. . .

متروکه رمان الهه ومپایرس|mojgan_a

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام رمان: الهه ومپایرس
نویسنده: mojgan_a
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @Nili _ N
خلاصه: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم، من، من که همه چیز هارو تو منطق خودم جا میدادم، باور داشتم هیچ چیز غیر ممکن وجود ندارد، خودم شدم جزوی از آن، سرش را نزدیک گوشم اورد نفس های گرمش را به خوبی حس می‌کردم تو گوشم زمزمه وار صحبت کرد: توهم جزوی از ما هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #31
#part29

بعد از مطمئن شدن اینکه جاناتان به اتاقش رفته،در رو آروم بستم و به پاورچین به سمت راه‌پله ها حرکت کرد؛ نمی‌دونم چرا اینطوری می‌کردم احساس می‌کردم می‌شنوه!
پام رو روی پله اول گذاشتم که با صداش سرجام میخکوب شدم!
- جایی می‌رفتی؟
هول شده بودم ولی سعی کردم با نفس عمیقی که می‌کشیدم این هول زدگی رو نشون ندم، به سمتش چرخیدم و گفتم:
- خوابم نبرد می‌خواستم برم بیرون.
به قیافه خونسردش که دست به سینه نگاهم می‌کرد خیره شدم که جواب داد.
- دیر وقته بهتره برگردی اتاقت.
- میرم بیرون یه گشتی بزنم برمی‌گردم.
همونطور خونسرد بازم نگاهم کرد.
- گفتم که بهتره برگردی اتاقت.
اخمام رو توی هم کشیدم و بی توجه بهش راهم رو کج کردم که برم، ناگهان مو دستم به شدت تیر کشید و صدای این مردی که تا دیروز فکر می‌کردم خیلی می‌شناسمش و الان خیلی فرق کرده!
- کاترین! نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد، اوکی؟ برگرد توی اتاقت.
برم‌گردوند و به سمت اتاقم هولم داد، خصمانه نگاهش کردم و به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در بیچاره خالی کردم.
چنگی به موهام زدم، از کی تا حالا جاناتان اینطوری شده بود، تا حالا یک‌بار هم بدون لبخند ندیده بودمش!
لبه‌تخت نشستم و به پنجره خیره شدم، من باید یه کاری می‌کردم!اما چه کاری؟ نمی‌دونم، فقط یک حسی بهم می‌گفت اتفاقای بدی توی راهه!

با حس تقه‌ای که به پنجره خورد، نگاهم رو به اون‌طرف انداختم، چیزی معلوم نبود و فقطباد پرده رو به آرومی تکون می‌داد، بی توجه بهش خواستم دراز بکشم که باز هم صدای تقه به گوشم خورد، کنجکاو و کمی عصبانی بلند شدم و آروم به سمتش رفتم؛ با دست راست کمی پرده رو کنار زدم و آسمون تیره شب خیره شدم، چیزی نبود!
چشمام رو بستم و نفسم رو آزاد کردم و تا خواستم به عقب برگردم صدای برخورد جسمی به پنجره و خورده شیشه‌هایی که به سمتم پرت شد!

@Lady Dracula
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #32
#part30

روی زمین پرت شدم، دستم از برخورد با زمین به شدت درد می‌کرد و به زور می‌تونستم تکونش بدم، جسم سیاه‌رنگی از پنجره به داخل اومد، درست مثل نیک بود!
بال‌های سیاه‌ و لباسی بلند و چهره‌ای که به طرز ترسناکی بهم خیره شده بودند، با دست سالمم خودم رو عقب کشیدم، و با صدایی که از این اتفاق یهویی به لرزش در اومده بود، گفتم:
- تو.. تو کی.... هستی؟
صدای کلفت و زخمتش توی گوشام اکو میشد.
- تو باید با من بیای!
تا به سمتم خیز برداشت در با شدت باز شد و شخصی به سرعت بهش حمله کرد و یه طورایی از پشت من در اومد، ولی زور اون غریبه کجا و زور این هیولا کجا!
با ضربه‌ای که بهش زد با محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد، کم_کم به شکل خودش در اومد، با تعجب به فردی مقابلم نگاه می‌کردم، همون زن بود، همونی که توی این مسافر خونه همیشه بهم خیره میشد و اون زخماش!

باصدایی که توی سرم پیچید به لباش نگاه کردم، لباش تکون نمی‌خورد اما داشت باهام حرف می‌زدم، به خوبی می‌فهمیدم خودشه!

- برو...فرار کن...توباید بری!

دست اون هیولا دور گردنش پیچیده شد، به سختی بلند شدم و بدون اینکه اون بفهمه به سمت در یورش بردم، لحظه‌آخر نگاهی بهشون انداختم که اون هیولا با ضرب گردنش رو خورد کرد و اون زن بی جون روی زمین افتاد!

چشمام رو بستم و فقط سعی کردم که فرار کنم.
با دست سالمم دست دیگم رو گرفته بودم و فقط با سرعت دور می‌شدم،اشکام خود به خود از اون صحنه چند لحظه پیش روی صورتم جلان می‌دادن.

وسط خیابون دور خودم می‌چرخیدم و نمی‌دونستم کجا برم، با جرقه‌ای که توی سرم خورد،به سرعتم افزودم و به سمت اداره پلیس دویدم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #33
#part31

با سرعتی که داشتم سریع به اداره رسیدم و با مشت و لگد به جون در افتادم تا یکی بازش کنه، ثانیه‌ای نگذشته بود که در باز شد و من با سر تو رفتم و پخش زمین شدم!
با قرار گرفتن دستی روی بازوم خودم رو عقب کشیدم و به قیافه متعجب نیک نگاه کردم، کمی بعد با اشک‌هایی که هنوز بند نیومده بود خودم رو توی آغوشش پرت کردم، اونم بی هیچی من رو توی آغوشش فشرد و سکوت کرد.
صدای زمزمه‌اش کنار گوشم کمی آرومم کرد.
- هیس! فقط بهم بگو چیشده؟ خب!
ازش کمی فاصله گرفتم و بینیم رو بالا کشیدم و تا خواستم دهن باز کنم، صدای کوبیده شدن در باعث شد کلا خفه شم.
نیک نگاهی به پشت سرش که در بود انداخت و با چشم و ابرو بهم فهموند برو پشت میز قایم شو.
به حرفش گوش دادم و توی سکوت پشت میز پناه گرفتم و از سوراخی که اونجا بود، نظاره‌گر بیرون شدم.
نیک یقه لباسش رو مرتب کرد و به سمت در رفت، آروم بازش کرد که کسی بهش تنه زد و داخل اومد و بی توجه به نگاه خصمانه نیک گفت:
- دیدمش اومد این‌طرف، کجاست؟
نیک اخماش رو توی هم کشید و به سمت همون یارو اومد و از پشت لباسش رو کشید و گفت:
- اولا اینجای جای تو نیست بعدشم کسی اینجا نیومده.
نیک رو پس زد و می‌خواست بیاداین طرفی که نیک ی مشت زد توی صورتش و اونم چون براش خیلی یهویی بود پخش زمین شد‌.
لبخند چندشی زد و دستی به گوشه لبش کشید و با ضرب بلند شد.
- من میرم ولی تقاص این مشتی که زدی رو میدی خودت رو آماده کن که وقتش نزدیکه! دیگه هیچ انسانی قرار نیس بمونه و همه میشن خون‌آشام!
با خنده‌ای که کرد گوشام رو دو دستی چسبیدم و صدای در نشون رفتنش رو می‌داد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #34
#part32

با قرار گرفتن دستی روی شونم هینی کشیدم به عقب رفتم که جسم تیزی توی پهلوم فرو رفت، جیغ خفه‌ای زدم که نیک به سمتم اومد با یک دست از روی زمین بلندم کرد.
- چیکار می‌کنی؟
از درد پهلوم نفسم به زور بالا میومد پس سکوت کردم و جوابی به حرفش ندادم، با دیدن سکوتم به نرمی روی مبل گذاشتم، قسمتی که درد می‌کرد به نظرم اومد گرم و خیس شده بود.
نیک لباسم رو بالا زد که خودمم خم شدم نگاهی انداختم، چیزی توی گوشتم فرو رفته بود ازش خون میومد، به نیک نگاه کردم، رنگ...رنگ چشماش داشت تغییر می‌کرد!
ترسیده لباسم رو از دستش چنگ زدم و روی زخمم کشیدم، به خودش اومد و چشمای به خون نشستش رو بست و باز کرد، دوباره عین اولش شده بود.
- ببخشید یک لحظه حواسم پرت شد، یادم نبود تو یکم از خون آدمارو هم داری.
چی؟ یکم خون آدمارو دارم؟ منظورش رو متوجه نشده بودم که پرسیدم.
- یعنی چی یکم خون آدم دارم؟
به نظردست‌پاچه میومد حداقل خوبیش اینه هیچکس نمیتونه از نگاه تیز من رد بشه.
- منظوری نداشتم همین دیگه خون انسان داری که من رو تحریک کرد، ولی من می‌تونم جلو خودم رو بگیرم.
سری تکون دادم ولی هنوزم بهش مشکوک بودم که دوباره دستش رو به سمت لباسم دراز کرد که لباس رو محکم چسبیدم.
- حواسم هست! آسیبی بهت نمیزنم.
با شک دستم رو برداشتم که اونم با جعبه کمک های اولیه که زیر مبل بود، مشغول ضد عفونی و بستن زخمم شد.

طولی نکشید که کارش رو تموم کرد و بلند شد.
- یکم استراحت کن تا بیام.
با ترس نگاهش کردم اگه اونا برگردن زندم نمیذارن!
با التماس نگاهش کردم، که فهمید و لب زد.
- نگران نباش من حواسم بهت هست!
با نگاه دل‌گرم کنندش نفس آسوده‌ای کشیدم و نیک از اداره خارج شد، با بیرون رفتنش روی میل ولو شدم و سعی کردم فکرم رو ازاد کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #35
#part33

ها سیخ سرجام نشستم، به کل بعد اون اتفاق از یادم رفته بودن، نمی‌دونستم توی اون وضعیت چیکار کنم، دستم به جایی بند نبود.
باید منتظر نیک می‌شدم تا بیاد و بهش بگم بره دنبالشون، وقتش بود اونا هم از این موضوع بدونن، درسته قابل درک بود ولی وقتش رسیده از این موضوع با خبر شن.
با استرس از جام بلند شدم و طول اداره رو متر می‌کردم، انقدر غرق فکر کردن شده بودم که متوجه حضور شخصی که تکیه به در داده نشدم.
با ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم، با دیدن نترتون اخمی بهش کردم که فهمید از بودن یهوییش ترسیدم.
- به چی فکر می‌کردی که متوجه اومدنم نشدی؟
با به یادآوردنش سریع گفتم:
- وایی نیک از بقیه فراموش کرده بودم! جاناتان و هنک و ژولیت توی اون هتل لعنتین!
تکیشو از در گرفت و دستی به صورتش کشید.
- باید برم دنبالشون وگرنه مشکلی براشون پیش میاد.
کمی نگاهم کرد و ادامه داد.
- شایدم اومده!
چشمام از ترس گشاد شده بود و حس می‌کردم کم کم در حال پر شدنه که نیک سری تکون داد و گفت:
- من میرم دنبالشون زود برمی‌گردم.
از ترس و استرس زیاد حتی زبونم نچرخید جوابش رو بدم و فقط سری تکون دادم.
بازم به راه رفتن توی اون حای کوچیک اکتفا کردم و منتظر موندم، زمان از دستم در رفته بود و نمی‌دونستم چقدر گذشته که ایندفعه متوجه اطرافم بودم، در باز شد و نیک وارد شد و پشت بندش بچه ها یکی یکی داخل اومدن.
با خوشحالی به سمتشون هجوم بردم و توی بغلم گرفتمشون.
- حالتون خوبه؟ چیزیتون که نشده؟
با تعجب خیره این حرکاتم بودن که هنک لب باز کرد.
- تو خوبی کاترین؟ مشکلی پیش اومده؟ ترسیده به نظر میای!
سعی کردم یکم قیافه مصنوعی همیشگیم رو به خودم بگیرم و کمی موفق بودم.
- نه چیزی نشده، بیاین بشینین حرف می‌زنیم!
به سمت دوتا مبل راحتی رفتیم و به زور هممون روش جا شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #36
#part34

همشون خیره بهم بودن تا من بهشون بگم چخبره و اینجا چیکار می‌کنم!

ولی من توی سکوت کامل به سر می‌بردم، جاناتان خم شد تا بند کفش باز شدش رو ببنده که از گردنش زنجیری آویزون شد.

با دقت بهش نگاه کردم، انگار قبلا دیده بودمش، کمی فکر کردم کجا می‌تونم دیده باشمش که با یادآوری اون تیکه فلزی که پیدا کردیم، توی ذهنم کنار هم ترسیمشون کردم.

درست بود! بهم می‌خوردن، تعجب کرده همچنان به اون زل زده بودم که جاناتان سرش رو بلند کرد و رد نگاه رسید، سریع خودش رو جمع و جور کرد و صاف نشست.

از بهت در اومدم و سعی کردم فکرم رو جمع کنم.

- جان گردنبند جدیده؟ ندیده بودمش!

مثل اون سری به نظر هول کرده می‌اومد، ولی سریع از اون حالت در اومد و گفت:

- این یک یادگاری از طرف خانوادمه برای همین همیشه زیر لباسمه که متوجه‌اش نشدی.

سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم و سعی در این داشتم متوجه مشکوک بودنم بهش نشه،ولی چطور من به جاناتان مشکوکم؟ کسی که چندین ساله باهاش دوست بودم و میشناسمش!

چشمام رو روی هم فشردم، شاید بخاطر موقعیت اطرافمه که به همه چیز مشکوک میشم.

نیک که تا اون موقع به دیوار تکیه داده بود نظاره‌گر ما بود جلو اومد و گفت:

- کاترین بهتره دوستات رو آماده کنی، جنگ نزدیکه!

ژولیت متعجب لب زد.

- آماده شیم؟ برای چی؟ چه جنگی نزدیکه؟

آب دهنم رو قورت دادم منکه نمی‌تونستم بهشون بفهمونم پس رو به نیک کردم و گفتم:

- من چطوری بهشون توضیح بدم؟ بهتره خودت نشونشون بدی.

سری به علامت موافقت تکون داد و پشت به بچه ها ایستاد.

صداش تغییر کرده بود و کلفت و زخمت تر شده بود.

- خب لطفا نترسین باشه توضیح میدم.

و یک‌دفعه برگشت، به قیافه بچه ها نگاه کردم ژولیت جیغی کشید و پس افتاد، هنک متعجب و ترسیده خیره به نیک خشک شده بود ودر آخر جاناتان! انگار براش تازگی نداشت و با پوزخندی کوچیکی کنار لبش به نیک نگاه می‌کرد.

دیگه بهشون توجه نکردم و به سمت ژولیت رفتم، روی مبل درازش کردم و رو به نیک که به حالت قبلش برگشته بود گفتم:

- یکم آب بیار براش.

بدون جواب راهش رو کج کرد و بعد ثانیه ای لیوان به دست برگشت، کمی آب به خوردش دادم وکمی هم روی صورتش ریختم که کم_کم به هوش اومد.

با ترس خودش رو توی بغلم جمع کرد و به نیک خیره شده و با صدای لرزونی گفت:

- تو... تو...دیگه..چی هستی؟

نیک مثل همیشه پوکر‌ فیس نگاهش کرد و گفت:

- من یک ومپایرسم، یک خون آشام!

ژولیت بعد شنیدن این دوباره پس افتاد، حرصی روی مبل درازش کردم و لیوان رو روی صورتش خالی کردم که از جاش پرید.

- بسه دیگه ‌میدونم ترسیدی ولی الان وقتش نیست!

سری تکون داد و بازم خیره به نیک شد.

نیک اشاره‌ای بهم کرد که به سمتش رفتم،آروم دم گوشم لب زد.

- وقتی تغییر کردم بوی خون خار رو حس کردم! خیلی نزدیک بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #37
#part35


با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد.

- نفهمیدم دقیقا از کجاست معلوم بود خیلی قویه، باید خیلی مراقب باشیم، بهتره برای دوستاتم همه چیز رو تعریف کنی.

سری به نشونه تایید تکون دادم و به بقیه ملحق شدم، کل اتفاقات اخیر و چیزی که قراره اتفاق بیافته رو تعریف کردم که با کلی سوال مواجه شدم.

-چطور ممکنه؟

- تو چرا از اول چیزی نگفتی؟

-غیر ممکنه اصلا چنین چیزایی رو با اینکه به چشم دیدمم باور ندارم تو باور میکنی؟

- تو چطور باهاش کنار اومدی؟

و کلی سوالای دیگه که برای بیشترشون جوابی نداشتم.

تقریبا هوا روشن شده بود و کم_کم بچه ها به خواب رفتن، ولی من نمی‌تونستم بخوابم و نیک هم مثل من بود، به طرفم اومد که صورت بچه هارو از نظر گذروندم، همه به نظر خواب میومدن!

نیک کنارم جا گرفت و تقریبا روی مبل ولو شد.

- خوبی؟

به صورت خنثی‌ش نگاه کردم، انگار اتفاقی نیافتاده که اون انقدر خونسرده!

- ذاتم همینه!

چشمام از تعجب گرد شد، باید می‌فهمیدم همیشه از کجا می‌فهمه من چه فکری دارم!

سوالم رو به زبون آوردم.

- چطور همیشه می‌فهمی؟

لبخندی زد، از اون لبخندای کمیابش که گاهی دلم می‌خواست...

چی داری میگی کاترین برای خودت؟ با تکون دادن سرم فکرام رو کنار گذاشتم و به نیک که با لبخند عمیق تری نگام می‌کرد، سعی کردم به صورتش نگاه نکنم که گفت:

- چی رو چطور می‌فهمم؟

معلوم بود فهمیده منظورم رو ولی باز می‌پرسه، سعی کردم آروم صحبت کنم.

- چطور همیشه هرفکری می‌کنم رو متوجه میشی؟

آهان کشیده‌ای گفت، منتظر موندم تا ادامه بده ولی سکوت کرده بود و با چشمایی که برق شیطنت توش معلوم بود نگاهم می‌کرد.

اولین بار بود اینطوری با شیطنت می‌دیدمش! همیشه سرد و خشک و خودبین به نظر می‌اومد و این روی دیگه‌اش واقعا برام جالب بود.

انگار قصد حرف زدن نداشت و سعی می‌کرد با این‌کارش لج من رو در بیاره که خواستم جیغی بزنم که زودتر فهمید و جلو دهنم رو محکم گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #38
#part36

-هیس! آروم باش، با صدات بیدارشون می‌کنی.
دستش روی دهنم بودونفسم وبالا نمی‌اومد، تند تند به دستش اشاره کردم که فهمید و دستش رو عقب کشید.
سعی کردم نفس های عمیق بکشم، کل هوای اطرافم رو می‌بلعیدم، نیک دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
- نفس بکش دختر چرا اینطوری شدی؟
نمی‌دونم چرا یهو نفسم رفت ولی بهتر بودم.

به چشمای آبی براقش نگاه کردم، اونم بهم خیره شد، نگاهش توی صورتم در گردش بود، مردمک چشماش درشت‌تر شده بود، با سرفه‌ای که شنیدم هول زده به سمتش چرخیدم، جاناتان نیم‌خیز شده بود و بهمون خیره بود.

اخماش به شدت توی هم بود، چشمای به رنگ قهوه‌ایش رنگ دیگه‌ای به خودش گرفته بود، نگاهش ترسناک بود که باعث شد کمی خودم رو جا به جا کنم که صداش پیچید.
- من میرم بیرون قدمی بزنم.
بدون شنیدن جواب ما به سمت بیرون پا تند کرد، نفسم رو محکم به بیرون فرستادم که نیک گفت:
- مشکلی نیست، بیخیالش!
چشمام رو روی هم فشردم که سوالی که کرده بودم یادم اومد.
- نگفتی!
این‌دفعه بدون شیطنت و شوخی با جدیت گفت:
- ببین کاترین، هر خون‌آشام یک قابلیت خاص داره که وقتی هویت خون‌آشامیش رو می‌گیره متوجه قابلیتش میشه.
- الان...قابلیت تو خوندن ذهنه؟
صدای آره آرومی که گفت باعث شد به فکر فرو برم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #39
#part37

سعی کردم فکرم رو جمع کنم یعنی هرچی که بهش گفتم توی ذهنم رو شنیده، به درک بهتر که شنیده.
لبخندی از این افکارم زدم که از چشمش دور نموند، دست توی جیبش کرد و بسته سیگار رو بیرون کشید، با دیدن سیگار اخمام توی هم رفت و ناخواسته به بینیم چین دادم.
نگاهی به صورت جمع شدم زد و فهمید برای چیه.
- از سیگار خوشت نمیاد نه؟
با همون مدل صورت سرم رو تکون دادم که گفت:
- عادت میکنی!
لبخند دندون‌نمایی زد که بیشعوری نثارش کردم.
روی مبل لم داد که در به شدت باز شد، از جام پریدم و بچه ها هم با ترس از خواب بیدار شدن.
جان لنگ زنان داخل اومد و روی زمین فرود اومد، نیک به سرعت به سمتش هجوم برد و بلندش کرد.
صورتش زخمی و پرخون شده بود و لباسای تنش هم تقریبا پاره شده بودن.

نیک زیر بازوش ‌رو گرفت و به سمت مبل آورد که بلند شدم تا درازش کنه، روی مبل دراز کشید و سرفه‌ای کرد، با صدای دورگه‌ای رو به نیک گفت:
- بهتره آماده بشین، نیرو هات رو جمع کن، خیلی پیشروی کردن، اگه الان جلوشون رو نگیریم تعدادشون بیشتر میشه.
بازم سرفه کرد که نیک دم گوشش آروم زمزمه کرد ولی من باز هم شنیدم.
- بهتره هرچه زودتر آمادش کنی، ممکنه دیر بشه و از دستش بدیم، نباید پیش خون‌خوار ها هویتش رو بگیره وگرنه یکی از اونا میشه!
معنی حرفش رو متوجه نشدم، هرچی میگذشت من بیشتر و بیشتر گیج می‌شدم و سوال های بیشتری توی سرم نقش می‌بست.

بعد کلی فکر کردن به خودم اومدم که جان خوابه و نیک هم مشغول سیگار کشیدن و ژولیت و هنک باهم حرف میزدن و معلوم بود راحب این قضیس از جاناتان خبری نبود نمی‌دونستم کجا رفته.
اخه یهو چیکارش شد؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
975
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #40
#part38

نیک دود سیگار رو بیرون فرستاد، نگاهی به جان انداختم و با بادآوریش به سمت نیک خم شدم و پرسیدم.
-جان چه قدرتی داره؟
فیلتر سیگار رو توی جا سیگاری شیشه‌ای که همیشه روی میز بود خاموش کرد و‌گفت:
- اون قدرتش اینه می‌تونه آتیشت بزنه!ولی جان زیاد از قابلیتش استفاده نمی‌کنه مگه در شرایط خاص!
عجب! یعنی قابلیت به این باحالی داره و ازش استفاده نمی‌کنه؟
خدایی من جاش بودم هرروز استفاده می‌کردم، با صدای نیک از فکر بیرون اومدم.
- شاید توهم تونستی یه روز امتحانش کنی!
با این حرفش صورتم شکل علامت تعجب شد، این الان چی گفت؟
یعنی چی یه روز منم امتحانش میکنم؟
با فکری که به ذهنم رسید دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم که ژولیت و هنک هم دست از حرف زدن برداشتن و نگاهم کردن و هنک پرسید.
- چیزی شده کاترین؟
سرم به به طرفین تکون دادم و آروم گفتم:
- نه یک لحظه حواسم پرت شد ترسیدم، مشکلی نیست.
باشه‌ای گفت و دوباره شروع به حرف زدن کرد، دستم همچنان روی دهنم بود و به جمله مزخرفی که توی سرم چرخ می‌خورد فکر می‌کردم.
یعنی می‌خواد گازم بگیره منم خون‌آشام بشم؟
نیک با یک حرکت به سمتم خم شد و دم گوشم زمزمه کرد.
- خون‌آشام بودن رو دوست نداری؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
53
پاسخ‌ها
26
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین