نام اثر کوی عاشقان
اینجا جهان یکی است با دو کوی
چو کاسه زیر نیم کاسه است و دو گوی
کوی نخست آدمیانی دارد بی خبر
ز همه غم دنیا و بسی هستند بی اثر
اینان یک کوی بینند هرچه دلیل آری
هیچ فرق ندانند میان کویرو شهر ساری
گم گشته درمیان اعمال روزمرگی
بهره خویش را بینند ز دیگران پر بهرگی
در میان این کوی اولی روز ها میگذراندم
چو چوپان گله ی خود را می چراندم
صاف ساده می کردم زندگی را سپری
بیخیال عالم شب ها را می رساندم به سحری
یکی از شبها که نزدیک بودم به پگاه
از کوی دیگر می آمد ناله ای جانکاه
ناله هایش مو به تن من سیخ کرد
گویی مسیح را به صلیب میخ کرد
ناله هایش آنچنان سوزناک بود
که حس بیخیالی را ز ما ربود
پی ناله گشتم رفتم پیری بدیدم
پیری سخت داغدیده که میگفت دگر سیرم
نشستم در برش چو فرزند دلبندش
پرسیدم که چرا ناله دارد تمام وجود بند بندش
آه سینه سوزش هوا را گرم کرده بود
ناله هایش گوش فلک را کر کرده بود.
گفتم بهر چه این چنین عمیق غم داری
دریایی اشک و چشمانی پر ز نم داری ؟
گفتا داستانم قدر عمری طولانیست
گفتن دردم نگنجد ز گفتن جایز تو را نیست
همین قدر بدان جوان ز عشق کن حذر
در کوی خود بمان و هیچگاه نکن خطر
از بازی کوی ماه پرهیز کن جوان
که مبادا روزی پی عشق شوی دوان
دردش را درمان نکرده باز گشتم
غرق چند جمله پیر محزون بی آواز گشتم
آمدم به کوی خود که دنیا نام داشت
مردمانی بی غم و حسرت و شیرین کام داشت
اما کوی آن پیر مرد که کوی عشق است
چرا آنقدر درس آموز پر ز سر ز مشق است
باید میدانستم چیست فرق عشق و دنیا
برایم شده بود معمایی ما بین سادگی و ریا
چندی گذشت مرا به کوی خود راه ندادند
سخنی از دلیل ریختن آن همه اشک و آه ندادند
بازگشتم به کوی خود اما بیخیال
بی خبر از به اتمام رسیدن خوش روز رو به زوال
چندی گذشت ز عمر معموری پی ما
با دیدن دو چشم ترک برداشت چوب نی ما
حال عجیبی گرفتم زان لحظه به بعد
گویی سردار رشیدی را گرفتهاند به بند
بی قرار گشتیم برای دیدن آن دو چشم
بر سرگذرش میزدم نی را ولی از رو خشم
با تکرار آن دم کردم چندی سپری
برای دیدن چشمانش خود را کشاندم به در به دری
خشم من بر سوز ساز، نی را شکست
آن دم پیری آمد و در بر ما دمی نشست
گفت وای به حالت گلهات ز دست رفت
گرگ گله ات را دریده است سخت
گفتمش نی من شکسته است پر ز ترک
تو هم که آمدی بپاشی بر روی زخمم نمک
گفت نی را از اساس برای گله میزدی
حال گله ات دریده شده است دم ز نی میزنی؟
هیچ نگفتم راه خانه را گرفتم در پیش
ناگهان فرود آمد بر من جام درویش
گفتم ای پیر جامه دهی مرا؟ جامعه درویش
گفت آری دل به یار باخته ایو خیر پیش
هرچه روبه خانه قدم زدم خانه دور شد
به قدری دور شد گوی چشمانم کور شد
به ناگاه خود را در میان کوی عاشقان دیدم
خود را در انبوه نا امیدان و نا مشتاقان دیدم
آن پیر را دوباره دیدم در گوشه ای
به دست داشت ز میوه غم خوشه ای
رفتم کز کرده نشستم بر بالینش
مرا نشناخت و نگفت سخنان هجراگینش
نگاه به جمالم کرد و مرا نشناخت
با اسب بی تفاوتی بر پیکرم بتاخت
گفتمش من آن جوان فلان فلانی ام
مرا یاد نداری چرا مرا نشناسیم
گفتا ای پیر مردم دم از کدام جوان زنی
هیچ خود را در آینه دیده ای چه گمان زنی
آینه نبود نگاه بر روی آب کردم
دیدم جوانی برفت و خود را پیر و بی تاب کردم
فهمیدم آن پیر جوان است اما ریش سفید
عاشقی پیرش درآورده، گشته بی مفید
در کوی عاشقان عشق خدای میکند
همه محتاج ز معشوق خود گدای میکنند
با دلسوختگان عشق نشستیم دمی
روضه عشق گرفتیم جملگی همی
یکی ز جفا گل بر سر میزد ز دست یار
یکی چون ما دلباخته بود به چشم م×س×ت یار
وووو هزاران عاشق محزون دگر
که فرق نداشت شب است یا که سحر
به چشم خود دیدم دوزخ عالم را
ندانم به کجا برم این حال زارم را
به خداوند عالم بردم دل را پناه
بلکه شاید خدا کند گوش چشمی نگاه
افسوس که خدا خود خواسته بود این چنین
یار ندانی حالم لااقل بیا با چشم خود ببین
بیا ببین مارا از کوی خود راندی
معرفت کن زکوی عشق کن گذر بلکه ماندی
عمری ز کوی دنیا التماس خدا کردم
بهر تو به تمام عاشقان جفا کردم
یار بیا ببین جوانم اما پیرو محزون
بیا مرا از کوی عاشقان ببر ز برون
دو چشمت ساربان بود ندانستم
قد رعنایت چنار بود چه دانستم
اما دانستم در کوی عشق حکم دل است
مابقی هرچه گویند از دم ول است
خوشا جاماندگان کوی دنیا
که ندانند چیست کوی عشقو شیدا
ابرو باران شمعو پروانه فرهاد مجنون
همه همه در من جریان دارند کنون
شاید این عشق تو مرا کشد به جنون
اما بدان آتش عشق تورا کنم هر روز فزون
ای عشق، من دگر ریسمان عشق ز دستم رفت
اما م×س×ت×ی چشمانت ز چشمان مستم نرفت
حال قضاوت کوی عشقو دنیا با تو
حال معنی حس حال من بی ریا با تو
اما بیا کوی عشق را بکن رو سفید
بیا بتابان بر شب تاریکم نور خورشید
ای جان جانان بیا مرا جان بده
ز سفره عشقت مرا تکهای نان بده
رو سفید کن کوی عشق را
بیا بپیچان عطر بوی عشق را