. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #21
#part19

به سقف خیره شده بودم و به اتفاقات دیشب فکر می‌کردم هیچی به ذهنم نمی‌رسید روی تخت نیم خیز شدم و کلافه دستی لای موهام کشیدم از فکر زیاد و مبهم بودنشون سر درد به سراغم اومده بود، تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم تا شاید فکری به ذهنم برسه .

آماده شدم و مثل همیشه موهام رو دم اسبی بستم دستی به سلیب دور گردنم کشیدم کلید و گوشی و چاقو همه کارم رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو جیبم آروم درو باز کردم حوصله بقیه رو نداشتم بی سر صدا در اتاقم رو بستم تا صداش اون ها رو بیدار نکنه.

اروم از پله ها پایین رفتم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱صبح بود بدون نگاه کردن به کسانی که اونجا نشسته بودن بیرون رفتم .

یادمه می‌خواستم برم کوه اونروز نشد بهتره الان برم راه مورد نظرم رو در پیش گرفتم ، مثل همیشه خلوت و کمی تاریک انگار اینجا نفرین شدس که حتی نور خورشید هم به اینجا نمی‌تابه قدم زنان مسیرم رو در پیش گرفتم رسیدم به همون کوچه، این دفعه کسی نبود وارد کوچه شدم خوب دور و برم رو نگاه کردم با سوزی که بهم خورد دستام رو تو جیبم فرو بردم دستم به چیزی خورد درش آوردم همون سرنخ بود انقدر فکرم مشغول بود که کلا اینو فراموش کردم.

برش گردوندم داخل جیبم برگشتم اتاقم باید روش کار کنم! ته کوچه که رسیدم نگاهی انداختم رو به روم یک دشت بود کوه جای قشنگی بود ولی از ترس من که یهو به جونم افتاده بود کم نکرد .

قدم هامو اهسته تر کردم با دقت دور و اطرافمو نگاه کردم چیز خاصی نبود یک ربّی میشد داشتم اون اطراف دور میزدم تا چشمم به یک غار افتاد جوری پنهان شده بود که کسی متوجه اون نمی‌شد آروم قدم اول رو داخل گذاشتم که لرزی به تنم افتاد کاملا غیر ارادی بود .

غیر صدای چیک چیک اب چیز دیگه ای نمیشنیدم .

تاریک بود و زیاد نمی‌تونستم دورمو ببینم یکم ایستادم چشمام که به تاریکی عادت کرد به راه افتادم کمی که جلو رفتم صدایی شنیدم جلوتر رفتم پشت یک سنگ نسبتاً بزرگ پنهان شدم نفس عمیقی کشیدم چند نفر داشتن صحبت میکردن

- امشب دیگه کارشون و تموم می‌کنیم

- اره رییس گفته اون یکی باید سالم باشه بهش احتیاج داریم!

- معلومه خاصه که رییس اینطوری گفته!

- نیم ساعت دیگه پاتریک میاد تا بهمون بگه امشب باید چیکار کنیم.

-اره باید منتظر بمونیم.

می‌خواستم تکون بخورم که دستی دهنم رو گرفت خون تو رگام یخ بست! حتی توان جیغ کشیدن نداشتم آروم خودش رو بهم نزدیک کرد و زمزمه وار در گوشم گفت:

- هیس! اروم باش و جیغ نزن منم.

با شنیدن صداش اروم گرفتم دستش رو برداشت برگشتم نگاهش کردم نترتون بود!


@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #22
#part20

با تعجب بهش خیره شدم و گفتم :

_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

بدون جواب به من به اون ها نگاه کرد ، پوفی از روی کلافگی کشیدم.

بدون سر و صدا همونجا نشسته بودیم تا اون ها برن ، سرم رو به سنگ تکیه دادم و چشمام رو بستم ، سرم از این همه اتفاق های غیر ممکن و گیج کننده درد باز هم به درد اومده بود.

دیگه صدایی نمیومد ، نترتون نگاهی بهم انداخت و گفت :

_ پاشو بریم!

و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ، از اون غار خفت‌ناک بیرون رفتیم ، نترتون نگاهی به اطراف انداخت و بهم گفت :

_ نباید اینجا میومدی خانم مارپل! حالا هم چشمات رو ببند و هرچی شد بازشون نکن! فهمیدی؟ اگه مجبور نبودم اینکار رو نمی‌کردم.

تو فکرم چند تا فحش بهش دادم و باشه ای زیر لب گفتم به سمتم اومد چشمام رو بستم دست های گرمشو به خوبی حس میکردم .

یک دفعه از زمین کنده شدم و معلق روی هوا بودم باد تندی به صورتم می‌خورد چشمامو بیشتر روی هم فشردم ، دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام رو باز کردم به زمین که خیلی ارتفاع داشتم نگاه کردم ، با چشمای گرد شده سرمو کمی خم کردم تا بتونم نترتون رو هم ببینم با دیدن یک جفت بال های سیاه و بزرگ جیغ بلندی کشیدم که نترتون متوجه من شد و هول کرد و دستاش شل شد و از دستش سر خوردم و افتادم باد لا به لای موهام به شدت بود که صداشو واضح می شنیدم .

احساس می کردم الانه که بمیرم حتی جیغ هم نتونستم بکشم به زمین نزدیک بودم یک قطره اشکم تو هوا معلق شد چشمام رو محکم روی هم فشردم .

هر چقدر منتظر موندم با زمین برخورد کنم اتفاقی نیفتاد ، صدایی دم گوشم نجوا گونه زمزمه کرد .

_ هیش! گفتم که چشمات رو باز نکن خودت خواستی!

هنوز هم ترس تو وجودم بود و لال شده بودم ،

چشمام رو بستم تا دیگه چیزی نبینم و نگاهم به اون چیز های پشت سرش نیافته!

دوباره دم گوشم زمزمه کرد.

_ بهت یاد ندادن نباید به بقیه فحش ندی!

چشمام که بسته بود از زور تعجب باز شد ، این چندمین بار بود احساس می کردم ذهنم رو می‌خونه ، بازم نتونستم حرف بزنم و تو ذهنم می پرسیدم .

دوباره زمزمه کرد .

_ من خاصیتم اینه!

یعنی تا الان قَش نکرده بودم خیلی بود واسم،این اتفاقت رو کنار هم می‌چیدم به هیچ چیز جز دیوونه شدن خودم نمی‌رسیدم.

رسیدیم نزدیک مسافرخونه یک کوچه اونور تر روی زمین فرود اومدیم.

تا پام به زمین رسید خودم رو ازش جدا کردم و برگشتم تا ببینمش ، دو تا دستامو نزدیک صورت رنگه پریده ام اوردم و با دهن باز خیره اون بال های سیاه رنگ که دو تا چیز دست مانند روی هر کدومشون داشت ، نترتون تو سکوت فقط نگاهم می‌کرد‌.

ناخداگاه نزدیکش شدم و دست های لرزونم رو بالا اوردم و کشیدم روی اون همه پر کوچک و بزرگ رسیدم به اون انگشت ها سه تا انگشت با ناخن های بلند و تیز تنها یک سوال تونستم به زبون بیارم.

_ نترتون من خوابم!

برای اولین بار لبخند زد و گفت:

_ نه کاملا بیداری ولی یادت باشه این یک رازه بین من و تو به کسی نگو اسم منم نیک! فامیلم نترتونِ !

زیر لب زمزمه کردم نیک! و دیگه طاقت نیاوردم و پخش زمین شدم...

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #23
#part21

با سر درد شدید از خواب بیدار شدم ، ذهنم تهی از هر چیزی بود ، سرم رو محکم بین دستام فشار دادم و چشمام رو روی هم فشردم تا شاید از دردش کمی کاسته بشه .

نگاهی به اطرافم انداختم ، توی اتاق روی تختم بودم ، سعی کردم بفهمم چطوری اومدم اینجا، هیچ چیز یادم نمیومد! انگار ذهنم رو از هر چیزی خالی کرده بودن؛ کمی فکر کردم یکدفعه تمام اتفاقات مثل یک فیلم زیر نگاهم رد شد.

چشمام رو باز کردم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم !

یعنی اون چیزا واقعی بودن! نمی‌تونم باور کنم غیر ممکنه!

موهام رو بین انگشتام گرفتم و کشیدم ، شاید مثل همون خواب ها باشه که می‌دیدم!

ولی نه این ... این واقعی بود هنوز می تونم نرمی اون پر هارو زیر دستام حس کنم !

گیج و منگ به در و دیوار نگاه می‌کردم ، الان باید چیکار کنم ، فرار کنم؟ تا الان سکته نکردم خودش خیلیه ، به هر چیز غیر ممکنی فکر می‌کردم الا این یکی ، حالا چطوری با نترتون رو به رو بشم!

نیک! اسمش نیک بود! چه اسم قشنگی داشت ، وای خدا کاترین داری عقلت رو از دست می‌دی !

توی این همه اتفاقات داری به اسمش که چقدر قشنگه فکر می‌کنی!

سرمو توی بالشت فرو کردم و با کشیدن موهام جیغ هام رو توی بالشت خفه کردم .

یکدفعه از روی تخت بلند شدم دیگه دارم پاک خل میشم! به سرویس اتاق رفتم نگاهی از آینه به خودم انداختم ، صورتم ژولیده شده بود ، دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم افکارم رو پس بزنم و باهاش کنار بیام ولی مگه میشد!

کی میتونه با این اتفاقات عجیب و غریب کنار بیاد؟ که من بتونم!

با ذهنی درهم و برهم لباس هام رو از تنم کندم، وان و پر از اب کردم و اروم درونش دراز کشیدم ، باید کمی به افکارم نظم بدم و فکری بکنم ، من برای کاری به اینجا اومدم انجامش میدم ، باید سر از این قضیه در بیارم!

سرم رو تکیه دادم هیچ فکر نمی‌کردم نیک نترتون! همچین چیزی باشه ، اصلا همه اینجور چیزا فقط توی افسانه ها بوده! همون قصه هایی که پدرم تعریف می‌کرد، با به یاد آوردنش حلقه‌ای اشک درون چشمام نمایان شد.

سعی کردم این اشک‌هارو پس بزنم و کمی فکر کنم.

اون خواب ها اون کابوس ها دلیل همین اتفاقات اخیره مثل یک جور هشدار ، ولی من باید چیکار کنم؟

تا شب توی اتاق قدم رو می‌رفتم و فکر می کردم ، مثل دیوونه ها دور خودم می‌چرخیدم که بیاد چیکار کنم!

نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت دیگه شیفتم بود ، پوفی از سر کلافگی کشیدم و اماده شدم برای رفتن به اداره!

اره! خودشه فعلا نباید به روش بیارم جوری وانمود می کنم انگار یادم نمیاد تا بتونم دقیق سر از کارش دربیارم و بفهمم چه موجودی هست و هستن!...

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #24
#part22

رو به جاناتان که کمی تو خودش بود و به شدت اخم هاش رو توی هم کشیده بود گفتم:

- چیزی شده؟

انگار تا الان اینجا نبوده باشه و د ر جایی جز اینجا به سر می‌برده یهو پرید و گفت:

- ها! با من بودی؟

- حالت خوبه ؟ انگار اصلا اینجا نیستی!

دستی به صورت خوش فرمش کشید و با نفسی که آزاد می‌کرد گفت:

- نه خوبم فقط این قتل ها منو کمی گیج کرده.

سری تکون دادم و گفتم:

- آره منم همین طور!

به چشماش خیره شدم رگه های قرمز توی سفیدی چشماش به خوبی دیده میشد ، سری به مقابل نگاه کردم انگار دقیقا عین همون چشمایی که تو خواب دیده بودم بود!

خودم رو به ژولیت رسوندم و باهاش هم قدم شدم تا دوباره اون چشمای قرمز شده رو نبینم، همش من رو یاد اون موجودات می‌انداخت.

به اداره رسیدیم ، هَنک درِ فلزی اداره رو با دو انگشت فشاری داد تا باز بشه ، پشت هنک ژولیت و بعدشم من و در آخر جاناتان وارد شدیم.

چینی به بینیم دادم بازم بوی سیگار! واقعا دیگه حالم داشت بهم می‌خورد!

عصبی اخمی کردم و به جان زیر لب سلامی دادم ، نترتون یا بهتر نیک! پشت میز نشسته بود و مشغول کشیدن سیگارش بود.

خیلی خونسرد بهم خیره شده بود ، انگار اتفاقی اصلا نیافتاده!

ترجیح دادم منم نقاب بیخیالی به چهرم بزنم ، بعد از گفتن مکان هایی که باید اونجا باشیم هر کس جدا شد و رفت.

به سمت خیابونی که جان بهم گفته بود رفتم ، به تابلو «...» خیره شدم ، خودش بود!

قدم زنان به اطرافم نگاه می‌کردم که گرمی دستی رو روی بازوم حس کردم و بعد من رو به دیوار چسبوند.

قلبم تو دهنم میزد و از ترس می‌لرزیدم ، نگاهم توی نگاه دریایی نیک قفل شد ، زمزمه وار دم گوشم گفت:

- فکر نمی‌کنم چیزی رو فراموش کرده باشی!

با صدایی که کمی می‌لرزید گفتم:

- نه! چطور ممکنه فراموش کنم!

لبخندی که زد و به خوبی حس می‌کردم.

- میخوای بدونی من چه موجودیم؟

کم سرم رو تکون دادم که ادامه داد:

- من یک ومپایرسم! یک خون آشام! می‌فهمی که!

خون آشام! ومپایرس! این دوتا کلمه مثل پتک سرم رو داشت خورد می‌کرد.

نتونستم حرفی بزنم ، به یک کلمه لال شده بودم ، تو ذهنم هر چیزی که تو کتاب داستان ها یا فیلم و اینترنت بود در حال گذر بود که مثل اون قتل ها الان منم می‌میرم!

- هیس! نترس اونایی که تو فکر می‌کنی به من و امثال من نمی‌خوره! ولی به ومپایرس های بد خون یا بهتر اسم واقعیشون استریگو
مکنده های شیطانی چرا می‌خوره!

بالاخره زبونم چرخید و با لکنت گفتم:

- ا.و..نا .. دیگه می هستن؟

- همونایی که باعث این قتل ها شدن!

داشتم زیر فشار نیک و دیوار له می‌شدم کمی بهش فشار آوردم که عقب رفت.

دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:

- می‌خوای خود اصلیم رو ببینی؟

دوست داشتم ببینم ولی از ترس کل بدنم می‌لرزید! فقط تونستم سری تکون بدم.

به طرفم اومد من رو بین حصار دستاش گرفت و گفت:

- چشمات رو یک لحظه ببند!

به حرفش گوش دادم ، به دو ثانیه نکشید که گفت : « چشمات رو باز کن»

به جنگل رو به روم نگاه کردم چطور به این سرعت به اینجا رسیدیم!

جنگل تو شب ترسناک اما قشنگ بود ، با صدای نیک دست از نگاه کردن کشیدم.

- میخوای بدونی چطوری به این سرعت رسیدیم؟

بازم ذهنمو خوند! آخه چطوری؟

بازم با حرفی که زد بیشتر تعجب کردم.

- اونم بهت میگم چطوری!

منو روی دستاش بلند کرد و با گفتن آماده باش ، به سرعت نور از جنگل عبور کرد جنگل تپه مانند بود به بالاترین نقطه به دقیقه نکشید رسیدیم.

از شدت ترس و تعجب قلبم محکم می‌کوبید.

یک دفعه لباسش رو از تنش کند! بهش خیره شدم بدنش زیر نور ماه می‌درخشید ، درست مثل یک تیکه الماس! آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و دستم رو روی دستش گذاشتم ، مثل یخ سرده سرد بود!

با لبخند رو بهم گفت:

- این هنوز قیافه واقعیم نیست ، نمی‌خوام دوباره بترسی و قش کنی!

ولی من محو شده بودم تو سوالای ذهنم و بدنی که می‌درخشید خیره بودم و فقط تونستم بگم« غیر ممکنه»...

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #25
#part23


متحیر به موجود رو به روم خیره شده بودم ، حتی توان پلک زدن هم نداشتم ، مثل یک موجود یخی می‌درخشید.
با حرف زدنش از ابهاماتم بیرون اومدم.
- چطورم؟ این تازه قیافه خوبمه قیافه خون آشامیم یکم ترسناکه بهتره اون باشه واسه بعد اینارو حضم کن.
و لبخندی با کمی خنده زد.
این قیافه خوبشه! ترسناکش چجوریه؟
- گفتم که بهت میگم!
بازم ذهنم رو خوند! بهتره دیگه هیچی تو ذهنم نگم ، صورتم بی حس بود نمی‌تونستم هیچ واکنشی نشون بدم ، مسخ شده سر جام مونده بودم.
- بیا بریم مسافرخونه برو تا به خودت بیای.
به سمتم اومد دستم رو توی دستای سردش گرفت و ایندفعه بال هاش در اومد ، چشمام شده بود شکل بشقاب تحمل نداشتم و فقط لرزون گفتم:
- من رو ببر ، لطفا!
لبخند محوی زد اینا همه به کنار اون همه پوزخند تحویلم میداد الان لبخند اونا قشنگ تر بودن.
لبخندش عریض تر شد وایی باز تو ذهنم حرف زدم!
به سمتم اومد و دستاش رو دورم حلقه کرد و با گفتن« چشمات رو ببند» به یکدفعه بلند شد چشمام رو روی هم فشردم.
چند ثانیه بعد احساس کردم روی زمین قرار گرفتیم یکی از چشمام رو باز کردم تو یک کوچه بودیم ، پام رو آروم روی زمین گذاشتم و نفسم رو رها کردم.
- خب! من برم دیگه می‌بینیم هم رو.
و بلند شد و رفت بهش خیره شدم درست مثل یک پرنده اوج گرفت و تو آسمون به پرواز در اومد.
واقعا به استراحت نیاز داشتم دم دمای صبح بود نفهمیدم چطوری رسیدم به اتاقم تا سرم به بالشت رسید به خواب عمیقی رفتم...





@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #26
#part24

با سردی آبی که به صورتم زدم کمی سرحال شدم ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم دوتا آرنج هام رو روی زانو هام گذاشتم و سرم رو بهش تکیه دادم ، سرم در حال انفجار بود و من برای اولین بار گیر افتاده بودم.

یکدفعه سیخ سرجام نشستم ، سرنخ!

به سمت پالتوم یورش بردم و دستم رو توی جیبش فرو کردم ، با لمس سردی فلز از جیبم خارجش کردم.

نگاهی بهش انداختم باید کمی تمیز بشه تا متوجه بشم چی هست!

با کمی پنبه و الکل با دقت شروع به پاک کردنش کردم ، چند دقیقه گذشته بود که کارم تموم شد.

چشمام رو ریز کردم تا بفهمم این دقیقا چیه؟

انگار یک تیکه از گردنبد یک نفر کنده شده بود و جنسش فلز نبود یک چیز دیگه بود که من نتونستم تشخیص بدم.

با دقت بیشتری کنکاشش کردم ، مثل یه تیکه از تاج باشه اینطور بود یا همون گردن‌بند، دوباره دست تو جیب و اون حسم دوم رو هم بیرون کشیدم، دوباره با الکل و پنبه تمیزش کردم و با دقت نگاهش کردم،درست مثل همون تیکه دیگه! سرم رو کج کرد دوتا تیکه رو کنار هم گذاشتم که بهم خورد، درست حدس زدم نصف یک گردن‌بند بود! بلند شدم و پالتوم رو تنم کردم و با گذاشتن اون شیٔ یا همون گردن‌بند توی اتاق، کلید رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.

از بالا پله ها نگاهی به پایین انداختم تا بچه ها نباشن ، سر ظهر بود حتما برای ناهار یا رفتن یا می‌خوان بیان.

چند پله اول رو آروم پایین اومدم ، نفسی از سر آسودگی کشیدم و بقیه پله هارو به سرعت طی کردم ، قبل از خارج شدن از در به پشت سرم نگاهی انداختم که سنگینی نگاه اون پیرزن رو حس کردم و بهش چشم دوختم ، به نظرم این هم مشکوکه از وقتی اومدیم فقط به من خیره میشه ، با دقت از نظر گذروندمش، بعدا باید سر از کار اینم در بیارم.

پیرزنی با پوست روشن و چشم های مثل گربه تیز و برنده و لبانی کوچک و سرخ و موهای کوتاه و کمی فر ، انگشتاش کمی قرمز بود که حدسم اینه که خونه! وقتی خیره میشد واقعا ترسناک بود.

سریع در رو باز کردم بیرون رفتم ، با سوزی که به صورتم برخورد کرد یقه پالتوم رو بیشتر بالا کشیدم ، راهم رو به سمت اداره کج کردم و تا خود اونجا به این فکر می‌کردم منظور نیک از اینکه قیافه اصلیش ترسناک تره چطور می‌تونه باشه! انواع قیافه های ترسناک رو برای خودم تجسم می‌کردم که رسیدم.

با تعجب به در قفل شده اداره انداختم ، اینجا چرا بستس! دستی به در کشیدم و هولش دادم ، نه انگار نیستن.

آخه چرا؟ این موقع نباید باشن؟

با دیدن سایه ای که توی اداره افتاد خودم رو پشت دیوار مخفی کردم و از گوشه دیوار داخل رو نگاه می‌کردم ، گوش هام رو تیز کردم و صدای آرومی رو شنیدم.

- میگی چیکار کنم که فهمیده! نمی‌گفتم که کشته بودنش!

صدای دیگه ای اومد ولی من متوجه نشدم چی میگه خیلی عجیب غریب حرف میزد و دوباره صدای نیک اومد.

- باید بالاخره که می‌فهمید! حالا موقعیتش پیش اومده چه بهتر ما وقت نداریم که آروم آروم بهش بگیم ، اسپارکی داره همه رو به خون آشام تبدیل می‌کنه باید کاترین از همه چیز مطلع بشه!

با شنیدن آوردن اسمم کمی ترس و کنجکاوی وجودم رو گرفت که این باعث شد دستم به در بخوره و صدایی ایجاد بشه اون مرد که در حال حرف زدن بود ساکت شد ، به خودم اومدم و به سرعت نور از اونجا دور شدم.

همه چی بهم ریخته ، چی رو باید من بفهمم؟ واقعا دیگه دارم گیج میشم و امیدوارم نیک زودتر بهم بگه ، این چیز هارو مدیون گوش های تیزم هستم که جاناتان همیشه میگه این یک نعمت الهیه!

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #27
#part25

کلی سوال داشتم که همشون بی پاسخ مونده بود ، آشفته و بی قرار توی اتاقم رژه می‌رفتم و منتظر بودم ساعت اداری بشه و من بتونم نیک رو ببینم.
دستی به صورتم کشیدم این همه افکار بیهوده بود تنها نیک می‌تونست از این آشفتگی درم بیاره ، دستی به شکمم کشیدم، از دیشب هیچی نخورده بودم تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم تا هم از این ضعف در بیام هم وقتم بگذره.
موهام رو دم اسبی بستم و از اتاقم خارج شدم ، تند از پله ها گذشتم و به سمت همون پیرزن مرموز رفتم تا نگاهش بهم افتاد بدون حرفی خیره نگاهم می‌کرد.
واقعا چشماش وهم برانگیز بود ، بی توجه به نگاه خیره اش گفتم:
- سلام ببخشید میشه یه چیزی واسم بیارید واقعا گرسنمه.
صدای خش دار اما بسیار لطیف و زیباش به گوشم خورد.
- ولی تا شام هنوز مونده!
- نیم ساعت مونده واقعا گرسنمه و تحمل ندارم.
کمی نگاهم کرده به اتاق پشت پیشخوان که به نظر آشپزخونه می‌اومد رفت.
به سمت صندلی رفتم و روش لم دادم و منتظر نشستم تا یه چیزی بیاره ، دهمین بعد با یه ظرف ژامبون سرخ شده و نیمرو اومد.
کمی به ظرف خیره شدم ، بیخیال از هیچی بهتره تشکر زیر لبی کردم که غذا رو روی میز گذاشت و رفت مشغول خوردن شدم و تو سرم سوال هایی که دنبال جوابشون بودم رو ردیف می‌کردم تا موقع دیدنش چیزی رو جا نندازم، بیشتر از همه چیز دوست داشتم قیافه اصلی نیک رو ببینم.
بعد از تموم شدن غذام همونجا موندم ، کمی اطراف رو دید زدم ، آخه کی مسافرخونه رو با سیر تزیین میکنه؟
در حال بررسی اطرافم بودم که با صدای هنک روم رو سمتش کردم.
- از کی اومدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- یک نیم ساعتی میشه!
-چقدر زود اومدی!
- گشنم بود اومدم یه چیزی بخورم.
باتعجب که توی صداش هم موج میزد گفت:
- واقعا؟ فکر نمی‌کردم این موقع چیزی بدن.
- حالا چیز خاصی هم نبود.
با اومدن جاناتان و ژولیت از روی صندلی بلند شدم.
جاناتان- آماده این؟
با گفتن« آره» به سمت اداره حرکت کردیم.
جاناتان در رو هُل داد و پشت سرهم وارد شدیم ، جان با دیدنمون پیپ توی دستشو روی میز گذاشت و به سمتمون اومد و گفت:
- خوبه که اومدین راستش قبل اینکه شما بیاین دوباره قتلی پیش اومده که نترتون رفت تا رسیدگی کنه.
همون موقع صدای قیژ مانند در بلند شد و هیبت نیک پدیدار شد.
با دیدن ما ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یکم دیر رسیدین.
و به من چشم دوخت ، با سرفه جان از غرق شدن توی دریای چشماش بیرون اومدم که گفت:
- مثل همیشه تعیین می‌کنم که کجا برین.
اجازه نمی‌داد ما حرف بزنیم یا نظرمون رو بپرسه و برای خودش می‌برید و می‌دوزید، با گفتن مکان های جدیدی که باید بریم به سمت خروجی حرکت کردم و زودتر از همه بیرون زدم.
دستام رو توی جیبم فرو بردم تا کمی گرم بشن ، نمی‌دونم چطور با نیک صحبت کنم این همه سوال مجهول داره با اعصاب و روانم بازی می‌کنه ، بعد از رب ساعت به جایی که جان مشخص کرده رسیدم.
تکیه دادم به دیوار و نفسم رو پر فشار خارج کردم ، کمی ایستادم و بعد شروع کردم به قدم زدن ، ظلمت همه جارو فرا گرفته و سخت میشه دید ولی من به راحتی دید کامل دارم.
با صدای خش خش به اطراف با دقت نگاه کردم بعد از اون گرمی نفس هایی پوستم رو سوزوند نفسم توی سینم حبس شد ، صدایی گوشم رو نوازش کرد.
- دیگه باید عادت کنی!

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #28
#part26

نفسم رو که از ترس تو سینم حبس شده بود محکم رو به بیرون فرستادم، برگشتم و نگاهی به نیک که چشمای آبیش بیشتر از هر وقت دیگه‌ای زیر نور ماه برق میزد کردم.

دستم رو روی قلبم گذاشتم که با شدت خودش رو به قفسه سینم می‌کوبید، انگار قصد داشت از سینم بیرون بزنه، گذاشتم.

- ترسوندیم!

- گفتم که عادت می‌کنی.

چندتا نفس عمیق کشیدم تا از شدت کوبش قلبم کم شد، دوباره خیره به اون دو گوی آبی گفتم:

- اینجا چیکار می‌کنی؟

ابرویی بالا انداخت و با صدایی که کمی خنده توش موج میزد گفت:

- اصلا کنجکاو نیستی بدونی؟ باشه پس من رفتم.

به عقب گرد کرد تا بره که جلوی راهش رو گرفتم، به لبخندی که کنج لباش نقش بسته بود خیره شدم، از این کنجکاوی حرصم گرفته بود.

- یه کم قدم بزنیم؟

با تکون دادن سرم موافقت کردم و کنارش همقدم شدم.

- نمی‌ترسی؟

- از چی؟

- از اینکه کنار یک خون‌آشامی؟

با این کلمه ترس کل وجودم رو در بر می‌گرفت ولی گفتم:

- نه چیز ترسناکی نمی‌بینم که بترسم!

یهو سر جاش ایستاد برگشتم تا ببینم برای چی وایستاده که با دیدنش حرف توی دهنم ماسید.

چشمای آبی رنگش جاش رو به قرمزی داده بود و مردمک چشماش درشت‌تر از قبل به نظر می‌رسید، دندون های نیشش توی تاریکی شب برق می‌زد.

از دیدن قیافش لال شده بودم، کمی خیره نگاهش کردم که تکونی خورد، تازه به خودم اومدم و جیغی کشیدم.

به سرعت به طرفم اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت، با چشمای گشاد شده از ترس نگاهم رو ازش گرفتم تا دوباره نبینمش!

دست دیگش رو زیر چونم گذاشت و با کمی فشار به طرف خودش برگردوند، خبری از اون چشمای به خون نشسته و اون دندون هایی که بی شباهت به دندون یه شیر نبود.

- خودت گفتی نمی‌ترسی! حالا هم دستم رو برمی‌دارم جیغ نزن ممکنه پیداشون بشه.

سرم رو تکون دادم تا دستش رو برداشت، دوباره نگاهش کردم این تغییر یهویی واقعا من رو به وحشت انداخته بود.

با فکر حرفی که زده بود ترس جاش رو به کنجکاوی داد و پرسیدم.

- کیا؟

- چی؟؟؟

- گفتی پیداشون میشه! کیا پیداشون میشه؟

″ آهانی ″ زیر لب زمزمه کرد و کمی بلندتر گفت:

- هنوز خیلی چیز ها هست که نمی‌دونی!

- مثلا؟

- به زودی همه چیزها رو متوجه میشی!


@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #29
#part27

با نگاه خیره‌ام به خودش فهمید ادامه بده چه خبره؟

- به نظرم همه چیز رو یک جا نفهمی بهتره! کم_کم متوجه بشی برای خودت خوبه؛ می‌فهمی که چی میگم.

با گفتن آخرین حرفاش ابرویی بالا انداخت و کمی اون چشمای آبی رنگ رو به سرخی رفت، رو ازش گرفتم تا نبینمش.

کلافه از حرفای نامفهومش پوفی کشیدم و دستی به موهای بسته شده‌ایم کشیدم، درک نمی‌کردم چرا نمی‌خواد چیزی بگه.

با حرفی که زد بازهم از قبل کنجکاوتر شدم.

- فقط دور بریات رو خوب بشناس، به هیچکدومشون اعتماد نکن!

تنها کسی که به ذهنم رسید جاناتان بود، هی! داری چی میگی کاترین اون از هرکس دیگه‌ای قابل اعتمادتره!

در افکار خودم بودم که صدایی من رو به خودش جلب کرد، کمی به اطراف نگاه کردم؛ خبری نبود و نیک با این حرکاتم به تیزبینی نگاهم می‌کرد.

سعی کردم با دقت بیشتری نگاه کنم و گوشام رو هم بیشتر تیز کنم.

- چیزی شده؟

دستم رو روی بینیم گذاشتم و آروم « هیس » کردم، اونم متوجه شد و نگاهش تغییر کرد، دوباره داشت ترسناک میشد که رو ازش گرفتم و بازم دقت کردم، گرمی دست نیک روی بازوم نشست و بعد اون صداش بود که دم گوشم نجواگونه می‌گفت:

- گفتم که جیغ بزنی پیدامون می‌کنن، الانم هرچی شد آروم باش و سعی کن صدات در نیاد.

بازم ترس بود که باعث میشد ساکت باشم، نیک من رو توی تاریکی کوچه پنهون کرد و با پنجه پاش روی زمین ضرب گرفت.

دید خوبی به اون قسمت داشتم و منتظر هر چیزی بودم تا اینکه یه موجود مثل نیک روی زمین فرود اومد، برای اینکه نترسم و جیغم بدون کنترل آزاد بشه جلوی دهنم رو گرفتم.

صدای نیک کمی خشن به گوشم رسید:

- شما اینجا چیکار می‌کنین؟

صدای زمختی جوابش رو داد.

- خودت خوب میدونی برای چی اینجام!

- گفته بودم جلوی من سبز نشین مخصوصا با این کارای اخیرتون که به انسان ها حمله می‌کنین.

- رئیس خوب می‌دونه چیکار کنه! می‌دونی که چقدر خون انسان لذیذ و خوشمزس الانم می‌تونم احساسش کنم.

چشمای براق و قرمزش به این سمت خورد و بعد از اون صدای نحسش بود که باز هم رعشه به تنم انداخت.

- مثل اینکه مهمون داریم!

به سمتم اومد که نیک خیز برداشت و به ثانیه نکشید شکل ترسناکش رو گرفت و حمله کرد.

روی زمین نشستم و به درگیریشون نگاه می‌کردم و حتی توان جیغ زدن هم نداشتم، بال‌های نیک هم در اومد و باهم درگیر شدند.

به چشمانی که از ترس دو_دو می‌زد میخ اون‌ها شده بودم، بال هاشون رو باز کردند و به یکباره اوج گرفتن.

تو دل تاریکی شب توهم می‌پیچیدند و با اون پنجه های بلند شون هم دیگه رو زخمی می‌کردن که یکدفعه سقوط و محکم با زمین برخورد کردند.

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #30
#part28

چند ثانیه سکوت مطلق همه جا رو فرا گرفت، ناگهان صدای فریادی بلند شد و اون قسمتی که روی با زمین برخورد کرده بودند صدای نهیب و پس از آن خاکستر‌هایی بلند شد؛
پلک روی هم گذاشتم و با بی حالی صلیب دور گردنم رو فشردم، فقط همین رو می‌خواستم اون خاکستری که بلند شد، نیک نباشه!
سنگینی دستی روی شونم احساس کردم تا خواستم دادی بزنم دست دیگه‌ای جلوی دهنم رو گرفت، صدای گرمش توی گوشم پیچید.
- هیس! نترس من خوبم!
چشمام رو باز کردم و به صورتش نگاه کردم که زخم‌هایی روشون خودنمایی می‌کرد، تنها واکشنم نیمچه لبخندی که کنج لبام ظاهر شد.
بال‌هاش رو باز کرد و به آرومی تن لرزونم رو به آغوش کشید، آروم از زمین اوج گرفت و نذاشت حتی نیم نگاهی به اون موجودات بندازم؛

دست هاش دور شونه‌هام سفت تر شد و بیشتر توی دل تاریکی فرو رفت.
سعی داشتم ذهنم رو تهی از هر چیزی کنم، بادی که بین موهای پراکنده‌ام می‌پیچید بیش از هرلحظه‌ی دیگه‌ای دلنشین تر بود.


با قرار گرفتنش روی زمین منم چشمام رو باز و کردم، نمی‌دونم چرا اما دیگه اون حس چند ثانیه پیش رو نداشتم، به سرعت ازش فاصله گرفتم و نذاشتم حتی کلمه‌ای حرف بزنه، پا تند کردم و ازش دور شدم و اون توی تاریکی با چشمایی که بیشتر از هروقت دیگه‌ای برق میزدند نگاهم کرد.

خودم رو روی تخت پرت کردم، سکوت کامل همه جا رو گرفته بود، سعی می‌کردم اتفاقات رو کنار هم بچینم و برای خودم روشنشون کنم!
استریگو« مکنده‌های شیطانی» ؟
چرا باید همچین کاری رو بکنن ؟
سوال پشت سوال توی سرم ردیف می‌شد و من برای اولین بار جوابی براشون نداشتم!
با صدای پچ پچ گونه ای به سرعت چشم باز کردم، آروم از روی تخت بدون صدا بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم، به نظر کسی توی راهرو داشت حرف می‌زد!
سعی کردم گوشام رو بازتر کنم و بهتر بشنوم.
- تو چرا اومدی اینجا؟
این صدا بیشتر از هر آشنایی آشنا تر بود!
صدای زمختی جوابش رو داد.
- هنوز که دختره از این موضوع خبر نداره نه؟
آشنا بود! ولی هرچی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد که کی با همچین صدایی برخورد کرده باشم.
- اینطور که به نظر می‌رسه داره یه چیزایی بو می‌بره!
- تا مشکلی پیش نیومده بکشونش سمت خودمون‌.
دیگه صدایی نیومد در اتاق رو به ضرب باز کردم، اما تنها جاناتان توی راهرو ایستاده و چشم بهم دوخته بود.
- توکه بیداری هنوز.
بازم سعی کردم مثل همیشه خونسرد باشم طوری که انگار من چیزی نشنیدم، آروم زمزمه کردم.
- صدا شنیدم اومدم ببینم کیه که تورو دیدم.
ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم.
- با کسی حرف می‌زدی؟
کمی دست پاچه شد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و بعد از سرفه‌ای مصلحتی گفت :
- نه من با کسی حرف نمی‌زدم، از شیفت برگشتم میخوام برم بخوابم.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- مطمئنی؟
- آ..اره برم بخوابم خستم شب خوش کاتی.
مشکوک به رفتنش نگاه کردم که به سمت اتاق خودش می‌رفت و زمزمه کردم « شب بخیر».


@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین