#part29
بعد از مطمئن شدن اینکه جاناتان به اتاقش رفته،در رو آروم بستم و به پاورچین به سمت راهپله ها حرکت کرد؛ نمیدونم چرا اینطوری میکردم احساس میکردم میشنوه!
پام رو روی پله اول گذاشتم که با صداش سرجام میخکوب شدم!
- جایی میرفتی؟
هول شده بودم ولی سعی کردم با نفس عمیقی که میکشیدم این هول زدگی رو نشون ندم، به سمتش چرخیدم و گفتم:
- خوابم نبرد میخواستم برم بیرون.
به قیافه خونسردش که دست به سینه نگاهم میکرد خیره شدم که جواب داد.
- دیر وقته بهتره برگردی اتاقت.
- میرم بیرون یه گشتی بزنم برمیگردم.
همونطور خونسرد بازم نگاهم کرد.
- گفتم که بهتره برگردی اتاقت.
اخمام رو توی هم کشیدم و بی توجه بهش راهم رو کج کردم که برم، ناگهان مو دستم به شدت تیر کشید و صدای این مردی که تا دیروز فکر میکردم خیلی میشناسمش و الان خیلی فرق کرده!
- کاترین! نمیخوام مشکلی پیش بیاد، اوکی؟ برگرد توی اتاقت.
برمگردوند و به سمت اتاقم هولم داد، خصمانه نگاهش کردم و به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در بیچاره خالی کردم.
چنگی به موهام زدم، از کی تا حالا جاناتان اینطوری شده بود، تا حالا یکبار هم بدون لبخند ندیده بودمش!
لبهتخت نشستم و به پنجره خیره شدم، من باید یه کاری میکردم!اما چه کاری؟ نمیدونم، فقط یک حسی بهم میگفت اتفاقای بدی توی راهه!
با حس تقهای که به پنجره خورد، نگاهم رو به اونطرف انداختم، چیزی معلوم نبود و فقطباد پرده رو به آرومی تکون میداد، بی توجه بهش خواستم دراز بکشم که باز هم صدای تقه به گوشم خورد، کنجکاو و کمی عصبانی بلند شدم و آروم به سمتش رفتم؛ با دست راست کمی پرده رو کنار زدم و آسمون تیره شب خیره شدم، چیزی نبود!
چشمام رو بستم و نفسم رو آزاد کردم و تا خواستم به عقب برگردم صدای برخورد جسمی به پنجره و خورده شیشههایی که به سمتم پرت شد!
@Lady Dracula