. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #41
#part39

دوست داشتم؟ نه فکر نکنم دوست داشته باشم دندونام توی گردن یه آدم فرو بره!
دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- نمی‌خواد بهش فکر کنی، فعلا کارای دیگه‌ای داریم.
با کنجکاوی ذاتی که داشتم پرسیدم.
- چه کاری؟
- اونا اومدن دنبالتون، باید دوستات رو با خودت مخفی کنیم.
نگاهی به بچه ها انداختم و دوباره به نیک نگاه کردم.
- ممکنه مشکلی براشون پیش بیاد؟
نگاهی بهم انداخت و بعد به هنک و ژولیت نگاه کرد.
- فعلا باید قایمشون کنیم تا از اتفاق احتمالی هم جلوگیری بشه.
سری تکون دادم، اصلا دلم نمی‌خواست مشکلی براشون به وجود بیاد، من بودم که کسی رو نداشتم اونا خانوادشون منتظرشون بود.
هرچی میشد بهتر بود سر خودم بیا تا اونا!
همیشه برای یک موضوع هرچقدر که کوچیک و بی ارزشم بود سعی می‌کردم فکر کنم بعد تصمیم بگیرم، معمولا بیشتر اوقات در حال فکر کردن بودم و همیشه هم به نتیجه دل خواهم رسیده بودم.

نیک از جاش بلند شد و به سمت در رفت که گفتم:
- کجا میری؟
برگشت و نگاهم کرد، چشماش حالت خون آشامیشون رو‌ گرفته بود.
انگشت اشاره‌اش رو روی بینی‌ش گذاشت و آروم هیسی گفت.
از جام بلند شدم، حسم می‌گفت اوضاع درستی قرار نیست پیش بیاد.
به سمت هنک و ژولیت رقتم و دستشون رو توی دستم گرفتم و به سمت راهرویی که به سلول ها ختم میشد بردم.
بیشتر از حد نگران جاناتان بود که غیبش زده بود و خبری از نداشتم.
تا فرستادمشون توی سلول صدای شکستن اومد و بعدشم صدای خرناسه هایی که معلوم بود چند نفر درگیر شدن!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #42
#part40

ترسیده رو به جفتشون گفتم:
- همین‌جا بمونین خب! هر صدایی شنیدین بیرون نیاین!
هنک سینه ستبر کرد و گفت:
- نکنه انتظار داری همین‌طوری بذارم بری؟ من میرم تو بمون جای ژیولیت.
خواست بره که دستش رو گرفتم.
ملتمس نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم:
- خواهش می‌کنم اینجا بمون من میرم دنبال جاناتان بعدش میام.
انگار مسخ شده اطاعت کرد و برگشت پیش ژولیت، با صورتی درهم که نشون از ترس و نگرانی داشت به عقب برگشتم.
صدای شکستن شیشه و چوب و همه چی هنوز هم میومد، با دیدن نیک که با سه نفر درگیره وحشت زده خواستم به طرفش برم که متوجه ام شد و توی سرم صدای فریادش شنیده می‌شد.

- از اینجا فرار کن کاترین! اونا نباید دستشون بهت برسه.

بهش نگاه می‌کردم لباش تکون نمی‌خورد ولی من صداش رو واضح میشنیدم.
خواستم به حرفش گوش بدم و برگردم که یکی از اون ها متوجهم شد و با صدای زمختی لب زد.
- بالاخره پیدات کردم.
و به سمتم هجوم آورد قدرتی در مقابلش نداشتم، سفت با دستاش چسبیده بود بهم و جرات تکون خوردن هم نداشتم.
فقط حس داغ شدن گونه هام بعد از دیدن اینکه چندتا دیگه ازشون اومدن و سراغ هنک و ژولیت رفتن.
به نیک خیره شدم تا کاری بکنه، ولی سه نفری گرفته بودنش و اون هرچقدر تقلا می‌کرد تا از دستشون در بره، نمی‌تونست.
ژولیت و هنک رو زودتر بردن، سعی کردم کمی تقلا و تلاش کنم ولی اونقدر محکم نگهم داشته بود و دنبال خودش می‌کشید که نتونستم کاری از پیش ببرم.

لحظه اخر نیک‌رو دیدم که با ضربه محکمی که توی گیج‌گاهش خورد بیهوش افتاد و همون حس رو در خودم حس کردم و چشمام سیاهی مطلق رو دید...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #43
#part41

با حس خیس شدن صورتم، آروم لای چشمام رو باز کردم، دیدم تار بود و مجبور شدم چند بار پلک بزنم تا دیدم بهتر بشه.
به اطراف نگاهی انداختم، اصلا نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده، خواستم تکونی بخورم که نشد، نگاهی به خودم انداختم.
روی صندلی چوبی با طناب بسته شده بودم، انقدر سفت بود که حتی نیم سانت تکون نمیخوردم، با صدای بی جونی گفتم:
- آهای کسی اینجا نیست؟
صدام کمی اکو داشت، به دیوار های سنگی اطرافم نگاه کردم، مثل همون غاره بود!
با یادآوری آخرین دفعه، سردرد بدی گرفتم و نیک رو صدا زدم.
- نیک!... نیک!
آخرین بار اسمش رو با فریاد گفتم که صدای قدم‌های کسی به کوشم خورد، سعی کردم آروم بگیرم.
کم_کم هیکل کسی توی دیدراسم قرار گرفت، از سایه بیرون اومد، نگاهی بهش انداختم، یک مرد تپل که روپوش پزشکی داشت.
به سمتم اومد و بدون هیچ حرفی چونم رو توی دستش گرفت، مسخ شده نگاهش می‌کردم، انگار کنترلی روی خودم نداشتم که ساکت می‌ذاشتم کارش رو بکنه.
نوری توی چشمام انداخت و کمی انداز برندازم کرد، و بی حرف راه رفته رو برگشت، نمی‌دونستم داشت چیکار میکرد، به نظر دکتر می‌اومد.
همه چی خیلی عجیب غریب بود، یک دکتر اونم اینجا؟
وایی! نیک چیشد؟ ژولیت؟ هنک؟ و... جاناتان.
نمی‌دونستم کجان و سر اونا چه بلایی آوردن، سعی داشتم خودم رو تکون بدم ولی اصلا موفق نبودم، تقصیر من بود باید کاری کنم.
با تکون شدیدی که خوردم، روی زمین فرود اومد، کتف سمت راستم به شدت تیری کشید، ناله‌ای کردم که صدای آشنایی رو شنیدم.
- یکم آروم باش دختر! انقدر تقلا کردن زیاد جالب نیست!
پشتم بهش بودنمی‌دیدمش ولی... ولی انقدر صداش برام آشنا بود که بفهمم کیه!
با حس دستی روی شونم و بلند کردنم دنبالش گشتم، گوشه‌ای ایستاده بود و سیکاری دود می‌کرد.
از کی سیگاری شده؟
درست گذاشتم و اون نفر کنار رفت، حتی برنگشتم ببینم کی بود، فقط چشمم به کسی بود که از هر آشنایی برام آشناتر بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #44
#part42

چشمام لبالب پر شده بود نمی‌دونستم تعجب کنم از بودنش یا خوشحال باشم از دیدنش؟
جاناتان!
با صدای لرزونی لب زدم.
- جان تو اینجایی بیا نمی‌دونم کی من رو بسته به صندلی، درد دارم، تو کجا غیبت زد یهو، بچه ها توی خطرن بیا بازم کن بریم کمکشون!
با قهقه بلندی که سر داد حرفم رو خوردم، به حرفام می‌خندید؟
همین‌طور با چشمای گشاد شده نگاهش می‌کردم که بالاخره دست از خندیدن برداشت و نگاهم کرد.
- اشتباه کردی کاترین کوچولو، من کمکت می‌کنم ولی نه طوری که تو میگی!

دور صندلیم چرخید و رو به روم قرار گرفت و ادامه داد.
- می‌دونم انقد کله شقی که به حرفم گوش ندی، ولی امتحانش ضرری نداره.

کمی ازم فاصله گرفت.
- یک چیزی رو هیچوقت نفهمیدی، ولی الان می‌خوام نشونت بدم.

به چرخی که زد حالت صورتش عوض شد و با صدای زمختی گفت:
- خوشگل شدم نه؟

نه... نه این امکان نداره اون ... اون نمیتونه خون آشام باشه!

حرفام رو با لکنت و لرزش به زبون آوردم.
- جا...جان ... تو.. چطور امکان... داره؟
به حالت قبلش برگشت و صورت خشک شده‌ام خیره شده و لب زد.
- من همیشه باهات بودم از قبل آشنایی با تو!

بیشتر از این تحمل نداشتم که اشکام راه خودشون رو باز کردن‌.
نمی‌شد، اصلا دوست بچگیم که تا الان باهم بودیم، خون آشام باشه، این بلا رو سرم بیاره.
این حقیقت نداره! نمی‌تونه داشته باشه.
این ها رو زمزمه می‌کردم، کم کم به فریاد تبدیل شد که با حس سوزش توی بازوم، به طرف نگاه کردم.
همون دکتره بود، نفهمیدم کی اومده، خیره توی چشمای سیاهش دنیای منم تیره و تار شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #45
#part43


یا حس کرختی و درد چشمام رو باز کردم، سردرد امونم رو بریده بود، به اطراف نگاه کردم.
نه! این غیر ممکن بود،جاناتان نمی‌تونست یکی از اون‌ها باشه!
فکر پشت فکر بود که به سرم هجوم می‌آورد ولی من حتی توان پاسخ‌گویی به هیچ‌کدوم رو نداشتم.
هنوز هم به صندلی بسته شده بودم، با صدای قیژ مانندی که به گوشم رسید سرم رو بلند کردم و به مرد رو به روم نگاهی انداختم.
به سمتم اومد و ظرفی رو جلوم گرفت، به گوشت خامی که خونه دورش رو کرفته بود نگاهی انداختم و عوقی زدم.
- هی برای من ادا در نیار زود بخور وقت بچه داری ندارم.
بهش خیره شدم، با عصبانیت، با کینه با هر حس منفی که داشتم، نگاهی بهم انداخت، انگار چشماش ترسیده بود که ظرف رو گذاشت و به سرعت دور شد.
چند دقیقه‌ای گذشته بود که صدای آرومی به گوشم خورد، سعی کردم بفهمم این صدای کیه؟
با کمی فکر فهمیدم صدای همون مردس که تا چند دقیقه قبل برای غذا دادن به من اونم چه غذایی با دیدنش بازم عوقم می‌گرفت.
- رئیس چشماش از هر خون آشام دیگه‌ای هم ترسناک تر بود فکر نمی‌کردم اینطور باشه ترسیدم.
مخاطبش که جان بود جواب داد.
- اون بهترینه بایدم ترسناک تر از بقیه باشه!
یعنی چی باید ترسناک تر از بقیه باشم؟ انقدر ترسناک به‌نظر میام که یک خون آشام دیگه از من فرار کرده؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #46
#part44

با ورودشون اجازه بیشتر فکر کردن رو از من گرفتن، جان نزدیکم اومد و نگاهی دقیق به صورتم انداخت و لبخند عمیقی زد و زیر لب زمزمه کرد.
- کم_کم داره خودش رو نشون میده.
سوالی نگاهش کردم ولی حرفی نزدم که سیگاری بیرون کشید و مشغول روشن کردنش شد، بعد از کمی سکوت بالاخره به حرف اومد.
- می‌دونم منتظری بدونی! وقتش رسیده که بهت بگم ماجرا چیه کاترین اسطوره الهه ها!
حرفاش معنی خاصی برای من نداشت، ادامه داد:
- خب از کجا بگم؟
انگار داشت برای خودش حرف می‌زد که به خودش جواب داد.
- از همون اولش خوبه نه؟ آره خوبه،
خب یادت میاد موقعی که با من دوست شدی رو؟
نگاهی بهم انداخت که از حرفاش متعجب شده بودم و بدون جچاب گرفتن بازهم ادامه داد.
- اینم یادت بعد از آشنایی ما بعد چند وقت مادرت مرد!
با این حرفش تکونی خوردم ایندفعه جای تعجب با کنجکاوی به حرفاش گوش می‌دادم.
- می‌دونی من یک خون آشامم از اولم بودم و برای همین مجبور شدم بهت نزدیک بشم!
همیشه زیر نظرت داشتم ببینم کی تغییر حالت میدی تا خبرشون کنم، یکی از نشونه ها رو پیدا کردم و به بهانه قتل‌های این منطقه کشوندمت اینجا تا با بقیه آشنا بشی و راحت بیای توی گروه ما ولی!
مشتش رو توی کف دستش زد و گفت:
- فک نمی‌کردم با نیک آشنا بشی و بری باهاش، همه چی بهم ریخت و با حرکت آخرتون مجبور شدم سریع تر عمل کنیم.

نزدیکم شد و سرش رو خم کرد تا مماس با صورتم باشه، با دیدن جسمی که از گردنش آویزونه نگاهم رو ازش گرفتم و به اون خیره شدم، حالا از نزدیک می‌شد فهمید چیه!
همون تیکه فلزی که پیدا کردیم همونه که کمی ازش شکسته، نگاه خیرم رو که روی گردنبندش دید ازم فاصله گرفت و قدمی به عقب گذاشت.
- تو خیلی با ارزشی اون خون آشامای احمق می‌خواستن تو رو منحرفت کنن ولی تا جایی که شناخت دارم ازت اونقدر احمق نیستی بری توی گروه اشتباهی و به تباهی کشیده بشی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #47
#part45


پس اون قتل ها و کشتن آدم‌های بی‌گناه کار جاناتان بود؟
اون همه دوست داشتن یک‌دفعه جاشون رو به نفرت داده بود با عصبانیت بهش نگاه می‌کردم، حتی فکرش هم دیوونم می‌کرد که تمام این سال‌ها کنار فرد اشتباهی وقتم رو گذروندم و بهم رکب زده!
- اونطوری نگاه می‌کنی جای ترسیدن بیشتر لذت می‌برم که خوی خون‌آشامیت رو نشون میدی.
دوست نداشتم یکی از اون‌ها باشم سعی کردم آرامش خودم روحفظ کنم تا کمتر از اون حرفا بزنه که به هیچکدومش اعتماد نداشتم،من نمی‌تونستم خون‌آشام باشم!!!
- به زودی روز تاج‌گذاری فرا می‌رسه و توهم یک خون‌آشام واقعی میشی هرچند دیر ولی بهتر از هیچیه.
دیگه نمی‌تونستم حرفاش رو تحمل کنم که فریاد زدم.
- نه! من خون‌آشام نیستم لعنتی، داری دروغ میگی من نیستم!

خنده‌ای ریزی زد و یهو جدی شد و گفت:
- ولی هستی و هرکار هم بکنی نمیشه تغییرش داد!
صداش توی سرم اکو وار می‌پیچید.
نمیشه تغییرش داد!
نمیشه تغییرش داد!
تو یک خون‌آشامی!
یک الهه‌ای!!!
نمی‌فهمیدم دورم چی می‌گذره و حتی کی جان از پیشم و چندین ساعت به یک نقطه‌ی نا معلوم خیره شدم و وقتی به خودم اومدم که دوباره ظرف غذایی جلوم بود.
با دیدنش دوباره عوقم گرفت و که جان وارد شد.
- اشکال نداره بالاخره بهش عادت میکنی!
اصلا دوست نداشتم به حرفاش گوش بدم، هر حرفش برام گرون تموم می‌شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #48
#part46


هرلحظه حس کرخت بودن و بی حسی بیشتر بهم دست می‌داد، از حالتی که توش قرار گرفته بودم و هیچتکونی نمی‌تونستم بخورم گرفته تا مغزی که خسته شده بود برای هر حرفی که از دهن اون پست‌فطرت بیرون می‌اومد.
هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم بهترین و تنها کسی که توی زندگیم نقش مهمی داره بخواد این‌کار رو باهام بکنه حتی زبونم برای جواب به این موضع قادر به چرخیدن نبود!
حس ضعف از گشنگی امونم رو بریده بود ولی حاضر نبودم به اون کوفتی لب بزنم،من نباید یک خون آشام می‌شدم، آخه از کجا؟ حتی خسته بودم از داستانی که هرروز جان می‌اومد وتیکه‌ای برای من تعریف می‌کرد ولی تا حالا نگفته بود من از کجا یک خون‌آشامم؟ حتی هنوزم به این حرف باور نداشتم.
با صدای کفشاش طبق این چند روز فهمیدم خودشه! می‌دونستم برای ادامه تعریفاش اومده وتا از تاریکی بیرون اومد شروع به حرف زدن کرد.
- خب امروز دیگه آخره داستانیم خانوم کوچولو!
با چشمایی که هر لحظه از نفرت پر می‌شدنگاهش می‌کردم بالاخره رسوند به تهش منتظر بودم باز می‌خواد چی بگه که به حرف اومد.
- همه چیز بهت گفتم فقط مونده یک چیز که می‌دونم ذهنت رو درگیر کرده همینم! تو آخرین بار کی پدرت رودیدی؟؟؟
با این حرفش انگار از سخره‌ای پرت شدم به پایین! یعنی... یعنی پدرم یک خونآشامه؟
- خب جواب نده، زیادم مهم نیست، پدرت یک خون‌آشام اصیل بود یک الهه که به‌خاطر یک دختر انسان از گروه خون‌خار ها در اومد! رفته بود توی گروه دیگه که دشمنمون بود ولی بخاطر قدرت زیادی که داشت ما نتونستیم کاری بکنیم جز یک چیز!
اشک تو چشمام جمع شده بود که اون بدون توجه ادامه داد.
- اون کِوین الهه بزرگ خون‌آشاما یک نقطه ضعف داشت اونم خانوادش! که جای همسر و تنها جایگزینش که تو باشی جون خودش رو فدا کنه و این‌کارو کرد.
اشکام پی در پی فرو می‌ریختن، نزدیکم اومد و دقیق رو به روی صورتم قرار گرفت و گفت:
- تو قراره جاش رو بگیری! ولی این‌دفعه خطا نمی‌کنیم و همه چی باید طبق نقشه‌ای که کشیدم پیش بره.
با گریه توی صورتش تفی انداختم که عقب رفت و دستی به صورتش کشید، بهم خیره شد ودستش رومشت کرد ولی کاری نکرد و کم کم لبخندی زد و گفت:
- بهتره انتخاب کنی کاترین، هم راه سخت داریم هم آسون! کدومش؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #49
#part47

یعنی چی؟ از چه راهی حرف می‌زدش؟
حرفاش برم خیلی گنگ بود، شاید به خاطر وضعیتی که توش قرار گرفته بودم گیج بودم، حتی مثل قبلا هم نمی‌تونستم اونطور که باید راجب همه چی فکر کنم.
جاناتان منتظر نگاهم می‌کرد تا جوابی از من بشنوه ولی من حرفش رو نفهمیدم که بخوام جواب بدم! کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت:
- ببین کاترین راه آسون اینه به ما ملحق شی و ما بتونیم به همه جا حکم فرما بشیم، انسانای ضعیف باید از بین ما برداشته بشن تا بتونیم به بهترین روش کار خودمون رو بکنیم! ولی اگه بخوای راه سخت رو انتخاب کنی واست گرون تموم میشه خون آشام کوچولو.
پشتش رو بهم کرد و ادامه داد.
- مهلت داری تا فکر کنی تا اون موقع من تشریفاتی که باید رو آماده می‌کنم برای تاج گذاری و تعلق گرفتن قدرتات و تبدیل شدنت!
باز هم تنهام گذاشت و رفت، انقدر توی تاریکی و به صندلی بسته شده بودم که بدنم کاملا بی حس بود و نمی‌دونستم کی شب میشه کی روز!
ساعت‌های متوالی توی همین وضعیت نگهم می‌داشتن باید فکرم رو جمع می‌کردم!
با اولین فکر چشمام تار شد، پدرم! چطور آخه اون یک خون‌آشام بوده و مادرم چطور باهاش کنار اومده، با فکر به این موضوع یاد نیک افتادم و قانع شدم که میشه حسی وجود داشته باشه، من عاشق نیک نبودم ولی دوستش داشتم، برای اولین بار به خودم اعتراف می‌کنم که نیک رو دوستش دارم.
جاناتان! اون مقصر کشته شدن پدر و مادرمه، با اینکه چندین سال توی تنهاییام بود ولی نمی‌تونستم شعله‌های نفرت و انتقام رو توی خودم خاموش کنم، هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد.
ولی الان وضعیتم خیلی فرق می‌کرد حتی از یک ساعت بعدم خبر ندارم که قراره چی بشه، به همین راحتی نمی‌تونم قبولش کنم، مثلا می‌خواد چیکار کنه؟ جونم رو بگیره؟ بگیره هیچ ارزشی برای من نداره که به خاطرش همه رو نابود کنم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #50
#part48


فکرام رو کرده بودم من به این حرفش تن نمی‌دادم و هرکار می‌خواست انجام بده، ساعت ها می‌گذشت ولی خبری ازش نبود و این زمان زیاد باعث می‌شد عقلم رو به کار بگیرم و قبول کنم بعضی از حرفاش رو البته تا اتفاقی حس نمی‌کردم بازم شک داشتم.
تنها چیزی که می‌خوردم لیوان آبی بود که هرروز با گوشت خام برام می‌آوردن و من لب نمی‌زدم بهش و فقط همون آب رو می‌خوردم.
باورم نمی‌شد چندین روز بدون غذا دووم آوردم باشم! ولی ضعف شدیدی داشتم و حس بدنیم از دست رفته بود و اگه از صندلی بازم می‌کردن پخش زمین می‌شدم.
با صدای تق تق کفشی مطمئن شدم خودشه که داره میاد، زیاد طول کشید تا برگرده، یعنی انقدر تدارک دیدن زیاد بود؟
صدای نحسش گوشم رو اذیت می‌کرد.
- سلام کاترین! تو این مدتی که نبودم خوب فکر کردی؟ این‌طور که ازت سراغ دارم با این وقتی که بهت دادم باید کلی فکر کرده باشی درسته؟
امیدوارم حرفایی که قراره بشنوم باب میلم باشه!
منتظر نگاهم کرد تا جواب بدم نفس عمیقی کشیدم و بالاخره بعد چند روز خودم صدای خودم رو شنیدم.
- من قبول نمی‌کنم!
لبخند به یک‌باره از روی صورتش محو شد و کم کم عصبی بودن توی صورتش دیده می‌شد، با داد به حرف اومد.
- ببین کاترین وقت داری نظرت رو همین الان عوض کنی وگرنه خیلی بد برات تموم میشه و مجبور میشی به این‌کار! انتخاب کن به زور یا خودت.
سرم رو پایین انداختم و مطمئن‌تر گفتم:
- روی حرفم هستم!
نفس عمیقی که آزاد کرد رو خوب می‌شنیدم و بعد صدای حرصیش!
- باشه انتخابت رو کردی منتظر عواقبش باش قراره جالب شه!
سرم رو بلند کردم و به لبخند مرموزش نگاه کردم، یک لحظه ترسیدم با اون لبخند مرموز و نگاه مرموزش واقعا ترس به جونم راه پیدا کرده بود!!!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
378

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین