#part17
هممون پشت سر نترتون با عجله راه میرفتیم ،راهش زیاد طولانی نبود ، داشت به سمت یک مزرعه گندم میرفت ، گندم هاش بلند بودن تو اون تاریکی چیزی معلوم نبود !
چراغ قوم رو از جیب پالتوم در آوردم و روشنش کردم تا جلو راهمون رو بهتر ببینیم ،
چشمم به یک مرد خورد که ایستاده بود و خیره شده بود به جلوی پاهاش و تکون نمیخورد ، نزدیکش که رسیدیم ایستادیم ، رد نگاه اون مرد تقریبا جوون رو گرفتم .
زبونم بند اومده بود ، دوست نداشتم هیچوقت تو حرفه ی کاریم همچین چیزی رو ببینم ، بدنم کمی لرز گرفت ، تمام سعی خودم رو کردم تا بتونم روی خودم مسلط شم! پشت سر هم نفسای بلند و عمیق میکشیدم بقیه همه دسته کمی از من نداشتن به جزء نترتون!
دیگه به این باور رسیده بودم این آدم احساس نداره!
تونستم خودم رو کنترل کنم قبل از اینکه کسی حرکتی کنه خم شدم روی جنازه ی اون دختر بچه و شروع به برسی کردم، با هر لوازمی که همیشه همراهم بود تست میکردم با دقت نگاهش میکردم ، بعد چند دقیقه که همه سکوت کرده بودن بلند شدم و با دستام لباسام رو که کمی خاکی شده بود تکوندم .
برگشتم رو به بقیه جان جدی نگام میکرد بچه ها با استرس (من موندم همه کارارو که من میکنم دقیقا کار اینا چیه؟) و اون نترتون دست به سینه وای خدا بازم پوزخند البته عمیق تر لب باز کرد
- خب خانم هلمز زود حرفاتونو بزنین!
و منتظر نگام کرد نمیدونم از حرص دادن من چی نصیبش میشد!
از لج باهاشم که شده بدون هیچ حرفی رو به جان کردم در حال در آوردن دستکش های پلاستیکی آبی رنگم هر چیزی که فهمیده بودم رو شروع به بازگو کردم!
- خب دقیقا مثل دفعه قبل رد پنجه و گاز رو تمام قسمت های بدنش دیده میشه که نشون میده کار همون قاتل قبلیه ولی با این تفاوت که الان یک دیونه قاتل اینجا داریم و این همون مردس دقیقا رد همون کفشا همون مارک سیگار و معموله مثل قبل یکی بعد مرگ اوردش اینجا چون هیچ خونی دورش نیس قاتل سعی میکنه ما محل قتل رو نبینیم و هر بار جای مقتول رو عوض میکنه ، و اینکه من یک تیکه فلز پیدا کردم نمیدونم چیه ولی باید مال قاتل باشه و این میتونه سرنخ خوبی باشه .
نفسی گرفتم خیلی تند تند و پشت سرهم حرف زده بودم نفس عمیقی کشیدم و منتظر واکنش یا جوابی از بقیه بودم ، بلاخره جان به حرف اومد
- مثل قبل کارت خوب بود و دقیق گفتی اون سرنخی هم که پیدا کردی باشه کمی روش تحقیق کن تا فردا شب بهم بده!
لبخندی از سر رضایت زدم و خیره شدم به نترتون یک تغییری کرده بود حالا پوزخندش از روی عصبانیت و حرص بود لبخند ژکوندی تحویلش دادم و تو ذهنم برای خودم میگفتم : بگیر اقای دهن کج چرا اعصاب نخودیتو خورد میکنی !
و با یک لبخند راه افتادم تا برگردم صداشو به خوبی می.شنیدم که مخاطبش جان بود
- چرا اونو گذاشتی ببره؟
جان- نمیدونم یک چیزی انگار وادارم کرد بهش بدم!
به اداره برگشتیم نترتون به طرفم اومد و اروم دم گوشم زمزمه کرد
- خانم هلمز که اعصاب من نخودیه!
از تعجب خشک شده بودم منکه فقط تو ذهنم گفته بودم !
من با کلی ابهام تنها گذاشت...
@Lady Dracula