به نام او
پارت اول
- خیلی خوش اومدی کربلایی جان، قدم رنجه کردی... نمیدونی که چقدر دلم هوات رو کرده بود، دیروز یادت میکردم و به دخترم میگفتم چقدر این کربلایی بیمعرفت شده قدیما زود به زود سر میزد اما حالا سالی دو بار هم به زور سر میزنه... گاهی اوقات با خودم میگم نکنه از حرفایی که بار آخر بهت گفتم ناراحت شدی و رفتی حاجی حاجی مکه؟! منم که یک روز هم این باغ رو نمیتونم ول کنم لاأقل خودم بیام بهت سر بزنم؛ هر چی باشه شما دو سال بزرگتر از منی.
- حسین آقا تو همیشه به من لطف داشتی، اما نقل این حرفا نیست... حقیقتش درگیر گرفتاریهای محمدحسین شدم... اونقدر تو مشکلات غرق شدیم که حتی خودمون رو هم فراموش کردیم که باید زندگی کنیم.
- خدا بدنیاره کربلایی جان، چرا به من اطلاع ندادی شاید میتونستم کمکت کنم، هر چند کوچیک... ناسلامتی ما رفیقیم
_ خدا هیچ وقت بدنمیاره حسین آقا؛ منتها بندههاش با خریت خودشون باعث بد آوردن میشن بعد میگن خدا کرد... قسمت بود... قضا بود... چشممون زدند.
کربلایی تسبیح دانه درشت و فیروزهایی رو دور انگشتانش پیچید و روی تکه سنگی که رفیق قدیمیاش در نزدیکی درختان گردو مهیا کرده بود نشست... گرمای آتش در اولین ماه فصل خزان زدهی پاییز برای کربلایی که بدنش از سرما کمی دچار لرز شده بود، دلچسب بود
- سردته؟!
- نه خیلی.
- میخوای بریم داخل ساختمون؟
- نه، طوری نیست... دلم میخواد کمی هوا بخورم؛ اونقدر تو این مدت فکر و خیال کردم که سرم داره منفجر میشه.
_ ای بابا، زندگیه دیگه... این روزا هم میگذره، یه روزی میشینی به این روزات میخندی، خودت رو ناراحت نکن.
کربلایی سرش رو تکانی داد و دستان سردش رو برای گرم شدن جلوی آتش گرفت.
- چقدر به این پسرهی احمق نادون گفتم هر وقت و هر جا گرفتار شدی به هر کس و ناکس رو ننداز... اما انگار خودم گفتم و خودم شنفتم، چهل سالش شده هنوز یه جو عقل تو کلهاش نیست، با ندونم کاریش کم مونده بود بیوفته زندان، ادعاشونم که کامیون نمیکشه... تُف به این روزگاری که حتی بچهات هم ارزش واسه حرفات نمیذاره.
- خونت کثیف نکن، حالا بعد مدتی اومدی اینجا بذار خوش باشیم... الان منقل و وافور رو میارم تا کمی اعصابت آروم بشه.
- نه نمیخواد... چند ماهی هست که دیگه نمیکشم... اما الان بیشتر هوس قلیون کردم.
- قلیونم برات میارم، تا تو گرم بشی برگشتم
کربلایی مسلم مردی حدوداً شست و هست ساله با موهایی کم پشت و یک دست سفید صورتی تکیده و مهربان بود؛ چهل سالی میشد که به شغل بنایی مشغول بود با اینکه پا به سن گذاشته اما هنوز این کار را انجام میداد با وجود اینکه پسرش بارها از او خواسته بود خود را بازنشسته کند، اما دلش میخواست تا زمانی که سرپاست دست از کارش نکشد... چهل و هست سال پیش دیارش کاشان را ترک کرده و برای کار به همدان آمده بود و برای همیشه دامنگیر خاکش شده بود؛ دو سال بیشتر از آمدنش به همدان نمیگذشت که با دختری از اهالی لالجین ازدواج کرد و از آنجایی که تنها پسر خانواده بود پس از مرگ پدرش، مادر و سه خواهرش را نیز به همدان نزد خود آورد.