چی؟ به شما یاد ندادن سرت تو کار ملت نباشه؟ همه جاجفتک نندازی!؟
- آقای محترم ۲ ساعته تمام دارین اهنگ گوش میدین، اونم با این صدا اونوقت طلب کار هم هستین؟!
- چرا نباید باشم؟
- شما مثل اینکه حالتون خوب نیست... خواب رو به من حروم کردین.
اینو گفتم و بر‌گشتم داخل و سعی کردم بخوابم اما صدا بلند تر از قبل در گوشم پیچید.
با اعصابی داغون دوباره از اتاق خارج شدم؛ در رو باز کردم و تا از واحدم خارج شدم دیدم با اون صدای بلند اهنگ، در واحدش رو باز گذاشته!
با حرص قدم برداشتم و نزدیک در شدم؛ دستمو به چهار‌چوب در گرفتم و خم شدم داخل واحدش، دست دیگه‌ام را به دستگیره‌ی در رساندم و در را محکم به هم کوبیدم. باید صبح زود از خانه خارج می‌شدم و این همسایه‌ی پررو بدجور خوابم را بهم ریخته بود.
***
دوباره آب یخ را به صورتم پاشیدم و از سرویس خارج شدم.
دیشب تا صبح کابوس می‌دیدم. کابوس شبی که از آن هیچ چیز یادم نیست؛ شبی در جنگل تاریک که سه نفر تعقیبم کردند و من بیهوش شدم؛ بیهوش شدم و نفهمیدم به من چه گذشت! چه گذشت که پسری جوان مرا با بدنی کبود و زخمی به بیمارستان رساند و غیب شد؟! فردی که به خاطر نجات جانم هم مدیونش هستم هم شاکی‌اش.
اگر آن‌ها به من ت×جـ×ـا×و×ز× کرده باشند، چگونه می‌خواهم با این جان نجات داده شده‌ام زندگی کنم؟ بهتر نبود می‌گذاشت تا بمیرم؟! پس از آن روز نذاشتم حتی دکتر‌های بیمارستان به من دست بزنند تا بدنم را چک کنند. می‌ترسیدم حقیقتی را بفهمم که برایم عذاب‌آور باشد. یاد مادرم می‌افتم و اخم روی پیشانی‌ام غلیظ‌تر میشود:
- مادرجان... دخترکم، می‌ریم دکتر... می‌فهمیم چیزی شده یا نه. مشکلش چیه؟
و من همیشه در جواب او می‌گفتم: نمی‌خوام... می‌ترسم... نمی‌تونم... دوست ندارم... خوشم نمیاد.
و اینطوریه که با این کار کابوس جنگل را ۲ سال تمام با خود نگه داشتم و آرزو کردم، کاش ناجی‌ام غیب نمی‌شد!
سر تکان دادم و کیفم را روی دوشم انداختم؛ تیپ کاملا ساده‌ای زده بودم، یک رژلب رنگ لب و کمی ریمل، فقط برای اینکه چشمانم کمی از آن سادگی همیشگی که دارند فاصله بگیرند.
باید به موقع خود را به شرکت می‌رساندم... این کار را به زور پیدا کرده بودم و خیلی خوب بود که حساب و کتاب‌ها را در خانه انجام می‌دادم؛ و فقط دو یا سه روز را به شرکت می‌رفتم. تابستانی که دیپلم گرفتم کلاس رفتم؛ مدرک حسابداری را هم گرفتم و در این شرکت مشغول به کار شدم، و می‌دانم بعد از دوسال به کارم اطمینان دارند و من نمی‌خواهم به این اطمینان ختچه‌ای وارد شود.
سال اول که کار می‌کردم، در کنار دانشگاه برایم خیلی سخت بود؛ یک ترم را به زور غیر حضوری شرکت کردم و ترم دیگر را مرخصی گرفتم؛ اما خب ،وقتی دیدند کارم خوب است و تمام تلاشم را می‌کنم با من کنار آمدند.
خود را با ماشینی که ماه پیش با کمک وام خریده بودم به آنجا رساندم و مشغول کارهایم شدم و نفهمیدم چگونه زمان گذشت. سیستم را خاموش کردم و وسایلم را جمع کردم و سری به سوگند محمدی زدم.
دوست خیلی صمیمی باهم نیستیم اما خوب می‌دانم دختر مهربان و عاقل، اما شیطانی است شیطانی که دومی ندارد و همین شیطنت هایش، دل مدیر شرکت را برده است؛ اما خب هرچه میگویم باور نمی‌کند.
تا مرا بالاسر خود می‌بیند ابرو بالا می اندازد و با ذوق میگوید:
- سلام... چه عجب؟! صبح منتظرتون بودیم خانوم خوشگله!
دستش را که به ستم دراز شده بود در دست گرفتم؛ آرام فشردم و جواب سلامش را دادم:
- سلام... گفتم مزاحمت نباشم همین، هفته پیش گفتی جناب رئیس باهات لج کرده خیلی کار ریخته سرت... میان حرفم مرموز خندید و مرا کنجکاو کرد، سوالی نگاهش کردم که گفت:
- یه سوال بپرسم؟
متعجب سر تکان دادم:
- بپرس
- اقای طاهری... در مورد من باهات حرف زده بود؟
- نه!... چه حرف و صحبتی!؟
- نه!؟
- اره!
- پس میخوای بگی علم غیب داری؟! از کجا میدونستی پس؟
- چیو؟!
او با نگاه عاقل اندر‌سفیهانه‌ و خجالت زده‌ای مرا بی‌جواب گذاشت و من، بعد لحظه‌ای منظورش را گرفتم و پرسیدم:
- اینکه گلوش پیشِت گیر کرده؟
او سر تکان داد و من گفتم:
- خب خیلی تابلوئه؛ یکی دو بار رفتم تو اتاقش هر دودفعه هم زل زده بود به مانیتور و با دوربینای امنیتی اتاقت داشت دیدت می زد... یا اینکه همیشه به تو بیشتر سخت می‌گرفت... چطور؟
سوالی نگاهش کردم و وقتی او جوابم را نداد با صدای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم:
_بهت اعتراف کرد ؟
سرش را به معنای اره تکان داد،دختر احساساتی بودم و همین باعث شد که فورا در آغوش بگیرمش و او به خنده بی‌افتد و همزمان از خجالت سرخ شود. بعد از تبریک و ابراز خوشحالی برایش، از شرکت بیرون زدم و به سمت خانه، حرکت کردم و بین راه چند بسته ناگت مرغ و همبرگر خریدم.
***

از آسانسور خارج شدم و کلید رو از داخل کیفم در اوردم... در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
انقدر حال میده ادم تنها زندگی کنه توی، خونه خودش که خدا میدونه... اینکه همه چی خونه‌ام در اختیار خودمه بهم حس خوبی میده، حس خانوم خونه بودن و مسئولیت، ولی خب همزمان حس بی‌مسئولیتی و خوشگذرانم، هم سیخونکم می‌زند؛ مثل الان که به حرفش گوش می‌دهم و لباس‌هایم را از تنم در می‌آورم و همه را روی تخت رها می‌کنم و به یخچال توی آشپزخانه حمله می‌برم تا گرما و تشنگیم را با اب یخ از بین ببرم.
لیوان رو روی جزیره می‌زارم... کیسه‌های خرید رو خالی می‌کنم، محتویاتش رو داخل فریزر می‌گذارم و یک بسته ناگت را هم، کنار اجاق می گذارم و بعد روشن کردن تلوزیون به اشپزخانه برمی‌گردم.

عادتم بود... در خانه که تنها می‌شدم حتما باید صدای چیزی در خانه می‌پیچید، فرقی ندارد چه چیزی، موزیک یا تلوزیون، گاهی هم صدای خودم در حالیکه اهنگ ها را قر و قاطی، بدون هیچ ترتیبی می‌خوانم.
بعد خوردن شام حدودا ساعت نه نه و نیم در حال غش کردن به رخت‌خواب رفتم.
***
خواب نازنینم چندان طول نکشید؛ چرا که همسایه‌ی بی ملاحظه‌ی من با اهنگ تتلو شروع به خوندن کرد؛ طوری با خواننده می‌خوند که قشنگ می‌شد تصور کرد کنترل تلوزیون رو به جای میکروفون گرفته تو دستاش، جلوی دهنش و حسابی ژست گرفته.
از جا بلند شدم و تا اومدم چیزی روی لباس خوابم تنم کنم و برم بیرون موزیک قطع شد.
از در بیرون زدم و کوبیدم به در:
- بیا درو باز کن ببینم... چه خبرته ساعت ۳ صبح؟
در باز شد و قامت لاغر مردنی همسایه ی پرو و طلب کارم تو در نمایان شد و من توپیدم بهش:
- صدای اون بی صاحابو کم کن.
- چهار دیواری اختیاری!
- پس سعی کنید صدای اون کوفتی از چهاردیواری که توش با نفس کشیدن هوا رو آلوده، و البته صراف می‌کنید بیرون نیاد.
- اگه بیاد چیکار میکنی؟
بین دعوامون صدای آسانسور به گوشم رسید. آسانسور صدای زیادی نداشت؛ بالاخره تو یکی از ساختمان‌های گرون شهر، نمی‌شد آسانسوری گذاشت که صدای تراکتور بده، ولی خب میشد با دقت زیاد متوجه آمدنش شد.
بی توجه به آسانسور ادامه دادم:
- شکایت میکنم... آقای کاویانی شکایت میکنم ازت
با رسیدن آسانسور نگاهی به اون قوطی کبریت آهنی کرد و گفت:
- هر کار دوست داری بکن ولی الان برو مهمون دارم.
در آسانسور باز شد.
- برو بینیم بابا... وقتی ازت شکایت کردم میفهمی... .
- چه خبره ساسان؟
صدای مرد جوانی از پشت سرم به گوشم خورد اما تو اون لحظه فقط می‌خواستم حال اون یارو رو بگیرم:
- انقدر بی‌شعوری، باید فامیلتو میذاشتن گاویانی که به ذات گاوت بخوره.
- خانم محترم میشه ادب داشته باشید؟!
- اقا شما دخالت نکنید؛ این آقا سه شبه خواب نذاشته برای من، کلافه‌ام کرده، هر شب هر شب مهمونی، هر شب هرشب تا صبح موزیک گوش میده اونم با صدای بلند.
- چی میگه ساسان؟
- دروغ میگه به جون کیوان.
با تعجب چشم از مرد غریبه که به نظر براین آشنا می‌آمد گرفتم و گفتم:
- من دروغ میگم؟! ازت شکایت کردم میفهمی.
همون پسره‌ی پرو که تا حالا طلب کار بود گوشه لباسم رو گرفت که از دستش کشیدم:
- چیکار میکنی؟
- آخه شکایت برای چی؟
- برای چی؟! جدی! واقعا داری می پرسی؟! برای روی زیادت، سرو صدای زیادت، زبون درازت برای...
مرد جوان آمد سمتم:
- خانم آروم باشین لطفا سو تفاهمی پیش اومده
عصبی نگاهی بهش انداختم:
- سوتفاهم؟
- بله یه لحظه به من گوش کنید.
- نمی‌خوام... فردا اول صبح پاسگاه ازتون شکایت میکنم آقای گاویانی.
پسره که تازه اومده بود و ظاهراً اسمش کیوان بود، یهو با صدای عصبی که سعی می‌کرد بالا نره گفت:
- فامیلی منو درست به زبون بیارید... کاویانی!
برای لحظه ای گنگ نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟ فامیلی شما؟ مگه شما مهمون ( با دست به اون مرتیکه اشاره کردم) آقای کاویانی نیستین؟
- خیر ایشون، مهمون منن و درضمن کاویانی نیستن از دوستان منن شما میخوای به خاطر اشتباه اون از من شکایت کنی؟!
با چشمای گرد نگاهی بینشون رد و بدل کردم:
- اگر ایشون مهمونن پس چرا... بیشتر از شما اینجان؟
- حتما دلیلی داره
این حرفش دوباره اعصابم رو خط خطی کرد این‌ها انگار چل و دیوونه بودن.
- باشه اگه دوست ندارید بگید فردا تو پاسگاه ازتون حرف می‌کشم
کاویانی:
- خانم محترم بهتره انقدر تند نرین.. من برای کاری سفر رفته بودم دوستمو گذاشتم خونه خالی نباشه.
- پس بهتون پیشنهاد میکنم دوستتون رو عوض کنید یا حداقل به فرد موجه تر رو بندازید، تا هر ماه تو خونتون بمونه؛ چون ایشون که آبرو نذاشتن براتون.
ساسان از پشت نزدیکم شد و یواشکی تو گوشم گفت:
- کم زر زر کن.
تیانا: مودب باش حرف دهنتو بفهم!
کیوان: ساسان!
ساسان: زهر مار، بگو گورشو گم کنه دختره‌ی مزاحم.
تیانا: من مزاحمم یا تو؟!
اینو گفتم و خم شدم سمت جا کفشی؛ کفش مجلسی پاشنه بلندمو که از قضا پاشنه تیزی داشت برداشتم. باید حالشو میگرفتم؛ ولی اون که دید دارم کفشو برمی‌دارم، دستمو خوند و سمت پله دویید؛ منم کفشو پرت کردم که کاویانی اومد جلو، کفش خورد تو سرش.
خواستم با یه ببخشید سرسری ازش رد بشم که خون...
 
آخرین ویرایش:

Tina_for.81

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
گل سرخ
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
19
پسندها
47
امتیازها
83
سن
22

  • #5
پارت ۳

خواستم با یک ببخشید سر سری از کنارش رد بشم اما خون رو پیشونیش که از زیر دستش سر خورد و از کنار ابروش پایین اومد باعث شد در جا خشکم بزنه؛ کلا فکر گرفتن حال اون پسره‌ی رومخ از سرم پرید خصوصا وقتی کاویانی با صدای پر دردش پرسید:
- چیکار میکنی؟!
- ب... ببخشید... من نمی‌خواستم...
- نمی‌خواستم چی؟ نزدیک بود کورم کنی!
- خب نمیومدی جلو.
- من اومدم جلو؟!
- خب... آره.
- جالبه!... شما هدف گیریت ایراد داره.
- یعنی چی؟! اتفاق بود!
- تا چند لحظه پیش که من پریده بودم جلو حالا شد اتفاق؟!
- چرا با من بحث الکی می‌کنید؟
صورتشو از درد جمع کرد، چشماش رو روی هم فشرد و گفت:
- چون شما با کفش زدی سر منو شکوندی.
- کجاش شکسته؟!یه کم خراش برداشته فقط.
- سرم شکسته.. نمی بینید خونو!؟
- یه زخم سطحیه چیز خاصی نیست؛ مرد هم انقدر لوس؟
دستش رو از روی منشا خون ریزی برداشت و گفت:
- من لوسم؟ این یه زخم سطحیه؟
اگه بخوام تو این لحظه حداقل با خودم، واقعا رو راست باشم باید بگم که از دیدن جراحت روی پیشونیش واقعا دلم ریش شد ولی خب نباید نشون می‌دادم چون حتی با وجود این احساسم، دسته گلی که آب داده بودم چندان چیز مهمی به نظر نمی رسید؛
برای همین در کمال پرویی گفتم:
- بله سطحیه و به نظر نمی رسه مشکل جدی براتون ایجاد کنه
- ببخشید شما دکتری؟ متخصصی؟
- نه دانشجوام!
از بین دندون های چفت شده‌اش گفت:
- پس چرا نظر میدی؟ معلومه که شکسته
- مگه خودتون دکترین که نظر میدین؟
- نه ولی میفهمم که چه بلایی سرم اومده... حالیم میشه شکسته.
کلافه گفتم:
- اصلا شکسته که شکسته چیکارکنم؟! می‌خواستی اون پسره رو تو خونتون راه ندی.
- باید از شما اجازه میگرفتم؟
- نه خیر ولی باید فکر میکردی که خونتو دست هر کسی ندی آقای محترم.
- حالا که دادم به شما ربطی داره؟
- وقتی شکایت کردم ربطشو متوجه می‌شید هم شما هم اون مهمون بی‌فرهنگتون.
- باشه شکایت کن منم میرم پزشکی قانونی!
- چی؟
- همین که شنیدی!
- یعنی که چی!؟ حالا طلب کار هم شدی؟
- بله! اگر قرار باشه شما شکایت کنی منم شکایت می‌کنم.
- حق نداری همچین کاری بکنی.
- می‌کنم! ببینم شما ضرر میکنی یا من!
- اینکارو نمی‌کنی.
- میکنم امتحان کنیم؟
دانشجو بودم و چیزی تا ترم جدید نمونده بود از طرفی هم کار می‌کردم اگه شکایت می‌کرد هر دو رو از دست می‌دادم؛ بهتر بود فعلا کوتاه می‌آمدم و بعد به مرور زمان تلافی این موضوع رو در می آوردم.
- امتحان کردنش که برای من ضرر نداره، خودتون تو دردسر می‌افتین ولی من وقت این کارا رو ندارم... ببخشید؛ شب خوش‌.

پشت کردم بهش و رفتم سمت واحد خودم؛ احساس کردم پشت سرم، دنبالم راه افتاد؛ منم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که با افتادنش رو زمین و صدای بدی که تو گوشام پیچید با ترس دوییدم سمتش؛ داشتم سکته می‌کردم. ‌
- آقا...آقا؟
ای وای خاک تو سرم شد چیکار کنم حالا؟! اگه ضربه مغزی می‌شد یا کور و کر می‌شد یا از اون بدتر می‌مرد و خونش می‌افتاد گردنم چی‌ می‌شد؟
وای نه! فکر کن تو بازجویی بپرسن چرا گاویانی رو کشتی، اونوقت من باید چی بگم؟ بگم چون دوستش شبا کنسرت می‌ذاشت تو خونه‌اش!
- آقای کاویانی؟ صدامو می‌شنوید؟

چرا جواب نمیده؟ نکنه مرده؟ وای خدا نکنه... آخه به خاطر یه لنگه کفش؟
- آقای کاویانی بیدار شین... خجالت نمی‌کشین اگه بگن با این هیکل گنده‌اش با برخورد یه لنگه کفش زنونه مجلسی از یه دختر ظریف مثل من مرده؟
انگار نه انگار؛ هیچ تکونی نمی‌خورد و صدایی هم ازش در نمی‌اومد با ترس بیش‌تر نزدیکش شدم و با لنگه‌ی دیگه‌ی همون کفش تکونش دادم...
تکون نخورد! تکون نمی‌خورد! باید چیکار کنم حالا!؟
- وای خدایا چه گلی به سرم بگیرم؟ بیچاره شدم! آقای کاویانی... آقا... لطفا بیدار شین!
رفتم از تو خونه آب آوردم و روی صورتش پاشیدم و با سیلی به صورتش زدم تا شاید بیدار بشه اما خبری نبود؛ انقدر طولانی شد این کار که دیگه داشتم ناامید می‌شدم. گیج و منگ چشماشو باز کرد؛ نگاهی به من انداخت و دستی به سرش کشید و با دیدن دوباره‌ی خون کف دستش قیافه‌اشو تو هم جمع کرد و با چشم‌های نیمه باز خیره به من زمزمه کرد:
- دختره ی قاتل!
- چی؟! هو‌ چی داری میگی؟ اشتباهی اینجوری شد...
- که اشتباهی؟ سرم شکوندی دختره‌ی...
حرفش رو خورد و با عصبانیت وحشتناکش چشم غره‌ای رفت و دستشو به سرش گرفت.
- اولا شما پریدی جلو کفشم... دوما باید کمکتون کنم بریم بیمارستان الان وقت دعوا نیست‌.
- نخیر... خودم میرم... شما زخم نزن لازم نیست مرحم بزاری!
- منم میام.
- نه.
- آقای کاویانی آخه...
با نگاه نافذش که پر خشم بود بهم توپید:
- گفتم نه... وگرنه این آقای گاویانی تو همون بیمارستان میگه شما حمله کردی بهش.
- من معذرت میخوام فکر کردم شما سر و صدا می‌کنید که اونجوری صدا کردم اسمتون رو.
- مهم نیست... افکارتون مال خودتون...
دستی به سرش که معلوم بود درد داره کشید و ادامه داد:
- هی خواستم موضوع رو با صحبت حل کنم ولی کوتاه نیومدی
بعد هم کت و کیفش رو که روی زمین افتاده بود برداشت و داخل آسانسور شد و رفت.
***
خسته و کوفته از ماشین پیاده شدم و کیفم رو بی‌حوصله دست گرفتم و سمت آسانسور قدم برداشتم. دو هفته گذشته از اون روز و به جز، یک بار که دو روز بعد اون حادثه ( البته حادثه که نه حماقت من... ) اتفاقی کاویانی رو وقتی از آسانسور با سری باند پیچی شده، خارج میشد دیدمش و خواستم ازش عذر خواهی کنم اما بی توجه از کنارم رد شد و وارد واحد خودش شد، برخوردی باهاش نداشتم و واقعا شرمنده بودم. به عنوان آدمی که تو این ساختمون زندگی میکنه خیلی کم دیده میشه و مثل روح میاد و میره و برای همین واقعا باید به عقلش شک کرد! خودش اینجوری مثل ارواح جوری که انگار نه انگار وجود داره زندگی می‌کنه ولی با آدم‌هایی رفاقت می‌کنه که قابلیت به آتیش کشیدن و از هم پاشیدن کل دنیا رو دارن.
واقعا دوست دارم بدونم با اون نگاه های نافذ و پر خشم چطوری اون رفیق احمقش جرات می‌کرد تو خونه‌اش اینطوری هر کار میخواد بکنه!
اون روز که من دعوا راه انداختم و از راه رسید اگه جای اون احمقه بودم قطعا همون لحظه اول که چشمم بهش افتاد ۱۰ تا سکته رد می‌کردم.
چند قدمی با آسانسور فاصله داشتم که احساس کردم با مخ رفتم تو چیزی، سرمو که بالا گرفتم چشمم به یه بازوی مردونه و بعد چهره‌ی متعجب کاویانی خورد، هر چند که از چهره‌اش مشخص بود که می‌خواست خودش رو خشک جلوه‌ بده؛ منم مثل همیشه تو اینطور مواقع مسخره‌ترین عکس‌العمل‌ها رو از خودم نشان میدم توی این لحظه واقعا مسخره‌ترین کاری که می‌توانستم انجام بدهم رو انجام دادم... یک لبخند پت و پهن تحویلش دادم و گفتم:
- دردتون اومد؟
بر خلاف چند دقیقه پیش که سعی داشت خودشو خشک بگیره و تو قیافه باشه پقی زد زیر خنده و یه تک خنده تحویلم داد و گفت:
- نه ولی مخ تو تکون خورده انگار؛ چیزی که درد داره لنگه کفشه
- آقای کاویانی من معذرت میخوام.
- بابت چی؟ شاخ به شاخ شدن الانت یا پرتاب لنگه کفش دو هفته پیش؟
خجالت‌زده سر پایین انداختم:
- بابت اتفاق چند وقت پیش اون روز کاملا تصادفی اون اتفاق افتاد؛ قصدم آسیب زدن به شما نبود.
 
آخرین ویرایش:

Tina_for.81

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
گل سرخ
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
19
پسندها
47
امتیازها
83
سن
22

  • #6
پارت ۴


- واقعا!؟ من اینطور فکر نمی‌کنم اگه یه کمی منطقی فکر می‌کردی و واقعا دلت نمیخواست کسی آسیب ببینه خودتو کنترل می‌کردی.
- آقای کاویانی من فقط می‌خواستم اون دوست بی‌ملاحظه‌اتون رو ادب کنم و سر جاش بشونم ولی باز با این حال به خاطر اینکه همسایه‌ایم دارم ازتون عذرخواهی می‌کنم فکر کنم بهتر باشه شما هم بیخیال بشید.
- هرموقع خودت ادب شدی و درس عبرت گرفتی اون موقع من عذرخواهی تو رو قبول می‌کنم.
اینو گفت و وارد آسانسور شد منم خودم رو داخل آسانسور جا دادم همونطور که داشتم از لحن بی‌ادبانه‌اش حرص می‌خورم گفتم:
- چرا با من مثل بچه ها رفتار می‌کنید؟ رفتارتون مثل معلم های پایه ابتدایی می‌مونه.
- معلم ابتدایی؟! دختر جون تو میدونی من کیم؟
- هر کی هستید برای خودتون هستید!
آسانسور متوقف شده بود و درش هم باز بود ولی خیره خیره نگاهم می‌کرد و با چشم‌هاش برام خط و نشون می‌کشید. از آسانسور خارج شد و گفت:
- نمیدونم چطور باید دختری مثل تو رو تو همسایگی خودم تحمل کنم؛ اونم با این رفتار بچه‌گانه و صد البته لجوجانه.
پشت سرش از آسانسور خارج شدم تا جوابی دندان شکن بهش بدم که پیش دستی کرد و دوباره شروع کرد:
- مطمئنی پدر و مادرت اجازه دادن خونه جدا بگیری؟ آخه فکر نکنم قابل اعتماد باشی.
اینو گفت و کلید رو توی قفل در چرخوند و بلافاصله از تو دیدم خارج شد.
عجب آدم پرویی هستش حالا قبول من یه اشتباهی کردم این چرا مثل بچه‌ها می‌مونه و کش میده!؟
اصلا به درک ولش کن بابا مگه نان و آب من رو میده؟

کلید رو از کیف درآوردم و در رو باز کردم و به محض وارد شدن و کندن کفش‌هام رفتم به سمت نزدیک ترین مبل و ولو شدم روش. آخ که چقدر خستم و دلم مشت و مال حسابی می‌خواد.

به جز جلوی در ورودی همه خونه غرق تاریکی بود، همه چراغ‌ها جز لامپ جلوی در ورودی خاموش بود و این تاریکی که با خاموشی آن‌ها به وجود اومده بود فکرم رو از گاویانی به سمت خودش کشیده بود و باعث میشد همون احساست تلخ دوباره چنگ به دلم بزنن؛ حس ترس، تنهایی، بی‌پناهی، ناتوانی و از همه بدتر،... قربانی بودن.
خیلی ناگهانی و بی‌اختیار از روی مبل پریدم سمت جلو مبلی و کنترل روی میز رو برداشتم و تمام چراغ‌ها رو روشن کردم؛ دستم روی قلبم گذاشتم و سعی کردم به جای نفس های تندی که قلبم رو بیش‌تر به درد می‌آوردن آروم آروم و عمیق نفس بکشم... آه لعنت بهش... قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بود رو پس زدم و سعی کردم برای بهتر شدن حالم این احساسات رو نادیده بگیرم برای همین شالم رو از سرم کندم و وارد اتاق خواب شدم لباس‌هام رو عوض کردم رفتم آشپزخونه در یخچال استیل رنگ رو باز کردم و سالاد ماکارانی دیشب رو که بدون سس گذاشته بودم درآوردم سر‌پایی بهش سس زدم و روی میز گذاشتم و خواستم بشینم رو صندلی که تلفنم زنگ خورد؛ رفتم تو اتاق و از روی پاتختی برش داشتم؛
شماره‌ای که زنگ می‌زد خط ثابت بود ولی ذخیره نشده بود و برای من حتی آشنا هم نبود ولی جواب دادم:
- الو؟ بفرمایید؟
- سلام خانم مجد... خوبی دخترم؟
- احمد اقا شمایی؟ سلام... خیلی ممنون شما خوبی؟!
- منم بابا جان... دخترم برات بسته اومد قبل ظهر من تحویل گرفتم، وقتی اومدی یادم رفت بدم خواستم ببینم بیداری برات بیارم؟
تای ابروم رو دادم بالا، پیر‌مرد بیچاره بسته منو تحویل گرفته بود و تازه می‌خواست برام ۸ طبقه بیاره بالا! یعنی برای همه اهالی برج اینکار رو می‌کنه؟ چطور میتونن با یه پیر مرد اینکارو کنن؟! من وقتی پیر‌مرد یا پیرزن هارو با دست‌، صورت چروکیده و کمر خمیده میبینم دلم ضعف میره، دلم می‌گیره خصوصا اگه با وجود پیری باز هم درحال زحمت کشیدن باشن؛ یعنی سینا هم اینطوریه یا برایش فرقی نمی‌کند؟
- دخترم؟
با صدای احمد‌آقا به خودم آمدم و جوابش رو دادم:
- خیلی لطف کردی که برام گرفتی احمد‌آقا ولی ضروری نیست، خودم خواستم برم بیرون میام و می‌گیرم ازتون.
- خواهش می‌کنم دخترم وظیفه‌اس... بازم عذرمی‌خوام فراموش کردم.
- این چه حرفیه من معذرت می‌خوام شما رو به زحمت انداختم... شب خوبی داشته باشی احمد‌آقا.

احمد‌آقا خنده کوتاهی پشت تلفن کرد و گفت:
- مرسی بابا جان...خدا نگهت داره
- خدانگهدار
چه خداحافظی باحالی کرد؛ خدانگهت داره!
 
آخرین ویرایش:

Tina_for.81

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
گل سرخ
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
19
پسندها
47
امتیازها
83
سن
22

  • #7
پارت ۵
بعد از اینکه صحبتم با آقا‌احمد تمام شد موبایل رو روی اپن گذاشتم و رفتم سمت میز. جای ذوق کردن به خاطر لباسی که اینترنتی سفارش داده بودم و انقدر زود به دستم رسیده بود، سر شام دائم فکرم درگیر سینا بود؛ برادری که تازه پیداش کرده بودم و انقدر به خاطر داشتن من خوشحال بود که همه کار برایم می‌کرد.
آنقدر دوستم داشت که باورم نمی‌شد، علاقه‌ی زیادش به من در این مدت کم حقیقی است و او همه کار کرد تا ثابت کند جمله‌ی خون، خون رو می‌کشد راست است و واقعا از ته دل من رو به عنوان خواهر خودش قبول کرده و دوستم دارد.
همین که من الان یک واحد در این برج دارم و توانستم مستقل شوم، افراط او در ابراز علاقه‌اش به خواهرش را نشان می‌دهد.
من همیشه از قبل اینکه سینا را پیدا کنم او را از صمیم قلب دوست داشتم؛ چون مادرم همیشه از او صحبت می‌کرد.
سینا برادر دو قلوی من است و داستان ما از این قرار است که... شب تولد ما در بیمارستان دو تا مادر باردار که هر دو دوقلو باردار بودن با هم به زایشگاه می‌رن و هردو تقریبا با هم زایمان می‌کنند، یکی از اون دوقلوها منو سینا بودیم، یکی هم سیما و یک پسر دیگر؛ آن شب پسری که قل سیما بود مرده به دنیا آمد و نمی‌دانم چطور شد که پرستار‌ها، سینا( قل من رو) به جای پسری که قل سیما بود و مرده به دنیا آمده بود بردن پیش پدر سیما و به مادر من هم گفتند که قل پسرش مرده است.
مادرم هیچ وقت باور نکرد که مرده باشد و آنقدر پاپیچ این موضوع شد که بالاخره سینا رو پیدا کردیم؛ درست زمانی که سینا تازه مردی رو که تو این سال‌ها بزرگش کرده و برایش پدری کرده بود رو از دست داده بود و با سیما تنها زندگی رو می‌گذراندن، خودشان دو تا تک و تنها بودند چون مادرشان همان موقع تو اتاق عمل سر زایمان سیما و قل دیگرش فوت کرده بود.
سرم رو تکان دادم و خودم را از افکارم بیرون کشیدم؛ ظرف‌ها رو گذاشتم توی ماشین و خسته رفتم تو اتاق، نگاهی به تخت خواب انداختم و چشم گرفتم ازش و زیر‌لب گفتم:
- خیلی دلم میخواد ولو بشم روت ولی حیف، مانتوی‌‌نازنینم که تازه از راه رسیده رو باید برم بگیرم.
یه مانتو که دم دست بود تن کردم و شال رو روی سرم انداختم و بعد گذاشتن کلید توی جیبم زدم بیرون.
دکمه آسانسور رو زدم و واردش شدم؛ درها بسته شد و آسانسور تا شروع به حرکت کرد تکان عجیبی خورد و همه جا تاریک شد، جیغی از ترس کشیدم و خودم رو به دیوار آسانسور چسباندم:
- چی‌شده؟ چرا همه‌جا تاریکه؟ لعنت بهش!
تپش قلب گرفته بودم، نفس‌هام تند شده بود و انگار اکسیژن بهم نمی‌رسید، داشتم خفه می‌شدم و فقط به این فکر می‌کردم که یکی رو خبر کنم تا بیاد به دادم برسه، یکی که بیاد نجات بده منو؛ توی جیب‌هام دنبال موبایلم گشتم ولی... ولی نبود که نبود!
لعنتی! جا گذاشتم؟!
- چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ اگه... اگه.‌‌..
نفسم داشت می‌برید، تنها چیزی که به فکرم می‌رسید داد زدن و درخواست کمک بود؛ بدون اینکه بخوام فکر کنم کی رو صدا می‌زنم:
- کمک... کمک... احمدآقا... آقای کاویانی... یکی کمک کنه.
انگار نه انگار!
- آقای کاویانی... تو رو خدا یکی کمک کنه؛ من فوبیای تاریکی دارم!
نگاهی به محفظه‌ی تاریک آسانسور انداختم و شروع به غر زدن کردم:
- فکر می‌کردم این کاویانی، رفیقش کره و نمی‌شنوه که صدای اسپیکرش زیاده ولی انگار این آدم، خودش هم کر از آب دراومد...
دست روی قلبم فشردم و ادامه دادم:
- همینه هی ازش عذرخواهی می‌کنم محل نمیده؛ بدبخت کره، نمی‌شنوه که بخواد محل بده یا نده!
نفس‌های تندم یکی در میان شده بود؛ واقعا نزدیک بود خفه شوم برای همین سعی کردم به جای نفس نفس زدن ‌های بیهوده، نفس‌های عمیق بکشم و خودم رو آروم کنم قبل از اینکه جنازه‌ام بیفته رو دست اولین نفری که مرده‌ی مرا پیدا می‌کند!
دست روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و سعی کردم خودم رو آرام کنم:
- هیچ اتفاقی نیفتاده... هیچ اتفاقی نمی‌افته؛ اصلا کسی اینجا نیست، کسی نیست که بهت آسیب بزنه. تو این اتاق آهنی خودتی و خودت!
آرام آرام گوشه‌ی آسانسور نشستم و پاهایم را دراز کردم... نفس‌های عمیق کشیدم و گره‌ی شالم را شل کردم همچنان با خودم حرف زدم:
- اینجا از اون جنگل کوفتی امن تره! مطمئن باش. قول می‌دم!... اینجا چیزی نمی‌تونه اذیتم کنه.
کم‌کم آرام شدم و سعی کردم دوباره شانسم را امتحان کنم:
- کمک... آقای کاویانی... آقای کاویانی؛ هوی واحد کناری؟
نکنه این واقعا کره؟ شاید رفیقش مرض داشت و اذیت می‌کرد ولی اینکه کاویانی تو این سکوت کر کننده شب صدای منو نمی‌شنوه واقعا نگران کننده است!
- هوی! کاویانی... آقای کاویانی تو رو خدا... کمک، کجایی؟
تا قبل گیر کردنم تو این قوطی آهنی، عذاب وجدان داشتم که فکر کردم اون رفیق بی‌ملاحظه‌ات تو هستی و فامیلی‌ات رو مسخره می‌کردم ولی تو واقعا گاوی؛ از اون رفیقت هم بدتری! الاحق که اسمی که روت گذاشته بودم بهت می‌آمد.
ته دلم هنوز استرس داشتم؛ ترس از تاریکی و تنهایی از بعد اون اتفاق همه جا با من بود و الان می‌ترسیدم این ترس باعث بشه، عرصه بهم تنگ بشه و دوباره حمله بهم دست بده برای همین سعی می‌کردم با خالی کردن دق ودلیم، سر گاویانی خودمو آروم کنم و برای همین پشت سر هم غر می‌زدم:
- وای خدایا! چرا این بنده‌ات این شکلیه؟ چرا اینجوری آفریدی اینو؟ من موندم اینو لایق ندونستی بهش شعور عطا کنی یا واقعا از قدرت شنوایی بی‌نسیب گذاشتیش؟ حلقم جـ×ر خورد از بس صدا کردم.
کمی تو جام تکان خوردم و شالم رو دور گردنم شل‌تر کردم و چشم‌هام رو بستم و ادامه دادم:
- خدایا دلت به حال خودش نسوخت... به حال دور و بری‌هاش یه فکری می‌کردی... گناه دارن.
چشم‌هام داشت گرم خواب می‌شد:
- دلت نسوخت یه موقع دور و بری‌های این... کمک... لازم... می‌شن باید... جلو این... ناقص‌العقل... دس... ت... دراز... کنن؟
***
صداهای نامفهومی که می‌شنیدم کم‌کم داشت واضح می‌شد:
- بجنب آقا چرا انقدر شل کار می‌کنی؟!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
125
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 17)

بالا پایین