. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #2
مقدمه :
شاید همیشه هر چیز که در کودکی شنیده ایم را در بزرگسالی به مسخره بگیریم ، تا آن را نبینیم ، نشنویم ، حس نکینم باور نداریم ، بعضی حقایق طبیعت تا پیش رویمان فاش نشود درک نمیکنیم ، تازه وقتی متوجه میشویم که ترس تمام وجودمان را در بر گرفته و مثل سابه ای تاریک و خفقان آور روی زندگیمان پهن شده ، آنجاست که دیگر تعییر میکنیم و کس دیگری میشویم .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #3
#part1

حسابی خسته بودم، با بی‌‌حالی کلید رو از توی کیفم بیرون آوردم؛ در رو باز کردم و وارد شدم لخ لخ کنان به سمت اتاقم رفتم، درش رو باز کردم کیفم رو یه گوشه انداختم. لباس‌‌هام رو از تنم کندم هرکدومو گوشه ای پرت کردم و خودم رو روی تخت انداختم، نفهمیدم چجوری خوابم برد...

***

با سرعت فرار می‌کردم، چیزی که دنبالم می‌کرد بدترین قیافه‌ای که تو عمرم ندیده بودم رو داشت! لبه‌ی پرتگاه ایستادم، برگشتم با اون دندون‌های تیزش و چشم‌های سرخش بهم زل زده بود. گوشه‌ی لبش کج شد، انگار داشت بهم پوزخند می‌زد یک‌ دفعه به سمتم هجوم آورد...

با نفس های بریده بریده از خواب پریدم، ع×ر×ق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم. ای خدا کی این کابوس‌ها تموم می‌شن؟ نور خورشید از بین پرده توی اتاقم می‌تابید، پتو رو از روم کنار زدم و از رو تخت بلند شدم کش و قوسی به بدنم دادم بدنم حسابی کوفته بود خمیازه کشون از اتاق خارج شدم؛ به سمت سرویس بهداشتی رفتم، آبی به صورتم زدم نگاهاهی از تو اینه به چهرم کردم رنگم کمی پریده بود دیگه عادت داشتم به اینجور خواب ها و بیرون اومدم. به آشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم و برم سر کار، یه ساندویچ پنیر با چای شیرین درست کردم و خوردم؛ به اتاقم برگشتم، موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم‌شون. یه بلوز آستین‌دار یقه اسکی خاکستری با شلوار جین مشکی پوشیدم، کیف رو روی شونه هام انداختم و از خونه بیرون زدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #4
#part2


در ماشینم رو باز کردم سوار ماشینم شدم،سوییچ رو تاب دادم با اولین استارت روشن شد و راه افتادم؛ توی دفتر به عنوان کارآگاه با چند نفر دیگه کار مشغول کار بودم و در کنار اون ها کار خیلی لذت‌بخش تر هم هست.

بعد از نیم ساعت جلوی ساختمون سه طبقه که محل کارم بود ترمز زدم و شیشه رو دادم بالا و ماشین رو خاموش کردم کیف چرمی مشکیم رو روی شونه هام تنظیم کردم و پیاده شدم، به سمت در شیشه ای قدمی برداشتم و با هُل کوچیکی که دادم باز شد.

وارد سالن کوچیک پایین شدم و به طرف آسانسور حرکت کردم، دکمه رو لمس کردم و بعد از دقیقه‌ای در باز شد و سوار شدم دکمه طبقه سوم رو زدم و دیواره شیشه‌ای تکیه دادم.

من عاشق این شغل بودم، چون از بچگی عاشق سریال شرلوک هلمز بودم و آرزوم این بود که یه روزی مثل اون بشم؛ الان که شدم دیگه شور و شوق قدیم رو ندارم! شاید برای اون اتفاق، تقریبا دو سالی می‌شه اومدم توی این کار به شدت وابسته شدم به این محیط و بچه ها.

با باز شدن در افکارم رو پس زدم و وارد دفتر شدم؛ با ورودم منشی از جاش به احترامم بلند شد و سلام داد دختری تپل مپل بود و موهای زرد رنگش که برعکس موهای مشکی من بود و چتری توی صورتش ریخته بود لبخندی زدم و متقابلا بهش سلام دادم و دستگیره در قهوه‌ای رنگ رو کشیدم و وارد اتاق مشترکم با همکارام که بهترین دوستام بودن شدم ، ما کلاً چهار نفر بودیم، من، ژولیت، هنک و جاناتان با همه‌شون احوال پرسی کردم و پشت میزم نشستم، چهارتا میز که دور اتاق قرار داشت و محیط اتاق تشکیل شده از رنگ‌های قهوه‌ای روشن و سفید بود.

جاناتان که داشت با تلفن حرف میزد از پشت میز بلند شد و با خداحافظی مکالمش رو قطع کرد و به سمت من اومد.

- هی! چطوری تو؟

کمی روی میزم متمایل شد تا راحت‌تر حرف بزنه.

- مرسی، خوبم. تو خوبی؟!

- عالی! یه خبر توپ واست دارم.

با کنجکاوی نگاهش کردم و پرسیدم:

- چی؟

- قبل این‌‌که تو بیای، یه کاری بهمون پیشنهاد شده.

کنجکاوتر پرسیدم:

- چه کاری؟

- یه آقایی اومد به اسم بیشاپ گفت توی شهر «...» یه سری اتفاقاتی افتاده، چند تا قتل ناجور رخ داده. پلیس‌ها هر چقدر تلاش کردند ردی از قاتل پیدا نکردند؛ اول فکر کردند کار یه حیوونه ولی تعداد قتل‌ها که بیشتر می‌شه، شک می‌کنند. اون قاتل هیچ ردی نمی‌ذاره، حرفه‌ایِ! این آقای بیشاپ تعریف ما رو زیاد شنیده، اومده تا کمکش کنیم.

کمی به فکر فرو رفتم، جاناتان وسط افکارم خطی کشید:

- خب نظرت چیه؟

- خوبه، از این شهر خسته شدم!

- خوبه، چون تا هفته‌ی دیگه راهی می‌شیم، بلند شد و ادامه داد:

- خب من برم به کارهام برسم.

سری واسش تکون دادم و مشغول پرونده‌های روی میزم شدم؛ بعد از این همه مدت، دلم یه هیجان درست و حسابی می‌خواست.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #5
#part3

تو این هفته که گذشته بود، سعی کردم بیشتر کارا رو انجام بدم چون معلوم نیست کی کارمون تموم بشه و برگردیم.

س×ا×ک آبی نفتی بزرگم رو آماده کرده بودم و تا جایی که می‌شد بیشتر وسایلم مخصوصا چیزایی که به کارم میومد رو از تو دفتر برداشته بودم.

س×ا×ک حسابی سنگین شده بود و مجبور بودم روی زمین کشون_کشون به طرف ماشین ببرم، دستی به پیشونی ع×ر×ق رکدم کشیدم شر_شر ازم ع×ر×ق می‌کید.

با کلید صندوق رو باز کردم و بازم با تلاش زیاد س×ا×ک رو توش جا دادم، به شمت در راننده رفتم و سوارماشینم شدم و بعد از وک کردن روشنش کردم و به سمت دفتر راه افتادم. همگی قرارمون اونجا بود تا دور هم جمع بشیم و با ماشین شخصی راهی اون شهر بشیم، پام رو روی ترمز گذاشتم و نگاهی از تو اینه به خودم انداختم موهای نامرتبم رو که به خاطر باد به ریخته بود و درست کردم و پیاده شدم؛ به سمت بچه ها رفتم.

سه تاشون اومده بودند، رو بهشون. « سلام » بلند بالایی کردم که متقابلا جوابم رو دادن.

جاناتان دستاش رو بهم زد و گفت:

- خب! من و هنک با هم با ماشین من و کاترین و ژولیت هم با هم باشن بهتره.

همه تایید کردن و سوار شدیم تا زودتر حرکت کنیم.

یه آهنگ لایت گذاشتم و راه افتادم که ژولیت گفت:

- یه کم دلم شور می‌زنه.

- واسه چی؟

- نمی‌دونم از صبح این‌جوری شدم، انگار قرارِ اتفاقی بیافته.

سعی کردم آرومش کنم:

- چرا اتفاقی بیافته؟ یه چند وقت میریم و مثل دفعه‌های پیش زود هم بر می‌گردیم، بد به دلت راه نده.

- ولی حسم بهم می‌گه، این سفر با بقیه سفرها فرق می‌کنه.

خودم هم همین حس رو داشتم ولی نخواستم بهش بگم که استرسش بیشتر بشه، برای همین گفتم:

- هیچ مشکلی قرار نیست پیش بیاد، بهش فکر نکن.

لبخندی بهم زد و گفت:

- باشه!

حواسم رو به رانندگیم دادم، ژولیت هم بیرون رو نگاه می‌کرد؛ با جی پی اس که به ماشین متصل بود، می‌رفتیم. فکر کنم یه کمی اونجا دور بود، اگه بکوب می‌رفتیم؛ نصف روز طول می‌کشید، با جاناتان حرف زدم؛ قرار نبود توی راه توقف کنیم.

به ژولیت نگاه کردم چشم‌هاش بسته بود، فکر کنم خوابش برده؛ یه چند ساعتی گذشته بود، احساس می‌کردم کمرم خشک شده و اصلا نمی‌تونم تکون بخورم و ژولیت هم که رانندگیش خوب نبود.

تقریبا نیم ساعت دیگه به مقصدمون می‌رسیدیم. هر چی جلوتر می‌رفتم اَبرهای سیاه بیشتر روی سرمون دیده می‌شد، به تابلو نگاه کردم که قدیمی و زوار در رفته به زور نوشته روش خونده می‌شد، به شهر «...» خوش آمدید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #6
#part4

وارد شهر شدیم، جاناتان پشت سرم آروم حرکت می‌کرد؛ به طور عجیبی ساکت بود و به جز صدای موتور ماشین‌هامون چیز دیگه‌ای نمی‌شنیدیم. انگتر هیچ‌کس اینجا زندکی نمی‌کرد و کاملا متروکه شده، ساعت رو نگاه کردم، پنج بود! هوا باید روشن می‌بود ولی این‌جا تاریک بود، درست مثل ظلمات شب...

سرعت ماشین رو کم کردم، به دور و اطراف نگاه کردم؛ چند تا خونه که انگار کسی توش زندگی نمی‌کرد و فاصله کمی تا خراب شدن داشت. گوشیم رو برداشتم و به هنک زنگ زدم، بعد از دو بوق جواب داد :

- جانم؟

- شما جلوتر برید، من مسافرخونه رو بلد نیستم.

صدای پچ پچ از اون‌ور می‌اومد بعد ثانیه‌ای هنک گفت:

- ماهم بلد نیستیم!

با صدای بلندی گفتم:

- یعنی چی؟؟؟الان ما باید چی‌کار کنیم؟

باصدای من ژولیت از خواب بیدار شد.

- ببین جاناتان می‌گه، آقای میشاپ گفته شهرش کوچیکِ پیداش می‌کنیم.

- خب، اسمش چیه؟ تو همین حین یهو رادیو که داشت آهنگ پخش می‌کرد، قطع شد و به جاش یه صدای گوش خراش ایجاد کرد. ژولیت زود قطعش کرد، هنک گفت:

- صدای چی بود؟

- یهو سیگنال رادیو پرید، حالا اسم اون‌جا رو بگو ببینم.

- اسمش رویال...

صداش قطع شد، گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم؛ تماس قطع شده بود و آنتنش قرمز می‌زد. ای به خشکی شانس!

- چی شده؟

باعصبانیت گفتم:

- گوشی آنتن نداره، این‌جا دیگه کدوم جهنم دره‌ای هست؟

با اعصابی بهم ریخته به رانندگیم ادامه دادم، ژولیت اون‌ طرف رو نگاه می‌کرد؛ منم اینطرف رو! یه ساعتی می‌شد داشتیم دور می‌زدیم، از دور چشمم به چند تا چراغ خورد؛ به سمتش حرکت کردم. دعا می‌کردم خودش باشه، جلوش ترمز زدم؛ با لبخند به اسمش که خاموش_روشن می‌شد و حداقل نصف لامپ هاش سوخته بود، نگاه کردم، بالاخره پیداش کردم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #7
#part5

پام رو روی ترمز فشردم و ماشین وایستاد، پیاده شدیم، به طرف صندوق عقب رفتم تا ساکم رو بردارم و ژولیت ساکش روی صندلی عقب بود؛ هر کدوم ساکمون رو برداشتیم، ماشین جاناتان پشت ما ترمز کرد؛ اون‌ها هم پیاده شدند.

با ژولیت به سمت مسافرخونه رفتیم، در فلزی و از رنگ و رو رفته اش رو باز کردم؛ یه صدای قیژ مانندی تولید کرد که گوشم رو آزار داد، پشت سرم اون‌ها هم وارد شدند، چند نفر کنار شومینه نشسته بودند؛ همین که ما وارد شدیم زل زدن به ما، کمی معذب شدم و سعی کردم نگاهشون نکنم.

دورو اطرافم، روی دیوار پر از صلیب بود از کوچک بگیر تا بزرگ و شکل های مختلف، به سمت میز پیشخوان رفتم یه زنگ کهنه و قدیمی روش بود، زنگ رو زدم؛ یه مرد تقریبا پیر اومد، بهش میخورد چهل؛ چهل و دو رو داشته باشه.

- ببخشید، می‌تونم کمک‌تون کنم؟

- ما این‌جا چهار تا اتاق رزرو کرده بودیم.

- به اسمِ؟

جاناتان کنارم قرار گرفت و جواب داد:

- به اسم آقای بیشاپ!

مرد دفتری که اون‌جا بود رو کمی ورق زد، بعد گفت:

- بله، درستِ!

برگشت و چهار تا کلید از روی دیوار سبز تیره که بیشترش ریخته بود، برداشت و به سمت‌مون گرفت و ادامه داد:

- طبقه‌ی دوم، سمت چپ! اتاق‌هاتون کنار هم هستن !

جاناتان کلیدها رو گرفت، تشکر زیر لبی کردیم. می‌خواستیم بریم که گفت:

- صبحانه از هفت تا نه سرو میشه، ناهار دوازده تا دو و شام هشت تا ده! لطفاً سر وقت بیاین!

سری تکون دادیم و از پله‌های چوبی که هر لحظه احساس می‌کنی الان می‌شکنه بالا رفتیم انگار این‌جا منطقه نظامیِ! امشب رو استراحت می‌کردیم و فردا شب می‌رفتیم اداره‌ی پلیس. پله‌ها صدای خیلی ناجوری می‌دادند و تو این وضع واقعا روی مخم رژه می‌رفت، همون جا که اون مردِ گفته بود رفتیم، جاناتان به هر کدوم‌مون یه کلید داد و گفت:

- شب خوش!

منم گفتم:

- شب همه‌تون بخیر!

در رو باز کردم، به خاطر رانندگی طولانی که داشتم واقعا خسته بودم؛ بدون نگاه کردن به اتاقم خودم رو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #8
#part6

با خمیازه‌ای که کشیدم، از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدن کوفته شده‌ام دادم، واقعاً این خواب بهم لذت داد! اولین خواب راحت و بدون کابوس...
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، هشت و نیم بود! وای اگه دیر کنم از صبحونه خبری نیست. ساکم رو باز کردم، هرچی داشتم رو روی تخت ریختم؛ زودی یه سویی‌شرت و شلوار برداشتم و پوشیدم، نگاهی به اتاق کردم؛ یه اتاق جمع و جور کوچیک با یک تخت وسط اتاق و کنارش یه پاتختی قرار داشت و رو به روش هم یه کمد زوار در رفته بود با یک پنجره که با پرده پوشونده شده بود و کنار در ورودی یک در دیگه بود که مطمئنم سرویسه، لباسام پخش و پلا روی تخت و بعضیاشون رو زمین افتاده بود،بیخیال بعد از صبحونه میام جمعش می‌کنم. همون در رو باز کردم که حدیسم درست و سرویس بهداشتی و حمام بود، دست و صورتم رو شستم و با حوله‌ی کوچیکی که آورده بودم صورتم رو خشک کردم؛ کلید رو برداشتم و بیرون رفتم، به سرعت از پله‌ها پایین رفتم.
نگاهی به میزها کردم و دیدم بله! اون سه تا نشستن و مشغول خوردنن، کثافت‌ها من‌ رو بیدار نکردن! به سمت‌شون رفتم و گفتم:
- خیلی بی‌معرفتید، می‌تونستید من رو هم بیدار کنید.
هنک لقمش رو قورت داد و گفت:
- خواستیم بیدارت کنیم ولی گفتیم گناه داری، راه طولانی اومدی؛ یه کم بیشتر بخوابی.
سری تکون دادم و نشستم، خانومی فوراً سمت میزمون اومد و دفترچه به دست رو به من گفت:
- چی میل دارید؟
گفتم:
- قهوه و بیکن، ممنونم.
اون هم یادداشت کرد و رفت. رو به جاناتان گفتم:
- خب، چه خبر؟ از کی باید کارمون رو شروع کنیم؟
جاناتان با دهن پر گفت:
- از ساعت هشت!
《آهانی》 گفتم که همون موقع، همون خانومِ قهوم رو با بیکنم آورد؛ تشکر زیر لبی کردم. اون هم بدون هیچ حرفی، راهش رو کج کرد و رفت؛ شونه‌ای بالا انداختم و شروع به خوردن کردم. وقتی صبحونم رو خوردم، ژولیت گفت:
- بچه‌ها! قبل از شروع کار بریم یه دوری توی شهر بزنیم.
همه‌مون سرمون رو تکون دادیم و موافقت کردیم، بلند شدیم، به سمت اتاق‌هامون رفتیم.
هنک گفت:
- پنج دقیقه دیگه بیرون باشین!
رفتم توی اتاق و دستی به موهام کشیدم، دم اسبی بستمش؛ لباس‌هام رو دیگه عوض نکردم، گوشیم رو چک کردم؛ هنوز آنتن نمی‌داد، گذاشتمش همون‌جا و بیرون اومدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #9
#part7

هنک و جاناتان دم اتاق‌ها منتظر ما بودن، رفتم و کنارشون ایستادم، در کنارشون احساس کوچیک بودن بهم دست می‌داد. چند دقیقه گذشت اما ژولیت نیومد، رفتم دم اتاقش و با کلید به در چوبی و از رنگ رو رفته کوبیدم؛ همون موقع در رو باز کرد. گفتم:
- دو ساعتِ اون تو داری چی‌کار می‌کنی؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- داشتم آماده می‌شدم.
حرصی نگاهش کردم، از انتظار بیزار بودم! ژولیت با اینکه می‌دونست بازهم همیشه همین کار رو انجام می‌داد، با هم هم‌قدم شدیم و زا پله ها گذشتیم، به سمت در رفتیم؛ نگاه سنگین کسی رو پشت سرم حس کردم، پشت سرم رو نگاه کردم؛ چشمم به همون پیرزنِ افتاد. چشماش رو ریز کرده بود و با دقت نگاهم می‌کرد، صورتش رد چند تا بخیه بود که صبح دقت نکرده بودم؛ کمی ترسناک بود! معلوم نیست چه بلایی به سرش آوردن؟ سرم رو برگردوندم، از مسافرخونه بیرون اومدیم.
رو به بچه‌ها گفتم:
- بیاین پیاده بریم، این‌طوری بهتر این‌جا رو می‌بینیم! شهرش که خیلی کوچیکِ!
《باشه‌ای》 گفتند و راه افتادیم، با جاناتان در مورد کار و این‌ها صحبت می‌کردیم که ژولیت کنارم اومد و گفت:
- ازتون خواهش می‌کنم، الان در مورد کار صحبت نکنید! بذاریدش واسه شب.
من و جاناتان سری به موافقتش تکون دادیم، نگاه از ژولیت گرفتم و به آسمون خیره شدم، درست مثل دیروز خورشیدی در کار نبود؛ تاریک بود اما نه اون‌قدری که نشه دور زد! یه چیزی این‌جا فرق داشت، نمی‌دونم چی؟ هر چی که بود به زودی می‌فهمیدم.
با بچه‌ها تا ظهر حرف زدیم و خندیدیم، چند بار احساس کردم کسی پشت سرمِ؛ تا برمی‌گشتم، کسی نبود! شاید خیالاتی شدم.
به مسافرخونه برگشتیم، ناهار خوردیم و هر کی به اتاقش رفت تا بخوابیم و واسه شب سرحال باشیم؛ مونده بودم و این ذهنم رو خیلی کنجکاو می‌کرد، چرا روز نباید می‌رفتیم؟ لباس‌هام رو توی کمدی که اون‌جا بود مرتب شده، جا دادم، همین که خواستم روی تخت دراز بکشم؛ چشمم به سایه‌ای که از زیر درمعلوم شد خیره موند، ناگهان پاکتی از زیر در اومد تو و سایه محو شد. به خودم اومدم و زودی به طرف در رفتم و بازش کردم، راهرو رو نگاه کردم؛ به بیرون رفتم و دور و برم رو کنکاش کردم کسی نبود! به سمت پله ها رفتم اما بازم کیچسی رو پیدا نکردم، به اتاق برگشتم در رو بستم و پاکت کرمی رنگی رو برداشتم، بازش کردم؛ کاغذی که توش بود رو برداشتم و باز کردم. بزرگ نوشته بود:
《مواظب خودت باش...》
ته پاکت هم یه صلیب بود که یه زنجیر بهش وصل بود، یه جورایی گردنبند بود؛ خب این یعنی چی؟ چرا کسی باید همچین چیزی بذاره این‌جا؟ اصلاً کسی که من رو تو این شهر نمی‌شناسه، پس چطور همچین چیزی رو برام فرستادند؟ کلی سوال توی سرم می‌چرخید، پاکت رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی تخت ولو شدم! ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم. این تازه روز اول و این همه اتفاق عجیب بقیشه چیکار قراره بشه با کلی فکر و خیال چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #10
#part8

با نفس_نفس از خواب پریدم، باز هم کابوس دیدم؛ مثل اینکه قرار نبود هیچوقت دست از سرم برداره! گوشیم رو برداشتم تا ساعتش رو نگاه کنم، ساعت شش بود! پتو رو کنار زدم و بلند شدم، بهتره یه دوش بگیرم تا برای شب سرحال باشم؛ ولی این‌جا روز معنایی نداره! همه‌اش تاریکی مطلق، موندم چطوری مردم اینجا زندگی می‌کنن؟ به سمت حمام رفتم آب رو باز کردم تا وان پر بشه؛ لباس‌هام رو در آوردم. گوشیم رو با هندزفری آوردم تا کمی آهنگ گوش کنم، آب رو بستم و توی وان دراز کشیدم؛ هندزفری رو توی گوشم گذاشتم، یه کم آرامش بد نیست.

یه خاطره تو ذهنم تداعی شد؛ یه قتل توی رستوران که هیچ‌کس، هیچ جوره نتونست حلش کنه. یه زن و شوهر به رستوران میرن، چهار تا نوشیدنی با یخ سفارش میدن؛ سه تاش رو زنه می‌خوره و یکیش رو مردِ، ولی مردِ به خاطر سم می‌میره. برای همه جای سوال بود، چرا زنِ نمرده؟ وقتی زنِ ماجرا رو برام تعریف کرد، واسه خودم تجسم کردم و با کمی فکر به نتیجه رسیدم. اون‌وقت موندم این‌ها چطور تا حالا نفهمیدن! اصلاً سخت نبود! یا ذهن من فعال تره یا اونها خنگ بودن، وقتی مطمئن شدم ماجرا از این قرار بود که به خاطر هوای گرم زنِ، زودی اون سه تا لیوان رو سر کشیده ولی مردِ بعد از چند دقیقه خورده؛ سم داخل یخ‌ها بوده. به همین راحتی!

از فکر گذشته بیرون اومدم، نیم ساعت واسه خودم خاطرات مرور می‌کردم! بلند شدم و دوش گرفتم، اومدم بیرون؛ لباس‌هام رو تنم کردم، سرم رو کج کرده بودم تا راحت موهام رو با حوله خشک کنم که چشمم به اون گردنبدِ افتاد. دست از خشک کردن موهام برداشتم، از روی میز برش داشتم؛ روی صلیب کنده‌کاری‌های قشنگی کار شده بود! صلیب رو به گردنم انداختم، ولی مطمئن نبودم چه کسی این رو به من داده بود و باید به زودی بفهمم! موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم‌شون؛ پالتوی مشکیِ بلندم رو تنم کردم.

پرده رو کنار زدم، نرده داشت! این‌جا مثل زندانِ! خیابون‌‌ها خیس بودن، فکر کنم موقعی خواب بودم؛ بارون اومده بود. پرده رو ول کردم، کلید رو از روی میز برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ رفتم دم اتاق ژولیت و در زدم، بعد چند دقیقه خواب‌آلود به دم در اومد.

- ساعت خواب خانوم؟ زود حاضر شو! دیر شد.

جیغ جیغ کنان رفت تو، مچ دستم رو نگاه کردم، اَه! ساعتم رو یادم رفت بردارم. برگشتم اتاق، همون موقع یه چیزی مثل پرنده چون بال هاش به خوبی معلوم بود ولی پرنده نهم انقدر بزرگ و از پشت پنجره رفت! موقعی که وارد اتاق میشی رو به روت پنجره هست، جلو رفتم و پرده رو کشیدم کنار؛ نگاهی انداختم و کل اون اطراف که دی داشتم رو کنکاش کردم ولی چیزی نبود. شونه‌ای بالا انداختم و با خودم گفتم:

- حتماً همون که گفتمه پرنده‌ای چیزی بوده!

ساعتم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم، همه بیرون بودن! سلامی کردیم و راه افتادیم؛ مثل اول نشستیم، خدا رو شکر این بار زودتر پیدا شد! ساعت هشت اون‌جا بودیم، بعد خاموش کرد ماشین پیاده شدیم به سمت اداره پلیس رفتیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین