. . .

در دست اقدام رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
نام اثر: دنیا را پیدا کنید
نویسنده: ملینا
ژانر: تخیلی، فانتزی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: کل جهان زیر سلطه‌ی چهار خدا می‌چرخد، خدایانی که حکم می‌کنند، عدالت برقرار می‌کنند و جان می‌گیرند. اما هرگز اشتباه نمی‌کنند، زیرا اگر اشتباهی انجام شود، جهان به هم می‌ریزد.
شاید جان هزاران نفر با یک اشتباه یا گرفته شود و یا به فرد دیگری داده شود و امان از روزی که یکی از این خدایان سر لجبازی بی‌خودی اشتباهی مرتکب شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
31
امتیازها
33

  • #2
مقدمه: خدا را می‌پرستیم چون او ما را خلق کرده است؛ حال اگر ما خدایانی را خلق کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟!
خدایانی را که به خود افتخار می‌کنند، چون دنیا از آن‌ها اطاعت می‌کند و انسان‌ها از آن‌ها می‌ترسند.
خدایانی که بی‌خودی به خودشان مغرور شده‌اند و الکی دنیا را به پایان نامشخص می‌رسانند و حال سوال پیش می‌آید، که کدام دنیا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
31
امتیازها
33

  • #3
- آخ!
چی‌شد؟!یک دفعه‌ای احساس کردم افتادم زمین، ولی چطوری می‌تونم بیوفتم وقتی رو تخت حیاط خونه عمه‌م این‌ها نشسته بودم و تو آفتاب چهل‌ و خورده‌ای درجه داشتم چایی می‌خوردم، تازه احساس می‌کنم سردمه.
یه نگاه به دور و برم و خودم انداختم. خب من این‌جا رو نمی‌شناسم، فکر کنم تاریخ خوندن رو ذهنم تأثیر گذاشته، چقدر این‌جا رو شبیه ایران باستان می‌بینم. انگار رفتم یه پونصد، ششصد سال پیش، این چه لباس‌هاییِ که پوشیدم؟ شاید تناسخ (رفتن یک روح از یک دنیا به دنیا ی دیگر) پیدا کردم، واقعاً من تناسخ پیدا کردم؟ آرزوم محقق شد.
از اون‌جایی که من فیلم‌های تناسخی زیادی دیدم خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که تناسخ یافتم.
معمولا مردم تو بدن یه اشراف زاده‌ای یا یه فرد قوی و پر قدرت می‌رند ولی من که شانس ندارم. هی خدایا انصافت رو شکر آخه از لباساش معلومه طرف فقیر بوده.
- وای ملودی عزیزم چی شد؟ خوبی؟ افتادی؟ الان میام کمک، سریع باید بریم الان بهمون می‌رسند.
سرمو که بلند کردم به این نتیجه رسیدم که شایدم سکته زدم و یه پری رو دارم می‌بینم البته این‌جا بیشتر شبیه جهنمِ تا بهشت و پری‌های بال‌دار، شایدم انسانه مثلاً خواهر این دختره ملودی ولی واسه انسان بود زیادی خوشگله موهاش توی این تاریکی مثل خورشید نور داره ولی چشماش از این‌جا هم تاریک تره! چی گفت؟عزیزم؟ چه چیزا! تا جایی که من یادم میاد منو یا به اسم لیلی صدا می‌زدن یا می‌گفتن هی یا سگ اصلا همون‌جوری بهتره من به این چیزا عادت ندارم.
- چیزی نشده فقط دارم از درد می‌میرم، آره خیلی خوبم اصلاً عالی‌تر از این نمی‌شم! آخه مگه کوری نمی‌بینی افتادم رو این سنگ‌ها پاشو بیا کمک کن.
با نگرانی اومد سمتم و گفت:
- دخترکم چی شده سرت به جایی خورده هذیون میگی.
یا خدا این مامانش بود این‌جوری حرف زدم ؟اصلا این چه مادریه بچش افتاده وایستاده نگاه می‌کنه ؟ چه مادریم داره! فکر کردم خواهر بزرگتری، چیزی باشه!
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
31
امتیازها
33

  • #4
- آره، سرم خورده به این سنگا الانم فراموشی گرفتم و چیزی یادم نمی‌یاد.
با اظطراب اومد بلندم کرد و گفت:
- چی؟ شوخی نکن. سربازا رسیدن‌، پاشو زود باش بریم تو اون غار، هم بیش‌تر از این خیس نمی‌شیم هم سربازها ما رو نمی‌بینند.
بلند شدم و و همراهش دویدم و گفتم:
- باشه اومدم.
همین‌طور که به سمت غار می‌دویدیم گفتم:
- خیس‌تر از این نمی‌تونیم بشیم الان نه تنها لباسا نیازی به شستن ندارن خودمم نیازی به شست و شو ندارم حالا قضیه این سربازا چیه خانم؟
متعجب گفت:
- چی داری میگی؟ شاید، واقعا فراموشی گرفتی؟ تو منو همیشه مامان عزیزم صدا می‌زدی هرگز هم این‌طور حرف نمی‌زدی.
نفس کلافه‌ای کشیدم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- خب حالا نمی‌خواد سکته کنی، نمیشه بگی چی‌شده؛ من کیم تو کی؟
متعجب و کلافه گفت:
- خدایا! مسخره بازی در نیار، تو ملودی هستی منم مادرت نیدلام، پدرت هم ولرنوس یکی از اشراف زادگانه دیگه؟
این چه اسمیه فکر کنم این اثر حجریا اصلاً ملودی نمی‌دونند چیه همین‌جوری گذاشتند، خب مثل اینکه اونقدرم بد شانس نیستم. رفتیم و داخل غار نشستیم. عجب دردسری شده، من هنوز خودم باورم نمی‌شه تناسخ یافته باشم بعد باید به یکی دیگه ثابت کنم فراموشی گرفتم ، الان یکی باید بیاد به من ثابت کنه خواب نیستم هر چند که الان دارم از درد می‌میرم. روبه اون زن گفتم:
-مسخره بازی در نمی‌یارم واقعا چیزی یادم! نمی‌یاد.
با لحنی که یکم انگار عصبی شده بود گفت:
- ملودی عزیزم الان وقت این کارا نیست، واقعیت رو بهم بگو!
مثل خودش با کمی عصبانیت گفتم:
- گفتم که چیزی یادم نمیاد
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
-مگه می‌شه؟ تو فقط تو گل ها لیز خوردی و افتادی رو سنگ‌ها... .
سرم رو با گیجی خاروندم و گفتم:
- من حتی یادم نمیاد چرا لیز خوردم.
با لحنی که توش تردید معلوم بود گفت:
- دخترم من به تو باور دارم ولی... .
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
- ولی چی؟
با سردرگمی گفت:
-ولی من تا به حال توی همچین شرایطی نبودم و نمی‌دونم چی‌کار کنم، کاش پدرت اینجا بود مطمئنم اون می‌تونست بفهمه که تو راست میگی یا دروغ؟!
پوکر فیس گفتم:
- تو الان گفتی به من باور داری ولی نداری. من دروغ نمی‌گم، واقعا هیچی نمی‌دونم، هیچی‌هیچی!
لبخند دستپاچگی زد و با من من گفت:
- بهت باور دارم اما هنوز نمی‌دونم چی‌کار کنم؟!
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- چطوره اول به من بگی کیم؟ تو کی هستی؟ و اینجا کجاست؟ و کجا داریم میریم؟ چرا سربازا دنبالمونن؟ و جواب هزار و یک سوال دیگم رو بدی!
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
31
امتیازها
33

  • #5
- پدرت از نوجوونی زندگی اشرافی رو گذاشت کنار و چند سال بعد با من که یتیم بودم ازدواج کرد و اومدیم تو روستا داستان آشنایی‌مون هم طولانیه، دیروز پدرت... .
به این جای داستان که رسید زد زیر گریه ولی بازم با گریه ادامه داد و گفت:
- سه روز پیش پدرت برای شکار که کارش بود مثل همیشه رفت ولی دیروز مثل همیشه برنگشت توی رودخونه.‌.. .
وای گریه‌هاش دیگه کم‌کم دارن رو اعصابم میرن. خیلی سریع گفتم:
- خیله خب فهمیدم چیشد اون مرده حالا نمی‌دونم واسه چی اومدن دنبالت و الان فراری هستی.
نیدلا سری به نشانه بله تکون داد.
- خب نیدلا بهم بگو اینجا کجاست؟
با ناراحتی و دلخوری گفت:
- من رو مامان عزیزم صدا کن دخترکم.
برای اینکه ناراحت نشه گفتم:
- خب مامان عزیزم، اینجا کجاست؟
اونم با مهربونی جوابمو داد و گفت:
- عزیزم اینجا روستای مین واقع در سرزمین میداست که توسط فانتزیستا «خدای فانتزی» اداره میشه الانم می‌خوایم به پایتخت بریم.
- چرا هیچی رو کامل نمیگی؟ خب اصلاً مگه چندتا خدا داریم؟
با اضطراب گفت:
- عزیزم نگو که چهار معبود رو هم یادت نمیاد؟
دلم نمی‌خواست بیش‌تر از این اذیتش کنم ولی از طرفی دلم می‌خواست بیش‌تر در مورد این‌جا بدونم برای همین گفتم:
- یادم نمیاد.
یه نفس کلافه کشید و گفت:
- حتما وقتی رسیدیم پایتخت تو رو پیش دانای کل که بعضی‌ها دکتر صداش می‌کنن می‌برم. کل هستی توسط چهار نفر اداره میشه که بهشون میگن چهار معبود، هر کدومشون هم سرزمین خودشون رو دارن. اونا لشکر ندارن چون لازم ندارن اولین خدا که بزرگترین‌شونه و بزرگ‌ترین سرزمین رو داره خدای نشاطیستا هست که سرزمین نشاط رو اداره می‌کنه؛ اون یک خانم پیر هست؛ دومین خدا تکنولوژیستا هست که دنیای پیشرفته رو اداره می‌کنه؛ این خدا زنی جوان هست؛ سومین خدا، خدای پوچیِ که سرزمین خالی از سکنه رو اداره می‌کنه. دنیای خالی از سکنه چهار عنصر اصلی یعنی خاک، باد، اب و آتش رو نداره برای همین هم هیچی نداره‌؛ این خدا یک پسر نوجوانِ، خدای آخر هم فانتزیستا هست که اینجا رو اداره می‌کنه؛ خدایی که یک دختر بچه‌ست.
با سردرگمی پرسیدم:
- خداها چطور انتخاب میشن؟
- خداها انتخاب نمی‌شن بلکه انتخاب می‌کنن، هر کدوم یک معاون داره که به صورت مخفی در دنیاش زندگی می‌کنه به اون‌ها چهار‌ سر میگن.
- معاون‌ها چطور انتخاب میشن؟
با لحنی که معلوم بود دیگه خسته شده گفت:
- طبق شایعه‌ها به صورت شانسی سه نفر انتخاب میشن و آزمون میدن بعد کسی که برنده بشه معاون میشه و حافظه‌ی دوتای دیگه پاک میشه.
بلند شدم و داد زدم:
- من یکی از چهار سرها می‌شم.
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
31
امتیازها
33

  • #6
اینو که گفتم نیدلا یه کم خندید.
با عصبانیتِ کمی گفتم:
- به من نخند می‌بینی من یکی از چهارسر می‌شم
لبخندش پاک شد و گفت:
- به خاطر اون نخندیدم می‌دونستم حافظت نرفته.
سرش داد زدم:
- گفتم حافظم رفته! راست گفتم
اما اون با آرامش جوابمو داد و گفت:
- شاید حافظت رفته باشه ولی بازم همون ملودی خودمی، قبل از اینام می‌خواستی یکی از چهارسر بشی.
وقتی که اینو گفت به این فکر افتادم که اگه من اومدم این‌جا پس این دختری که توی بدنشم کجاست؟ یعنی چه بلایی سرش اومده؟ چه بلایی قراره سر من بیاد؟
واقعا تناسخ یافتم یا فقط یه خوابه؟
نیدلا بلند شد و رفت دور غار و گشت و گفت:
- عزیزم بهتره بخوابیم و فردا صبح پاشیم راه زیادی تا پایتخت نمونده، اما از اونجایی که اینجا چیزی نیست باید روی زمین بخوابیم البته سطحش صافه
از اونجایی که احساس ضعف و خستگی زیادی می کردم سریع قبول کردم و خوابیدم.
***
با صدای نیدلا از خواب بیدارشدم، فکر می‌کردم الان با صدای عمه از خواب بلند می‌شم، اما مثل اینکه خواب نیست.
- بزار بخوابم یکم دیگه بیدار می‌شم.
نیدلا با عصبانیت گفت:
- پاشو تو که اینقدر خوابالو نبودی، دوساعته دارم صدات می‌کنم! زود باش یکم دیگه تا پایتخت مونده اونجا که رسیدیم بخواب
به زور از خواب بلند شدم و چون روی زمین خوابیده بودم کل بدنم گرفته بود و پام خواب رفته بود و آب دهنمم ریخته بود
نیدلا با تعجب گفت:
- این دیگه چه سر و وضعیه سریع برو صورتتو آب بزن
- آب کجاست؟
- بیرون یه چشمه کوچیک هست سریع صورتتو بشور و موهاتو شونه کن بیا شنل و لباسای دیگه تو که خشک شدن بپوش
شکمم دیگه داشت قار و قور می‌کرد برای همین گفتم:
- صبحانه‌ای ناشتا‌یی چیزی نمی خوریم؟
- نه چیزی نداریم
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 13)

بالا پایین