. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #11
#part9

با بچه‌ها از در گذشتیم و به داخل رفتیم؛ با اولین قدمی که داخل اداره گذاشتم بوی تند سیگار به بینیم خورد؛ از بچگی از سیگار متنفر بودم، حتی بوش هم بهم می‌خورد؛ حالم بد می‌شد. چینی به بینیم دادم و با آستین لباسم جلوش رو گرفتم؛ دود سیگار مثل مه البته کم، اون‌جا به چشم می‌خورد. این‌جا اداره پلیسِ واقعا؟ یا کافه؟

پشت میز یه مرد نشسته بود، به محض این‌که ما رو دید از جاش بلند شد. یه مرد حدود چهل ساله که موهای قهوه‌ای که تعدادی تار سفید هم درش قاطی بود و به طور نا مرتبی اطراف سرش ریخته بود و یه کت قهوه‌ای تیره تنش بود، با زیر شلواری چهار خونه و یه پیپ گوشه‌ی لبش!

- سلام می‌تونم کمک‌تون کنم؟

- سلام ما...

یکی پرید وسط حرفم و گفت:

- خیلی حواس پرتی جیک! یادت رفته این‌ها واسه چی این‌جان؟

برگشتم سمتش، یه پسرِ تقریبا بیست و هفت ساله، قد بلند و چهارشونه و صورتی تقریبا میشه گفت جذاب، از همه بیشتر اون دو گوی آبی رنگ روی صورتش به چشم میومد که به طرز عجیبی می‌درخشید! لباس سر تا پا مشکی پوشیده بود و با پوزخند نگاه‌مون می‌کرد؛ از طرز نگاهش اصلاً خوشم نیومد. جاناتان اومد کنارم و گفت:

- خوبِ مارو یادتونِ، میشه راجب کار صحبت کنیم؟

جاناتان خیلی جدی حرف می‌زد ولی اون پسره باز هم پوزخند تحویل‌مون داد، از قرار معلوم این هم سیگاری بود؛ چون از جیبش یه کم از پاکتش بیرون زده بود و موقعی که اومد بوی سیگار بیشتر شد. اون یکی دیگه که اسمش جیک بود گفت:

- خب! بزارید پرونده‌تون رو نگاهی بندازم.

بعد پرونده‌های جلوش رو گشت، پرونده‌ای سبز رنگ رو بیرون کشید؛ عینکی زد و گفت:

- هنک میلر! بعد بهمون نگاه کرد، هنک کمی جلو آمد تا متوجهش بشه.

بعد دوباره به پرونده نگاه کرد و گفت:

- جاناتان تانکردی!

دوباره نگاه‌مون کرد و بعد گفت:

- ژولیت پرسل!

مجدداً نگاه‌مون کرد، ژولیت دستش رو بالا آورد؛ از این کارش خنده‌ام گرفت، مثل بچه مدرسه‌ای‌ها! بعد گفت:

- کاترین برکارد!

بهم نگاهی انداخت، احساس کردم نگاهش یک جوریه؛ یک خاص که اصلا متوجهش نشدم، اما به روی خودم نیاوردم. یه دفعه یکی پرید داخل اداره و با لکنت گفت:

- آقای نترتون! دوباره اون اتفاق افتاده.

پسره که حالا فهمیدم اسمش نترتون بود، زود دنبالش رفت ماهم همراهش رفتیم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #12
#part10

چشمم به نترتون خورد که داشت از دیدمون محو می‌شد، به خاطر اون ما هم مجبور شدیم پیاده همراهش بشیم؛ کمی به قدم‌هام سرعت دادم تا گمش نکنم، تقریبا رسیده بودیم دم یک باغ که بهش رسیدیم. نترتون برگشت و به ما نگاه کرد:

- شما این‌جا چی‌کار می‌کنین؟

- به کارمون می‌رسیم!

عصبی سری تکون داد و با اون مرد رفتن تو، ما هم پشت سرشون رفتیم؛ اول ورودی یک خونه بود، باغش مثل جنگل بود و تاریکی باعث شده بود کمی خوف برانگیز بشه! سمت اون باغ حرکت کردیم، کمی اون‌جا راه رفتیم، حواسم کلاً پرت اون جنگل بود؛ همه‌ی چیزها رو رصد می‌کردم تا چیزی از چشمم دور نمونه و از قلم نندازم که محکم خوردم به نترتون! دماغم ناجور درد گرفته بود. دستم رو گذاشتم روش و با اخم‌های درهم به نترتون که حالا اون هم به من نگاه می‌کرد، نگاه کردم؛ جواب عصبانیتم و دماغ داغون شده‌ام فقط پوزخند بود، همین اول کار چقدر از این آدم بدم می‌اومد؛ برگشتم و عقب رو نگاه کردم، اون خونه کلاً از دیدم محو شده بود؛ یعنی انقدر این باغ بزرگه؟ یا شاید هم به خاطر تاریکی و درخت‌ها دیده نمی‌شد. دوباره به نترتون نگاه کردم، از پشتش سرکی کشیدم؛ تو اون تاریکی چیزی دیده نمی‌شد، جاناتان و هنک و ژولیت کنارم قرار گرفتن؛ نترتون از جیبش چراغ قوه‌ای در آورد. ما که اون‌قدر با عجله اومدیم، نشد برداریم! نترتون چراغ قوه رو روشن کرد، انداخت جلوی پاهاش؛ با چیزی که دیدم خشکم زد! صدای جیغ ژولیت هم بدتر روی ذهنم خدشه می‌انداخت!
این واقعاً جنازه بود، کاملاً تکه تکه شده بود و اعضای بدنش کنده شده بود نترتون برگشت، باز هم پوزخند زد! سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و تقریبا موفق هم شدم. نترتون رو با دست راستم کنار زدم و روی زانو خم شدم تا بتونم بهتر ببینم، به طرز فجیعی تکه و پاره شده بود؛ حتی صورتش هم دیده نمی‌شد، مخصوصاً سینه‌اش که کلاً باز بود؛ کمی حالم بد شد اما به روی خودم نیاوردم. همیشه دستکش یه بار مصرف تو جیبم پیدا می‌شد، در آوردم و دستم کردم. همین‌طور که بررسیش می‌‌کردم حرف هم می‌زدم :
- این‌که زنِ توش شکی نیست، اول به گلوش حمله شده؛ کاملاً معلومِ با دست این اتفاق افتاده، مثل پنجه‌ی گرگ ولی بزرگ‌تر. از مرگش چیز زیادی نمی‌گذره؛ حدوداً بیست دقیقه، نیم ساعت! قاتل ها دونفر بودن، یک زن و یک مرد! زنِ موهای مشکی بلندی داشته و مردِ سیگاری بوده و این‌که قتل این‌جا رخ نداده.
نترتون با پوزخندش که حالا بیشتر شده بود گفت:
- الان این‌ها رو از خودت در آوردی دیگه؟! شوخی جذابی بود بچه جون!
باز هم پوزخند.
- به من می‌خوره الان با کسی شوخی داشته باشم؟
یک‌دفعه یه مردِ از تاریکی بیرون اومد که همه با ترس نگاهش کردند و با دیدن جیک نفس آسوده همه بلند شد، با صدای که کنجکاوی در اون موج می‌زد، گفت:
- خب پس، این‌ها رو از کجا گفتی؟
رو کردم به جیک تا جوابش رو بدم:
-اولاً زنِ، به خاطر این‌که موهاش بلونده! ممکنِ به خاطر خون زیاد و خراش‌های روی صورتش دیده نشه؛ روی گردنش کمی خون مردگی وجود داره که نشون میده این قسمت زودتر بریده شده. رد پنجه، روی صورت و شکمش دیده میشه و در مورد قاتل‌ها؛ رد دوتا کفش این‌جاست یکیش کوچیکِ و واسه بچه زیادی بزرگِ و برای یک مرد زیادی کوچیکِ! پس مال زنِ و اون یکی هم بزرگِ، پس مال یک مردِ؛ این‌که میگم زنِ موهاش بلند و مشکیِ، چون تو دست‌های مقتول موهای بلند مشکی وجود داره؛ مال خودش هم نیست، چون موهاش بلونده و کوتاهِ و این‌که این‌جا چند تا ته سیگار هست که رد رژی روشون نیست به جز یکی‌شون؛ بیشتر مردِ سیگار کشیده و زمان مرگ خون‌ها هنوز لخته نشدند، پس قتل تازه رخ داده.
نفسی گرفتم نترتون با یک لحن تمسخرآمیز گفت:
- خب جناب شرلوک هلمز! حالا بگو چرا قتل این‌جا اتفاق نیافتاده؟
یک جوری نگاهش کردم که انگار یک خنگ جلوم ایستاده و گفتم:
- اگه دقت کنی، می‌بینی اگه این‌جا کشته می‌شد؛ باید الان کلی خون دورش ریخته بود! مخصوصاً این‌که شاهرگش دریده شده، ولی این‌جا اون‌قدر خون وجود نداره.
این‌دفعه من بودم که با پوزخند نگاهش می‌کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #13
#part11

نترتون با پوزخند بیشتری که باعث شده بود یک طرف لبش کاملا کج بشه، نگام کرد و گفت:

- خب خانم، همه‌ی این‌ها درست! فقط یک چیزی، از کجا می‌دونی قاتل زن رژ لب زده بود؟

ای خدا یا این نفهم بود واقعا یا خودش رو به نفهمی می‌زد؛ دوست داشتم خرخره‌اش رو بجوم! دیوونه‌ام کرد! پسره‌ی چندش همین‌جوری دست به سینه بهم زل زده بود و منتظر جواب من بود.

- خب این رو می‌دونی که رژ لب یک ماده شیمیایی هست و اگه تو این کار دقیق باشی زود تشخیص میدی این ماده رو، از اون روی پاهاش، گردنش و روی اون یه دونه سیگار هست.

نترتون با همون پوزخند مسخره‌اش گفت:

- خب خانم باهوش، از کجا می‌دونی که اون رژ لب مال مقتول نیست؟

کلافه از سوال‌های پی در پیش پوفی کشیدم و رژلبی که از جیب مقتول برداشته بودم رو جلوش گرفتم و گفتم:

- ببین! این رژلب مقتول، هم رنگش و هم نوع ماده‌ش فرق می‌کنه! فهمیدی؟ دیگه سوال‌هاتون تموم شد؟

جیک دستی به ریش‌هاش کشید و گفت:

- من هنوز نمی‌تونم، این‌هایی که گفتی رو باور کنم!

رو کردم بهش و گفتم:

- این کارِ منِ، من چیزهای غیرممکنی نگفتم که نخواین باورش کنین! من چیزهایی رو می‌بینم که حتی شما بهش توجهی ندارین، فقط کمی دقت می‌خواد. همین!

و راهم رو کشیدم و رفتم، واقعا انقدر براشون غیر قابل باور بود! فقط کمی دقت می‌خواست که هیچکس دقت نمی‌کنه؛ پشت سرم اون‌ها هم اومدن و از اون باغ مزخرف بیرون رفتیم؛ از در که رد شدیم جیک گفت:

- امشب به اندازه‌ی کافی کار کردین و دیدین، بهترِ برین استراحت کنین! و لنگ لنگان راهش رو کج کرد و رفت. نترتون دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو کرد، نگاهی عمیقی به همه ما انداخت و بدون کلمه‌ای رفت. ما هم پشت سرشون رفتیم تا ماشین‌ها رو برداریم، راهش یکم طولانی بود؛ یعنی این همه راه رو ما پیاده اومدیم؟ اصلا متوجه نشده بودم انقدر که کنجکاو اون صحنه بودم. تا رسیدیم سریع سوار ماشین شدیم، لحظه‌ی آخر چشمم به نترتون خورد که تکیه داده بود به در و همون‌طور دست‌هاش تو جیب‌هاش بود؛ با اون چشم‌های آبی وحشی خیره شده بود به من! نگاهم رو ازش گرفتم و به ‌رو‌به‌روم دوختم، بعد روشن کردن ماشین به راه افتادم، بعد از چند دقیقه رسیدیم، بدون حرفی هرکس به اتاقش رفت؛ انگار همه هنوز تو شوک بودن، کلید انداختم و در رو باز کردم؛ پشت سرم با پا در رو بستم، پالتوم رو در آوردم و کش موهام رو باز کردم. نگاهی به اتاق انداختم، خسته بودم ولی خوابم نمی‌اومد! نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک دو نصف شب بود؛ به سمت پنجره رفتم، صندلی چوبی و کهنه‌ای که اون‌جا بود رو کشیدم و گذاشتم زیر پنجره و روش ولو شدم. به بیرون چشم دوختم، هوا ابری بود؛ کم کم و نم نم بارون هم شروع شد، همین‌طور که بیرون رو دید می‌زدم؛ چشمم به یه مرد که زیر چراغ برق ایستاده بود خورد. پالتوی بلند مشکی با کلاه لبه‌دار مشکی پوشیده بود، جوری ایستاده بود که صورتش دیده نمی‌شدو اون نور کم فقط اندامش رو در دید من قرار می‌داد، احساس می‌کردم زل زده به من، چند دقیقه همون‌طوری بودم و اون هم خیره نگاهم می‌کرد. به ناگهان تند بلند شدم و رفتم بیرون، به سرعت از پله‌ها گذشتم، در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون؛ به سمت اون تیر چراغ برق رفتم اما اثری از اون فرد نبود. دستی روی شونه‌ام قرار گرفت، جیغ خفه‌ای کشیدم و برگشتم فکر کردم همون مردس تا بزنمش که با جاناتان چشم تو چشم شدم، نفس حبس شدم رو محکم به بیرون فوت کردم.

- لعنتی، ترسوندیم!

- بیرون چیکار می‌کنی؟

- یه نفر این‌جا بود که زل زده بود به اتاق من، اومدم ببینم کیه! دیدم رفته. تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

- اومده بودم بیرون سیگار بکشم.

صورتم رو جمع کردم و چینی به بینیم دادم، می‌دونست از سیگار متنفرم؛ سیگار رو زیر پاش انداخت و خاموشش کرد.

- سعی کن شب تنهایی نیای بیرون!

- من دفاع شخصی رفتم، می‌تونم از خودم مراقبت کنم.

سری تکون داد که پرسیدم:

- تو کسی رو این اطراف ندیدی که پالتوی مشکی و کلاه گذاشته باشه؟

با کمی تعلل که نمی دونستم به خاطر چیه گفت:

- نه من کسی رو ندیدم!

شونه‌ای بالا انداختم،با هم برگشتیم اتاق‌هامون خودم رو روی تخت پرت کردم؛ کمی لباس‌هام به خاطر بارون نم داشت، اهمیتی ندادم و چشم‌هام گرم خواب شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #14
#part12

چشم‌هام رو به زور باز کردم، یه کم بدنم کوفته بود و پاهام به زحمت تکون می‌خورد؛ روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت که روی پاتختی کنار تخت بود، انداختم. ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود! بلند شدم، لنگ، لنگان به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

شیر آب رو که کمی شل بود هرلحظه امکان داشت که از جاش در بیاد و بدبختی به بار بیاره؛ صورتم رو با آب سرد شستم که از سردیش شوکی بهم وارد شد و کمی از اون خواب‌آلودگیم کم کرد.

سمت کمد درب و داغون که اون‌جا قرار داشت رفتم و یه بلیز آستی بلند با شلوار خاکستری تیره برداشتم و با لباسای تنم عوض کردم.

موهام رو شونه کردم و مثل همیشه دم اسبی بستم، امروز یه کم بی‌حوصله و بی حال بودم؛ نمی‌دونم چرا، شاید به خاطر حرص‌های زیادیِ که از دست اون احمق خوردم. کلید اتاقم رو برداشتم و بعد از نگاهی به آینه توالت، از اتاق بیرون زدم، از پله سرازیر شدم؛ خبری از بچه‌ها نبود، حتما هنوز تو اتاقشونن، پشت یه میز نشستم. نگاهم به همون زن خورد دوباره با همون نگاه همیشگیش اومد و سفارشم رو گرفت و رفت، به اطرافم چشم چرخوندم که از سقف سیر هایی آویزون بود و گوشه‌ای ترین بخش سالن میز گردی گذاشته شده بود و انپاع آب مقطرو.. روش موجود بود و اونجا با دیوار کوب‌های زرد رنگی فضا رو پر کرده بود، وقتی سفارشم رو آورد زود خوردم و بلند شدم؛ دلم می‌خواست یه کم تنهایی پیاده‌روی کنم. به سمت در خروجی رفتم و از مسافرخونه بیرون زدم، هوا مثل همیشه ابری بود، انگتر این منطقه یک جای ابدی محصوب می‌شد، هیچ‌چیز تغییر نمی‌کرد و همیشه تو همین حالت می‌گذشت.

نسیم خنکی صورتم رو نوازش می‌کرد و کمی از حوصلگیم رو برطرف می‌کرد، گوشیم رو با هندزفریم از توی جیبم بیرون کشیدم و توی گوش‌هام گذاشتم؛ آهنگ لایتی پلی کردم، دست تو جیب مشغول قدم زدن شدم. این‌جا یه منطقه‌ی کوهستانی بود و کنار این شهر، همه کوه یا دره بود، اگه این تاریکی مطلق نبود مطمئنن توی روشنایی زیبایی منحصر به فردی داشت و شلوغ بود، ولی به نظر یک منطقه نفرین شده میومد که آزادی نداره!

به سمت اون‌جا حرکت کردم، قبل این‌که بیام این‌جا کلی راجع به شهرش تحقیق کرده بودم، از منطقه‌اش بگیر تا دره و کوهای اطرافش که بهتر بتونم کنجکاویم رو برطرف کنم.

واسه خودم قدم زنان می‌رفتم که احساس کردم یکی پشت سرمِ، به سرعت برگشتم ولی خبری نبود یا بهتر بگم اون اطراف پرنده پر نمی‌زد؛ دوباره به راه رفتنم ادامه دادم، باز هم احساس کردم یکی پشت سرمِ؛ دوباره برگشتم، هیچکس نبود. آهنگ رو قطع کردم، ولی هنوز هندزفری توی گوش‌هام بود؛ یک ثانیه نگذشته بود که صدای خرد شدن سنگ ریزه‌ها رو شنیدم که انگار زیر پای کسی له می‌شدن، مطمئن شدم یکی پشت سرمِ، پیچیدم تو یه کوچه‌ی باریک؛ هنوز پشت سرم می‌اومد، یهو چرخیدم؛ ولی یه چیزی مثل باد به سرعت دور شد، هنگ کرده بودم؛ هر چیزی که بود به سرعت رفته بود. مثل یک هاله! از شدت تعجب و ترس، نفس‌هام به شماره افتاده بود؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفسی که تو سینه‌ام حبس کرده بودم رو محکم بیرون فرستادم. بیخیال کوه و این‌ها شدم، پا تند کردم تا به مسافرخونه برسم؛ دم مسافرخونه که رسیدم، دستم رو به دیوار تکیه دادم، نفس نفس می‌زدم، حس خوبی نداشتم و نمی‌دونم اون چی بود! به زور خودم رو داخل پرت کردم، بچه‌ها سر میز بودن؛ با دیدنم به سمتم هجوم آوردن.

ژولیت زیر بغلم رو گرفت و گفت:

- چی شده؟ از صبح کجا بودی؟ چرا رنگت پریده؟

اصلا حوصله نداشتم، فقط زیر لب آروم گفتم:

- من رو به اتاقم ببر!

هنک و جاناتان نگران نگاهم می‌کردن، درست مثل یک روح از جلوم محو شده بود؛ هرچقدر فکر می‌کردم بدتر وجودم رو ترس فرا می‌گرفت! من رو به اتاقم بردند. روی تخت دراز کشیدم و مثل نوزاد توی خودم جمع شدم، تا شب از اتاقم بیرون نیومدم. با صدای در از افکار آشفته‌ام به بیرون پرت شدم، یک لحظه هم اون صحنه از سرم پاک نمی‌شد؛ بلند شدم و به سمت در رفتم. جاناتان بود!

- حالت خوبه؟

- اوهوم!

- اگه می‌تونی حاضر شو، بریم.

تعجب کردم، مگه ساعت چند بود؟ نگاهی به ساعت انداختم. هفت و نیم بود! این‌قدر تو فکرم غرق شده بودم، زمان از دستم در رفته بود. رو به جاناتان گفتم:

- باشه! پنج دقیقه دیگه میام پایین، سری تکون داد و رفت؛ به اتاقم برگشتم. حال عوض کردن لباس‌هام رو نداشتم و همونا خوب بودن ،صورتم رو با آب سرد شستم تا حالم جا بیاد؛ اون اتفاق‌ رو از ذهنم دورش کردم تا بهتر بتونم روی کارم تمرکز کنم و از اتاق بیرون زدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #15
#part13

کلیدها رو دور انگشت اشارم تاب می‌دادم و از پله‌ها پایین می‌رفتم، جاناتان و هنک کنار در ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن. به سمت‌شون رفتم، مثل همیشه از ژولیت خبری نبود!
بهشون رسیدم، نگاهی بهم انداختن. هنک گفت:
- بهتری؟
سری واسش تکون دادم و اونا هم دیدن چیزی نمی‌خوام بگم دیگه پاپیچ نشدن که همون موقع ژولیت اومد و اون هم حالم رو پرسید. سوار ماشین شدیم و به سمت اداره پلیس راه افتادیم.
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم، به سمت در حرکت کردم. اصلاً دوست نداشتم قیافه نحسش رو ببینم، ولی کارم بود و مجبور بودم ببینمش.
وارد ادره شدم که باز هم دود سیگار به صورتم خورد! جلوی بینیم رو گرفتم تا حالم بد نشه. نترتون روی مبل، اون‌جا پا رو پا انداخته بود و مثل دودکش دود بیرون می‌داد! بدن توجه دیگه‌ای روم رو ازش گرفتم و به جیک ک پشت میزش خوابش برده بود، دوختم. واقعا که! به همه جا شباهت الی اداره پلیس! بچه‌ها وارد شدن، با تعجب به اون دو تا زل زدن؛ سمت میز جیک رفتم و طوری روی میز کوبیدم که از خواب پرید.
با صدای گرفته‌ای که ناشی از خوابش بود گفت:
- چته دختر؟ ترسوندیم!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- ببخشید از خواب قشنگ‌تون بیدارتون کردم، لطفاً کار ما رو بهمون بگین.
سری تکون دادو گفت:
- امشب باید کشیک بدین.
همه‌مون با تعجب گفتیم:
- چی؟
خونسرد گفت:
- امشب کارتون همینِ، تا اگه جایی اتفاقی افتاد؛ زود خودتون رو برسونید.
خدایی این کارها چیه دیگه؟ اَه! تا حایی که می‌دونم این کار ما نبود.
به زور قبول کردیم، جیک هم هرکدوم‌مون رو به یک خیابون فرستاد تا اون‌جا باشیم. ژولیت رو اون‌جایی که باید مستقر بشه، پیاده کردم. گفتم:
- مواظب خودت باش.
و متقابلاً بهم گفت، ازش دور شدم و به جایی که برای من تعیین کرده بودن رفتم. نگاهی به تابلوی زنگ زده انداختم که اسم خیابون، روش به زور دیده می‌شد.
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم، اولین چیزی ک به نظرم اومدیک پارک بود که اونور خیابون دیده می‌شد؛ پیاده شدم تا نگاهی دقیق به دور و اطرافم بندازم. به سمت پارک رفتم، نگاهی کلی بهش انداختم، کمی ترسناک به نظر میومد و تو این تاریکی اون درختای خشک شده شدیدا به چشم میومد و پرنده هم پر نمی‌زد! پیش ماشینم برگشتم و بهش تکیه دادم، چند ساعتی گذشته بود و اتفاق خاصی هم نیافتاده بود؛ ساعت از نیمه شب گذشته و هوا خیلی سردتر از قبل شده بود، می‌خواستم برم توی ماشین تا کمی گرم بشم که سایه‌ی فردی توی پارک چشمم رو گرفت. این‌جایی که من ایستاده بودم تاریک بود و دید نداشت، یعنی از اونور کسی نمی‌تونست من رو ببینه، ولی باز هم نشستم تا دیده نشم! دیگه چشمم به طرف بود، کوچیک‌ترین کارهاش رو هم زیر نظر داشتم که برگشت و نگاهی به این طرف انداخت. چشم‌های قرمزش و اون دوتا دندون تیزش، تو نور چراغ خیابون برق می‌زد، ترسی بی‌نهایت توی وجودم انداخت. همون لحظه دست یکی دور مچ پام پیچیده شد، از ترس جیغی کشیدم و به طرف پام چشم دوختم که دو تا چشم قرمز رو که بهم زل زده بود؛ ترس رو بیشتر توی وجودم به قلیان انداخت و از این همه نزدیکیش خشکم زد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #16
#part14

از ترس سکسکه‌ام گرفته بود، چشم‌هام از ترس به حدی گشاد شد که احساس می‌کردم هرلحظه امکان داره از جاش در بیاد؛ هنوز دستش دور مچ پام قفل بود و با قدرت بهش فشار می‌آورد، دردش به قدری بود که توی چشمام اشک جمع شده بود، بزاق دهانش از نیش‌هاش آویزون بود، به یک کلمه خشکم زده بود و جرات تکون خوردن هم نداشتم! نمی‌تونستم عکس‌العملی از خودم نشون بدم، کم_کم صورتش به جلو میومد و این شد یک تلنگر تا از بهت خارج شم و جیغی از ته دلم کشیدم که تا ته گلوم سوخت. با پای دیگه‌ام که آزاد بود، با تمام توانم و محکم بهش لگد زدم! کمی ازم فاصله گرفت، ولی دستش هنوز دور مچ پام بود. چاقوی ضامن دارم رو که همیشه توی جیبم بود رو بیرون کشیدم، محکم روی دستش کوبیدم که جیغ گوش‌خراشی کشید، گوشام از این صدا به درد اومد ولی تو این موقعیت اصلا اهمیتی نداشت، سریع خودم رو اون‌ور کشیدم و بلند شدم، با تموم سرعت و حونی که تو بدم بود در ماشین رو باز کردم و باضرب به داخلش پریدم؛ کلید رو توی جاش چرخوندم، با اولین چرخش صدای موتور ماشین بلند و ماشین روشن شد. از این سرعت‌عمل و ترس توی وجودم به نفس نفس افتاده بودم، پام رو محکم روی پدال گاز فشردم که صدای جیغ لاستیکی هاش با تیک‌آف که کشیدم هماهنگ شد؛ با سرعت رانندگی می‌کردم، با صدای گوش‌خراش که از بالای ماشین اومد خون توی رگام از جریان افتاد! احساس می‌کردم کسی روی ماشین با ناخوناش خط می‌اندازه و این باعث می‌شد کمی کنترلم رو از دست بدم، چند ثانیه صدایی نیومد، با چشمای ریز شده به اون دسته موهایی که پایین میومد نگاه کردم و کم کم قیافه ترسناک چ زشتش نمایان شد. از ترس محکم زدم روی ترمز که به جلوی ماشین پرتاب شد و من با محکم سرم به فرمون برخورد کرد، سرم به شدت تیر می‌کشید، گرمی خون رو به راحتی احساس می‌کردم که از کنار سرم به پایین جریان داشت، بیخیال خودم شدم. جلوی ماشین رو نگاه کردم؛ توی اون تاریکی، چراغ‌های ماشین، جلوم رو خوب روشن کرده بود. اون موجود جلوی ماشین افتاده بود، اصلاً حرکاتم دست خودم نبود؛ دوباره پام رو روی گاز فشردم و از روش رد شدم. صدای تق تقی زیر لاستیک‌های ماشینم به گوشم رسید که نشون از له شدن اون موجود می‌داد، ماشین رو نگه داشتم؛ نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با پاهای لرزون به سمتش رفتم، تکه تکه شد بود؛ ولی بدون خون! مثل یک تیکه یخ که قطعه قطعه می‌کنی بدون هیچ چیزی!
باز هم ترس کل وجودم رو گرفت، لب‌هام می‌لرزید. مگه میشه؟!
چنگی به موهام زدم، نه این غیر ممکنِ! خیره شده بودم بهش و حتی پلک هم نمی‌زدم. یک‌دفعه بدنش شروع کرد به تجذیه شدن و مثل خاکستر آتیش خامو شده توی باد خنک شب پخش شد، واقعاً هضم این اتفاق‌ها واسه‌ام سخت بود. با زانو روی زمین فرود اومدم، با چشم‌های گرد شده و لرزون به اون جایی که ثانیه‌ای پیش یک نفر رو کشته بودم نگاه کردم. سرگیجه به سراغم اومده بود، اون میگرن لعنتی همیشگی امونم رو برید، چشم‌هام سیاهی می‌رفت و تعادل نداشتم. سعی کردم بلند بشم، ولی نتونستم و با ضرب روی زمین افتادم، آخرین چیزی که خیلی تار بود دیدم، پاهای کسی بود که بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #17
#part15

صدای یکی رو می‌شنیدم ولی اون‌قدر گنگ بود که نمی‌فهمیدم چی می‌گه! یک‌دفعه از زمین کنده شدم و توی آغوش گرمی فرو رفتم، با سرعت حرکت می‌کرد؛ اون‌قدر پر سرعت که باد محکم بهم سیلی می‌زد. یک دقیقه نگذشته بود، روی یک چیز نرم گذاشته شدم؛ دوباره دنیا سیاه و تار شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
سرم به شدت درد می‌کرد، دستم رو به سرم گرفتم و روی تخت نیم‌خیز شدم، سرم بدجور تیر می‌کشید و فقط می‌تونستم با دستام بهش فشار بیارم شاید کمی از دردش کاسته بشه، از روی تخت بلند شدم، سرگیجه امونم رو بریده بود؛ به زور خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم، مشت مشت آب سرد به سر و صورتم می‌زدم تا حالم جا بیاد. توی آینه نگاهی به خودم انداختم، وای! پیشونیم زخم داشت، من کی این‌طوری شدم؟ اخمی رو پیشونیم نشست. من دیشب سر پستم بودم؛ انگشتم رو گذاشتم روش، با سوزشش کل اتفاقات دیشب جلوی چشمم نقش بست و مثل نوار فیلمی جلوی روم نمایش داده شد.
چشم‌های قرمز!
نیش دندون!
زدن بهش!
خون نداشت!
و خاکستر شدنش!
سرم تیری کشید، اصلاً حالم خوش نبود؛ وای خدا! این‌ها دیگه چی بودن؟ خودم رو به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم، خب بعدش چی شد؟ هرچی فکر کردم، یادم نمی‌اومد. من چجوری اومده بودم به اتاقم؟ اون موجودات چی بودن؟
کلی سوال توی سرم می‌چرخید و از ترس بدنم می‌لرزید. مطمئناً هیچ‌کس حرف‌هام رو باور نداره، چون اگه خودم هم با چشم‌هام نمی‌دیدم باور نمی‌کردم.
صلیب دور گردنم رو توی دستم گرفتم و محکم مشت کردم تا کمی آروم بگیرم، نمی‌تونستم به کسی بگم؛ حرف‌هام رو باور نمی‌کردن! حتما فکر می‌کردن دیوونه شدم، تو فکرهای درهم و برهمم غرق بودم که با شنیدن صدای شکمم به خودم اومدم. تازه یادم اومد چقدر گشنمِ! لباس‌هام پر خاک بود، با تنی که هنوز می‌لرزید لباس‌هام رو عوض کردم. ظهر بود و این رو ساعت روی میزم نشون می‌داد.

از اتاق بیرون اومدم و خودم رو به پایین رسوندم؛ چشمم به بچه‌ها خورد که دور میز نشسته بودن و با هم بگو بخند می‌کردن. سعی کردم لبخند مصنوعی بزنم و کمی موفق شدم، آروم به سمت‌شون رفتم و نشستم.
- سلام
ژولیت:
- خوبی گلم؟ صبح هر چی در زدم، باز نکردی؟
- ببخشید! خسته بودم، متوجه نشدم.
جاناتان:
- تو کی برگشتی؟
کمی من و من کردم و گفتم:
- خ...ب... خب... من... یادم نیست! خسته بودم، برگشتم.
مشکوک سری تکون داد، معلوم بود باور نکرده، پوفی کشیدم ناهارمون رو آوردن و مشغول شدیم، خوبه برای منم یک چیزی سفارش داده بودن و ازشون ممنون بودم، موقع خوردن اون‌ها حرف می‌زدن اما من تو سکوت فرو رفته و به یک نقطه خیره بودم، ترسم کم شده بود؛ تازه می‌تونستم یکم فکر کنم، باید می‌فهمیدم اونا چی هستن و از کجا اومدن. دستی جلوم تکون خورد که من رو به خودم آورد! هنک:
- کجایی دختر؟ چند بار صدات زدم.
- ببخشید، حواسم نبود! داشتم فکر می‌کردم.
از سر میز بلند شدم و گفتم:
- بچه‌ها من میرم یه کمی قدم بزنم.
و جایی برای بحث و سوال نذاشتم، پا تند کردم به سمت بیرون..
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #18
#part16

همه چیزو زیر ذربین نگاهم قرار داده بودم و هیچ چیز از زیر تیر راس نگاهم در نمی‌رفت!

دنبال یک چیز مشکوک می‌گشتم ، آروم آروم قدم می‌زدم تا چیزی از دیدم پنهان نمونه!

ذهنم پر شده بود از کنجکاوی اون موجود ، تا پیداش نمی‌کردم اروم نمی‌گرفتم!

اصلا حواسم نبود کجا میرم! فقط به دورم دقت داشتم هرچی بود باید پیداش می‌کردم!

بدون اینکه بفهمم چند ساعتی رو پیاده روی کرده بودم ،پاهام درد میکرد و این اصلا اهمیتی نداشت!

تا چیزی پیدا نکنم بر نمی‌گشتم ، چشم چرخوندم که چیزی به چشمم خورد سری به طرفش رفتم ، اصلا متوجه نشده بودم که اومدم به همون پارک ، اون چیز براق یک شیء کوچیک بود روی زانو نشستمو اون شیء رو برداشتم قدیمی بود روش چند تا حروف نوشته شده بود یک گردنبند بود!

تو ذهنم یک چیزی تداعی شد انگار اون گردنبندو قبلا جایی دیده بودم ولی هرچقد فکر کردم چیزی یادم نیومد ، تو جیب پالتوم انداختمش تا رفتم مسافر خونه تمیزش کنم و ببینم روش چی نوشته شده.

هوا کم کم داشت تاریک میشد فکرشم نمی‌کردم اینهمه راه اومده باشم به زحمت رسیدم به مسافر خونه پاهام شدیدا درد میکرد و این حسابی کلافم کرده بود ، وارد شدم و یکراست به سمت پله ها رفتم که با هنک و جاناتان و ژولیت برخورد کردم

ژولیت- سلام! کجا بودی کاترین!

هنک- نگرانت شده بودیم!

جاناتان- حداقل میگفتی کجا می‌خوای بری!

کلافه پوفی کشیدم و گفتم:

-رفتم یه دوری تو شهر بزنم شاید سرنخی بتونم از اون قتل ها پیدا کنم ( تنها دروغی که به ذهنم رسیده بود البته همچینم دروغ نبودا)

جاناتان- خب میگفتی ماهم میومدیم باهات.

-دفعه بعد بیاین حالا خودم تنهایی رفتم مشکلی نداشت که!

ژولیت- ایندفعه هیچی ! ولی دفعه دیگه خواستی بری باید بگی ماهم بیام خیر سرمون ماهم تو این ماموریت هستیما همه کارارو تو میکنی که!

باهم خندیدیم و هنک گفت:

بریم شام بخوریم که گشنمه حسابی!

تازه فهمیدم که چقد گشنمه و ضعف دارم باهم دور میز نشستیم و با بگو بخند شام خوردیم تو این چند روز اصلا بهم خوش نگذشته بود ولی امشب کمی بهتر بود چی فکر میکردم چی شد!

***

ساعت نه بود که رسیدیم به اداره اصلا دوست نداشتم چشم تو چشم اون نترتون بشم تو دلم تنفر خاصی نسبت بهش داشتم و نمی‌دونم چرا!

مثل همیشه اداره تو مه محو بود (دود سیگار)

از هرچی بدم میاد سرم میاد من از سیگار متنفرم!

کار همیشم این بود به دماغم چین دادم که باعث میشد صورتم جمع بشه ، جان پشت میزش نشسته بود با ورود ما نیم خیز شد تا مارو بهتر ببینه.

جان- سلام یکم دیر اومدین!

ماهم باهم سلام دادیم و جاناتان جوابشو داد:

-تا شام خوردیم کمی دیر شد

آخیش این برج پوزخند نیومده امشب راحت شدم من!

همون موقع صدای نحسش توی گوشم پیچید

-انقد ازم بدتون اومده! ( با پوزخند همیشگی)

با تعجب بهش چشم دوختم

- بله؟؟؟

-هیچی مهم نیست کمی دیر اومدین بریم به کارمون برسیم .

رو کرد به جان و گفت:

الان بهم خبر دادن یک جنازه دیگه پیدا کردن!

با این حرفش آدرنالین خونم بالا زد با هیجان هممون باهاش همراه شدیم تا بریم به محل وقوع قتل...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #19
#part17

هممون پشت سر نترتون با عجله راه می‌رفتیم ،راهش زیاد طولانی نبود ، داشت به سمت یک مزرعه گندم می‌رفت ، گندم هاش بلند بودن تو اون تاریکی چیزی معلوم نبود !

چراغ قوم رو از جیب پالتوم در آوردم و روشنش کردم تا جلو راهمون رو بهتر ببینیم ،

چشمم به یک مرد خورد که ایستاده بود و خیره شده بود به جلوی پاهاش و تکون نمی‌خورد ، نزدیکش که رسیدیم ایستادیم ، رد نگاه اون مرد تقریبا جوون رو گرفتم .

زبونم بند اومده بود ، دوست نداشتم هیچوقت تو حرفه ی کاریم همچین چیزی رو ببینم ، بدنم کمی لرز گرفت ، تمام سعی خودم رو کردم تا بتونم روی خودم مسلط شم! پشت سر هم نفسای بلند و عمیق می‌کشیدم بقیه همه دسته کمی از من نداشتن به جزء نترتون!

دیگه به این باور رسیده بودم این آدم احساس نداره!

تونستم خودم رو کنترل کنم قبل از اینکه کسی حرکتی کنه خم شدم روی جنازه ی اون دختر بچه و شروع به برسی کردم، با هر لوازمی که همیشه همراهم بود تست می‌کردم با دقت نگاهش می‌کردم ، بعد چند دقیقه که همه سکوت کرده بودن بلند شدم و با دستام لباسام رو که کمی خاکی شده بود تکوندم .

برگشتم رو به بقیه جان جدی نگام می‌کرد بچه ها با استرس (من موندم همه کارارو که من میکنم دقیقا کار اینا چیه؟) و اون نترتون دست به سینه وای خدا بازم پوزخند البته عمیق تر لب باز کرد

- خب خانم هلمز زود حرفاتونو بزنین!

و منتظر نگام کرد نمی‌دونم از حرص دادن من چی نصیبش میشد!

از لج باهاشم که شده بدون هیچ حرفی رو به جان کردم در حال در آوردن دستکش های پلاستیکی آبی رنگم هر چیزی که فهمیده بودم رو شروع به بازگو کردم!

- خب دقیقا مثل دفعه قبل رد پنجه و گاز رو تمام قسمت های بدنش دیده میشه که نشون میده کار همون قاتل قبلیه ولی با این تفاوت که الان یک دیونه قاتل اینجا داریم و این همون مردس دقیقا رد همون کفشا همون مارک سیگار و معموله مثل قبل یکی بعد مرگ اوردش اینجا چون هیچ خونی دورش نیس قاتل سعی میکنه ما محل قتل رو نبینیم و هر بار جای مقتول رو عوض میکنه ، و اینکه من یک تیکه فلز پیدا کردم نمیدونم چیه ولی باید مال قاتل باشه و این میتونه سرنخ خوبی باشه .

نفسی گرفتم خیلی تند تند و پشت سرهم حرف زده بودم نفس عمیقی کشیدم و منتظر واکنش یا جوابی از بقیه بودم ، بلاخره جان به حرف اومد

- مثل قبل کارت خوب بود و دقیق گفتی اون سرنخی هم که پیدا کردی باشه کمی روش تحقیق کن تا فردا شب بهم بده!

لبخندی از سر رضایت زدم و خیره شدم به نترتون یک تغییری کرده بود حالا پوزخندش از روی عصبانیت و حرص بود لبخند ژکوندی تحویلش دادم و تو ذهنم برای خودم می‌گفتم : بگیر اقای دهن کج چرا اعصاب نخودیتو خورد میکنی !

و با یک لبخند راه افتادم تا برگردم صداشو به خوبی می.شنیدم که مخاطبش جان بود

- چرا اونو گذاشتی ببره؟

جان- نمی‌دونم یک چیزی انگار وادارم کرد بهش بدم!

به اداره برگشتیم نترتون به طرفم اومد و اروم دم گوشم زمزمه کرد

- خانم هلمز که اعصاب من نخودیه!

از تعجب خشک شده بودم منکه فقط تو ذهنم گفته بودم !

من با کلی ابهام تنها گذاشت...



@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #20
#part18

جان می‌خواست بفرستمون بریم ولی به اصرار من موندیم مثل قبل هر کدوم از ما رو یک جا فرستاد تا کشیک بدیم،کارمون واقعا این نبود تما مجبور بودیم چه میشه کرد.

مثل همیشه ژولیت و گذاشتم محلی که باید مستقر بشه و خودم هم به اون جایی که جان آدرس داده بود حرکت کرد.

به خیابون مورد نظرم رسیدم، کمی استرس گرفته بودم می‌دونستم امشب با اونا رو به رو میشم، این حس از یک جایی سر چشمه می‌گرفت که این حس درسته!

ماشین و خاموش کردم سوییچ بهتره روش باشه چاقو همه کارمو تو جورابم مخفی کردم یکی هم تو جیب ‌پالتوم گذاشتم ادم باید مجهز بیاد اینجور جاها دور برم رو خوب نگاه کردم یک خیابون تاریک که فقط با یک تیر چراغ برق روشن میشد که همونم تیک داشت خاموش و روشن میشد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، دست‌گیره درو لمس کردم و پیاده شدم.

در رو آروم بستم ماشین رو دور زدم و بهش تکیه دادم دستام رو تو جیب پالتوم فرو بردم تا از سوز سردی که میاد کمی گرم بشن چشم چرخوندم نمی‌خواستم مثل دفعه قبل بشه .

یکی دو ساعتی گذشته بود نمی‌دونم از استرس یا اعصبانیت یا کلافگی پای چپم رو تند تکون می‌دادم ولی صدایی تولید نمی کردم که مبادا کسی از اونا چیزی بشنوه.

دیگه داشتم نا امید می‌شدم امشب خبری نیست تو همین فکرا بودم که گوش های همیشه تیزم صدایی رو شنید خیلی آروم بود ، کمی خم شدم و منتظر موندم تا دوباره صدا بشنوم بعد ثانیه ای دوباره همون صدا اومد مثل یک جور پچ پچ کردن بود رد صدارو گرفتم و اروم شروع کردم به قدم برداشتن ، هر چی به یک کوچه نزدیک می‌شدم صداها واضح تر بود .

رسیدم خودم رو پشت دیوار مخفی کردم حالا صدا واضح به گوشم می رسید.

- اینا دارن تو کار ما دخالت میکنن! باید از سر راه برشون داریم.

- اره باهات موافقم بهتره به رییس بگیم ، اون میدونه چطور اونارو نابود کنیم که دیگه راحت به کارمون برسیم.

خیلی کنجکاو بودم اینا کی رو می‌خواستن از سر راهشون بردارن صدای قدم هاشون میومد بعد یهو صدای باد شدید نگاهی به کوچه انداختم کسی نبود و بن بست بود اونا چطور رفتن، این هم یک غیر ممکن دیگه روی فکرای دیگه‌ام! دوباره ترس داشت به بدنم رخوت می‌کرد ، به سمت ماشینم برگشتم ذهنم پر از سوال بود .

کی و میخوان نابود کنن؟

رییس کیه؟

اینا چجور موجودی هستن؟

اصلا من اینارو با کی درمیون بزارم ؟ کسی حرفای منو باور نمی کنه!

سردرگم به ماشین تکیه دادم اولین بار بود نمی دونستم چیکار کنم...

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
53
پاسخ‌ها
26
بازدیدها
402

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین