. . .

در دست اقدام رمان گنج پنهان|سهیلا احمدی

تالار تایپ رمان
نام اثر: گنج پنهان
نویسنده: سهیلا احمدی
ژانر: تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه
ناظر: @فاطره
خلاصه:
کربلایی مسلم که هیچ چیز در دنیا برایش به اندازه خانواده‌اش ارزش نداشت به همراه پسرش ناخواسته در ماجرایی مرموز درگیر می‌شود که تمام اتفاقات به یک گردنبند عتیقه که قدمت آن به دوران ساسانیان می‌رسد، ختم می‌شود... همان گردن‌بندی که خواهر زیبایش را از او گرفت، طوری که خواهرش برای همیشه ناپدید شد و هیچ وقت ندانستن که زنده است یا مرده... و حالا یگانه پسرش بدون داشتن کوچک‌ترین اطلاعی از آن زمان درگیر ماجرایی شده که از گذشته سر باز کرده و کربلایی فکر می‌کرد این‌بارگذشته و آن گردنبند شوم قصد گرفتن تمام زندگی‌اش را دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
902
پسندها
7,419
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

@سهیلا احمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8279
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
19
امتیازها
23

  • #3
به نام او
پارت اول
- خیلی خوش اومدی کربلایی جان، قدم رنجه کردی... نمی‌دونی که چقدر دلم هوات رو کرده بود، دیروز یادت می‌کردم و به دخترم می‌گفتم چقدر این کربلایی بی‌معرفت شده قدیما زود به زود سر می‌زد اما حالا سالی دو بار هم به زور سر میزنه... گاهی اوقات با خودم میگم نکنه از حرفایی که بار آخر بهت گفتم ناراحت شدی و رفتی حاجی حاجی مکه؟! منم که یک روز هم این باغ رو نمی‌تونم ول کنم لاأقل خودم بیام بهت سر بزنم؛ هر چی باشه شما دو سال بزرگتر از منی.
- حسین آقا تو همیشه به من لطف داشتی، اما نقل این حرفا نیست... حقیقتش درگیر گرفتاری‌های محمدحسین شدم... اونقدر تو مشکلات غرق شدیم که حتی خودمون رو هم فراموش کردیم که باید زندگی کنیم.
- خدا بدنیاره کربلایی جان، چرا به من اطلاع ندادی شاید می‌تونستم کمکت کنم، هر چند کوچیک... ناسلامتی ما رفیقیم
_ خدا هیچ وقت بدنمیاره حسین آقا؛ منتها بنده‌هاش با خریت خودشون باعث بد آوردن میشن بعد میگن خدا کرد... قسمت بود... قضا بود... چشممون زدند.
کربلایی تسبیح دانه درشت و فیروزه‌ایی رو دور انگشتانش پیچید و روی تکه سنگی که رفیق قدیمی‌اش در نزدیکی درختان گردو مهیا کرده بود نشست... گرمای آتش در اولین ماه فصل خزان زده‌ی پاییز برای کربلایی که بدنش از سرما کمی دچار لرز شده بود، دلچسب بود
- سردته؟!
- نه خیلی.
- می‌خوای بریم داخل ساختمون؟
- نه، طوری نیست... دلم می‌خواد کمی هوا بخورم؛ اونقدر تو این مدت فکر و خیال کردم که سرم داره منفجر میشه.
_ ای بابا، زندگیه دیگه... این روزا هم می‌گذره، یه روزی می‌شینی به این روزات می‌خندی، خودت رو ناراحت نکن.
کربلایی سرش رو تکانی داد و دستان سردش رو برای گرم شدن جلوی آتش گرفت.
- چقدر به این پسره‌ی احمق نادون گفتم هر وقت و هر جا گرفتار شدی به هر کس و ناکس رو ننداز... اما انگار خودم گفتم و خودم شنفتم، چهل سالش شده هنوز یه جو عقل تو کله‌اش نیست، با ندونم کاریش کم مونده بود بیوفته زندان، ادعاشونم که کامیون نمیکشه... تُف به این روزگاری که حتی بچه‌ات هم ارزش واسه حرفات نمی‌ذاره.
- خونت کثیف نکن، حالا بعد مدتی اومدی اینجا بذار خوش باشیم... الان منقل و وافور رو میارم تا کمی اعصابت آروم بشه.
- نه نمی‌خواد... چند ماهی هست که دیگه نمی‌کشم... اما الان بیشتر هوس قلیون کردم.
- قلیونم برات میارم، تا تو گرم بشی برگشتم
کربلایی مسلم مردی حدوداً شست و هست ساله با موهایی کم پشت و یک دست سفید صورتی تکیده و مهربان بود؛ چهل سالی میشد که به شغل بنایی مشغول بود با اینکه پا به سن گذاشته اما هنوز این کار را انجام می‌داد با وجود اینکه پسرش بارها از او خواسته بود خود را بازنشسته کند، اما دلش میخواست تا زمانی که سرپاست دست از کارش نکشد... چهل و هست سال پیش دیارش کاشان را ترک کرده و برای کار به همدان آمده بود و برای همیشه دامن‌گیر خاکش شده بود؛ دو سال بیشتر از آمدنش به همدان نمی‌گذشت که با دختری از اهالی لالجین ازدواج کرد و از آنجایی که تنها پسر خانواده بود پس از مرگ پدرش، مادر و سه خواهرش را نیز به همدان نزد خود آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@سهیلا احمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8279
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
19
امتیازها
23

  • #4
پارت دوم
حالا بعد هشت ماه و سپری شدن مشکلات زیاد آمده بود شهر آجین اسدآباد، نزد دوست چندین و چند ساله‌اش حسین آقا که سال‌های متمادی سرایدار باغی بزرگ و قدیمی بود که بیشتر درختان باغ را گردو بادام و سیب تشکیل می‌دادند. باغی پنج هزار متری در آجین که دیوارهای بلندی داشت؛ تمام دیوار از آجرنما بود و شاخ و برگ‌های بلند و پر بار درختان گردو انگار که در اوج گرفتن با دیوار بلند باغ در رقابت هستند، از بالای دیوارها خودنمایی می‌کردند و در همان نگاه اول نظر بیننده را به خود جلب می‌کردند. در ورودی باغ، دری بزرگ و آهنی بود که در بالای آن تصویر سربازان هخامنشی حک شده بود.
داخل باغ درست در مرکز آن ویلای بزرگ و قدیمی به چشم می‌خورد که یک قرن و اندی از زمان ساختش میگذشت و صاحب باغ در صدد آن بود که باغ و ویلا را به عنوان اثر ملی به ثبت برساند. نمای ویلا بیشتر شبیه ساختمان‌های قاجاری بود، ویلایی دو طبقه با ایوان‌ها و ستون‌ها و سرستون‌های مرمرین و پنجره‌های اُرسی.
از نظر کربلایی پنجره‌های مشبک و رنگارنگ اُرسی جذابیت و چشم نوازی خاصی به ویلا داده بودند. اطراف و دور تا دور ویلا را علاوه بر درختان میوه، درختان کاج و بید مجنون احاطه کرده و حوض بزرگ و زیبایی که منظره‌ی آنجا را دل انگیز‌تر کرده بود.
کربلایی کنار آتش، ساختمان ویلا و درختان اطراف را از نظر گذراند و سپس نگاهش را سمت درختان گردو چرخانید که هنوز گردوهایشان به طور کامل تکانده نشده بودند، در کنار بعضی از درختان علف‌های هرزی به تازگی روئیده بودند، در گوشه کنار علف‌ها سوراخ‌های کوچکی دیده می‌شد. در همین حین موش کوچک خاکستری رنگی توجه‌ی کربلایی را جلب کرد، در حالی که بادام کوچکی را به دندان گرفته بود به سرعت خود را داخل یکی از سوراخ‌ها رساند، نگاه کربلایی از موش به بچه گربه‌ایی کشیده شد که به شدت موش را دنبال می‌کرد و وقتی بالای سوراخ رسید چرخی بالای آن زد و ده دقیقه‌ایی منتظر ماند و سپس به سمت خانه‌ی حسین آقا، در ظلع شرقی باغ دوید حسین آقا علاقه‌ی زیادی به حیوانات داشت و در گوشه‌ایی نزدیک خانه‌اش تور کشیده و مرغ و خروس و بوقلمون نگاه می‌داشت؛ دو سگ بزرگ و سیاه رنگ هم در باغ دیده می‌شدند، بعلاوه بچه گربه‌ی زرد و مخملی که حسین آقا او را از مرگ نجات داده و اهلی خود کرده بود.
نگاه کربلایی دوباره سمت کهن‌ترین درخت گردو کشیده شد، ناخودآگاه لبخند ریزی به روی لبانش نشست، این درخت چهارصد ساله‌ی کهن همیشه او را به یاد عشقبازی‌هایش با بهجت در دوران نامزدیش می‌انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@سهیلا احمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8279
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
19
امتیازها
23

  • #5
پارت سوم
حسین‌آقا با سینی بزرگی که در دست داشت به کربلایی نزدیک میشد، گربه‌ی سمج که فکر می‌کرد صاحبش غذای او را می‌آورد مدام به پَر و پایش می‌پیچید و سر و صدا می‌کرد، حسین‌آقا هر بار که گربه نزدیکش می‌شد لگدی همراه با فحشی نثارش می‌کرد؛ حیوان که خسته شده بود از صاحبش جلو زد و پشت درختی پنهان شد، حسین‌آقا با خیالی آسوده و بدون مزاحمت گربه که نامش را مخمل گذاشته بود به یک قدمی کربلایی رسید همین که خم شد سینی را روی تکه سنگی بگذارد صدای فریادش بلند شد و سینی به همراه محتویاتش پخش زمین شد؛ مخمل از پشت حمله کرده و ران پای حسین‌آقا را چنگ زده بود که باعث شد زخم کوچک و سطحی در ران پایش بیافتد، با عصبانیت چوب بزرگی را برداشت و به سمت مخمل حمله کرد و مدام بد و بیراه می‌گفت:
- لامصبِ وامونده... لعنتی بی‌صاحاب... گربه کوره
کربلایی که با دیدن این صحنه به خنده افتاده بود از جایش بلند شد و چوب را از دست رفیقش گرفت
+ چکار می‌کنی مرد حسابی؟!... این زبون‌بسته رو چرا می‌زنی؟ خب تقصیر خودته گربه نگه می‌داری و غذاش هم سر وقت نمیاری... گناه داره مَرد...
- اوایل این طوری نبود، اذیت نمی‌کرد، ولی الان غذا هم بهش میدم باز آدمو میزنه، دیروز هم پای نوه‌مو گاز گرفت.
- بگیرش ببر بیرون باغ، پارکی جایی رهاش کن بره... اصلاً واسه چی گربه نگه میداری؟... اینجوری باشه مریضی می‌گیرید.
حسین‌آقا در تأیید حرف کربلایی سرش را تکانی داد و سپس مشغول جمع کردن محتویات سینی از روی زمین شد
- همین کار رو میکنم.
در همین حین مریم دختر حسین‌آقا که قلیانی سفالی در دست داشت به آنها نزدیک شد
_ سلام عمو جون، خیلی خوش اومدی، چه عجب از این ورا... بهجت خانم و بچه‌ها چطورن؟
- سلام به روی ماهت عمو‌جان؛ ما هم دلتنگ بودیم... منتها گرفتاریا زیاد شده... بهجت هم خوبه، وقتی فهمید دارم میام اینجا خیلی بهت سلام رسوند.
_ خب چرا بهجت خانم رو هم نیوردید؟... خیلی دلم براشون تنگ شده
- آبجی مهین خونه‌ی ما بود، می‌خواستن برن جایی.
حسین‌آقا با شنیدن نام مهین چشمانش برقی زد و احساس کرد در قلبش آشوبی برپاست؛ منقل و وافور نقره‌ای قدیمی‌اش را که از دوران جوانی داشت، از داخل سینی برداشت و نعلبکی و استکان‌های کمر‌باریکی که شکسته بودند به همراه پیاله‌هایی که حاوی مغز بادام و گردو و برگه‌های قیسی بودند را داخل سینی ریخت و به دخترش گفت:
- دو تا استکان بیار، اینا هم خاکی شدن... خرده شیشه هم قاطیشون شده، عوض کن یکی دیگه بیار
مریم که متوجه‌ی حال دگرگون پدرش شده بود، چشم آرامی گفت و سینی را از روی زمین برداشت و به سمت خانه رفت.
کربلایی قدری به چشمان سیاه و ریز حسین‌آقا خیره شد و با خنده گفت:
- حالت خوبه رفیق جان؟!
حسین‌آقا با شنیدن کلمه‌ی رفیق جان یاد دوران جوانی افتاد و بی‌اختیار به فکر فرو رفت و در حالی که وافور را به دهانش نزدیک می‌کرد آهی کشید و با بغض گفت:
- بسوزه پدر عاشقی.
- چی؟!
حسین‌اقا که متوجه شد دوباره با صدای بلند فکر کرده با دستپاچگی گفت:
- هیچی... هیچی.
کربلایی که می‌دانست آشفتگی رفیق قدیمی‌اش ریشه در چه چیزی دارد با تأسف سرش را تکان داد و پُکی عمیقی به قلیان زد
- مگه من دوست قدیمی تو نیستم؟... از جوونی باهمیم مثل دوتا برادر؛ آدم دردش رو به برادرش نگه، پس به کی بگه... اصلاً تو از اولش هم تودار بودی... حسین جان هر چند یه چیزایی رو خودم می‌دونم ولی دلم میخواد از زبون خودت بشنوم... مگه اینکه منو محرم اسرارت ندونی.
حسین‌آقا با کلافگی وافور را روی منقل انداخت و دستی به ریش و سبیل سفیدش کشید
- ای... کربلایی، چی بگم که واسه این حرفا خیلی دیره... حرفی که به موقع گفته نشه همون بهتر که دیگه هیچ وقت بیان نشه، بمونه تو این دل لامصب و بشه همدم تنهایی.
کربلایی پک دیگه‌ای به قلیان زد
- مهین... مهین... می‌دونم درد تو آبجی مهینه، از همون سال‌ها که متوجه شدم همیشه منتظر بودم یه روز مهین رو خواستگاری کنی؛ اما آنقدر دست‌دست کردی که حاجی مهین رو داد به داوود، داوود پسر بدی نبود حیف که عمرش کوتاه بود... چرا دردِ‌دلت رو نمیگی، آخه این چه منطقیه؟
حسین‌آقا که اشک در چشمان گودافتاده و ریزش حلقه زده بود با صدایی لرزان و بغضی فرو‌خورده گفت:
- از همون اولش هم بی دل و جرأت بودم، هیچ وقت نتونستم مهین خانم رو فراموش کنم... بیچاره زنم که حتی یه لحظه هم نتونستم تو قلبم جایی واسش باز کنم... فقط زنم بود... مادر دخترم، نه بیشتر... طفلک بیچاره هیچ‌وقت به این همه بی‌مهری اعتراض نکرد یه زن به تمام معنا صبور بود... امید دارم روحش شاد باشه و منو حلال کرده باشه... باورت میشه کربلایی که هبچ‌وقت حتی دمِ‌مرگش زبونم نچرخید بهش بگم عصمت خانم دوسِت دارم...
به شعله‌های آتش خیره شد و در حالی که شانه‌هایش به آرامی تکان می‌خوردند ادامه داد:
- عشق مهین خانم آتیشی به قلبم انداخت که هیچ وقت خاموش نشد... هنوزم که هنوزه قلبم می‌سوزه... برای همین آخرین باری که دیدمت سر‌بسته حرفایی بهت زدم
_ تو با خودت چکار کردی مرد!... این همه سال گذشته واقعاً چهل و شش سال کم نیست؛ یادم میاد از زمان نامزدی من و بهجت تو عاشق مهین شدی... آخه چرا؟
- خودم هم نمی‌دونم چرا...
- ولی من بهت قول میدم به محض اینکه رسیدم همدان موضوع رو با بهجت در میون میذارم که با مهین صحبت کنه... قول شرف میدم که بالاخره به مراد دلت برسی رفیق جان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
125
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
93

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین